صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

شرایط روحی پیچیده‌ای رو می‌گذرونم. با اونی که قبلا بودم، بیگانه شدم.

نمی‌دونم به خاطر تغییر اسم هست یا تغییر خونه، کارهای بعد از اسباب‌کشی و یا کنار گذاشتن حفظ قرآن و یا ...

خوب یادمه سه سال پیش رو. چقدر ذوق داشتم. چقدر انرژی! اما الان خیلی خالی‌تر شدم. سر در نمیارم. کاش تمرینی بود که بهم کمک می‌کرد! نمی‌دونم نوشتن سلف رئال و سلف ایده‌آل کمکم می‌کنه یا نه؟ یا نوشتن خصوصیات خودم و بررسی اینکه از چه مسیری (خودکاوی، مقایسه، بازخورد بیرونی) بهشون پی بردم...

الان فاطمه‌زهرا و زینب هر دو مدرسه‌ای شدند، ولی من یک ماریلای بی‌ذوقم. از دستِ متیوی قصه هم بدجوری کلافه‌ام...

برام سخت بود نوشتن اما خودم رو مجبور کردم که براتون بنویسم.

هفته پیش، به مامانم گفتم بچه‌ها رو صبح تا ظهر نگه‌دار که من برم کوه. گفت باشه ولی شرط هم گذاشت! این کارهاش حرصم رو در میاره. چرا نمی‌فهمند منم به آرامش و فضای شخصی خودم نیاز دارم. بیشتر از یک ماه در استرس بودن کم نیست. اون روزها؛ یه بار برای اولین بار در عمرم، کلِ فضای دهنم پُر از آفت شد. دکتر گفت به خاطر استرسه. 

بلاخره وسط اون همه حالِ بد، رفتم کلکچال و فقط تا یکی دو روز، پر از احساس مثبت بودم. نصف کتابخونه‌ام رو جمع کرده بودم و هنوز خونه پیدا نکرده بودیم. مصطفی هم که اصلا نبود. مدام ماموریت بود. اگر توی خونه‌مون می‌موندم دیوانه میشدم از حجم شلختگی و بی‌نظمی اونجا. دیگه سرم داشت می‌ترکید. یه سری وسیله جمع کرده بودم تا ایامِ نبودنِ مصطفی، خونه مامان بابام بمونم.

مصطفی، داداشم و دوستِ خودش رو فرستاده بود که بگردن برامون خونه پیدا کنند. تو همون روزها، تنها انگشتر طلام رو گم کردم. مامان هیچ واکنشی نشون نداد و هیچ همدردی‌ای نکرد. هیچی! که دلم خوش باشه مامانم دعا می‌کنه و پیدا میشه. با داداشم رفتیم دو مورد خونه دیدیم. تعریفی نداشتند. 

آخرش مصطفی از سفر اومد و همون فرداش یه خونه خوب پیدا کرد و همون رو گرفت. یه خونه‌ی نه چندان بزرگ، نه چندان کوچیک، نه چندان نو، نه چندان قدیمی، نه چندان شیک، نه چندان دل به هم زن. ولی نزدیکِ پارکِ بچگی‌هام، نزدیک یک باشگاه ورزشی و استخر! نزدیک خیابون اصلی و خونه مامان بابام. پکیج رادیاتور هم هست و به خاطر این مورد می‌تونم از خوشحالی گریه کنم.

یکی دو روز بعد از اینکه قرارداد اجاره رو نوشتند، تمام وسایلمون رو ظرفِ یک روز (پنج شنبه) جمع کردیم. گفتن نداره که چقدر وسیله‌های ما زیاد بود.

فردا صبحش (جمعه)، جمعه‌ای که نماز حضرت آقا بود، اسباب‌ اثاثیه رو منتقل کردیم و از عصر اون روز شروع کردیم به چیدن. 

روز بعد (شنبه)، من تمام کتابخونه رو چیدم. تمام کتابخونه یعنی پنج قفسه‌ی شش طبقه‌ای پرِ پر! و من همه‌ی کتابخونه رو تنهاییِ تنهایی چیدم. ظرفِ مدت سه_ چهار ساعت. همون شنبه تقریبا یه کلیتی از کارها انجام شد. اون روز دوستم زنگ زد و گفت انگشترم پیدا شده. خیلی ساده‌تر از چیزی که فکر می‌کردم پیدا شد. 

صبح روز بعد (یک‌شنبه) مامانم رفت سفر مشهد با آقاجان و مامان‌زهرا. من کمی حال نداشتم ولی زینب رو بردم مدرسه‌اش و بعدش هم جلسه اولیا مربیان و این بین، یه سر به خونه زدیم و خرده کارهاش رو ردیف کردیم. عصر اون روز، تعمیرکار اومد یخچال قراضه رو تعمیر کرد. البته مصطفی که نبود. منم نبودم. برادرشوهر کوچکترم، زحمتش رو کشید. شبش همه‌اش سرم گیج می‌رفت. در طول شب، استخون مفاصل مچ و انگشتانم می‌خواست از درد بترکه. روز بعدش هم بی‌حال بودم ولی یه سری کارها بود که باید می‌رفتم انجام میدادم. وقتی برگشتم خونه بابا‌اینا، ناهار رو سریع ردیف کردم و به بچه‌ها دادم و خودم تا نزدیک غروب خوابیدم.


مهم‌ترین بخش کلافگی‌ام مربوط میشه به ارتباطم با مصطفی. احساس می‌کنم خیلی خود رای هست. اصلا درک نمی‌کنه که باید کارهای خونه رو با سرعت جلو ببریم. هنوز گاز و ماشین لباسشویی و ظرفشوییِ بی‌برکتمون (که از کل زندگیش، دو سال هم برای من مفید کار نکرد!) نصب نشده. خونه‌مون نه مبل داره، نه تکیه‌پشتی، نه حتی فرش هال‌ش رو انداختیم. فعلا فقط پرده خریدیم که همین واقعا جای خوشحالی داره. چقدر سال‌های قبل، تو خونه قبلی بی‌توجهی کردم به مساله پرده. چقدر می‌تونست حال خوب به من و خانواده تزریق کنه. اشتباه کردم. الانم با اینکه کلی پول پرده شده ولی ناراحت نیستم چون می‌دونم در آینده از خودم تشکر می‌کنم که این خرج رو کردم.

یه مشکل کوچولو هم با کابینت‌ها داریم. ضمن اینکه کابینت‌ها کم هستند. باید برم یه سری کشو پلاستیکی بخرم که ادویه‌ها و حبوبات و این خرت و پرت‌ها برن توی اون کشو تا کارم برای آشپزی راحت بشه. واسه‌ی این خریدها هم حضرت مصطفی وقت نداره!

اصلا داشتم غر می‌زدم به جونِ حضرت مصطفی. بنده خدا سرش تا دو هفته دیگه خیلی شلوغ‌تر از این حرفاست که بتونه ذهنش رو متمرکز کنه. ولی بازم نمی‌تونم انقدر بهش حق بدم که بتونم با این اخلاق‌هاش صبوری کنم. 

اما میدونید دلم چی می‌خواد؟ 

دلم می‌خواد کارهای خونه رو اوکی کنم، بعد رو به روی کتابخونه‌ی دنجِ اِل مانندم میز بذارم و بشینم روی صندلی و کتاب بخونم. لب‌تاپم رو بذارم جلوم و کارهایی که باید انجام بدم رو با سرعت جلو ببرم. 

راستش کارهای بچه‌ها، خیلی بیشتر از چیزی که تصورش رو می‌کردم ازم انرژی می‌بره. من خودم دوست داشتم بچه زیاد داشته باشم اما نمی‌تونم منکرِ یک فشار اجتماعی خاص برای فرزندآوری بشم. مخصوصا در جامعه مذهبی. حتما منم تحت این فشار قرار گرفتم. ولی الان با خودکاوی به این باور رسیدم که فشارِ مدیریت کردن کارهای این سه بچه و تلاقی این‌ها با کارهای خونه جدید و کارهای شخصی‌ام و خستگی و کلافگی‌ام، از اون فشارِ اجتماعیِ فرزندآوری خیلی بیشتره. تحمل این فشار از توانم خارجه.

برای اینکه دقیقا بفهمم دوست دارم چه‌جور آدمی بشم و کیفیت زندگیم در چه صورت، مایه رضایت خاطرم می‌شه، باید تمرین سلف رئال و سلف ایده‌آل رو حتما بنویسم.

فعلا باید صبوری کنم تا به اون نقطه آرامش برسم. همون صندلیِ رو به کتابخونه‌ی کوچولوی اِل مانندم. این نقطه برای من چیزی به معنای انجام رسالتم در دنیاست. خیلی خوب میشد اگر رسالتم در دنیا رو فرزندآوری و تربیت فرزند می‌دیدم ولی واقعیت اینه که برای من کافی نیست. البته که اون رو هم می‌خوام ولی میدونم که هنرش رو دارم. هنرِ مادری رو دارم و توش منحصر به فردم. اما مساله اینه که من خیلی بیشتر می‌خوام :)

به امید اون نقطه.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۷ مهر ۰۳ ، ۱۴:۲۸
نـــرگــــس

حملات رژیم صهیونیستی به ضاحیه بیروت، فقط تاثیرپذیرفته از وادادگی و انفعال رئیس جمهورِ ما نیست. اما آن سخنان و تاخیر پاسخگویی ایران نیز، بی‌تاثیر نیست.
علاوه بر این‌که
برای نابودی رژیم صهیونیستی هم، اگر خدا بخواهد، موشک ایران لازم نیست.
حزب الله کافی است.
و اما بعد
از آقای پزشکیان توقعی بالاتر از این می‌رفت؟
سرزنشش کنید که آخرت خود را به دنیا فروخته. که صلاحیت تکیه زدن بر کرسی ریاست جمهوری ندارد و تکیه زده و خود می‌داند یک آدم عادی و بی‌سوادِ سیاسی است.
ولی
فارغ از وزر و وبال خودش در قیامت، در نامه اعمال هر کسی که به او رای داد یا بی‌تفاوت بود و رای نداد؛
بی‌شک یک لکه ننگ خواهد بود.
برای انتخاب همه‌چیز واضح بود و هست.
.
.
داغ بی‌بصیرتی یک ملت را کجا باید برد؟

۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۶ ۰۷ مهر ۰۳ ، ۰۷:۵۷
نـــرگــــس

از این به بعد نرگس هستم.

شاید باید این تغییر نام به تغییر سر در وبلاگ منجر می‌شد. ولی فعلا تغییرش نمیدم.

اما می‌خوام دیگه اسمم همین باشه. ممنون که اینجا هستید و با من همراهید. :)

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۴ ۰۵ مهر ۰۳ ، ۱۲:۰۴
نـــرگــــس

از شبِ اول مهر ما خونه مامانم‌اینا اومدیم چون کارهامون خیلی به هم پیچیده شده بود. دو شب بعدش هم مصطفی یا خیلی دیر برگشت یا مثل امشب رفته سفر کاری. منم کمی سرما خوردم و بدنم کوفته است. اینه که از اون موقع همین‌جاییم.
امشب رفتیم توی حیاط پشتی بلوک بابا‌اینا شام خوردیم. روی سکویی که بابا خودش درست کرده. همه‌مون سرمون تو گوشی بود ولی خوش گذشت.
به مامان و بابا گفتم: چند سال دیگه دلمون برای همین شب‌ها تنگ میشه.
یادش به خیر. در چهار سالی که در کشور مغرب بودیم، چهارتا خونه عوض کردیم. هر سال، یکی.
سال دوم که مهدی به دنیا اومد، من ۱۰ سالم بود‌، رضا ۹ سالش. خونه‌مون در یک مجتمع بزرگ آپارتمانی بود. یه محوطه پیاده‌روی بزرگ داشت. هر شب می‌رفتیم پیاده‌روی و من و رضا دوچرخه‌سواری. آسمون به خاطر نزدیکی به دریا معمولا بنفش بود، با ابرهای متراکم.
امشب هم آسمون کمی بنفش بود. زینب کوچولو قهقهه می‌زد. یادِ آخرین خونه‌مون در مغرب افتادم. ویلایی و دوبلکس بود. صبح ها که از خواب بیدار می‌شدم، از پلکان مارپیچش می‌خواستم پایین بیام، اول جیغ می‌کشیدم، انقدر که شاد بودم...
امشب مامانم سرش توی گوشی بود. مشغول گرفتن ختم صلوات برای حل شدن مشکلات ما.‌ عجیبه. از وقتی ازدواج کردم و از سال‌ها پیش، یاد ندارم مامانم برای من ختم گرفته باشه. برای داداشام چرا.
امشب همه‌مون دلمون برای برادرزاده‌ام تنگ بود. نشسته بودیم. در بلوک باز شد. یک آقای جوان، بچه به بغل با خانومش اومد بیرون. بابا بلند گفت: به به، ... جان! بابا عینکش رو نزده بود. تو تاریکی فکر کرده بود رضا داداشم و خانمش و برادرزاده‌ام هستند.
امشب دلم از یه اشتیاق خالی شد. حس کردم چقدر دلبسته برادرانم هستم. دلم نمی‌خواد ناراحت باشند. همین.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۳ ۰۳ مهر ۰۳ ، ۰۰:۴۸
نـــرگــــس

دو ساعت و نیم بعد از نوشتن مطلب قبلی، بابام زنگ زدند و گفتند بریم عروسی، مامانت هم میاد. دیگه چقدر خوشحال شدم. رفتیم و خیلی هم خوب بود. بلاخره تنوع بود برای احوال ما. عروسی ساده و شلوغ ولی به شدت باصفا بود. مراسم در یک حسینیه بود در سوهانک. رفتیم دیدیم، عه! اینجوری هم میشه :)

همون شب هم خبری که باید می‌اومد و می‌شنیدم، رسید و استرس طولانی‌ مدتم تموم شد. احتمالا خونه‌مون جور شده. هنوز صد در صد اوکی نشده. ولی توکل به خدا. بازم مثل تمام این مدت از امام جواد، مرهم قلب‌های مچاله می‌خوام. آقا به یه گوشه چشم شما حل میشه. خداوند رو به خاطر بودن شما شکر!

زنگ زدیم مدرسه فاطمه‌زهرا ببینیم روپوش مدرسه اضافی مونده یا نه. اونم احتمال داره جور بشه. توکل به خدا.

و رفتم دندانپزشکی و احتمال داره درد دندونم فقط به خاطر آفت باشه. یک هفته باید صبر کنم تا ببینم بهتر میشه یا نه.

خداوند همه‌ی مشکلات من رو با فاصله کوتاهی حل کرد تا بهم نشون بده چقدر باید خجالت بکشم تا میگی "الا الله" شروع می‌کنم به نوشتن غرها و ناله‌هام در وبلاگم.

شما خواننده‌های عزیز و محترم هم حلالم کنید.

۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۵۹
نـــرگــــس

هر کدوم از دخترام از یه جنبه‌هایی شبیه من هستند. اما تقریبا میشه گفت فاطمه‌زهرا بیشتر شبیه پدرش هست. زینب اون جنبه‌های مخفی من در وجودش خیلی بارز هست. و اما سومی، لیلا خیلی آشکار شبیه من هست.

البته که فاطمه‌زهرا الان داره کم‌کم پا به دوران بلوغ میذاره و صحبت کردن از اینکه چه ویژگی‌هاییش شبیه من هست و چه چیزی نه، علاوه بر اینکه سخته؛ به خاطر اون گنگی دوران بلوغ که برای خودمم بود، کار ساده‌ای نیست.

من خجالتی نیستم عموما اما در موقعیت‌های خاصی خجالت می‌کشم. خودم رو عموما دوست دارم اما وقتی بچه‌ بودم اصلا خودم رو دوست نداشتم. اینجور موارد من، با غلظت بیشتری در زینب بروز داره.

اما لیلا. تمام عشقی که از وجود خودم در دوران کودکی در جهان ساطع میشد؛ در وجود این بچه می‌بینم. 

شب‌ها قبل از خواب، میگه: موس! مامان موس! و بعد شروع می‌کنه به ترتیب، گونه‌ی راست و چپ، بعد چانه و بینی و پیشانی‌ام رو می‌بوسه. بعدش هم متقابلا انتظار داره بوسش کنم. منم محکم بوسش می‌کنم به همون روش. 


انقدر به اضطراب این‌ روزها خو گرفتم که دیگه حس نوشتن از سختی‌ها ندارم.
امشب عروسی پسرِ دوستِ آقا مصطفی دعوت هستیم. ولی احتمال داره نریم. همسرم رفته سفر. مصطفی میگه با مامان بابا برو. اما با وجود اینکه بابا با آقای دوستِ همسر، دوست هستند اما بابا خیلی مایل نیست و ممکنه خودمم بی‌خیالش بشم. گرچه دلم برای دیدن خانمِ میزبان تنگ شده. خیلی زیاد.
فلذا من امروز، جمعه، خونه هستم و دارم اسباب‌بازی‌ و کتاب جمع می‌کنم. ۲۳ کارتن کتاب جمع کردیم و هنوز به حدود ۷ کارتن موزی دیگه نیازمندیم. 
یه سری وسایل رو قبل از اسباب‌کشی دارم می‌شورم، یه سری‌ها کهنه‌های داغون رو می‌اندازم بیرون و همین کارها انقدر انرژی و زمان می‌بره که نگو.
یه دندونم هم بعد از ترمیم، انقدر لثه‌ اطرافش درد می‌کنه که اعصاب هر کاری رو ازم گرفته. باید دوباره برم مطب.

نمی‌دونم چِم شده. احساس می‌کنم خودم رو دوست ندارم. می‌دونم البته. عوض کردن خونه، فشار روانی زیادی داره. مخصوصا اگر قرار باشه در مهرماه جابه‌جا بشیم. بعد از شروع سال تحصیلی!
اما برعکس چیزی که در چند مطلب قبل نوشتم که دردناکه با همسرم به این نقطه رسیدیم، الان خیلی خوشحالم به این نقطه رسیدیم. تلخ نیست. شیرینه.
نقطه بدی نیست. صبوری می‌طلبه‌. نقطه سختی‌ هست.
به شدت تنها شدم. 
خیلی تنها...
با کمتر کسی می‌تونم عمیقا ارتباط برقرار کنم. احساس می‌کنم مثل قبل دوستم ندارند. صبح‌ها انگیزه‌ای برای از خواب بیدار شدن ندارم، چون‌ هم‌صحبتی غیر از بچه‌ها ندارم. و شب‌ها وقتی بچه‌ها خوابیدند، دوباره تنها، گاهی به خودم یک فیلم هدیه میدم ولی خیلی کارآمد نیست.

تا به حال سوار هواپیما شدید به مقصد یک جای دور، جایی که نمی‌شناسید؟ و ساعت‌ها در هواپیما باشید؟ در حالی که پاهاتون از دمای پایین هوای داخل کابین، یخ زده باشه؟ شب باشه و همه‌ی مسافرها خوابیده باشند؟
من اون مسافر تنهام.

پ.ن: دوست داشتم اضافه کنم که چقدر از زن‌هایی که تمام آمال و آرزوهاشون خلاصه میشه در شوهر، بچه‌هاشون و پیشرفت اقتصادی خودشون، دورم. دورِ دور!!!
حالم بد میشه، مزاجم به هم می‌ریزه از معاشرت باهاشون.
دیشب یکی از همین‌ زن‌ها بهم گفت: مبل‌هامون رو فرستادیم ملایر، رویه و ... رو همه رو تعویض کردن و یه دست مبل راحتی و سرویس چوب خواب و ... همه چیز خریدیم. 
بعد میگه تولدم هم بود و هیچکی بهم تبریک نگفت. 
با یک ناز حال به هم زن ادامه میده: ولی کادوی خاصم رو از شوهرم گرفتم!
نگفت چی. ولی لازم نیست بگه. انقدر شخصیت ساده‌ای داره که مشخصه کادوش چی بوده. طلا.
:)
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۳ شهریور ۰۳ ، ۱۶:۱۱
نـــرگــــس

داغون بودم و به روی خودم نیاوردم. شنبه عصر مامانم روضه داشت. نرفتم. خودمم عصر کلاس قرآن داشتم. به خاطر تعهد درونیم علیرغم شرایط روحی روانیم یه محدوده کوچک رو آماده کردم.
کلاس رو شرکت کردم و حالم بهتر شد.
تصمیم گرفتم کاری رو انجام بدم که مدت‌ها پیش باید انجامش می‌دادم:
زنگ زدن به استادِجان.
تلفن حتی یک بوق نخورد. بلافاصله یک صدای آرام و مثل همیشه با طمانینه جواب داد: سلام علیکم. سلام کردم. استاد نشناخت. گفتم فلانی‌ام.
صدای استاد مثل همیشه پر انرژی به نظر نمی‌رسید.
چندبار گفتم: فکر کنم بدموقع تماس گرفتم. یه وقت دیگه تماس می‌گیرم.
گفتند: شماره‌ات رو نداشتم.
به شوخی گفتم: شماره‌ام رو پاک کردید؟
با عباراتی که گفتند فهمیدم گوشی قبلی رو به دلایلی از دست دادند و شماره‌ها با سیم‌کارت و گوشی از بین رفتند.
استاد همیشه اینطور هستند. موضوعاتی که نگرانی ایجاد می‌کنند رو هرگز بیان نمی‌کنند. استاد هم مایل بودند بعدا باهام تماس بگیرند. گفتند: باهات تماس می‌گیرم خانم فلانی. گفتم: نه استاد. لازم نیست، مزاحم‌تون نمیشم.
خبری می‌خواستم به استاد بدم. دادم. استاد گفتند: پیگیر کارت بودم و نگران بودم و ...
گفتم: زنگ زدم تشکر کنم. پارسال همین‌موقع‌ها بود که کلی بهتون زحمت دادم.
گفتند: نه... لیاقت تو خیلی بیشتر از اینا بود.

الان که جملات این روایت رو می‌نویسم؛ نگران استاد شدم. دوستم خانم سین وقتی از احوال استاد می‌پرسم، هیچ‌وقت همه‌چیز رو نمیگه. راهی نیست که بفهمم قضیه چیه. 

استاد تشکر کردند که رفتم زیارت دعاشون کردم. نمی‌دونم چطور بدون گفتن من فهمیدند که رفتم زیارت اربعین. احوال دخترا رو پرسیدند و به مادرم، به حضرت مصطفی سلام رسوندند...
صرفِ شنیدن صدای استاد، من رو یاد روزهای پر امید و تکاپوی دانشگاه انداخت.
به استاد گفتم: می‌خواستم احوالتون رو بپرسم و ببینم مثل همیشه پرانرژی هستید.
که نبودند.
من تازه فهمیدم انرژی و امید دانشجوهای هر رشته، به امید و انرژی اساتید اون رشته وابسته است.
استادِجان، واقعا امیدوار بودند و به شدت واقع‌بین. پر از شورِ علمی برای حل سوالات و پیدا کردن مساله‌های نو.
امروز یک‌شنبه بود. روز سختی رو گذروندم که نزدیک بود اشکم دربیاد. در واقع یه نفر تمام عزمش رو جزم کرده بود که ازم یک انتقام کوچولو بگیره و گرفت. آخرش گفت: آخیش! دلم خنک شد. تجربه و درس بزرگی که گرفتم این بود: Shouldn't talk about your merits
و آخرش می‌خوام بگم:
از جمعه تا امروز یک‌شنبه، فشار روانی و استرس زیادی تحمل کردم. خیلی ناامید بودم. اما به جز این‌که گاهی صحبت کردن با آدم‌های خوش‌قلبی مثل استادِجان، حالِ آدم رو خوب می‌کنه... و البته تعهد درونی به برنامه همیشه چاره‌سازه...
یه چیزی رو باید خوب بدونیم:
سپیده‌دم دقیقا بعد از تاریک‌ترین لحظات شبه.
پس امیدوار باشیم و هر وقت خیلی ناامید بودیم، می‌تونیم این موزیک رو هم گوش بدیم :)

و از همه مهم‌تر:

زیر لب زمزمه می‌کنیم: تو با همه فرق داری، اباعبدالله...

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۴۹
نـــرگــــس

نمی‌دونم فقط ما اینطوری بودیم یا بقیه هم اینطوری‌اند؟
وقتی از سفر اربعین برمی‌گردیم تا مدت‌ها توی اون حال و هوا هستیم.

مامانم سبک غذا درست‌کردن و غذا سرو کردنش یه ذره عراقی میشه.
حتی کسالت‌های بعد از سفر، یادگاری برات محسوب میشن. معده‌درد، سرماخوردگی، مشکلات ناشی از یک گوارش ضعیف...
هر وقت می‌شینیم توی ماشین، من و همسر همون مداحی‌ها رو پخش می‌کنیم که در سفر عادت داشتیم گوش بدیم.

وقتی برگشتیم؛ با فاصله کوتاهی؛ اربعین حسینی رسید و مراسم پیاده‌روی جاماندگان تهران.
رفتیم. با همون لباس‌ها. همون ارابه. هرچند با اصلش خیلی فرق داشت اما برای رفع دلتنگی خوب بود.

و بعدش...

باید برگشت به همین دنیای تاریک و تلخ همیشگی.

این‌روزها حال و هوام سینوسی تغییر می‌کنه.

یک روز امیدوارم. یک روز ناامیدترین عضو خانواده‌ام.
یک روز عادی‌ام و یک روز استرس، عملکردهای بدنم رو با اختلال مواجه می‌کنه. بدجوری عصبی‌ام. بدجوری.
و بدجورتر ناامیدم. و خیلی ناشیانه جلوی همسرم تظاهر می‌کنم قوی هستم. یه بار جلوش آبغوره گرفتم، بسه‌. برای خودم، یواشکی هم باشه، یک قطره هم زیاده.

کارهایی که روی سرم ریخته، خارج از حد توانم به نظر می‌رسند.
۱. یک سومِ مقاله‌ام باقی مونده که هنوز ننوشتم و بعید می‌دونم بنویسمش.
۲. یک سوره‌ی ده صفحه‌ای هم باید یک حفظ قوی کنم تا از مهرماه حداقل روزی دو جزء دوره کنم.
۳. بچه‌ از پوشک بگیرم.
۴. باید خونه برای اجاره پیدا کنیم! و هنوز در عمل آب از آب تکون نخورده!
۵. اسباب کشی کنیم. اونم با این همه کتاب! واقعا ۵ قفسه پر از کتاب، ترسناکه.
۶. آماده بشیم برای مهرماه و سبک زندگی جدید و شلوغ‌مون.
و ۷ و ۸ و ۹ و ... چیزهایی که ننوشتم...

کاش می‌تونستم خودم از زیر بار یه عالم فشار رها کنم. خوب می‌دونم دقیقا این آرزو به همون اندازه که خواسته منه، خواستِ همسرم هم هست. قسمت دردناکش اینه که با هم به اینجا رسیدیم و بازم خدا رو هزاران بار شکر که اون از من قوی‌تر و امیدوارتره.

نمی‌دونم چرا در این نقطه از عالم کائنات ایستادم. این نقطه سخت و پرازدحام. کاش می‌شد یک سِرُمِ پر از امید بزنم. یک قرص زیرزبونی برای رفع غم و اندوه. یک شربت برای تقویت اراده در شرایط مه‌آلودِ زندگی.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۵۸
نـــرگــــس

خونه میزبان عراقی‌مون هم خیلی لاکچری با شرایط و امکانات عالی بود. اما از ابتدا بنا نبود خیلی در کربلا بمونیم. قرار بود کاروان ما، همون شب ساعت یک و دو، بعد از زیارت، حرکت کنه به سمت نجف. جالب‌ترین صحنه‌ها در کربلا این بود که ساعت سه و چهار صبح، مثل بازار در شب‌های عید تهران شلوغ بود. در واقع حرکت ساعت دوازده شب به بعد، هیچ تاثیری در خلوت بودن مسیر نداشت.

در تنها روزی که در کربلا بودیم، درد معده امان من رو بریده بود. بعد از اون پیاده‌روی طولانی، من صبحانه فقط کمی نان خالی خوردم و چای با عسل، ناهار نخوردم و شام فقط یه قرص نان و کباب. دارو هم از دوستانمون قرص پپتیکر گرفتم. اگر اون رو نمی‌خوردم که تا شب به خودم می‌پیچیدم. درد معده، برای من چیز بی‌سابقه‌ای بود. اصلا هم حواسم نبود که برم درمانگاه و دارو بگیرم. بعضی از دوستانمون رفتند زیر سرم. اما متاسفانه من در این ماجرا خیلی بی‌تجربه عمل کردم.

شب مثلا رفتیم زیارت با بچه‌ها :) در حدی شلوغ بود که بعد از یک ساعت، فقط دو سه تا عمود رفتیم جلوتر. از همون دور، رو به گنبد زیارت اربعین رو خوندیم و برگشتیم. همون مدت کوتاه خیس عرق شده بودیم. بچه‌ها هم درست و حسابی غذا نمی‌خوردند. مصطفی هم بدنش خالی کرده بود. وقتی برگشتیم خونه میزبان، من به مصطفی گفتم قرآن باز می‌کنم ببینم بهتره بمونیم یا بریم. جواب خیلی برام روشن نبود ولی برداشتم از آیات این بود که اگر بمونیم، فقط من خیلی اذیت میشم‌. "فانجیناه و اهله الا امراته قدرناها من الغابرین" ولی مصطفی هم دلش به رفتن بود. روندن اون ارابه حسابی خسته‌اش کرده بود. این بود که با اینکه از صبح تا بعد از ظهر استراحت کرده بود، ولی بازم حالش جا نیومده بود.

نیمه شب تصمیم گرفتیم بدون رفتن به نجف، برگردیم ایران. مامانم در اسکان نبود. از عصری رفته بود زیارت. تقریبا اکثر اعضای کاروان هم نبودند. کسی نبود ما رو منصرف کنه. مصطفی رفت و در حالی که به سختی روی پاهاش بند میشد، به کمک داداشم و یکی از دوستان، از خیابون اصلی یک ماشین سواری پیدا کردند. 

تصورمون این بود که حالا می‌نشینیم توی ماشین سواری شخصی و راحت استراحت می‌کنیم. اما صندلی‌ها اصلا راحت نبود. فاطمه‌زهرا و زینب سرشون رو گذاشتند روی پای من. لیلا هم بغل باباش. اما راننده یه جاهایی از مسیر به همسر می‌گفت که بچه رو بده عقب چون من جریمه‌ میشم. خلاصه این طفلک هم همش بین جلو و عقب سرگردون بود و حسابی اذیت شد.

راننده، یه آقای جوان شیعه بغدادی بود. خیلی خوابش می‌اومد و همش با مصطفی حرف می‌زد که خودش خوابش نبره. نمی‌ذاشت شوهر منم بخوابه. حالا موضوع بحث چی بود؟ ولایت فقیه :/ به عربی هم صحبت می‌کردند. اصلا یه وضعی!

بعد از ۵ ساعت که از کربلا تا بغداد در ترافیک بودیم، رسیدیم بغداد و راننده گفت: حاجی من خیلی خوابم میاد و یه ماشین دیگه براتون میگیرم با اون برید تا خسروی.

جا به جا شدیم و رفتیم تو ماشین راننده دوم. همسر تازه می‌خواست بخوابه که بعد از نماز صبح، وقتی یه ذره با راننده خوش و بش کرد، فهمید یارو یه سلفیِ ضدایرانیِ ضدشیعه‌ است.

خلاصه دوباره تا ساعت ۷ و ۸ که رسیدیم مرز، همسرِ بنده‌خدای‌ من بیدار موند که یه وقت این راننده ما رو نبره به ناکجاآباد و سر به نیست‌مون کنه. :(

و بعد هم رسیدیم مهران و دوباره یه کله تا ساعت ۱۴ رانندگی کرد ○_° تا رسیدیم به بروجرد و رفتیم خونه آقاجانم‌اینا و خاله‌ام‌اینا استراحت کردیم. مصطفی از ساعت ۴ عصر خوابید تا ۹ شب و از ۱۱ شب تا ۹ صبح فرداش :)

و واقعا خستگی‌های سفر کربلا خیلی عمیقه...

در این مدت، من با آبجی جانم نشستم فیلم دیدیم. اول یه فیلم مزخرف دسته چندم کمدی دیدیم. آخر شب به پیشنهاد من، قسمت اول Kill Bill رو دیدیم. بعد خواهرم خوابش برد. من قسمت دو رو هم دیدم و نمازم رو خوندم و خوابیدم. قسمت بود قبل از رفتن به کربلا هم باهم فیلم ببینیم. اون‌موقع سانست بولوار رو شروع کردیم. بعد خواهر جان هنوز شروع نشده، گفت خسته شدم و خوابید. بعد من تا آخر دیدم :)

می‌دونم خیلی سطحی نوشتم... متاسفم‌.

تو مطلب بعدی از حال و هوای این روزها می‌نویسم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۲۴
نـــرگــــس

عاقا مشایه‌ اونجا چقدر با صفا بود. هرچی بگم کم گفتم. ما دم غروب شروع به پیاده‌روی کردیم. جاده‌ کنار یک انشعاب از فرات بود. با اینکه تعداد موکب‌ها خیلی کم بود اما غذا خیلی زیاد بود نسبت جمعیت. بعضی از بچه‌های کاروان انقدر شاورما و هندونه و لقمه و ... خوردند که به مرز انفجار رسیدند :)

من و مصطفی یک تدبیری که کردیم این بود که برای این سفر، یک کالسکه_ارابه بزرگ خریدیم. کلی هم پولش شد اما پیش‌بینی می‌کردیم که سه‌تا بچه‌ها به علاوه وسایل‌مون بهتره روی یک وسیله باشه، تا اینکه پخش و پلا باشند. اینطوری مصطفی فقط ارابه رو می‌روند. منم هیچی :) هشدار داده بودم که مچ دستم ضعیفه :)) 

بچه‌های کاروان اما با کوله روی دوش و پخش وسایل‌شون روی کالسکه دوقلو و دو تا ولیچر بارهاشون رو می‌آوردند. که البته متاسفانه، دو تا ویلچر کم بود. ظاهرا سه تا ویلچر نیاز بود و یکی کم آوردند. این شد که دوست من که کمردرد داشت، یک کوله سنگین روی دوشش بود. این دوستم انقدر عاشقانه اربعین رو دوست داره که اصلا دم برنمی‌آورد که کوله سنگینه. یکی دو ساعت از حرکت‌مون گذشته بود، من با اصرار ازش خواستم که کوله رو بده به من. بعد از کلی التماس، کوله رو گرفتم و دیدم وحشتناک سنگینه. خودش که کلی دعام کرد و گفت اگر نیم ساعت دیگه ادامه داده بودم؛ فلج میشدم. خلاصه این کوله رو هم بعد از طی مسافت کوتاهی، بنده انداختمش روی ارابه :) یعنی اگر من و مصطفی دوتایی این سفر رو می‌رفتیم؛ انقدر به من خوش نمی‌گذشت. اندازه یک پشه هم اضافه بار نداشتم :) البته فقط تا نزدیکی کربلا...

من دو تا آب‌پاش از تهران خریده بودم. یکی‌شون تو کاظمین خراب شد. اون یکی بیشتر اوقات دست برادرزاده‌ام بود که هم‌سن لیلاست. فقط هم خودم می‌تونستم بدون گریه زاری ازش بگیرم. انقدر لبه آب‌پاش رو گاز زده بود که ردِّ دندون روش مونده بود. گفتم: عمه بده من برات پُرش کنم. داد و منم بردمش که بردم. البته داداشم اینا هم از این وابستگی بچه به آب‌پاش حسابی عاصی شده بودند اما بعدش مجبور شدند براش آب‌پاش بخرن :)) من میرفتم آب افشانه (اسپری) می‌کردم توی صورت دوستامون، توی گوش مصطفی، هر کسی که دوست داشت بعد از خوردن هندونه، دستاش آب‌پاشی بشه و ... این چیزا. صفای خالص بود.

یه جای مسیر، رسیدیم به یک موکب که شیرینی‌های خوشمزه عربی رو چیده بودند و چای می‌دادند.. من گفتم: چای ایرانی؟ دو تا آقای میانسال مسئول موکب بودند و به شوخی، به سلیقه‌ام نچ‌نچ کردند. بعد همسر اومد و با افتخار، شای عراقی، شای‌ عراقی‌گویان، به‌به و چه‌چه آقایون رو برانگیخت. یه شیرینی با تزیین تکه‌های بادوم‌زمینی هم برداشتم و یک گاز زدم. ناگهان یک جسم سخت کوچولو زیر زبونم احساس کردم. هرچقدر فکر می‌کنم می‌بینم خیلی عجیب بود که من بررسی کردم که اون چیز سفت چی بود چون شیرینی‌ تکه‌های بادوم‌زمینی درشت داشت‌. نگاه‌ کردم دیدم لبه‌ی لب‌پر شده‌ی استکان کمرباریک توی دهانم بوده. خیلی زیبا بود. این حس که میزبان یعنی امام حسین علیه السلام، بدجوری مراقبِت هست. بدجوری...

من تازه داشتم با مسیر پیاده‌روی مانوس میشدم و با گوشیم مداحی گذاشته بودم که زمزمه‌های بسه و همه خسته‌اند و ماشین بگیریم تا کربلا به گوش می‌رسید. البته یه مسافت کوتاه رو هم ون گرفتیم ولی داخل شهر کربلا، به حدی شلوغ بود که هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای به جز گاری‌های چوبی عملا نمی‌تونست حرکت کنه.

ما بیشتر از ۸ ساعت پیاده رفتیم. و به عبارتی ۱۸ کیلومتر. ارابه ما پر بود از ساک و کوله. زینب که خیلی آرام و راحت خوابش برده بود. فاطمه‌زهرا هم به سختی خوابش برد و منتقلش کردیم توی ارابه. اما لیلا تا ساعت ۲ و نیم الی سه، خواب و بیدار بود و مدام بغل می‌خواست. از طرفی، ارابه هم پر بود و زینب و فاطمه‌زهرا به زور کنار هم جا شده بودند. لیلا هم حاضر نبود کنارشون بخوابه. برای همین دوست داشت توی بغل باشه. ارابه انقدر سنگین بود که فقط مصطفی می‌تونست هدایتش کنه. چرخ‌هاش هم کج شده بود و خیلی سفت شده بود. هیچ کدوم از آقایون کاروان زور کمک به مصطفی رو نداشتند. لیلا گاهی بغل من می‌اومد و گاهی روی کالسکه و بیشتر بغل بابام. دیسک گردنم هم عود کرده بود و وقتی بغلم بود، خیلی درد داشتم. تا اینکه خودِ لیلا تصمیم گرفت به خاطر درد گردن مامانش بره بغل بابام و بعدش هم تو کالسکه، وسط آبجی‌هاش بخوابه. بامزه بود که من داشتم به یکی از دوستان می‌گفتم گردنم درد می‌کنه، بعد لیلا شنیده بود و بعد از اینکه رفته بود بغل بابام، به بابا گفته بود: "مامانم دلدنش درد می‌تُنه."

ساعت ۴ صبح رسیدیم سرِ کوچه‌ی اون تاجر عراقی‌ای که دکتر ما رو بهشون معرفی کرده بود. هرچی تماس گرفتند، جواب نداد. البته از قبل گفته بودیم نماز صبح می‌رسیم اما بنده خدا خوابش برده بود.

کاروان بعد از ۸_ ۹ ساعت پیاده‌روی خسته بود، اونم چه‌جور! خیلی ساده همه‌مون کنار خیابون خواب‌مون برد. ساعت ۷ صبح، مصطفی من رو بیدار کرد و همون لحظه که بیدار شدم، درد معده‌ بهم حمله کرد. چشم‌هام باز نمیشد به کنار، درد معده، پای حرکت رو هم ازم گرفته بود. اون یک کوچه انگار از تمام مسیر مشایه طولانی‌تر شد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۱۶:۳۳
نـــرگــــس

ما بعد از سامرا رفتیم به سمت سدّ هندیّه. خونه همون آقای دکتری که اسکان سامرا رو برامون جور کرده بود. سیلوستر استالونه شبیه دکتر بود (نه دکتر شبیه استالونه :)) با این تفاوت که استالونه کریه‌المنظر هست ولی دکتر خیلی مهربان و دوست داشتنی. خونه دکتر و دو برادرش نزدیک هم بود. یک درِ ورودی داشت و پشت اون سه خونه ویلایی، یک نخلستان سرسبز بود.

به محض رسیدن ما، با اینکه خیلی دیروقت بود، سفره‌‌ای انداختند از یه سرِ خونه تا اون‌سرِ خونه. رنگین! بشقاب‌های پرِ پر از برنج ایرانی با تکه‌های بزرگ مرغ برای هر نفر و سالاد و طبق‌های میوه قاچ خورده.

من اون‌شب میل به غذا نداشتم و باقی برنج لیلا رو خوردم. دستشون درد نکنه. کلا من از اول سفر، فقط غذای نونی خوردم چون معده‌ام با برنج هندی و پاکستانی اذیت میشه. 

نگم از مهربونی دکتر و خانمش و جاری‌های خانومش و دخترای اون خونه! اسم خانم دکتر، ام‌کمیل بود. یکی از جاری‌هاش ام‌محمد بود که ارشد شیمی داشت و معلم بود. جاری دیگه‌اش که واقعا مهمون‌نواز و نازنین و خوشرو بود، امِ نور بود. ام نور پسر نداشت و اسم خودش رو با کمال فروتنی بهمون گفت: احلام. من میگفتم احلام خانم، بعد ایشون انقدر باکلاس بود که به ما میگفت: مادام فلانی! سیده احلام به طور ویژه‌تری تمام مدت کارهامون رو پیگیری می‌کردند و اسباب راحتی‌مون رو فراهم می‌کردند.

یه چیز خیلی خوب این خونه این بود که اکثر خانم‌هاشون به جز عربی؛ انگلیسی فول بودند و من که از آخرین اربعینم یعنی ۹۷ تا الان، انگلیسی‌ام زمین تا آسمون پیشرفت کرده، عین آب خوردن، موضوعات پیچیده‌تر رو براشون توضیح میدادم. البته یه وقتایی قشنگ قاطی می‌کردم و انگلیسی و عربی رو مخلوط می‌زدم :)

واقعا از مهمون‌نوازی عراقی‌ها هرچه بگیم کمه. ناهار هم یک چلو گوشت مشتی دادن به ما. تقریبا همه‌ی اعضای کاروان اونجا یک دوش گرفتند و یک‌دور هم لباس‌هاشون رو شستند. صاحب‌خونه‌ها هم مشغول آماده کردند غذاهای دیگری برای مواکب بودند. مدام مشغول کار بودند و البته بینش استراحت هم می‌کردند.

البته لازم به ذکره که بچه‌های کاروان ما؛ ماه بودند. سامرا که بودیم؛ یکی‌شون که از من سه سال کوچیکتره، دخترای من و یکی دیگه از بچه‌ها رو برد حموم. خونه دکتر هم یکی از دخترای ۱۳ ساله کاروان‌مون، اکثر بچه‌های کاروان رو برد حموم، شست و تحویل ماماناشون داد.

مامانم هم می‌رفت توی آشپزخونه پیش خانم‌های میزبان تا برای درست کردن غذا برای موکب‌ها، کمکشون کنه. بعد، چون دیده بود دخترای دکتر و دخترعموهاشون همه مجرد هستند؛ خیلی بامزه همه‌ش با فارسی عربی مخلوط دعوت به ازدواج می‌کرد و از پیری جمعیت صحبت می‌کرد و من رو به عنوان یک نمونه مناسب از ازدواج و فرزندآوری و تحصیل همزمان مثال می‌زد :) خلاصه منم یه جاهایی می‌رفتم وسط حرفاش و شوخی می‌کردم با حرفای مامانم که سمِ قضیه کم شه :)

دکتر هزینه ایاب ذهاب ماشین‌هامون رو خودش حساب کرد و برامون ماشین گرفت و یک اسکان در کربلا هم برامون هماهنگ کرد و تا اوایل مسیر مشایه سد هندیه ما رو برد. از اینجا به بعد، انقدر شیرینی سفر زیر زبونم رفت که با خودم گفتم: چقدر بچه‌های وبلاگ مستجاب الدعوه هستند. دیگه دلم نمی‌خواد این سفر تموم بشه...

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۲۵
نـــرگــــس

طبیعیه که از لیلا می‌پرسیم سفر اربعین چطور بود؟ میگه: هوش دُذشت. دوباله بِلیم.

بعد انگار سندرم اربعین بی‌قرار گرفته. حوصله‌اش که سر میره میگه: بلیم تَبلا!

یه چیز بی‌سابقه هم امشب ازش دیدم. خوابش میومد شدید و توی رخت خواب بود. بعد می‌گفت: چیتااار تُنم؟ می‌گفتم هیچ کار نکن، بخواب! :/


آخ که اسکان کاظمین ما چقدر گرم بود. گرم نه؛ داغ! ماجرای تقطیر و تبخیر دیگه تا پایان سفر تکرار نشد. شب قبل از حرکت به سمت سامرا، به مصطفی گفتم بیا ماشین بگیریم یه راست بریم کربلا و بعد برگردیم. خدا رو شکر مصطفی نصیحتم کرد و خدا رو شکر ادامه دادیم! به نظرم همه این‌ها از برکت بچه‌ها بود. یار بچه‌ها رو پسندیده‌ بود و ما به طفیلی اون‌ها به مهمونی ارباب دعوت شدیم.
رسیدیم اسکان سامرا و چه اسکانی! خُنک! خلوت! خلوت‌ها! خلوت!
فقط مشکل اینجا بود که اون‌جا فقط نیروهای هلال احمر ایران بودند و بعضی از خانم‌های اونجا براشون سوء تفاهم پیش اومده بود که ساختمون قرق هلال احمری‌هاست. بعضی‌هاشون یه حرف‌هایی زدند و رفتارهایی کردند که حدود دو سه ساعت انرژی ما رو درگیر خودش کرد.
اجمالا میگم که چون تعداد بچه‌های ما زیاد بود، بعضی از اون خانم‌ها هنوز ما ننشسته بودیم، شروع کردند به گفتن اینکه بچه‌هاتون مانع استراحت ما هستند و بچه‌های شیفت شب اذیت میشن و ...

از این جمع خانم‌های مخالف حضور ما، یکی دو نفر افتادند و پیگیر شدند که ما رو بیرون بندازند و دو سری، آقایونی رو آوردند داخل اسکان که وضعیت بدی که ما مسببش بودیم رو به اون‌ها نشون بدن. به آقایون میگفتند ما با خودشون مشکلی نداریم، زائر امام حسین هستند؛ اما بچه‌هاشون....

میگفتیم مگه بچه‌هامون زائر امام حسین نیستند؟ میگفتند نه! این قضیه فرق داره.

اسکان بزرگ بود، خیلی بزرگ و خلوت. شاید راحت بیشتر از ۳۰۰ متر زیربنا بود و با تعداد کمتر از ۶۰ نفر که همه‌شون هیچ‌وقت با هم در طبقه حضور نداشتند. ولی ما انگار جاشون رو به طرز وحشتناکی تنگ کرده بودیم! یه طوری از کمبود امکانات صحبت می‌کردند دل سنگ آب میشد. پتو و بالشت زیاد بود؛ زیاد! منتهی طبقه پایین بود. تا برامون از پایین بیارن، خانم‌های هلال احمری فقط یکی دو تا از بالشت بلااستفاده‌شون رو به ما دادند. خلاصه مهمون‌نوازی کردند.

این کشمکش سه ساعتی طول کشید. من وسایلم رو کنار درب خروج گذاشته بودم و چون کنار بقیه دوستان کاروان ننشسته بودم و معلوم هم نبود اصلا بچه دارم یا نه (یعنی بچه‌ها کنار هم بودند و کاری به کار مامان‌ها نداشتند) دوستان هلال احمری به من حساس نشدند و کلا جرّ و بحث‌ها بین چند نفر از خانم‌های اونور و بچه‌های کاروان ما در جریان بود و حسابی فرسایشی شده بود. اما من گرفتم یک ساعتی زیر کولر خوابیدم و اصلا وارد این مشاجرات نشدم. بیدار که شدم و آقایون رو آوردند بالای سرمون و دیدم این خانم‌ها به هر دلیل مسخره‌ای متشبّث میشن که نشون بدن حضور ما خیلی آزاردهنده است. 

من دیگه اغراق‌های اونا رو تاب نیاوردم و خیلی ملایم به اون مسئول آقا اعتراض کردم که این چه وضعشه که عراقی‌ها ما رو اکرام می‌کنند و بعد ایرانی‌ها همدیگه رو تحقیر. و این چه وضع هست، تا این حد ضد فرزندآوری هستید؟ و اصلا مگه هلال احمری‌ها خودشون زائر نیستند؟ مگه صاحب خونه شما هستید؟ اون کسی که شما رو راه داده، ما رو هم راه داده!

ولی به خرج‌شون نمی‌رفت که نمی‌رفت و سه ساعت تمام، به جای اینکه بذارن کاروان خسته ما استراحت کنه، مدام با لحن گزنده و رفتار‌های بد مزاحمت ایجاد کردند. و همه اینا در حالی بود که ما فقط همون یک شب رو می‌خواستیم سامرا بمونیم.

اما ماجرا چطوری تموم شد؟ اینجای قصه رو اصلا دوست ندارم. واقعا دوست داشتم یه طور دیگه میشد.

خانمی که پیگیر اخراج ما بود، اومد بالای سرمون و شروع کرد به گفتن اینکه شماها پوشک بچه‌هاتون رو توی دستشویی ولو می‌کنید و اصلا نظافت بلد نیستید انگار و ... 

به جز من؛ فقط دوستم بچه‌اش پوشکی بود و اونم گفت: من اصلا بچه‌ام رو عوض نکردم.

منم گفتم، من پوشک بچه‌ام رو جمع کردم و انداختم توی سطل زباله طبقه پایین ولی خودتون هیچ سطلی تو دستشویی نذاشتید و من چی کار کنم!؟

ولی اون خانم با ژست یک خانم ناظم مدرسه که در حال تفهیم یک مطلب به دانش‌آموز کودنش باشه، شروع کرد از ابتدا توضیح دادن به من. رفتاری که من ازش متنفرم و به شدت عصبانیم میکنه. یه جورایی نقطه ضعفم همین رفتار از بالا به پایین ناظم‌طورانه است.

همه چیز یک آن اتفاق افتاد. انقدر عصبانی شدم که صدام کل طبقه رو گرفت. داد نمی‌زدم. داااااد می‌زدم. که: بسه دیگه! چقدر ما رو تحقیر می‌کنید؟ خسته‌مون کردید. بچه‌هامون رو تحقیر کردید! آوردیم بچه‌هامون رو اربعین شما دارید از هرچی اربعین زده‌‌شون می‌کنید! از وقتی اومدیم نذاشتید استراحت کنیم! موکب قحطیه مگه؟ من اصلا دیگه اینجا نمی‌مونم!

بعد اون خانومه که سعی می‌کرد خونسردی‌اش رو حفظ کنه؛ مثل اون صدای پس‌زمینه توی آهنگ "هیس هیچی‌نیس" که میگه: "بله، شما درست می‌فرمایید! شما باور نکنید! و ..." همش میگفت: "نه! ما تحقیر نکردیم! نه! ما چیز بدی نگفتیم! نه، ما مزاحم‌تون نشدیم شما مزاحم شدید!" اون‌موقع هم که گفتم دیگه نمی‌مونم اینجا؛ خانومه گفت: "خیلی هم خوب!"

منم دااااد می‌کشیدم که به خدا واگذارتون کردم. نبایدم قبول کنید چون نمی‌خواهید عذاب وجدان داشته باشید. 

بعدم انقدر عصبانیت حالم رو بد کرد که لرزش گرفتم و فقط به دخترای کاروان گفتم آب! آب بدید. آب رو که خوردم، رفتم توی بالکن. گنبد حرم مشخص بود. به خودشون گفتم خسته شدم و هم ما زائریم و هم اونا. خودتون درستش کنید.

و وقتی برگشتم داخل ساختمون، تقریبا همه‌چیز حل شده بود. در حقیقت، کسی که ما رو به اونجا فرستاده بود، یک آقای دکتر عراقی بود که خودش بانی ساخت اون بنا بود و اونجا هم وقف زوار بود، به صورت عام. نه یک ارگان یا وزارت‌خانه خاص. دکتر به آقایون‌مون گفته بود اگر خواستند بیرون‌تون کنند، بگید اول خودشون برن و اگر گوش ندادند؛ خودم میام!

خلاصه که تنش خوابید.

اما ماجرای این دعوای بنده! به گوش آقایون هم رسید :) که خدا رو شکر؛ همون اول کاری همسر تا شنید، به دوستانش گفته بود که حتما بی‌خودی دعوا نکرده و زنِ من از حق دفاع کرده و جلوی زورگویی وایساده.

و خدا رو شکر در هنگام این دعوا، مامانم اصلا در اسکان نبود، وگرنه کلی دعوام می‌کرد. البته اگر بود، بعید میدونم اصلا کار به اینجا می‌کشید، چون اونی که پوشک رو توی دستشویی گذاشته بود، مامانم بود :) بنده خدا یادش رفته بوده! مخصوصا که سطل توی دستشویی نبوده‌. منم اون‌موقع خواب بودم و اصلا یادم رفته بود که مامانم بچه رو تعویض کرده.

واقعا ناراحتم. عمیقا پشیمونم. هرچند که باعث شد همه‌ به صلح و صفا برسند و اون خانم بعدا از من عذرخواهی و طلب حلالیت کرد و منم بخشیدمش. هرچند که فرداش برای سفره‌شون غذا بردم و اونا هم انگار اصلا اتفاقی نیافتاده، قبول کردند. ولی بدجوری پشیمونم. 

با یک صالحه‌ای روبه‌رو شدم که تا قبل از اون اصلا نمی‌شناختم و خیلی بد بود.

فقط امشب داشتم به این فکر می‌کردم، ای کاش همونطور که دولت پزشکیان نیومده؛ یک سری افراد نگران و سپر بلای دولت شدند و جلو جلو می‌خوان تا جای ممکن منتقدین رو ساکت و آرام نگه‌دارند، کاش وقتی رئیسی عزیز بود و همه‌جور حرفی به دولتش می‌زدند، اینطوری عصبانی میشدیم و گریبان چاک می‌دادیم‌. حیف شد.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۲۵
نـــرگــــس

سلام. 

نمی‌دونم چرا می‌خوام براتون روایت اربعینی بنویسم.

از جمعه عصر از بروجرد راه افتادیم و اذان صبح مرز خسروی کنار اتوبوس‌ها بودیم. کاروان‌مون از خانواده و دوستان و پیر و جوان و کودک همه جوره زائری داره و گفتن این جزئیات الان از حوصله‌ام بدجوری خارجه.

من تا کاظمین توی اتوبوس نخوابیدم. مثل خوابزده‌ها دنبال جای خواب بودم و زجر کشیدم.

۸ و نیم صبح رسیدیم کاظمین و گرمای هوا و پیاده روی ناشتا ناشتا، حالم رو چنان بد کرد که از همه قطع امید کردم و به خدا گفتم: من به هیچ کس هیچ امیدی ندارم. خدایا خودت بهم رحم کن. با وجود اینکه همسرم خیلی می‌خواست مثلا مراقبم باشه اما به نقطه‌ای رسیدم که حتی او رو هم نمی‌دیدم. نقطه‌ای که هیچ کس نمی‌تونست کمکم کنه.

از وقتی رسیدیم تا زمانی که یه جایی برای موندن پیدا کردیم یک ساعت نشد. از این مناجات توحیدی من با خدا، ۵ دقیقه نشد جا پیدا شد. از ۱۱ صبح تا ۴ و ۵ عصر هم خوابیدم. البته چه خوابی؟ تو گرما، سر و صدا و اصرارهای اطرافیان برای بیدار شدن و غذا خوردن و ...

شب رفتیم حرم کاظمین‌. تنها چیزی که نسبتا اطمینان دارم ازش اینه که امام جواد علیه السلام، دعوتم کرده بود. قربونشون برم.

ولی اسکان در شب و روز انقدر گرم بود که بیشتر اوقات در حال تقطیر و سپس تبخیر بودیم.

حال عجیبی بود که حس هیچ کاری به آدم دست نمی‌داد الّا خیره شدن به افق.

الان داریم میریم سامرا. سر ظهره! و باید اعتراف کنم دوست دارم برگردم خونه. من آدم این سفر نیستم و از اولش هم نبودم.

دیشب به شوهرم گفتم یه ماشین بگیریم بریم کربلا، یه سلام بدیم و برگردیم مرز.

کلی نصیحتم کرد و گفت این پاکستانی‌ها چی میکشن ولی همیشه دنبال ادای حق امام حسین علیه السلام هستند و می‌خوان وظیفه‌شون رو انجام بدن و ... ولی اگه تو بگی برگردیم، برمی‌گردیم. و بعدشم گفت که انقدر ژست نمی‌تونم و بی‌حالی و ... نگیر. و خداحافظی کردیم. 

وقتی صبح دیدمش بهم گفت هر بار از این حرفا میزنم بهت، خدا منو گوشمالی میده. دیشب بعد از اینکه رفتی، تا دو ساعت سر جام نشسته بودم و حس رفتن به مجازی نداشتم. حس هیچ کاری رو نداشتم و فقط توی گرما، نشسته بودم! انقدر گرم بود که از گوش‌هام هم عرق می‌اومد.

بله :)

اگه مثل من آدم‌های تی‌تیش مامانی‌ای باشین، اشک‌تون در میاد. دقیقا مثل من. تنها توصیه من به شماهایی که نیومدین اینه که دوستان غصه نخورین اصلا. من فعلا درجاتی از حجابم رو از دست دادم به خاطر گرما و می‌ترسم درجاتی از ایمانم رو هم مثل دو بار قبلی‌ای که اومدم، از دست بدم.

حلالم کنید فعلا. دوست‌تون دارم.

ضمنا التماس دعا هم نفرستید جانِ خودتون. فعلا تنها دعای من زنده برگشتن از این سفره :)

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۲ ۲۸ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۵۲
نـــرگــــس

بابام‌اینا یه ماشین ام‌وی‌ام قدیمی دارند. چند ماه پیش، آب روغن قاطی کرد و تمام جلوبندی و موتور و احشام شکمش از هم جدا شدند. من فکر می‌کردم کارش تموم شده و باید بره اوراق بشه. اما مامانم انقدر به این ماشین دلبند علاقه داره که فرستادنش پیش مکانیک و حالا چند روزه از مکانیکی برگشته و گرچه صداش گرفتگی داره، ولی خوب و روان می‌رونه. 


یه مدتی هست خیلی جدی تصمیم گرفتیم از خونه استیجاری‌مون بلند بشیم. دیروز، از صبح از خونه بیرون زدم با بچه‌ها و فرصت نکردم سوره یس و ذاریات هر روزه رو بخونم. آخر شب ساعت ۱۰ و نیم برگشتیم خونه در حالی که من هنوز سوره‌هام رو نخونده بودم. 
پیف پیف برای یه لحظه‌اش بود. چاه دستشویی بی‌دلیل گرفته بود و کل خونه بوی گند گرفته بود، طوری که به سرفه می‌افتادم و دلم به هم می‌خورد. درست شبیه یک کابوس سیاه بود. بعد از مقداری تلاش بی‌حاصل برای حل مشکل، جمع کردیم برگشتیم خونه مامان‌بابام. 
فاطمه‌زهرا می‌گفت حتما خدا می‌خواسته اینجوری بشه و خیری توی این ماجرا بوده.
من و باباش هم احسنت احسنت می‌گفتیم ولی من همه‌اش ته دلم و توک زبونم این بود: آخه به کدامین گناه؟
این آیه هم توی ذهنم پخش میشد: ام حسب الذین فی قلوبهم مرض ان لن یخرج الله اضغانهم
آخه به مامان بابام گفتم جدا جدا اربعین بریم و با ما همراه نشن. به هزار و یک دلیل که خودشون هم تایید می‌کردند. به عنوان تنها مخالف جمع، خیلی هم محکم پای حرفم وایستادم. منتها مامان بابام همش نگران من و بچه‌ها هستند و اینکه من نتونم اعصابم رو کنترل کنم و کمکی نداشته باشم چه و چه خواهد شد.
وقتی برگشتیم خونه مامان‌بابا، بابام خواب بود، مامانم هم می‌خندید. گفت استخاره گرفته که بیان با ما یا نه، صفحه ۲۹ و ۳۰ اومده. یعنی با حفظ شرایط و حدود و مراعات همدیگه، خوب هست.
گفتم: با هم بریم. من خیییییلییی به استخاره اعتقاد دارم.

ولی مگه معمای دیشب برام حل میشه. اصلا نمی‌تونستیم دلیلی برای گرفتگی چاه پیدا کنیم. تازگی‌ها دستشویی رو بنایی کرده بودیم و همه لوله‌ها نو بود! 
امروز صبح به شوهرم میگم این خونه‌مون فهمیده دل‌مون رو زده، داره ناراحتی میکنه.
میگه: آره داره ناز می‌کنه.
من: :/
بیشتر شبیه عصبانیت هست.‌ هر چقدر ام‌وی‌ام بابا‌اینا با عشق سرپا شد، خونه ما هم فهمیده ما دوستش نداریم، داره این کارها رو می‌کنه...
اما سوال اینجاست که چرا دیروز؟ خب یه روز دیگه رو به این منظور انتخاب می‌کرد!
پاسخ رو وقتی فهمیدم که ایتا رو باز کردم...
پیام مذکور رو در ادامه مطلب می‌ذارم :)
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۰۲
نـــرگــــس

فاطمه‌زهرا آخر امسال ۹ سالش تموم میشه. دیگه میشینه هیس هیچی نیس می‌بینه؛ از این سریال نوجوانِ شبکه امید "فراری" خوشش اومده، خودش زمان‌بندی برنامه‌های مورد علاقه‌اش رو در نظر میگیره و بینش تلویزیون رو خاموش میکنه میره اتاقش رو مرتب می‌کنه و اونجا رو جارو می‌زنه، بازی می‌کنه، ظرف میشوره و بلاخره خیلی یهویی شبیه به ۹_ ۱۰ سالگی من شده و البته به نظرم حتی خیلی بهتر از من.
دیشب رفتیم دم در خونه دوست و همکار همسر. مصطفی زنگ زد و گفت: بیا سر کوچه. دوستش گفت: بیا تو کوچه من زیر شلواری پامه. من گفتم: وا! حالا مگه چیه؟ چه مشکل بزرگی :))
فاطمه‌زهرا گفت: مردهای مذهبی نمی‌تونن با زیرشلواری بیان! مثل این مردهای خشتکی نیستن که! :|
و ما یک عالمه خندیدیم. اما برام عجیب بود که این اصطلاح از کجا اومده. من که تا به حال نشنیدم!
می‌دونم این مطلب خیلی مطلب ضایعی هست ولی به نظر من نوجوانی هم یک دوران فوق العاده ضایع هست.
یعنی حداقل من از نوجوانی‌ام خاطره خوبی ندارم ولی الان تمام تلاشم اینه که دخترم نوجوانی خوبی داشته باشه.
مثلا چند وقت پیش، در مورد روزهایی که خانم‌ها نماز نمی‌خونند مجبور شدم توضیح علمی کوتاهی در مورد کارکرد رحم بدم. بعد هم تاکید کردم که نشونه سالم بودن هست و عادی هست ولی اینا بین خودمون بمونه.
دیشب همسر زنگ زده که بریم به بابابزرگم سر بزنیم؟ میگم خسته‌ام ولی اولویتم اینه که صله رحم کنیم.
فاطمه‌زهرا میگه: صله رحم یعنی چی؟
و توضیح دادم که چرا به فامیل میگن رحم :)
بهش گفتم از روی کتاب بدن انسان، رحم رو بهت نشون میدم بعدا.
همون موقع کتاب رو از بالای کتابخونه آورد و نشستیم به تماشا و خوندن توضیحات عکس‌ها. آخر شب هم دوباره نشستیم پای کتاب.
فعلا خدا رحم کرده که اون صفحه کتاب که تفاوت سیستم مردها و زن‌ها رو لو میداد ندیده. منم دوباره کتاب رو گذاشتم بالای کتابخونه.
واقعا ترجیحم اینه که توضیحات تکمیلی با داداش‌دار شدنشون مصادف بشه :/
یکی از ضعف‌های مدرسه پارسال فاطمه‌زهرا درس علوم بود. بچه‌ها از علوم زده و متنفر شدند. بهترین کار برای علاقمند شدن بچه‌ها به علوم، کتاب‌های مصور مثل همین کتاب‌های بدن انسان؛ اسرار درخت‌ها؛ اسرار زنبورهای عسل از نشر طلایی هست.
و به نظرم، بهترین ورود به مسائل بلوغ، توضیح علمی قضیه است تا بچه کمتر دچار واکنش احساسی بشه. بهترین کسی که میتونه این مسائل رو به بچه بگه، یک والد آگاه هست و من همیشه دوست داشتم خودم این چیزا رو به بچه‌ام بگم...
خلاصه گرچه توی این بیان، تعداد متاهل و بچه‌دار زیاد نیست، اما اینا چیزهایی هست که الان وارد دنیای من شده.


پ.ن: من عاشق این جمله تو شعر تیتراژ سریال فراری شدم: دیوارها همه، پنجره میشه :)
پ.ن: این سریال فراری، من رو یاد دنیای شیرین دریا می‌اندازه. و اون یکی سریال که در مورد یک دختری به اسم شیرین بود. ولی چقدر دنیای نوجوان‌های الان پیشرفته‌تر شده. سطح دغدغه‌ها و داستان‌ها واقعا بالا رفته. هیچ وقت یادم نمیره؛ هم شیرین و هم دریا، دوست نداشتند ازدواج کنند :) مسخره بود!
۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۲ ۲۲ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۳۵
نـــرگــــس

امروز در مطب دکتر، چندین واکنش متفاوت رو مشاهده کردم.
یک دختر خوش حجابِ مانتویی، کمی اون‌طرف‌تر روی مبل ال نشست. نگاهم می‌کرد. لبخند می‌زد‌. هیچ چیز نمی‌گفت. لبخند می‌زد و با لبخندش تحسینم می‌کرد. به همسرم نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد.
من هم با نگاهم نوازشش کردم.
مصطفی مجبورم کرد از پیشخوان مطب در مورد زمان رسیدن نوبت‌مون و ... سوال بپرسم. دستیار دکتر بی‌دلیل از من عصبانی بود. خانم منشی بهت‌زده از پرخاش دستیار، فقط به من نگاه کرد‌. من حس کردم حقارت درونی دستیار او رو پرخاشگر کرده. حتی از رفتارش به دکتر شکایت هم نکردم.
دکتر کلی احترام به من و همسرم گذاشت. سلام و احوال‌پرسی گرمی کرد. با حوصله به سوالاتمون پاسخ داد.
دکتر از کار و بارم پرسید. گفتم و گفت: آووو! گفته بودی بهم! یادم رفته بود.
من تمام جزئیات رو به خاطر داشتم. خیلی دقیق. من هیچ وقت به دکتر چیزی در این باره نگفته بودم. دکتر فقط دنبال جزئیاتی بود تا من رو به جای "یک خانم چادری" با نام دیگری صدا کنه :)


چند روز پیش، عصری رفتم منزل دوستم. برای شام، رفیقم سنگ تمام گذاشت. همسرش یکی دیگر از دوستان‌مان را دعوت کرد: یک زوج جوان و دوست‌داشتنی.
قبل از اینکه ازدواج کنند، من همیشه نگرانِ مردِ جوان بودم. دوست داشتم زودتر متاهل بشه. به جزئیاتی از من دقت می‌کرد که بقیه توجه نداشتند.
من سلام نمی‌کردم، توجه نمی‌کردم، جواب نمیدادم، بی‌توجهی می‌کردم ولی رد نگاهش به من می‌رسید. یا یک حرف‌هایی وسط می‌انداختند که آدم‌ هیجان‌زده میشد پاسخ بده...
سخته. یک جاهایی هست که حتی چادر هم ازت محافظت نمی‌کنه. حتی شاید می‌تونه چادر نباشه ولی اگر تو یک جور دیگه رفتار کنی، فضا امن میشه.
فقط این یک مورد هم نیست و من می‌دونم که این قصه‌ها فقط برای من نیست.
اگر دست خودم بود؛ هیچ‌وقت باهاشون رفت و آمد نمی‌کردم.
حیف که همسرانشون، دوستان عزیز و صمیمی‌ام هستند.
۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۶ ۱۷ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۱۸
نـــرگــــس

به نظرم اومد در مطلب قبل؛ وقتی نوشتم "تقلا"، عمق این واژه مشخص نشد.

الان یه بخشی از گفتگو‌های پیامکی خودم و همسر رو اینجا میذارم بخونید. متن‌های توی پرانتز، تعریض‌های من به هر کدوم از پیامک‌هاست :/


+ عشقم بیا خودمون دوتایی بریم کربلا از طریق العلما بریم (مثلا می‌خوام گولت بزنم)
_ الهی فدات شم. میام صحبت میکنیم
+ کالسکه یا ارابه هم که سفارش ندادی (بهانه‌ای برای نرفتن با بچه‌ها...)
_ پول نداشتم. فردا پس فردا پول میاد دستم، سفارش میدم
+ باور کن خیلی مشکله. سرویس میشیم با بچه‌ها بریم (نه تنها سرویس بلکه له و لورده هم میشیم)
_ امسال اگه قرار باشه بریم حتما بچه هارو می‌بریم. همین (همین یعنی والسلام و بالای حرف شوهرت حرف نزن 😂)
+ خب امسال بریم با بچه‌ها که سال بعد هم باید با بچه‌ها بریم! (گیری کردیم ها!)
یعنی اصلا هیچ وقت نمی‌تونیم کل پیاده روی رو بریم.
همه‌اش باید بچه خِرکِش کنیم.
من چیکار ‌کنم از دست تو که منو یه اربعین دوتایی نمیبری؟ (می‌دونم آخرش هم دوتایی میریم و فکر و ذکرت بچه‌هاست کوفتم میشه)
هر سال یه چیزی رو بهونه میکنی
بعدش هم میگی فکر کنم ده سال دیگه می‌تونیم بریم سفر دو تایی. (مثل همون سفرِ شمال؛ دوتایی. که البته سفرِ شمال دوتایی؟ اینا فقط فانتزی‌های یک زوج جوان زیر بار زندگی له شده است :) )

کدوم ده سال دیگه؟ سال دیگه کی مرده کی زنده. (اصلا شاید شهید شدیم تا اونوقت!)
_ اشکال نداره. اگه کم هم بریم باز هم با بچه ها میریم
شب ها میریم. بی استرس میریم. بدون اینکه بخوایم مثلا خودمون رو برسونیم به کربلا. ملا عشقی میریم که بهمون خوش بگذره.
+ به خاطر پاسپورت‌های بچه‌ها اصرار داری امسال بچه‌ها رو ببریم؟ (به تنها چیزی که فکر نمی‌کنی پاسپورت نداشتن سال آینده است ولی من از هر حربه‌ای استفاده می‌کنم که تو رو به چالش بکشم!)
_ پاسپورت چیه. به بچه ها گفتیم. تو دلشون میمونه (خودمم از همین می‌ترسم ولی تقصیر خودته از بس از یک ماه قبل هی اربعین اربعین میکنی می‌افته سر زبونشون!)
+ تو دلشون نمی‌مونه، زیر زبونشون مزه کنه هر سال همین آشه و همین کاسه.
سال بعد هم به من همینو میگی.
چرا جواب نمیدی؟🤨
من مچ دستم درد می‌گیره. من اصلا کالسکه نمی‌تونم برونم‌ها!! (بازم یه بهانه دیگه پیدا کردم که مطمئنم اصلا برات مهم نیست و تاثیری در اراده‌ات نداره)
_ عشقم پیام‌ها نمیتونه برسونه حرف منو. یکم حوصله کن بیام صحبت میکنیم (تا چهار روز دیگه که از سفر برگردی من مغزم ترکیده)
+ چون همه‌اش حرف خودت رو میزنی به من گوش نمیدی! آدم جرات نمیکنه نگرانی‌های واقعی‌اش رو بگه (نوشتم ترس ولی بعدش پاک کردم نوشتم نگرانی!!)
_ عزیزم من بهت قول میدم هیچ نگرانی نداشته باشی (سطح انتظارات من رو ببین چطور بالا می‌بری الکی؟)
+ عزیزم من می‌دونم تو تمام تلاشت رو می‌کنی اما قول تو نمی‌تونه جلوی واقعیات بی‌رحم زندگی کاری از پیش ببره. (اگه سفر اربعین سفر اربعین باشه یعنی باید تو گوشتکوب چرخ بشیم!)
تو چرا قول نمیدی یه بار دوتایی بریم اربعین؟ (چرا واقعا؟!)
فهمیدم. واقعا منو دوست نداری (از بس دیر جوابم رو میدی!)
_ ببخشید رفتم نماز
ببین من همه تلاشم یعنی به تو خوش میگذره (خدا رو شکر و خوش‌ به حالت که همیشه سفر اربعین برات تفریحی بوده!)
قول میدم یه بار دوتایی بریم اربعین (چه عجب!)
عمل هم میکنم (می‌دونم)
مثلا قول دادم ببرمت کربلا هوایی، بردم
عزیزم قرار شد به من اعتماد کنی (لبخند ملیح)
۱۲ ساله اعتماد کردی، خوش نگذشته بهت
+ 🤣🤣🤣
عزیزم تو بحث اربعین کارنامه خوبی نداری واقعا
ولی ناچارم قبول کنم دیگه. چیکار کنم از دست تو. (خسته شدم از بحث)
_ اعتماد کن (ای جانم)
من جبران کننده خوبی هستم (فتبارک الله احسن الخالقین)
تو منو بی چاره کردی (باور کن متقابل بوده!)
نگو چاره ندارم (زور میگی دیگه)
+ یا خدای جبار پناه می‌برم به تو از این مصطفای جبار
_ چاکرم
+ متاسفانه نمی‌خوای قبول کنی من امسال آستانه تحملم در حد بردن بچه‌ها نیست! (وقتی برگشتیم اسباب‌کشی داریم و از پوشک گرفتن بچه و از مهرماه هم که...)
_ عشقم من دوست دارم
الان هم خیلی دلم برات تنگ شده (لطفا آهنگ نزدیکای پاییز رو به جای منم گوش بده)
من هنوز تصمیم نگرفتیم بریم یا نریم (من هنوز!!! نگرفتیییممم؟؟؟ آخرش هم خودت تصمیم میگیری که!)
ولی اصلی ترین ملاکم برای رفتن لحاظ کردن آستانه تحمل شماست (چقدر باکلاس!)
+ می‌دونم قصدی نداره ولی فقط امروز با حساسیت‌هات سر بچه‌ها، مغز من رو پوکوندی!
تو کلا سر بچه‌ بی‌خودی حساسی جناب! (و در اربعین هم مغز من رو می‌پوکونی!)
دست خودتم نیست.
ببخشید که انقدر تند و رک می‌گم
میدونم دوستم داری و هیچ جوره هم بهم حق نمیدی (کما اینکه امروز به زور قبول کردی که منو به خاطر بچه‌ها تحت فشار گذاشتی)
میفهمم (چی رو می‌فهمم؟)
_ من سر شما و بچه ها کلا حساسم خانوم (هشتگ مردِ واقعی)
به این هم افتخار میکنم
الکی حساس هم نیستم
حساسم (خوشحالم!)
چون عاشقتونم (ما هم!)
مرور کن زندگیمو (زندگیمو یا زندگی‌مونو!؟ مساله این است. احتمالا تقصیر تایپ گوشیته)
نگو حق نمی‌دم
حق میدم (مغزم له شد، کفایت مذاکرات!)
.............................................................
و باورتون میشه که این بحث بازم ادامه داره؟


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۶ ۱۷ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۰۵
نـــرگــــس

خیلی دارم تقلا می‌کنم که از زیر بار اربعین با بچه‌ها در برم.

مامان و بابام گفتند بچه‌ها رو ما نگه میداریم و شما برید.

اما شوهرم دوست نداره و به دلش نیست که بدون بچه‌ها بریم.

و فاطمه‌زهرا هم خیلی اشتیاق داره به رفتن.

اربعین رفتن با بچه‌ها فوق العاده سخته. چیزی هست که نمی‌دونم طاقت دارم یا نه.

اما اگر فقط یه چیز باشه که وقتی به اربعین با بچه فکر می‌کنم، حس شور و اشتیاق درونم زنده کنه، اینه که...

.

.

.

اونجا همه به همدیگه کمک می‌کنند :)

.

و این صحنه‌ها رو دیگه هیچ‌جا مثل اربعین نمی‌تونم تماشا کنم :)

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۳۹
نـــرگــــس

قبل از انتشار این مطلب بگم:

سوال پیش نمیاد این حرف‌ها تکراری نیست؟

آخه صالحه چقدر بشنویم از زندگی مشترک تو و شوهرت؟

آخه به ما چرا؟ تا کی می‌خوای زندگی مشترکت رو سوژه کنی و توی حلق ما کنی؟

وبلاگت پر شده از این خاله زنک بازی‌ها.

اصلا اینا چه به درد مجردها می‌خوره؟

جواب من اینه: 

اگر ما صدامون رو بلند نکنیم؛ صداهای دیگه‌ای بلند میشه...

صداهایی در زیبا جلوه دادن هرزگی، چشم چرانی، شهوترانی در خیابان و در مکان‌های عمومی.

صداهایی در عادی سازی و هنجارسازی برای به رسمیت شناختن هم‌جنس‌گرایی؛ همه جنس‌گرایی و همه‌ی این اعمال و گرایشات شنیع و مهوع. (مصاحبه علی ضیا و اردشیر رستمی رو جستجو کنید و ببینید!)

صداهایی در عادی سازی ازدواج سفید؛ به دنیا آمدن فرزندان نامشروع و خانواده‌های تک والد و تقاضا برای زیاد شدن مراکز نگه‌داری از کودکان بی‌سرپرست و ... 

صداهایی که فقط از فروپاشی نهاد خانواده و کم‌رنگ شدن دین و دینداری خبر میدن...


داشتم می‌گفنم: من هیچ‌وقت به این غلظت به درهم‌تنیدگی اعمال زن و شوهر ایمان نداشتم. هیچ‌وقت تا این اخیرا...

روزهایی که توی خونه‌ام، زیر کولر، هوای خنک. رخت‌خواب‌ها رو جمع می‌کنم و صبحانه بچه‌ها رو میدم. در حالی که هیچ دغدغه‌ای ندارم. مصطفی‌جان همیشه حواسش به نون و تخم‌مرغ و کره و پنیر و این‌جور چیزهای صبحانه و میوه توی یخچال هست. کافیه من شب قبل؛ حتی ساعت یازده یا دوازده شب بهش بگم، تهیه می‌کنه. یک ناهار ساده می‌گذارم و می‌نشینم روی کاناپه درب و داغون‌مون، مشغول خوندن قرآن میشم، یا کتاب می‌خونم. خونه رو نیم ساعت قبل از ورود همسر با بچه‌ها مرتب می‌کنیم. و روزانه کمی هم کارهای دیگه انجام میدم. بالای سر بچه‌ها هستم و مراقبشونم و همین. سه روز در هفته هم میرم باشگاه و عملا تمام وقت مشغول رسیدگی به خودم هستم.

در حالی که میدونم مصطفی در این گرما، با استرس‌های شغلی، تعاملات کاریِ پر از تعارض و مدیریت مسائل اقتصادی و ... سر و کله می‌زنه. نمی‌دونم توی مغزش چه خبره. چقدر بهش فشار میاد. تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که براش دعا کنم. گاهی میره سفر کاری، کم‌‌خوابی شدید می‌گیره، گاهی شب تا صبح جلسه دارن، گاهی زیاده از حد رانندگی می‌کنه، گاهی مجبوره از مترو استفاده کنه که گرچه خودش راضی هست اما هیچ‌وقت راضی نمیشد من با مترو تردد کنم و این خیلی تبعیض‌آمیزه.

تا اینکه یک شب، مصطفی به من گفت: منم در ثواب حفظ قرآن تو شریکم دیگه...

یک لحظه مغزم بی‌وزن شد. 

مصطفی اصلی‌ترین سائق و مشوق و مهیا کننده شرایط برای من بوده و هست. اگر نمی‌گفت جایزه حفظ کل می‌فرستمت حج عمره، شاید می‌گفتم خب ۱۵ جز، بسه، یا بیست جزء بسه... اما الان می‌دونم که دوست دارم تا تهِ خط برم.

مصطفی خودش شک نداشت که در کارهای خوبِ من شریک هست اما من سال‌ها باورم نمیشد که منم در کارهای خوب اون شریک هستم تا اینکه خودم در شرایط اون قرار گرفتم. مشغول انجام یک کار خاص و دوست‌داشتنی بودم و هستم که برای همسرم مقدور نیست. البته فعلا و امیدوارم اونم یک روز فرصت و انگیزه و همت کافی و .... رو پیدا کنه.

ولی در اون لحظه بی‌وزنی مغزم، دیدم من چقدر دوست دارم این کار خوب رو با همسرم شریک باشم. چقدر برای من راحته که اگر خداوند به واسطه این کار بهم چیزی عطا کرد، مصطفی رو هم با خودم شریک و سهیم‌ کنم.

قفل این مرحله برای من باز شد.

حفظ قرآن شاید جزو معدود کارهایی بود که به خاطرش، همزمان با تحسین؛ شماتت هم نشدم. مثلا برای زن‌ها و مادرها، درس‌خوندن خیلی ظاهر دلفریبی داره، اما پشت پرده دردناکی داره.‌ اینکه مادرت و مادرشوهرت و خانم‌های دلسوز نزدیک به تو، مستقیم و غیرمستقیم بهت بگن که از مادری‌ یا همسرداریت کم میذاری چون داری درس می‌خونی. اخیرا که اصلا دوست ندارم کسی از شرایط تحصیلی‌ام خبردار بشه، مخصوصا اونایی که تازه باهام آشنا شدن. به این خاطر که به زن‌ها و مادرها خیلی فشار میاد. هر کاری در کنار کارهای خانه و بچه‌داری می‌کنند، غالبا توسط اطرافیان یک ایراد و ان‌قلت بهشون وارد میشه. دوست ندارم وقتی کسی موفقیت من رو دید؛ حالش از شرایط خودشون بد بشه و ناامید بشه‌... که البته گاهی هم نمی‌تونم کاریش کنم :( برگردیم به موضوع:

اما قرآن اینطور نبود و نیست. خوشبختانه کسی بهم چیزی نگفت... مخصوصا از نزدیکانم :)

برای همین احساس ارزشمندی رو با تمام وجود درک کردم.

و این خیلی لذت‌بخشه که یک چیز فوق‌العاده ارزشمند رو با عزیزترین و دوست‌داشتنی‌ترین آدمی که می‌شناسی و بهش مدیونی، قسمت کنی.


پ.ن: کاش مادری و خانه‌داری و همسرداری همین قدر در ذهن آدم‌ها و مخصوصا زن‌ها ارزشمند بود :) 

که البته ارزشمند بودن این نقش‌ها، دلیل نمیشه که به خاطرش زن‌ها رو محدود کنیم که به جز کارهای خونه و رسیدگی به بچه‌ها، دیگه هیچ کاری نکنند!

ادامه داره...

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۰ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۴۳
نـــرگــــس

می‌دونم ممکنه ریا بشه و از این حرف‌ها، اما دوست دارم بنویسم تا ثبت بشه...

یکی از دلایلی که وبلاگ می‌نویسم، در حالی که مخاطب زیادی نداره، به امید اینه که شهید بشم. با همسرم مصطفی، دوتایی. ما خیلی در مورد شهید شدن‌مون با هم حرف می‌زنیم... چه اتفاق بیافته و چه نه، برای من شیرین و لذت‌بخشه...

من فکر کردم اون روز که هر دوی ما در این دنیا نیستیم، چه کسی می‌خواد زندگی ما رو روایت کنه؟ شاید ما آدم‌های ارزشمندی نباشیم اما روایت کردن، یک وظیفه‌ است. یک رسالت هست. و من دلم می‌خواد بنویسم تا این وظیفه رو زودتر انجام بدم و دیگه دلیلی نداشته باشه که خداوند بخواد من رو به خاطرش در این دنیا نگه‌داره.

این زیباترین پایان‌بندی زندگی متاهلی منه.


همونطور که در مطلب قبل نوشتم، خیلی چیزها هست که اجازه ندارم در این وبلاگ بنویسم، در مورد شوهرم! 

تقریبا چیز زیادی نیست که من در موردش ندونم. جزئیات فضای کار و وقایع مهم رو ازش می‌پرسم یا خودش برام تعریف می‌کنه.ما تصمیمات مهم رو با هم می‌گیریم. به جز استثنائی مثل اون ماجرای شغلی‌ای که سال ۱۴۰۱ اتفاق افتاد و من راضی نبودم. هرچند من هیچ‌وقت دنبال این نیستم که همسر رو وادار به انجام کاری کنم. در واقع هیچ تصمیمات و کارهای همسر، اصلا منوط به اجازه من نیست.

اما اینطور هست که مصطفی برای من اتفاقات رو شرح میده یا کلا گفتگو می‌کنیم. من هم نظرم رو میگم. بعد مصطفی هر تصمیمی بگیره، فقط با احساسات من مواجه میشه.

اگر اون تصمیم در راستای ارزش‌های زندگی مشترک‌مون باشه (مثلا برای رضای الهی یا بهبود معیشت و ...) از روی نشاط من، همسر انرژی مضاعف می‌گیره برای ادامه کارش.

اگر اون تصمیم در راستای ارزش‌های زندگی مشترک‌مون نباشه، من کم‌انرژی میشم. بعد خودش ازم می‌پرسه که چی شده، من احساساتم رو توضیح میدم و مصطفی یا من رو قانع و حالم رو خوب می‌کنه یا جهت‌گیری خودش رو عوض می‌کنه.

جنجال به پا نمی‌کنیم. دعوا نداریم.‌ گفتگوی طولانی داریم اما بچه‌بازی نداریم. به عنوان یک زن نظرم رو تحمیل نمی‌کنم و از اون طرف، همسر، مثل خیلی از مردها، تحمیل نمی‌کنه. گاهی من باید بهش یادآوری کنم که هر وقت خواست می‌تونه به تنهایی تصمیماتش رو عملی کنه.

حتی وقتی می‌خواست بره اردو جهادی‌هایی که شرایط من خیلی سخت بود و دوست نداشتم بره، با حرف‌هاش دلم رو نرم کرد. حتی اگر یه چشمم اشک بود ولی ته دلم داشتم براش دعا می‌کردم. تمام سال‌هایی که ظاهرا در کارهاش باهاش همراه و همسو نبودم، پر از احساسات متناقض بودم تا کم کم، همون سال ۱۴۰۱ فهمیدم که چطور باید تعادل ایجاد کنیم.


اما این‌ها رو چرا گفتم؟

خیلی کارها کرد مصطفی... خیلی کارها که من در درونم و خیلی پنهان، دوست داشتم جای او بودم و بعد به جای او، اون کارها رو انجام می‌دادم.

دوست داشتم می‌رفتم منطقه جنگی در سوریه، دوست داشتم می‌رفتم کمک سیل‌زده‌ها در گل و لای، یا کمک زلزله‌زده‌ها، دوست داشتم مشغول بچه‌داری نبودم و می‌تونستم این‌کارها رو بکنم، دوست داشتم در دوران کرونا می‌رفتم بیمارستان در حالی‌که باردار نبودم و دو تا بچه کوچیک نداشتم یا اینکه کسی بود ازشون مراقبت کنه و اینطوری با خیال راحت می‌رفتم. دوست داشتم راحت می‌رفتم پیاده‌روی اربعین...

دوست داشتم فعالیت‌های فرهنگی مصطفی رو می‌کردم، دوست داشتم فعالیت‌های جهادی اون رو می‌کردم و ... خیلی چیزهای دیگه.

اما هیچ وقت نشد.

با این حال، مصطفای مهربان من همیشه می‌گفت ثواب این کارهای من برای تو. 

و من باورم نمیشد که در کارهای اون شریکم.

یا محرم‌ها می‌رفتیم مجلس روضه، می‌گفت من نیت می‌کنم ثواب این روضه‌ها و اشک‌ها را هدیه می‌دهم به تو.

وقتی تعجب می‌کردم می‌گفت من خیلی اوقات این کار رو می‌کنم. (بدون اینکه به من بگه)

دوردست‌های زندگی متاهلی وقتی به غیب و معنویت ایمان داشته باشیم، خیلی متفاوت میشه. خیلی زیاد.

من چندین سال در این وبلاگ نوشتم. هیچ وقت این باور رو نداشتم که در کارهای خوب همسرم شریک هستم، حتی اگه یه عالمه سختی به خاطر تصمیم و انتخاب همسرم متحمل می‌شدم. تا همین اخیرا...

می‌نویسم...

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۳ ۰۹ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۹
نـــرگــــس