صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۸ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

این منم در سال ۲۰۲۷ 😊


عید فطرتون گرچه با تاخیر اما با تاکید مبارک 🌻


روز قدس که این پلاکارد رو درست کردم؛ راستش خودمم فکر نمی‌کردم اینقدر نزدیک باشه. 😊
۶ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۴۵
صالحه

در زندگی هر انسانی، روزهایی از زندگی می‌آید که بی‌نهایت رویایی و شیرین هستند. انسان آرزو می‌کند آن لحظات تا روز قیامت یا حتی تا ابد کشیده شوند یا در آن لحظه متوقف بماند و بمیرد. اما هر لحظه مثل ماهی براق کوچکی از دست انسان لیز می‌خورد و به سوی قعر دریای فراموشی سر می‌خورد. در آن هنگام، انسان دلش می‌خواهد برای هر لحظه سوگواری کند اما هر لحظة نو که از راه می‌رسد، دلبری‌های خودش را دارد. اینطور است که دوام می‌آورد و ناگهان چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌بیند که صبح روزی دیگر فرا رسیده است و جز خاطره‌ای مبهم و کامی شیرین برایش نمانده است. اکنون من مثل ماهیگیری دل‌شکسته در ساحل اشک‌هایم نشسته‌ام. در جستجوی ماهی‌های طلایی و دلبرم در اقیانوس لحظه‌های از دست رفته‌ام، تور نوشتن می‌بافم و به خاطر می‌آورم.

***

سحرگاه روز چهارم فروردین ماه یک هزار و چهارصد و سه بود. در یک کلبه چوبی فرو رفته در مه، به خواب سبکی فرو رفته بودم. چشم باز کردم و از پنجره چوبی کوچک اتاق، به آسمان نگاه کردم. تاریک بود. ساعت را نگاه کردم. لباس پوشیدم و درِ سنگین چوبی را بی‌صدا باز کردم. آرام بیرون رفتم و در را بستم. کتانی‌هایم را پوشیدم و با دقت روی سنگ‌چین‌های دور کلبه پا گذاشتم، مبادا لیز بخورم و در گِل بیفتم. وضو گرفتم و برگشتم به اتاق، نماز خواندم. دیگر حیفم می‌آمد بخوابم. دلم می‌خواست تا بچه‌هایم خوابند، کمی قدم بزنم و قرآن بخوانم. تلفن همراهم را برداشتم و پیامرسانم را باز کردم. پیام‌های زیاد و مهمی از دیشب تا آن ساعت از صبح نیامده بود، به جز پیام ساعت ۰۱:۴۳ بامداد: «دیدار ماه». برای اولین بار، ثبت نام حضور در دیدار رمضانیه دانشجویان با رهبر انقلاب از طریق سایت انجام می‌گرفت و از طریق قرعه کشی، فرصتی برابر برای این حضور فراهم می‌شد. یک فرم بود که مهم‌ترین بخش آن این بود: «اگر شما در دیدار دانشجویی فرصت صحبت با رهبر انقلاب اسلامی را داشتید، مهم‌ترین نکته‌ای را که با ایشان در میان می‌گذاشتید چه بود؟»

تلفنم را برداشتم و به بیرون از کلبه رفتم. از تاریکی کم شده بود. سایه کوه‌ها در افق دوردست سلام می‌کردند به آسمان. از مه غلیظ نیمه شب، چیزی باقی نمانده بود جز تر شدن خاک زمین و سپیدی دور دست. روی جاده‌ی آسفالت روستا، آرام به راه افتادم و فرم را پر کردم. نوشتم: «حضرت آقاجان سلام علیکم. پس از مبارک انقلاب اسلامی ایران، الطاف الهی بر مردم ایران باریدن گرفت و خداوند با نعمت امام، ما را از ظلمات زندگی غربی خارج کرد و به نور زندگی دینی وارد و هدایت کرد اما...»

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۳ فروردين ۰۳ ، ۰۵:۳۱
صالحه

(این مطلب خیلی دلی نوشته شده. شاید غلط غلوط هم داشته باشه.)

شنیدید مثلا کسی گفته باشه: "از فلانی انرژی منفی می‌گیرم؟"
یا مثلا کسی بگه: "انرژی مثبت فلانی خیلی زیاده؟"
یا مثلا آدم‌ها وقتی میرن حرم‌ها، حالشون خوب میشه ناخودآگاه. یا مثلا وقتی میرن مجلس روضه، بعدش حالشون بهتر میشه.

حالا به نظر شما این چیزا چه توجیهی داره؟

این آیه رو شنیدید؟ "یسبح له ما فی السماوات و ما فی الارض"

همه جا، همه چیز، تک تک ذره‌ها دارن تسبیح خدا رو میگن...
اما ممکنه یک جاهایی با شدت بیشتر خدا رو تسبیح کنند، به خاطر تسبیحی که انسان‌ها اونجا می‌کنند.
درست مثل خرده آینه‌های کاشی‌کاری‌های حرم‌ها
دیوارهای بلند و ستون‌ها و پنجره‌های مشبک ضریح‌ها
اون‌ها تسبیح‌ها و دعاهای آدم‌ها رو هزاران بار منعکس می‌کنند...
کنارشون گناه نمیشه، برای همین مثل خونه‌ها و دیوارهای عادی دیگه نیستند...

یا وقتی توی یک مجلس روضه خونده میشه، در و دیوار برای اباعبدالله گریه می‌کنند...

اما سوال این جاست که ما که تسبیح اون‌ها رو نمی‌شنویم،
پس چطور روی ما اثر داره؟
چطور می‌تونیم انرژی اون‌ها رو حس کنیم؟

جوابش ساده‌ است.
چون ما خودمون هم جزو اون موجوداتی هستیم که "یسبح لله ما فی السموات و ما فی الارض"
حتما تک تک سلول‌های بدن ما در حال تسبیح کردن خداوند هستند.
حتما تک تک سلول‌های بدن‌مون از تسبیح موجودات اطرافمون اثر می‌گیرند.
انسان مومن، وجود مختارش با تکوین و فطرتش همسو هست، برای همین حالش خوبه. این رو میشه با شنیدن شرح احوالات قبل و بعد از ایمانِ تازه مسلمان‌های خارجی متوجه شد.
اما انسان کافر، همیشه یک گمشده داره که داره دنبالش می‌گرده. فکر می‌کنه در غیر خدا و دین پیداش می‌کنه و به آرامش می‌رسه اما هرگز اینطور نمیشه.

برای همین اماکن نورانی، ما رو در جریان تسبیح عالم قرار میده. حال‌مون اگر بد باشه، خوب میشه، اگر خوب باشه، بهتر میشه.

حالا تسبیح ما آدم‌ها، تسبیح سلول‌هامون هم اندازه همدیگه نیست.
چون حالات روانی‌مون رو کنترل نمی‌کنیم. یه وقتایی همش عصبانی هستیم بیخودی. یه وقتایی ناشکر هستیم خیلی بیخودی. یه وقتایی به جای یاد خدا، اشتغال به دنیا تمام فکر و ذکرمون میشه.
برای همین تسبیح وجودمون تحت تاثیر این حالات‌مون قرار می‌گیره...

داشتم امشب با مامانم صحبت می‌کردم نمیدونم چطور شد امشب به این چیزا فکر کردم...

دیشب بعد از شب قدر، همسرم ازم پرسید: "به نظرت امسال چطور قراره برامون رقم بخوره؟"
بهش گفتم که "خیلی امیدوارم. چند روز پیش خیلی تو فکر خریدن یه چراغ مطالعه بودم، امشب که رفتیم لوازم تحریر با اصرار خودت برام خریدی! احساس می‌کنم خیلی رسیدن به خواسته‌هام نزدیکه. خیالم راحته چون کارهام رو واگذار کردم به کس دیگه‌ای."
ادامه‌اش رو نگفتم بهش که چرا خیالم راحته... بهشون گفتم: "منو بخر."
ولی هر چقدر  از خودش پرسیدم جوابش به سوال خودش چیه، جواب نداد. میدونم ته ذهنش چیه‌. دوست داره شهید بشه لابد اما قراره با هم شهید بشیم. ناراحتم که هنوز هیچ کاری نکردم که به درد بخورم. امسال می‌خوام تلاشم رو بکنم بلکه ببینم به این هدفمون می‌رسیم...

دیروز که گذشت فاطمه‌زهرا رفت مدرسه. روزنامه‌دیواریش (تکلیف نوروزی بود) رو هم برد و من یه نفس راحت کشیدم چون خیلی برای اون روزنامه دیواری زحمت کشیده بودم :))
ظهر هم همسر رفت سفر دوباره. البته یک روزه است و فردا شب دیگه خونه است ان شاءالله. منم چون می‌خواستم برم خونه مامانم که شب هم بمونم، بعد از برگشتن فاطمه‌زهرا، زینب و لیلا رو فرستادم تو حموم که بازی کنند تا برم بعدش بشورمشون. گوشیم زنگ زد. جواب دادم...
فکر می‌کنید کی بود؟
گفت: خانم فلانی؟
_ بله خودم هستم.
_ از نهاد تماس می‌گیرم. شما برای دیدار رمضانی رهبری ثبت نام کردید. اسم‌تون در اومده. شما عضو انجمن علمی هستید؟ اسم انجمن علمی‌تون چیه دقیقا؟
یادتونه اینجا بودیم ثبت نام کرده بودم؟ وقتی شنیدم در قرعه اسمم در اومده، مثل کوه آتشفشان پر از هیجان اما قبل از فوران شدم.
_ دقیقا نمیدونم ولی همون موقع هم از رئیس انجمن علمی‌مون هم پرسیدم جوابم رو ندادند. اما ما همین دی یا بهمن بود که در مناظره دانشجویی هم شرکت کردیم...
_ شما متاهلید؟
_ بله.
_ بچه هم دارید؟
_ بله.
_ انجمن علمی فقط یک ظرفیت خانم داشته که اونم به شما می‌رسه.
یه ذره صدام از خوشحالی پرش گرفته بود.
_ برای شرکت دیگه؟ صحبت که قرار نیست بکنیم؟
_ نه. به عنوان حضار هستید. هرچقدر زودتر برید البته می‌تونید جلوتر بشینید.
ساعت‌ها و روش گرفتن کارت و ... رو پرسیدم و گفت و تشکر کردم و خداحافظی.
یک جیغ بلند کشیدم که فاطمه‌زهرا طفلی ترسید. بعدش که بهش گفتم چی شده، یه ذره توی قیافه‌اش حسودی دیدم :)))
بعدش هم سریع زنگ زدم به مصطفی و ... اونم کلی خوش به حالت گفت بهم.
می‌دونم که قرار بود یه جور دیگه برم پیش آقا. با خودم قرار گذاشته بودم که یه آدم به درد بخور بشم که برای ارائه کارم برم پیش آقا. اما خب، این با اون قرار خودم منافاتی نداره. از آخرین باری که آقا رو دیدم، بیشتر از ۱۳ می‌گذره. تازه از دور! بدون عینک طبی! (آخه چرا عینکم جا مونده بود؟!) حالا هم دل تو دلم نیست. میرم ان شاءالله ببینمشون ان شاءالله انرژی بگیرم ان شاءالله و برام دعا کنند ان شاءالله :)
+ دیدار یک شنبه صبح هست. یعنی میشه؟ :')
+ چقدر بیشعورم که کامنت‌ها رو انقدر دیر جواب میدم. تو رو خدا من رو ببخشید. باشه؟

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۱۲
صالحه

تو مطلب قبلی نوشتم شب قدر ۱۹ ماه مبارک بهم بد گذشت.
شب قدر ۲۱ هم گذشت البته با این تفاوت که زینب گریه نکرد و من رو هم پریشان نکرد. اون حس بد هم کمتر بود...

و با این حال، بازم حس خالی بودن زیادی می‌کردم.

رسماً هیچ کدوم از اعمال رو هم نتونستم محض دلخوشی خودم انجام بدم... فقط قرآن به سر گرفتم، اونم با حال معنوی داغون.

ولی شب ۲۱ از خودم خجالت کشیدم که گفتم شب ۱۹ بد گذشت در حالی که رزقم این شد که کتاب "المومن" رو بخونم.
شب ۲۱، قسمت‌های باقی‌مونده‌اش رو خوندم و تمام شد و قسمت‌هایی از کتاب "شرح حدیث عنوان بصری" رو هم خوندم.

یادتونه این مطلب رو؟ این مطلب رو چی؟
این مطلب رو هم بخونید...

به عنوان یه مادر که اصلا وقتش دست خودش نیست و نمی‌تونه برنامه بریزه یا نمی‌تونه با یه جمع همراه بشه و باهاشون مثلا جوشن کبیر بخونه بدون اینکه چندین بار بچه‌هاش بیان و وسطش حرف بزنن یا کاری داشته باشن که فرازها رو از دست بده و یا بچه دستشویی ببره، پوشک عوض کنه....

فکر می‌کنم اگر فقط یه چیز بتونه، حال من رو خوب کنه، اینه که باور کنم...
یه بنده‌ای از بندگان امامم هستم...
امامی که آسمان‌ها و زمین برای او خلق شده...
و من به طفیلی وجود او، می‌تونم نفس بکشم، از نعمت‌های خدا بهره ببرم و عبادت کنم و به خدا نزدیک بشم...

این جمله‌ای که الان نوشتم، روی یه بخشی از متن پایان‌نامه‌ام، غلط‌گیر می‌گیره... تصحیحش می‌کنه... و خیلی بهترش می‌کنه...
تو سفر عتبات، حس به طفیلی امام، بهره‌مند بودن رو شاید برای اولین بار تجربه کردم.
هر بار که می‌گفتم: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.
و وقتی رفتیم مسجد سهله، با خودم می‌گفتم: کی میاد اون روزی که امامم اینجا با خانواده‌ی قشنگش، تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا باشه.

حالا چرا این باور آرومم می‌کنه؟ چون
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
چون منِ دیوانه... منِ ظلومِ جهول، یه عاقل، عادل و عالم محض می‌خوام که کمکم کنه... منِ دیوانه زیر این بار له میشم.

وقتی محجور باشی، اگر ولی و سرپرست نداشته باشی، بیچاره‌ترینی...
اما من با ولی‌ام خوشحال و خوش‌بخت‌ترینم...
اونم نه ولایت فقط صوری... ولایت حقیقی و وجودی.

کاش این باور از من دور نمیشد. کاش با گِلم سرشته میشد. اون‌وقت من خوشبخت‌ترین بودم. برای همیشه.

+ این عکس رو ببینید. فاطمه‌زهراست. شب ۲۱. یعنی من مامانشم؟ من فقط مامانشم. هدایتگرش کس دیگریه.

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۱۲
صالحه

بامداد ۵ فروردین، یک شنبه... تازه رسیده بودیم تهران و بعد از یه کم جمع و جور کردن، داشتیم می‌خوابیدیم. مصطفی داشت برام تعریف می‌کرد که قبلا به دوستاش گفته بوده که دلش می‌خواد ما رو حتما ببره یه شمال، یه کلبه چوبی... و چقدر به طرز باورنکردنی این اتفاق محقق شد :)
گفت: نمی‌خواستم بهت بگم چون می‌ترسیدم باورت نشه اما وقتی میرم سفر، همه‌اش به یاد تو‌ام. استرس تو رو دارم. غصه تو رو دارم...
بعد ادامه داد که وقتی رفته بود چابهار همش تو فکر من بوده. بعضی از دوستاش راحت پیشنهاد رفتن به فلان‌جا و بهمان‌جای تفریحی می‌دادند اما اصلا به مصطفی نمی‌‌چسبیده. همه‌اش به فکر این بوده که باید حتما ما رو یه روز ببره چابهار...
(این‌ها از اون تغییرات جدی مصطفاست که دو مطلب قبل گفتم...)
یهو مصطفی گفت: چقدر روزه نگرفتن ما رو گرفته! فردا باید روزه بگیریم ها!
گفتم: وای! آره! برم سحری درست کنم.
رفتم تو آشپزخونه مشغول شدم. بعد از چند دقیقه برگشتم تو اتاق یه سر بهش بزنم. دیدم مشغول پیامک‌بازی هست.
گفتم: چی شده باز؟
گفت: عزیزم من باید برم. خودت تنهایی باید سحری بخوری. من باید همین امشب برم جلسه و احتمالا دیگه برنمی‌گردم و از همون‌جا راه می‌افتیم به سمت خوزستان.
شاکی شدم که یعنی چی؟🥺
یه ذره دلداری‌ام داد. یه نیم ساعتی هم به خاطر من تو آشپزی کمکم کرد و بعد رفت. به همین سادگی.
رفتم تو آشپزخونه... قطعه "بنشین تماشایت کنم" رو پلی کردم و گریه می‌کردم. غذا که آماده شد، "بی‌قرار" شهرام ناظری رو گذاشتم و مشغول سحر خوردن با طعم اشک شدم.
زینب تب داشت. مامان و بابام هم مسافرت بودند. روز ۵ فروردین توی خونه بودیم همه‌اش. دوباره سحر اون روز چقدر گریه کردم. بیشتر برای غزه. نمی‌دونم چرا نشستم فیلم خودسوزی آرون بوشنل رو دیدم و حالم بدتر شد.
۶ فروردین بابام اینا برگشتند. ما هم برای افطار رفتیم خونه‌شون، با همون زینب تب‌دار. توی راه، تو ماشین بودیم که بابام خبر بد رفتنش رو داد. ته‌مونده حال خوبم تبخیر شد. اون شب، بابام اینا خسته سفر بودند. منم دلتنگ... یه سری حرف‌های ساده انقدر من رو به هم ریخت که دیگه نشستم روی مبل، سرم رو تکیه دادم به پشتی و خیره شدم به رو به رو. مصطفی زنگ زد. بی‌حال و غمگین بودم. اصلا نفهمیدم که می‌خواد یه چیزی بهم بگه. شاید یه چیز مهم. یه ذره تلخی کردم...
سنگینی غم توی سرم خواب‌آلودگی ایجاد کرد. زود برگشتیم خونه...
تصمیم گرفتم بنشینم یه ذره قرآن بخونم که مصطفی شروع کرد پیام رگباری دادن: خوابیدی؟ خوبی؟ خونه خودمونی؟ سحری داری؟ بچه‌ها خوابیدن؟
بعد گفت استراحت کن و دلم برات تنگ شده و ...
گفتم احساس عجیبی دارم...
یهو پیام داد: من دیشب خوابتو دیدم. 🤪
دیگه هر چی گفتم بگو، گفت تو اول بگو چه احساسی داری.
منم از فاز درونگرایی خارج شدم و یه ذره احساساتم رو براش شرح دادم.
نوشت: خوابم هم این بود که دیدم شما رفتی سفر عمره.
قرآنتو حفظ کردی. من بچه‌ها رو نگهداشتم.

نمی‌دونم این مطلب یادتون هست یا نه... پاراگراف دوم...
نوشتم: خوابت چقدر قشنگ بود. راست میگی؟ من چشمام قلب قلبی شد.😍 توی دلم اصلا یه جوری شد.
نوشت: حالا امروز که بهت زنگ زدم دیدم حالت مناسب نبود برات تعریف نکردم. عجیب تر از خوابم تعبیرش بود.
پشت فرمون بود. با چند دقیقه تاخیر برام نوشت. توی این مدت و بعد از خوندن تعبیرش، انقدر خوشحال بودم که دلم می‌خواست بلند داد بزنم، جیغ بکشم، یه کسی رو بغل کنم. اما هیچ‌کس نبود :) بچه‌ها خواب بودند و می‌ترسیدم بیدار بشن. دستام رو گذاشتم روی صورتم و احساساتم رو همون‌جا نگه‌ داشتم...
کلی قربون صدقه‌اش رفتم و فکر می‌کردم چقدر حیف که حضوری نشد بهم بگه و چه خوب که بهم گفت تا حال و هوام عوض بشه.
۷ فروردین ولادت امام حسن بود. چون پس‌فرداش بابام بلیت داشت، دعوت‌شون کردم خونه‌مون. تقریبا با اطمینان میگم فقط انرژی اون رویای صادقه مصطفی من رو سر پا نگه‌داشته بود. اون روز به امام حسن گفتم: یا امام حسن؛ دخترم رو شفا بده. خسته شدم. و تا شب تبش از بین رفت. خوشحال بودم که این وضعیت رو کنترل کردم تا پشت تلفن به مصطفی غر نزنم یا یه وقت نگرانش نکنم. الحمدلله قبل از رسیدنش زینب تا حد زیادی خوب شد.
۸ فروردین مامانم افطاری گرفته بود خونه‌شون. رفتم کمکش و اعصابم رو به فنای خالص دادم و خسته و له برگشتم خونه و دقیقا همون زمانی که دیگه هیچی انرژی برام نمونده بود؛ بامداد ۹ فروردین، مصطفی رسید. شبش بابام رفت و قلبم دوباره سرد شد. 💔


پ.ن: تعبیر خوابش رو مصطفی گفت به کسی نگم. البته به مامانم گفتم :) خودم انتخاب می‌کنم که به کی بگم به کی نگم :)

پ.ن ۲: ناظر به عصر و شام تلخ ۶ فروردین هم یک تصمیمی گرفتم که شاید بعدا در موردش نوشتم. 

پ.ن ۳: براتون دعا می‌کنم که شب‌‌های قدر خیلی خوبی رو پشت سر بگذارید و برای سال‌تون بهترین تقدیرها رو بخواهید. من که دیشب خیلی بهم بد گذشت. برای منم دعا کنید :'(

۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۳ ، ۱۵:۳۰
صالحه

اما خاطره روز سوم فروردین...

شب قبلش، مادر و پدر نسیم هم رسیدند شمال و ما یک شام ساده یعنی کنسرو ماهی پلو :) خوردیم. بعد از شام هم، تقریبا همه زود خوابیدند تا فردا زود به جنگل برسیم.

بلاخره نماز ظهر رو خوندیم و راه افتادیم. مقصد دور نبود اما بین راه، برای خرید وسایل مورد نیازمون خیلی توقف کرده بودیم. برای همین وقتی نزدیک مقصد بودیم و دیگه به قسمت‌های سرسبز و جنگلی رسیدیم، تصمیم گرفتیم یک جایی پیدا کنیم و همون‌جا ناهار بخوریم. جاده، سینه‌کش یک کوه و خیلی باریک بود. اصلا جای توقف نبود. ما ماشین جلویی بودیم. من به مصطفی گفتم وارد این فرعی شو. فرعی چی بود؟ یک روستا...

وارد منطقه اون روستا شدیم و انگار یک بهشت کوچک بود با درخت‌های تازه شکوفه کرده و چمن‌های سبز مخملی. فقط یک ایراد داشت. دور تا دور تمام فضای سبز، سیم خاردار کشیده بودند.

دیدیم اوضاع اینطوره، وارد یک فرعی خاکی شدیم. رسیدیم به یک ویلای نیمه کاره که فقط اسکلت بتونی و یک سقف زده بود. محوطه رو به روش خوب بود برای نشستن و خوردن غذا. اما وقتی توقف کردیم، همسر نسیم گفت: «نه! اینجا صاحب داره! حق الناسه! بریم.»

من از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم و راحت پذیرفتم اما مصطفی می‌گفت من یکی دو بار دیگه به داداشم اصرار کردم که حالا وایستیم همین جا دیگه. اما همسر نسیم سفت گفت: «نه. اصلا نگاه کنید جلوی محوطه خونه رو گِل کرده از عمد که کسی وارد نشه.» ما به مصیبتی دور زدیم و دوباره افتادیم توی جاده روستا.

این بار یه مقدار جلوتر رفتیم و وارد محوطه یکی دیگه از روستایی‌ها شدیم. دقیقا جلوی سوله گاوداری‌شون ترمز زدیم. همسر پیاده شد و انگار یکی از بچه‌ها دستشویی داشت. صاحب اون ملک هم همون‌جا بود. مصطفی بعد از سلام، بی‌مقدمه پرسید: «حاجی عیبی نداره ما اینجا وایستیم ناهار بخوریم؟ مسافریم!» و اون مرد روستایی، بی‌مقدمه گفت: «آره. اگر بخواهید این خونه هم هست.»

خونه کدوم بود؟ بالای گاوداری یک خونه نوساز بود و پایین گاوداری یک خانه قدیمی که منظور اون آقا همون خونه قدیمی بود. در نگاه اول با خودم فکر کردم: «وای! یعنی این خونه چطوریه؟ اصلا بهتره بمونیم تو طبیعت.» اما در حقیقت، ما اولش توی یک زاویه‌ای بودیم که من تشخیص ندادم این خونه چقدر بزرگ و قشنگه. دقیقا مثل خونه چوبی‌هایی که آدم‌ها تو فانتزی‌هاشون دوست دارن برن اون‌جا بمونن و شب رو سپری کنند.

وقتی وارد اون کلبه بزرگ چوبی شدیم، از هر بخشی که به بخش دیگه می‌رفتیم، بیشتر حیرت می‌کردیم. خیلی خاص بود. خیلی هنرمندانه ساخته شده بود. خیلی اصیل بود... اصلا هیچ چیزش کپی نبود.

خونه بزرگی بود و از سه ضلع، ایوان داشت که رو به روی ایوان آشپزخانه، یک فضای خاصی تعبیه شده بود که می‌تونستی روش بایستی و میوه و سبزی رو با شیر آب بشوری و آبش مستقیم بریزه به جوی پایین خونه که اون جوی هم می‌رفت توی زمین کشاورزیشون. کلا ویو و منظره خونه، از یک سمت، مزرعه و زمین کشاورزی بود. از سمت دیگه، به سمت مرغ‌دونی چوبی و جاده روستا بود. دیوار آشپزخونه‌اش با الوارهای برش خورده یک تیکه از یک درخت قطور ساخته شده بود. دیوارهای بخش اصلی خانه چوبی، از روی هم گذاشتن تنه‌های برش نخورده درخت‌های متوسط اما قد بلند، بالا رفته بود. برای سفید کردن دیوارهای داخلی، یه ماده خاصی روی چوب‌ها کشیده بودند. داخل اتاق پذیرایی یک در داشت به ایوان و دو پنجره کوچک که هر پنجره یک در از داخل داشت و یک قاب شیشه‌ای از داخل. تقریبا اتاق‌ پذیرایی از باد سرد محفوظ بود و با یک بخاری کوچک راحت گرم می‌شد. اتاق دیگری بین ایوان آشپزخانه و ایوان اصلی و اتاق انباری بود که با یک پنجره خیلی کوچک به اتاق پذیرایی وصل می‌شد. اتاق انباری هم یک نردبام خیلی خاص و جالب داشت که به زیرشیروانی راه داشت. کلا مهندسی ابزارهای اون خونه خیلی جالب بود. مثلا درهای چوبی‌شون خیلی سنگین و قطور بود. قفل و لولاهای درها همه چوبی بود. با دقت به هر وسیله‌ای، می‌شد عقل خاصی رو پشتش دید.

بخش‌های دیگه‌ای از خونه بود که ما نرفتیم ببینیم مثل طبقه پایین خونه. توضیح بیشتر هم نمیدم چون از حوصله خارج هست.

حالا این بنده خدا که اسمش محمد بود و ما صداش می‌زدیم حاج محمد، چرا این خونه رو به ما اجاره داد؟ سوم فروردین ۱۴۰۲ پدر حاج محمد از دنیا رفته بود. اون روز وقتی ما رو دیده بود، به گفته خودش، یه نوری تو چهره ماها می‌بینه که دلش می‌خواد بهمون جا و مکان بده. یعنی حاج محمد اصلا حتی نیت اجاره دادن خونه پدری‌اش رو نداشت و هی بهمون می‌گفت شما بیایید، اصلا هرچی دوست دارید اجاره بدید. آقایون اولش طی کردند ۵۰۰ تومن اما هر چی می‌گذشت، ما با خودمون می‌گفتیم اصلا این خونه قیمت نداره! شبی ۵ تومن هم کمه براش.

خلاصه ما تا رسیدیم، همه مشغول کاری شدیم. من در شستن و خرد کردن سبزی آش دوغی که نخودش رو صبح پخته بودیم به مامان نسیم و سیخ زدن جگر و دنبه به مصطفی کمک کردم و البته کلی هم عکس گرفتیم. هی به شوخی می‌گفتیم که چقدر این‌جا جون میده برای استوری اینستایی و جای اون فامیل نسیم اینا که بلاگره خالیه! و البته من می‌گفتم: «خداوند چنین چیزهایی رو قسمتِ بلاگرها نمی‌کنه.» :))

اما اوج جذابیت قضیه برای ما، شب بود که هوا کاملا تاریک شد. همه جا سیاهِ سیاه شد. نمی‌دونم آخرین بار که اون جور تاریکی رو دیدم کی بود. هرچی می‌گذشت هوا سردتر می‌شد و ابرها پایین‌تر می‌اومدند. یک صداهایی هم می‌اومد که معلوم نبود صدای چیه؟ سگ و گرگ و شغال و روباه و گراز، همه گزینه‌های محتمل بودند. اتفاقا صبح فرداش یک بخشی از جگرسفید گوسفند ناپدید شد که حدس میزنم کار روباه بوده باشه.

شب که شد، رفتیم عید دیدنی خونه حاج محمد. من اون شب شدیدا تحت تاثیر نجابت و خلوص مهربانی این خانواده قرار گرفتم. خیلی ساده از ما پذیرایی کردند. خیلی ساده سفره انداختند و برامون دورش نان تازه پخت و قندان و استکان چای گذاشتند. نشستیم و خوردیم. یک دختر داشتند اسمش حوریه بود که من باهاش بگی نگی دوست شدم. دنیای من و حوریه خیلی از هم دور بود اما حس می‌کردم که می‌تونم به دنیای حوریه نزدیک بشم. یک کوچولو درکش کنم در حدی که آزارش ندم. در حدی که حرفی نزنم که بهش بی‌احترامی بشه.

روستاشون خیلی خلوت بود. آدم‌ها خیلی کم بودند و برای همین اون‌جا زندگی پر از کارِ سخت و مداوم بود. انگار یا باید در مرکز یک شهر شلوغ و آلوده زندگی کنی و انواع خدمات در دسترست باشند یا برای آسودن در یک کنج آرامش باید قید آسایش رو بزنی.

با وجود اینکه اتاق بخاری داشت اما باز هم سرد بود؛ یک سرمای بهاری. ما هم پتو کم داشتیم. توی اتاق هم پر بود از کفشدوزک. من خیلی سبک خوابیدم. اتاق آقایون که سرماش چند برابر اتاق ما بود. اونها کامل یخ زدند.

دیگه بعد از نماز صبح نخوابیدم. از اتاق زدم بیرون. توی گوشی‌ام یک پیام اومده بود که اگر می‌خواهید برای دیدار دانشجویی رمضانی بیت رهبری ثبت نام کنید، از فلان لینک، اطلاعاتتون رو وارد کنید تا در قرعه‌کشی شرکت داده بشید. همین‌طور که توی جاده روستا قدم ‌می‌زدم، اطلاعاتم رو وارد کردم. هوا داشت روشن می‌شد و همه جا به طرز شگفت‌انگیزی ساکت بود. پشت خونه حاج محمد یک اسب قهوه‌ای دیدم. هر صحنه انقدر رویایی بود که با خودم نگفتم بایستم و بیشتر نگاه کنم. حتی طوری بود که نمی‌دونستم باید به چه چیزی نگاه کنم. ساده ترین چیزها هم شگفت آور بود. زیر لب می‌گفتم: سبوح قدوس رب الملائکه و الروح.

هوا روشن شد و همه بیدار شدند و فهمیدیم که زینب بدجوری تب کرده. مردها هم یه مقدار لرز کرده بودند. زود صبحانه خوردیم و برگشتیم به سمت بابلسر. اما خاطره‌ اون روستای جنگلی، اون کلبه و اون حال و هوا رهامون نمی‌کرد. حاج محمد ازمون هیچی نگرفت. گفت برای پدرم دعا کنید.

به مصطفی گفتم انقدر محبت حاج محمد و احسانی که در حق ما کرد، شیرین بود که طعمش محاله حالا حالاها از یادمون بره. من به این نتیجه رسیدم که مهم نیست چقدر پول داشته باشی و بتونی ریخت و پاش کنی، گاهی شاد کردن دل آدم‌ها هیچ ربطی به پول نداره.

و بعدش مصطفی گفت که ای‌بسا این اتفاق خوب، به برکت پافشاری داداشش بر حق الناس نکردن بوده. همون‌جا که اول روستا خواستیم بشینیم توی ملک یک آدم دیگه و همسر نسیم گفت: « نه.»

و من عاشق این آیه‌های سوره ذاریاتم: «و فی السماء رزقکم و ما توعدون. فورب السماء و الارض انه لحق مثل ما انکم تنطقون.»


از اون روستای جنگلی صبح شنبه بیرون زدیم. تا برگردیم ویلا و وسیله جمع کنیم و بریم از دریا خداحافظی کنیم و ... نهایتا ساعت ۹ و نیم شب رسیدیم تهران. فکر می‌کردم بتونیم زود بخوابیم اما مصطفی همون نیمه شب رفت سر کار...

می‌نویسم چی شد...

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۱۶
صالحه

بعد از اتفاقات تلخ‌تر از زهری که در غزه افتاد و خبرش بهمون رسید، گمان نمی‌کردم حال نوشتن برام بمونه. می‌خواستم از روز سوم فروردین و سفرمون در شمال بنویسم که یک خاطره به یاد ماندنی برامون ساخته شد. خوب بودم تا صبح یک شنبه ۵ فروردین که به هم ریختم و بعدش هم به حدی انرژی ام افت کرد که حدس میزدم به سمت افسردگی برم اما ناگهان بامداد ۷ فروردین (دیشب) اتفاق عجیب دیگه ای افتاد که اشک شوق ریختم براش و حالا با وجود اشک ریختن برای غزه، می‌تونم به زندگی عادی برگردم. اما قبل از نوشتن در مورد ماجرای سوم فروردین و ماجرای امشب، یک برش از روز دوم فروردین رو می‌نویسم...

روز اول و دوم فروردین ما رفتیم کنار دریا. با این تفاوت که روز دوم، بچه‌ها با وسایل شن‌بازی‌شون اونجا مشغول بودند. اینم بگم که در این دو روز، هوا به شدت سرد بود و برای همین ساحل خیلی خلوت بود. مخصوصا روز دوم که تا پیاده شدیم از اومدن پشیمون شدیم اما همون موقع، همسر نسیم، یکی از دختراش رو برد دستشویی و برای همین مجبور شدیم صبر کنیم و در همین حین، ابرهای سیاه کم کم از چپ و راست ما کنار رفتند و روی یک بخش کوچک ساحل، یعنی همون جا که ما بودیم، آفتاب افتاد.

به غیر از ما دو تا خانواده، سه چهارتا پسر جوان کنار ساحل اومده بودند. باند گذاشته بودند و مشغول صفا کردن بودند. ما هم (به قول نسیم) خیلی اوکی بودیم و نشسته بودیم دور آتیش، تخمه می‌شکستیم. زهرا (دختر شماره یک) داشت شن بازی می‌کرد که یکی از وسایلش که برای ساختن قلعه شنی بود، شکست. آی زد زیر گریه! آی زد زیر گریه و به باباش غر می‌زد. باباش طفلی بی سر و صدا مشغول ساختن قلعه بود که بهش اثبات کنه که با همین ظرف شکسته هم میشه. ظرف رو برگردوند، بازم زهرا با شدت گریه می‌کرد. من گفتم: زهرا این قلعه، اصلا یک قلعه معمولی نیست. یک قلعه افسانه‌ای هست که توش کلی شاهزاده خانم زندگی می‌کنند. وقتی باد میاد و برج و باروهای قلعه خراب میشه، این شاهزاده خانم‌ها به پرواز در میان و میرن توی دماغ دختربچه‌هایی که گریه می‌کنند.

بلافاصله گریه زهرا بند اومد.

خلاصه اینم تعریف کردم که یکی از هنرهای مادرانه‌ام رو رو کنم :)

بعدش دیگه بچه‌ها رفتند نزدیک موج‌ها، پاچه‌های شلوار بالا، مشغول بازی و خیس شدن بودند و ما از دور تماشاشون می‌کردیم. یه مقدار که گذشت، متوجه یک خانمی شدیم که زیر اندازش رو بین ما و ماشین اون پسرها انداخته بود. البته فاصله‌اش با ما خیلی کم و با ماشین پسرا، زیاد بود. دخترش رو با خودش آورده بود ساحل که بازی کنه و خودش نشسته بود با یک فلاسک و یک چتر و یک لیوان روی زیر انداز. من زیر چشمی می‌پاییدمش. یک شلوار کوتاه و یک کاپشن و یک کلاه پوشیده بود که موهاش رو کامل پوشونده بود. مژه‌هاش طبیعی نبود. انگار کاشته بود یا چی. ناخن‌هاش هم همین‌طور و یک تتوی کوچک بالای قوزک پاش داشت. اولش برای خودش یک نسکافه درست کرد و بعد از مدتی، پشت به باد و ما کرد و سیگارش رو روشن کرد.

دخترکش با دخترای ما بازی می‌کرد. ما هم گرم گپ و گفت و خنده بودیم که من نگاه‌های سنگین پسرهای ماشین بغلی رو روی اون خانم احساس کردم. با خودم می‌گفتم یعنی چرا تنها آمده؟ و خب حدسم این بود که اصلا شاید طلاق گرفته و از غم مشکلات زندگی سیگار هم می‌کشه و ...

ولی... ولی... خدا می‌خواست بهم نشون بده که چقدر توی ذهنم چرت بافتم.

دم‌دم‌های غروب شد. موقع رفتنمون، دلمون نمی‌اومد تنهاش بذاریم، اونم با نگاه‌های هیز پسرای ماشین بغلی. دخترکش هم شلوارش کامل خیس شده بود. آقایونِ ما، نظرشون این بود که حتما برسونیمشون که یه وقت دخترک مریض نشه. من هم سریع گفتم بذارید من بهش میگم. تهِ ذهنم این بود که از ما خیلی بدش نمیاد. چون هم ترجیح داده جاش رو نزدیک ما آدم مذهبی‌ها بندازه و هم یک بار که چشم تو چشم شدیم، گرم به هم لبخند زدیم.

بهش گفتم که دخترش رو بیاره کنار آتیش ما تا شلوارش رو عوض کنه. البته شلوار اضافی نداشت. ما یک پتو نوزادی داشتیم که مامانش دورش پیچوند و وسایلشون رو جمع کردیم و گذاشتیم پشت صندوق و رسوندیمشون. منم یک نفس راحت کشیدم که این خانم تنها نموند کنار ساحل زیر نگاه‌های اون پسرا...

الا لعنه الله علی القوم الظالمین. خدایا، صاحبت چی می‌کشه که نوامیس باحیای این امت، به دست رذل‌ترین و شقی‌ترین‌‌ها عذاب و شکنجه میشن و مردهاشون قدرتی برای دفاع ندارند، بچه‌هاشون هم...

من با اون خانم صحبت کردم. متوجه شدم اسمش فاطمه است، اسم دخترش رضوانه. از مشهد اومده بودند و چون تازه رسیده بودند، همسرش خسته بود و در ویلا مشغول استراحت.

بهش هم چیزی نگفتم. نگفتم چرا حجابت اینجور و اونجور هست. حس می‌کنم همه چیز در عمل اتفاق افتاد. امر به معروف و نهی از منکر. دوست داشتم حس خوب با خودش به یادگاری ببره از ما مذهبی‌ها.

روز چهارم به اصرار بچه‌ها، برای خداحافظی از دریا رفتیم ساحل و زود برگشتیم که برگردیم تهران. خوب یادمه داشتیم از خیابون منتهی به ساحل به سمت جاده میرفتیم. خواستم بگم: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان اما به زبونم اومد: آجرک الله یا صاحب الزمان بمصاب جدک الحسین... فکر کنم در همون ساعت‌ها بود که در غزه جنایت‌ها شد...

و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۰۹
صالحه

اصلا فکرشم نمی‌کردم سال نو ما اینقدر قشنگ شروع بشه.
تو راه شمال، بچه‌ها بیشتر رفتن تو ماشین آبجی من (نسیم) و داداشِ مصطفی (همسر نسیم) :)
من و همسر کلی وقت دو نفره داشتیم. با هم حرف زدیم... از خیلی قدیم‌ها. از بیشتر از یازده سال پیش...
به همسر گفتم: یعنی واقعا اگر دو تا جوون همه چیزشون با هم هماهنگ و عالی باشه، فقط فرهنگ و سطح معیشتی خانواده‌هاشون متفاوت باشه، باید قید رسیدن به هم‌دیگه رو بزنند؟
یه چیزی تو پرانتز بگم. اختلاف فرهنگی من و همسر، واقعا خارج از حد تصور و طاقت ۹۹ درصد آدم‌ها هست. مثلا ما بعد از عروسی‌مون با خانواده همسرم یه سفر رفتیم که داستانش رو بارها مصطفی‌جان برای دوستانمون تعریف کرده. قصه اون سفر همیشه باعث حیرت دوستانمون شده؛ از حجم اختلاف فرهنگی و ...  ماجراش خیلی طولانی و خنده‌داره و همیشه دوستان همسرم آخرش می‌پرسند: خانم فلانی شما چطور در اون سفر دوام آوردید؟
یا مثلا اخیرا که از کربلا برگشتیم، عروس‌مون که احتمالا برای اولین بار مواجهه نزدیک با خانواده همسرم داشت؛ دو سه روز پیش بهم گفت من تازه فهمیدم اختلاف فرهنگی داریم تا اختلاف فرهنگی! و گفت که اختلاف فرهنگی خانواده خودش و خانواده ما، در مقابل اختلاف فرهنگی خانواده من و همسرم هیچه! :)
ولی با وجود این اختلافات سخت و جدی، من پریروز تو جاده هراز به مصطفی گفتم: چقدر خوشحالم که بهت بله گفتم!
هر دومون متفق القول بودیم که اصلا دلمون نمی‌خواست تو سی سالگی تازه بخوایم با نامزدمون بریم سینما! و اون کارها وقتش همون سن بود و ما بردیم چون لذتش رو بردیم! و از این گفتیم که چقدر همدیگه رو نجات دادیم از زندگی مجردی و تبعیت از پدر و مادر و به جاش به معنای واقعی کلمه مستقل شدیم.
از این گفتیم که چقدر در این ۱۱ سال هر دومون بزرگ شدیم (مخصوصا مصطفی در یکی دو سال اخیر خیلی تغییرات خاص و خوبی کرده!) و مادر و پدر شدن، چقدر دنیای ما رو ساخته! خوشگل ساخته!
امروز به این فکر کردیم که وقتی کاری می‌کنیم که در جریان اون، بچه‌ها شاد میشن، برکت به زندگی‌مون نازل میشه.
مثل همین سفر رفتن! بچه‌هامون با دوستاشون بازی می‌کنند و کیف می‌کنند و انگار در حق ما دعا می‌کنند.
در سفر سعی می‌کنیم دائما در حال خوشحال کردن بچه‌ها باشیم و برکت خدا دائم در زندگی‌مون جاری میشه.
این به خاطر این هست که خداوند اسباب برکتش رو در دعایی قرار داده که از ارتباط حسنه با انسان‌ها حاصل میشه.
و البته من از اول این سفر نیت قربت کردم...


به مصطفی گفتم: ما اینقدر همدیگه رو دوست داریم، شکرش رو چطور به جا بیاریم؟
سریع گفت: بچه بیاریم.
_ :/
_ جدی گفتم. زن و شوهری که همدیگه رو دوست دارند باید بچه بیارن. هیچ چیزی ارزشمندتر از عشق برای دادن به بچه‌ها وجود نداره. به نظر من، زن و شوهرایی که همدیگه رو دوست دارند، باید بچه زیاد بیارن، اونایی که همش با هم جنگ دارن؛ اصلا نباید بچه‌دار بشن...
_ حالا چندتا به نظرت خوبه؟
_ ۶- ۷ تا.
_ ۶ تا خیلی خوبه. ولی چرا؟
_ نظر آقا اینه.
_ از کجا میدونی؟
_ دوستان دانشجو در دیدار دانشجویی یا همکارانی که ضیافت افطار آقا دعوت بودند از خودشون پرسیدند...
_ ولی میگم باید یه جوری بچه بیاریم که اگر خواستیم بریم مسافرت، بتونیم با یه خانواده دیگه مثل خودمون بریم. مثلا الان هر ۶ تاشون رفتند تو اون ماشین و پیش دوستاشونن. اینجوری خوبه! :)
_ آره :)


فکر کنم انقدر باهم مهربون بودیم که اون روز قسمت‌مون شد بریم زیارت علامه حسن‌زاده آملی. خیلی چسبید. جای شما خالی! دیوان شعرشون رو تورق کردم و ازشون رزق استاد و علم خواستم :)

آخر شب رسیدیم منزل پدرشوهر نسیم جان. بچه‌ها که خوابیدند، آتیش درست کردیم و تا اذان صبح چرت و پرت گفتیم.
چقدر حرف زدیم و ما چقدر با هم حرف داریم! انگار تا ابد هم با هم باشیم؛ حرفامون تموم نمیشه.
یکی از موضوعاتی که یه ذره در موردش حرف زدیم؛ اینستاگرام بود و از این شوخی شروع شد که نسیم تصمیم گرفت از آتیش منقل فیلم بگیره :)) یکی از نزدیکان نسیم‌اینا، یک بلاگر مذهبی معروف در اینستاست که پیجش بعد از صد بار بسته شدن، الان به ۱۰۰کا رسیده. سر همین چیزا، ما هر از چند گاهی ممکنه در مورد اینستاگرام و ضرورت یا عدم ضرورت فعالیت در فضای مجازی و ..‌. صحبت کنیم.
همه‌مون زده بودیم تو فاز شوخی. من گفتم: من اگر همین الان بخوام بلاگر بشم، با تیکه کلامم که "شششادآب" یا همون "shut up" هست، می‌تونم معروف بشم در حد واگعیه یا کیکه :)))
شما هم یه ذره سعی کنید shut up رو با کشیدن حرف شین در ابتدا و تند ادا کردن بقیه‌اش ادا کنید تا لازم نشه من براتون ویس بذارم. می‌بینید که خیلی بامزه میشه :)))
بعد ادامه دادم:
ولی تصورش رو کنید! چند سال بعد میرم مصاحبه هیئت علمی شدن در دانشگاه.
یکی از اعضای هیئت علمی بهم میگه: خانم فلانی؛ شما همونی هستید که تیکه کلام "شششادآب" رو در اینستا ترند کرد؟
بعد من خیلی سرخوش میگم: بله! خودم هستم و الانم پیجم رسیده به ۱۰۰ کا 😎
بعد در جواب میگه: "شششادآب"
من: 😐
😆😆😆
خلاصه که حیفم اومد این لطیفه رو اینجا ننویسم و بعدا یادم بره.


روز اول فروردین ما اینطور گذشت که رفتیم کنار ساحل. آتیش روشن کردیم. بچه‌ها مشغول شن بازی شدند، با دستان خالی!
ما هم فقط می‌تونم بگم در ساده‌ترین و بی‌ریاترین حالت ممکن صفا می‌کردیم و بس! گفتنی نیست...
باغ بهشت و سایه‌ی طوبا و قصر حور
با خاکِ کوی دوست برابر نمی‌کنم

بعد برگشتیم خونه و شام رو ‌زدیم که طبیعتا جوجه بود. حالا وقت چی بود؟ تولد!!!
روز اول فروردین، تولد زهرا، دختر نسیم‌جان هست :)
۵ روز قبل هم که تولد فاطمه‌زهرا بود...
به زهرا گفتم: خوش به حالت که تولدت با روز عید غدیر و نوروز و روز ظهور امام زمان ان شاءالله یکی هست. و تازه تولدت ۵ روز بعد از روز تولد دوست عزیزته و اول کیک فاطمه زهرا رو می‌خوری؛ ۵ روز بعد؛ نوبت کیک توئه :)
به شوخی به زهرا گفتیم فاطمه‌زهرا فقط ۵ روز ازت بزرگتره :) و البته زود تصحیح کردیم: زهرا ۳۶۰ روز بزرگتره :) (بیشترین اختلاف سنی بین بچه‌های ما و نسیم‌اینا)
کادوی تولد هم که برای هر ۶ تاشون بود؛ ۴ تا بسته وسایل شن‌بازی ساحلی.

ولی الان برام جالبه که دارم می‌نویسم، نمی‌تونم حق مطلب رو ادا کنم. مثلا بچه‌ها بعد از صبحانه، تو باغچه کلی حلزون جمع کردند و اینا رو گذاشتند کنار پله. انقدر بامزه است! الان همه‌ اون‌ها راه افتادند و جلوی چشم‌ما مثل یک گله سرگردان دارند اینور اونور میرن.
بچه‌ها خیلی قشنگ با هم بازی می‌کنند، بدون وسیله خاصی. بدون جنگ و دعوا، هزار قل هو الله!
وقتی به این فکر می‌کنم چرا من از بچه‌ها اینجا کم می‌نویسم، دلیلی پیدا نمی‌کنم جز اینکه ارتباطم با بچه‌هام، نه تنها بدون خشونت هست، بلکه تقریبا بدون چالش و در کمال مهربانی و صمیمیت پیش میره :)
و انقدر از بودن باهاشون لذت می‌برم ‌که خدا میدونه.
فقط چون مساله‌های عقلی زیادی هستند که همیشه ذهنم درگیر اون‌هاست؛ دیگه به شرح اوضاع و احوال بچه‌ها نوبت نمی‌رسه.
وگرنه مثلا زینب اخیرا خیلی در مورد خداوند سوال زیاد می‌پرسه. خیلی خلاق هست و از نقاشی و آجره بازی‌هاش یا پیشنهاداتش برای بازی یا نوع بیانش میشه فهمید خیلی باهوش‌تر از بقیه هم‌سن و سال‌هاش هست. فاطمه‌زهرا سوالات اعتقادی و احکام می‌پرسه، در بعضی از چیزها مثل نویسندگی و ارتباطات اجتماعی مهارت خیلی بالایی داره و لیلا هم که مدام شیرین‌کاری و دلبری می‌کنه و تقریبا کامل می‌تونه حرف بزنه.‌‌..
من فقط از شدت روان بودن و جاری بودن این ارتباط لذت خالص می‌برم. از اینکه می‌تونم جواب سوالات اعتقادی و فلسفی بچه رو با دانشی که دارم طوری بدم که کمترین گره‌ای برای بچه در ذهن و اندیشه و عواطفش پدید نیاد...
و این حس بی‌نظیری بهم میده، وقتی به دخترام میگم خیلی دوستشون دارم یا اونا این رو بهم میگن :)
و وقتی توی کافه جاده هراز؛ برای خودم که هیچی میل نداشتم، چیزی نگرفتم اما یادم بود که فاطمه‌زهرا دو روز پیش هات‌چاکلت هوس کرده بود و براش گرفتم. وقتی دادم دستش، چشماش برق زد و من فهمیدم ظرف عاطفه‌مون رو خیلی خوب پر کردم :)


یه اتفاق تلخ و ناگوار هم سه شنبه افتاد. اتفاقی که انسان در حکمت خدا می‌مونه و فقط ترجیح میده چیزی نگه. اینجا نمی‌نویسم که کامتون تلخ نشه. این رو نوشتم که اگر آشنایی این وبلاگ رو می‌خونه بدونه که به این مساله بی‌توجه نبودم. اما جای گفتنش اینجا نیست.


عیدتون مبارک :)

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۵۱
صالحه