صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۷۰۰ مطلب توسط «نـــرگــــس» ثبت شده است

مصطفای من هر چند وقت یک بار، یه حکایت شگفت انگیز تو چنته داره.
امروز تعریف کرد یکی از دوستانش که دو تا پسر داره (یکی‌شون یازده سالشه)، چند وقتی هست که از همسرش جدا شده. اما هنوز با همدیگه توی یک خونه زندگی می‌کنند! (باورش برام سخت بود.)
هیچ کس از خانواده‌هاشون نمی‌دونه اینا جدا شدند. فقط خواهرِ خانم می‌دونه.(این قسمتش عجیب‌تر بود.)
شب‌ها آقا میاد خونه و خانم با حجاب میاد شام میاره و بعدش هم میره توی اتاق برای خودش کارهاش رو می‌کنه و گاهی هم با بچه‌هاش میره خونه خواهرش!
این‌ها حداقل دوازده سالی هست که با هم ازدواج کرده بودند و الان چند ماهی هست جدا شدند. خانم از همون سال‌های اول ازدواج، در اوج ایام ناداری و فقر زمزمه جدایی به زبون می‌آورده ولی ادامه دادند تا سال‌های اخیر که زندگی‌شون رونق اقتصادی گرفته‌‌‌... خانم گفته مهرم رو می‌بخشم و طلاق. مرد هم بعد از کلی این‌در اون‌در زدن و مشاوره رفتن و مشاوره فرستادن خانم، بالاخره به جدایی رضایت میده.
بعدم یک میلیارد به خانم میده و ایشونم یک ماشین با این پول می‌خره. اما آقا دلش نمیاد زن رو سریع بی‌سرپناه کنه. هنوزم ماهی ۳۰ میلیون اجاره خونه میده. البته کم‌کم داره به تجدید فراش فکر می‌کنه.
در مورد علت جدایی، به همسرم گفته بود نپرس.
مصطفی میگه من یه لحظه استرس گرفتم که نکنه اوضاع مالی ما هم خوب بشه، کار ما هم به اینجا بکشه.
بهش گفتم: مطمئن باش دلیل خاصی داشته!

این مطلب رو به بهانه همایش دو روزه رابطه همسران که استارتاپ تربیَپ حمید کثیری و حسین دارابی راه انداختند، نوشتم. خیلی از زوج‌ها کارشون ناگهان به طلاق می‌کشه. بی‌صدا و خاموش... که امیدواریم این دانش‌اندوزی و زحمت کشیدن برای رابطه همسران، در خانواده ایرانی فرهنگ‌سازی بشه.
و یه فیلم قشنگ هم با همسر دیدیم که فارغ از پوسته‌ی لوسِ فیلم؛ فیلم نجیبی بود: ایتالیا ایتالیا. تلاقی زمانی دیدن این فیلم با مواجهه همسر با زندگی عجیب این دوستش هم برامون جالب بود.
در ایتالیا ایتالیا، مرد داستان، در درجه اول برای امرار معاش، و بعد هم خیلی برای ارتباط با همسرش زحمت کشید، رنج برد، زخم‌هاش رو تاب آورد، ولی تسلیم نشد. من خیلی مرد قصه رو دوست داشتم و درکش کردم. ریتم فیلم البته کند بود. من خودم گاهی چند ثانیه می‌زدم جلو. یا میشه روی دور ۱ و نیم دید.


زندگی‌هاتون شیرین :)

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۴ ، ۲۳:۲۶
نـــرگــــس

معاشرت و گفت و شنود با آدم‌ها برای من از سه حالت خارج نیست.

یک: بعضی‌ها انگار خمیر افکارشون بریده بریده است. موضوعات و دلمشغولی‌هاشون پراکنده است. آخرِ معاشرت با این آدم‌ها فقط برام خستگی می‌مونه و حتی از این معاشرت‌ها فراری‌ام.
دو: بعضی‌ها خمیر افکارشون آماده و لطیف هست. آدم دوست داره باهاشون حرف بزنه. هم اونا لذت می‌برند و هم خودش.
سه: بعضی‌ها افکارشون فرم گرفته است. به شکل‌های زیبایی هم دراومده. آدم دلش می‌خواد سکوت کنه، فقط اونا براش حرف بزنند...

معاشرت با آدم‌ها، برای شما چه شکلیه؟

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۵ شهریور ۰۴ ، ۰۱:۴۲
نـــرگــــس

+ جدیدا ناهار که می‌خورم، بی‌حال میشم!
نتیجه: ناهار نخورم یا با شام دو تا یکی کنم. اما متاسفانه روزهایی که کارِخونه و بچه‌ها زیاده، اینجوری بهم خیلی فشار میاد. اینم یه جور برزخه که تا تجربه نکنید متوجه نمیشید چی میگم.

+ امتحاناتم نزدیک شده ولی من هنوز دارم با بی‌فکری تمام بافتنی می‌بافم. کیک و کوکی درست می‌کنم. کیک کاکائو و گردو. کیک هویج و گردو. کوکیِ هویج و گردو و کیک سیب دارچین...
فعلا اینا رو درست کردم. همسر میگه میشه یه قول به من بدی؟ این روحیه رو در خودت حفظ کن.
:)

+ یه مدت هست ذهنم خیلی درگیرِ این خانم‌هایی شده که با ظاهر مذهبی (و ایضا در باطن مذهبی حتی) در فضای مجازی، با چهره خودشون بلاگری می‌کنند. حالا چه بلاگریِ خوب و مفید چه غیرِ اون. اینا خانم‌هایی هستند که اتفاقا همسرشون خیلی ازشون حمایت می‌کنه! یعنی میگه: "تولید محتوا کن... من پشتت هستم." حتی اگر برای این تولید محتوا، اون خانم، یک‌سری جذابیت‌هایی رو از خودش خرج کنه...
چرا ذهنم درگیر شد؟ چون همسر یه تصویری از آینده من ساخته، که توش من بروز رسانه‌ای ناچیزی دارم یا حتی صفر! اصلا ندارم... ولی نمی‌تونم انکار کنم که هم جذابیت رسانه‌ای شدن برام وسوسه‌برانگیز هست و همزمان ازش گریزان و فراری‌ام. حتی طبعم ازش نفرت داره! و دست آخر هم نمی‌تونم تکلیفم رو باهاش یکسره کنم. (یکی از دلایلی که در پیامرسان‌ها کانال می‌سازم ولی پر و بالش نمیدم همینه!)

دیشب با همسرم طرح مساله کردم. یعنی از بروز رسانه‌ای خانم‌ها پرسیدم و گفتم فکر کنم تو دوست نداری من رسانه‌ای بشم.
خیلی صریح گفت دوست نداره من بروز رسانه‌ای داشته باشم. چه رسمی (مثل مثلا گوینده‌های خبر!) چه غیر رسمی (مثل بلاگرها) و جالب این بود که معتقد بود بی‌غیرتی یه طیفی داره. گرچه اون مردهایی که زنشون رو با زننده‌ترین ظاهر در انظار عمومی میارن، یه سرِ طیف هستند، ولی اونایی هم که مشکل ندارند همسرشون با حجاب، بلاگری کنه (و حتما می‌دونید، به ناچار بلاگری یه مقتضیاتی برای جذاب‌سازی داره!) اونا هم دچار مقداری بی‌غیرتی هستند. (بازم تو پرانتز بگم که منظورش حضور خانم‌ها در فضای رسمیِ رسانه‌ نبود.)

میدونید، من از اونام که اگر بفهمم محدودیت‌ها و فرصت‌هام چیه؛ خیلی سریع‌تر و راحت‌تر پیشرفت می‌کنم. سریع‌تر منطبق میشم با واقعیات زندگیم.
برای همین فارغ از درستی و غلطی نگرش همسرم، این گفتگو برای من سازنده بود و بسیار مهم. چون مطمئن بودم اگر همسرم چیزی رو برای من دوست نداشته باشه، ابدا موفقیتی در اون زمینه کسب نمی‌کنم.

با این وصف، در آستانه پایان این تابستان، من همچنان در وضعیت برزخ‌گونه‌ای دست و پا می‌زنم که عبور ازش برام بسیار سخت هست.
در دلم توسلی به شهدا کردم؛ و مخصوصا شهیدِ عزیز، سردار حاج حسن طهرانی مقدم.
ان شاءالله از این وضعیت خارج بشم. توکل به خدا.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۱۹
نـــرگــــس

دیروز دخترا دفتر نقاشی‌شون رو آوردند که نقاشی بکشند.
لیلا گریه کرد که چی بکشه.
رفتم با مداد براش طرح ساده‌ای از یه دختر کشیدم. با دایره و مثلث و بیضی.
لیلا گفت مامان چقدر قشنگ کشیدی!
زینب گفت مامان شغل تو چیه که اینا رو یاد گرفتی؟
گفتم شغلِ من خوشحال کردن شماست.


یه کتاب قصه هست به نام اردوی رنگی رنگی. بعضی‌ها، مثل نویسنده همین کتاب، وقتی می‌خوان کار سخت و ارزشمند مادری رو تعریف کنند میگن: مادر هم معلم هست، هم پرستار، هم آشپز، هم هنرمند، هم ...


گرچه مادری همه‌ی این‌ها هست اما مادری کردن؛ فراتر از این‌هاست. حیفه مادری رو اینجوری معرفی کنیم.


من دوست دارم دخترام با تمام وجود، عشق به زندگی و زیستن با آدم‌های قشنگ رو در من ببینند.


دوست دارم ببینند مادرشون از خوشحالی چیزهای ساده، اتفاق‌های ساده، توی خونه قر میده... میخنده... برای دختراش ملودی‌های مضحک می‌سازه... باهاشون شوخی می‌کنه...


دوست دارم نوازشم رو همیشه داشته باشند. هم چقدر هم بزرگ شدند، با آغوشم غریبه نباشند. نگاهشون رو از نگاهم ندزدند.


دوست دارم وقت‌هایی که عصبانی میشم، بهم فشار میاد و حتی دعواشون می‌کنم، بدونند همون لحظات هم قلبم از عشقشون لبریزه.


دوست دارم خونه‌مون رو انقدر آرامش‌بخش کنم که فقط ارزش‌هاشون اون‌ها رو به جای دیگری غیر از خونه، فرا بخونه. نه ناچاری و جبر زمانه و ناسازگاری‌ها.


و بعد، دوست دارم با وجود همه‌ی کارهای خونه و خانواده، دخترام وقتی من رو می‌بینند؛ بگن: مادرمون برای خودش هم وقت می‌گذاشت. مادرمون همیشه پلن B داشت. مادرمون تو خونه حیف نشد.... ما هم باید مادر بشیم! مادری کردن؛ قشنگه!


من می‌دونم مادری کردن سخته. همه می‌دونند! کیه که ندونه؟ منم مادری کردن رو پر از کارهای فیزیکی می‌دونم. همینطور پر از مهارت‌اندوزی. از مهارت‌های خانه‌داری و آشپزی و شیرینی‌پزی تا حتی رانندگی، ورزش و هنرهای دستی و ... صدالبته یه فوق دکترا در خانه‌داری!
به علاوه، مهارت‌های جواب دادن به سوالات فلسفی و کلامی و معرفتی و علمی بچه‌ها، متناسب با سن‌شون. به علاوه، روانشناس و کوچ سبک‌زندگی شدن برای بچه‌ها، زِ گهواره تا گور!
و بسیاری چیزهای دیگه که الان یادم نمیاد.
ولی عشقی که درون سینه مادرهاست، دیدنی نیست. برعکس کارهای فیزیکی... برای همین، وظیفه مادری نشون دادن این عشقه...


من مادر پسر نشدم هنوز.
ولی مادرِ مجید در سریالِ ارمغان تاریکی، تیپیکالِ خودمه. طعنه می‌زنه، نیش زبون میزنه، غر میزنه، ولی یهو لحنش دلسوزانه و مادرانه میشه، بعد دوباره عصبانی میشه :) و بچه‌اش می‌دونه مامانش چقدر عاشقشه...
سینمایی اسفند رو هم چند روز پیش دیدیم. بگذریم از فیلم که به شدت توصیه‌اش می‌کنم... مادرِ قصه چقدر دوست‌داشتنی تصویر شده بود. مادری بود که پسرش غصه‌هاش رو پیشش می‌برد. من مُردم برای رابطه مادر پسری‌شون.


کاش تصویرهای بیشتری از این رابطه عاشقانه می‌ساختیم... زیاد... اونقدری که دنیا رو پر کنه...
و جا رو برای فیلم‌های کثیفی که اخیرا مثل علف هرز دارند زیاد و زیادتر میشن، تنگ می‌کردیم‌...

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۵۸
نـــرگــــس

وقتی از سفر برمی‌گردی خونه، چی می‌چسبه؟ من که دلم برای دست‌پخت خودم تنگ شده بود!
وقتی سحر روز سه‌شنبه برگشتیم خونه، توی یخچال چند تا گوجه بود و چند تا بادمجون. با همونا، دمی‌گوجه با ته‌دیگ بادمجون درست کردم.
برای شام همسر رو بیدار کردم و گفتم برو سیب‌زمینی بخر. می‌خواستم سیب‌زمینی تنوری درست کنم.
حالا یادتونه در مطلب "تا سامرا.." وقتی داشتم خوابم رو برای نسیم رو تعریف می‌کردم، گفتم فر ندارم؟
فرِ من، چند ساله که خرابه. روشنش می‌کنم ولی بعد از چند لحظه خاموش میشه. این بار گفتم طبق دستور سیب‌زمینی تنوری کانال ضیافت (کانالِ دوستم راضیه)، سیب‌زمینی تنوری بپزم. به قول راضیه اگر فر نشد هم فدای سرم، سیب‌زمینی‌ها رو سرخ می‌کنم.
خلاصه سیب‌زمینی‌ها رو چیدم روی سینی فر و روغن و کره زدم، گذاشتم توی فر و روشن کردم.
با ناباوری دیدم خاموش نشد!
و الان من فر دارم :)
فرداش کیک کاکائویی با گردوی خرد شده درست کردم. این کیک برای من خیلی خاطر‌انگیز هست. پرت میشم در دوران نوجوانی. وقتی مغرب (مراکش) بودیم، شنبه‌ها که دورهمی کارکنان سفارت در رزیدنس سفیر بود، تا اونجا دوچرخه‌سواری می‌کردم. بعد با دوستم روی چمن‌های باغ رزیدنس می‌نشستیم. اون درِ ظرفِ پلاستیکی کیک شکلاتی رو باز می‌کرد. کیک‌هایی که مادرش می‌پخت انقدر تازه بود که هنوز از داغی نیافتاده بود. من چند تا تیکه رو با ولع می‌چپوندم توی دهنم و عاشق اون تیکه‌های کوچیک گردو بودم که زیر دندونم می‌رفت...


چهارشنبه شب، آقا‌مصطفی پیِ کار‌های جاماندگان اربعین شهرری رفته بود و به نام شهید‌مون هم یک موکب زده بودند. منم انقدر خسته بودم که ساعت ۱۱ کنار رخت‌خواب بچه‌ها خوابم برد. اما کابوس دیدم و ساعت ۱ و نیم از خواب پریدم. پا شدم مسواک بزنم، دیگه خوابم نبرد. یه ذره وب‌گردی کردم. بعد زنگ زدم به مهدی داداشم که بیاد خونه‌مون با هم کیک بخوریم. مامانم‌اینا هم رفتند کربلا و تازه دیشب (شنبه شب) رسیدند. مهدی نیم‌ساعت بعد اومد و یه ساعت نشستیم گپ زدیم. از اون کارهایی بود که هیچ‌وقت نکردم. ولی به خودم خیلی خوش گذشت. فکر کنم به مهدی هم خوش گذشت.
وقتی در راه رفت به سفر اربعین، رفتیم بروجرد، عارفه حرف تامل‌برانگیزی زد. گفت توی خانواده شما، همه انقدر مذهبی دوآتیشه و سیاسی و باکمالات هستند که مهدی فرصت ابراز پیدا نمی‌کنه. ظاهرش شاید شبیه شما نباشه ولی بین دوستای خودش بچه حزب‌الهی محسوب میشه.
من تازه فهمیدم چقدر حیف! این همه شب توی خونه تنها بودم. کاش زنگ می‌زدم مهدی بیاد با هم فیلم ببینیم! با هم خوراکی بخوریم!
فرصت‌ها عین برق و باد می‌گذره و ممکنه مهدی به زودی بره سربازی...


شنبه بعد از خوردن صبحانه؛ با بچه‌ها مشغول درست کردن پیراشکی و اشترودل شدیم!
(چه خوب شد فر دار شدم! نه؟)
حالا دیروز، از اون روزها بود که بچه‌ها مغزم رو ترکوندند.
اولا آرد و خمیر که می‌بینند، جیغ جیغ‌هاشون زیاد میشه (صداهای تکرارشونده: بده من! من! من! نههههه!)
ثانیا یه بازی روی مخی انجام دادند که هرچی بهشون گفتم شبیه انسان‌های اولیه شدید و بس کنید، گوش ندادند.
ثالثا بالای آشپزخونه مدام در حال ور رفتن با صندلی‌ها و آویزون شدن به این‌ور اونور بودند و آخرش هم لیلا افتاد و لبه داخلی لبش زخم شد و خون اومد.
حالا برق رفته بود و آب نداشتیم. خونِ روی صورت و سینه‌اش رو پاک کردم تا برق و آب که اومد؛ آب بزنم به صورتش.
تیرِ آخر این بود که بعد چند دقیقه دیدم لیلا دست و صورتش رو ضدآفتاب زده!
من به چنین روزهایی میگم crazy days. یا روزهای جنون (با ترجمه خودم!)
به یکی از استادهام پیام دادم که اون مقاله بی‌خود رو ببینم بی‌خیال میشه ایشّالااا یا نه؟! اونم پیام داد: تا آخر شهریور برسونید.
من اعصابم کلا به فنا... زنگ زدم به شوهرم یه ذره غر زدم... تو خونه هم کلی بچه‌ها رو دعوا کردم!!! باعث شد فاطمه‌زهرا بره اتاقشون رو تر تمیز کنه! بچه‌ها هم حرف گوش‌کن‌تر شدند!
ساعت ۶ عصر، من واقعا داشتم غش می‌کردم. وقتی خیلی خسته میشم بی‌اشتها هم میشم. یعنی از اون همه پیراشکی، من فقط یه دونه خوردم. آقا مصطفی هم همون‌موقع‌ها اومد و چند تا پیراشکی خورد و کلی کیف کرد و چنان به به و چه چه می‌کرد که من فکر کردم داره فیلم بازی می‌کنه.
بعدش خوابش برد. بنده خدا، از سفر اربعین و مراسم جاماندگان هنوز خستگیش در نرفته. ضمنا چنان کمردردی گرفته که نگو...
من بازم پا شدم یه سری دیگه پیراشکی پیچیدم و گذاشتم تو فر و چای دم کردم و بعد مثل کوزت آشپزخونه ترکیده رو تمیز کردم و ظرف شستم.
تو ذهنم این بود که پیراشکی‌ها رو ببریم بیرون، پارک. ولی هم خودم خسته بودم و هم مصطفی کمردرد داشت. برای همین فقط چای خوردیم، منم نشستم بافتنی بافتم و پام رو انداختم رو پام و همه‌ی گندکاری‌های بچه‌ها رو برای باباشون تعریف کردم.
باباشون هم با لبخند گوش داد و کلی تقدیر و تشکر کرد از من. بعدش هم مشغولِ بازی با بچه‌ها شد. البته بازی جوری بود که خودش فقط دراز کشیده بود ولی بچه‌ها حسابی می‌دویدند!
در این فاصله بیشتر داشتم بافتنی می‌بافتم ولی بازم بشور بساب آشپزخونه دست از سرم بر نمی‌داشت! آقامصطفی میگفت شدی مصداق اینا که میگن اومدیم یه دقیقه خودت رو ببینیم، همش تو آشپزخونه‌ای!
گفت برو دستت رو خشک کن و بیا. می‌خوایم دستت رو ببوسیم! دستِ مامانِ خونه که انقدر زحمت کشیده، انقدر چه و چه... هی هندونه زیر بغل من می‌ذاشت...
من کارم تو آشپزخونه طول کشید و یه چند دقیقه گذشت، همسر یادش رفت و رفت تو اتاق که کم‌کم بخوابه...
زینب رفته بود پیش باباش و گفته بود، بابا مگه قرار نبود دست مامان رو بوس کنیم؟ (زینب بعد از این سفر خیلی بزرگ شده و خدا رو شکر تغییرات خیلی خوب و مبارکی کرده...)
خلاصه دوباره من رو صدا کردند و به صف ایستادند. جالبه، من اون شب بعد از مدت‌ها گوشواره انداخته بودم‌. بلوزم هم سرخابی بود. مثل شاهزاده خانم‌‌ها ایستادم و دستم رو بوسیدند. البته زینب بعد از بوس، پرید بغلم. لیلا هم با ناز همیشگیش بغل رو فراموش نکرد. آخرش هم یه بغلِ دست‌جمعی داشتیم.
فکر کنم...
واقعا دیدگاهم نسبت به زندگی داره عوض میشه...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۷ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۲۷
نـــرگــــس

در مطلب قبل بحث کرامت نفس در گیت‌های بازرسی رو نوشتم. امیدوارم یه روزی بیاد که این قضیه حل بشه. که زائر به خاطر بازرسی، در ازدحام ساعت‌های شلوغی، دقیقه‌های نفس‌گیری رو لابه‌لای جمعیت له نشه. دغدغه این قضیه اگر دامن‌گیر گیت‌های مردانه هم بود، لااقل شنیده می‌شد اما متاسفانه، فقط در گیت‌های زنانه مساله است. چون سخت‌گیری بیشتری برای بررسی خانم‌ها اعمال میشه. به چه دلیل؟ همسرم میگه چون بیشتر عوامل انتحاری، زنان هستند. حالا بعضی از خادم‌های گیت، تند تند می‌گردند، بعضی‌ها کند‌ترند. اما در سامرا، بعضی از خادم‌ها که تعدادشون اصلا کم نبود، لج هم بودند! این برای من جدید بود. چه در گیت‌ها و چه در حرم که هزار افسوس، حتی در ساعت ۲ صبح که حرم خلوت بود، رفتار دور از شان حرم و زائر داشتند و اجازه یک نفس زیارت و تمرکز به زائر نمی‌دادند. اون‌هم در شرایطی که خارج از محدوده زیر قبه، روی زمین کیپ تا کیپ، زائر خوابیده بود. یعنی جایی برای ایستادن و زیارت‌نامه خواندن نبود ولی خدام حرم، زائرها رو با صدای بلند و تحکمی که به خشونت تنه می‌زد، به خارج از محدوده مسقف حرم هدایت می‌کردند. این درحالی بود که بخش زیادی از حرم رو کاملا تخلیه کرده بودند. جا فراوان و زیاد بود، اما اجازه ایستادن به کسی نمی‌دادند. مگر اینکه کسی می‌تونست و قدرتش رو داشت که رفتار نابه‌جای این خدام رو تحمل کنه و بتونه تمرکز کنه و حاجت بخواد و دعا کنه.

این صحنه‌ها برای من به شدت تاثربرانگیز بود. مخصوصا که هیچ فرقی بین خادم ایرانی و عراقی نبود. خادم‌های ایرانی، شما چرا؟ شما که مشهد رفتید و دیدید که خدام حرم امام رضاجان چقدر مودب و با لحن خوب و صدای کوتاه به زائر تذکر می‌دهند؟ شما چرا جا پای خدام عرب می‌گذارید در این مسائل؟ صد حیف که این صحنه‌ها برای من یادآور مسجدالحرام شد و فهمیدم بد نیست کمی از شماتتی که نثار خدام عربستان می‌کنم، کم کنم. دلم می‌خواست سکوت کنم ولی دیدم روا نیست. به یکی از خادم‌های ایرانی گفتم، شما ایرانی هستید؟ از کجا اومدید؟ گفت: خانم من فقط فارسی بلدم! این اطلاعات رو نمی‌تونم در اختیار کسی بذارم. حرفتون رو بزنید. گفتم: رفتار خدام خیلی بده. خیلی. لطفا برسونید پیامم رو. و ادامه ندادم و می‌خواستم برم که نگهم داشت. گفت: کدوم خدام؟ اینایی که پارچه این‌رنگی روی چادر زدند؟ (و اشاره کرد به پارچه دورِ چادر خودش) با اندوه و محکم گفتم: همه‌شون... گرچه امیدی به انتقال پیامم توسط اون خادم ندارم ولی باز هم امیدوارم که سال آینده یا سال‌های بعد از این چیزها نبینم. منتهای مطلب ای کاش زن‌ها سکوت نکنند. ای کاش همیشه و همه‌جا متوجه باشند که چه چیزهایی در حق‌شون سزاست و چه چیزهایی نه و حرف بزنند و اگر لازم بود اعتراض کنند. البته خیلی طول می‌کشه تا اینجور فهم و کنش، عمومیت پیدا کنه اما من باز هم امیدوارم.

این اتفاقات که گفتم، بعد از نیمه‌شب افتاد. احتمالا اوقاتتون رو تلخ کرد. ببخشید. بیایید برگردیم به همون ساعتی که با دوستم مهدیه و فاطمه‌زهرا بی‌خیال گیت شدیم و برگشتیم به سمت موکب. آقایون هم به خاطر ما برگشتند. وقتی رسیدیم دمِ اسکان، دیدیم اصلا دلمون نمیاد بریم بالا. البته فاطمه‌زهرا خیلی خسته بود و از ۵ صبح بیدار بود. فرستادیمش بالا که بره بخوابه. اما زینب که یه مقدار خوابیده بود، توی ارابه نشسته بود و داشت با گوشی بازی می‌کرد. لیلا هم توی ارابه خوابش برده بود و بهتره بگم غش کرده بود. من و مصطفی، دوتایی نشستیم روی نیمکت موکب پایین محل اسکان‌مون. چای عراقی می‌خوردیم و حرف می‌زدیم.

نمی‌دونم چرا اما این بخش از سفر، برای من جزو عاشقانه‌ترین صحنه‌های دونفره زندگیم ثبت شد! شاید چون در سفرهای اربعین، کمتر پیش میاد موقعیتی که بتونیم بشینیم کنار هم، با همدیگه حرف بزنیم.عجیب بود که روی اون نیمکت، ما حتی فرصت خیال‌پردازی هم پیدا کردیم. در حالی که پشت‌سرمون و اطرافمون، زیباترین صحنه‌ها و منظره‌های عشق‌بازی بنده‌ها با خداوند قابل رویت بود. دنیای غرب، وقتی می‌خواد صحنه عاشقانه درست کنه، آدم‌ها رو می‌بره در مجلس رقص، گناه، حرام. با طلا و نقره و جواهر و پرده‌ها و سرسراهای بزرگ و تجمل، چشم‌ها رو خیره می‌کنه و نازل‌ترین تمایلات بشر رو به اسم عشق، به خورد آدم‌ها میده. البته غرب، آنقدرها هم ساده نیست. گاهی در فیلم‌های هیچکاک یا بسیاری فیلم‌های هالیوودی دیگه می‌بینیم یک کار کثیف و پلید و پست نمایش داده میشه، بعد یک فرد دیگه، با یک عمل غیراخلاقی دیگه، منجیِ اون قربانیِ داستان میشه. مثل اینکه قصه، انتخاب بین بد و بدتر هست. صدالبته چنین چیزی اقتضای تمدن تاریکی است.

اما اون لحظه که ما نشسته بودیم روی نیمکت پشت موکب و داشتیم دنیای اربعین رو تماشا می‌کردیم، زمان مثل جریان رودخانه‌ای بود که در آن افتاده بودیم، دست در دست هم، تماشا می‌کردیم جلوه‌های عشق رو. پشت سرِ ما، موکبی بود که مشغول تمیزکردن و قطعه‌قطعه کردن تعداد زیادی ملون بودند. چند دقیقه یا ساعت طول کشید، نمی‌دانم. جریان رودخانه زمان با ما مهربان بود. جوان‌های عراقی موکب، اول ملون‌ها را شسته بودند و بعد، مدتی زیادی مشغول جداکردن پوست و تخم‌ها و قطعه‌قطعه کردنشون بودند. من و مصطفی حرف می‌زدیم و خیال می‌بافتیم، اون‌ها کار می‌کردند. ما رویا می‌بافتیم و آرزو می‌کردیم به حق همین سفرِ رویایی، رویاهامون رنگ واقعیت بگیره، جوان‌های موکب کار می‌کردند. این جوان‌ها که میگم، دچار یک عارضه بودند. عارضه لطافت. این عارضه ناشی از عشق خدمت به زوارالحسین بود. خسته هم بودند، ولی خستگی لطیفِ عاشقانه. من و مصطفی انگار زیباترین و جالب‌ترین دیدنی‌های دنیا رو تماشا می‌کردیم. واقعا بعد از سفر اربعین، من حیرت می‌کنم که آدم‌ها چطور سفر میرن به دور دنیا! که چی رو ببینند؟ تپه‌ها، دره‌ها، کوه‌ها، جنگل‌ها، دریاها و رودخانه‌ها؟ یا بناها و مجسمه‌ها؟ حیفِ وقت، حیفِ زمان، حیفِ عمر.

خادم‌های موکب پشت سرِ ما، بعد از تمام شدن کار ملون‌ها، رفتند یخ آوردند. در حالی که دستشون داشت یخ می‌زد، قطعه‌های بزرگ یخ رو اول آب کشیدند تا تمیز بشه. بعد داخل دستگاه خردکن بزرگی که داشتند ریختند تا تبدیل به پوره یخ بشه. من و مصطفی هم تنها نبودیم. دو زوجِ مجرد (یعنی بی‌بچه) در کاروان داشتیم که به دلایلی نامعلوم دور و برِ ما می‌پلکیدند. شاید صدای پچ‌پچ‌ خیال‌بافی ما به گوش اون‌ها هم می‌رسید. همسرِ مهدیه، ساندویچ کباب برامون گرفت. خودِ مهدیه هم نشست کنار ما. مصطفی عجیب شده بود. همیشه این‌جور مواقع پامیشه میره ولی چون دست در دست هم در رودخانه زمان بودیم، نمی‌تونست یا نمی‌خواست موقعیت‌مون رو از دست بده. رو کرد به مهدیه و گفت: خانم فلانی، جای پدرتون که پارسال با همدیگه بودیم، خیلی خالیه... اشک توی چشم‌های مهدیه حلقه زد. هم دلش تنگ سفر پارسال بود که پدر مادرش اومده بودند و هم ناراحت اینکه امسال نتونستند بیان. به مهدیه گفتم: مهدیه شوهرِ من هیچ‌وقت با خانم‌ها اینجوری هم‌کلام نمیشه... کمی که گذشت، مهدیه گفت: یادته پارسال همین‌جا سامرا بودیم که خبر قبولی دانشگاهت رو بهمون دادی؟ وای! مهدیه چطور یادش مونده بود؟ اشک توی چشمام می‌تونست حلقه بزنه. یادش به خیر... مهدیه رو بغل کردم. گفتم: یادته؟... چشم‌های مهدیه مهربونه. همیشه انگار داره می‌خنده. توی چشم‌هاش نگاه کردم. انقدر شاد بود که یاد همه‌ی شادی اون ساعتی که توی سایت، قبولیم رو دیدم، برام زنده شد.

حالا جوان‌های موکب پشت سرِ ما، ملون‌ها و یخ‌ها رو می‌ریختند داخل پارچ‌های دستگاه مخلوط‌کن. دست‌های زن‌ها و مردها، لیوان خالی بود و رو به مرد موکب‌دار دراز. مردِ لطیف و مهربان عراقی، لیوان‌ها رو از آب‌ملون خنک پر می‌کرد...

بعد از سامرا، باید می‌رفتیم مسیر مسیّب، سدّ هندیه. اونجا خونه‌ی یکی از دوستان عراقی ماست که به شدت لطف داره بهمون و پارسال هم رفتیم خونه‌شون. که خب، امسال هم بهشون زحمت دادیم. از سامرا همون ۵ صبح که بیدارباش زدیم، حدود ۷ صبح کنار اتوبوس‌ها بودیم و دم ظهر، رسیدیم خونه دکتر علی. خانم‌های اونجا، ام‌نور و ام‌کمیل، بسیار مهربان هستند. همینطور دختراشون، منار و رؤی... با چه حوصله‌ای و با چه سرعتی، ناهار رو آماده کردند. بعد از ناهار هم سریع یک سینی بزرگ چای عراقی می‌ریختند در استکان کمرباریک. من به ام‌نورِ عزیز گفتم که شب نمی‌مونیم ولی شام هم نگهمون داشتند. یک عالمه کتلت خوشمزه سرخ کرده بودند با ترشی و ماست سون و گوجه خیار و نون و برنج و ... همه چیز سر سفره بود. غذاهای این خونه، عجیب مزه خونه‌های خودمون رو داشت و این‌بار که رفتیم خونه‌شون، من بیشتر از پارسال احساس کردم مثل خونه خودمونه... یک دل سیر هم نشستم باهاشون حرف زدم. از مهمون‌نوازی‌های عراقی‌ها و خودشون تعریف و تشکر کردم. اونا از اوضاع ایران می‌پرسیدند و من جواب می‌دادم. آخرش همه خانم‌ها با هم یک عکس دسته‌جمعی انداختیم. جای مادرم خالی بود. خیلی ام‌نور رو دوستش داره و دلش تنگ این عزیزان بود.

اما لطف دکتر علی اینجا تموم نشد. من حیرت کردم وقتی شب رسیدیم کربلا، دیدم که دکترعلی، خونه‌ی کلیدنخورده کربلاش رو در اختیار ما گذاشته! اونم چه خونه‌ای بود! واقعا شیک و خوشگل بود. مشخص بود که یک طراح دکور داخلی، بسیاری از المان‌های خونه رو انتخاب و تنظیم کرده. ما خانم‌ها طبقه پایین بودیم و آقایون در یک اتاق طبقه بالا. اینجا برعکس سامرا، جای آقایون تنگ بود. ولی شرایط کربلا کلا سخت بود. برق که نبود هیچ، آب هم می‌رفت. و همه‌ی این‌ها انگار اقتضای سفر اربعین بود. نمی‌دونم، آیا یک روزی میاد که این مشکلات در عراق حل بشه یا نه. ولی حدس می‌زنم اون روز هم باید سختی‌های دیگری باشه، بی‌هیچ تردید.

شبی که رسیدیم کربلا، من خسته بودم و نرفتم حرم. اما خیلی از دوستان همون شب رفتند و اتفاقا حرم انقدر خلوت بوده که تونستند زیر قبه هم برن. از جمله این افراد، سحرناز بود که بالاخره به آرزوش رسید و زیارت زیر قبه کرد. با همون زخم و دردی که داشت، خودش رو رسوند به امامش... شیرین و دلچسب.

عجیب بود که من ۹ صبح بیدار شدم. توی خودم نمی‌دیدم که بتونم بیدار بشم. ولی سفر ما به انتهای خودش داشت نزدیک میشد. ما یعنی خانواده ۵ نفره ما به اضافه امیرمحمد، باید زودتر از کاروان جدا می‌شدیم و برمی‌گشتیم تهران. چون آقامصطفی برای مراسم پیاده‌روی جاماندگان اربعین، یه سری مسئولیت قبول کرده بود. برای همین، باید زودتر به زیارت می‌رفتم و دیرتر از ساعت ۱ ظهر برنمی‌گشتم. تصمیم گرفتم تا هوا گرم نشده و بچه‌ها هم خواب هستند، برم و برگردم. یادگاری این سفر هم برام این شد که زیارت کربلام رو با یک دوست جدید رفتم. بهاره...

نمی‌دونم من مهره مار دارم یا چی، ولی من واقعا نیت نداشتم با کسی زیارت برم، اما بهاره که اون هم بیدار شده بود، اصرار داشت که باهم بریم. مشخص بود که محبت بهاره به من بیشتر از محبت من به بهاره است. معمولا از این وضعیت خودم شرمنده میشم... توی مسیر بهاره نگران بود که من رو گم کنه ولی من با اعتماد به سقفم، حتی نزدیک بود مسیر اشتباهی رو انتخاب کنم. ساعتی که به خیابون زدیم که بریم حرم، بد موقع بود. بین زمان صبحانه و ناهار. فقط بعضی موکب‌ها چای عراقی داشتند. ما هم ناشتا بودیم. یک چای و خرما خوردیم و راه افتادیم. از کنارِ خیابونی رد شدیم که هتلِ سفرِ کربلای اسفندماه ۱۴۰۲، اونجا اقامت داشتیم. همون خیابونی که یه روز سحر، وقتی از زیارت برگشتم، بارون گرفت و اونجا ایستادم و دعا کردم.... برای بهاره مسیری که اومده بودیم رو چند بار مرور کردم تا اگر گم شد، خودش بتونه برگرده. با این حال، بهاره محکم دست من رو گرفته بود...

اول رسیدیم حرم حضرت ابالفضل العباس علیه السلام. من پیشنهاد دادم تا شلوغ نشده بریم بین‌الحرمین و اول بریم زیارت اباعبدالله علیه السلام. دمِ حرم امام حسین علیه السلام که رسیدیم، برای من کافی بود ولی برای بهاره نه. دستم رو ول نمی‌کرد. خواهش دلش این بود که بریم نزدیک و نزدیک‌تر و او بود که من رو با خودش برد داخل حرم. او بود که گفت بریم روی پله‌هایی بایستیم که ضریح امام حسین رو از اونجا میشه دید. او بود که گفت وایستا من دو رکعت نماز زیارت بخونم و بعدش منم خوندم. او بود که وقتی برگشتیم سمتِ حرم حضرت اباالفضل العباس، دوباره اصرار کرد که بریم داخل. او بود که من رو با خودش زیارت برد و اگر بهاره نبود، برای من، یه گوشه از بین‌الحرمین هم کافی بود. یک سلام هم کافی بود. این زیارت‌ها رزق و توفیقی بود که معیت با بهاره نصیبم کرد. این روحیه عامی بهاره (به قول حاج آقا مجتهدی تهرانی)، حسابی من رو محضوض کرد. زیارتش قبول. زیارتم قبول.


بماند به یادگار: نوشتن این مطلب دو ساعت و اندی زمان برد.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۴ ، ۰۴:۱۳
نـــرگــــس

سلام دوستان عزیزم. من خیلی عذرخواهم که نتونستم پیام‌هاتون رو جواب بدم. قطعا اونی که باید می‌شنید، شنید و اونی که باید جواب بده، میده. امام حسین علیه السلام، ظرفیت و طاقتِ ناچیز من رو می‌دونه و برای همین، شما رو معطلِ مثلِ منی نمی‌کنه تا پیغام‌رسون‌تون بشم. الحمدلله که خداوند به همه‌ی ما، حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام رو داده. چه سفر اربعینش نصیب‌تون شده باشه و چه نه، سفره کرامت این خاندان، در سراسرِ کره خاکی و هفت آسمان و در پهنه زمان، گسترده است و محاسبات اینکه چه کسی چه موقع و چرا سفر کربلا نصیبش میشه، از عهده ذهن‌های غبارگرفته ما آدم‌های معمولی خارج هست. برای همین، من میگم فقط دل بدیم به عشق حسین علیه السلام. رها کنیم همه‌ی فکرهای آزاردهنده رو. چون عشق امام حسین علیه السلام، پر از مهر و لطافته...

در مورد سفرنامه، این‌که مورد پسندتون واقع شد، لطف امام حسین علیه السلام هست. فارغ از روایت سفر که به ناچار باید شکل بگیره و جزئیات شخصی در اون هست، من تلاش کردم چیزهایی رو بنویسم که احتمالا به درد دیگران هم بخوره. مثلا اگر رفتِ سفر ما با هواپیما بود، احتمالا نمی‌نوشتمش. چون تعداد افراد بسیار کمی این امکان رو دارند. برای همین، وقتی به کاظمین رسیدیم، برای ادامه دادن روایت، دودل شدم. دلیلش این بود که کاروان ما و دوستانمون، چه کاظمین، چه سامرا و چه در ادامه، اسکانِ مشخص داره. به همین دلیل، به نظرم می‌اومد چرا وقتی در بعضی از این شهرها مثل ویژه‌خوارها هستم، سفرنامه‌ای بنویسم که به درد کسی نمی‌خوره. رئیس کاروان باید روایت کنه که چطور این اسکان‌ها رو پیدا کرده و چطور با افرادی آشنا شده که این اسکان‌ها رو برای کاروان ۵۶ نفره ما هماهنگ کرده و قس علی هذا. این تصور من از ادامه سفر بود، تا زمانی که در کاظمین بودیم. اما در ادامه سفر، بعضی از جنبه‌ها سخت‌تر از چیزی که تصور می‌کردم، پیش رفت...

اسکان ما در کاظمین، در یک حسینیه بود با فاصله نه چندان نزدیکی به حرم. سال قبل، ما کاملا اتفاقی به این حسینیه رسیدیم و چون اساسا این حسینیه کاربری اسکان زائرین اربعین نداره، شرایط پارسال و امسال حسینیه چندان متفاوت نشده بود. یعنی مثلا اون‌جا هیچ بالش و زیر‌اندازی وجود نداشت. ما سالنِ مستطیل شکل حسینیه رو با یک پرده نیم‌بند به دو قسمت زنانه و مردانه تقسیم می‌کردیم و زیرانداز و بالش‌مون رو با سجاده‌های حسینیه یا اونایی که کوله داشتند، با کوله‌هاشون تامین می‌کردند. تهویه و کولر این حسینیه به دلیل قطعی برق و پریدن فیوز کولرِ با مشکل جدی مواجه هست. یعنی هوای اون‌جا، نه تنها گرم، بلکه مرطوب، خفه و کمی هم آلوده است. بهترین امکانات حسینیه، آشپزخانه و دستشویی و حمامش هست که اونم با یک پارتیشن مسخره از هم جدا کردند. یعنی متاسفانه امکان تحفظ کمی برای خانم‌ها وجود داره و این یکی از عذاب‌های من در اون حسینیه بود. گاهی خانم‌ها در بخش زنانه، انقدر موقع استراحت و خواب، گرم‌شون میشد که مثلا قیدِ پوشیدگی گردن‌شون رو می‌زدند یا قیدِ پوشیدن جوراب رو. و امسال، خودم هم در این جرگه افراد وارد شدم، در حالی که آقایونِ کاروان وقتی می‌خواستند برن دستشویی، از لای درز درب‌های حسینیه، اگر دقت می‌کردند، ممکن بود ما رو ببینند ولی واقعا شرایط طاقت‌فرسا بود و وظیفه غض بصر رو به خودشون واگذار کردیم. من فقط دعا می‌کنم دیگه این شرایط پیش نیاد. احساس می‌کنم این موقعیت‌ها می‌تونه تمام اجرم از سفر اربعین رو ببلعه.

اما بعد، سامرا... ۵ صبح در حسینیه کاظمین بیداری زده شد تا حدودا ۷ صبح در اتوبوس بنشینیم. نزدیک ظهر که رسیدیم به سامرا، تصور می‌کردیم که اسکان‌مون مثل پارسال هست. همون اسکان هم بود! یکی از بهترین ساختمون‌های نزدیک حرم امامین عسکریین علیهماالسلام؛ اما بخش‌بندی زنانه و مردانه و سرویس‌ها رو تغییر داده بودند و ما مجبور شدیم دوباره با آقایون در یک طبقه باشیم، البته با درهای ورود و خروج جدا. از قضا برخلاف حسینیه کاظمین که هیچ رخت‌خوابی وجود نداشت، اون طبقه حسینیه سامرا، انبارِ تشک‌های ابری عراقی بود. ما خسته و کوفته، بعد از کلی معطلی جلوی درب حسینیه برای هماهنگی، وارد اون طبقه حسینیه سامرا شدیم. بعد آقایون با همون خستگی، مجبور شدند یه عالمه تشک عراقی رو جا به جا کنند و اون‌ها رو وسط حسینیه بچینند تا بین زن‌ها و مردها حائل ایجاد کنند. اما هرکار کردند، قدِ این حائل کوتاه بود و باز هم مجبور شدند طناب ببندند و روی طناب، پتو سنجاق کنند. این قضیه هم از اول شکل ایده‌آلی به خودش نگرفت و مدام پرده حائل ما در حال به روزرسانی بود تا بهتر بتونه محافظت ایجاد کنه.

اما قسمت بغرنج ماجرا این بود که بیشتر تشت‌ها سمت خانم‌ها بود و به دلیل اینکه درب خروج مردانه سمتِ خلوت حسینیه بود، امکان جابه‌جایی بخش زنانه و مردانه فراهم نشد و بدتر اینکه تمام کولرهای سمت خانم‌ها از کار افتاده و خراب بودند! این یعنی دوباره گرما. البته نه به شدت کاظمین. چون باد خنک اندکی از بالای پرده‌های پتویی می‌تونست کمی هوا رو عوض کنه اما باز هم به دلیل ایده‌آل نبودن شرایط تحفّظ، محض احتیاط باید حجاب نیم‌بندی نگه‌می‌داشتیم. از حمام خوب هم در این حسینیه خبری نبود و دستشویی هم طبقه پایین بود. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

حالا ما خانم‌ها در اون یه ذره جا، تشک‌ها رو پهن کردیم. منم کمی دیر جنبیدم و بدترین جای ممکن نصیبم شد. کجا؟ وسطِ وسط. محل عبور. ساعت یک ظهر بود و من نه شب درست و حسابی خوابیده بودم و نه استراحت توی اتوبوس، خستگیم رو شسته بود. بلکه چون تمام صبح در مسیر و ماشین بودیم، بدتر خوابمون می‌اومد و سردرد بودیم. من که شقیقه‌هام داغِ داغ بود. روی همون تشک وسط، ولو شدم. اما تمام بچه‌های کاروان که پر‌انرژی و در وضعیت (ready to start)، قرار داشتند، همون وسط رو برای بازی خودشون انتخاب کرده بودند. ضمن اینکه تل‌های تشک‌های عراقی که دور تا دورمون بودند، برای پسربچه‌هامون به شدت جذاب بودند و مدام در حال سعی صفا و مروه بین این‌ها بودند. نمی‌تونید تصور کنید چه آشوبی بود... من هم اون وسط بودم، در محل رفت و آمد بچه‌ها. انقدر خسته بودم که چشم‌هام تار می‌دید و قدرت این رو نداشتم با بقیه مذاکره کنم و ببینم چه کسی شرایط این رو داره که موقتا جاش رو بده به من. تازه اگر هم جام رو تغییر می‌‌دادم تضمینی نبود که از دست و پای بچه‌ها در امان باشم.

بچه‌هامون هم.... بچه بزرگ‌هامون، فاطمه‌زهرا و زهرا و مهرناز و شاید هم سلاله، که با زور سرنیزه جا به جاشون کردم، تا بچه‌های زیر ۶ سال‌‌مون: زینب و نرگس و لیلا و ساره و موعود و دلسا و نورا و امیررضا و ستیا و مرتضی و دیگه نمی‌دونم کیا، اینا همه پیش ما خانم‌ها بودند و نیاز مبرم، ضروری و حیاتی در حد مرگ و زندگی به رفت و آمد بین تشک مامان خودشون و مامان‌های دوستاشون و همینطور تپه‌ها و تل‌های پتو- تشکی داشتند. فلذا هر کدومشون دست‌کم صدبار از کنار یا روی تشک من یا حتی از روی خودم رد شدند. هر بچه‌ای که پاش رو می‌ذاشت روی ابرِ تشکم، یه تکون می‌خوردم. خیلی‌هاشون به تشکم قانع نبودند، بلکه دوست داشتند پاشون رو بذارند روی بالشتم. خلاصه مصیبت فقط برای یک لحظه‌اش بود...

این قسمت از سفر، من کم‌کم حس کردم که نه! حیفه این‌ها رو ننویسم. حیفه نگم که با چه زاجراتی توی این حسینیه استراحت کردم...

نیم ساعت، یک ساعتی طول کشید تا من خوابم برد. این حین هم یکی از بچه‌هام اومد گفت جیش دارم. به فاطمه‌زهرا گفتم، مامان، این رو ببر طبقه پایین، من اگر پاشم ببرم، سردرد میشم. هی گفتم، هی گوش نداد. هی گفتم، هی گوش نداد. آخرش زدم زیر گریه تا بچه رو برد! چند دقیقه تو همون جام داشتم گریه می‌کردم که نسیم یهو من رو دید و اومد نازم رو کشید. بعد هم که خوابیدم، تا مدتی که سر و صدای بچه‌ها از توی سرم افتاد، انگار توی جهنم غلت می‌زدم. اما بعد از اینکه خوابم عمیق شد، یه خواب خیلی قشنگ دیدم.

خواب دیدم، رفتم خونه‌ی نسیم. بد نیست توی پرانتز بگم که همسرِ نسیم، رئیس کاروان ما بودند. اغلب هماهنگی‌ها رو ایشون می‌کردند. گرچه خودشون قبول ندارند که رئیس کاروان بودند. همسرِ من هم (به گفته خودِ ایشون) نقش خان‌داداش رو ایفا می‌کردند :))) آره. داشتم می‌گفتم. رفته بودم خونه‌ی نسیم اینا. ولی چه خونه‌ای عزیزانم؟ خونه نبود! قصر بود. یه طبقه کامل از یک برجِ فوق لوکس که مطمئنم از برج‌های امارات و آمریکا هم خفن‌تر بود. من به نسیم گفتم، نسیم‌جان می‌خوام یه کیک درست کنم، کنارش هم سس باتراسکاج درست کنم که به قول این آشپزهای باکلاس، گاناش کیک‌مون بشه. (وقتی داشتم خوابم رو برای نسیم تعریف می‌کردم، اینجا که رسیدیم گفت: اَه! صالحه من بهت نمیگم که خودت کیک‌هات رو کامل درست کن بعد بیار خونه‌مون :)) منم اینجوری بودم که: اَه! نسیم! مگه نمیدونی من فِر ندارم!) خلاصه داشتیم در مورد کیک لاکچری‌مون فکر و خیال می‌کردیم که هنوز شروع نکرده، یهو، همسرِ نسیم از در خونه اومد داخل و به نسیم گفت: عزیزم سوپرایز! داداشم اینا و خانمش و یه عالمه آدم دیگه (کسانی که باهامون در این سفر نبودند) امشب مهمون‌مون هستند. [لبخند ملیح من و نسیم]

من هی داشتم فکر می‌کردم آخه کیک با اون سایز، به اون جماعت نمی‌رسه که. دو تا پلن داریم. یکی اینکه نصف کیک رو ببریم و بدیم مهمون‌ها، نصفش هم برای خودمون. یه پلن بهتر اینه که صبر کنیم تا مهمونی تموم شه و بعدش ما هم صوری خداحافظی کنیم و وقتی همه رفتند، برگردیم و کیک رو بزنیم به بدن :))))

توی اون آشپزخونه لوکس، من رفتم پیش نسیم و گفتم: نسیم داری خودت آشپزی می‌کنی؟ گفت: آره. (پولدار هم که شده، بازم متواضعانه برای مهموناش غذا خونگی میپزه!) گفتم: پس همزن رو بده منم شروع کنم. همزن رو داد. همزنش هم معلوم نبود از کدوم برند هست ولی چیز جالب و لوکسی بود. تخم‌مرغ‌ها رو شکستم و می‌خواستم تیغه‌های همزن رو بکنم داخل کاسه، ولی هرچقدر تلاش می‌کردم، موفق نمی‌شدم! اینجا بود که توی همون خواب، متوجه شدم که یه عالمه بچه دارند از زیر دست و پای من می‌لولند چپ و راست.

با یه حال بدی چشمام رو باز کردم. با نوک پا، بچه‌ها رو یه هل کوچولو می‌دادم که از کنارم دور بشند. یهو دو تا بچه از بالای سرم پریدند، یکی‌شون پاش رو گذاشت رو بالشتم. دومین بچه که برادرزاده عزیز خودم بود، پاش رو گذاشت روی شونه‌ام! و این یکی رو یه لگد زیبا بهش زدم و چون دیگه تیر آخر رو خورده بودم، بلند شدم و سر جام نشستم، در حالی که از درون، یک روانِ سگ‌شده داشتم که با تمام وجود داشتم کنترلش می‌کردم! خوابی که کردم واقعا شبیه خواب نبود. به همین دلیل تقریبا تا ساعت ۹ شب اینا، بازم چرتم می‌گرفت و خلاصه اوضاع بدی بود.

کاظمین که بودیم، به همسر گفتم من خیلی خسته‌ام و کاش ماشین بگیریم بریم کربلا و بعدش هم مرز و تمام. اما جناب خان‌داداش رفتند رئیس رو راضی کردند که زودتر بریم سامرا. برای همین ساعت ۵ صبح بیداری و حرکت کاروان بود. اما همون موقع هم که گفتم یه راست بریم کربلا، استرس داشتم که نکنه سامرا نصیبم نشه. چون اگر سفرنامه سال قبل رو خونده بودید، یادتون میاد که من در اسکان سامرا، مجبور شدم صدام رو بلند کنم و خلاصه احساس می‌کردم به خاطر اون بی‌ادبی‌، ممکنه ازم سلب توفیق بشه. این بود که با وجود همه سختی‌ها، بین رفتن و نرفتن، دلم سامرا رو می‌خواست. حالا هم که رسیده بودیم سامرا، حرکت به سمت کربلا ساعت پنج صبح بود. بنابراین باید هرجور بود، زودتر زیارت می رفتم.

ساعت ۹ شب اینا، ما خانوادگی با بچه‌ها و یکی از دوستامون یعنی مهدیه و شوهرش و پسردایی مهدیه، راه افتادیم به سمت حرم. به گیت های بازرسی که رسیدیم، من و مهدیه و فاطمه زهرا رفتیم سمت زنانه. بقیه رفتند مردانه. داخل اتاقِ بزرگ بازرسی، انقدر جا تنگ بود و فشار و گرما زیاد بود که بعد از چند دقیقه دیدیم یه خانوم، اون وسط غش کرد. و همین باعث شد به مهدیه بگم برگردیم چون فاطمه‌زهرا اذیت میشه. ضمن اینکه اصلا حس خوبی نداشتم و دیگه بعضی از گیت‌ها و صف‌های بازرسی انقدر شلوغ میشه که احساس می‌کنم کرامت نفسم زیر سوال میره...

ادامه و بخش پایانی، مطلب بعد.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۵ مرداد ۰۴ ، ۰۵:۵۴
نـــرگــــس

در کاظمین، کاروان کوچیک ما، به کاروان اربعین بزرگِ دوستامون، ملحق شد. تو کاروان دوستانمون، نوجوان زیاد داریم. کودک هم همین‌طور.
بچه‌های این کاروان، هر سال که از سفر اربعین برمی‌گردند، برای سفر سال بعدشون، برای بزرگترهاشون خط و نشون می‌کشند. که نکنه سال دیگه اربعین نبرنشون. بعضی‌هاشون کوله اربعین‌شون رو از یک هفته زودتر خودشون جمع می‌کنند.
چند تا از دخترای نوجوانمون، از اون‌ها هستند که غیر ایام اربعین، با تیشرت شلوار و شال روی شونه می‌گردند. هر بار هم میان، از لاک جیغ تا خدایی نمیشن که بگم متحول میشن. اما عاشق هستند. بی‌ادعا.
"من سحرناز ۱۵ سال دارم"
کاش سحرناز خودش می‌تونست تعریف کنه براتون ولی حالا که نمیشه، من خودم میگم در حد توان.
سحرناز در دو سفر قبلی، با وجود اینکه نمی‌تونست بره زیارت زیر قبه، ولی با چه شوقی اومد. اونم سفرهایی که بدجور سخت گذشت. چون رئیس کاروان نابلد و تازه‌کار بود.
امسال هم کنکور داشت ولی بازم از امام حسین می‌خواد که یه کار کنند بتونه بیاد زیارت. اما دقیقا دو سه روز قبل از سفر، آپاندیسش دردسرساز میشه و عمل می‌کنه.
نمیدونم این دختر چه حالی داره ولی برای اینکه بیاد، زار میزنه. گریه می‌کنه، تا مامانش راضی میشه. هنوزم ضعف داره. جای بخیه‌اش تازه است. دکتر گفته هر روز باید جای زخم رو شستشو کنه؛ ولی هم خودش و هم مامانش، خوب میدونستند در عمل شاید نشه، اما اومدند. حتی با وجود اینکه سحرناز باید توی ویلچر بشینه. اونا فکر نکردند که کی باید ویلچر سحرناز رو برونه. فقط اومدند. باقی رو سپردند به میزبان اربعین.
من که میگم...
سحرناز یه معماست.
و اینجا باید پرسید...
امام حسین جان؛ برای سحرنازها چه نقشه‌ای داری؟
توی آینه به خودم نگاه می‌کنم.
سفر اربعین چی داره که آدم‌ها طاقت نرفتنش رو ندارند؟
اون آدم‌ها چطور اشتیاقی دارند که من ندارم؟
سفر اربعین برای خیلی از آدم‌ها، زیارت حرم نداره. زیارت ضریح نداره...
جنبه زیبایی که من می‌بینم، جاذبه و مغناطیس عشقی هست، که آدم‌ها رو به یک سمت واحد جهت میده.
آدم‌ها انگار با دیدن از نزدیک جاذبه این مغناطیس، با لمس این مغناطیس، با حضور در این مغناطیس، آرامش می‌گیرند.
دیگه حرم رفتن و زیارت کردن تو ایام خلوتی سال، بهشون حال نمیده. کیف نمی‌کنند. یه اضطرابی می‌گیردشون که چرا کم هستیم؟ چرا اینجا شلوغ نیست؟

کیه که ندونه، آدم‌های اربعینی، آدم‌های روزهای غیر اربعین نیستند.
ظاهرشون، رفتارشون و کارهای مهم زندگی‌شون...
آدم‌های اربعینی، یک هدف دارند. یک هدف متعالی که برآورده نشدن میل‌های سطح پایین رو به حاشیه می‌رونه.
یه رهگذر در یکی دو مطلب قبل برامون یه روایت از پیامبر ختمی مرتب نوشت. دستش درد نکنه. خدا خیرش بده.
قال رسول الله-صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم-یا علیُّ إذا رَأیتَ الناسَ یَشتَغِلُونَ بالفَضائلِ فاشتَغِلْ أنتَ بِإتمامِ الفَرائضِ 
چقدر این روایت، داستان اربعین هست...
آدم‌های اربعینی، یک هدف دارند. اونم حبّ امام حسین علیه السلام هست. برای رسیدن به این هدف، فقط کارهای واجب می‌کنند. فقط واجب.
خوردنشون میشه واجب.
خوابیدنشون میشه واجب.
حمام دستشویی رفتن‌شون میشه واجب.
و این واجب انقدر ازشون انرژی می‌گیره که وقت برای فضل‌فروشی پیدا نمی‌کنند.
وقت برای تجمل پیدا نمی‌کنند.
همه چیز ساده و بی‌ریا؛ در خدمت و برای خدمت به امام حسین میشه.

وقتی به خاطر سختی‌های این سفر دلم می‌خواد نرم یا نیومده باشم، از خودم می‌ترسم. می‌فهمم چسبِ امیال فانی و گذرای خودم هستم. ولی از خودم انتظار ندارم پست باشم. با این حال، گاهی فکر می‌کنم انگار توانِ این سفر رو ندارم.
ولی توانِ دیدنِ صحنه‌های دیدنی سفر اربعین از صفحات مجازی و اکسپلور اینستا رو هم ندارم. وقتی میشه ظرف چند روز، با هزاران جلوه از اربعین زندگی کرد، چرا از دور؟ چرا از پشت قاب گوشی یا تلویزیون؟

یک لحظه از این فکر جدا نمیشم که چرا دعوت شدم؟ به خاطر چی؟ کدوم کارِ خوب؟ کدوم اشک و آه؟ کدوم اشتیاق؟
آیا اشتیاق شب‌های جمعه به زیارت حضرت عبدالعظیم بود، که هیچ‌وقت نصیبم نشد یا اشتیاق سفر مشهد که به خاطر جنگ تحمیلی اسرائیل، انجام نشد.
آیا اشکی که با نماهنگ ملائکتی باسم کربلایی می‌ریختیم بود یا اشکِ نوای دوری و دوستی سرم نمیشه پویانفر...
پختن حلوای روضه مادرم دعوتم کرد یا مادری کردن برای این بچه‌ها که خودش بزرگترین کار خوب بود...

برای خودم؛ هنوز این سوال پاسخ داده نشده. من جزو آدم‌های اربعینی هستم یا نیستم؟
چرا من تو برزخم؟ چرا هم اربعین رو دوست دارم و هم دلم می‌خواد ازش فرار کنم؟ من خوب می‌مونم یا بد میشم؟ ته این قصه چی میشه؟

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۴ ، ۰۶:۳۸
نـــرگــــس

راننده‌ای که ما رو رسوند نجف، پسر واقعا خوبی بود. حتی وقتی تصادف کرد، آروم و مودب رفتار کرد. آخرش ازش تشکر کردم به خاطر رانندگی خوبش. در جواب گفت: خادم.. خادم...
حدودا بیست دقیقه قبل از اذان صبح رسیدیم نجف. من تو ماشین نتونستم بخوابم. یه مقدار کمر و گردنم در معرض آسیب هستند و تو ماشین، هیچ‌وقت نمی‌تونم واقعا استراحت کنم. به علاوه فهمیدم چقدر گرسنه‌ام هست. چون اصلا شام درست حسابی نخورده بودم.
رسیدیم گیت بازرسی. چه گیت شلوغی! شلوغی گیت‌های بازرسی حرم‌ها در ایران، معمولا یک سوم یا حتی کمتر از شلوغی این گیت بود. فشرده و تنگ. آقا مصطفی با لیلا و زینب که تو چرخ‌‌دستی بودند، بدون بازرسی رد شدند. من و فاطمه‌زهرا رفتیم تو صف. این اولین گیت بود و تاب‌آوریم خیلی بالا بود. بیست دقیقه تو فشار جمعیت و گرما و ... ولی همش دلم برای همسر می‌سوخت که لابد کلی منتظرمون مونده. همین هم بود. وقتی از گیت خارج شدیم؛ همسر کلی ناراحت بود که چرا گوشیم رو با خودم نبرده بودم...
گفتم: حالا حالِ خودت رو به هم نزن. رسیدیم حرم!
و دوباره شلوغی.
من وقتی یه دور بچه‌ها رو برده بودم دستشویی، وضو گرفته بودم. ولی اصلا جا برای سوزن انداختن نبود که من یه گوشه نماز بخونم.
با سختی یه جایی پیدا کردیم. رو به روی دو تا خانواده که از خستگی یه گوشه غش کرده بودند. مثل بقیه. مثل همه‌ی اونایی که اونجا بودند. من نمازم رو خوندم. اما فاطمه‌زهرا وضو نداشت. باباش گفت زودتر برید فاطمه‌زهرا وضو بگیره که برگردید و پیش وسایل بمونید تا من و امیر(برادرشوهرم) هم نماز بخونیم.
فاطمه‌‌زهرا خیلی براش سخت بود. خوابش می‌اومد شدید. ولی دستشویی همون بغل بود. وقتی وضوش رو گرفت، کلی قربون صدقه‌اش رفتم. به خدا گفتم: خدایا به این دخترم هر چی که می‌خواد تو دنیا، بده.
برگشتیم. ایستاد به نماز. یه خانوم از همون دو تا خانواده‌ای که گفتم، گوشی‌اش رو در آورد و از فاطمه‌زهرا عکس گرفت. شوهرش گفت: خانومم معلم کلاس سومه. داره از این سفر یه کلیپ درست می‌کنه برای بچه‌های مدرسه‌اش...
حالش رو خریدار بودم. از خستگی نا نداشت ولی هدفش رو فراموش نکرده بود.
شما هم قبول دارید این صحنه‌ها از همون چیزای حال‌خوب‌کن هستند؟ :)
تا همه‌مون نماز بخونیم یه کوچولو طول کشید. من نشستم زمین. یهو دل‌درد گرفتم. میدونستم به خاطر گرسنگیه. همسر هم فهمید. گفت: زود میریم اون‌طرف غذا می‌گیریم...

حتما می‌دونید که نجف خیلی کوچیک هست. غذا اونجا زیاد نیست. موکب زیاد نیست. باید افتاد تو مسیر مشایه. وگرنه برای غذا، ممکنه مجبور بشید برید رستوران. رستوران‌های اطراف حرم هم عموما خیابونی و خیلی خوشمزه و تر و تمیز نیستند.
حالا تو اون وضعیت که امیدی نداشتم به اینکه غذای خوبی بخوریم، سر برگردوندم اون اطراف. دیدم نبش بازار روی یه تابلوی سرخ‌رنگ نوشته: دهین الکرار ۹۷
به همسر گفتم برم دهین بخرم؟
بهم پول داد. چشم‌هام قلبی شد: وای، من عاشق خرید کردن تو کشور خارجی‌ام :)
از اون موقعیت‌ها بود که صد سال یه بار پیش میاد. تنهایی رفتم سمت مغازه. ولی چون باید از محدوده حرم خارج میشدم، از خادم‌ها پرسیدم میشه برم دهین بخرم و بعد بدون بازرسی برگردم؟ آقای خادم با کلی احترام و محبت گفت که آره مشکلی نیست و اهلا و سهلا.
نیم‌کیلو دهین الکرار ۹۷ شد ۵ دینار. بسته‌بندی‌اش خیلی شیک بود.
برگشتم پیش همسر و بچه‌ها. بسته دهین رو باز کردم. همون یکی دو بند انگشتی که خوردم؛ دل دردم رفع شد. بازم شگفت‌انگیز نیست؟
با این وجود جلوی ورودی صحن فاطمه‌زهرا سلام الله علیها رفتیم، یه فلافل بی‌خودی هم خوردیم و بعد (من و بچه‌ها با هم و همسر و داداشش هم با هم) وارد صحن شدیم که بریم بخوابیم. من چون خسته بودم، تقریبا همه وسایل رو سپردم دست همسر تا ببره، به جز چند قلم چیز کوچیک که ریختم‌شون تو پلاستیک دهین الکرار ۹۷.
گیت ساعت ۶ صبح خلوت بود. پرنده پر نمی‌زد. وارد شدیم و با سختی مسیر صحن رو پیدا کردیم. باید یه پله‌برقی می‌رفتیم پایین، می‌رسیدیم به وضوخونه و ورودی صحن. البته برای صحن، بازم باید چند تا پله می‌رفتیم پایین. اما اگر می‌خواستیم بریم دستشویی، باید یه پله‌برقی بسیار طولانی دیگه هم پایین می‌رفتیم. حالا تصور کنید که این مسیرها چقدر طولانی و زمان‌بر هستند...
طبیعتا قبل از خواب، باید می‌رفتیم دستشویی که رفتیم. برگشتنی روی پله‌برقی مسیر برگشت بودیم که ریحانه دوستم رو در پله‌برقی مسیر رفت دیدم. گفتم: ریحانه خودتی؟ :)
ریحانه و دخترش برگشتند بالا و دیدنشون خیلی کیف داد. ازش پرسیدم تو صحن جا هست؟ گفت اصلا جا نیست... می‌گفت این حجم از شلوغی تمام صحن‌ها بی‌سابقه است...
و همین من رو به این بصیرت رسوند که اگر بریم داخل دیگه عملا هیچ‌کاری نمی‌تونیم انجام بدیم. پس همین الان مسواک‌مون رو بزنیم. چهارتایی تو وضوخونه (که گفتم قبل از پلکان صحن اصلی بود) مسواک زدیم و بعد رفتیم پایین.
کفش‌هامون رو گذاشتیم توی جاکفشی که به شکل عجیبی خلوت بود و بعد وارد صحنی شدیم که به طرز وحشتناک و عجیبی شلوغ بود.
صحنه جالبی بود. یه پهنه وسیع، پر از آدم، دراز به دراز. مردم همینطوری رو سنگ‌ سفت خوابیده بودند. یه خواب عمیق. حتی بعضا دست و پاشون تو مسیر بود و کسایی که داشتند از مسیر رد می‌شدند؛ بهشون می‌خوردند اما خوابشون انقدر عمیق بود که بیدار نمی‌شدند.
خبری از بالش و پتویی که همسر گفته بود هم نبود. حالا من تو پلاستیک دهین الکرار ۹۷ چی داشتم؟
۱- بلوز و شلوار مشکی‌ام ۲- کتاب چگونه سکولار نباشیم ۳- بسته دهین ۴- پاوربانک ۵- چادر نمازم ۶- مسواک‌‌ها و بند و بساطشون و تمام! باید با همینا بساط خواب خودم و بچه‌ها رو اوکی می‌کردم.
تا آخر صحن هم رفتیم. جا نبود که نبود. داشتم عصبی میشدم. تو دلم توسلی کردم و گفتم: بچه‌ها چند تا صلوات بفرستید تا جا برامون پیدا بشه. لیلا که از بدو ورودمون خوشحال و شاد، شلنگ‌تخته می‌انداخت، با اشاره فاطمه‌زهرا، با همون زبون معصومش شروع کرد به صلوات فرستادن.
و جا پیدا شد. یه تیکه از صحن، بدون فرش و بدون زائر بود. سنگ‌هاش ما رو به سمت خودش فراخوند. رسیدیم و دیدیم چقدر آشغال ریز ریخته اون‌جا. یه خانم خادم‌یار اونجا بود. جاروش رو گرفتم و اونجا رو تمیز کردم. دیگه شد مالِ خودِ خودمون. چادر نمازم رو باز کردم. دو لا انداختمش رو زمین.
چادر فاطمه‌زهرا شد بالشت خودش. زینب دورِ چادر مشکی تاکرده من، روسری فاطمه‌زهرا رو پیچوند و شد بالشتش. شلوار مشکی زاپاسم رو هم دادم لیلا. بلوز زاپاس و روسری خودم هم شد بالشت من. به ترتیب قد (مثل دالتون‌ها) دراز کشیدیم روی چادر نمازم که یک‌چهارم دایره بود. بعد هم ۶ ساعت تخت خوابیدیم. روی سنگ سفت. بدون رو انداز. یه خواب عمیق. مستضعفی‌تر از خیلی‌های دیگه.
نزدیک اذان ظهر بیدار شدیم. با تعجب متوجه شدم که حتی با وجود نداشتن بالشت خوب، گردن‌درد ندارم. یه ذره زمان برد تا لود بشم. بچه‌ها باید ناهار می‌خوردند و حتی یه چیکه آب هم نخورده بودند. بعد از شور و مشورت پیامکی با همسر، تصمیمم این شد که وسایلمون رو کلهم اجمعین جمع کنم و از صحن خارج بشیم. بریم دستشویی. بعد بریم ناهار. این وسط دیدم میخک‌جان در وبلاگ پیام گذاشته که الموت لیزید الزمان بگید و ...
با خودم می‌گفتم: خواهر نیستی ببینی من چقدر باید انرژی بذارم برای خواب و خوراک و دستشویی که دیگه حال هیچ کار اضافی‌ای ندارم. احساس پیری کردم.
حالا از صحن خارج شدیم. رسیدیم کنار جاکفشی. دیدیم فقط دمپایی لیلا و کفش فاطمه‌زهرا سرِ جاش هست. زینب زد زیر گریه که "من چیکار کنم؟" آرومش کردم و گفتم پیداش می‌‌کنیم. نگران نباش. منم کفش ندارم.
اما بعد از یکی دو دقیقه؛ کفش من تو یه قفسه دیگه پیدا شد اما مالِ زینب نه.
بچه‌ام انقدر غصه می‌خورد و اشک می‌ریخت که دلم می‌خواست فقط اون احمقی که دمپایی بچه‌ام رو برداشته بود پیداش کنم...
به زینب گفتم: مامان نگران نباش. پیدا نشه هم، من تو رو بغل می‌کنم.
یه ذره آروم‌تر شد. کلی گشتیم. کلی سوره حمد خوندم که پیدا بشه. نشد که نشد. لیلا کلافه گفت: مامان بغلش کن بریم.
دیگه ناچار وسایل رو دادم فاطمه‌زهرا و لیلا، خودم هم زینب رو بغل کردم و از پله‌ها بالا رفتیم و از پله‌برقی پایین رفتیم تا رسیدیم به دستشویی. غلغله بود. زینب رو راضی کردم نزدیک پله‌برقی، کنار وسایل بمونه تا اون دوتا رو ببرم دستشویی و بعدش زینب رو با دمپایی لیلا ببرم دستشویی.
به زور راضی شد. چون دخترای من استرس جدایی از والدین، مخصوصا خودم رو دارند.
وقتی برگشتیم پیش زینب، دیدم ریز ریز و هق‌هق داشته گریه می‌کرده. قربونش برم رو بردم دستشویی. باید هزار بار بهش بگم من بدون تو می‌میرم. پس چرا گریه می‌کنی آخه؟
بعد چهارتایی رفتیم وضوخونه و اونجا بچه‌ها چند دقیقه‌ای پاهاشون رو زیر آب گرفتند. از مرز مهران به صورت خودکار یاد گرفتند که توی گرما، باید حسابی پوست‌ دست و صورت‌شون رو خیس کنند تا گرمشون نشه.
بعد دوباره زینب رو بغل کردم و رفتیم بالا، سر قرار با بابای بچه‌ها. مصطفی با یه پلاستیک آب خنک از چند دقیقه قبل منتظرمون بود. گفتم: مصطفی جان تو فرشته نجات مایی... مثل همیشه!

نمازمون رو خوندیم. بعد همسر رفت یه دمپایی جدید برای زینب خرید. بعد هم یه ناهار بی‌خودی خوردیم. از سرِ میز رستوران تازه فهمیدم چقدر خسته‌ام. سرم رو همونجا گذاشتم روی میز. البته نه خودِ میز. آقامصطفی، وقتی رفت برای زینب دمپایی بخره، یه کیف کوچولو برام خرید که گوشیم رو بذارم توش. سرم رو گذاشتم روی اون...
برگشتیم پایین که بریم صحن. این‌بار گیت یه جوری شلوغ بود که از فرق سر تا نوک پا عرق ریختم. دو تا پلاستیک دستم بود. یکی وسایل؛ یکی آب. تو اون شلوغی حتی نمی‌تونستم دستم رو بالا بیارم و عرق صورتم رو خشک کنم. لیلا و زینب رو که با باباشون فرستاده بودم. چون گیت مردونه خلوت بود. من بودم و فاطمه‌زهرا. بهش گفتم: ببین فاطمه! از همین چیزای اربعین بدم میاد. حالا بازم بگو سال بعد بیاییم کربلا! :/ کلی سرش غر زدم؛ اونم با لبخند تحملم کرد. بعد از نیم ساعت که رسیدیم به مامور بازرسی، سرِ اونا هم غر زدم که سریع باشید و مردم مردند و هوا گرمه و انقدر مسخره مردم رو نگردید! خادم‌ها یه تلنگر خوردند ولی وقتی عربی لهجه حرف می‌زدند من نمیفهمیدم. البته میدونستم حرف حسابشون چیه. بالاخره بحث امنیتی هست و شوخی نیست اما باید مراعات مردم رو هم می‌کردند...
وقتی رسیدیم اونور، با بچه‌ها اول رفتیم دستشویی. بعد رفتیم صحن. این‌بار شلوغ‌تر شده بود. باز هم توی دلم متوسل شدم به امیرالمومنین. یه جای خیلی کوچیک کنار یه خانمی که دو تا دختر همسن زینب و لیلا داشت دیدم. فقط جایِ دراز کشیدن من بود. چند دقیقه بعد؛ زینب گفت جیش دارم. به زور لای چشمم رو باز کردم و گفتم امکان نداره‌. صبر کن بیدار که شدم میریم.
جا انقدر تنگ بود که لیلا و زینب مدام تو پک و پهلوی من بودند. با دخترای اون خانم هم یه ذره جیک جیک می‌کردند ولی باز هم زینب چند بار من رو به خاطر جیش بیدار کرد و جواب من همون بود. آخرش گفتم با فاطمه‌زهرا برو. شاید ندونید؛ فاطمه‌زهرا در بحث دستشویی لیلا شده عصای دست من. خیلی وقت‌ها که من حال ندارم، خوابم یا کار دارم، فاطمه‌زهرا، لیلا رو دستشویی می‌بره. و واقعا انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده!
حالا در این دو بار که در صحن جا پیدا کردیم، ما تهِ صحن جا گیرمون اومد. از این‌ور تا اونور صحن با اون شلوغی شاید ۵ دقیقه پیاده باید می‌رفتند. هر بار دستشویی رفتن و برگشتن هم در عمل زیرِ ۲۵ دقیقه نمیشد. بعد از ده دقیقه برگشتند. زینب گریه می‌کرد. فاطمه‌زهرا شاکی بود که وقتی رسیدیم دمِ در صحن، زینب گفت: من با تو نمیام. فقط با مامان میرم دستشویی.
زینب با هق‌هق، گفت: فینم رو بگیر.
بغلش کردم. گفتم: بیا پیشم بخواب.
و خوابید. یک ساعت سرش روی بازوم بود و دوتایی خوابیدیم. ساعت ۶ عصر که بیدار شدیم، فهمیدم فاطمه‌زهرا خودش لیلا رو برده دستشویی و آورده! این بچه فوق‌العاده است!
کم‌کم جمع کردیم که دوباره بریم دستشویی و کلا از نجف خداحافظی کنیم بریم.
اما بذارید یه نکته مهم در مورد صحن فاطمه‌زهرا بگم. این رو من نمی‌دونستم. در حین صحبت با مامانِ اون دو تا دختر کوچولو متوجه شدم. این‌که وقت اذان و نماز، خادم‌ها (حتی خادم‌های مرد) میان بخش زنونه. همه رو بیدار می‌کنند تا صف‌های نماز تشکیل بشه برای نماز جماعت. درِ صحن رو هم قفل می‌کنند :/
و اگر دقت کرده باشید، من هر سه وعده نماز رو، بیرون از صحن بودم. وگرنه با وضعیت بچه‌داری؛ مدیریت بچه‌ها با اون حجم شلوغی؛ کار واقعا شاقی هست.
از روایت جز به جز بقیه‌ش خودداری می‌کنم. فقط این بخش‌ها رو دوست دارم بنویسم.
رفتیم بالا و روی پل‌های صحن که منظره گنبد امیرالمومنین رو دارند، ایستادیم عکس گرفتیم. عکسِ شهیدمون رو هم برده بودیم و روی پل چسبوندیم. تمام‌ عکس‌هامون با حضور شهید شد...
یه چیز جالب این شد که همسر گفت: وایسا ازت عکس تکی بگیرم. من فاطمه‌زهرا رو صدا زدم که بیاد کنارم. عکسمون دوتایی شد.
بعد زینب و لیلا هم پا کوبیدند که ما هم عکس تکی می‌خواهیم! یعنی همون عکس دوتایی با مامان.
و اینجوری شد که من صاحبِ چند تا عکس کم‌نظیر با دخترا با منظره حرم امیرالمومنین شدم.
زیارت امین‌الله خوندیم و در دلم تجدید عهد و آرزویی با حضرت پدر کردم...
راه افتادیم به سمت گاراژ. یه جا بود که غذای حرم یا همون غذای حضرتی می‌دادند. غذاشون هم لوبیا پلو بود و معلوم بود آشپز ایرانی داشت. خیلی چسبید...
سوار ماشین شدیم به سمت کاظمین. یک حسینیه و ساعت یک صبح رسیدیم.
دو سه ساعت بعد کاروان دوستانمون هم رسیدند. ولی متاسفانه دیگه حوصله روایت ماوقع رو ندارم. البته ماوقعی هم در کار نیست. از نظر من، هر چی هست، خستگی هست و خستگی... گرما و کرختی.
سفر اربعین رو خیلی‌ها زیباتر از من می‌بینند. کاش اون‌ها روایت می‌کردند.

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۴ ، ۱۲:۵۵
نـــرگــــس

صبح سه‌شنبه ما قرار بود حرکت کنیم ولی تا همسر بره ارزهایی که خریده بود رو تحویل بگیره، دیر شد و حدود ساعت ۱۱ ظهر راه افتادیم.
اینم بگم امسال، برادرشوهر ۲۰ ساله‌ام هم با ما اومده سفر. بنده خدا تمام مسیری ‌که در ایران در ماشین نشسته بودیم؛ صندلی عقب پیش بچه‌ها بود. دیوانه‌اش کردند ولی نجیبانه هیچی نمی‌گفت. ما هم گاهی می‌گفتیم: انقدر عمو رو اذیت نکنید! دیگه هیچ‌وقت باهامون نمیادها!
منم شب قبل کم خوابیده بودم و خوابم می‌اومد. اما هرچقدر تلاش می‌کردم بخوابم، نمی‌تونستم. انقدر بچه‌ها سر و صدا می‌کردند.
یه بار وقتی بچه‌ها خیلی اذیت کردند؛ تهدید کردم: بچه‌ها اصلا من همینجا بروجرد می‌مونم؛ شماها تنها برید کربلا.
آقامصطفی سریع خطاب به بچه‌ها گفت: بچه‌ها! خطر! زنگِ خطر! خیلی اذیت کنید مامان میگه می‌مونم بروجرد و نمیاد‌ها!
و کلا تا یه جایی از این حربه استفاده کردم ولی از یه جایی به بعد شمشیرم از برندگی‌اش افتاد.
خلاصه رسیدیم بروجرد و خونه خاله‌ام اینا غذا خوردیم و یه کوچولو خستگی در کردیم (من بیشتر اختلاط کردم با خاله‌ام و عارفه به جای استراحت) و آقاجان‌ مامان‌زهرا رو دیدیم و ساعت ۷ راه افتادیم به سمت مهران.
جاده‌ها خیلی شلوغ بود. تازه ما از یه راه فرعی انداختیم به سمت ایلام. تارگتمون این بود که شام رو بریم "شباب" کباب بزنیم ولی "نشان" زده بود ساعت ۱ شب می‌رسیم اونجا. از ساعت ۱۰ شب هم من گشنه‌ام بود. تا ۱۱ هم تحمل کردم ولی دیگه داشتم دچار خلسه میشدم. این خلسه من؛ یه حالتی بود، همراه با غُرهای وحشتناک. غُرهایی مثل: "وای! کی می‌رسیم یعنی؟ من طاقتش رو ندارم! تا از مرز رد بشیم من می‌میرم! وای! همش باید فشار تحمل کنم! وای! چقدر قراره بی‌خوابی و خستگی بکشم!؟ وای! من نمی‌تونم... خیلی سخته‌‌... کاش نمی‌اومدم..."
و اینم اضافه کنم که خستگی‌های اون خونه‌تکونی هنوز در جونم بود. مچ تا نوک انگشتای دستم؛ از درد جیغ می‌کشیدند. کفِ پام فریاد می‌کشید و می‌گفت: تو رو خدا این جوراب‌های کوفتی رو از من جدا کنید!
همسر گفت بریم این موکب‌ها ببینیم چی دارن.
گفتم: اسم موکب که میاد من حالم بد میشه.
چرا؟ حتما تصوری ندارید از یه زن وقتی میره تو یه موکب، با سه تا بچه؛ ممکنه با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم کنه. بهتره نگم چون احتمالا اونقدر خوش‌شانس هستید که تجربه‌اش نکنید...
یه موکب وایستادیم؛ غذاشون تموم شده بود. برای همین همسر اولین کبابی‌ای که دید وایساد. و محض دلخوشی ما گفت: حالا رسیدیم شباب هم دو سیخ چنجه می‌زنیم؛ باشه؟
خوشحال و خجسته رفتیم نشستیم تو یکی از سکوهایی که تو فضای باز گذاشته بودند و با پارتیشن محصورش کرده بودند.
تازه اونجا متوجه شدم چقدر دلم برای دخترام تنگ شده بوده و از صبح ندیده بودمشون. زینب به شدت خوابش می‌اومد. یه ذره هم تا غذا رو بیارن طول کشید.
مامانم و بابام از صبح چند بار بهمون زنگ زده بودند و مدام وضعیت‌مون رو چک می‌کردند و توصیه می‌کردند خودمون رو خسته نکنیم.
منتظر بودیم که کباب‌ها رو بیارن که دوباره مامانم زنگ زد. توصیه‌ها رو تکرار کرد و گفت: وایسید تو راه و استراحت کنید تا سفر راحتی داشته باشید. با راحتی برید، با راحتی برسید...
گفتم: مامان خواهشا هی نگو راحت، راحت! کدوم راحتی؟ هنوز نرسیدیم به مرز من جونم در اومده، دارم می‌میرم! کدوم راحتی آخه؟ آخه کدوم آدم عاقلی با ماشین میره اروپا؟ با سه تا بچه! تو این گرما!
بابام یهو صداش اومد: راست میگه خانم. هی نگو راحت. کِی این سفر راحت میشه!؟
آقا مصطفی تا اینجای مکالمه پیشم نبود. رفته بود پیگیری کباب‌ها رو بکنه. به اینجا که رسیدیم، اومد نشست و خبر نداشت من چقدر زاری کردم.
گفت: به مامانت بگو من خیلی خوشحال و با نشاط و با اشتیاقم. بگو تا اینجای سفر خیلی خوب و راحت بودیم...
منم گفتم: مامان! آقا مصطفی میگه بهت بگم خیلی ...
مامانم از خنده ریسه می‌رفت :)
اینجا ناگهان معجزه شد. واقعا اباعبدالله نظر کرد به ما. به ذهن بابا و مامان رسید که بهمون بگن بریم خونه پسردایی بابا. پسردایی بابا خونه‌شون ایلام هست و خیلی مهمون‌نواز و مهربون هستند. این‌که مسافر اربعین هم بره خونه‌شون واقعا خوشحال میشن. ولی خب من که روم نمیشد خودم هماهنگ کنم. بابا و مامان پیشنهاد دادند و ما سریع قبول کردیم. بابا با پسردایی هماهنگ کرد و به محض اینکه خیالم راحت شد که قرار نیست یکسره بریم مرز و بعدش هم نجف؛ اولش یک‌سری خنده عصبی کردم، بعدش هم دردِ دستم قطع شد. شگفت‌انگیز نیست؟ :/

دم‌دمای اذان صبح رسیدیم خونه‌شون و واقعا خدا و امام حسین رحم کردند به جوانی من. چون از ساعت ۱۲ تا ۳ صبح، لیلا روی دستا و تو بغل من خوابیده بود و یک ساعت آخر مسیر، داشتم به فنای الهی می‌رسیدم.
اما از مهمون‌نوازی پسردایی و خانومش نگم. لاگژرییِس... خونه‌شون هم خیلی بزرگ بود، هم خیلی شیک. بی‌اغراق حتی از هتل هیلتون هم بهم بیشتر چسبید. صبحانه و ناهار پیش‌شون بودیم و بچه‌هامون کلی با هم بازی کردند. البته همبازی بودن لیلا و زینب با محمدحسین و زهرا که دو به دو با همدیگه همسن بودند (۶ و ۴ ساله)، به شدت برای من گرون تموم شد. چون عصر اصلا نذاشتند من بخوابم :/ با تبلت داشتند بازی چهارنفره استیک‌من‌پارتی می‌کردند و چنان بلند بلند و هیجانی در مورد برد و باختهاشون بازی و کل‌‌کل می‌کردند که خدا می‌دونه. با انواع و اقسام صداهای سرخپوستی و جیغ و داد یه ترکیب سمی ساخته بودند که من هرچی به خودم فشار آوردم، نتونستم بخوابم :/ دلهره گرفته بودم که با این وضع بچه‌داری و بی‌خوابی و خستگی چطوری می‌خوام بقیه مسیر رو دوام بیارم؟
هر چی بود، عصر راه افتادیم به سمت مهران و خدا رو شکر جاده بسیار خلوت بود. مداحی‌های نوستالژیک پارسال‌مون رو هم پیدا کردیم: (۱- بیچاره‌ام کرده کربلا (امین قدیم غیر استدیویی) ۲- هرکس یه شب جمعه بین الحرمین باشه ۳- خواب می‌بینم یه شب جمعه با سینه‌زن‌هات... (سید مهدی حسینی))
ولی دروغ چرا... استرس... من رو رها نمی‌کرد. مخصوصا به خاطر گرما و گرمازدگی بچه‌ها. چون زینب خونه پسردایی که بودیم یه مقدار استفراغ کرد و علائم سرماخوردگی نشون داد. چون روز قبل، تمام مسیر کولر روشن بود و بچه سردش شده بود. طفلکم...
همینطور که جاده به سمت مهران رو می‌رفتیم و آسمون نارنجی بود، یه غمی توی دلم سنگینی می‌کرد. کتاب "چگونه سکولار نباشیم" رو هم خیرِ سرم آورده بودم که مطالعه کنم :/ مداحی‌ها اون فضای نوستالژی دینی که تیلور میگه رو برام تداعی می‌کرد و از خودم سوال می‌کردم، من واقعا چه نسبتی با دینداری واقعی دارم؟ 
همش مشغول مباحثه علمی بودم با خودم. گهگاه هم یاد سختی سفر ‌کاروان اسرای کربلا و حضرت زینب می‌افتادم و تو دلم می‌گفتم: آخه چطور تحمل کردند؟ تو این سفر آدم میگه فقط جونِ سالم به در ببرم، بسه. چقدر سختی کشیدند... هیییعی...
وقتی که رسیدیم مهران، بادِ داغ وحشتناکی می‌وزید. میگن دمای مهران در روز به پنجاه درجه میرسه. در یک پارکینگ خصوصی ماشین رو پارک کردیم... سوار تاکسی شدیم... از پل زائر رد شدیم...
 از تاکسی پیاده شدیم...

نگم از وقتی که پیاده شدیم، دیگه غم‌هام تموم شد.
و تمام گیت‌ها رو با خوشحالی رد کردیم. بدونِ نگرانی.
و دیگه تموم شد، اون حالِ نارضایتی من.
دیگه رسیدم به همون بخش‌های سفر که بعضی‌ها برای ترغیب بقیه به سفر اربعین تعریف‌‌شون می‌کنند.
الان یه ونِ دربست گرفتیم به سمت نجف. بچه‌ها داخل ون، قایم‌باشک بازی می‌کردند. مامانم زنگ زد و گفت: ما که هم سفر با شما رو از دست دادیم. هم سفر با رضا‌اینا. مخصوصا بودن پیش شما و بچه‌ها رو... هرچند انقدر بی‌خاصیت شدم که اگر هم بودم کاری نمی‌تونستم براتون بکنم.
مامانم چند روزه مریض شده. بهش گفتم: مامان این چه حرفیه. تو باید بیای که لذت ببری. نه اینکه برای ما کاری کنی.
حالا نشستیم توی این ون که وای‌فای رایگان داره و راننده‌اش تقریبا همسن برادرشوهرمه. سیگاری نیست و خیلی خوش‌اخلاقه خدا رو شکر. منم دارم خاطرات سفر رو می‌نویسم. این خاطراتی که امید نداشتم بتونم بنویسم‌شون. اما انقدر حالم رو به راه هست که نوشتمشون.
فاطمه‌زهرا میگه: مامان یه سوال، حالا خوشحالی که اومدی یا نه؟
خنده‌ام میگیره. میگم: خوشحالم. خیلی خوشحالم.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۰۷
نـــرگــــس

بهمن_اسفند ۱۴۰۲ که رفتیم زیارت عتبات؛ وقتی برگشتیم؛ دیدم مامانم فرش‌های خونه‌مون رو داده قالی‌شویی و با خانم کمکی‌اش، یک یا دو یا چند روزی مشغول تمیزکاری خونه‌مون بودند. منتها به گفته خودشون، خونه‌‌ام تمیز بود. ولی خب خیلی جاها هم اثر زحماتشون مشهود بود.

از چهارشنبه قبل که فرش‌ها رو دادیم قالیشویی، من انگار نذر کردم که خونه‌ام رو تا قبل از سفر اربعین مثل دسته‌گل کنم.

شنبه که فرش‌ها ساعت ۱۲ ظهر اومد، خودم و فاطمه‌زهرا پهن‌شون کردیم. قبلش هم آرک‌های گچبری رو دستمال کشیده بودم. همینطور قفسه‌های کتابخونه رو. تا شب همینجوری کار و برنامه پشت‌بند هم بود. شب کمر درد گرفتم. فاطمه‌زهرا هم می‌گفت که کمرش درد می‌کنه.

فردا صبح‌ تا ظهر یک‌شنبه هم کل ستون فقراتم گرفتگی داشت. ولی با هر سختی‌ای بود رفتیم دورهمی دوستان مدرسه فاطمه‌زهرا. در واقع انقدر نیاز به استراحت داشتم که تو دلم یکریز می‌گفتم غلط کردم اما چون از هفته قبل بنا شده بود من به بچه‌ها آموزش گلدوزی بدم، مجبور بودم برم. دو ساعت اونجا با بچه‌ها گلدوزی کردیم. فاطمه‌زهرا از اون روز، افتاده رو دورِ گلدوزی و عشقش اینه که رزعنکبوتی بدوزه.

امروز (دوشنبه) هم بعد از صبحانه، تمیزکاری بالای کمدهای اتاق خواب در دستورکار قرار گرفت. اونجا پر از وسایل گلدوزی و خیاطی و بافتنی و خرت و پرت‌ بود. منم از وقتی اومدیم این خونه، این قسمت رو دستمال نکشیده بودم. برای همین یک میلیمتر خاک رو کل سطح نشسته بود.
آقامصطفی هم باید ماشین رو از صافکار تحویل می‌گرفت و به مکانیک و جلوبندی‌ساز میداد. یه ختم هم می‌رفت. بعدش هم کارواش که کلا این کارها تا شب طول کشید و اصلا نتونست کمکم بده.

علاوه بر گردگیری کمدها و طبقه‌بندی وسایل هنری، هرجا که دستم رسید رو دستمال کشیدم. مثلا کلید پریزها. بعدش خودم جارو زدم. لباس شستم و اتو کردم و جمع کردم و یه دنیا وسیله جا به جا کردم. گاز رو تمیز کردم و برای خواهش دل خودم، یه ذره حلوا هم درست کردم.

حالا این مطلب رو در حالی می‌نویسم که لهِ له هستم. شایدم مُردم ولی خبر ندارم.

نسیم یه بار بهم گفته بود: خدا رحم کرده تو به جز خانه‌داری، مشغولیت‌های دیگه‌ای هم داری. وگرنه با این دقت‌هایی که داری، از اون زن‌های خانه‌دار وسواسی میشدی.

حالا کِی بخوابم؟ فردا باید راه بیافتیم بریم. هنوز ساک‌ها رو نبستیم :/
الان داریم میریم خداحافظی‌های قبل از سفر :)

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۴ ، ۲۲:۱۸
نـــرگــــس

خب وقتی سه سالم بود، ما رفتیم بوسنی هرزگوین. ولی مامانم یادش میره با خودش کتاب ببره. این بود که اون سال‌ها هرچی داستان تعریف می‌کرد، از خودش می‌گفت. قصه حضرت سلیمان و بلقیس مامانم، هنوزم توی ذهنم یک فیلم زنده و رنگی و پرتحرکه. اونم من که اون سال‌ها عاشق باربی و پرنسس‌ها بودم :) بعدها که بهش گفتم، یادش نمی‌اومد. گاهی والدین نمی‌دونند بعضی از کارهاشون چه اثر عمیقی روی ذهن و روان بچه‌شون میذاره.
دو شب پیش، زینب پا می‌کوبید روی زمین که برام تعریف کن حضرت رقیه چطور مرده.
گفتم نمرده، شهید شده.
بعد هرچی براش می‌گفتم، جزئیات بیشتری می‌خواست و این وسط لیلا هم سوالات دیگه‌ای مطرح می‌کرد و زینب که طاقت یه لحظه وقفه در روایت رو نداشت، گریه‌اش گرفت. می‌گفت نه، اونجا چطوری شد، کجا شهید شد، کی دفنش کرد و از این دست سوالات. فهمیدم باباش یه بار براش تعریف کرده و الان نیاز پیدا کرده که دوباره این روایت سوزناک رو بشنوه.
آخه این روزها خواهرا خیلی سرودها و نوحه‌های مربوط به حضرت رقیه رو با هم می‌خوندند توی خونه.
به همسر میگم: ببین این بچه‌ها چقدر نیاز دارند باباشون براشون قصه بگه؟ خب بگو دیگه!
میگه: باشه عزیزم. ثبت شد. گذاشتم تو اولویت‌هام.
آخه چرا من باید بگم تا بذاری تو اولویت آخه! :/
.
امروز عصر بچه‌ها رو بردم خونه مامانم تا تو محوطه مجتمع مسکونی‌شون بازی کنند. خودمم رفتم پیش یکی از دوستام. دوستم دندونش درد می‌کرد و سردرد شده بود. کلی غصه‌اش رو خوردم. ولی سعی کردم حال و هواش عوض بشه.
امروز در دیدار با این دوستم، از خودم بدم اومد. دوستم از بعد از ازدواجش، حسرت به دل یه قم؛ یا مشهد یا کربلا مونده. قسمتش نشده. اما اربعین رو شوهرش اصلا قبول نداره... مخصوصا با زن و بچه.
از خودم بدم اومد که انقدر ناله می‌کنم نمی‌خوام بیام سفر کربلا اربعین. ولی هستند کسانی که آرزوی این سفرهای زورکی من رو دارند. چقدر ناشکر و بی‌ادبم.
از این ناراحت‌ترم که می‌دونم این ابراز تاسفی که برای خودم می‌کنم، هیچ دوامی نداره. خیلی زود برمی‌گردم نقطه صفر. تنظیمات کارخانه.
.
بابا مامانم چند هفته پیش، رفته بودند پیش دکتر روانشناسی که من می‌رفتم پیشش. این آقای دکتر، با یکی از دوستانم، دوست هستند. بعد از جلسه مشاوره والدینم، به دوستم گفته بود که نرگس خیلی شبیه باباش هست.
امروز بعد از اینکه کارم با اون دوستم تموم شد، برگشتم خونه بابام‌اینا و برای اینکه سر صحبت رو با والدینم باز کنم، جمله دکتر رو نقل کردم.
مامان یه چیزی گفت با این مضمون که: لابد خوشحالی که نگفته شبیه مامانتی؟
جدی و مودب گفتم: نه! شاید اگر ده سال پیش بود خوشحال میشدم (مامان پقی زد زیر خنده) ولی الان اگر دکتر تو روی خودم این حرف رو زده بود، بهش می‌گفتم که هم شبیه مامانم هستم هم بابام. یعنی چی که خیلی شبیه یکی‌شونم!؟ (واقعا جالبه که در جلسات مشاوره خودم، دکتر معتقد بود که احتمال زیاد، من همون مسیر والدگری مامانم رو طی می‌کنم با همون اشتباهات :/ حالا چی شد؟ شبیه بابام شدم یهو :/ )
بابا مثل همیشه هیچ واکنشی نشون نداد. گفتم بابا یعنی خوشحال نشدید که من شبیه‌تون هستم؟ یه چیزی بگید خب!
بابا خیلی نگاهش رو می‌دزدید و مشغول کندن دکمه شلوارش و نخ کردن سوزن و این کارها بود. من ازش گرفتم و کار رو انجام دادم که بالاخره بابا کمی صحبت کرد. البته بعد از دکمه، نوبت اتو زدن شلوار و پیرهنش رسید که من پیرهن رو یه کم سوزوندم و التماس کردم که بابا، لطفا کت شلوار و پیرهن‌هات رو بیار خونه‌ خودم تا با اتوبخار اتو کنم. چون این اتوها می‌سوزونه. (در اینجا، مامانم از خوشحالی پر درآورد!)

برگردیم به موضوع. تهش این شد که بابا معتقد بود، دلیل اینکه خوشحالی خاصی رو احساس نمی‌کنه اینه که بچه نباید شبیه بابا مامانش بشه. بلکه باید از اونا بهتر باشه. (باباهای نخبه آخه شما چرا اینطوری هستید! :/ )
مامان گفت: عزیزم تو چند وقت دیگه دکترات رو هم میگیری و ...
گفتم: هیچ ***ی نمیشم. (جالبه که اینجا فحش دادن به خود، منجر به تذکر اخلاقی مامان به من نشد!)
مامان ادامه داد: و چند وقت دیگه میگن چقدر پدر و مادر صالحه شبیهش هستند!
داشتم قاطی می‌کردم. گفتم: آخه مامان بچه شبیه والدینش میشه! نه والدین شبیه بچه! (یه چیزی بگید بگنجه!)
کمی بعد از این مسیر گفت و گو به این سمت منحرف شد که من گفتم: برام دعا کنید من پولدار شم.
بابا گفت: یعنی فکر کردی مامانت برات دعا نمی‌کنه؟
مامان گفت: فکر می‌کنی من براتون دعا نمی‌کنم؟
گفتم: نه، دعا برای عاقبت به خیری رو نمی‌گم. دعا برای پول رو میگم.
بابا گفت: شاید خیرت تو این نباشه.
گفتم: خب دعا کنید هم پولدار بشم هم عاقبت به خیر. پولداری و عاقبت به خیریم با هم باشند. بله؛ بعضی‌ها پولدار میشن دین‌شون رو از دست میدن، روابطشون رو از دست میدن... شما نگران نباشید. من باگِ خودم رو پیدا کردم. ما الان دعای بابا مامان مصطفی رو داریم. فقط مونده دعای شما.
بابا گفت: به هر حال اگر خیرت توی این باشه؛ نیازی به این دعای ما نیست.
زار زدم: شما برای بچه‌ی چهارم و پنجم من دعا می‌کنید ولی به این که می‌رسید دعا نمی‌کنید. یعنی الان خیر شما تو این بوده که پولدار بشید و من نه؟ خیر ما اینه که هر ماه n میلیون بدیم اجاره خونه؟
گفت: اولا من پولدار نیستم بعدم خب اگه من مستاجر بودم حقوقم اصلا نمی‌رسید ته ماه.
گفتم: خب شوهر منم داره چند شیفت کار می‌کنه که برسونه! بچه‌هاش تو شبانه روز درست حسابی نمی‌بیننش. خیر ما اینه؟
درست در این نقطه؛ بابا و مامان، بحث رو به سمت رضایت والدین از فرزند منحرف کردند و گفتند چرا در این چند روز از داداش کوچیکه‌ام سراغی نگرفتم و از این رفتارهای من دلگیرند و چرا مهر و محبت ندارم و داداشم باید از کی محبت ببینه و توجه کردن رو یاد بگیره و ...
هی شنیدم و شنیدم. آخرش پاشدم با زاری گفتم: من ازتون خواستم برام دعا کنید پولدار شم. استجابتش هم که با شما نیست ولی از همینم دریغ می‌کنید و درس اخلاق میدید و میگید تو محبت نداری و ... خب محبت رو از کجا ببینم یه دعا برای من نمی‌کنید!
عررر!
اذان شد.
مامان گفت: حالا هر کی می‌خواد پولدار بشه؛ نماز اول وقت بخونه.
لیلا آویزونم بود. بهش گفتم: مامان برو اونور که من نمازهام اول وقت نیست که پولدار نمیشم.
.
چند دقیقه بعد از نماز جماعت خانوادگی، یه ور دیگه هال نشسته بودیم‌. مامان داشت نافله می‌خوند که بابا گفت: من به دلم صابون زده بودم که امسال مامانت با دوستاش میره اربعین، منم از طریق العلما میرم. ولی انگار پشیمون شده...
توی دلم گفتم: رحمت بهت آقای دکتر! که از فرط شباهت دقیقا حال من و بابام شبیه همدیگه است.
به بابا گفتم: خب از شما بهتر کی رو داره؟ از شما راه بلدتر! زبان‌دان‌تر!
بابا گفت: وسایلش رو هم یه نفر دیگه براش می‌کشه :)
گفتم: بله! اشتباه‌ترین تصمیم این بود که با دوستاش بره.
مامان سلام نمازش رو داد. گفت: عمه چهارمی و عمه پنجمیت رو هم میگم ببریم. اصلا من میگم کاش یه هیئت فامیلی تشکیل میدادیم، این جوون‌ها، این خواهرزاده‌هات... اینا رو هم می‌تونستیم ببریم. نه؟ چطوره؟(*)
گفتم: مامان از من نپرس. من دوست داشتم با بابا یه تیم بشم و برم طریق العلما. منتها بابا هیچکی رو تو تیمش راه نمیده. شما هم یه تیم شو با دامادت. ایده‌هات عین دامادته.
ایشش.

پ.ن: این مطلب رو برای همسر خوندم. آخه افتخار نمیده خودش بخونه. من خودم باید براش بخونم. به اون (*) که رسیدم، گفت: آره! خوبه که! بگو اونام با ما بیان. همشون بیان اصلا!

من هیچ. من نگاه.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۳ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۲۱
نـــرگــــس

چهار از هفت. چهار کلاف از هفت کلاف صدگرمی لیزایِ باتیکم رو بافتم. دیگه وقت بافتن آستین‌هاش رسیده. ولی احتمالا کلاف کم میارم. رفتم تو نت ببینم عین کلافم رو پیدا می‌کنم، که نکردم. دو تا کلافِ عنابی خریدم که لبه آستین‌ها و پایین لباس رو با اون رنگ ببافم. دو میل چهل سانتی هم برای آستین‌ها باید می‌خریدم و حالا باید صبر کنم تا اونا برسند. در نتیجه فعلا سرگرمیم رو از دست دادم. شاید باید درس بخونم یا ورزش کنم یا یه کار دیگه ولی سفرِ اربعین پیشِ رو، تمام برنامه‌هام رو دچار وقفه می‌کنه. برای همین انگیزه‌ام رو از دست دادم...
از طرفی هم این تابستون اصلا تابستون نشد. امتحانات که هفته اول و دوم شهریور قراره برگزار بشه، تعطیلات رو با یک استرس ملو همراه کرده. یعنی چی قراره بشه؟ من که میگم شهریور دوباره جنگ میشه.
خدایا، من اصلا حوصله خودمم ندارم...
خدایا، میشه یه هفته بچه‌هام برن یه جای دیگه، من نفس بکشم؟
خداوند متعال فرمود: اجیب دعوه الداع اذا دعان...


بی‌بچه، اپیزود اول)
هفته پیش، جمعه با جمعی از فامیل رفتیم جاده هراز؛ پلِ قلط و درّه زمان. خدا رحم کرد تونستیم یه جای دنج برای در امان موندن چشم‌ها و اذهان‌مون از حملات فرهنگی ناجوانمردانه یه عده پیدا کنیم وگرنه کوفت‌مون میشد.
برگشتنی، رضا داداشم گفت که اجازه بدیم زینب و لیلا برن تو ماشینش تا پسرش که هم‌سن لیلاست تنها نمونه و بی‌قراری 
نکنه.

ما هم گفتیم باشه. وقتی رسیدیم اتوبان یاسینی، ما خواستیم بچه‌ها رو برگردونیم ولی رضا فاطمه‌زهرا رو هم با خودش برد!
رسیدیم خونه، مصطفی رفت سراغ کارهای بی‌پایان و همیشگیش. به جاش عارفه اومد خونه‌مون و منم مشغول ترتمیز کردن خونه شدم.
یه بسته پفک بود که من قایمش کرده بودم کسی چیز مضر نخوره، عارفه برش داشت تا بخوریم. یه قسمت از عشق ابدی رو هم گذاشت که ببینیم و نگم از مضر اندر تهوع. ولی ایشون خودش خوابش برد و اصلا برنامه رو ندید. فقط من بودم که کبریت گذاشته بودم لای پلکام و در همون حین که می‌دونستم دارم به شخصیتم خیانت می‌کنم، می‌خواستم ببینم این مزخرفات به کجا می‌رسه.
قرار بود بچه‌ها شام بخورن و بعدش رضا برگردونه‌شون. ولی با اصرار رضا و خانومش، بچه‌ها رو نگه‌داشتند که شب هم بخوابند اونجا.
منم با خودم گفتم عیبی نداره بالاخره باید تجربه کنند و رضا و خانومش هم خیلی امن و مهربون هستند.
خلاصه اون شب، اولین شبی بود که من بعد از مدت‌ها یک خواب عمیق رو تجربه کردم. بدون نگرانی از اینکه نصفه‌شب کدوم بچه دستشوییش می‌گیره! واقعا شب رویایی‌ای بود.
فردا صبح زود بیدار شدم رفتم مواد لازم برای کوکی کاکائویی رو خریدم و یه سری چیزها هم که از قبل تو خونه داشتیم برداشتم و رفتم خونه زن‌داداشم.
ایشون هم قرمه‌سبزی گذاشته بود و بعد از ناهار، کوکی‌های فوق حرفه‌ای رو درست کردیم و تا شب هم موندیم.
به زهرا می‌گفتم: باور کن این حد از علافی خودم در تصورم نمی‌گنجید.


بی‌بچه، اپیزود دوم)
به آقا مصطفی گفته بودم قبل از سفر اربعین باید فرش‌ها شسته بشن. خیلی کثیف شدن. کلِ خونه هم باید ترتمیز بشه. والسلام.
ایشون هم قول پنج‌شنبه رو به من داده بود.
ولی چهارشنبه صبح وقتی برای تکمیل پرونده مدرسه دخترا رفت آموزش پرورش ناحیه و برگشت خونه، یه نون هم خریده بود و گفت بعد از صبحانه می‌خوام زنگ بزنم قالیشویی.
و این کار رو کرد و هنوز سفره صبحانه جمع نشده بود، وانت قالیشویی رسید دم در خونه‌مون.
بعد از اینکه همسر قورباغه‌اش رو قورت داد، من تازه با قورباغه خودم مواجه شدم.
مصطفی هم گفت بچه‌ها رو بفرستیم خونه مامانش‌اینا تا من بتونم بی‌دردسر به پروژه تمیزکاری بپردازم و ایشون هم بتونند برن سرِ کار! (برنامه‌ریزی‌هاش واقعا حرف نداره!)
خلاصه بچه‌ها ساعت یک و نیم رفتند. من چند دقیقه بعد یاعلی گفتم و پاشدم و شروع کردم به تطهیر زمین. چون شلنگ نداشتیم، من همش آب می‌ریختم، جمع می‌کردم، آب می‌ریختم جمع می‌کردم. اونم به روش ژاپنی.
یک ساعت بعد، برق رفت. یخچال و فریزر رو خالی کردم و دو تا شمع وارمری گذاشتم داخلش تا برفک‌ها آب بشن.
از ساعت ۳ تا ۵، تمام کفِ خونه به استثنای اتاق خودمون که فرش‌ش رو نداده بودیم، آب ریختم و جمع کردم و دستمال کشیدم و یخچال فریزر رو تمیز کردم و وسایل رو توش برگردوندم و کفِ آشپرخونه مخصوصا زیر گاز رو برق انداختم و هود رو تمیز کردم.
این وسط ناهار هم خوردم.
وقتی برق اومد موکت اتاق دخترا رو جارو کشیدم‌ و کشو لباس‌هاشون رو مرتب کردم. اون روز چهار دور ماشین لباس‌شویی شست و من پهن کردم. دو تا موکت کوچولو هم تو حموم شستم. کار‌های ریزه میزه هم زیاد بودند کلا.
اون شب بچه‌ها رو خانواده شوهرم خیلی دیر برگردوندند. همینطوری که منتظر بودم؛ یک ساعت هم بافتنی بافتم.
فرداش تمام عضله‌هام گرفته بود ولی با این حال، تمام لباس‌های روی بند رو جمع کردم و مرتب گذاشتم تو کشوها. شب هم رفتیم خرید کفش اربعین برای بچه‌ها.
و امروز دیگه واقعا مریض هم شدم. وقتی مصطفی کمکم نمی‌کنه همین میشه دیگه. بایدم مریض بشم. تازه خودش نمی‌دونه ولی من باهاش قهرم. یه قهرِ ملو.
این بود دو اپیزود از زندگی من، بدون حضور بچه‌ها در خانه.

پ.ن: در اپیزود دوم یادم رفت بگم...

اون روز چقدر کار کرده بودم! ولی برعکس شب‌های دیگه که ساعت ۱۱ به بعد، دوست دارم مغزم رو بکوبم تو دیوار و متلاشیش کنم؛ ساعت ۱۲ شب هم همچنان انرژی داشتم! یعنی اصلا خسته نبودم انگار. یکی از دلایل مهمش این بود که اون روز، خونه کاملا ساکت بود و سه تا بچه مدام در حال حرف زدن و شلوغ کردن و مامان مامان گفتن و زیاد کردن صدای شبکه پویا نبودند :)

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۲۷
نـــرگــــس

امشب واقعا ساعت ۱۲ و نیم می‌خواستم بخوابم. زینب و لیلا هم خوابیده بودند، فقط فاطمه‌زهرا بیدار بود. همسر هم بیرون بود. رفته بود آردهایی که از سوپری خریده بود و من کیفیت‌شون رو نپسندیده بودم با تاید ماشین عوض کنه.
فاطمه‌زهرا اصرار داشت که خودم رو با گوشی مشغول کنم تا اون خوابش ببره.
گفتم نمیشه و برو بخواب تا بابات نیومده دوست دارم خوابیده باشم چون وقتی میاد؛ خواب منم دچار اخلال می‌کنه.
گفت باشه و رفت تو رخت‌خوابش.
دلم طاقت نیاورد و رفتم بالا سرش برای خداحافظی و بوس قبل خواب.
گفتم: خیلی بهت افتخار می‌کنم. قشنگِ مامان! مشنگ مامان... قربونت برم...
و صورتش و بازوش رو بوس کردم و داشتیم می‌خندیدیم که چشمم به زینب افتاد.
لحن صدام عوض شد. جدی‌طور گفتم: مامان با زینب مهربون باش.
_ مهربونم.
_ بیشتر. اگر الان نتونی دوستش داشته باشی، باور کن، بهت قول میدم که در آینده هیچ بچه‌ای رو نمی‌تونی دوست داشته باشی.
_ولی من الان خیلی از بچه‌ها رو دوست دارم.
_ اینجوری نمی‌مونه. مهم اینه که بتونی همون داداش یا آبجی یکی دو سال کوچیک‌تر از خودت رو دوست داشته باشی. اونا همونایی هستند که ماها دوستشون نداریم.
با ناله گفت:  آخه اذیتم می‌کنه.
گفتم: می‌دونم. زینب خیلی جفتک می‌پرونه ولی باید کمکش کنیم. دقیقا همون موقعی که جفتک می‌پرونه، تو باید با چشمای قلب‌قلبی نگاش کنی تا شفا پیدا کنه. زینب باید شفا پیدا کنه.
خنده‌اش گرفت به این واژه شفا.
ادامه دادم: نباید سرش داد بزنی. بغلش کن. بوسش کن. من خیلی تلاش کردم تا بعضی از چیزا رو براش درست کنم.‌ بهتر شده؛ ولی تو هم باید کمک کنی. باهاش ملایم‌تر باش. وقتی بدونی که منظوری نداره، راحت خودت رو کنترل می‌کنی. مثل اون روز که موعود (برادرزاده‌ام) از روی رخت‌خواب‌ها لیز خورد و سرش محکم خورد به سرم. خیلی درد گرفت. ولی موعود سریع گفت: ببخشید عمه.
خنده‌مون گرفت به با ادبی موعود...
_ تو چیکار کردی؟
_ هیچی بهش نگفتم. آخه حواسش نبود.
_لیلا هم همینجوریه. مثلا اگر یه کاری کنه که دستم درد بگیره، زود میگه ببشید آجی. بعدم دستم رو بوس می‌کنه. ولی زینب اصلا اینجوری نیست. چرا اینقدر اذیت می‌کنه؟
_ مامان بهت که گفتم. وقتی تو کوچولو بودی و می‌رفتی خونه همسایه پایینی تا با دختراشون بازی کنی و زینب دنبالت می اومد؛ اون باباشون عین ابلیس بود. زینب رو می‌ترسوند. این بچه از اون موقع ترس افتاد به جونش. ترس از حرف زدن. ترس از بغل شدن. ترس از بوسیده شدن.
_ تو که گفتی چون زود از شیر گرفتیش اینطوری شده؟!
_ نه؛ زینب چون بچه راحتی بود تونستم زود از شیر بگیرمش. وگرنه نمیشد. تربیت بچه‌ها از همون موقعی که توی شکم مادرشون هستند شروع میشه. شماها همه‌تون توی شکم من بودید. چطور ممکنه یکی‌تون انقدر متفاوت بشه؟ همه‌تون آروم و مهربون بودید.
_ خب چرا با من می‌اومد پایین؟
_ چون تو براش مثل یه مامان کوچولویی. چون دلش می‌خواست پیشت باشه. حالا ما باید کمکش کنیم ترس‌هاش رو بذاره کنار. بغلش کن، بهش بگو آبجی زینب.
_ نمی‌تونم. یه جوریه...
_ فقط تا مهر. 
_ دو مااااه!
_ کمتر از دو ماهه..
_ اگر بهش بگم آبجی زینب، صورتش رو اینجوری (یه وری) می‌کنه.
_ آره. اون باور نمی‌کنه. رو ترش می‌کنه و می‌خواد از بغلت بیرون بیاد ولی باید انقدر این کار رو انجام بدی که باور کنه.
_ باور نمی‌کنه.
_ بالاخره باور می‌کنه. فرض کن من یه بچه‌ای بودم که از بچگی مامان و بابام بهم گفته باشن بی‌ادبم. حالا میرم مدرسه و مودب به خانم معلم سلام می‌کنم. اون میگه: به به چه بچه با ادبی! ولی من رو ترش می‌کنم و تو دلم میگم: ایش! من بی‌ادبم. ولی اگر خیلی زیاد بهم بگن با ادب، بالاخره باور می‌کنم.
_ ولی خیلی سخته.
_ آره، چون این حرفا رو یه آدم قدرتمند باید به آدم بزنه. تو برای زینب خیلی قوی هستی. تو می‌تونی این کار رو انجام بدی. ما یه خانواده‌ایم. مگه نه؟ حالا، زهرا (دوستش) برای زینب قوی نیست. ولی زهرا برای نرگس خواهرش خیلی قویه. ندیدی چطور با هم دعوا می‌کنند؟
_ آره...
_ یادت نره؛ زینب اولین خواهرت هست که وقتی نیاز به کمک پیدا کنی؛ می‌تونه بیاد کمکت.
_مثلا کی نیاز به کمک پیدا می‌کنم؟
_ بهت میگم ولی اگر از دستش بدی؛ خواهر برادرای بعدیت هم ممکنه از دست برن. چون همه‌شون از روی دست همدیگه نگاه می‌کنند. ولی الان می‌تونی کمکش کنی تا اونم قوی بشه و تیم قوی‌تون رو بسازید. یه گروه قوی.
_باشه.
_ زینب خیلی ماهه. ولی تو مثل خورشیدی. بی‌دریغ بهش بتاب تا اونم بدرخشه. بعد می‌بینی که از درخشش، تو رو هم روشن می‌کنه...
همینطور که نازش می‌کردم گفتم: فاطمه‌زهرا اگر زینب شفا پیدا کنه، تا وقتی زینب زنده‌ است، برای تو ثواب می‌نویسند.
چشماش برق زد.
بغلش کردم. بغلم کرد. بوسیدمش و بوسیدم.
_ یادت نره. اگر زینب شفا پیدا کنه، تا وقتی زنده است برات...
_ برام ثواب می‌نویسند.
_شب به خیر.

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۴ ، ۰۲:۳۴
نـــرگــــس

این مطلب ادامه مطلب قبل هست.


خلافِ تصمیمم مبنی بر زود خوابیدن، بازم سه صبح خوابیدم. انقدر که ملتزمم به نیایش سحر.

۸ و نیم صبح قرار بود مامان بیاد سراغم. ۸ و ۴۰ دقیقه شد دیدم خبری ازش نیست. زنگ پشت زنگ به خونه و گوشیش. بازم جواب نداد. ۸ و ۵۰ دقیقه زنگ زدم به بابام. بابا جواب داد. پرسیدم بابا مامان خوابه؟ گفت: آره. بعد صدای خواب‌آلود مامان از پشت تلفن اومد: نه! بگو بیدارم.
خلاصه خودم رفتم سراغش. بنده خدا این چند روز انقدر کار داشته، خیلی کسری خواب داشته. تو ماشین منتظرش بودم و سرم تو گوشی. سرم رو که بلند کردم دیدم با یه لبخند جذاب داره به سمتم میاد. قشنگ معلوم بود جیگرش داره حال میاد از اینکه دخترش رو تو مشتش گرفته.


خلاصه رفتیم و تو راه داشتیم در مورد اشعه ماورا بنفشی که میگن این روزا خطرش جدیه حرف می‌زدیم. من گفتم: آخه کی کلاس می‌ذاره تو این روزا؟ کی این دو روز از خونه بیرون میاد....
که همون لحظه از کنارِ یه خانم سرلخت رد شدیم. یعنی حتی کلاه هم نمی‌ذارن رو سرشون از ترس اشعه! جل الخالق!
ضمنا از نظر مامان این حرفا همش دروغ دَوَنگ بود که نمی‌دونم چی بشه... قضیه رو تئوری توطئه‌ای تفسیر می‌کرد.
رسیدیم و ماشین رو پارک کردم. کیفم رو که برداشتم، مامان بافتنی‌ام رو دید.
گفت: بافتنی‌ات رو هم آوردی!؟ می‌خوای اونجا هم ببافی؟
گفتم: آره دیگه مامان. پس چیکار کنم؟ باید ببافم دیگه.
گفت: صالحه خواهشا نیارش بیرون. تو کلاس میگن حتی ذکر هم نگید. حتی تسبیح هم دست نگیرید. همه حواستون رو بدید به صحبت‌های خانم فلانی.
گفتم: مامان همه این توانایی رو ندارن ولی من وقتی بافتنی می‌بافم هم می‌تونم حواسم رو جمع صحبت‌های طرف مقابلم کنم. نگران نباش.
همینطور که از جلوی مغازه‌ها تا کنار امامزاده داشتیم پیاده می‌رفتیم ادامه دادم: فقط مصطفی گفته ده و نیم خونه باشم. دیشب با هزار مصیبت راضیش کردم بمونه خونه تا من بیام جلسه. مامان باید زود پاشیم.
گفت: داشتم فکر می‌کردم مصطفی کیه! (انگار چند تا مصطفی داریم! :/ البته دایی مصطفام هم هست ولی آخه...)
گفتم: مامان انتظار داری توی ذهنم و همه‌جا بهش بگم آقامصطفی؟ یا چطوره بگم ارباب مصطفی امر کرده ۱۰ و نیم خونه باشم!
گفت: نه، ولی جالب نیست. من بابات رو هیچ‌وقت بدون آقا صدا نزدم.
گفتم: خب اینجوری دوست داشتی دیگه. سلیقه‌ است. بعدم مگه اون همیشه اسم من رو با پسوند پیشوند می‌بره؟


هیچی، رسیدیم و دیدیم ساعت ۹ و بیست و اندی دقیقه است و خانم‌ها هنوز دارن زیارت عاشورا می‌خونند. نگو انقدر همه دیر رسیدن به کلاس که دیر شروع شده. نشستیم یه گوشه با مامان. منم بافتنی رو در آوردم و شروع به کار کردم.
خانم جلسه‌ای که اومد؛ یه پنج دقیقه‌ای همون اول کار، خانم‌ها رو دعوا کرد که چرا دیر اومدید؟ چرا نظم ندارید و ... (قشنگ عینِ ناظم‌ها!)
بعد ۱۰ دقیقه‌‌‌ای از خوابی که مدیر اجرایی جلساتشون هفته قبل دیده بود، گفت. خانم مدیر اجرایی می‌خواسته فردای اون شب، به خانم جلسه‌ای زنگ بزنه و درخواست کنه که یه مدت کار رو تحویل بده. چون خیلی فشار متحمل میشده.
اما خواب می‌بینه محل کلاس‌هاشون همون صحن حرم امام‌ رضا علیه السلام هست و مدرس کلاس، حضرت آقا هستند. خانم مدیر اجرایی به حضرت آقا عرضه می‌کنند که خسته شدم و می‌خوام کار رو تحویل بدم.
ایشون می‌فرمایند: الان وقت خسته شدن نیست. وقت جا زدن نیست. باید پر قدرت ادامه بدید.
خلاصه خانم جلسه‌ای کلی با آب و تاب گفت که ما این خواب رو برای بزرگترین عالم (به گفته خودشون بعد از حضرت آقا البته! یعنی کی می‌تونه باشه؟؟؟) تعریف کردیم و ایشون گفتند: شما حتی نمی‌دونید چه خوابی دیده شده!!!!
نکته: خانم جلسه‌ای اسم اون عالم بزرگ رو نگفت.
نکته ۲: تقریبا در هر جلسه، خانم جلسه‌ای یه ماجرایی حول و حوش خواب‌ها و رویاهای صادقه‌شون تعریف می‌کنه که این قضیه اصلا سلیقه من نیست.


ادامه مباحث:
خانم جلسه‌ای از مباحث قبل نتیجه‌گیری کردند: خانم‌ها! انقدر نسبت به من انکار و اکراه نداشته باشید. دیدید که در این خواب، استاد کلاس من نبودم. امام زمان عنایت دارند به این کلاس. خانم‌ها! نیایید بعد از کلاس هی از من سوال بپرسید. من بعد از کلاس فشار روم زیاده، غلط غلوط بهتون جواب میدم. خانم‌ها! فکر نکنید اگر این مباحث رو می‌شنوید و براتون تو زندگی مشکل و رنج ایجاد میشه، به خاطر مباحث این کلاس هست. خداوند می‌فرماید ما قطعا شما رو فی کَبَد خلق کردیم. فکر نکنید مشکلاتتون به خاطر حرف‌های منه. خداوند این حرف‌ها رو تبدیل به مشکل و رنج میکنه و به شما برمی‌گردونه تا رشد کنید... (چه کلاسِ پرچالشی که نیومدنش بهتر از اومدنشه!)
بعد ادامه دادند: در ایام جنگ، خانم‌ها خیلی برای من پیام دادند که ما نگران جان حضرت آقا هستیم و ... خانم‌ها اگر واقعا نگران هستید، این پیام‌ها کافی نیست. باید حاضر باشید از جان و مال و آبرو مایه بذارید و بگید من همه‌ی زندگیم و وجودم رو حاضرم بذارم فقط برای اینکه رهبر این پرچم رو تحویل آقا امام زمان بده...
نکته: یه کوچولو ادبیات ایشون با من فرق داشت ولی کلیت بحث این بود.
نکته ۲: مشکل اینجاست که خانم جلسه‌ای در مورد مسئولیت‌های اجتماعی‌ زن‌ها خیلی حرف نمی‌زنه وگرنه بر منکرش لعنت. همه اینا حرف حسابه. فقط معلوم نیست شاگردهای کلاسش با چه کارهایی می‌تونند صداقتشون رو اثبات کنند!


ادامه مباحث:
خانم‌ها "شکر" فقط به الحمدلله گفتن نیست. من دیدم تو کلاس‌های دیگه، میگن هر روز شکرگزاری کنید ولی این شکرگزاری از سمع و بصر و قلب فرد جاری نمیشه! اون فرد چشم و گوش و زبان خودش رو به زندگیش باز نمی‌کنه که ببینه مشکلات زندگیش از کجاست.
بعد دچار مشکل و رنج میشه، بهش میگن بازم شکر کنید. شکر می‌کنه اما بازم مشکلش بزرگتر میشه. بازم شکر می‌کنه، بازم بدتر میشه، بازم شکر می‌کنه، بازم بدتر میشه. تا اینکه میرسه به مرحله‌ای که دیگه سلامتی‌ش می‌خواد از دست بره، طاقتش سر میاد. میگه خدایا این دیگه چی بود؟ چرا من؟ چرا اینجوری. فلذا اینطوری شکر کردن‌ها به درد نمی‌خوره...
نکته: این بخش هم همش حرف حساب بود. ولی خودتون این بخش رو با بخش بعدی مقایسه کنید.


ادامه مباحث:
خانم‌ها، ولایت همسرانتون خیلی مهمه. هر وقت با همسرتون به مشکل بر خوردید، اون یه چیزی گفت، شما یه چیزی گفتید، حرف خودتون رو رها کنید، به شوهرتون چشم بگید. کلاً هرجا به اختلاف برخوردید، حرف، حرفِ شوهرتون باشه. هرجا شوهرتون ازتون ناراحت شد، اختلاف شد، بگید غلط کردم. نگید هم اشتباه کردم. بگید غلط کردم. (خدا شاهده!!! عین اینا رو گفت!) دخترِ من وقتی ازدواج کرد، بهش همین حرف رو زدم. اونم در ظاهر یه چیزی از من فهمید و همین کار رو هم می‌کرد و می‌گفت غلط کردم ولی چون از تهِ دلش نبود، یه روز دیدم اشکان اومد [شکایت] (اشکان دامادش :)) ) فهمیدم این دخترم فقط زبانی می‌گفته غلط کردم.
بعضی از خانم‌ها میگن شوهرامون کتک‌مون می‌زنند. خب من که نمیگم شوهرتون کتک‌تون بزنه! اصلا زن چرا باید کتک بخوره؟ ولی حالا یه فحشی هم بهتون داد. یه بد و بیراهی هم گفت. عیب نداره. صبر کنید. مگه چی میشه! اینا قراره رشد‌تون بده.
نکته: من می‌دونم خانم جلسه‌ای منظور بدی نداره. ولی نمی‌فهمم چرا مباحث ولایت ایشون، از مردها یه سری طاغوت کوچولو می‌سازه. خب به زن‌ها یاد بدید قشنگ ببینن دردِ شوهراشون چیه و مرهم بذارن روش. نه اینکه تحمل کنند! کتک نخورید ولی فحش عیبی نداره چه صیغه‌ایه؟ :/
کی گفته در هر شرایطی زن به شوهرش بگه چشم؟ خب زن و شوهر اگر ادعای ولایی بودنشون میشه که نباید تو دعواها نفسانیت‌شون رو ملاک قرار بدن. باید ببینند خدا چی میگه! قرآن چی میگه!
آیه والمومنون و المومنات بعضهم اولیاء بعض، صریحا ولایت برخی مردان بر بعضی مردان و زنان و بر عکس ولایت برخی زنان بر برخی مردان و زنان رو اثبات می‌کنه. فقط طریقه اعمال ولایت زن در خانواده با اعمال ولایت مرد متفاوته.
دیگه زیاده عرضی نیست.


آخرش رو هم بگم: همون ساعت ۱۰ و نیم که صحبت‌های خانم‌جلسه‌ای تموم شد پاشدیم، ۱۱ رسیدم خونه. سه ساعت هم خوابیدم که کسری خواب لنتی‌م رو جبران کنم. ضمنا این رو بگم که همه این مطالب رو حین بافتنی بافتن به خاطر سپردم و براتون نوشتم. حال کردید؟ :))


پ.ن: وقتی خانم جلسه‌ای داشت می‌گفت: "ببینید اگر با جوان‌ِ خودتون مدام چالش دارید، یه نگاه به خودتون کنید؛ سمع و بصر‌تون رو به سمت خودتون بچرخونید" نگاه کردم به مامان که ببینم واکنشش چیه. دیدم داره چرت می‌زنه.
شانس من همیشه همین‌جوریه :|

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۱۸:۱۷
نـــرگــــس

مامان پنج روز روضه گرفت که چهارشنبه روز آخر بود و تمام شد.
روز اول روضه مامان، یه عالم آرد بو دادم ولی چون هنوز سوزنم روی بافتنی‌ام گیر کرده بود، نرسیدم حلوا رو بپزم.
با هر ضرب و زوری بود دخترا رو آماده کردم و رفتیم مراسم. دیدم مامانم سویق رو با شربت حلوا مخلوط کرده و تبدیلش کرده به کاچیِ خانم‌ حسینی‌‌پَز!
فرداش یه سینی ترحلوا درست کردم ولی جمعیت خانوما بیشتر شده بود و استرس داشتم نرسه به همه.
من و عارفه و نازنین و حدیث پیش هم نشسته بودیم.
فاطمه‌زهرا رو صدا کردم و گفتم: مامان بیا حلوا رو پخش کن.
فاط‌فاط وقتی شروع می‌کنه به تعارف کردن حلوا، یهو می‌رسه به سه تا خانوم که کنار هم نشسته بودند. اولی‌شون، یه ذره برمی‌داره و می‌ذاره تو دهنش. انگار که اصلا توقع نداشت مزه‌اش رو بپسنده.
یهو به فاطمه‌زهرا میگه بده بازم بردارم. و تواصی میکنه به دوستاش: بردارید! بردارید! پلاستیک تو کیف‌تون دارید؟ بردارید ببرید خونه! خیلی خوشمزه‌ است!
من و عارفه و نازنین و حدیث داشتیم می‌ترکیدیم از خنده. در عین حال داشتم حرص هم می‌خوردم که چرا فقط فکر خودتونید! جمعیت رو نمی‌بینید مگه؟
اینجور خانم‌ها، همونایی هستند که من تو سفر اربعین می‌خوام از دست کارهاشون دیوانه بشم.
فرداش حلوای هویج درست کردم. این بار دو کیلو خالص در دو سینی. با دخترا با ماسوره رز و برگ روش زدیم و سلفون کشیدیم و مرتب و تمیز راهی خونه مامان شدیم.
بافتنی‌ام رو هم برده بودم. تو مجلس نشسته بودیم یه گوشه و داشتیم با عارفه فک می‌زدیم.
هر کدوم از خانم‌های مجلس که اهل کمک دادن هستند، وقتی به من می‌رسند و نگاهشون بهم می‌افته، یه "چه دخترِ بی‌عاری!" تهِ نگاه‌شون هست ولی من اهمیتی نمیدم.
کی می‌فهمه سه تا بچه رو چیتان پیتان کنی و مرتب بیاری مجلس روضه یعنی چی؟ تازه کی؟ منِ کم بنیه. انتظار دارن تمام مدت مشغول پذیرایی و چای ریختن و ..‌. باشم. در حالی که قبل از روضه و بعد از روضه هم بالاخره یه عالم کار باید بکنم.
اما بعضی‌هاشون بی‌خیال نمیشن و خلاصه هر بار تیکه کنایه‌های متنوعی رو می‌شنوم.
چه باک! مامان به همین اومدنِ من راضی‌ه!
مراسم که تموم شد، مامانم با یه سینی چای اومد بالا سرم.
چهره‌اش خسته بود. گفت: چای می‌خوری؟
کپ کردم. هیچ وقت این کار رو نکرده بود!
هیچ‌ وقت اینجوری بهم عزت نذاشته بود. خیلی مشکوک بود.
از ترسم گفتم: نه!
با یه حالت آه کشیدن گفت: خدا خیرت بده!
با خودم گفتم: صد در صد از دستم ناراحت شده که دارم بافتنی می‌بافم تو این شلم شوربای آخرِ مجلس.
همه که رفتند، تو آشپزخونه ازش پرسیدم: مامان ازم ناراحتی؟
گفت: نه عزیزم! تو خیلی زحمت کشیدی دخترم... (به خاطر حلواها!) ان شاءالله حاجت روا شی و ...
یعنی تو دلم قند آب شد.
فرداش سرِ یه ماجرایی بی‌اعصاب بودم. دخترا رو فرستادم روضه و خودم رفتم شاه عبدالعظیم زیارت. با خودم گفتم مامان سینی دومِ حلوای هویج رو امروز پخش می‌کنه دیگه.
از زیارت برگشتم و دیدم نه!!! نگهش داشته برای فردا!
گفتم خو چرا! من برای فردا می‌خواستم یه حلوای دیگه بپزم :)
گفت نمی‌خواد زحمت بکشی.
ولی فرداش هم حلوای عربی درست کردم و بردیم. همونجوری شیک و خوشگل.
بعد از مراسم، در گعده خانم‌ها می‌شنیدم رسپی حلوای عربی داره رد و بدل میشه :))
البته ناگفته نمونه که مامان خودش در این پنج روز، یه روز آش داد، یه روز الویه و دو روز هم کاچی مخصوص خودش رو، یه روز هم یه نفر دیگه حلوا درست کرده بود... خلاصه تصور نکنید که من شق‌القمر کردم. کارِ منم جزء کوچکی از مجلس بود.
حالا مراسم روز پنجم هم تموم شده. مامان خوشحال و راضی نشست روی مبل. من هم بافتنی رو برداشتم رفتم یه گوشه خونه. مامان صدام زد و گفت بیام پیشش بشینم.
رفتم پیشش.
گفت استاد فلانی میگه هر وقت دیدید موفق شدید به کار خوبی، سجده شکر کنید.
و همون لحظه نشست روی زمین و سجده کرد.
بعد دوباره کنارم روی مبل نشست و شروع کرد به صحبت. شاید باورتون نشه اما در مورد تربیت دخترا!
گفت بچه‌های این دوره زمونه دیگه حرف‌گوش‌کن نیستند و باید مراقب بود با چه کسایی نشست و برخاست می‌کنند و ...
گفتم: الان منظورت فاطمه‌زهراست؟
گفت: آره...
نفس عمیقی کشیدم و برای بار چندم خدا رو شکر کردم که دست‌هام مشغول بافتنی هست وگرنه این حجم از ریلکسی ممکن نبود.
گفتم: مامان نگران نباش.
گفت: خانم فلانی (خانم جلسه‌ای و مرادِ اعظم!) واجب کرده به خانم‌های کلاسش که باید با دختراشون بیان کلاس. 
اصلا وضعیت ادب همه‌ی دخترا به فنا رفته. برای همین خانم فلانی گفته یا با دخترای نوجوان و جوان‌تون بیایید یا دیگه خودتون هم نیایید. برای همین کلاس خانم فلانی پر از دختر نوجوان و جوان شده. واقعا عالی نیست صالحه جان؟ (هنوزم بهم میگه صالحه!)

گفتم: خیلی عالیه مامان.
بی‌مقدمه گفت: میگم میای با هم بریم جلسه خانم فلانی؟
و من مثل یه بزغاله رام، سریع گفتم: آره مامان.
و بعدش خودم رو کنترل کردم که مامان متوجه لبخند مسخره‌ام نشه. با یه لبخند ملایم چهره‌ام رو مهربون کردم.
اون لحظه توی دلم این بود: من که کار زیادی ندارم. چی بهتر از خوشحالی و آرامش مامان.
هرچند آخرین باری که خانم جلسه‌ای اعظم رو دیدیم؛ انقدر از لحن صحبت کردنش با مامانم بدم اومد که خدا می‌دونه.
خیلی ناراحت شدم برای مامان. آخه یه جوری باهاش صحبت کرد انگار مامانم بچه دبستانیه: خانم حسینی تکلیف شما اینه که مدام استغفار کنید. اینو به همه اطلاع بدید و بگید تکلیف‌تون اینه!
:/
بعدا که داشتم این ماجرا رو برای دوستام توی هیئت شب تعریف می‌کردم، جملات خانم جلسه‌ای رو عیناً با تقلید صدا براشون ادا در آوردم. بهشون گفتم: بچه‌ها، من نمی‌دونم کِی به سطح استاندارد فرزند خلف و سر به راه و صالحِ مامانم می‌رسم اما می‌خوام وقتی شهید شدم، مامانم نگه این دختر اصلا معلوم نیست آخرتش چه خبره و اصلا معلوم نیست شهید شده باشه یا نه. می‌خوام حسابی دلش برای شهادت من آب بشه :)) بگه که این دخترم خیلی خوب و مهربون بود و باهام می‌اومد کلاس خانم فلانی.
یکی از رفقا گفت: این صالحه فقط به فکر اینه که کلاس‌هاش که شروع شد، مامانم با طیبِ خاطر دختراش رو نگه‌داره.
گفتم: نه به خدا! فقط یه ترم مونده. یعنی ۱۶ هفته. یعنی ۳۲ نصفه روز! اصلا شاید لازم نشه از مامانم کمک بگیرم. چی میگید شما؟
یکی دیگه از رفقا گفت: نمیشه نری؟ آخه کی ساعت ۸ و نیم پا میشه بره جلسه؟ :)) بچه‌ها رو هم می‌بری؟
گفتم: اصلا راه نداره نرم. ولی آخه مگه خرم که بچه‌ها رو ببرم؟ من اگه می‌تونستم بچه‌هام رو هشت صبح بلند کنم خب با خودم می‌بردمشون دانشگاه! :) همین الان هم مامانم پیامک داده: سلام گلبرگم، پس فردا میای کلاس بیام سراغت؟(پس‌فردا نه یعنی فردایِ فردا. بلکه بنابراین فردا منظور مامان بود.)
یادم نمیاد آخرین باری که مامان بهم گفته گلبرگ کی بوده! معلومه خیلی براش عزیز شدم دوباره. برای همین جواب دادم: بله مامان. سعی میکنم شب زود بخوابم که بتونم بیام.
مجموعا، موقع تعریف این ماجراها برای بچه‌ها غش غش خنده بودیم به خدا!
حالا هم دارم زود می‌خوابم که برم جلسه مرادِ اعظم محبوب :) دعا کنید برام :)

پ.ن: متن برای ۶ ساعت قبل هست.

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۰۶:۵۱
نـــرگــــس

از زمانی که محمود کریمی روی ملودی ای ایرانِ محمد نوری، ای میهن خدایی خوند، نمی‌تونم دست از این فکر بکشم که حضرت آقا هم لابد ای‌ ایران نوری رو دوست داشته...

ختم کلام شد "ای ایران بخوانِ" شب عاشورا در حسینیه امام خمینی. 

همه فهمیدند یا مطمئن شدند که حضرت آقا بین ایران و اسلام، قائل به دوئیت نیست.

برای من که هیچ‌وقت این دو از هم جدا معنا نشدند. 


اولین دفعاتی که ای ایران رو شنیدم، مطمئنم در غربت بودم. خردسال بودم. ایران نبودیم. مادرم از هر نوع موسیقی گریزان بود، از ترس گناهش. پدرم اما دوست داشت. گزیده می‌شنید و گاهی دوست داشت خودش بخونه. اما این طبعش با بی‌ذوقی مادر کور شد‌.
ایران نبودیم و ایران ریشه بود. دنبال ریشه‌هام می‌گشتم. جایی که تمام تبارم اونجا منتظرم بودند. در هر موقعیتی که این نوای دوست داشتنی، این ملودی مثل لالایی به گوشم می‌خورد، انگار دلم پر می‌کشید برای ایرانی که با یک قانون نانوشته، شنیدن فریاد عشق بهش هم ممنوع شده بود.
در کرخه تا راین حاتمی‌کیا، یک صحنه هست که رزمنده قصه بعد از بازیافتن بینایی‌ش، صحنه‌های تشییع پیکر حضرت امام رو برای اولین بار می‌بینه. به تلویزیون چنگ می‌کشه و حالش بد میشه...
من همیشه سر این سکانس های های گریه می‌کنم.
بیست دو بهمن‌هایی که ایران نبودیم، دلم می‌خواست به تلویزیون چنگ بزنم. شبحِ مه‌آلودِ خاکستری خیابون انقلاب رو لمس کنم و کنار بزنم. اون شبح‌ها، شاخه‌های درخت‌های بی‌برگ بودند که از من خوش‌شانس‌تر بودند.
محرم‌ها که می‌رسید، هم برای امام حسین و علی‌اکبرش گریه می‌کردم و هم برای ایران نبودنم و سیرِ دل هیئت نرفتنم.
اینا حسرت‌های چند‌ساله من بود. چیزهایی که می‌دونستم آدم‌های غربت نکشیده، حرمان نچشیده، هیچ درکی ازش ندارند.
وطن یعنی ریشه.
برای همه‌ی آدم‌ها، اگر وطن‌شون آباد باشه، زادگاه و ریشه‌هاشون ارجح به بقیه زمین‌های خداست.
موهبت بزرگی هست برای همه‌ی آدم‌ها، اگر وطن‌شون، حکومت و حاکمانی داشته باشه، همسو با جهانبینی و دین و آیین‌شون.
اما اگر نبود؟
ایران، مهدِ آدم‌های بزرگی هست.
آدم‌های بسیار زیاد و بزرگی که باور داشتند اگر سرزمین‌مون آباد نیست و آزاد نیست و به رنگ خدا نیست، باید براش خون بدیم.
نه اینکه فقط زنده بمونیم و زندگی کنیم.
چند تا کشور دیگه توی دنیا، از این آدم‌ها داشتند؟
بعضی از کشورها، با تک و توک آدم حسابی‌هاشون قدرت‌های بزرگی شدند. ولی در همون جبهه باطل و دنیای سکولار.
برای گنده شدن در نظام باطل، کار سختی نیست... همه چیز فراهمه. چهار تا آدم با همت کافیه.
اما برای ساختن جبهه حق، انسان‌ها لازمه. فراوان انسان‌ها... با ایمان و بلند همت، استوار مثل کوه، شجاع‌دل و صبور.
و ایران از این انسان‌ها بسیار داشته و تقدیم راه حق کرده و هنوز دارد و خواهد داشت.
اینایی که گفتم، از نظر خودم، وارونه کردن داستانِ عشقِ به وطن هست.
عشقِ به وطن ابتدا به وجود میاد و ما رو درگیر خودش می‌کنه یا ما عشق به وطن رو می‌سازیم؟
ما عشقِ به وطن رو می‌سازیم و وطن رو مقدس می‌کنیم.
ما انسا‌ن‌های یک وطن، با آرمان و عقیده و تلاش‌هامون، وطن رو به خاطر مقدساتمون، مقدس می‌کنیم.
جای خوشحالی داره از نظر من. گرچه به دنیا آمدن در ایران یعنی لقمه حاضر و آماده؛ اما این حرف‌ها یعنی حتی اگر در آمریکا به دنیا آمده باشیم، می‌تونیم مالکوم ایکس باشیم.
باید با ایمان و اراده ایستاد روی خاکی که اون‌جا ریشه‌ات هست و با باطل بجنگی.
بله! گاهی هم باید مهاجرت کرد.
اما اگر هیچ کشوری در دنیا نمی‌تونست پذیرای ما باشه، خاکی که ریشه‌مون اونجا بوده؛ ارزش مبارزه و خون دادن و مردن به پاش رو داره. درست مثل فلسطین. مثل غزه.

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۰۱ مرداد ۰۴ ، ۰۲:۱۴
نـــرگــــس

به مصطفی گفتم بیا فیلم ببینیم تا اذان بیدار بمونیم لااقل.
Flipped رو گذاشتم...
آقااا از همون دقایق اول فیلم خواب‌آلود شد.
نیمه فیلم هم خوابش برد :|
شبی هم که رژیم جعلی حمله کرد، شاید نیم ساعت از فیلم جنگجوی درون رو دیده بودیم که خوابش برد.
بعدش هم با اعتماد به نفس میگه فیلمه جذاب نبود!
لعنت بر من اگر دوباره باهاش فیلم ببینم.


مهمونی بودیم و مثل همیشه من و بچه‌ها خودمون رفته بودیم و مصطفی نرسیده بود!
(واقعا با این حجم از طاقت دوری از شوهر و استقلال عملِ من، باید مصطفی نظامی میشد!)
بابام پرسید: نرگس جان، آقامصطفی کجاست؟
وقتی این سوال رو ازم می‌پرسند، خون خونم رو می‌خوره. مگه آخه من اختیاردارش هستم؟ مگه به من میگه که از من می‌پرسید؟
جواب دادم: نمی‌دونم! داماد خودتونه...
بابام هنگ کرد بنده خدا.
مامان گفت: عه! این چه جوابیه صالحه؟
گفتم: چه میدونم... مگه به من میگه کجا میره؟ هربار یه جاست!
بابا گفت: این دومین باری هست که امروز این جمله رو می‌شنوم. صبح تو دادگاه وقتی از قاضی پرسیدم آقای قاضی، آیا این آقا دوباره می‌ره درخواست تجدیدنظر بده و فلان، قاضیه گفت نمی‌دونم، داماد خودتونه!

(چه داماد آشغالی هم هست بدبختانه!)
گفتم: الهی بمیرم. از دوماد هیچی درنمیاد... ایییش! خدا بهم رحم کنه قراره خدا سه تا دوماد به من بده...
مامان: واقعا که صالحه! این چه حرفیه!


مهدی داداش کوچیکه‌ام، بالاخره داره میره سربازی. خوشحالم. خیلی زیاد. قراره مرد بشه. پسر باید بره سربازی. اونم همون ۱۸ سالگی. قبل از اینکه با معافیت‌ها و کسری مختلف از سربازیش هیچی نمونه :/


خداوند انگار مردها رو آفرید که یین و یانگ خلقت تکمیل بشه. یعنی به نظرم از خداوند لطیف و رحیم و رحمان و ... آفرینش زن، بیشتر برمی‌اومد تا مرد. انگار! (خاک بر سرم چه مزخرفاتی نوشتم :)) )
آفرینش مرد، اون وجه جدیدِ خلقتِ خداوند بود. وجهی که برای ملائکه جدید بود و یفسد فیها و یسفک الدماء رو معنا می‌داد. وگرنه چرا آفرینش حوا انقدر واکنش برانگیز نبود؟ (فاجعه مع الصلوات)
ولی به نظرم می‌تونم در مورد این چند جمله خزعبلی که نوشتم یک ساعت سخنرانی ببافم.


چرا این به ذهنم رسید؟ چون وقتی به شهدا فکر می‌کنم، به نظرم میاد اینا جمع اضداد اشداء علی الکفار و رحماء بینهم رو تونستند معنا بدن فلذا شهید شدند. زمختی مردونه‌شون رو یه جهت درست دادند، روح‌شون رو هم لطافت و جهت دادند.
ولی زن‌ها چی؟
به عکس شهدا که نگاه می‌کنم، حس می‌کنم شهادت منِ زن، شبیه اونا نیست.
چون اشداء علی الکفار زن‌ها الان فرزندآوری هست و همینطور تکالیفی که خودشون می‌فهمند تکلیفشون هست. پس خیلی نباید فانتزی شهادت مردونه برای خودم ببافم.

(خدایا چقدر بافتم آخه! منو آدم کن فقططط)


گفتم تکالیفی ‌که خودِ زن‌ها برای خودشون تشخیص میدن...
یه سری از آقایون فعال فرهنگی به بهانه کار فرهنگی، عاشق فعال کردن زن‌ها در ‌کارهای فرهنگی هستند. اونم کدوم کارها؟ همون کارهایی که تشخیص خودِ حضرات فعال فرهنگی هست. زن‌ها برای این جماعت، فقط ابزار هستند. پله هستند. درجه دو هستند. ضعیفه ناقص العقل هستند.
تهوع می‌گیرم. چی می‌فهمید از دنیای زن‌ها؟ 

پ.ن: چند سال دیگه؛ از نوشتن چنین مطالبی از خودم خجالت میکشم...‌مطمئنم. اُف بر من.

پ.ن ۲: اینا همش واسه اینه که هی دارم بافتنی می‌بافم. روی مغزم اثر گذاشته. عارفه یه بار بهم عتاب کرد: اَی صالحه! اون آشششغالو بذار کنار!

متاسفانه آبجیم همیشه در وجوهِ اجتماعی از من داناتر بوده و هست.

۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳ ۲۶ تیر ۰۴ ، ۰۴:۲۵
نـــرگــــس

حواسم هست به مطلب قبلی امتیاز مثبت ندادید. عیبی نداره... این مطلب تلافی امتیاز ندادن‌تون :)


داشتم ظرف‌ها رو میشستم. نوبت قابلمه مشکیه شد. من از اولِ ازدواجم تا الان، سه دست قابلمه خریدم. یه سرویس بنفش که مال جهیزیه بود. یه دستِ کامل قابلمه مسی که چند سال بعد با پس‌اندازم خریدم. یه دست هم صورتی که بعد از استهلاک بنفش‌ها ابتیاع شد. تک و توک غیر اینا چیزی خریدم.
یکیش هم همین قابلمه مشکی از برند کارال بود که یکی دو سال بعد از ازدواجم خریدمش.
ماجرا این بود که نسیم سرویس قابلمه جهازش کارال بود.
کارال هم خیلی گرون بود.
چون یه خوبی مهم داشت. میشد تهش قاشق زد و سیم کشید ولی قابلیت نچسب شدن هم داشت.
من اون زمان اصلا پول نداشتم. بی‌پول بودم به معنی دقیقِ کلمه.
نمی‌دونم چطور یه ذره پول اومد دستم. از شرکت به صورت مجازی یک قابلمه کوچیک ۴ نفره سفارش دادم.
چند روز بعد، از شرکت زنگ زدند بهم که: خانم فلانی؛ چرا یه شیرجوشِ کارال رو هم به سفارشتون اضافه نمی‌کنید که تو قرعه کشی‌مون شرکت داده بشید؟
گفتم: خیلی ممنون خانم. نیازی ندارم.
این در حالی بود که من واقعا پول نداشتم وگرنه شیرجوش نداشتم :) و لازم هم داشتم و جالبه که هنوزم نخریدم.
خانمه خیلی خجسته‌طور و پرشور ادامه داد: خانم فلانی آیا می‌دونید که قرعه‌کشی ما، n سفر به استانبول ترکیه و یک سفر به پاریس فرانسه است؟
خیلی جدی جواب دادم: بله. می‌دونستم اما گفتم که نه! من خودم پاریس رفتم قبلا.
بعد خانمه هول شد: عه! خب ترکیه چی؟ چی میگم اصلا؟! پاریس رفتید حتما ترکیه هم رفتید دیگه...
و کلی عذرخواهی کرد و خداحافظی.
الان که به این خاطره فکر می‌کنم، از خنده می‌خوام بمیرم ولی هنوزم برام جالبه که زنه چطور با خودش فکر نکرد، این که پاریس رفته، چرا انقدر گداست که پولِ یه شیرجوش رو نداره؟ :)))
گرچه پاریس رفتن من واقعیت داشت اما واقعیت دقیق‌تر اینه که ما دو پروازه بودیم و از پاریس فقط فرودگاه شارل‌دوگل رو دیدم :)
ولی واقعا اون پرواز، خیلی برجسته بود.
چند وقت پیش، توی یه ابرگروه مجازی در پیامرسان بله؛ که همه در مورد فیلم و سریال صحبت می‌کنند، بحث افتاده بود که کی، کدوم سلبریتی‌ها رو دیده.
من نوشتم: تو پرواز تهران پاریس، محمدرضا شریفی‌نیا.
ملت کف و خون قاطی کرده بودند :) نوشتند تو خودت سلبریتی هستی :))
ولی بعدش نوشتم: دیدنِ سلبریتی، فقط دیدارِ حضرت آقا...
و بچه‌ها تصدیق کردند و پیامم رو قلبی کردند و ایموجی چشمای اشکی بود که تو گروه سرازیر شد و بعدش هم فضا معنوی و شهدایی شد.
اینا رو براتون نوشتم تا علاوه بر اینکه اظهار فضل‌های دنیویم رو براتون کامل کنم، ضمنا بگم که:
بلاگرها هم در بهترین حالت دقیقا همینجوری زندگیشون رو براتون روایت می‌کنند :)
تا درس بعدی؛ خدانگهدار.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۴ ۲۴ تیر ۰۴ ، ۱۹:۱۴
نـــرگــــس

لطفا این مطلب رو زود بخونید، مطلب بعدی منتظره! :/


یه سکانسی تو ارمغان تاریکی هست، سارا دو شبانه روز نخوابیده تا یه شال‌گردن بافتنی‌ برای مجید ببافه و بهش هدیه بده. بعد مجید از طرف سازمان ماموریت گرفته که از سارا جدا بشه. واسه همین سارا رو می‌بره یه رستوران گرونِ باکلاس تا اونجا قضیه رو بهش بگه و خاتمه (همون کات). ولی وقت محبت بی‌ریا و خالص سارا رو می‌بینه، اصلا دلش نمیاد و نمی‌تونه حرفش رو بزنه.
فقط من نمی‌دونم چرا وقتی دارم برای خودم بلوز بافتنی می‌بافم، با هیجان این سکانس رو برای مصطفی تعریف می‌کنم؟ چرا؟ اونم وقتی مصطفی هم درخواست داده برای شال گردن! :/
به مصطفی میگم: دعا کن همون‌طور که خدا کِرمِ بافتنی رو بهم داده، جنبه‌اش رو هم بده! :)
باز مامان این جمله‌ قصارم رو که شنید، یهو برگشت سمتم و گفت: چی گفتی!؟
آخه یه بند دارم می‌بافم! :/ چه وضعشه!
به همه هم میگم معلومه که این بافتنی برای خودمه. یه خودشیفته جز برای خودش، برای چه کسِ دیگه‌ای می‌بافه آخههه! :/
من اگر شهید نشم، یکی به خاطر خودشیفتگیم هست، یکی هم واسه اینکه  وقتی سالاد شیرازی رو آبغوره نمک می‌زنم و حسابی هم می‌زنم و می‌ریزم تو پیاله‌ها، برای خودم پُر و پیمون می‌ریزم و تهش هم هرچی آبغوره می‌مونه؛ خودم می‌خورم :))

عارفه اومده تهران. بهش میگم دلم برات یه ذره شده بود! همه‌ش به یادت بودم... (متاسفانه در طول سال تحصیلی انقدر بدبختی دارم که نمی‌تونم به دلتنگیم برای عارفه فکر کنم.)
بعد میگم نمی‌دونی چقدر جات خالی بود. داشتم می‌ترکیدم با یکی فیلم ببینم و بتونم بزنم رو توقف، در مورد صحنه‌های فیلم باهاش حرف بزنم (خنده و گریه قاطی کردم در این لحظات)
بعد دقیقا اونم همین احساس رو داشت! (چشمای قلبی و اشکی!)
گفت چند روز پیش، با داداشش‌اینا داشتن فیلم می‌‌دیدن، هرچی خواهش و اصرار کرده که بزن رو توقف، قبول نکرده! :/
فلذا من تنها کسی هستم که عارفه می‌تونه با خیال راحت و با دل خوش پیشش فیلم ببینه. خدا رو شکر :) بهش میگم بیا دوباره Flipped رو ببینیم. میگه پایه‌ام بدجوری! :))

مامانم داشت پیش عارفه اینا، از خانم همسایه‌مون می‌گفت که از قضا، دوستی قدیمی‌ای با خانم شهید ایزدی، حاج رمضان داشتند. این رو گفتم که بگم مامان اصلا عادت نداره در مورد در و همسایه پیش بقیه حرف بزنه. اما از بس ذهنش درگیر این همسایه‌مون شده بود؛ اینم گفت که دختر کوچیکه خانم همسایه در خارج زایمان کرده بنده خدا...
من گفتم: خوش به حالِ خانم فلانی شده! حالا دیگه مجبور نیست بره برای نگه‌داری از دخترش و نوزادش و ... یه نوه کمتر! بهتر! :)))
مامان یهو بهم براق شد: یعنی چی؟ تو اصلا می‌دونی بنده خدا الان چه حالی داره!؟

این گذشت.
فرداش خونه مامان‌بزرگ رفته بودیم. من داشتم بافتنی می‌بافتم. مامان بزرگ هم رفته بود بیرون قدم بزنه. مامان داشت به عمه‌ام می‌گفت: من نگرانِ اینم که خونه مادر(بزرگ) اینقدر نزدیک شماست، برای شما زحمت زیادی داره... بهتون فشار میاد... بهتون سخت می‌گذره...
هرچی عمه‌ام می‌گفت نه! ما خوبیم و برامون مشکلی نیست و مادر همه‌ی کارهاش رو خودش می‌کنه... بازم مامانم حرفای خودش رو تکرار می‌کرد چون متاسفانه معتقده که دختر و مادر نباید خیلی نزدیک هم باشند و معمولا حریم‌ها رعایت نمیشه و چه و چه.

و خدا رو شکر من داشتم بافتنی می‌بافتم و خنده خبیثانه‌ام رو در همون حال می‌زدم. حوصله نداشتم به مامان گیر بدم و بگم بلاخره دور یا نزدیک؟ زحمت یا رحمت؟ احساس مادر به دختر فقط وجود داره یا احساس دختر به مادر هم هست؟ وااالللااا!

مامان بابام رفتند پیش روانشناس که ببینند در مورد داداش کوچیکه‌ام باید چه تدابیری کنند. دکتر بهشون گفته تمرین کنید با هم پینگ‌پونگی صحبت کنید. یعنی یه جمله مامان، یه جمله بابا.
بابام که اصلا راضی نبود. می‌گفت دکتره اصلا نتونست ما رو درک کنه. آخه این چیزا چه ربطی به مسائل ما داره :)))
حالا امروز، وسطِ مکالمه خانوادگی تو خونه مامان‌بزرگ، مامانم باز بهم گیر داد، نمی‌دونم سرِ چی بود.
پاس‌کاری کردم سمتِ بابا. گفتم: بابا ببینید مامان چی میگه! هیچی نمیگید چرا؟ با مامان پینگ پونگ بازی کنید. مامان پینگ، شما پونگ :))))
بابام چی بگه خوبه؟ میگه: مامانت دوست داره با تو پینگ پونگ بازی کنه، نه من! :))))

بعله! این یکی از دلایل مشکلات من با مامانمه. اگر بابام با مامانم پینگ پونگ بازی می‌کرد من میشدم؛ نخودی. ولی الان جورِ بابا و دو تا داداشم رو هم من می‌کشم. زیباست. نه؟ :)

یه چیز بامزه دیگه: مامانم داشت یکی از عمه‌هام رو نصیحت می‌کرد که تدبیر کنه و روابطش با مامان‌بزرگم رو بهبود بده‌.

عمه میگفت: آخه بهش میگم غذا تلخ شده. نمیگه درسته، تلخ شده، میگه نه! اصلا تلخ نیست.

:)))

مامان: خب نمی‌خوردی! مجبور نبودی!

من: می‌رفتی بیرون به یه بهانه‌ای، ساندویچ می‌زدی برمی‌گشتی :)

عمه: نه! آخه اصرار داشت که تلخ نیست. یا مثلا هوا گرمه، بهش میگم گرمه؛ کولر رو بزن، میگه گرم نیست.

مامان: باهاش وارد بحث نشو طیبه جان. شاید مادر واقعا گرمش نیست.

من: چیزی عجیبی نیست عمه. ما هم تو خونه مامان‌اینا همین داستان رو داریم. بعدم چه توقعی داری آخه؟ مگه مامان بزرگ فلسفه خونده تو دانشگاه؟

مامان خندید و مهربون ادامه داد: آره عزیزم. بحث نکن...

من: عاقا!!! اصلا با هیچ مادری نباید وارد بحث شد :))

(انقدر این تیکه‌ام خوب و دلنشین بود که مامان هم حال کرد!)

من: عمه، همه‌ی مامان‌ها این جوری‌اند عزیزم. خودِ من برای دخترام شیطان رجیم هستم. واسه همینه که اونا با تحمل کردن من اینقدر فرشته شدند!

پ.ن: بدانید و آگاه باشید که مامان‌ها هستند تا طعم آتش رو همین دنیا به بچه‌هاشون بچشونند تا اونا بهشتی بشن. برای همینه که بهشت زیر پای مادران است :)

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۴ تیر ۰۴ ، ۰۱:۰۴
نـــرگــــس