صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

انرژی مثبت چیست و چگونه زیاد می‌شود؟ :)

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۳، ۰۳:۱۲ ق.ظ

(این مطلب خیلی دلی نوشته شده. شاید غلط غلوط هم داشته باشه.)

شنیدید مثلا کسی گفته باشه: "از فلانی انرژی منفی می‌گیرم؟"
یا مثلا کسی بگه: "انرژی مثبت فلانی خیلی زیاده؟"
یا مثلا آدم‌ها وقتی میرن حرم‌ها، حالشون خوب میشه ناخودآگاه. یا مثلا وقتی میرن مجلس روضه، بعدش حالشون بهتر میشه.

حالا به نظر شما این چیزا چه توجیهی داره؟

این آیه رو شنیدید؟ "یسبح له ما فی السماوات و ما فی الارض"

همه جا، همه چیز، تک تک ذره‌ها دارن تسبیح خدا رو میگن...
اما ممکنه یک جاهایی با شدت بیشتر خدا رو تسبیح کنند، به خاطر تسبیحی که انسان‌ها اونجا می‌کنند.
درست مثل خرده آینه‌های کاشی‌کاری‌های حرم‌ها
دیوارهای بلند و ستون‌ها و پنجره‌های مشبک ضریح‌ها
اون‌ها تسبیح‌ها و دعاهای آدم‌ها رو هزاران بار منعکس می‌کنند...
کنارشون گناه نمیشه، برای همین مثل خونه‌ها و دیوارهای عادی دیگه نیستند...

یا وقتی توی یک مجلس روضه خونده میشه، در و دیوار برای اباعبدالله گریه می‌کنند...

اما سوال این جاست که ما که تسبیح اون‌ها رو نمی‌شنویم،
پس چطور روی ما اثر داره؟
چطور می‌تونیم انرژی اون‌ها رو حس کنیم؟

جوابش ساده‌ است.
چون ما خودمون هم جزو اون موجوداتی هستیم که "یسبح لله ما فی السموات و ما فی الارض"
حتما تک تک سلول‌های بدن ما در حال تسبیح کردن خداوند هستند.
حتما تک تک سلول‌های بدن‌مون از تسبیح موجودات اطرافمون اثر می‌گیرند.
انسان مومن، وجود مختارش با تکوین و فطرتش همسو هست، برای همین حالش خوبه. این رو میشه با شنیدن شرح احوالات قبل و بعد از ایمانِ تازه مسلمان‌های خارجی متوجه شد.
اما انسان کافر، همیشه یک گمشده داره که داره دنبالش می‌گرده. فکر می‌کنه در غیر خدا و دین پیداش می‌کنه و به آرامش می‌رسه اما هرگز اینطور نمیشه.

برای همین اماکن نورانی، ما رو در جریان تسبیح عالم قرار میده. حال‌مون اگر بد باشه، خوب میشه، اگر خوب باشه، بهتر میشه.

حالا تسبیح ما آدم‌ها، تسبیح سلول‌هامون هم اندازه همدیگه نیست.
چون حالات روانی‌مون رو کنترل نمی‌کنیم. یه وقتایی همش عصبانی هستیم بیخودی. یه وقتایی ناشکر هستیم خیلی بیخودی. یه وقتایی به جای یاد خدا، اشتغال به دنیا تمام فکر و ذکرمون میشه.
برای همین تسبیح وجودمون تحت تاثیر این حالات‌مون قرار می‌گیره...

داشتم امشب با مامانم صحبت می‌کردم نمیدونم چطور شد امشب به این چیزا فکر کردم...

دیشب بعد از شب قدر، همسرم ازم پرسید: "به نظرت امسال چطور قراره برامون رقم بخوره؟"
بهش گفتم که "خیلی امیدوارم. چند روز پیش خیلی تو فکر خریدن یه چراغ مطالعه بودم، امشب که رفتیم لوازم تحریر با اصرار خودت برام خریدی! احساس می‌کنم خیلی رسیدن به خواسته‌هام نزدیکه. خیالم راحته چون کارهام رو واگذار کردم به کس دیگه‌ای."
ادامه‌اش رو نگفتم بهش که چرا خیالم راحته... بهشون گفتم: "منو بخر."
ولی هر چقدر  از خودش پرسیدم جوابش به سوال خودش چیه، جواب نداد. میدونم ته ذهنش چیه‌. دوست داره شهید بشه لابد اما قراره با هم شهید بشیم. ناراحتم که هنوز هیچ کاری نکردم که به درد بخورم. امسال می‌خوام تلاشم رو بکنم بلکه ببینم به این هدفمون می‌رسیم...

دیروز که گذشت فاطمه‌زهرا رفت مدرسه. روزنامه‌دیواریش (تکلیف نوروزی بود) رو هم برد و من یه نفس راحت کشیدم چون خیلی برای اون روزنامه دیواری زحمت کشیده بودم :))
ظهر هم همسر رفت سفر دوباره. البته یک روزه است و فردا شب دیگه خونه است ان شاءالله. منم چون می‌خواستم برم خونه مامانم که شب هم بمونم، بعد از برگشتن فاطمه‌زهرا، زینب و لیلا رو فرستادم تو حموم که بازی کنند تا برم بعدش بشورمشون. گوشیم زنگ زد. جواب دادم...
فکر می‌کنید کی بود؟
گفت: خانم فلانی؟
_ بله خودم هستم.
_ از نهاد تماس می‌گیرم. شما برای دیدار رمضانی رهبری ثبت نام کردید. اسم‌تون در اومده. شما عضو انجمن علمی هستید؟ اسم انجمن علمی‌تون چیه دقیقا؟
یادتونه اینجا بودیم ثبت نام کرده بودم؟ وقتی شنیدم در قرعه اسمم در اومده، مثل کوه آتشفشان پر از هیجان اما قبل از فوران شدم.
_ دقیقا نمیدونم ولی همون موقع هم از رئیس انجمن علمی‌مون هم پرسیدم جوابم رو ندادند. اما ما همین دی یا بهمن بود که در مناظره دانشجویی هم شرکت کردیم...
_ شما متاهلید؟
_ بله.
_ بچه هم دارید؟
_ بله.
_ انجمن علمی فقط یک ظرفیت خانم داشته که اونم به شما می‌رسه.
یه ذره صدام از خوشحالی پرش گرفته بود.
_ برای شرکت دیگه؟ صحبت که قرار نیست بکنیم؟
_ نه. به عنوان حضار هستید. هرچقدر زودتر برید البته می‌تونید جلوتر بشینید.
ساعت‌ها و روش گرفتن کارت و ... رو پرسیدم و گفت و تشکر کردم و خداحافظی.
یک جیغ بلند کشیدم که فاطمه‌زهرا طفلی ترسید. بعدش که بهش گفتم چی شده، یه ذره توی قیافه‌اش حسودی دیدم :)))
بعدش هم سریع زنگ زدم به مصطفی و ... اونم کلی خوش به حالت گفت بهم.
می‌دونم که قرار بود یه جور دیگه برم پیش آقا. با خودم قرار گذاشته بودم که یه آدم به درد بخور بشم که برای ارائه کارم برم پیش آقا. اما خب، این با اون قرار خودم منافاتی نداره. از آخرین باری که آقا رو دیدم، بیشتر از ۱۳ می‌گذره. تازه از دور! بدون عینک طبی! (آخه چرا عینکم جا مونده بود؟!) حالا هم دل تو دلم نیست. میرم ان شاءالله ببینمشون ان شاءالله انرژی بگیرم ان شاءالله و برام دعا کنند ان شاءالله :)
+ دیدار یک شنبه صبح هست. یعنی میشه؟ :')
+ چقدر بیشعورم که کامنت‌ها رو انقدر دیر جواب میدم. تو رو خدا من رو ببخشید. باشه؟

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۳/۰۱/۱۶
صالحه

نظرات  (۲)

از صمیمممممم قلب برات خوشحالم :)))

+ خوشحال میشیم بعد ملاقات بیای برامون از حس دیدار بگی

الحمدلله

چقدر خوش‌رزق 🌧️

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">