صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

از دیشب مامان و بابام افتادند تو تکاپو که آماده سفر اربعین بشن. به مامان میگم یادته پارسال شلوارت رو کوتاه کردم برات؟ میگه آره و چقدر خوب کوتاه کردی...
امسال هم براش دو تا مقنعه دوختم و خودش هم لباس مشکی‌ش رو دوخت...
دوتاشون پاهاشون رو از دیشب حنا گذاشتن که تاول نزنه :) بابا با وسواس کفشش رو تمیز کرد، پارگی کوچیکش رو با چسب دوقلو تعمیر کرد. موهاش رو با حوصله رنگ زد و شلوارش رو که داده بود خیاط برای تعمیر نشونمون داد و هی می‌پرسید: به نظرت سرکه این لکه‌هاش رو پاک می‌کنه؟ مامان هم دو سری غذا برای ما جامانده‌ها درست کرد.‌ منم خورده کاری می‌کردم. مثلا چند تا بسته زعفران بسته بندی کردم که هدیه بدن به عراقی‌ها یا روغن بنفشه دستساز مامان رو ریختم توی ظرف‌های کوچولوی در دار. در همین حد کارهای کوچیک و بی‌اهمیت.
ضمنا ترجیح میدم چیزی از حرفای کشدار و اعصاب خرد‌کن نزنم. حاشیه‌ها زیاد بود اما من اسکیپ می‌کردم مثلا مامان عادت داره یه چیزی میگه و بعدش می‌پرسه: غیر از اینه؟ تو هم موافقی؟ و اگر بگیم نه، یه بحث طولانی برای متقاعد کردن شروع میشه. برای همین دیگه همیشه موافق مامان هستم :) حس می‌کنم توانایی‌م در تحمل شرایط سخت بالا رفته. البته شاید پدرمادرم هم به شدت دارن ما رو مراعات میکنند. هرچی هست، خوب گذشت.
از یک شنبه پیش که دسته عینکم شکست خیلی به هم ریختم. شش ماه بود به همسر می‌گفتم عینک و حالا! :/ شبی که دسته عینکم شکست یه سری حرفا زدم توی جمع خانواده، البته شوخی شوخی اما خیلی بد شد و همسر از دستم خیلی ناجور ناراحت شد اما اصلا بروز نداد. صبح فرداش بچه‌ها رو برداشت و برد پیش مامانش و به من گفت هر کار دوست داری بکن. درس بخون، برو بینایی‌سنجی و ..  و من تا شبش هم نفهمیدم که ناراحته چون اصلا با هم حرف نزدیم! (فقط شمّه‌ای از اوضاع داغون روابط ما)
اون روز رفتم بینایی‌سنجی و بعد خرید عینک و بعدش هم بدون بچه‌ها تونستم چند صفحه پایان‌نامه‌م رو جلو ببرم و کلی بهم خوش گذشت. گرچه شب که متوجه شدم همسر از دستم ناراحته از دماغم دراومد :/
عینک‌ها قرار بود پنج‌شنبه آماده بشن اما نشدن و من در این مدت طولانی به شدت کلافه بودم. بلاخره دیروز که خواستم بگیرمشون مامان انقدر بحث کرد باهام که حالا نرو و این‌کار و بکن و اون‌کار رو بکن و صبر کن و ... پشت سر هم میگفت و منم نمی‌تونم حس اون لحظه‌م رو براتون شرح بدم. بلاخره فرار کردم و عینک‌های کذایی رو گرفتم و هر دو به شدت خوشگل هستند و حتی یکی‌شون خیلی چهره‌م رو خفن می‌کنه *_* کلی به خودم ذوق کردم و همسر هم که از چهارشنبه شب رفته بود، کلا در موقعیت‌های خطیر و جذاب زندگیم یکی‌در میون حاضره.
مثل شنبه که تولد یک سالگی لیلا بود. بچه‌ها رو اون روز بردم سر خیابون که پاتوق ویتامینه و آبمیوه‌ی ماست. بعدشم بردمشون پارک و اونجا که با همسر تماس تصویری گرفتم... وای... وای...
بهش میگم امسال تمام تکلیف‌های روی دوشت در قبال دیگران رو انجام بده چون من سال دیگه فقط در صورتی میام که خودمون پنج تا باشیم فقط. (چون امسال در هر شرایطی می‌خواست برادر کوچیکش رو با ما بیاره. حتی پول بلیت هواپیما رو پدرشوهرم گفته بود نمیده اما خودش می‌خواست جور کنه و بیارش :| و واقعا خیلی فلسفه‌بافی کرد که من از نظر فکری باهاش همراه شم اما یه چیزی ته دلِ من راضی نمیشد. یه دلیلش که خودش اصلا متوجهش نیست اینه که رفتارش وقتی برادرم یا برادرش باهامون همراهه، یه جور دیگه‌ای میشه. یه جور دوست نداشتنی :/ و یه عالمه دلیل دیگه که ایشون هم یه عالمه تز میبافه علیه اونا و اعصاب من رو خرد میکنه. نتیجه تمام بحث‌های اینچنینی ما، همون حرفایی بود که دو هفته پیش تو راه بروجرد به همدیگه گفتیم و تهش اون آدم خوبه بود و من آدم بده، غیر توحیدی غیرتمدنی غیراربعینی غیر... و صدالبته ایشون به این وضوح اینا رو نمی‌گفت اما منظورش همین بود و من دیگه دیدم که اصلا دنیامون فرق داره، بی‌خیالش شدم و گفتم باشه :) ولی نمیدونید چقدر زیاد! چقدر شاکرم از خدا و حتی همسر که گذاشت من برم ادامه تحصیل بدم و این رشته‌م ( انقلاب اسلامی) و ملاقات با استادِ جان باعث شده که هر تزی که همسرم میده رو چشم بسته قبول نکنم و بدونم که وحی منزل نیست هرچی میگه. منتهی بعضی از زن‌ها هیچ‌وقت عذرخواهی نمی‌کنند، هیچ وقت اگر حق باهاشون باشه کوتاه نمیان اما من اینطوری نیستم خدا روشکر و تعریف از خودنباشه (امضا یک عدد خودشیفته بی‌مزه) معمولا تا یه جایی بیشتر بحث رو ادامه نمیدم. برگردیم به موضوع، امسال هم دقیقا همون کاری رو کرد که از ابتدای ازدواجمون می‌کرد: "خانواده‌م خانواده‌م! اونا با من میان و اگر تو هم میای بیا، اگه نمیای یعنی خودت نخواستی!" حالا در ادامه میگم چرا من هیچ وقت با خانواده شوهرم جایی نمیرم درحالی که مثلا عروسِ خانواده ما، کلی با خانواده ما اینور اونور میره اما من نه! من یه بار این کار رو کردم و بعد توبه نصوح کردم. تعریف کردنش طلبتون :) پرانتز بسته.
بعد که قول گرفتم ازش که سال آینده فقط ۵ نفری میریم، یهو میگه شایدم شش تا شدیم!
خب این حرف رو در چه شرایطی بگه خوبه؟ در شرایطی که من به شدت نیاز به استراحت دارم و تازه دارم یه نفس راحت می‌کشم و بابااینا هم ممکنه برن خارج و قرار بود تا بعد از دکتری خبری از بچه نباشه و واقعا هرچی این سه تا بچه خواسته هستند، چهارمی‌مون صددرصد ناخواسته است :/ دقیقا روز تولد لیلا، در شرایطی که هنوز یادم نرفته چقدر بهم سخت گذشت...
میگه یه خانمی رو در مسیر دیدیم گم شده بود، کمکش کردیم خانواده‌ش رو پیدا کرد و خلاصه خیلی خوشحال شد. من از دهنم در رفت که حاج خانم دعا کنید خدا بهم پسر بده. اونم از ته دل دعا کرد که ان‌شاءالله تا سال آینده خدا بهت یه پسر بده.
من :/
(البته خودم کردم که لعنت بر خودم باد. چون این ایده رو من توی مغزش کاشتم. بهش گفتم خیلی دوست دارم پسر دار بشیم چون تو گناه داری و تنهایی!)
گفتم: دیگه هیچی نگو با این دسته‌گلی که به آب دادی. پس برنامه‌های من چی میشه؟


امروز صبح تا چشمامون رو باز کردیم و دیدم ساعت ده و نیمه، یه صبحانه مختصر خوردیم و لیلا رو گذاشتم پیش مامان‌اینا و خودم و زینب و فاطمه‌زهرا رفتیم پایگاه سنجش کلاس اولی‌ها. نگم براتون که قرار بود همسر ببرش ولی انقدر کار دارم کار دارم گفت و پشت گوش انداختش که آخرش افتاد گردن خودم. در عوض کِیفش رو هم تنهایی بردم. یاد کلاس اول خودم افتادم. قد و وزن و بینایی‌سنجی... شنوایی‌سنجی و گوشی‌های همیشه خراب :) و تست هوش. بامزگی تست هوش این بود که خانومه سوالاتی می‌کرد که واقعا هیچ ربطی به هوش بچه نداشت. مثلا اینکه تو خونه به چه زبونی حرف میزنید ممکنه در تست موثر باشه، اما اینکه عرب هستید یا فارس، یا تحصیلات خودت و همسرت چیه و چقدر جوان هستی و متولد چندی، بیشتر شبیه یه آمارسنجی برای خودشونه.
وقتی تست تموم شد، مطمئن بودم که خیلی خوب بوده، برای همین نپرسیدم اما خانومه خودش با ذوق گفت که نمره‌ش خیلی خوب شده. (۱۱۵) و تو دلم کلی ذوق دخترم رو کردم...
امروز عصر هم بابا و مامان و رضا و عروسمون راهی سفر اربعین شدند و الان منتظرم همسر و کاروان پسرانِ همراهش از راه برسن بیان پیش ما دخترا :|
دیگه چیزی نمونده تا تموم شدن فراق اجسام
کی میاد وقتی که فراق قلوب‌مون تموم بشه؟!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۱۸
صالحه

فاطمه زهرا بعد از رفتن باباش، تب کرد، از همون موقع که تو اتاق ضجه میزد بابا! بابا! تا فردا شبش که کامل خوب شد، طول کشید.
من هم که مدت‌هاست دلم برای همسر خیلی تنگ میشه؛ این‌بار از شدت دلتنگی، احساس می‌کنم بی‌دل شدم...
از دست خودم کلافه‌ام. دیگه هیچی از معنویت درونم باقی نمونده‌. نه نمازی، نه تعقیباتی، نه ذکری، نه زیارتی، نه قرآنی، نه مناجاتی و نه حتی حجابِ اون قدیما. دلم برای خودم نمیسوزه، دلم کبابه برای روحِ به ... رفته‌ام.
از دست خودم کلافه‌ام. گاهی به خودم میگم تو توی این چند سال زندگی مشترک خوب اومدی جلو، راضی‌ام..‌ گاهی پر حسرت میشم؛ از لحظه‌های اکنونم متنفر میشم. از شیر دادن به بچه‌ و سختی‌هاش و تحصیل همزمان و بچه‌های پشت سر هم و شوهری که نیست...
توی ذهنم پر از معاشرت‌های صمیمی با همسرم هست ولی در واقعیت یه سراب جلوی پامه. وقتی محرومم به خودم میگم: عیبی نداره دختر... داری قوی میشی.
نگفتم بهتون اما امسال تابستون، از ۱۷_۱۸ تیر که امتحاناتم تموم شد، تا همین هفته قبل، همش تو خونه بودیم. همسر که به خاطر دانشگاهِ من از ماه رمضون به بعد، سه روز اول هفته رو کارهاش رو سبک کرده بود، حالا برای جبران مافات سوبله چوبله کار می‌کنه. کلا اصلا از شهر خارج نشدیم. نه قم، نه مشهد، نه شمال، نه چالوس، نه فیروزکوه، نه هیچ‌جا. چرا... هفته پیش رفتیم بروجرد، مراسم حلیم محرم صفرِ آقاجان. همسر هم دقیقا همون روز باید میرفت دانشگاه زنجان و کلا دو شب و دو روز که اونجا بودیم، به قدرِ یه شام و دو تا صبحانه فقط اونجا با ما بود. خیلی خوب شد رفتم و فامیل‌هام رو دیدم و اونا هم خیلی خوشحال شدند، اما فارغ از این مطلب بیشتر شبیه یه صله رحم رفع تکلیف کننده بود. سخت گذشت. *
شاید برای همین دریغ خوردن‌هام هست که فقط منتظرم دانشگاه باز بشه دوباره. همسر خودش میگه یه ماه دیگه این وضعیت ادامه پیدا کنه، تو افسردگی میگیری. حتی پیشنهاد داد که "صبحا زود از خونه برو دانشگاه که تو خیابون قدس قدم بزنی برای خودت." جفتمون عاشق خیابون قدسیم. اونم تو پاییز! هوای خنک و برگای رنگ رنگ. همسر میبینه و نمیبینه که چقدر غصه دارم. چقدر افسرده‌ام. چقدر در جستجوی ناکجاآبادم. نمی‌دونم چرا اینقدر طبع سرکشی دارم که اگر رها میشدم، هرگز شبیه صالحه‌ی الان و اکنون نبودم‌. این صالحه رو خیلی دوست دارم ولی اینقدر داره سریع پیشرفت ظاهری می‌کنه که خودش هم باورش نمیشه. فی الواقع هیچ‌کس هم به رسمیت نمی‌شمارش.
نگفتم بهتون ولی یک ماه هست که شروع کردم فرانسه خوندن دوباره. اینبار سرعت و امید به تموم کردن سطح B1 خوبی دارم. جالبه که تقریبا همزمان با بابا که کلاس عبری میره، شروعش کردم اما بابا، با وجود اینکه عربی، فرانسه و انگلیسی بلده و حالا عبری! بهم گفت که "بی‌خودی مکالمه فرانسه نخون، به دردت نمی‌خوره و استفاده نمی‌کنی، تو ذوقت می‌خوره" گفتم خب چیکار کنم. گفت تو باید ادبیات فرانسه بخونی. گفتم: خب چطور؟ کجا؟ گفت "تو دانشگاه اما الان نمی‌خواد دخترم. تو بشین دخترات رو بزرگ کن. همین بزرگترین کاره" و من یه چیزی تو درونم مچاله شد‌.
چند روز پیشا رفته بودم خونه جدید همسایه پایینی‌مون که جابه‌جا شدن و رفتن یه محله دیگه. حالم گرفته بود و مشخص بود انرژی ندارم. دوستم فهمید و ازم پرسید چرا. چند تا چیز دیگه شبیه همین ماجرای بالا رو از نزدیک‌ترین آدم‌های دور و برم و حتی همسرم که براش تعریف کردم، بهم گفت که "چقدر گناه داری، چقدر حق داری، چقدر اعتماد به نفست رو میگیره این حرفا."
بعد این وسط یکی مثل استادِ جان پیدا میشه که از بین دانشجوهای ارشد و دکتراش دست میذاره روی من. خب تقصیر ندارم باورم نمیشه. دقیقا در موقعیت‌هایی که اطرافیانم می‌تونند بهم بگن: تو لیاقت بهترین‌ها رو داری، یه جمله‌ی ناب میگن که ذهنم رو پرت می‌کنه تو آشغال‌ها.
وقتی به این چیزا فکر می‌کنم به خودم میگم: عیبی نداره دختر... داری قوی میشی.
همین چند هفته پیش، یه پارچه لینن زرد برش زدم و یه پیراهن فوق العاده زیبای مزون دوز ازش در‌آوردم. یه کمربند پهن داشت که قبل از دوخت، یه گل رز صورتی روش گلدوزی کردم. بی‌نهایت زیبا شد. خنده‌دار بود که بعضی‌ها بدون اینکه بتونند شخصیت چندوجهی‌م رو ببینند، پیشنهاد می‌کردند که با این استعداد در خیاطی، همه کارام رو تعطیل کنم، برای خودم و بچه‌هام خیاطی کنم :))) احمقانه‌ترین تشویق!
کلاس ورزش آنلاین هم ثبت نام کردم اما حرکاتش خیلی سخته و بیش از حد بهم فشار میاره متاسفانه. انگار عجله دارم که زودتر برگردم به معمولی‌ترین روالِ یک زندگیِ تیپیکال.
کلافه‌ام از خودم. دلبسته دنیام مثل همه؛ اما نمی‌دونم این نقشِ پارسایِ اهلِ علمِ زاهد رو کی به خودم تحمیل کردم که هر روز در جنگ و جدالم با خودم. توی اینستاگرام یه پیج مبلمان و یه پیج فرش دستباف دنبال میکنم. گاهی به خودم میگم بشینم حساب کنم چقدر اگر پول داشتم، دکور دلخواهم رو می‌تونستم تهیه کنم. همسر میگه من قید دنیا رو زدم تو این کارم. توی دلم میگم: "من نزدم، یعنی باید تک و تنها برای به دست آوردنشون تلاش کنم؟ انگار روزایی هم بود که شبیه هم فکر می‌کردیم، کاش میشد در موردش حرف بزنیم." ولی حرف نمی‌زنیم. اساسا فرصت نمیشه در طول شبانه روز که با هم حرف بزنیم. دلم خوش بود که صبحانه با هم هستیم، الان مدت‌هاست که این روال تبدیل شده به عجله‌ی همسر برای رفتن سراغ کارهای عقب افتاده‌ش. شب‌ها تا بیاد من باتری خالی کردم. آخر شهریور قراره مسجد رو تحویل بده. نمی‌دونم این کمکی میکنه یا نه. خیلی تلاش کردم که روال خواب و بیداری‌مون رو اصلاح کنم؛ انقدر تقلا می‌کنم دیگه داره حالم به هم می‌خوره از این دست و پا زدن...
میترسم از روزی که من مثل میرا، بگم جاناتان خواهش میکنم، بذار من برم. میدونم و مطمئنم من هیچ وقت نمیرم. من هرچقدر زندگی برام کسل کننده بشه، میدونم اون بیرون خبری نیست. همیشه با عقلم زندگی کردم نه احساساتِ کورم.
حالا هم که اومدم سراغ گوشیِ موبایل، می‌خواستم یه پیام بدم به همسر و بگم کجایی؟ یعنی کجایی؟ کجای عالم ایستادی؟ کاش پرواز می‌کردم و می‌اومدم پیشت... اما اول همه‌ی این مطلب رو برای وبلاگ نوشتم و بعد پیام دادم: سلام عزیزم.‌ خوبی؟ زیارتت قبول. کجایی؟
_ سلام. همین الان به یادت بودم. روبروی ایوان طلای نجف مولا علی
یعنی اینقدر دل به دل راه داره؟ دوست دارم بهت حسودی کنم اما حسودیم نمیشه. میدونم بدجوری سیاه و آلوده و حتی متعفنم اما وقتی به یادِ تو افتادم، یعنی منم با تو در زیارتم. خیلی حس "خوش به حالِ تو ندارم" ولی الکی می‌نویسم: "خوش به حال تو💖💘 چیزایی که برای خودت می خوای رو برای منم بخواه."
میدونم تو چیزای خوبی می‌خوای. میترسم ازت جا بمونم. می‌ترسم هی تو رو رد کنم اما آخرش فقط بخوام که برگردم به اون نقطه‌ای که تو بودی. تو الان که توی بهشتی به من میگی چشم همسفر بهشتی، به من میگی من برای خودم تو رو می‌خوام؛ اما عزیزم، تا وقتی ما روی این کره خاکی زندگی می‌کنیم، من همسفر تو نیستم و تو هم همسفر من نیستی. تو من رو می‌خوای برای خودت اما کمتر از چیزای دیگه برام تلاش می‌کنی. من رو نخواه که تحصیل حاصل است. فقط گفتم: چه کم اشتهایی تو. ولی شاید کار درست همین باشه. من دنیا هستم و تو تا در دنیایی نباید در جستجوی دنیا باشی. از خدا خواستی تا خودش دنیا رو برات مهیا کنه. تهش اونی که رنج می‌کشه منم ولی به خودم میگم: عیبی نداره دختر... داری قوی میشی.


*  یه اتفاق بامزه این بود که بروجرد که بودیم به دخترخاله‌م گفتم ملکه انگلیس همین روزا میمیره. اون گفت نه بابا! فلانه و بهمانه و میگن خون میخوره. (البته فقط نقل قول میکرد نه اینکه باور داشته باشه) گفتم به نظرت چند سال دیگه زنده‌س؟ گفت حداقل ده پونزده سال! و من سر تکون دادم اما باور نکردم و اینچنین شد که دیشب دیدم عجب نوستراداموسی بودم و خودم نمی‌تونستم :)

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۱۳
صالحه

امسال اربعین...
قرار بود با کاروان دوستانمون بریم. اولش خیلی تردید نداشتم بعد دیدم که هم بچه‌ی یک ساله‌م خیلی بازیگوشه و هم بچه‌ی سه ساله‌ام رو تازه از پوشک گرفتیم‌ و شب‌ها یکی دو بار باید ببریمش دست به آب و با اتوبوس سواری جور در نمیاد و هم خودم کم طاقتم و شرایط محیطی‌م به هم میخوره، دیگه خدا رو بنده نیستم.
خیلی با همسر صحبت نکردیم در مورد چند و چون ماجرا. همه چیز براش عین آینه شفاف بود، برای من مثل هوای غبارآلود بود. خیلی هم نپرسید، انگار نظر من مساعد بود ولی شاید نبود اما خیلی تاب مخالفت نداشتم. انگار دوست داشتم خودم رو بسپرم به جریان آب.
حالا یه موقعیت‌هایی پیش میاد که آدم خودش رو بروز میده. برای من این‌‌بار و بار اول، این موقعیت در حضور پدر و مادرِ همسرم اتفاق افتاد. موافق رفتن‌مون نبودند و نگران بچه‌ها بودند. منم باهاشون موافق بودم... اونجا بود که به سرم زد طلاهام رو بفروشم و هوایی بریم.
همسر قبول کرد. طلاها رو فروختیم. اما پاسپورت‌ها انقدر دیر اومد که دیگه پول بلیط نداشتیم. صبر کردیم که بتونیم بلیط ارزانِ شرایطی بخریم اما دقیقا شبِ قبلش...
موقعیت دوم شب قبل از خرید بلیط‌ها پیش اومد که دایی و زن‌دایی‌م و مادرم با ما صحبت کردند و پیشنهاد دادند در غیر ایام اربعین بریم تا بتونیم تمام عتبات رو مفصل و راحت زیارت کنیم.
وسوسه شدم. اما این بار نه اینکه دلم به رفتن نباشه! چرا! خیلی دلم می‌خواست اربعین رو بریم و به نظرم با هوایی رفتن دیگه اصلا خبری از فشار طاقت فرسا نبود. اما اگه پولمون رو میدادیم برای این سفر، دیگه شاید هیچ وقت یا حداقل به این زودی‌ها شرایط جور نمیشد که من بتونم زیارت حرم‌ها رو برم. منی که تا به حال فقط یک زیارت مختصر ضریح امام حسین رو رفتم و حسرت به دل موندم طی سال‌ها...
باز هم دلم قرص نبود اما اون شب حالات مادرم رو که دیدم، برام مسجل شد که راضی نیست من برم به این سفر دشوار. مطمئن شدم باید پا روی دلم بذارم و نرم و نریم.
اما همسر می‌خواد بره و سفرش به سلامت. قراره نایب الزیاره باشه و من اولین سالی هست که نه تنها ناراحت نیستم داره تنها میره بلکه خوشحالم خانواده‌مون نماینده داره تو اربعین‌. اما خودش از اون شب دلش آشوب شده. همش غصه‌ی دخترا رو می‌خوره که می‌پرسن: بابا! ما رو کی می‌بری کربلا؟ کی میریم اربعین.
همسر توی ذهنش این فکرا میاد که فاطمه‌زهرا و زینب رو ببره اما من میگم نمیشه. اگر پسر بودند، عیبی نداشت. اگر بزرگتر بودند شاید... اما الان نه. دیروز روی کاغذ شماره خودم رو نوشتم و گفتم مامان بیا اینو حفظ کنیم. گفت خیلی سخته. باید بزرگتر بشم! راست میگه آخه! فقط شش سالشه. نه که نگران گم شدنشون باشم اما هنوز خیلی کوچیکن برای خیلی کارها و بزرگن برای رفتن به همه جا با پدرشون و هوا گرمه و سختی زیاده و ممکنه زده بشن...
لابد الان با خودتون میگید خب راهپیمایی جاماندگان رو می‌تونید برید. جواب پدر بچه‌ها این بود که می‌خواستیم هر دو رو بریم.
حالا نمی‌دونم امسال اربعین، امام حسین یه نگاه به من می اندازه یا نه. خیلی سعی کردم یه کاری کنم اربعینی بشیم خانوادگی اما انگار امسال قسمتِ ما نیست.
دلم نمی‌خواد بگم قسمتِ از ما بهترونه. امسال اولین سالی بود که حس کردم قلبِ چسبیده به زمینم، اندازه یک قدم کنده شد به سمت آسمون. سختی‌ها آدم رو از جا می‌کنند و این قشنگه ولی انگار من ظرفیت سختی بیشتر رو نداشتم چون با سختی بیشتر زمینی‌تر و طلبکارتر و بدعنق‌تر میشم. خواستم درستش کنم اما انگار مقبول ارباب نیافتاد.
حالا هم مطمئنم با وجود اینکه کیفِ پول‌مون موجودی کافی برای سفر بعد از اربعین‌ رو داره، اما هیچ تضمین که چه عرض کنم، حتی احتمال بالایی وجود نداره که من کربلا برم. دلم خیلی میسوزه...
وقتی قرار شد همسر تنها بره، خیلی توی خودش رفت. من نمیفهمیدم چرا. خیلی اصرار کرد بهم که بیام. بهش گفتم به خاطر حرفای دایی و زن دایی نظرم تغییر نکرد. بحث رضایت مادرم بود که نبود و مادربزرگم که قبل از این ماجراها زنگ زده بود و به مادرم گفته بود نذار صالحه با سه تا بچه بره اربعین و مامان توی دلش خالی شده بود. من و همسر خاطره‌های بدی از نارضایتی مادر داریم. شب عروسی‌مون که تصادف کردیم، مامانم راضی نبود اون شب دیروقت راهیِ قم بشیم. بعد همسر پاش رو توی یه کفش کرده بود که نه! باید بریم و وقتی تصادف کردیم، اونقدر همه‌ی فامیل‌ها ترسیدند که بی‌خیالش شد‌. یادش به خیر.
همسر تمام این دو سه روز به این فکر می‌کرد که چطور دل کندن از ما رو تحمل کنه و تنها بره. به سرش زده بود که فاطمه‌زهرا و زینب رو ببره. بهش گفتم نمی‌تونم بذارم دخترام عادت کنند توی موکب مردونه و پیش مردها برن. اینهمه از حیای دخترای فلانی و بهمانی توی هیئت محرم خوشمون اومده بود که اصلا نیومدند پایین که مرد نامحرم ببیندشون حالا دقیقا برعکس عمل کنیم؟ خلاصه راضی شد. می‌گفت غبطه می‌خورم به حال تو که دلیلی برای جاموندن داری و من دلیلی برای نرفتن ندارم که حس و حال قشنگ جاماندگی تو رو پیدا کنم. حتی با اینکه سر بعضی از چیزا ازش دلخور بودم اما دوست داشتم خانواده‌مون توی اربعین یه نماینده بفرسته اونجا...

و امشب وقتی همسر برای خداحافظی اومد، فاطمه‌زهرا گریه کرد و قهر کرد و رفت توی اتاق. باباش خیلی سعی کرد دلش رو نرم کنه و اشکاش رو بند بیاره اما نتونست و بهم ریخت اما به روی خودش نیاورد.
و وقتی رفت، فاطمه‌زهرا تو اتاق ضجه می‌زد: بابا! بابا!
مامانم یه گوشه نشسته بود و آروم اشک می‌ریخت. من با زینب و لیلا رفتم تو اتاق. زینب خوابش می‌اومد. لیلا هم همینطور. بدشون نمی‌اومد گریه کنند اما نمی‌ذاشتم اوضاع خراب تر بشه. در نهایت من و مامان کلی با فاطمه‌زهرا حرف زدیم و مامان چقدر با مسخره بازی خندوندش و منم بهش قول دادم که هم بابا زود میاد هم میریم اربعین تهران (جاماندگان) هم خیلی زود میریم کربلا. و خدا میدونه که قول دادن برام چقدر سنگینه و قول چیزی رو بدم که اصلا در اختیارم نیست چقدر سنگین‌تره.
امام حسین میدونه همیشه تمام تلاشم رو کردم این مدلی قول ندم. آقا رو سفیدم کنید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۴۸
صالحه