صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

درسته که تلویحا گفتم خونه‌تکونی نمی‌کنم اما همیشه این حرف رو از یه زن بشنوید و باور نکنید.
عصر امروز خیلی خسته بودم، شوهرم با اصرار مجبورم کرد بخوابم ولی قبل از خواب توصیه‌های ایمنی رو به شویم کردم. قرار شد کتابخونه‌ها رو دستمال بکشه، شیشه‌ها رو حسابی برق بندازه. خونه رو جارو بزنه، کابینت‌ها و آشپزخونه رو دستمال بکشه و ...
یک ساعت و نیم بعد پا شدم دیدم مامان و بابام هم اومدند خونمون و دارند کمک شوهرم میدن. اعصابم خرد شد. خودشون برای خونه‌تکونی‌شون کارگر می‌گیرند. بعد میان خونه‌ی عصای دستشون، کار می‌کنند.
بابام _که کلاً دقت و جزئی‌نگریم رو ازش به ارث بردم_ یه دور شیشه‌های بالکن رو با دستمال میکروفایبر، مثل دسته‌ی گل تمیز کرده، بعد میاد میگه: یه روز دیگه هم میاییم، دوباره دستمال می‌کشیم، دفعه بعد دیگه حسابی تمیز میشن.
من: :|
نکته ناامید‌کننده همینی هست که شوهرم با لحن مظلومی بهم گفت: "درسته من خوب کار نمی‌کنم، ولی کار می‌کنم!"
نکته ناامیدکننده‌تر اینه که فاطمه‌زهرا از چند روز قبل میره پایین، کمک همسایه پایینی‌مون، خونه‌تکونی! با خودم میگم: چرا؟ مگه من ننه‌ش نیستم؟ :(
شوهرم میگه: فاطمه‌زهرا به خودم رفته. هر سال عید به مامانم کمک نمی‌کردم، به جاش میرفتم خونه زن‌عموم تو خونه‌تکونی کمکشون می‌کردم.
من: :|
البته که من مثل مادرشوهرم صبور نیستم. جلوی خودِ فاطمه‌زهرا نفرینش کردم. گفتم ایشاللا که سال آینده یا ما از این خونه بریم یا اونا اگه می‌خوان برن، برن چون دیگه حرفم رو گوش نمیدی! :/
نکات ناامیدکننده زیاد بود. اما دتس ایناف فعلا :| از نکات امیدوار کننده می‌تونم به این اشاره کنم که زینب یک‌سال و نیمه تو تمیزکردن شیشه‌ها کمکمون کرد :)
همیشه از خونه‌تکونی دقیقه نود متنفر بودم و هستم. از اون طرف خونه‌تکونی باید با فاصله‌ی مناسبی از عید باشه که خونه بازم بوی نویی بده. امسال نشد. از سه ماه قبل حالم خوب نبود :(
دلم می‌خواد نه تا سیزده، بلکه تا چهارده عید، بریم اردوی خونه‌تکونی. اَح!


فردا در مورد دیشب می‌نویسم که از آرشیو اسفند جا نمونه. بعد تخته‌گاز میریم تو دلِ فروردین. عیدتون پیشاپیش مبارک :)


پ.ن: تا الان تو قرن ۱۴ بودیم. قرن جدید از ۱۴۰۱ شروع میشه. خواهشا جو ندید :)))))))
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۲۹
صالحه

یه خاطره خیلی خیلی بامزه دارم که خیلی خیلی حیفم میاد ننویسمش. حالا که آخر سال هست و منم خونه تکونی نکردم و بیکار نشستم، تا سال تحویل نشده باید بنویسمش وگرنه پشیمون میشم.
نمی‌دونم یادتون هست یا نه؟ امسال که سریال آقازاده پخش شد، یه سکانسش خیلی جنجالی شد‌. همون جایی که حامد میره خونه راضیه اینا که آش مامانش رو بهشون بده و خودشون اونجا یه عقد موقت می‌خونند.
اون زمان من آقازاده رو نمی‌دیدم. کلا هم عادت نداریم سریال شبکه نمایش خانگی ببینیم ولی از بس این سکانس خوشگل بود، به شوهرم گفتم بیا یه ویدئو بگیریم، من ادای دختره رو درمیارم، تو هم ادای پسره رو.
شوهرم با زیرپوش آبی‌ نفتیش دراز کشیده بود. بچه‌ها داشتند از سر و کولش بالا میرفتند. یادمه بهش گفتم لااقل بشین. گفت حال ندارم :| منم یه روسری سرم کردم، مثل چادر باهاش رو گرفتم. هر وقت نوبت من بود، گوشی رو شوهرم میگرفت و اصطلاحا فیلم‌برداری می‌کرد :))) هر وقت نوبت اون بود، من گوشی رو می‌گرفتم.
و حالا، خودِ سکانس آش‌خوری، نسخه صالحه و مصطفی که هر وقت میبینمش، امکان نداره خنده‌م نگیره:
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۰۰
صالحه

فرزانه جان گفتند که پست قبلی رو دوست نداشتند. راستش خودم هم دوستش ندارم. بعد از مدتی شنا کردن در انرژی‌های منفی، دوست داشتم دور و اطرافم رو پر کنم از انرژی‌های مثبت. و علاوه بر این‌ها، به نظرم دارایی‌هام خیلی زیادند و اصلا به چشم نمیان. سرمایه‌های معنوی خیلی زیادی دارم که مثلا چند کیلو طلا هم داشته باشم، در مقابل اونا بی‌ارزشند. اگه بنا به فخرفروشی باشه، ترجیح میدم به دارایی‌های معنویم فخر بفروشم. واقعا دوست دارم بازم از چیزهای قشنگ بنویسم و براتون تعریف کنم. اول بریم به سال‌های دورتر، بعد برگردیم به زمانِ حال، چطوره؟ :)
وقتی حوزه رفتم، حدوداً یک سال و نیم از ۹ دی ۸۸ می‌گذشت. اساسا یکی از افتخارات من که برای نوه و نتیجه‌هام میگم اینه که فقط من بودم که از بین اعضای خانواده، پا شد با همسایه‌ها رفت راهپیمایی ۹ دیِ تکرار نشدنی. اون روز کلاس زبان داشتم و زود هم از راهپیمایی برگشتم که به کلاسم برسم. منشی آموزشگاه خیلی تعجب کرده بود وقتی شنید از راهپیمایی اومدم.
سال اول حوزه، مثل یک جرقه، از بهترین و سیاسی‌ترین و فیلسوف‌ترین استادمون، حرف‌هایی شنیدم که تصمیم گرفتم پی‌ش رو بگیرم. قدم اول، پیدا کردن یک منبع خبری سیاسی مطمئن بود.
بدون تعلل مشترک هفته‌نامه ۹ دی شدم.
یادش به خیر.‌ کیف می‌کردم هفته‌نامه‌ی خوشگلم میومد دم خونمون. می‌بردمش توی اتاقم، با دقت صفحه‌های گلاسه‌ی نازش رو باز می‌کردم، تیترهای جذاب رو می‌خوندم و بعد از مدتی‌ هم آرشیو جمع و جوری از هفته‌نامه رو داشتم که خیلی بهش افتخار می‌کردم. البته این مایه‌ی افتخار خیلی خصوصی بود. با پول توجیبی خودم این کارها رو می‌کردم و خیلی کسی از حس و حالم باخبر نبود. مامان که بیشتر از بقیه خبر داشت، هیچ‌وقت به عمق محتوا نفوذ نکرد. بابا هم که شغل و تحصیلاتش در حوزه سیاست هست، بنابراین ترجیحم این بود که تا وقتی پای مساله‌ای اساسی در میان نیست، بحث نکنم.
شوهرم که اومد خواستگاریم، از زمین و زمان سوال می‌کرد. وقتی در مورد جهت‌گیری‌های سیاسیم پرسید، خیلی با نمک بود که خیلی کوتاه، فقط گفتم: هفته‌نامه ۹ دی می‌خونم و بنده خدا مات و مبهوت موند. :)))
و بعدا بهم گفت که به نظرش دختری که ۹ دی بخونه باید خیلی خفن باشه. (البته این ادبیات فاخر مال خودمه. ایشون طور دیگه‌ای بیان کرده بودند :)))) )
جالبه اون موقع هنوز ۱۸ سالم نشده بود. ادعای اینو هم ندارم که تشخیص میدادم که چی درسته چی غلط. و یا هرچی تو اون هفته‌نامه بود، مطلقا درست بوده یا نه. اما اون چیزی بود که من اون زمان بهش احتیاج داشتم و بخش‌هایی از شخصیت سیاسیم رو شکل داد که بابتشون خوشحالم.
و امسال...
یکی دیگه از اتفاق‌های قشنگ زندگیم افتاد.
امسال مشترک فصلنامه ترجمان علوم انسانی شدم.
خیلی ناگهانی تصمیمم رو گرفتم. برای روز زن یک هدیه ۵۰۰ هزارتومانی بهم داده بودند و من نگه‌ش داشتم تا باهاش چیزی بگیرم که برای خودِ خودِ خودِ درونم باشه. چیزی که بهم کمک کنه در ایامی که کمی از دروس آکادمیک دورم و توی خونه پیوندم با مسائل اجتماعی کمرنگ‌ شده، من رو به‌روز نگه‌داره و مدام ذهنم رو با موضوعات جدید درگیر کنه. و این، در بین تمام اطرافیانم، فقط نیازِ من بود.
این فصلنامه همون چیزی بود که لازم داشتم. چند شماره‌ی قبل رو هم خریدم تا بیکار نمونم. البته که فصلنامه خوندنِ الانِ من، کمی با هفته‌نامه سیاسی خوندنِ اون زمانم متفاوته و قابل قیاس با هم نیستند. قطعا همین‌ که خودم دست به قلم شدم و یا قبلا فعالیت علمی و مطالعات دیگری داشتم، همه چیز رو متفاوت می‌کنه.
مثلا پرونده یکی از شماره‌های هفته‌نامه درمورد فلسفه نظم‌دهیِ ماری‌کوندو بود. کسی که من در همین وبلاگ هم در مورد کتاب جادوی نظمش نوشته‌ بودم و مطالعه چند مقاله کوتاه در مورد آرا و افکارش خیلی برام جالب بود. یا پرونده خودیاریش که درمورد کسانی مثل ریچل‌هالیس هم بود... واقعا یک افق دید جدید رو جلوی آدم باز می‌کنه.
این شماره‌ی آخر که من به خاطر مشترک بودن زودتر دریافت کردم، از همه بیشتر دوستش داشتم. پرونده‌ی بچه‌، بیاید یا نیاید! خیلی عالی بود. مقاله برایان کاپلان همون فلسفه قدیمیم در مورد بچه‌دار شدن رو با آمار و اعداد تائید می‌کرد. همیشه قبل از بچه‌دار شدن به دوستانم می‌گفتم: آدم یا نباید بچه بیاره یا وقتی آورد، دیگه باید بیاره :) (واضحه که نخواستم بگم چون مقاله‌ش با پیش‌فرض‌های قبلیم جور در میومد پس خیلی خوب بود! سوء تفاهم نشه خواهشا)
حالا یادمه در همین فضای وبلاگ، یکی از وبلاگ‌نویس‌ها هر چی از دهنش دراومده بود به ترجمانی‌ها گفته بود. جالبه که بدونید، یکی از استدلال‌هاش برای نخوندن مقاله‌های ترجمان این بود که اسم مقالات رو تغییر میدن پس چه تضمینی وجود داره که متن مقاله رو درست ترجمه کنند! این درحالی هست که در فصلنامه‌ی کاغذی (نه در سایت)، در پی‌نوشت هر مقاله، نام اصلی مقاله به زبان انگلیسی نوشته شده و احتمالا تغییر نام مقالات دلیل دیگه‌ای داره. اما ادامه استدلالات بسیار متقن این وبلاگ‌نویس، رو بشنوید: چون چند تا روحانی و عمامه‌به‌سر پشت سر ماجرا هستند، پس ترجمان نخونید!!!!
می‌خواستم براش بنویسم که متاسفانه تو خودت متعصب‌تر و دگم‌اندیش‌تر از همه‌ی آخوندها هستی و خبر نداری...
من، اتفاقا! اتفاقا! در همین مدت کوتاه که ترجمان می‌خونم، احساس می‌کنم که فرآیند فکر کردن و نتیجه‌گیری‌هام خیلی متفاوت شده و مسیرهای جدیدی رو دارم میرم و تجربه می‌کنم. کمتر از قبل تحت تاثیر حرف‌های احساسی دیگران قرار می‌گیرم و حالت‌های پایدارتری رو تجربه می‌کنم و می‌تونم آناً فکرم رو کنترل کنم و حتی کمی از تعصب و جزم‌اندیشی فاصله بگیرم. خلاصه که الکی با حرفای دیگران خودمون رو محروم نکنیم. شما هم اگه دوست داشتید می‌تونید برید از نرم‌افزار طاقچه، کمی ارزان‌تر هم این فصلنامه‌ها رو دریافت کنید، هرچند که کاغذیش یه چیز دیگه‌ست.

فعلا خیلی طولانی شد... یه چیز دیگه هم می‌خواستم بنویسم‌. بمونه برای بعد. عیداتون، هزاران بار مبارک :)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۰۰
صالحه

عیدتون مبارک دوستان. ایام ولادت سرور و سالارمونه.
"السلام علیک یا اباعبدالله الحسین."
خیلی ممنون از همه‌ی کسانی که بهم تذکر دادند فخرفروشی نکنم. شاید شما درست بگید و اسم اینجور مطلب نوشتنِ من فخرفروشی باشه اما باور کنید نیت من این نبود. وبلاگم رو یک کل می‌بینم که یه روز از شرایطی نوشتم که حتی امید نداشتم پول برای بعضی از چیزا جور بشه و یه روز دیگه از این می‌نویسم که امسال چیزایی که لازم داشتم رو خریدم و به خودم یادآوری می‌کنم که صالحه! اینقدر ناله نکن. یادت باشه اگه شرایط سخت شد، روزهایی هم بوده که بهت خوش گذشته.
اصلا طی سال‌هایی که مشغول درس خوندن بودم، بازار نمی‌رفتم. ندرتا پیش میومد چیزی بخرم. هم مشکل مالی بود و هم دغدغه‌م چیز دیگری بود. اما امسال حسابی بین من و درس و نمره فاصله افتاد. فراغتی که من رو به دامی انداخت که تقریبا بیشتر خانم‌های خانه‌دار بهش مبتلا میشن‌. اینم تجربه بود...
خواستم تجربه‌ی خوب امسال رو مکتوب کنم چون شاید ما آدم‌ها عادت کردیم که مدام می‌خریم و جمع می‌کنیم ولی به چشممون نمیاد... اما دوست نداشتید. عیبی نداره. پیش میاد.
تظاهر نکردم، تفاخر هم نکردم.
مثل روزهای سختی که کم نداشتم و نوشتم و خیلی‌هاش رو هم ننوشتم. اصلا حال نداشتم بنویسم اینقدر حالم بد بود.
مثل همین مطلب رمزدار نخواندنی‌ها که ترجیح دادم کسی نخونه که حالش بد بشه.
مثل ۲۱ مرداد ۹۸ که پیشونی دخترم شکاف برداشت و کلی خون اومد و هنوز هم جاش مونده و من حتی یک کلمه هم در موردش تا الان ننوشتم.
و اینکه همین امشب بچه‌م دوباره پیشانیش شکاف برداشت و من دوباره غصه خوردم.
و اینکه همین ماه پیش چقدر داغون شدم وقتی فهمیدم به دخترام خیلی خوب رسیدگی نکردم و باعث شده قدشون خیلی کوتاه بمونه و وقتی برن مدرسه بین دخترای قد کوتاه خواهند بود. با اینکه خودم خیلی قد بلندم :| و باورم نمیشد...
یا اینکه امسال شوهرم تو کار اقتصادی‌ای که راه انداخت شکست خورد و چند ده میلیون ضرر کرد و همش رو از جیب داد.
یا اینکه همین پارسال بود که لنگ صد هزار تومن بودم که چند قلم چیز واجب بخرم و کلی صبر کردم...
یا اینکه امسال شوهرم اینقدر درگیر کاراش بود که به عینه حس می‌کردم وقتی میاد خونه هم ذهنش طرف کارشه و تو همون چند ساعت چندین بار گوشیش زنگ می‌زد و صحبت دونفرمون رو قطع می‌کرد و حتی گاهی آخرشب هم برمی‌گشت محل کارش.
اینستاگرام فعال ندارم که فخر نفروشم هرچند همه میدونن که زندگی من قابل فخرفروشی نیست. مستاجریم و البته من اصلا مشکلی با مستاجر بودن حتی تا آخر عمر هم ندارم، ولی خیلی‌ها با این وضعیتِ من کنار نمیان. یا بعضی‌ها میان خونه ما می‌بینن چه خوشگله! کلا من یه کاناپه دارم که امسال از بس کثیف شده بود رویه‌ش رو عوض کردم و یه دست میز ناهارخوری چوبی معمولی. دکور خونه‌مون ۵ قفسه کتابخونه‌‌ی ساده‌ست که کتابای درسی و غیردرسی من و شوهرمه. برای راحتیم مامان بابام کمد خریدند برای جهیزیه‌م اما حتی تخت و تلویزیون هم نخریدم تا یکی دوسال بعد که پدر شوهرم به زور برامون تلویزیون خرید. همین.
خلاصه اینکه مقایسه نکنید هیچ وقت. برای آرامش جسم و جانتون.
همه ما میدونیم که توی این دنیا پولدارتر از ما وجود داره و دست بالای دست بسیار است. وقتی خونه‌های ویلایی‌شون و ماشین‌های گرون‌قیمت و شاسی‌بلندشون رو می‌بینید چه احساسی دارید؟
توی این دنیا هرچقدر که اوضاع یکی از نظر مادی بهتر باشه، توی اون دنیا دستش در مقیاس آخرت خالی‌تره. اغنیا بار فقرا رو به دوش می‌کشند توی این دنیا.
من سعی کردم به این مطلب ایمان بیارم و خیلی آرامش پیدا کردم و البته خیلی سعی کردم راه‌های افزایش رزق رو توی این وبلاگ برای شما هم بنویسم هرچند دلم می‌خواد بعد از یک‌سال گشایش رزقی که داشتیم، برگردم به فلسفه‌ی قناعت. خیلی دلچسب‌تره.
وقتی درخت می‌بینم، به درختا و اون کسی که اونا رو کاشته حسودی می‌کنم. آرزومه یه روز تو یه هوای سالم زندگی کنم و درخت بکارم و سبزی کاری کنم و شغلی داشته باشم که با دورکاری بتونم پیش ببرمش.
ایام به کامتون.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۱۵
صالحه

۱- امسال به اندازه‌ای خرید کردم که هرگز در تصورم نمی‌گنجید. یه بار که یه عالمه لباس تو خونه خرید کردم. یه بار دیگه هم چند دست لباس بیرونی زمستونی. راستش بیشتر برای اینکه شوهرم خیلی اصرار می‌کرد و منم گفتم تا تنور داغه بچسبون. :|
یه بار هم رفتم برای خواهررضاییم، عارفه خانم هدیه تولد بگیرم، خودمم دوتا (پ.ن: الان یادم اومد سه‌تا :| ) روسری گرون از همونا که براش انتخاب کرده بودم خریدم. :|
امسال سه تا کفش اسپرت خریدم، یکی برای کوهنوردی و یکی برای اینکه خیلی خفن بود و آخری برای دم دستی! :|
با مامانم اینا هم روز زن رفته بودیم بیرون، یه چادر خیلی خوشگل انتخاب کردم که پدرم زحمتش رو کشید. :|
امسال شوهرم بعد از اینکه دو سه سالی میشد که طلاهام رو فروخته بودم، برام سرویس طلا خرید و با اینکه ماشین قبلیمون نهایتا یک سوم قیمت ماشین فعلیمون رو داشت، بازم ماشین جدید رو به نامم زد چون میگفت قبلی مالِ تو بوده، پس تو نباید بدون ماشین بشی. آخی :)
این آخری هم یه دست کامل لباس بارداری خریدم که خیلی با نمک و نازه.
همه‌ی اینا بدون احتساب کادوهای تولد و روز زن و سوغاتی و یه عالمه کتابی که امسال خریدم و... بود. مثلا امسال سه تا روسری و یه کیف ست با یکی از روسری‌ها و دوتا وسیله برقی هم هدیه گرفتم. همین امسال هم رفتم شوش و یه سری از کمبودهای آشپزخونه رو جبران کردم.
حالا حسابش رو بکنید!!!! اینا رو گفتم که بغرنج بودن قضیه رو خوب درک کنید. دیشب به شوهرم گفتم: عزیزم فردا صبح یه ذره دیر برو سرکار تا خونه رو جارو بزنی! (لطفا) خونه خیلی کثیفه! (منم الکی استراحت مطلقم مثلااا :))) )
گفت: نهههه! همین الان میزنم! 
مشغول که شد، دیدم زانوی شلوارش طولاً و عرضاً پاره شده. یه زاویه نود درجه بود اون پارگی که اندازه یک وجب قطرش میشد! :)))))
نکته خنده دار ولی اینجا نبود انصافا!
یک ساعت داشتم به قناعت شوهرم می‌خندیدم که شلوارش رو برعکس پوشیده بود تا پارگی زانوش بیافته پشت شلوارش! یعنی هلاک شدم از خنده! :))))))))

حالا خوبه بازم لباس داره! ولی متاسفانه انگار اینو خیلی دوست داره. :|  
جالبه سری آخر که رفته بودیم خرید با اصرار ازش خواستم بریم یه مغازه لباس مردونه فروشی. وقتی که رفتیم از شانس!!! اصلا لباس سایز شوهرم نداشت! باورتون نمیشه از اول امسال هربار بهش خریدهای خودش رو یادآوری کردم ولی هنوزم بگم بریم خرید با چشمای قلب قلبی میگه: فقط بگو چی می‌خوای بخری عزیزم؟! :|
پ.ن: فکر نکنید هر سال من از این ماجراها داشتم! امسال به بهانه اینکه من اگه سر بچه بعدی باردار باشم دیگه حوصله خرید ندارم، رِ به رِ رفتم خرید ولی متاسفانه بد عادت شدم. ضمن اینکه سال‌های اول ازدواج، هر چی داشتم دیگه داشتم و عملا خبری از چیز جدید، در هر زمان و مکانی نبود. گاهی پیش میومد من چشمام با دیدن یه لباس قلب‌قلبی میشد و شوهرم پول قرض می‌کرد برام لباس می‌خرید. :)))) خلاصه من با معجزه لباس‌هام نو می‌موند و ضمنا خوش‌شانس بودم که بابام، لباس‌های قشنگی برام سوغاتی می‌خرید و به شکل شگفت انگیزتری می‌تونستم خوش‌لباس باقی بمونم. :|
۲- الان چندین ماهه که جواب یکی از دوستاش که همسر دوم گرفته رو نمیده. اون آقا زنگ میزنه به دوستان مشترکشون و میگه به مصطفی بگید چرا جوابم رو نمیده. چند روزه به شوهرم میگم جوابش رو بده یه ذره بخندیم. (چون احتمالا می خواد در مورد همسر دوم و ... شوهرم رو نصیحت کنه)
امشب که دوباره بهش گفتم جوابش رو بده، گفت: ازش ناراحتم.
گفتم: به خاطر ظلم‌هایی که به زن اولش کرده؟
گفت: آره.
بعد خودم یک ساعت مشغول تعریف کردن از شوهرم شدم که: عزیزم به خودت افتخار کن! تو با این کارت به بهترین شکل داری تنبیهش می‌کنی و ...
۳- یه بار شوهرم برای یک آقاپسر و دخترخانمی صیغه عقد موقت خوند اما متاسفانه یا خوشبختانه خانواده دختر بعد از مدتی به این نتیجه رسیدند که اون پسر، مورد مناسبی برای ازدواج دخترشون نیست. اما اون پسر حاضر نبود میزان باقی مونده خطبه عقد رو ببخشه. شوهرم که فهمیده بود، می‌گفت باید از این به بعد شرط ضمن عقد بذارم که دختر هم باید حق بخشیدن باقی زمان عقد موقت رو داشته باشه.
این ابتکارش برام خیلی جالب بود‌.
۴- اینم با اینکه بی‌ربطه ولی می‌نویسمش. می‌دونید که فقط بیمارستان‌های غیردولتی اجازه حضور شوهر هنگام زایمان خانم‌ رو میدن. یکی از دوستام می‌گفت می‌خوام برم پیش فلان ماما که کلاس‌های آمادگی قبل از زایمانش اینطور و اونطوره و کلی پول میگیره و فقط بیمارستان خصوصی میره و شوهر‌ها رو هم از اول تا آخر زایمان بالاسر خانم نگه‌میداره و ...
من خودم یه دوره کلاس رفتم، برای اولین بچه‌ و مامای همراه گرفتم. برای دومی دیگه کلاس‌ها رو نرفتم و فقط یه بیمارستان بهتر (نه خصوصی) انتخاب کردم و مامای خصوصی گرفتم. توی بیمارستان دومی اجازه حضور شوهر یا مادر یا همراه رو هم می‌دادند ولی شخصا کلی اذیت شدم که مامانم پیشم بود. چون من با اینکه درد داشتم ولی خوشحال بودم اما مامانم رسما ناراحت و داغووون شده بود. بنابراین به طریق اولی دوست ندارم شوهرم سر زایمانم حضور داشته باشه.
اما خب... الکی! برای اینکه یه حرفی بزنم چندبار بهش گفتم دوست داری موقع زایمانم بیای؟ می‌گفت پنجاه پنجاه! هرچی توبگی! :))))))
حالا امشب که ازش پرسیدم، گفت: می‌ترسم! :))))))))))))))
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۰۲
صالحه

یا صاحب کل نجوا
همه‌ی ما ممکنه رویاهایی داشته باشیم اما همیشه باید هزینه فایده کرد و دید که آیا دنبال کردن اون رویاها ارزشش رو دارند که اصلی‌ترین سرمایه‌مون، یعنی عمرمون رو به پاشون بریزیم؟
من رویاهای زیادی دارم... مادّی و غیر مادّی‌. ولی چیزی که فهمیدم اینه که خیلی‌هاشون رو بدون رنج زیاد خداوند رحمان و رحیم، در این دنیا یا در عقبی بهم میده.
برای همین من، یکی از اون رویاهای قدیمیم، که بدون زحمت _چه در دنیا و چه در آخرت_ بهش نخواهم رسید رو انتخاب کردم. این رویای اخیر این امتیاز ویژه رو هم داره که رضایت خداوند رحمان و رحیم و رضایت و لبخند پیامبر امّت اسلام و امام عصر و نائبش رو برام به ارمغان میاره.
بازی دو سر برد یعنی این.
خیلی خوشحالم... گرچه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم و با ناامیدی جنگیدم و حتی تصمیم گرفتم که اسم پسرم رو بذارم "امید" بلکه یادآور تمام امیدها و نویدهایی باشه که رهبر مدام بهمون تذکر میده.‌‌ گرچه حالا احتمالا اسم دیگری بگذاریم برایش.
۱۹ اسفند بود و در اوج ناامیدی بودم. تصمیم داشتم دیگر در مورد درد و ناامیدی‌ام با هیچ‌کس صحبت نکنم حتی همسرم. نماز مغرب و عشا را در مسجد خواندیم. بعد از اینکه هر تعقیبی که بلد بودم زیر لب خواندم، سرم را به دیوار تکیه دادم‌. در فرصت کوتاهی که تا همراهانم بروند زیر لب به صاحب کل نجوی و سامع کل شکوی تمام درد و ناامیدی‌ام را در چند جمله کوتاه عرضه کردم. چند قطره اشک مرهم تمام آلامم شد و همان شب، کورسویِ امیدم را دوباره پیدا کردم.
حالا امشب ۲۰ اسفند، احساس می‌کنم "نه اینکه تکلیفم رو پیدا می‌کنم" بلکه دارم "نسبت به چیزی احساس تکلیف می‌کنم" و این همون نقطه شروع هست.
از همسرم ممنونم که کمکم کرد. همون‌جوری که باید کمکم می‌کرد، این کار رو کرد. همین که صبر کرد. گذاشت تا باران نم‌نم سودای ناامیدی رو از دلم بشوره و ببره. درختای سبز و شاخه‌های لخت برام ترانه بخونند. جاده و راهی که ادامه‌ش زیباتره بهم بگه: "امید داشته باش.‌" دریا و موج‌هاش بهم وسعت بدن و سفیدی برف‌ و بوران که دنیام رو سفیدِ سفیدِ سفید کرده بود، یه بار برای آخرین بار، غم‌های سیاه رو ناپدید کنه.یاد اون ترانه قدیمی به خیر که میگه: یک شب بارونی بسه برای از از نو تر شدن. یک گل شمعدونی بسه برای عاشق‌تر شدن :)
از دوستانمون هم ممنونم. از همشون ممنونم اما برام جالبه که گاهی دوستانِ انسان یک عالمه حرف به آدم می‌زنند تا کمک کنند اما بعضی از دوستان همین که "هستند" کمک هستند. برای من، نسیم همون رفیقی هست که فقط "هست". همین که می‌بینمش حالِ دلم خوب میشه.
همین که با هم هستیم... شویم با شویش، دخترم با دخترش، دخترکم با دخترکش، کافی است. همین که اگر من علاقه‌ دارم نشست الگوی سوم زن تراز انقلاب اسلامی رو ببینم، نسیم بیشتر دوست داره و بهتر از من صدای خانم علاسوند رو تشخیص میده :)
والحمدلله

از همه شما دوستان عزیزی که پیام گذاشتید و جواب‌ها را هنوز ننوشتم، عذرخواهی می‌کنم. نمی‌دونید توی دلم چقدر باهاتون حرف زدم اما حالم خوب نبود که چیزی بنویسم. پست رمزدار قبلی رو فقط برای این اینجا منتشر کردم که یادم نره مشکلم چی بود. شما هم اینو بدونید که زندگیِ هیچ‌کس بدون بالا و پایین نیست. همه‌ی آدم‌های غیرمعصوم ناامید میشن ولی مهم اینه که زود برگردیم و خدا رو شکر می‌کنم که تونستم با کمترین هزینه از این دوران هم عبور کنم. خدا رو شکر...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۵۷
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۳۲
صالحه