ماجراها
از دیشب مامان و بابام افتادند تو تکاپو که آماده سفر اربعین بشن. به مامان میگم یادته پارسال شلوارت رو کوتاه کردم برات؟ میگه آره و چقدر خوب کوتاه کردی...
امسال هم براش دو تا مقنعه دوختم و خودش هم لباس مشکیش رو دوخت...
دوتاشون پاهاشون رو از دیشب حنا گذاشتن که تاول نزنه :) بابا با وسواس کفشش رو تمیز کرد، پارگی کوچیکش رو با چسب دوقلو تعمیر کرد. موهاش رو با حوصله رنگ زد و شلوارش رو که داده بود خیاط برای تعمیر نشونمون داد و هی میپرسید: به نظرت سرکه این لکههاش رو پاک میکنه؟ مامان هم دو سری غذا برای ما جاماندهها درست کرد. منم خورده کاری میکردم. مثلا چند تا بسته زعفران بسته بندی کردم که هدیه بدن به عراقیها یا روغن بنفشه دستساز مامان رو ریختم توی ظرفهای کوچولوی در دار. در همین حد کارهای کوچیک و بیاهمیت.
ضمنا ترجیح میدم چیزی از حرفای کشدار و اعصاب خردکن نزنم. حاشیهها زیاد بود اما من اسکیپ میکردم مثلا مامان عادت داره یه چیزی میگه و بعدش میپرسه: غیر از اینه؟ تو هم موافقی؟ و اگر بگیم نه، یه بحث طولانی برای متقاعد کردن شروع میشه. برای همین دیگه همیشه موافق مامان هستم :) حس میکنم تواناییم در تحمل شرایط سخت بالا رفته. البته شاید پدرمادرم هم به شدت دارن ما رو مراعات میکنند. هرچی هست، خوب گذشت.
از یک شنبه پیش که دسته عینکم شکست خیلی به هم ریختم. شش ماه بود به همسر میگفتم عینک و حالا! :/ شبی که دسته عینکم شکست یه سری حرفا زدم توی جمع خانواده، البته شوخی شوخی اما خیلی بد شد و همسر از دستم خیلی ناجور ناراحت شد اما اصلا بروز نداد. صبح فرداش بچهها رو برداشت و برد پیش مامانش و به من گفت هر کار دوست داری بکن. درس بخون، برو بیناییسنجی و .. و من تا شبش هم نفهمیدم که ناراحته چون اصلا با هم حرف نزدیم! (فقط شمّهای از اوضاع داغون روابط ما)
اون روز رفتم بیناییسنجی و بعد خرید عینک و بعدش هم بدون بچهها تونستم چند صفحه پایاننامهم رو جلو ببرم و کلی بهم خوش گذشت. گرچه شب که متوجه شدم همسر از دستم ناراحته از دماغم دراومد :/
عینکها قرار بود پنجشنبه آماده بشن اما نشدن و من در این مدت طولانی به شدت کلافه بودم. بلاخره دیروز که خواستم بگیرمشون مامان انقدر بحث کرد باهام که حالا نرو و اینکار و بکن و اونکار رو بکن و صبر کن و ... پشت سر هم میگفت و منم نمیتونم حس اون لحظهم رو براتون شرح بدم. بلاخره فرار کردم و عینکهای کذایی رو گرفتم و هر دو به شدت خوشگل هستند و حتی یکیشون خیلی چهرهم رو خفن میکنه *_* کلی به خودم ذوق کردم و همسر هم که از چهارشنبه شب رفته بود، کلا در موقعیتهای خطیر و جذاب زندگیم یکیدر میون حاضره.
مثل شنبه که تولد یک سالگی لیلا بود. بچهها رو اون روز بردم سر خیابون که پاتوق ویتامینه و آبمیوهی ماست. بعدشم بردمشون پارک و اونجا که با همسر تماس تصویری گرفتم... وای... وای...
بهش میگم امسال تمام تکلیفهای روی دوشت در قبال دیگران رو انجام بده چون من سال دیگه فقط در صورتی میام که خودمون پنج تا باشیم فقط. (چون امسال در هر شرایطی میخواست برادر کوچیکش رو با ما بیاره. حتی پول بلیت هواپیما رو پدرشوهرم گفته بود نمیده اما خودش میخواست جور کنه و بیارش :| و واقعا خیلی فلسفهبافی کرد که من از نظر فکری باهاش همراه شم اما یه چیزی ته دلِ من راضی نمیشد. یه دلیلش که خودش اصلا متوجهش نیست اینه که رفتارش وقتی برادرم یا برادرش باهامون همراهه، یه جور دیگهای میشه. یه جور دوست نداشتنی :/ و یه عالمه دلیل دیگه که ایشون هم یه عالمه تز میبافه علیه اونا و اعصاب من رو خرد میکنه. نتیجه تمام بحثهای اینچنینی ما، همون حرفایی بود که دو هفته پیش تو راه بروجرد به همدیگه گفتیم و تهش اون آدم خوبه بود و من آدم بده، غیر توحیدی غیرتمدنی غیراربعینی غیر... و صدالبته ایشون به این وضوح اینا رو نمیگفت اما منظورش همین بود و من دیگه دیدم که اصلا دنیامون فرق داره، بیخیالش شدم و گفتم باشه :) ولی نمیدونید چقدر زیاد! چقدر شاکرم از خدا و حتی همسر که گذاشت من برم ادامه تحصیل بدم و این رشتهم ( انقلاب اسلامی) و ملاقات با استادِ جان باعث شده که هر تزی که همسرم میده رو چشم بسته قبول نکنم و بدونم که وحی منزل نیست هرچی میگه. منتهی بعضی از زنها هیچوقت عذرخواهی نمیکنند، هیچ وقت اگر حق باهاشون باشه کوتاه نمیان اما من اینطوری نیستم خدا روشکر و تعریف از خودنباشه (امضا یک عدد خودشیفته بیمزه) معمولا تا یه جایی بیشتر بحث رو ادامه نمیدم. برگردیم به موضوع، امسال هم دقیقا همون کاری رو کرد که از ابتدای ازدواجمون میکرد: "خانوادهم خانوادهم! اونا با من میان و اگر تو هم میای بیا، اگه نمیای یعنی خودت نخواستی!" حالا در ادامه میگم چرا من هیچ وقت با خانواده شوهرم جایی نمیرم درحالی که مثلا عروسِ خانواده ما، کلی با خانواده ما اینور اونور میره اما من نه! من یه بار این کار رو کردم و بعد توبه نصوح کردم. تعریف کردنش طلبتون :) پرانتز بسته.
بعد که قول گرفتم ازش که سال آینده فقط ۵ نفری میریم، یهو میگه شایدم شش تا شدیم!
خب این حرف رو در چه شرایطی بگه خوبه؟ در شرایطی که من به شدت نیاز به استراحت دارم و تازه دارم یه نفس راحت میکشم و بابااینا هم ممکنه برن خارج و قرار بود تا بعد از دکتری خبری از بچه نباشه و واقعا هرچی این سه تا بچه خواسته هستند، چهارمیمون صددرصد ناخواسته است :/ دقیقا روز تولد لیلا، در شرایطی که هنوز یادم نرفته چقدر بهم سخت گذشت...
میگه یه خانمی رو در مسیر دیدیم گم شده بود، کمکش کردیم خانوادهش رو پیدا کرد و خلاصه خیلی خوشحال شد. من از دهنم در رفت که حاج خانم دعا کنید خدا بهم پسر بده. اونم از ته دل دعا کرد که انشاءالله تا سال آینده خدا بهت یه پسر بده.
من :/
(البته خودم کردم که لعنت بر خودم باد. چون این ایده رو من توی مغزش کاشتم. بهش گفتم خیلی دوست دارم پسر دار بشیم چون تو گناه داری و تنهایی!)
گفتم: دیگه هیچی نگو با این دستهگلی که به آب دادی. پس برنامههای من چی میشه؟
امروز صبح تا چشمامون رو باز کردیم و دیدم ساعت ده و نیمه، یه صبحانه مختصر خوردیم و لیلا رو گذاشتم پیش ماماناینا و خودم و زینب و فاطمهزهرا رفتیم پایگاه سنجش کلاس اولیها. نگم براتون که قرار بود همسر ببرش ولی انقدر کار دارم کار دارم گفت و پشت گوش انداختش که آخرش افتاد گردن خودم. در عوض کِیفش رو هم تنهایی بردم. یاد کلاس اول خودم افتادم. قد و وزن و بیناییسنجی... شنواییسنجی و گوشیهای همیشه خراب :) و تست هوش. بامزگی تست هوش این بود که خانومه سوالاتی میکرد که واقعا هیچ ربطی به هوش بچه نداشت. مثلا اینکه تو خونه به چه زبونی حرف میزنید ممکنه در تست موثر باشه، اما اینکه عرب هستید یا فارس، یا تحصیلات خودت و همسرت چیه و چقدر جوان هستی و متولد چندی، بیشتر شبیه یه آمارسنجی برای خودشونه.
وقتی تست تموم شد، مطمئن بودم که خیلی خوب بوده، برای همین نپرسیدم اما خانومه خودش با ذوق گفت که نمرهش خیلی خوب شده. (۱۱۵) و تو دلم کلی ذوق دخترم رو کردم...
امروز عصر هم بابا و مامان و رضا و عروسمون راهی سفر اربعین شدند و الان منتظرم همسر و کاروان پسرانِ همراهش از راه برسن بیان پیش ما دخترا :|
دیگه چیزی نمونده تا تموم شدن فراق اجسام
کی میاد وقتی که فراق قلوبمون تموم بشه؟!
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور....