صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

سال‌ها پیش، اوایل ازدواج‌مون، یک‌بار که با هم دعوا کردیم، خواب دیدم توی بهشت هستیم. 

در یکی از اتاق‌های یک کاخ فوق العاده بزرگ. تصور کن فقط اتاق خوابش شاید اندازه یکی از تالارهای کاخ سعدآباد بود. یک تخت خیلی بزرگ گوشه اتاق بود، کنار یک پنجره بلند رو به درختان باغ. مصطفی با فرّ پادشاهی مشغول استراحت بود. ملازمان و پری و حوری هم در اون اتاق بودند. انگار یک چیز عادی بود. البته من می‌فهمیدم که اون حوری‌ها درجه‌شون از ما آدم‌ها پایین‌تره و کلا از هر لحاظ با ما فرق دارند.

در اون خواب هم ما با هم قهر بودیم. اوقات مصطفی تلخ بود؛ من هم همینطور. حوصله هیچ‌چیز رو نداشتیم و فضا یه مقدار دلگیر بود.

وقتی بیدار شدم با هم آشتی کردیم. به نظرم بهشت دقیقا همین شکلی هست. جایی که دل آدم خوش هست. با آدم‌هایی که دوست‌شون داریم.  

ما واقعا آدم‌ها رو چرا دوست داریم؟ به خاطر ظاهرشون؟ به خاطر پول و دارایی‌شون؟ به خاطر موقعیت خانوادگی؟

آدم‌ها رو اگر به خاطر اون چیزی که با خودشون در قبر می‌برند؛ دوست نداشته باشیم؛ ضرر کردیم.

برای همین هم باید خودمون رو بسازیم. 

اگر یک ازدواج سالم داشته باشیم و خودمون ویا طرف مقابل‌مون، به خاطر صرفاً ظاهرمون یا پول و دارایی خودمون و خانواده‌مون، انتخاب نشده باشیم یا انتخاب نکرده باشیم، اونوقت می‌بینیم که چقدر تنهاییم.

از یک طرف، رنج نبودن چیزهایی رو می‌کشیم که سال‌ها خودمون رو با اون‌ها تعریف می‌کردیم.

ولی اگر کسی خالصانه بدون همه‌ی این‌چیزها دوست‌مون داشته باشه، شیرین‌ترین احساس دنیا رو تجربه می‌کنیم.

من فکر می‌کنم هر آدمی باید یک بار در زندگی‌اش، تنهایی با خودِ بی‌آلایش و پیراسته از ظواهر مادی رو تجربه کنه.

بعد به این نتیجه می‌رسه که من چیزی نیستم. چیزی ندارم و ناچارم که رویِ خودِ خودِ خودم کار کنم و سرمایه‌گذاری کنم.

بعد وقتی ما شروع می‌کنیم به ساختن خودمون، نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌مون، اولین کسانی هستند که متوجه میشن که ما داریم تغییر می‌کنیم. 

و اونوقت اون‌ها هم وسوسه میشن که تغییرات مثبت در خودشون ایجاد کنند.

اینطور میشه که در زندگی مشترک، ما فقط خودمون رو نمی‌سازیم. هاله‌ای که از تغییرات مثبت دور ما ایجاد میشه، هر چقدر قدرتمندتر باشه، به همون شعاع؛ نقش سازنده داره.

و برای همین، تاثیرات عمل ما؛ هیچ‌وقت منحصر در ظاهر قضیه نیست.


این مطلب رو بعدا منتشر کردم. انگار قسمت‌ش نبود خیلی خواننده‌ای داشته باشه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۴۶
نـــرگــــس

مطلبی رو مدت‌ها پیش نوشته بودم. دیروز در پیش‌نویس‌ها پیداش کردم. فکر می‌کردم منتشرش کردم اما نکرده بودم! مطلب رو خوندم. از اسرار مگوی همسر در اون مطلب نوشته بودم. فهمیدم انگار اجازه ندارم هر چیزی رو بنویسم :)


گاهی از همسرم می‌پرسم، چه چیز من رو دوست داری؟

معمولا شروع می‌کنه به گفتن خصوصیات ظاهری.

وقتی بهش میگم اینا رو که خیلی از زن‌های دیگه هم دارن.

گاهی اشاره می‌کنه به اینکه این خصوصیات من خاص (!) هستند.

اینجور مواقع من فکر می‌کنم همسرم زیبایی رو از یک مفهوم عام، تبدیل کرده به یک مصداق، یک تجسد خاص و اون رو منحصرا روی من تطبیق داده.

گاهی هم در جوابم میگه که چون تو کمالات دیگری هم داری، این ظاهر هم برای من خاص هست.

اینجور مواقع من فکر می‌کنم همسرم کمالات ظاهری مد نظرش رو تنها در صورتی که در مصداق با کمالات باطنی تجمیع شده باشند، می‌پسنده. 

(تفاوت‌های این‌ها از نظر فلسفی قابل توجه هست اگر دقت کنید)


نکته دیگه‌ اینکه مصطفی جان معتقده که مردها درسته که در مواجهه با جنس مخالف از طریق حواس‌شون تحریک میشن، اما در نگاه اول این اتفاق نمی‌افته، بلکه باید بهش فکر کنند تا تحریک بشن. باید چشم‌چرانی کنند...

یعنی مرغ خیال رو باید پرواز داد تا برای تشنگی روح و روان، خوراک بیشتری از اون ظاهر زیبا پیدا کرد.‌

بنابراین ما اون سرِ طیفِ هرزگی رو خوب می‌دونیم چی به چیه. از چشم‌چرانی‌های ساده بگیر تا التذاذ‌های رنگارنگ و سیری‌ناپذیرِ بیمارگونه.

اما اون سرِ طیفِ زندگی متعهدانه رو نمی‌دونیم چیه.

مجردها تصور می‌کنند که اگر متاهل بشن، در مواجهه با این همه زیبایی در خیابان‌های شهر، باز هم دل‌شون هوس تنوع می‌کنه و به همسر خودشون قانع نمیشن، سیراب نمیشن...

متاهل‌های سنتی و قدیمی‌‌تر هم تاهل براشون یه جور سنت گریزناپذیر هست، یه انجام وظیفه، یه مسیر تخطی‌ناپذیر و محتوم، یه وسیله برای دور موندن از گناه و نزدیک شدن به خدا.

اما اگر تلقی سنتی از تاهل رو بپذیریم، چقدر ازدواج بی‌مزه میشه. چقدر بی‌کشش، چقدر بی‌خاصیت برای روح ماجراجوی یک جوانِ سرکش.

اما در اون دور دست‌ها چه خبره؟


مادرم دیشب ازم می‌پرسید واقعا در عمق یک زندگی متاهلی چه چیزی پنهان هست.
گفتم بگو به چه نتیجه‌ای رسیدی.
گفت من نمی‌دونم. تو باید بگی، تو باید بهش فکر کنی که درسش رو خوندی و ...
من گفتم من میدونم اما مامانم ازم نپرسید تا بهش بگم.
اینجا بنویسم؟
۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۲۱
نـــرگــــس

مامانم شب عاشورا رفت مشهد با دوستانش.‌ کل دهه محرم، من خونه مامان نرفتم یه جورایی. هر وقت رفتیم زود بلند شدیم بریم هیئت خودمون. هیئت‌مون هم یه بخشی داشت که نه مهد کودک بود و نه کاملا هیئت. هیئت بچگونه و بیشتر دخترانه بود. مدیریتش دست دوست خوبم یسرا بود. واقعا از جون و دل مایه گذاشت برای هیئت دخترانه که خاطره‌ی عالی‌ای تو ذهنشون ساخته بشه. ذخیره‌ی آخرتش بشه الهی.

مامان که برگشت، هی اصرار داشت بریم خونه‌شون. آخرش هم رفتیم خونه مامان‌بزرگم (که تازه از شهرستان اومده پیش ما و نزدیک خونه‌ عمه‌ام) مامان دید من خیلی حال و هوام خوب نیست. فرداش اومد خونه‌مون. خلاصه شروع کرد به کمک کردن بهم توی کارها. جارو زد و یه ذره گردگیری و تمیز‌کاری‌های ساده آشپزخونه. 

البته خدا رو شکر، هم فریزرم تمیز بود، هم یخچال، هم گاز. هم اینکه خونه تمیزکاری اساسی نیاز نداشت.‌ مامان می‌گفت خونه‌تون تمیزه و مشخصه که هر روز وقت می‌ذاری و ...

مامان جدیدا یه دوره شرکت کرده در مورد اصول خانه‌داری. مدام در مورد اون صحبت می‌کرد. من هم مجبور بودم گوش بدم. مامان همیشه میگه سال‌ها به اصول خانه‌داری بی‌توجه بوده و تازه داره با خالی کردن سینک و روشن کردن ماشین لباس‌شویی و جارو زدن خونه دوست میشه. البته که خوب یادمه این چیزها رو چند سال پیش هم می‌گفت.

غافل از اینکه همه‌ی اصول خانه‌داری رو بکنی یه کارشناسی، من کارشناسی ارشدم رو زمانی گرفتم که خانه‌داری در مدیریت بحران رو پاس کردم. هر روز هفته آماده بودم که همسر بهم بگه، ساک خودت و بچه‌ها رو جمع کن بریم قم، بریم تهران و ... و دکتری خانه‌داری در مدیریت بحران رو وقتی گرفتم که مدام ساک جمع می‌کردم و می‌رفتم خونه مامان با سه تا بچه، با انواع کیف‌ها و بسته‌های متنوع؛ پوشک و لباس و کیف و کتاب و لب‌تاپ و لباس‌ها و چادر دانشگاه و ...

البته دمش گرم مامانم. اون روز انقدر به کارهام رسیدم که خدا میدونه. به جز کارهای خونه، به کارهای قرآنی و علمی هم رسیدم...

اما اکثر اوقات مجبور می‌شم انتخاب کنم بین کارها و فعلا از کارهای علمی‌ام می‌زنم. (فعلا یعنی تابستون، شاید بعدا مجبور بشم از کارهای قرآنی بزنم مثلا) مثلا دیروز با دخترا یک ساعت نشستیم آلبالو پاک کردیم. نصفه شب همسر از جلسه اومد و نصف‌شون رو خورد. جنابِ روح نصفه‌شب آلبالوخورِ خونه‌‌مون! امروز از اون نصف شربت آلبالو و از تفاله‌هاش بعد از مدت‌ها آلبالوپلو درست کردم و در کنار بقیه‌کارها مثل رسیدگی به بچه مریض، درست کردن ناهار و شام و پخت‌ و پز‌های جانبی و لباس‌شستن و پهن‌کردن و مرتب کردن و جارو زدن اساسی، دیگه به کار علمی نرسیدم. خب معلووومه که نباید هم می‌رسیدم! این همه کار توی یک روز آخه؟!

اما

واقعیت اینه که همه‌ی این مشغله‌های خانه‌داری فقط وقتی برام شیرین میشه که کارهای علمی و قرآنی رو جلو برده باشم :/

شنبه و دوشنبه و چهارشنبه که میرم باشگاه، بعدش معمولا خسته‌ام چون شب‌ها دیر می‌خوابم. برای این سه روز هرچه بادا باد هست. گاهی کارهای خونه رو می‌تونم خوب ببرم جلو، گاهی نه. 

یک شنبه و سه شنبه و پنج‌شنبه، روزهای پرانرژی بعد از باشگاه، مثلا باید کار علمی بکنم. البته این تصمیم من از ابتدای مرداد بوده... امیدوارم بهش پایبند بمونم ولی...

همه‌ی روزهای هفته هم یکی دو ساعت حددداقل باید برای حفظ قرآن وقت بذارم. یعنی زمان مشخص نمی‌کنم. محدوده مشخص میکنم و تا جایی که بتونم انجام میدم. به راحتی روزی دو ساعت زمان میذارم، حتما گاهی بیشتر هم میشه.

همین. بقیه جزئیات کارهام توی دفتر برنامه‌ریزی‌ام به تفصیل هست. همه‌ چیز رو ثبت می‌کنم و اینطوری یادم نمیره. 

به نظرم نوشتن برنامه، بیشترین فایده‌اش در کم کردن حواس‌پرتی و تمایل به استفاده نکردن از گوشی و تلویزیون و ... است. مثلا اگر امروز در برنامه ننوشته‌ بودم درست کردن آلبالوها؛ حتما یادم می‌رفت. و همین نوشتن باعث شده جدیدا چیزی توی یخچال‌مون به مرز نابودی نرسه. مثلا امروز علاوه بر آلبالوها، تنبلی رو گذاشتم کنار و بادمجون‌های پلاسیده‌‌ای که یک‌شنبه شب خریده بودیم رو سرخ کردم و یک قدم به نجات از نابودی نزدیک‌شون کردم. خخخ یه کانال هم توی ایتا عضو شدم، یه خانم خانه‌دار غذا خونگی می‌پزه و می‌فروشه. من که بعید می‌دونم ازش خرید کنم ولی هر بار که عکس می‌ذاره لوبیا خریدیم، داریم خرد می‌کنیم، آلبالو هسته‌گیری می‌کنیم و بادمجون کباب یا سرخ می‌کنیم و .... من یادم میاد که عععههه! آلبالو تو بازار هست! عهه برم لوبیا بخرم فریز کنم! و خلاصه انگیزه کار خونه می‌گیرم. برای من خیلی خوبه. وگرنه از تنوع غذایی بی‌نصیب می‌مونیم :)

هوووممم!!! بهترین بخش برنامه‌ریزی‌ام کتاب‌خوانی هست. ۱۴ جلد از ۱۵ جلد سرگذشت استعمار رو در کمتر از ۳۵ روز تموم کردم. خودم رو مجبور کردم تاریخ بخونم و خیلی جواب داده!

البته دفتر برنامه‌ریزی‌ام فراتر از همه این اطلاعات هست. الان دقیقا ۶۶ روز هست که دارمش و ازش استفاده می‌کنم. با ثبت اطلاعاتم داخلش برای اولین بار فهمیدم من در ماه، دقیقا به طور میانگین در شبانه‌روز ۸ ساعت می‌خوابم. نه کمتر نه بیشتر! می‌تونم بفهمم در طول یک ماه، کدوم جزء‌های قرآن رو خوندم و کدوم‌ها رو دوره نکردم. ردیاب عادت‌هام هم خیلی جالب بوده تا اینجای کار. مشخص شده برام که عادت سازی خیلی سخت‌تر از اون‌چیزی هست که من فکر می‌کردم اما خوشبختانه من عادت‌های اصلی و مهم رو دارم. اما بازم همون‌ها نیاز به پایش دارند. 

خلاصه فعلا همین‌ها. هدفم از نوشتن ارائه گزارش نبود اما گفتم شاید در آینده خواستم چیزهای دیگه‌ای بگم که گفتن این‌ها و ثبت‌شون خوب باشه. شایدم عکس و فیلم از دفترم براتون گذاشتم. ملت با این چیزا بلاگری می‌کنند، من دقیقا در این‌جور کارهای پولساز تنبل‌ترینم :)))

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۵ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۲۴
نـــرگــــس

الهی ما اظنک تردنی فی حاجه قد افنیت عمری فی طلبها منک


خدایا من گمان نمی‌کنم من را رد کنی در درخواستی که عمرم را فنا کردم در طلب آن از تو.


نه از خداوند دنیا رو درست و حسابی طلب می‌کنیم.
نه آخرت رو...
۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۳ ، ۱۷:۲۴
نـــرگــــس

قرار شد یه تصویر از شخصیت افسانه‌ای_اسطوره‌ای خودمون بنویسیم. اینجا... میخک جان فراخوان دادند.
من اولش در ذهنم، خودم رو وجود نیرومندی مثل روح‌القدس یا کسی مثل خضرنبی تصویر کردم. یعنی خصلت‌های قدرت روحی، فرازمانی و فرامکانی بودن، ازلی و ابدی بودن برام خیلی پررنگ بود.
اما بعدش نظرم عوض شد. تصمیم گرفتم بیشتر از دل ماجراهای خودم بیرون بکِشمش.
چند روز پیش مطلبی خوندم از خطر فلورایدی که به آب آشامیدنی لوله‌کشی‌ها می‌زنند و تصمیم گرفتیم فقط آب معدنی بخریم و بخوریم.
و امروز یک ویدئو دیدم از خطرات مواد تشکیل‌دهنده بطری‌های آب‌معدنی که با گرمای خورشید و سرمای یخچال وارد آب داخل بطری میشن.
و استیصال خودم...
و امشب که دو پیمانه برنج پر از سنگ و جوجو رو پاک کردم و چند بار شستم و برنج رو گذاشتم. بعدش کباب تابه‌ای درست کردم. دیدم گوجه‌اش کم شد، از شیشه رب یه قاشق از قسمت کپک‌‌نزده ریختم توی قابلمه کباب تابه‌ای.‌ کاری که اولین بار نبود می‌کردم و فکر کنم خیلی از مامان‌ها این کار رو می‌کنند. چون به خاطر یه ذره کپک نمیشه شیشه رو دور انداخت.
اما این‌بار بلافاصله به غلط کردمی افتادم اون‌سرش ناپیدا. چون احساس کردم قابلمه بوی کپک می‌ده. انقدر از دست خودم عصبانی شدم که کل شیشه رب رو انداختم تو سطل آشغال.
ولی دیگه‌ کاری بود که کرده بودم!
به کسی چیزی نگفتم و غذا رو به همراه سالاد شیرازی آوردم سر سفره و کشیدم و تمام مدت عذاب وجدان داشتم که دارم سم به خوردِ بچه‌ها و همسر میدم و فردا همه‌مون حالمون به هم می‌خوره.
همسرم گفت: چیکار کردی کباب بو و مزه‌ی دودی میده؟
و من یادم اومد که این بوی ادویه مخلوطی هست که عروس‌خاله‌ام بهم داد و ترکیباتش رو بهم نگفت و منم امشب زدم به این کباب تابه‌ای.
زن خانه‌دار بودن کنار همه‌ی شیرینی‌هاش، همینقدر غم‌انگیز هست.
البته چیزهای غم‌انگیز عمومی‌تری هم برای مادران خانه‌دار وجود داره: کوچیک بودن خونه‌ها، کم‌نور بودن‌شون، سینک همیشه پر از ظرف، کثیف شدن فرش‌ها بعد از از پوشک گرفتن بچه و وسواس‌های فکری ناشی از این‌جور مشکلات، نامرتبی همیشگی خونه‌های بچه‌دار، سر و صداهای آزاردهنده تلویزیون و جیغ جیغ و دعوا، نداشتن حریم خصوصی، نداشتن معاشرت‌ها و تفریحات دلگرم‌کننده و انواع و اقسام مشکلات دیگه.
برای همین من تصمیم گرفتم شخصیت افسانه‌ایم یه پری باشه به اسم پری‌شاد. پریِ خوشحال کننده‌ی مامان‌ها و زن‌های خانه‌دار.

یه پریِ شنگول و مستون.
با وجود اینکه من جزو مامان‌ها و زن‌های شاد محسوب میشم و همیشه در حال اجرا کردن تکنیک‌های متفاوت تاب‌آوری هستم و حتی جزو خوش‌بخت‌ترین زن‌ها از نظر داشتن حریم‌ خصوصی و اوقات شخصی هستم، ولی بازم احساس می‌کنم، مادر و زن‌خانه‌دار بودن، همیشه برام یه جور غم خفیف میاره و اخیرا خیلی کمتر از قبل شاد بودم.
من دقیقا دلم می‌خواد نه تنها خودم خیلی شاد و خوشحال باشم، بلکه همه‌ی مامان‌های دنیا رو هم شاد کنم. تمام زن‌های خانه‌دار دنیا رو شاد کنم.
درگوشی بهشون بگم نگه‌داشتن افراد خانواده دور خودتون خیلی ارزشمنده. خیلی باید به خودتون افتخار کنید.
بعد بهشون کمک کنم شادی عمیق رو تجربه کنند، شادی‌ای که ظهور و بروز داشته باشه و فقط وقتی از خونه دور میشن اون شادی رو تجربه نکنند. چون این حق هر انسانی هست که در محیطی که بیشترین کار و فعالیت داره، بیشترین شادی و آرامش رو داشته باشه.
اگر مرد بودم، بابالنگ‌دراز میشدم.
اما حالا که زن هستم، دوست دارم پری‌شاد بودم.

پ.ن: نوشته بودم از قسمت کپک زده رب، اصلاح شد. از قسمت کپک نزده!!! آخه کدوم خری قسمت کپکی رو استفاده می‌کنه :)))

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۳۰ تیر ۰۳ ، ۱۳:۲۷
نـــرگــــس

شب شمارش آرا زود خوابیدم. خیلی خوابم می‌اومد. سحر بیدار شدم. نتایج رو دیدم. دیگه خوابم نبرد. یک ساعت و نیم در رخت‌خواب داشتم فکر می‌کردم. فکر کردم به اینکه از حالا باید چکار کنم؟ به نتایجی هم رسیدم اما خب...
قبل از اینکه قامتم رو راست کنم، افسردگی سراغم اومد. خیلی به کنش‌های خودم در دو هفته قبل فکر کردم. احساس کردم رفوزه شدم. من بین برنامه شخصیم که حفظ قرآن بود و تلاش و تکاپو برای مشارکت بیشتر مردم در انتخابات و در درجه بعد رای به اصلح، برنامه شخصیم رو اولویت دادم. من برای دومی خیلی کم تلاش کردم. خیلی کم.
هر کس رو می‌شناختم و ممکن بود قانع بشه، قانع کردم اما بیشتر نتونستم. واقعیت اینه: این‌کارها کارهای دقیقه نودی نیست. باید سال‌ها براش کار کرد.
و خدا چقدر دوستمون داشت که محرم زود رسید. توی هیئت، این نوا رو که تکرار می‌کنیم: "از ما به سر دویدن، از تو به یک اشاره" از خودم خجالت می‌کشم.
غمگینم و از خودم ناراحتم به خاطر همه‌ی حرف‌هایی که باید تلاش کنم بزنم اما یا شجاعتش رو ندارم یا پشتکار و همت و شووور... اون شور توی من نیست.
این ایام به کتیبه‌ها نگاه می‌کنم. به روضه حضرت عباس فکر می‌کنم. که چقدر همیشه عاشورا و همه‌جا کربلاست.
چقدر یزید و یزیدی‌ها رو می‌بینم. چقدر معاویه می‌بینم. چقدر امام تنهاست. چقدر مظلوم و بی‌یار و یاور مونده‌.
من می‌دونم شجاعتم رو باید از همین روضه‌ها بگیرم. خیلی منتظرم. خیلی...


پ.ن: به گمانم دیشب خوبِ خوب شدم. شفا گرفتم از باب الحوائج. یکی از طلبه‌های هیئت میکروفن را از دست مداح هیئت گرفت و گفت: حضرت نوح، یک بار اسم پنج‌تن را برد و کشتی‌اش آرام گرفت. گفت یا حمید بحق محمد و یا عالی بحق علی و یا فاطر بحق فاطمه و یا محسن بحق الحسن و یا قدیم الاحسان بحق الحسین... این ذکر یک بار گفتنش کافی‌ است به شرط اینکه شیعه باشیم. اگر شیعه یک بار سوره حمد به میت خواند و بیدار شد، تعجب نکنید... این مقام شیعه است.
و شیعه شدن... چقدر سخته اما من باید در همین روضه‌ها شیعه بشم. شیعه نیستم. شیعه بشم. زندگی‌ام را گره محکم و کور بزنم به روضه‌ها.
به گمانم بعد از این انتخابات، باید همه‌مان در خانه‌هایمان لاینقطع روضه بگیریم برای اباعبدالله. 
کشتی ما که با بسم الله مجراها و مرساها به حرکت درآمده، جز با ذکر نوح نبی، آرام نمی‌گیرد.
۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۲۵ تیر ۰۳ ، ۱۱:۵۳
نـــرگــــس

در این یکی دو هفته اخیر، گاهی فشار انقدر زیاد می‌شد که می‌خواستم قالب تهی کنم.

به قول محمدمهدی سیار: ترس از افزایش فشار و تحریم برای مذاکره بازی‌های بعدی و دست بسته نشستن دولتمردان و جان به لب کردن مردم برای اخذ مجوز مذاکره و امتیازدهی بیشتر و شرطی شدن اقتصاد ایران و خلاصه تخته گاز رفتن در کوچه‌های بن‌بست. 

کابوس من از یک "فرآیند فرسایشی و قابل پیش‌بینی" که ۸ سال از اوج جوانی‌ من در سرابش سوخت... این کابوس وحشتناک خواب را از چشمم می‌گرفت.

ولی این‌ حالت‌ها برای روزهایی بود که بالای صفحه برنامه‌ریزی روزم، ثواب تلاوت قرآنم را تقدیم به هیچ کسی نمی‌کردم. نه معصومین؛ نه شهدا.

اما روزهایی که می‌نوشتم: ثواب تلاوتم را تقدیم حضرت زهرا سلام الله علیها می‌کنم، تقدیم به شهید رئیسی و همراهانش می‌کنم... خوب بودم و این رد خور نداشت. آن روز من کنشگر می‌شدم. کاری می‌کردم؛ قدمی برمی‌داشتم، هر چند کوچک.

یک روز بعد از دویدن‌ها و خستگی‌ها، بعد از بحث راجع به نظرسنجی‌ها و آراء نزدیک به هم دو نامزد، به همسرم گفتم: اگر دکتر جلیلی رای نیاورد، فاتحه انتخابات در ایران خوانده است. اگر اوضاع بدتر شود و مردم از این ناامیدتر شوند، حتی مذهبی‌ها هم دیگر رای نخواهند داد.

و این را نه از سر احساسات، بلکه از تحلیل حرف‌های مردم یقین کرده بودم.

خاطرات روزهای سیاه دولت روحانی در ذهنم مرور می‌شد. زلزله سال ۱۳۹۶ کرمانشاه و بی‌سامانی مردم بی‌پناه. انقدر کسی به فکر مردم نبود که تنها گزینه حضور در صحنه جوانان انقلابی و جهادی بود که مبادا امید در دل مردم رنج‌دیده غرب کشور بمیرد. چندین و چند مرتبه همسرم با دوستانش به کرمانشاه رفتند. بار آخر؛ خودم با یک بچه کوچک و بار شیشه همراهشان شدم، هنوز برنگشته بودیم خانه که سیل گلستان آمد و پشت‌بندش؛ سیل پلدختر. و در تمامی این روزهای سخت، مردم مصیبت‌زده و تنها بودند. همسرم در آن شرایط بی‌دولتی ایران؛ نمی‌توانست به من و بچه‌ها اولویت بدهد. رنج‌ و اضطرابی که آن روزها کشیدم، مگر از خاطرم می‌رود؟ روز قبل از سیل پلدختر، با پدر و مادرم و دخترم پلدختر بودیم و من با همان بارِ شیشه، در بلندی تپه شهدای پلدختر دیدم: آب تا مرز ساحل شهر بالا آمده بود. رودخانه غرش می‌کرد. ترس تمام وجودم را گرفته بود و خبر نداشتم که برمی‌گردم خانه و جان به در می‌برم اما خانه‌ی خودم خراب می‌شود و همسرم همچنان بالای سر کاری می‌ماند که دولتی آن را رها کرده.

حالا در همین دو سه شب مانده به روز رای‌گیری، همان ترس سراغم آمده بود. برای دوست اهل دلی نوشتم: یعنی چه می‌شود اگر باز دوباره آن روزهای وحشتناک تکرار شود؟

گفت: هیچ، خداست دارد خدایی می‌کند.

زیر لب تکرار کردم: خدا هست.

ولی خدایی که می‌شناختم اهل تنها گذاشتن ما نبود و نیست. پس این نیت‌های پاک؛ این دل‌های شکسته و این آه مظلومان، خدایا؛ چطور می‌توانی بی‌تفاوت باشی؟ نه! تو ارحم الراحمینی.

به علاوه، خدایا؛ تو خودت گفتی: ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم. اگر دکتر جلیلی رای نیاورد، ولی صدها و بلکه هزاران جوان در این مملکت رویه خود را تغییر دادند، خودمحوری را کنار گذاشتند و کنشگر شدند، مسئولیت اجتماعی خود را به ظهور رساندند... این‌ها تغییر کردند و حتی اگر پزشکیان رئیس جمهور شود، برکت کار ما را تو حفظ می‌کنی، من میدانم، نخواهی گذاشت این تلاش‌ها با فریب و خدعه و نیرنگ لگدمال شود.

من تا همین نیمه شب ۱۵ تیرماه میان خوف و رجا بودم. هرچند قرائن مثبت زیاد می‌دیدم اما دلم قرص نمی‌شد. تا اینکه عکس نمایه پیام‌رسانم را تغییر دادم: سعید جلیلی ۴۴‌

نمایه را که باز کردم، دیدم خودم آن پایین در توضیحات نوشته‌ام: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.

گذاشتمش کنار بقیه قطعه‌های پازل‌. امشب تا دیروقت با دوستان مشغول گفت و گو بودم. از خاطرات سفرهای اربعین و کربلایمان گفتیم. من ناگهان یادم آمد الان مدت‌هاست به تلخی‌ها و سختی‌های آن دو بار اربعینی که رفته‌ام فکر نکرده‌ام. بعد از آن زیارت دلچسب در ماه شعبان در نجف و کربلا، انگار همه‌ی غم‌هایم شسته و برده شده بود. یاد آن پرچم‌های زرد بین الحرمین افتادم. روی بعضی‌هایشان نوشته بود: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.

امشب که شب قدر انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، دیدم در پیامرسانم پیام آمده: موقع نوشتن رای و انداختن در صندوق، ذکر بگویید: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.

صاحب این مملکت شمایید آقاجان. من چه خوشدلم چون شما هستید آقاجان.

ناگهان امیدوار شدم که قلب‌ها مایل به سمت شما شدند آقاجان.

من به این می‌گویم مژده پیروزی آقاجان.


پ.ن: شما هم آرامشی که از سحرگاه جمعه شروع شد رو حس کردید؟
ثم انزل الله سکینته علی رسوله و علی المومنین و انزل جنودا لم تروها...
۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۵ تیر ۰۳ ، ۰۲:۲۵
نـــرگــــس

امروز یکی از دوستانم که تجربه تماس تلفنی‌ام رو قبلا براش فرستاده بودم، بهم پیام داد: چند تا شماره بهت بدم زنگ بزنی؟

گفتم بده. ۸ تا شماره بود. زنگ زدم و تماس‌ها که تموم شد و اینترنت رو وصل کردم که نتیجه رو به دوستم بگم، دیدم نوشته: این‌ها آشنا هستند. زیاد من رو قبول ندارند چون تو خط فکری همدیگه نیستیم. بعدا نتیجه رو بهم بگو.

خیلی بامزه بود...

دیدم اینم یک جورشه. اگر خودمون نمی‌تونیم با آشناهامون صحبت کنیم، شماره‌هاشونو بدیم به دوستان معتمدمون. :)

نتیجه تماس‌ها رو به صورت نظر می‌ذارم ببینید.

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۳ تیر ۰۳ ، ۱۹:۰۱
نـــرگــــس

یه ذره حرف سیاسی نزنیم‌.‌ خب؟


درست روز آخر ترم خرداد باشگاهم بود. بعد از کلاس به مربی گفتم: من نمیدونم چرا فلان چیز رو از بدنم انتظار دارم، بهش نمی‌رسم؟

خانم واو مربی‌مون، یه مقدار از مهم‌ترین بخش قضیه گفت. یعنی تغذیه.

و من از کم‌خوابی‌ام سر بعضی جلسات گفتم و علاقه‌ام به کلپچ. و ایشون گفت: برای سوزوندن کالری کلپچ باید یک روز کامل پیاده روی کرد و دوید! :(

و آخرش هم مربی گفت: ولی به نظرم تو خوبی و چه انتظاری داری بعد از سه تا بچه؟

حالا دو هفته از اون روز می‌گذره. تو این مدت من یه ذره از نظر خوراک بیشتر مراعات کردم و با کمال تعجب و تقریبا ناگهانی، چیزی که انتظار داشتم، خیلی به تحقق نزدیک شده.

درس اول اینکه: بله! یکی دو هفته هم اثر داره :) در ناامیدی بسی امید است.

اما درس دومی در کار نیست. من واقعا ناراحتم. نمی‌دونم چرا نمی‌تونم از فانتزی باربی شدن دست بردارم؟ چرا اینقدر اثر باربی در ذهن من قوی و عمیق بوده و هست؟ اصلا من دارم شبیه کی میشم؟ چرا فرهنگ آمریکایی دست از سرم بر نمیداره خدایا؟ یا نه؟ ربطی به اونا نداره؟ خدایا گیج گیجم. 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۱۱ تیر ۰۳ ، ۰۲:۵۸
نـــرگــــس

دوستان عزیز سلام.


دیشب حجم زیاد هجمه برای تغییر نظرات امت حزب الله رو دیدیم. عده‌ای تلاش کردند هر طور شده حتی کسانی که رای‌شون آقای جلیلی هست، نظرشون رو تغییر بدن. با وجود اینکه می‌دونند آقای جلیلی پیشتاز هست در نظرسنجی‌ها. و این بی‌اخلاقی رو در روز ممنوعیت تبلیغ برای انتخابات کردند.


من خواهشم اینه...

دوستان!

اگر نظرتون آقای جلیلی بوده تا قبل از دیروز و دیشب، نظرتون رو تغییر ندید.

و اگر نظرتون آقای قالیباف بوده تا قبل از دیروز و دیشب، باز هم طبق تصمیم و تشخیص‌تون عمل کنید.


وارد این موج‌ها و فضای روانی تبلیغاتی شب انتخاباتی نشید تا ان شاءالله با تشخیص و بصیرت خودمون، رستگار بشیم و امام زمان ازمون راضی باشه.


لطفا لطفا به اطرافیان‌ و دوستان‌تون هم همین مطلب رو برسونید.

ان شاءالله از شر فتنه‌ها در امان باشیم.

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۸ تیر ۰۳ ، ۱۱:۲۴
نـــرگــــس

چهارشنبه ناگهان خیلی استرسی شدم. نظرسنجی‌های غیررسمی در فضای مجازی منتشر شده بود. حجم زیادی از تحلیل‌ها و نظرهای مختلف و ناامیدکننده روانه پیامرسانم شده بود. اینکه آخرش پزشکیان یا دور اول یا دوم می‌بره و باید به قالیباف رای بدید و ...
وجدانم قبول نمی‌کرد. منی که مناظرات رو دیدم و به تشخیص اصلح رسیده بودم، سیاه‌نمایی‌ها حالم رو بد می‌کرد. با خودم عهد کرده بودم که نذارم تصمیم‌سازی جریانات گردن‌کلفت در کشور، روی تصمیمم اثر بذارن.
صبح چهارشنبه، اول دفتر برنامه‌ریزی‌ام نوشتم:
ثواب تلاوت قرآن امروزم رو هدیه میدم به شهید رئیسی و همراهانش. بعد رفتم باشگاه ورزش. یک ساعت بعد، نصف یک جز رو با دوستم مباحثه کردم و این گذشت.
عصری بچه‌ها رو بردم مسجد محل؛ مهد کودک تابستانی.
می‌خواستم قرآنم رو باز کنم که دوباره پیامرسانم رو باز کردم. پیامی که برام از پویش انتخاباتی بیس‌کال دکتر جلیلی اومده بود، پیدا کردم و ربات رو در پیامرسان بله فعال کردم.
شروع کردم به تلفن زدن.
اولش بلد نبودم. وقتی زنگ می‌خورد و برمی‌داشتند، بعد از مقداری توضیح، طرف می‌گفت وقت ندارم و سر کارم.
فهمیدم بعد از سلام و وقت به خیر، باید بپرسم زمان مناسبی تماس گرفتم یا خیر؟
اینجور وقت‌ها بیشتر جواب مثبت بود. می‌گفتند بفرمایید.
ادامه می‌دادم: من از یک پویش انتخاباتی باهاتون تماس می‌گیرم و ما از حامیان دکتر سعید جلیلی هستیم. می‌خواستم ازتون بپرسم شما قصد مشارکت در انتخابات رو دارید؟
وقتی می‌گفت نه، می‌گفتم خیلی خب، اما توجه دارید که این فرصت و موقعیت هر چهار سال یک بار پیش میاد و این حق شماست و اگر ازش استفاده نکنید، دیگران برای شما تصمیم می‌گیرند.
وقتی می‌گفت بله ولی بازم نمی‌خوام رای بدم، خیلی ادامه نمیدادم تا برم سراغ یک مردد واقعی.
وقتی می‌گفت شرکت می‌کنم، بهش می‌گفتم خب، می‌تونم جسارتا بپرسم به چه کسی می‌خواهید رای بدید؟
مورد بود بهم گفت من از اعضای ستاد برگزاری انتخاباتم و نمی‌تونم رای‌ام رو بگم.
یا یکی دیگه گفت که من تصمیم نگرفتم. اما وقتی ادامه دادم، گفت که انقدر مریض هست که نمی‌دونه فردا زنده هست یا نه. عذرخواهی کردم و خداحافظی کردم. البته این مورد مال اون چند تماس اول بود که هنوز یاد نگرفته بودم بپرسم وقت دارند یا نه.
یکی دیگه محکم گفت: جلیلی. ازش خواهش کردم که بقیه رو هم تشویق کنید. اجرتون با امام زمان.
یکی دیگه محکم گفت: پزشکیان چون ما مال شهر لار هستیم و با موسوی لاری فامیلی دور داریم و طرفدار خاتمی هستیم و بعد از آقا، حاضریم چشم ما کور بشه اما تو یکی از چشمای خاتمی خار نره. هرچی خاتمی گفته ما می‌خواهیم همون بشه چون در زمان خاتمی، عسلویه و ... آباد شد و قبلش یک میخ در این زمین نبود.
اما سه مورد مردد بودند که من به احتمال زیاد موفق شدم و خیلی تجربه شیرینی شد.
اولی یک آقایی بود که می‌گفت من جمعه هم سر کار میرم. گفتم ولی فقط یه ذره وقتتون رو می‌گیره و ازش خواستم حالا که مناظرات رو ندیده، به جلیلی رای بده چون واقعا براش کار کردن برای مردم و پیشرفت کشور مهمه. بزرگ شدن سفره مردم و سبد غذایی‌شون مهمه. عزت ایران جلوی دشمن براش مهمه.
گفتم من می‌دونم که شما من رو نمی‌شناسید اما من یک مادرم و با بچه‌هام اومدم مسجد و خودجوش دارم زنگ می‌زنم و به جایی وصل نیستم. برای اینکه می‌خوام حرف رهبر زمین نمونه و یک انتخابی کنیم که دل امام زمان شاد بشه.
خیلی ناگهانی انگار اون آقا تصمیمش رو گرفت. بعد مصمم به من گفت: خواهرم من بزرگ یک خانواده هستم و هفتاد هشتاد نفر به حرف من گوش میدن؛ من به همه‌شون میگم به جلیلی رای بدن.
این تماس که بعد از تعداد زیادی تماس ناموفق، اولین تماس موفقم بود، انقدر بهم چسبید که با وجود اینکه می‌خواستم ادامه ندم، باز هم ادامه دادم تا شارژ باتری موبایلم شد ۳ درصد.
دومین تماس موفقم یک آقای نسبتا جوان بود که کارگر بود و گفت خود پزشکیان بهم زنگ زده و گفته بهم رای بدید. گفتم اون یک تماس ضبط شده بوده اما من یک آدم واقعی هستم که به جایی وصل نیستم. گفت چقدر بهم پول میدی برم رای بدم؟
گفتم برادر من، من یک میلیون بهت پول بدم، اما اگه مستاجری، با این پول خونه‌دار میشی؟ یا اگر ماشین نداری، ماشین‌دار میشی؟ اما بیا به کسی رای بده که با بهتر کردن وضعیت اقتصادی، از همه لحاظ زندگیت بهتر بشه. این مورد هم عجیب بود. انگار چند نفر از دوستانش دورش بودند. راضی شد و گفت باشه اما خیلی مطمئن نشدم. به گمونم می‌خواست از سر بازم کنه.
مورد سوم یک کشاورز بود که وقتی باهاش حرف زدم، حس کردم پدربزرگمه. زیر سایه یک درخت در بعدازظهر کنار زمینش، با صورت آفتاب سوخته و دستای پینه بسته داره باهام حرف می‌زنه. وقتی گفت کشاورز هستم، دعا کردم که الهی امسال محصول خیلی خوبی برداشت کنید و گفتم به کسی رای بدید که به فکر شما روستایی‌هاست. به فکر زمین و محصول شماست و می‌خواد که پول محصولاتتون بره تو جیب شما.
خیلی باهام ارتباط جدی برقرار نکرد تا اینکه گفتم من می‌دونم شما من رو نمی‌شناسید اما من با اینکه شهر هستم، ولی برام روستا خیلی مهمه. پدربزرگ من کشاورز بوده. خودم مدتی در روستا زندگی کردم و پیشرفت ایران برام خیلی مهمه.
اینجا بود که خودش رو لو داد و گفت من باید با پسرم و عروسم مشورت کنم و ببینم نظر اونا چیه.
ولی پرسید که بهشون بگم چی گفتی؟ و من دوباره گفتم. گفتم دعا کنید یک کسی رو انتخاب کنیم که دل امام زمان شاد بشه...
اصلا جنس این مکالمات برام خیلی واقعی بود. با مردمی صحبت کردم که خیلی از دنیای مجازی دور بودند و همین قضیه رو خیلی شیرین می‌کرد. دیگه خبری از تلخی‌ها و دعواهای در فضای پیامرسانم نبود.
بعد از این تماس‌ها دلم خیلی آروم گرفت.
نمی‌دونم توفیقش به خاطر چی نصیبم شد. به خاطر اون هدیه ثواب تلاوت به حاج آقا رئیسی بود، دعوت شدم؟ یا اینکه دلم انقدر دغدغه پیدا کردم که فکر و ذکرم من رو به سمت همه این کنشگری‌ها برد.
حالا فقط می‌دونم که بازم باید از روح حاج آقا رئیسی و همراهانش کمک بخواهیم. کار به دور دوم می‌کشه و ما یک هفته وقت داریم بازم کار کنیم. سخت تلاش کنیم و یک قدم کوچک به سهم خودمون برداریم تا پازل نقش باشکوهمون رو کامل کنیم.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۸ تیر ۰۳ ، ۰۱:۳۲
نـــرگــــس

این روزها بیشتر در فضای رو در رو با آدم‌ها حرف می‌زنم. حرفم رو می‌زنم و تنها چیزی که می‌خوام اینه که اون آدم یه ذره دلش بخواد بشنوه. همین کافیه. قصد منم تغییر نظرشون نیست. ولی میگم به امید روشن کردن یک شمع خیلی کوچیک توی ذهن اون آدم.
منی که اصلا جلوی آقایون فامیل نطق که نمی‌کنم هیچ؛ به زور خودم رو به سلام کردن راضی می‌کنم، این چند روز دو بار وارد عمل شدم. یک بار در فامیل خودمون که البته همسرم حضور نداشت، یک دفعه هم نصفه و نیمه در طرف خانواده همسر.
دلشوره عجیبی دارم...
حضرت مصطفی جانشین رئیس ستاد تبلیغاتی دکتر جلیلی شده در شهرستان ری. واقعا این یک هفته گذشته خیلی سخت گذشت. مخصوصا توی این گرما. رفت و آمد با بچه‌ها با خودمه و پوستم کنده شده. زیر چشمام یه ذره گود رفته اما خوشحالم که همسر نیست...
دلشوره عجیبی دارم...
خودم رو مشغول می‌کنم که فکر نکنم. قرآن می‌خونم و آرامش دارم. هر روز یک جلد کتاب سبک رو فتح می‌کنم. کارهای خونه رو پرفشار و سریع انجام میدم. بچه‌ها رو می‌برم مسجد کلاس قرآن و مهد. تنهایی بدون همسر، با بچه‌ها می‌ریم جشن تکلیف، مهمونی خونه رفیق، مهمونی غدیری فامیلی دایی‌های سیدم، مهمونی غدیری فامیل‌های دورِ مهربونمون. عیادت دخترخاله‌ام و برادرزاده‌اش که با فاصله یکی دو هفته، عمل جراحی داشتند...
با آدم‌هایی که دوستشون دارم، ساعت‌ها حرف می‌زنم. از کاندید مورد نظرمون می‌گیم و از چرایی انتخابمون و از دغدغه‌ها و فکرهامون.
امروز ساجده رو دیدم. یکی از نخبه‌های انقلابی این کشوره بی‌اغراق. از من کوچیکتره و پایان‌نامه‌اش در رشته فیزیک رو میره ‌که دفاع کنه ان شاءالله.
با هم از خیلی چیزها حرف زدیم. از "کاما" فضای کار اشتراکی مادران می‌‌گفت و من حسودیم میشد بهش که میره کاما. ساجده اصرار داشت که کاما رو تو محل خودمون راه بندازم. وقتش رو ندارم. انگیزه‌اش رو هم ندارم و به تبع همین، توانش رو در خودم نمی‌بینم. ضمنا اصلا برام کارآمد نیست که برای دو سه تا بچه وسیله بردارم و بذارم توی کیفم و کتاب و لب‌تاپ‌ هم بردارم و دست بچه‌‌‌ها رو هم بگیرم برم یه جایی حتی اگر کوچه بغلی باشه، چون کیفم فوق‌العاده سنگین میشه. بعدم مریض میشم چون مستعد دیسک گردنم. همین دلیل‌ها برام کافیه که حسودی نکنم.

ساجده می‌گفت ما باید بگردیم دنبال راه سوم چون اولویت‌مون مادریه.
گفتم من هیچ وقت اولویتم مادری نبوده. من سعی کردم همون قدر برام مادر بودنم مهم باشه، که همسر بودنم؛ که دختر بودنم، که نقش اجتماعیم و ...
اینکه بگیم زن‌هامون مجبورند بین "تنها گذاشتن بچه‌شون در یک فضای بد و ادامه تحصیل یا اشتغال" یا "موندن در خونه و مراقبت از بچه‌شون" اسمش انتخاب مادری به عنوان اولویت نیست.
"اولویت بندی" انتخاب بین دو تا کار ضروری و مهم و واقعی هست.
توی پرانتز بگم: بعضی از شغل‌های خانم‌ها، ایفای نقش و انجام مسئولیت اجتماعی نیست، صرفا راهی برای کسب درآمد هست که خداوند از عهده زن برداشته در شرایط معمول. البته این نکته رو هم بگم که اگر یک زنی مشغول انجام یک سری مسئولیت اجتماعی و ادای دین به جامعه بود، یه وقت یک کار دلی هست که میشه بین کار بیرون و مسئولیت خانه جمع کرد. یک وقت اون کار، در یک حد حداکثری هست و گریزی هم ازش نیست. مثل کار معلمی، پرستاری و ... در این شرایط که طرف داره جون میذاره، حقوق باید تناسب داشته باشه با نیازهای زندگی زن. چون زن بتونه یک سری کارهای زندگی رو برای خودش و بچه‌هاش تسهیل کنه‌. یعنی می‌خوام بگم من نفی کننده درآمد برای خانم‌ها نیستم.

ولی همیشه به مامانم گفتم: در درجه اول، دنبال پول و درآمد نیستم. می‌خوام گره باز کنم. می‌خوام ادای دین کنم.
به ساجده داشتم می‌گفتم: من مخالف این ادبیات اولویت بودن مادری هستم. تربیت نسل باید هدف‌مون باشه، تعالی انسان، پیشبرد خانواده باید هدف باشه.
اگر تربیت و تعالی برامون مهم بود، اونوقت همسر برامون مهمه؛ پدر و مادر مهمه، بچه‌ها مهم هستند؛ تعداد فرزند مهم میشه. تعاملات و مسئولیت‌ها و وظیفه اجتماعی‌مون مهم میشه.
بعد یک تعادل واقعی شکل می‌گیره.
اونوقت اگر مثل بانو مرضیه دباغ اگر خانواده‌ات رو رها کردی ظاهرا، ولی در حقیقت همون هدف رو داری پیش می‌بری.
زن‌های ما، تربیت رو باید بلد باشند و باید براشون دغدغه باشه. اگر بلد بودند، چه شاغل چه خانه‌دار، بچه‌هاشون خوب تربیت میشند. اگر بلد نبودند، چه شاغل چه خانه‌دار، نسل‌شون رو از دست میدن.  اشتغالات زن، مانع اصلی نیست. قضیه، قضیه فهم تربیت هست.
حرف زیاد زدیم. همینایی که اینجا نوشتم می‌تونه موضوع یک مقاله علمی ترویجی بشه. یک موضوع دیگه هم مطرح کردم که ایده‌اش از کارتون محبوبم بابالنگ‌دراز توی ذهنم افتاد. اونم یک مقاله علمی پژوهشی میشه. شاید حوصله کردم و بعدا در موردش نوشتم.

به ساجده گفتم، برام دعا کن. من واقعا نمی‌دونم چطور بشینم این مقاله‌ها رو که پیشکش!!! مقاله مستخرج از پایان‌نامه‌ام رو بنویسم در حالی که کشور انقدر نیاز داره به این حرفا ولی کمک لازم رو ندارم. فقط اگر ۴ بار، به مدت ۴ ساعت تمرکز پشت سر هم داشتم، مقاله اول تموم بود. شاید هم کمتر از این زمان...
ما به یک ادبیات جدید برای دعوت مردم به انتخابات نیاز داریم...
به یک ادبیات جدید برای توضیح روابط زوجین در فرهنگ اسلامی و الگوی حل مشکل بین زوجین نیاز داریم...
ساجده گفت دعای حیات طیبه حضرت زهرا رو بخونم. باید بذارم توی برنامه‌ام.
دلشوره دارم...
توی دلم میگم یا امام زمان خودت کمک کن. گرچه می‌دونم هیچ قدمی برات برنداشتم که مشمول دعات بشم.
رئیسی عزیز، حاج آقا هارداسان؟ تو بیا و به داد کشوری برس که به عشق خدا، پشت سرت گذاشتی و رفتی. بیا ما دست تنهاییم.


پ.ن: عیدتون مبارک 🥲
خواستم بگم گوشیم یه مدت خراب بود و تا به پردازشگرش یه کوچولو فشار می‌اومد خاموش می‌شد. تازه درستش کردم. ان شاءالله پیام‌ها رو جواب میدم.
۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۳ ، ۰۰:۴۲
نـــرگــــس

گاهی به جای اینکه وقت و انرژی‌مون رو بذاریم روی اصلاح عقاید...

باید سرمایه‌گذاری کنیم روی ترمیم روابط.

مخصوصا وقتی اون آدم‌ها؛ ازمون بزرگترند و احترامشون واجب.

۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۳ ، ۰۱:۱۵
نـــرگــــس

از دخترکی که با عروسک باربی بازی می‌کرد، 

تبدیل شدم به مامانِ سه تا دختر کوچولوی چادری.

۶ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۲۲ خرداد ۰۳ ، ۱۸:۱۹
نـــرگــــس

یکی از ویژگی‌های خوب دخترای من اینه که وقتی می‌خوابم، فکر میکنند دچار یک "نیمه مرگ" شدم. برای همین خیال اینکه بیدارم کنند به سرشون نمیزنه. اگرم بخوابم و بیان بالای سرم، من چشمام رو باز نمی‌کنم. با دهن بسته میگم: "برو دیگه" یا "صدای تلویزیون رو کم کنید" یا "نزنش برات آدامس می‌خرم" یا "کفِ خونه رو پر آدامس می‌کنم برات، بسه دیگه" یا "بسه، کشتیش"
گاهی طفلی‌ها جلو جلو میگن "مامان نخواب"
امروز به لیلا گفتم: میای بریم بخوابیم؟
میگه: نهههه! نتاب! من می‌تَ سَم.
گوگولی مامان می‌ترسه اگر من بخوابم. حتی با اینکه آبجی‌هاش هستند :)) مامانم و مامان بزرگم هم هستند.


چند وقته به این فکر می‌کنم این بچه‌های من چقدر خوشبختند و خودشون خبر ندارند.
خوشبختند چون مامان‌شون خانه‌داره.
چون سه تا هستند و تنها نیستند.
چون باباشون خیلی مهربونه.

و خیلی چیزای دیگه مثل اینکه مادربزرگ پدربزرگاشون نزدیک‌شونند.
اما همین سه تا قضیه اول هم تو خیلی از خونه‌ها با هم جمع نشده.


دیروز تا تونستم کار کردم. جزو متنوع‌ترین روزهای من بود از جهت کار خونه. شستن ظرف و تمیزکاری‌های اساسی گاز و سینک و کتری و سرکه زدن به لیوان شیشه‌ای‌ها و شستن لباس و پهن کردن و جمع‌کردن قبلی‌ها و درست کردن شام و کشتن دو تا سوسک.
کتاب خوندن و برنامه حفظ قرآن و یک کار کوچولوی اداری پشت سیستم.
و خیاطی!
بابام از سفر که اومده؛ برای هیچکی هدیه جدا نیاورده بود به جز من :)
یه لباس فوق العاده قشنگِ تابستونیِ دامن چین چینی آستین بلند با رنگ‌های شاد. جنسش شبیه حریره و وارداتی از اسپانیاست. حساب کردم حدود یک تومن پولش رو داده بابای عزیزم :'-)
قربونش برم میدونه من عاشق لباسم. انقدر ذوق کردم که مامان پارچه باتیک هندی‌ای که روز مادر بهش هدیه داده بودم رو بهم پس داد که برم خودم دوباره یکی شبیهش بدوزم :)
و این شد که من چند روز پیش الگوی این لباس رو کشیدم و دیروز برش زدم... البته به اصرار فاطمه‌زهرا.
صدالبته فکر نکنید دختر بزرگه خوشحاله که من از بابام لباس هدیه گرفتم و لباس جدید دارم میدوزم!!! اون روز که هدیه‌ام رو دریافت کردم فقط دو ساعت باهام قهر بود حسود خانم. می‌گفت این لباس رو بده به من، تو لباس زیاد داری! بعد هم مدام خودش رو با من مقایسه می‌کنه و حتی الانم یکی از لباسام رو انتخاب کرده که براش کوتاه کنم و بدم بهش :(


خیلی‌ها (البته فقط اونایی که از نوزادی دختربچه به فکر جهازش نیستند!)... بله، خیلی‌ها فکر می‌کنند من که سه تا دختر دارم خیلی خوش به حالمه.
ولی باور بفرمایید حتی یک ساعت از اوقات من با دخترها رو نمی‌تونند مدیریت و تحمل کنند.
مخصوصا از روز ولادت حضرت معصومه، روز دخترِ امسال، که حضرت مصطفی جانم تصمیم گرفت برای هر سه تاشون چادر بخره [لبخند ملیح مصنوعی]
و من از یک دونه خانم چادری، ناگهان تبدیل شدم به چهار خانم چادر به سر!
و این یعنی قبل از خارج شدن از خانه:
سه جفت جوراب بده به دخترا.
به جز دختر بزرگه که خودش وسایل رو مراقبت می‌کنه، دو تا گیره روسری برای اون دوتا دختر شلخته جفت و جور کن و اگر سر گیره دعوا کردند؛ دوام بیار.
و سه تا روسری تمیز... که برای دو تاشون رو خودت حتما باید سرشون کنی...
و چادرهای تمیز رو بده بهشون و برای اون گوگولی هم خودت سرش کن و مدام تذکر بده که "جمعش کن!"
و این جواب‌ها رو بشنو: "دوس ندالم" یا "نمیتام" یا " من اونو می‌تاااام" یا "نهههه" یا "این دیره نهههه" (یعنی این گیره رو نزن) یا "سفت ببند، هفه بشم" (در حد خفگی سفت ببند)
و هر جا که می‌رسیم، لباس‌ها و چادرهاشون رو براشون تا بزن، بذار یه گوشه.
حالا اگر پسر داشتم، با یک تیشرت شلوارک قال قضیه کنده شده بود :)
خلاصه که واقعا من صبورم. حتی مامانم هم تحمل این داستان‌ها رو نداره.


این که گفتم بعضی‌ها از نوزادی دختربچه‌شون استرس جهازش رو دارند، واقعا دیدم!!!
دخترش دو سالشم نیست، از من قیمت مدرسه غیرانتفاعی دخترام رو می‌پرسه. میگه من از الان دغدغه مدرسه دخترم رو دارم! :/ شما باور می‌کنید قضیه فقط دغدغه ایشونه یا چیز دیگه‌ای نیست؟
خیلی زشته... نکنید! شاید من نخوام بگم چقدر دارم پول مدرسه میدم! آدم‌ها یه حریم شخصی دارند. مگه نه؟


دیشب که بچه‌ها خوابیدند؛ به همسر میگم تو رو خدا از سرِ کار که میای، بعد سلام و احوال‌پرسی از دخترا بپرس به مامان امروز کمک کردید تو کارهای خونه؟

[لبخند ملیح توام با درماندگی]


شب‌ها، دخترا برای خوابیدن صد بار اولتیماتوم دریافت می‌کنند. پوستم کنده میشه یعنی. صد بار داد می‌زنم: "بخوابید!"؛ "شب بهههه خیییر"؛ "اگه همین الان بخوابید، کسی که زودتر بخوابه، فردا جایزه داره"؛ "بخوابید گلوم پاره شد"
و انواع و اقسام بهانه‌ها ردیفه براشون از قبیل: "آاااب"، "مامان آجی بهم لگد زد"؛ "مامان آجی منو می‌خندونه"؛ "مامان لالایی"؛ "مامان خوابم نمیاد"
و بدِ ماجرا اینه که یه دور باهاشون دراز می‌کشم و بدخواب میشم. مثل دیشب که ۲ و نیم شب خوابم برد و ۷ صبح پاشدم که بعد از دو هفته برم باشگاه. و نصف شدم.
و خوبِ ماجرا این بود که بعد باشگاه برای همسر چای دم کردم و خوابم برد. و در اقدامی بی‌سابقه؛ همسر پاشد و به دخترا صبحانه داد و براشون بستنی خرید و میوه شست! و من دو ساعت و نیم خوابیدم.
دلدارِ من "خواب" تشریف دارن اصلا :)))

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۲
نـــرگــــس

قبلا از این کارها نمی‌کردم. به گمونم چون بلد نبودم. اما امشب، شب زیارتی مخصوص حضرت شمس الشموس و انیس النفوس علیه آلاف التحیه و الثناء برای همه‌ی کسانی که در این بیان قلم می‌زنند و وبلاگ ناچیز من رو می‌خونند، زیارت امین الله خوندم بالنیابه.

بعضی از خوبان به طور ویژه در خاطرم هستند و دعا می‌کنم ان شاءالله حضرت سلطان، امورشون رو به طور ویژه سامان بدن.

خدایا شکرت. 

الانم نشستیم در همین زاویه عکس و پشت سرم یک حاج آقای سید با شال سبز (که تیموتی شالامی خیلی شبیهش هست و البته این کجا و آن کجا) داره روضه و دعای توسل می‌خونه.

قسمتتون بشه الهی به زودی.

۱۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۵۹
نـــرگــــس

اینجا در این وبلاگ، بیشتر از نسیم نوشتم. رفیقِ فابریکم. آبجی‌ام. آبجی نسیمم. کسی که اگر باشگاه تعطیل باشه و دو روز در هفته نبینمش، حتما بهش میگم پاشو بیا خونه‌مون‌، حتی اگر ۶ تا دختربچه دیوونه‌مون کنند. کسی که شاید خیلی با هم تفاوت داشته باشیم از نظر روحیه، اما از نظر داشتن علایق مشترک مطالعاتی، از نظر هدف‌هایی که در آینده داریم، چالش‌هایی که در برنامه‌ریزی‌هامون داریم و از نظر تعداد و جنسیت بچه‌ها و حسن معاشرت‌ها خیلی با هم شباهت داریم. کسی که می‌تونم باهاش سفر دور دنیا برم و اذیت که نشم هیچ، از بودن باهاش سیر نشم. 

اما یه رفیق دیگه هم دارم که اینجا تا به حال ازش ننوشتم. چون رشته‌ اون مربوط به دنیای ریاضیات هست و من دنیای علوم انسانی و اسلامی. بچه‌های اون از بچه‌های من کوچیکترند؛ یه پسر و یه دختر. ظاهرمون هم با هم تفاوت داره بگی نگی. چادر ساده می‌پوشه و من لبنانی. اون خانواده همسرش فوق العاده مذهبی‌اند و خانواده خودش برعکس. من خانواده و فامیل خودم مذهبی‌تر از خانواده و فامیل همسرم هستند. یعنی می‌خوام بگم چالش‌های زندگی‌مون خیلی باهم فرق داره اما من با این دوستم که اسمش رو میگذارم اِلی، خیلی راحتم. خیلی دوستش دارم و همیشه از مصاحبت باهاش لذت بردم انقدر که در فضای انقلاب اسلامی نفس می‌کشه.

اِلی داره برنامه‌نویسی و C++ و پایتون یاد می‌گیره و کلاس‌های دکتراش تموم شده، من در مورد کنش‌های و تعاملات انسانی و فرهنگ و انقلاب اسلامی و ... مطالعه می‌کنم ولی خیلی قشنگ در یک نقطه‌هایی به هم می‌رسیم. اونجایی که من از انگیزه‌ و فکر و ایده‌هام برای پیشبرد انقلاب و پیشرفت میگم و اونم همونجوری فکر می‌کنه. حتی این اشتراکات رو در این حد، من با نسیم ندارم و عجیبه.

امشب تو خیابون بهجت مشهد سوار تاکسی شدیم. داشتیم در مورد حجاب حرف می‌زدیم. اِلی گفت که به نظر من، حجاب زن مسلمان باید جوری باشه که معنویت و انسانیت رو بر مادیت و مادیگرایی غلبه بده.

چقدر احسنت گفتم. واقعا همینه...

هردو ما متفق بودیم که مهم نیست من چادر لبنانی می‌پوشم یا او چادر ساده، یک سری چیزهای دیگر هست که اگر رعایت نشه؛ با همین چادرها، چه ساده و چه لبنانی، ما تبرج‌های ریزی می‌کنیم که وجه مادیت رو در زن؛ غلبه میده بر جنبه‌های انسانی و الهی وجودش. مثلا خانمی که چادر ساده پوشیده اما از ساعتش یک دستبند نازک آویزان کرده که دیده بشه، یا خانمی که کتانی سفید پوشیده با چادر و یک ته آرایشی هم داره. یا اون خانم‌هایی که صورتشون رو دستکاری می‌کنند و بعد نمی‌پوشونند و ...

آخه امشب ما حرم بودیم و دو تا از مداح‌های مشهور رو هم دیدیم‌. اولی که اومد عدل نشست کنار جایی که ما نشسته بودیم‌. دومی با خانومش و بچه‌شون کمی جلوتر نشسته بودند. انگاری همسر فردا یک جلسه‌ای میره که همه‌ی مداح‌های معروف هم دعوتند. یعنی خیلی چیز خاصی نبود برای امشب دو تا مداح دیدن. خیلی از مداح‌ها الان مشهدند. خلاصه داشتم به اِلی می‌گفتم که خانم اون آقای مداح کتونی سفید پوشیده بود :) با ته آرایش :)

بعضی‌ها به این قضیه غلبه پیدا کردن مادیت در زنان میگن شی‌انگاری (objectification) راستش من خودم خیلی با این اصطلاح حس نگرفتم هیچ‌وقت. برای همین غلبه مادیت و مادی‌انگاری‌ای که اِلی گفت رو خیلی پسندیدم و حظ بردم. اِلی‌جان البته خیلی شیرین‌تر از این حرف‌ها صحبت میکنه. مثلا میگفت که چه ایرادی داره لباس‌مون تکراری باشه؛ یا حتی کهنه شده باشه اگر آراسته باشه و ... راستش انقدر اِلی اینا رو صریح گفت که دوباره به زیبایی این قضیه ایمان آوردم. و جالبه که اون روز داشتم فکر می‌کردم یه دو سه سال حداقل، فقط و فقط روسریِ کوفیه‌ام رو بپوشم :) در همبستگی با مقاومت فلسطین :) مخصوصا اینکه هربار یادِ دیدارِ رهبری می‌افتم که این روسری سرم بود و نماد تمام آرزوهام شده...

یه چیز دیگه هم که من و اِلی بر اون متفق بودیم اینه که حجاب نباید مانع از شناخته شدن‌های عرفی خانم‌ها بشه. یعنی حد پوشش اگر رعایت بشه، دیگه بیشتر از اون از نظر تمدنی مطلوب نیست. مگر اینکه نگاهِ گناه آلود مردی به همون حد وجه و کفین زن بیافته (و احتمالا انتشار عکس خانم‌ها در فجازی هم مصداق این قضیه هست و محل احتیاط مومنین و مومنات هست) یا خطر مورد آزار قرار گرفتن به تبعِ شناخته شدن باشه. مثل همون چیزی که خداوند در قرآن در سوره احزاب درمورد زنان پیامبر می‌فرماید و در مورد برخی از خانم‌ها که مثلا همسرشون جایگاه اجتماعی و سیاسی خاصی داره و ممکنه شرایط محدود کننده‌ای براشون ایجاد بشه که بهتره در صورت لزوم بیشتر چهره خودشون رو بپوشونند. در غیر این صورت، چه رو گرفتن زیاد و چه پوشیه زدن، از جهات مختلف مطلوبیت تمدنی نداره. من که در مورد کنش‌ها و تعاملات انسانی مطالعه می‌کنم، میگم قطعا چیزی که آدم‌ها (زن و مرد) رو از کنش‌گری موثر در جامعه برکنار نگه‌داره و اونا رو اتمیزه کنه، هیچ مطلوبیت تمدنی‌ای نداره. حالا حتی اگر ظاهرش دینی باشه. ممکنه با یک برداشت سطحی کسی بگه که خب اعتکاف هم آدم‌ها رو اتمیزه می‌کنه. خیر. اتفاقا از احکام اعتکاف هست که برای رفع حاجت یک مومن، فرد می‌تونه از مسجد بیرون بره و برگرده.

حالا وارد جزئیات نمیشم. صرفا برای کسانی که دوست دارند گوشه ذهنشون این مطلب باشه، ممکنه مقدمه فکر عمیق‌تری بشه.


عجیبه که هر چقدر می‌خواستم برم زیارت شهیدان حرم حضرت عبدالعظیم، فرصت نشد. اول طلبیده شدیم مشهد. زیارت سید شهدای خدمت، هزار کیلومتر دورتر، زودتر نصیب ما شد، تا شهدایی که از خونه‌مون تا حرم‌شون، یک ربع هم فاصله نیست. عجیبه... 
و جالبه که اولین زیارت حاج قاسم در کرمان رو با اِلی اینا رفتیم. اولین زیارت حاج آقا رئیسی در مشهد رو هم با اِلی اینا اومدیم.
سفر کاری همسر بود که از قبل از شهادت حاج‌آقا رئیسی هماهنگ شده بود اما شهادت این شهدا، برنامه‌های مشهد رو مقداری تغییر داد و کار همسر سبک شد. الان کارشون تموم شده اما هرچقدر همسر می‌خواست بلیت بگیره زودتر برگردیم، نشد که نشد. اینه که فردا و پس فردا هم ان شاءالله هستیم مگر اینکه برای مصطفی‌جان معجزه بشه. من که خوشحالم. تازه موتورم گرم شده :)
نایب الزیاره بیانی‌ها هستم :)
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۱ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۳۹
نـــرگــــس

من با تمام وجودم فهمیدم که حاج آقا رئیسی از وقتی رفته، حاضرتر شده...
چقدر بهش حرف زدند. مذهبی و غیرمذهبی نداشت. یه آدم مذهبی از این نوشت که چرا ساعت‌ها رو اینطوری جلو کشیدند یا عقب کشیدند، چه می‌دونم... که باعث میشه نمازهای مردم قضا بره...
شب اول بعد از شهادت حاج‌آقا، دیر وقت شده بود و ساعت از یک گذشته بود. روی بالشتم که از گریه نمناک شده بود، از دلم رد شد که ای حاج‌آقا رئیسی که انقدر حرف شنیدی... که نماز مردم براتون مهم نیست، من رو صبح بیدار کن!
و ده دقیقه به نماز صبح بیدار شدم. حتی وقت برای دو رکعت نماز شب هم بود، خودم نخوندم.
دو روز ثواب تلاوت‌های قرآنم رو هدیه کردم به حاج‌آقا و همراهان شهیدشون. روز سوم هدیه به شهدای مدفون در حرم حضرت عبدالعظیم کردم. انقدری که دلم تنگ بود برای زیارت شهید امیرعبداللهیان و زمانی‌نیا و جلادتی و قشقایی.
فردای اون روز رفتم خونه مامانم. گفت یه خبر خوب: بابات داره برمی‌گرده.
از خوشحالی سجده کردم. امیر رفت و بابای من رو برگردوند. می‌دونم صدای من رو شنید. می‌دونم کار خانواده‌ی ما رو از آسمونا راه انداخت.
بابای من برای ماموریت سه ماهه رفت الجزایر اما سه ماه شد چهارماه و سفیر اجازه نداد برگرده.
نه ماموریتش دائم میشد که مامانم بره پیشش و نه موقتش تموم میشد.
به بابام گفتند آقای رئیس‌جمهور اسفند می‌خواد بیاد الجزایر و بهت نیاز داریم. سه ماه شد شش ماه.
آقای رئیسی رفت و برگشت و دو ماه دیگه هم گذشت و بازم کار بابا معلوم نبود.
کاسه صبرمون داشت لبریز میشد که رئیس‌جمهورمون شهید جمهور شد، به همراه آقای وزیر، رئیسِ بابا... از سال‌های دور. از همون موقعی که ایشون معاون اداره کل خاورمیانه و شمال آفریقا بود و بابا یکی از معاون‌هاش بود.
می‌خواستم برم سر مزار شهید و بعد از همه‌ی درد و دل‌هام بگم که کار بابای منم درست کن، امیرِ عزیز.
اما شهدا صدای توی قلب‌ها رو می‌شنوند.
امروز مامان گفت که بابا در آخرین دیدارش با امیر در الجزایر، ازش خواسته بود که کارش رو درست کنه.
خبر بازگشت بابا رو، تهران روز ۴ خرداد بهش داده بود.
ما ۵ خرداد فهمیدیم.
حالا گرچه بازم سفیر، بابا رو می‌خواد و نیاز داره اما دستور از تهران اومده. دستور از آسمانِ ری اومده.
باید برای تشکر برم زیارت شهید ...
باید منتظر بمونیم تا بابا برگرده و از خاطرات سال‌های سال دوستی و همکاری با امیر بگه...


خوابِ شب ۲۰ اردیبهشت ماه مصطفی‌جان تعبیر شد. دو هفته بعد :)
چرا داغ شما سرد نمیشه. فکر می‌کردم بعد از تشییع‌تون، بعد از اینکه از شما حاج آقا عذرخواهی کنم برای همه‌ی کم‌کاری‌هام براتون؛ همه‌ی دفاع‌هایی که باید ازتون می‌کردم و نکردم، داغ‌تون سرد میشه. ولی خودتون دعوتمون کردید تشییع و بازم داغ‌تون سرد نشد. فکر نکنم هیچ وقت بشه... مگر به نسیان حین کار و زندگی...  داغ‌تون مثل روز اول تازه می‌مونه. اشک گرم‌ ما هیچ وقت سرد نمیشه.
۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۰۶ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۵۰
نـــرگــــس

جالبه که وسط این حادثه‌ی عجیب و بهت‌آور و غم‌انگیز، وسط این وضعیت که ملت ایران داغدار شده...
بعضی مذهبی‌ها به استناد آیه "لتجدن اشد الناس عداوه للذین آمنوا الیهود و الذین اشرکوا..." به جِد معتقدند که قضیه سقوط بالگرد رئیس جمهور، کار اسرائیل هست و مدام پیام‌هایی در این زمینه فوروارد می‌کنند و صغری و کبری و نتیجه‌های بی‌ربط و استدلال‌های مخدوش.
کاش کتاب مغالطات رو می‌خوندند! عزیزان، دشمنی و کینه یهود از مومنین؛ اثبات کننده موفقیت آن‌ها در یک عملیات تروریستی نیست. اون اولی یک گزاره کلی هست که مویّدش هم همینه که می‌بینیم صهیونیست‌ها جشن گرفتند اما آیا اون‌ها موفق به ترور شدند؟ واقعا معلوم نیست و احتمالات دیگری هم مطرح هستند.
صهیونیست‌ها الان خوشحالند اما اگر این حادثه، یک ترور برنامه‌ریزی شده به دست اونا قلمداد بشه، خوشحال‌تر و مغرور و مفتخر هم میشن! 
و افکار عمومی چقدر به هم می‌ریزه و هیمنه، اقتدار وعزت ملت و کشور ایران در جهان، شکننده میشه.

حتی به فرض که کار، کار اسرائیل باشه، تا مسئولین کشور رسماً اعلام نکردند، نباید بگیم. شاید صلاح ندونند که دست داشتن اسرائیل در این حادثه یا ترور، علنی بشه.
بعضی‌ها که اصلا منطق عجیبی دارند! منطقی که من نمی‌فهمم. طوری طرح بحث می‌کنند انگار علت اینکه این حادثه برای رئیس‌جمهور اتفاق افتاده، اینه که خدا زده به کمرش چون رفته با رئیس‌جمهور کشوری که اسرائیل اونجاست، دست داده. و من از این منطق "این کار رو کردی، پس خدا اینطوری جوابت رو داد" متنفرم.*
حالا هزاری هم از سیاست حسن‌همجواری برای این دوستان بگیم، براشون بی‌معناست‌. از اینکه شاید رئیسی رفته بود اونجا که روابط رو حسنه کنه که نفوذ اسرائیل بیشتر از اینی که هست نشه، براشون بی‌معناست.

وقتی به این دوستان میگیم صبر کنید؛ بر تحلیل خودشون مثل یک گزاره قطعی پافشاری می‌کنند! انگار اولین بار هست که برای مسئولین ما حادثه رخ داده. مگه حاج قاسم بارها به دل خطر نزد؟ مگه تیم حفاظتش مسئول تامین امنیتش نبودند و او فقط هر کاری صلاح می‌دونست می‌کرد؟ این که میگم صحبت‌های محافظان حاج‌قاسم هست در یکی از مستندهاشون.
و در آخر، حتی اگر اثبات بشه که کار اسرائیل بوده، بازم نفی کننده این سکوت عاقلانه ما در این برهه نیست. الان عقل حکم می‌کنه که با این حرف‌ها، حال خودمون و اطرافیان‌مون رو بدتر از این نکنیم.
یادمون باشه، مصداق امر به معروف و نهی از منکر، فقط حجاب نیست. این حرفا هم امر به معروف و نهی از منکر هست. تواصی بالحق و بالصبر کنیم.


*: این به این معنا نیست که من برای متافیزیک در این مسائل شانی قائل نیستم. متافیزیکی‌ترین تحلیل از ززآ رو من در بیان نوشتم. شاید در مورد این قضیه هم نوشتم. فعلا که دل و دماغ ندارم و همین رو هم محض وظیفه نوشتم. 


پ.ن: خدایا چه فروردین و چه اردیبهشت طولانی و پرحادثه‌ای بود... حمد فقط مخصوص توست.
۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۵۱
نـــرگــــس

می‌خواستم از اتفاقات خوب دهه کرامت بنویسم...

اما بعضی داغ‌ها ورق را بر می‌گرداند.

آخ...... جگرمون سوخت.

السلطان، یا اباالحسن، تا این حد قدر خادمت را ندانستیم؟

شام ولادت تو، غرق اضطراب و دست به دعا.

روز ولادت تو، اینقدر هوا بارانی است.

خون! خون! خون!

این خون‌ها به دست هر کس ریخته شد...

خوب نگاه کنید که این خون پایمال نمی‌شود.


۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۵۴
نـــرگــــس