صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۶۵۹ مطلب توسط «نـــرگــــس» ثبت شده است

در کتابِ "مادری که کم داشتم" که ای کاش ترجمه دیگری از عنوانش که "The emotional absent mother" هست، شده بود... در صفحه ۴۲ اشاره به نقش‌ها و کارکردهای مادر می‌کنه.
یکی از اون موارد، "اولین پاسخگو" بودنِ مادر هست.


در جمعی از دوستان بودیم. لیلا از من آب خواست. من بلند شدم که از کلمن یه لیوان آب پر کنم.
در همون لحظه، دختر یکی دیگر از دوستان‌مون، گفت: خاله برای منم آب بیار.
من گفتم: باشه.
بعد ناگهان فاطمه‌زهرا هم گفت: مامان واسه...
من حتی نگذاشتم جمله‌ی بچه تموم بشه. گفتم: به نظرم خودتون پاشین بیایین. من دو تا دست بیشتر ندارم!
و همون لحظه فهمیدم چه گندی زدم.
فاطمه‌زهرا سرش رو انداخت پایین. من لیوان‌های آب رو دادم دست لیلا و دختر دوستم و نشستم پیش دخترها و شروع کردم به عذرخواهی از فاطمه‌زهرا.
گفتم: مامان تو رو خدا منو ببخش. ناراحتت کردم. الان میرم برات آب میارم.
در حالی که سعی می‌کرد بر خودش مسلط باشه و چشم‌هاش رو ازم می‌دزدید گفت: نه مامان. مهم نیست. خودم میارم.
بلند شدم و گفتم: همین الان میارم.
آب رو که دادم دستش بازم به نوازشش ادامه دادم و گفتم: مامان ببخشید. من ناامیدت کردم.
اگر ناراحت نیستی توی چشمام نگاه کن.
نگاهم کرد. چشم‌هاش می‌گفت: مامان تو سال‌هاست اینجوری هستی ولی من هنوز ازت کامل قطع امید نکردم.
گفتم: خواهش می‌کنم ازم بخواه. حتی اگر اولش گفتم نه.
و دستاش رو بوسیدم...


به نظرم این ریزه کاری‌ها رو هیچ‌کس بهمون یاد نداده...
یه مادر شهیدی هست، مادرِ شهید مصطفی علیدادی. ایشون مظهرِ الگوواره "مادرِ خوب" هست. وقتی ایشون رو از نزدیک دیدم و باهاشون معاشرت کردم؛ با وجود اینکه خیلی جذبشون شدم، اما به دلیل اینکه به ندرت کسی بیشتر از تجربه‌ی زیسته‌ش می‌تونه به دیگران انتقال بده، و به دلیل اینکه صحبت‌هاشون مبنای تئوریک و چارچوب ذهنی برام نمی‌ساخت، معاشرت باهاشون رو رها کردم.
و البته یک موضوع دیگه هم بود که اینجا نمی‌گم.
ولی خیلی دوست داشتم از ایشون در وبلاگ بنویسم. که بعیده فرصت بشه.
اما می‌خوام بگم حتما این کتابی که معرفی کردم رو بخرید و بخونید. از این کتاب حتما بیشتر می‌نویسم.


می‌تونید در کانال ایتا هم عضو بشید. احتمالا اونجا هم خواهم نوشت.

https://eitaa.com/deltangedidar

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۱ خرداد ۰۴ ، ۰۱:۳۸
نـــرگــــس

دو استادِ کلاس‌های یک‌شنبه پیام داده بودند که به دلیل برنامه مصاحبه متقاضیان هیئت علمی گروه، کلاسشون برگزار نمیشه. نقشه چیدم که به جای دانشگاه برم، کتابخانه. آخه از برنامه مطالعه و تحقیقم بدجوری عقب بودم. بعد به خودم آمدم: خنگی مگه؟ فاطمه‌زهرا و زینب که مدرسه‌اند. لیلا رو هم که همسر می‌بره پیش مامان. پس چرا کتاب‌خونه؟ بمون خونه و زیر کولر و فول امکانات درست رو بخون.

به مامان و همسر چیزی نگفتم. فقط برای خودم دل‌کندن از رخت‌خواب سخت شده بود. اولین کلاس روز یک‌شنبه ساعت ۱۰ بود و من باید حدود ساعت ۹ بیدار می‌شدم. تصمیم گرفتم به خاطر خستگی روز قبل به خودم سخت نگیرم. برای همین به همسرم که بچه‌ها رو راهی مدرسه کرده بود گفتم شما برو سر کار. من خودم لیلا رو می‌برم پیش مامان. و خوابیدم.

وقتی دوباره چشمام رو باز کردم، ساعت ۹ و نیم بود! ریلکس، لیلا رو بیدار کردم و آروم آروم رفتیم سمت خونه مامان. ساعت ۱۰ لیلا رو تحویل مامان دادم. و مامانم اصلا شک نکرد که چرا با وجود اینکه اینقدر دیرم شده اما عجله برای رفتن ندارم.

بعد از کمی گپ و گفت با مامان و خوردن دو لقمه صبحانه، با خوشحالی زایدالوصفی برگشتم خونه خودمون.

مشغول خوندن کتابِ روش‌شناسی شدم. کتابی که در شرایط عادی، به سختی می‌تونستم روش تمرکز کنم. روی مبل دراز کشیده بودم و منظره مقابلم کتابخونه‌ی پذیرایی بود که حس و حال حضور در کتابخونه رو بهم میداد. کتاب به دست، به خودم ذوق می‌کردم که آفرین! بلاخره یه کار درست کردی. غولِ ارائه کلاسی هفته بعد رو شکست میدی و شاگرد زرنگ کلاس میشی. به به! غذا هم از دیروز توی خونه داریم. اصلا وقتم گرفته نمیشه. سریع ناهار و نماز و می‌خونم و نصف کتاب رو تموم می‌کنم. بعدشم با انرژی، مثل یک مامان نمونه میری سراغ بچه‌ها. می‌بریشون پارک. هورا!

دو سه ساعت بعد، ناگهان دیدم کسی به در خونه می‌کوبه. یا اباالفضل. یعنی کیه؟

در رو باز کردم و وا رفتم. فاطمه‌زهرا بود! گفتم تو چرا اومدی اینجا؟

ساعت ۱۲ و نیم بود. یادم اومدم که از دیروز، کلاس‌های مدرسه فاطمه‌زهرا ساعت ۱۲ تعطیل شده. حدس زدم که همسرم به سرویس فاطمه‌زهرا هنوز اطلاع نداده بوده و گذاشته بود که نزدیک ساعت ۲ بهش خبر بده. اما حتما زینب تا این لحظه به خونه مامانم رسیده. چون زینب همیشه ساعت ۱۲ تعطیل میشه و حتما الان اونجاست.

بچه گیج شد: مگه چی شده مامان؟

گفتم: هیچی، بابات یادش رفته به سرویس مدرسه‌ت بگه که تو رو ببره خونه مامان‌جون. منم الان خونه‌ام چون استثناءا امروز کلاس نداشتم و موندم خونه که این کتاب سخت و مشکل رو بخونم.

بعد شروع کردم به محاسبه که الان چیکار کنم که قضیه جلوی مامان و همسرم لو نره. از دخترم خواهش کردم الان بیا برو خونه مامان‌جون. بعد بگو سرویسم من رو گذاشت جلوی خونه خودمون، من دیگه خودم اومدم.

دخترم خیلی سریع شرایط پیچیده من رو درک کرد. کیفش رو براش سبک کردم. سریع لباس پوشیدم و سوار ماشین شدیم به سمت خونه مامان. در همین حین داشتم به این فکر می‌کردم که خونه موندن من بی‌سابقه است. از اون طرف، اینکه همسرم یادش بره به راننده سرویس‌ها تغییر برنامه‌شون رو اطلاع بده، باز هم بی‌سابقه است. مثل مجرمین داشتم این اتفاق نادر رو به فاطمه‌زهرا، توضیح می‌دادم که فکر نکنه مادرش یک دغلکار همیشگی هست و در دلم به خودم ناسزا می‌گفتم.

فاطمه‌زهرا رو رسوندم. برگشتم سمت خونه و ماشین رو پارک کردم. ناگهان دیدم سرویس زینب رو دیدم! باور کردنی نبود. همسر حتی یادش رفته بود به سرویس زینب خبر بده. راننده سرویس زینب خانم مهربون و خوش برخوردی هست که به خاطر قد کوتاه زینب، همیشه پیاده میشه تا براش زنگ رو بزنه. گوشی به دست مشغول صحبت با کسی بود و زینب کنارش، رو به روی در ساختمون. آروم سلام کردم و گفتم: خانم فلانی شوهرم یادش رفته بهتون بگه امروز زینب خونه مامانم میره. منم کار دارم امروز. ببرینش اونجا. ببخشید...

زینب من رو ندید! جل‌ الخالق. طفلکم مثل همیشه توی سرویس خوابش برده بود و خیلی هوشیار نبود. دستی به پشتش کشیدم و به سمت راننده سرویس هدایتش کردم. خانم سرویسی گفت: بیا بریم زینب جون. مامان خونه نیست. زینب رو سوار کرد و با لبخند همیشگیش چشمکی زد و رفتند.

توی دلم آشوب شد که حالا بنده خدا چه فکری در مورد من می‌کنه. سریع خودم رو از عذاب وجدان جدا کردم و رفتم خونه. پوست صورتم هنوز از گرمای هوا ذوق ذوق می‌زد. به همسرم زنگ زدم. جواب نداد. مشغول درس شدم تا به محدوده تعیین شده‌ام برسم.

کمی بعد همسرم زنگ زد و اصلا به روی خودم نیاوردم که خونه‌ام و چطور تونستم بی‌دقتی همسرم رو به شکلی زیبا و اتفاقی جبران کنم. بنده خدا دچار عذاب وجدان شد. به گفته خودش: به مدت دو ساعت! ولی چون یه بار این مسئولیت با من بود و وقتی من یادم رفته بود، همسرم باهام دعوا کرده بود، اینجوری ازش انتقام گرفتم و حساب بی‌حساب شدیم. خدا رو شکر که در همین دنیا قضیه جمع شد.

القصه درسم رو خوندم. یه سری لباس‌ شستم و پهن کردم. خونه رو هم اصلا و ابدا مرتب نکردم که اگر شب با همسر برگشتیم خونه، به مرتبی خونه شک نکنه.

بعد هم طبق برنامه روزهای یک‌شنبه، برگشتم خونه. مامانم تعجب کرد که خوابم نمیاد. بچه‌ها رو دو تایی بردیم محوطه فضای سبز روبروی خونه‌شون. کمی توت چیدیم. حرف زدیم. مامان بزرگم هم به ما پیوست و یک روز استثنائی رقم خورد. زینب کلی گِل بازی کرد و خاکی شد. لیلا هم همینطور. خودمون هم کلی کیف کردیم. غروب برگشتیم خونه و سریال شب رو دیدیم. بعد از شام، هنوز همسرم از سر کار برنگشته بود. برای همین خودم با بچه‌ها برگشتم خونه. لیلا و زینب رو حمام کردم و خوابوندم. و بلاخره باباشون رسید. فاطمه‌زهرا بیدار بود و با پدرش کمی صحبت کرد و بعد خوابید.

از اتاق بچه‌ها که اومدم بیرون، آب گذاشتم بجوشه تا چای درست کنم. جعبه شطرنج رو آوردم و به همسرم پیشنهاد دادم تا آماده شدن چای، یه دست بازی کنیم. همسر فقط تلاش می‌کرد که نبازه که البته ناکام موند. خوشحال بودم و اصلا عین خیالم نبود که دارم ادای زن‌هایی رو در میارم که همه ابعاد زندگی‌ و نقش‌هاشون رو همزمان و در تعادل پیش می‌برند. همسر اصلا متوجه نشد که لباس‌های روی بند، کی شسته شدند و کی پهن شدند. اصلا شک نکرد که من چطور انرژی داشتم که دخترا رو حموم کردم.

گفت: عزیزم تو بهترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم. گفتم: لوس نشو! به محض اینکه این رو گفتم، اتفاقی افتاد که همه‌ی معادلاتم رو عوض کرد. خلق و خوی همسرم رو از این رو به اون رو کرد. قبل از اینکه اعتراف کنم رفتم داخل آشپزخونه و دو تا چای ریختم. کمی نبات و دو غنچه گل سرخ هم توشون انداختم. عطر چای و گل محمدی، مگه میشه حال آدم رو از بد به خوب، از خوب به خوبتر تغییر نده؟ نگید که انتظار داشتید قصه بد تموم بشه؟


پ.ن: شنبه رفتم دانشگاه. فهمیدم فردا مصاحبه متقاضیان هیئت علمی گروه هست و کلاس‌های یک‌شنبه تشکیل نمیشه. خوشحال شدم چون کارم عقب بود. نه اینکه از ترس مواجه نشدن با استادهای روز یک‌شنبه خوشحال شده باشم. چون شنبه فراتر از نترسیدن عمل کردم. با مدیرگروهمون کلاس داشتیم. بعد از کلاس، در کمال آرامش و متانت، بهشون توضیح دادم که چه فشارهایی که از سمت این دو استاد بهم وارد شده. انتقاداتم رو بدون تعصب و غلو گفتم و نگرانیم از پایین اومدن سطح دانشکده و کلاس‌ها رو هم بیان کردم.

دکتر سین حرف‌هام رو شنید، در حالی که صورتش نشون می‌داد که از وضعیت پیش اومده ناراحت هست. دکتر، بعد از استادِجان، کسی هست که از فرق گذاشتن بین زن و مرد در محیط علمی خودش رو دور نگه‌ می‌داره. بسیار شنوا و پذیراست. خدا رو شکر می‌کنم که ایشون مدیرگروهمون هستند. آخرش بهم گفتند: شما خودت رو ناراحت نکن و نگران نباش. اشکال از اون‌هاست. من بعد از ترم در یک فرصت مناسب، بهشون تذکرات رو می‌دم.

دروغ چرا. دلم خنک شد. شاید به خاطر تسویه حساب. اما نه... بیشتر به خاطر خالی شدن از خشم فروخورده شده. دوست ندارم هیچ وقت برای خودم احساس ترحم کنم. قبل از شنبه، ترحم به من روا بود. اما حالا به خودم افتخار می‌کنم.

وقتی برگشتم خونه، انقدر ذوق این جریان رو داشتم، که تعطیلی کلاس‌های شنبه برام در درجه دوم اهمیت قرار گرفت. همین شد که به همسرم و مادرم نگفتم که تعطیلم. و ناگهان این فکر به سرم زد که فردا طبق روال همیشگی یک‌شنبه‌ها ازشون حمایت بگیرم تا درس‌های عقب‌مونده‌ام رو جبران کنم.

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۴ ۳۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۶:۴۴
نـــرگــــس

هی گفتم من نمایشگاه نمیرم! نمیام... مخصوصا با بچه‌ها کشش ندارم... حوصله ندارم با بچه‌ها و ...
دیروز همسر جان رفت و گفت فردا می‌مونم خونه، تو برو.
این شد که من هم قسمتم شد امروز رفتم نمایشگاه کتاب تهران.
قشنگ متوجه شدم که از پارسال تا الان در مواجهه با کتاب‌ها و ناشران پیشرفت کردم. حرفه‌ای‌تر خرید کردم.
آدم‌های جالبی رو امروز دیدم و باهاشون صحبت کردم. محمد ملاعباسی در غرفه ترجمان، حاج آقا عباسی ولدی کنار غرفه آیین فطرت که در خصوص موضوع پایان‌نامه و مقاله‌ام باهاشون مکالمه‌های کوتاه ولی مفیدی داشتم. با بعضی از نویسنده‌ها یا اصحاب نشر هم گفتی زدم. خانم شینِ عزیزم و دختر و نوه‌شون رو هم دیدم. ضمنا نمی‌دونستم بابا و مامانم هم اومدند نمایشگاه. ولی اتفاقی بابا من رو دیدند و در شرایطی که گوشیم زیر ده درصد شارژ داشت، برای برگشتن به خونه نجاتم دادند.

خواستم خیلی یهویی از همه‌تون به خاطر مطلب قبلی تشکر کنم. یه اتفاقی درون من افتاد! چون من الان جاذب چیزهای بهتری شدم.
مصطفی دیروز از نشر ترجمان "تاملاتی برای انسان‌های فانی" رو خرید. که امروز ۶۴ صفحه‌اش رو خوندم.
و خودم هم از ترجمان، "مادری که کم داشتم" رو خریدم.
هر دوی این کتاب‌ها تفصیلِ ماحصل‌های تقلاهای مطلب قبلی من هستند.
مطمئنم این‌ها اتفاقی نیست :) و اسم کتاب‌ها رو براتون نوشتم که تک‌خوری نکرده باشم و بگم ممنونم که کمکم کردید. از اینجا به بعد سعی می‌کنم برای همیشه این مساله‌ها رو برای خودم حل کنم.

برای همین از دیروز تصمیم گرفتم چیزهای مهم‌تری در این وبلاگ بنویسم. یک مطلب مهم در مورد سواد مالی طلب‌تون. دیگه می‌خوام آدم مفیدتری بشم.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۱۱
نـــرگــــس

امروز صبح چشمام رو که باز کردم، حس کردم نیاز دارم در وبلاگم بنویسم اما نمی‌دونستم درباره چی...
تا اینکه داشتم ظرف میشستم یادم اومد.
دیشب مصطفی اینستاگرامش رو باز کرد و دایرکت‌های مامانش رو بهم نشون داد. مادرش کلی ریلز و پست در مورد دعای مادر پشت سر فرزند و در ستایش پسرش فرستاده بود.
انقدر به مصطفی حسودیم شد که نتونستم خشونت فیزیکی به خرج ندم. :/
آخه من همون شب با مامانم بحثم شده بود.
نه بابام، نه داداشم که شاهد ماجرا بودند، هیچی نگفتند ولی زن‌داداشم لااقل در گوشی بهم حق داد.
تازه به مصطفی قضیه رو گفته بودم. ولی انگار اصلا درکم نمی‌کنه وگرنه اون دایرکت‌ها رو نشونم نمی‌داد.

حالا خیلی دلم شکسته. خیلی. گریه هم می‌کنم... گرچه مسخره است.
حوصله ندارم بگم چی گفتیم بهم ولی میدونم چند سال دیگه یادم نمیاد. فقط وقتی دوباره این مطلب رو بخونم، حس سفاهت و حماقت بهم دست میده.
پس مجبورم بنویسم.
بعد از شام داشتیم توی آشپزخونه ظرف می‌شستیم. اولش داشتیم در مورد فیلم و سریال می‌حرفیدیم. بعدش عروسمون ازم مشورت خواست که بهش بگم بین پلن A و B چی رو انتخاب کنه. من بهش C پیشنهاد کردم.
مامان یهو اومد و زد زیر میز. چون از این حرفا خوشش نمی‌اومد. فکر می‌کرد من مخ عروسمون رو دارم میزنم که بره سمت پلن‌های مذکور.
گفتم: من بهش چیزی نگفتم. خودش ازم پرسیده.
مامان نمی‌خواست با این واقعیت مواجه بشه که دخترای این دوره زمونه بدون فشار یکی مثل من هم، به پویایی‌های مطلوب خودشون فکر می‌کنند. نه اینکه طبق هنجارهای دهه ۵۰ رفتار کنند.
گفت: مگه اگر به صالحه جهت نمی‌دادم، وقتی ده سالش بود می‌خواست بره سمت موسیقی. من نذاشتم!
یهو اعصابم بهم ریخت و گفتم: اولا اون موقع ۱۵_۱۶ سالم بود. بعدشم گفتی ازدواج که کردی برو هرکار می‌خوای بکن.
گفت: خب الان برو. چیکارت دارم؟
گفتم: چیکارم داری؟ هنوزم در مورد زندگیم و کارام نظر میدی. کی با اخم هی می‌پرسه قرآنت چی شد؟ در چه وضعیتیه؟
بعد اونوقت وقتی پارسال من داشتم قرآن حفظ می‌کردم و پیلاتس می‌رفتم و آزمون زبان و دکترا دادم، شوهرم رو می‌کشی کنار بهش میگی: من نگران صالحه‌ام، هم داره قرآن حفظ می‌کنه، هم ورزش، هم درس می‌خونه، هم زبان می‌خونه... بهش بگو بعضی از این کارهاش رو ول کنه.
مامان گفت: بعضی وقتا ما آدما انقدر توی  خودمون غرق هستیم که آدم‌های دور و اطرافمون فقط می‌فهمن که تو چه وضعیت و فشاری هستیم. مثلا وقتی مردی ببینه زنش اینجوریه، خودش رو غرق کار می‌کنه و این رو زنش نمی‌فهمه....
گفتم: یعنی اینکه شوهر من دو شیفت سه شیفت کار می‌کنه، تقصیر منه؟ پس سال ۹۶ که هی می‌رفت اردو جهادی چی؟ اون من رو تنها می‌ذاشت یا من غرق چی بودم؟ من اگر سر خودم رو گرم نمی‌کردم با یک شوهر سر شلوغ که دیوانه می‌شدم. باید به علایق خودم توجه می‌کردم. باید این کارها رو می‌کردم که به شخصیت خودم احترام گذاشته باشم.
بحث به اینجا که رسید دیگه ادامه نداد.
متاسفانه مامانم شخصیت من رو مثل یک خمیر در دستای خودش می‌خواد. اصلا نمی‌فهمه نرگس انسان است یعنی چی.
از طرفی هم بابا و مامان با این چرندیات برای یه سری از رفتارهای خودشون توجیه می‌تراشند. خوش به حالشون :)
یادم نمیاد کی و کجا از مامان و بابا حس همدلی گرفتم.
ولی می‌دونید خوبیِ وبلاگ چیه؟ اینکه می‌تونم توهم بزنم که شما خواننده‌های وبلاگ، من رو می‌فهمید. توهمش هم قشنگه. یعنی بهتر از این این واقعیت‌های تلخه :)
الان سوال‌های من از خدا چیه؟
مصطفی خیلی بیشتر از من برای والدینش مایه گذاشته؟ مگه چقدر ما با هم فرق داریم توی تلاش‌هامون؟ ولی اون اینجوری خوشحالی و دعای مامانش رو تو کل زندگیش داشته ولی من نه؟
چرا اون اینقدر خوشبخته ولی من نه؟
چرا من اینجوری تنهام؟ چرا؟ واقعا چرا؟
اصلا چرا فهمیدن اینکه تنهام انقدر طول کشید؟ چرا باید یه روانشناس بهم این رو می‌گفت؟ تا کی این وضعیت ادامه پیدا می‌کنه؟ اصلا می‌تونم تبدیل به یه آدم متعادل بشم، مثل مصطفی؟ چرا برای اینکه خودِ خودم باشم انقدر پیله دورم تنیده شده؟ خدایا اگر می‌دونستم باهام مهربون‌تر از چیزی هستی که بهم شناسوندنت، اون‌وقت خودِ خودم می‌شدم. ولی خدا رو شکر که حداقل خودت هستی. همین که هستی، فعلا من رو در مرحله قبل از فروپاشی حفظ می‌کنه.

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۳:۲۰
نـــرگــــس

همکلاسیم یک آقای حدودا ۴۰ ساله هست که فقط یه بچه زیر ۷ سال داره.
اگر بحث بچه بشه، سر هر کلاسی میگه: بچه همش دردسره. از اول تا آخرش دردسره...
هی هم تکرار می‌کنه. فکر می‌کنه خیلی حرف بامزه‌ای میزنه. استادها هم معمولا می‌خندند و تایید می‌کنند.
یعنی می‌خوام تهوع بگیرم! بسه دیگه. حیا کنید.


یادش به خیر... استادِ جان...
استادِ جان ‌کجایی که بگی: "بچه برکت کاره، رحمته"
استادِ جان کجایی که از "مادری" و "مادر" بگی...
اونم توی دانشگاه که کسی خریدار این حرف‌ها نیست...
نگاه‌ها در موضوع زن، درجه اول به فمینیست‌های سکولار، در درجه‌ی دوم به فمینیست‌های مسلمان نزدیکه و تک و توک افرادی مثل استادِ جان، نگاهشون الگوی سوم زنِ مسلمان ایرانی هست و این رو می‌فهمند...
هر بار که بهشون تلفن بزنم، احوال بچه‌ها رو می‌پرسند. اونم با تا‌‌کید‌.
این دو بار آخر، یک بار تلفنی و یک بار حضوری پرسیدند: زیاد نشدند؟
هرچند که هر دو بار اصلا توقع نداشتم استاد چنین سوالی بپرسند ولی ته ذهنم این سوال بود که استاد با این همه تاکید بر مادری، نگاهشون به بچه‌ی بیشتر چیه.
استاد معتقدند من باید قوی باشم. اگر فکر کنم همین سه تا بسه، تو همینم کم میارم. اگر فکر کنم نه، این که چیزی نیست، تو همین مادری هم بهتر خواهم بود.
البته همین استادِ جان یک بار تلویحا بهم گفتند که بعد از این همه درس خوندن، خونه‌نشین نشم.
همیشه برام عجیبه که استادِجان از کجا می‌فهمند که من در کدوم نقطه و با چه نیازی گیر کردم.
آخه مدتی هست که دیگه به بچه‌ی بعدی فکر نمی‌کنم 😔
البته به خودم تسلی میدم: درست میشه. الان تحت فشار موقتی هستی... این حال و احوال گذراست.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲ ۲۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۱۷
نـــرگــــس

این مطلب رو خیلی دِلی، برای خودم و سارا خانم نوشتم. در مورد یک فیلم خاطرانگیز...

که اگر بشه بعد از ۷۰ سال، یک فیلم سیاه و سفید دید و لذت برد، اون فیلم، قطعا تعطیلات رمی هست.

رابطه سه ضلعی حکمران، رسانه و جامعه، به شکلی نمادین در این فیلم به تصویر کشیده شده (البته بیشتر حکمران و رسانه) و در بخش پایانی فیلم، یک تصویر ایده‌آل هم از این ارتباط ارائه شده. اما زهر این مساله جدی و خشک؛ با ژانر کمدی رمانتیک، گرفته شده و من دقیقا عاشق فیلم‌های این‌چنینی هستم.
فیلمی که با وجود داشتن موضوع جدی، پرداخت روابط انسانی درش کاملا حرفه‌ای و باورپذیر باشه و از همه مهم‌تر؛ فیلم قصه بگه برامون. نه شعار بده و نه حاشیه بره. چیزی که در کمتر فیلمی دیده میشه...
تعطیلات رمی دو شخصیت اصلی داره. هر دو از نقطه A خودشون، به نقطه B مطلوب‌تر می‌رسند.
مردِ داستان از صفات مذموم خودش به ورژن انسانی‌تری حرکت میکنه و زن داستان از انفعال به سمت عاملیت حرکت می‌کنه.
اما در هم‌تنیدگی کمکی که این دو شخصیت به همدیگه به صورت غیر برنامه‌ریزی‌شده می‌کنند، فوق العاده است.
هر دو مسیر خودشون رو میرن، یعنی خودشون رو با اجبار خارجی تغییر نمیدن بلکه سیر امیال و آرزوهاشون، اون‌ها رو جهت میده که در آخر کشش بین دو جنس _مسمی به عشق_ کار خودش رو می‌کنه و اونا رو متحول می‌کنه.

+ حتی در اروپا هم یه زمانی بود که کشش بین دو جنس انقدر سخیف و هرز نشده بود. هنوز حرمت و حریم داشت. آدم‌ها فقط دنبال تخلیه هورمونی نبودند. این قصه مال همون زمان‌هاست...

هشدار... پر از اسپویل
مرد داستان بین سودجویی و انسانیت انتخاب می‌کنه.
اما زنِ داستان... راستش من عاشق تحول زنِ داستان شدم.
زنِ داستان در اصل، دخترکی بیش نبود که هر شب قبل از خواب براش بیسکوییت و شیر می‌آوردند و مطیع اوامر و نواهی و چارچوب‌های تعیین‌شده برای شان شاهزاده‌خانمیش بود.
اما از این خامی و پوچی فرار می‌کنه و میره که تجربه کنه.
و بعد، اصلا از مواجهه با یک مرد غریبه نمی‌ترسه!
این مرد غریبه هم که در ابتدا، بنا نداشته باهاش مدارا کنه، متوجه میشه که این دختر، یک دختر ساده نیست، یک گنجه. یک گوهره.
در رویکرد من، پرنسس بودن این دختر، نمادین هست. فهمیدن اینکه دخترک، پرنسس هست، همون توجه جنس مذکر به مونث هست... که باعث میشه تازه مرد داستان، نظرش جلب دخترک بشه.
دختر کاملا چارچوب‌منده. تعریف ناخودآگاهش از مرد داستان، قدبلند و قوی هست اما رو در رو بهش میگه: مهربان و فروتن. از اون طرف هم در مقابل هوس به خودش وفادار می‌مونه.
مرد داستان مجموعا تصویر یک مرد قوی و جذاب رو ارائه میده. مردی که شل و وارفته نیست. حرفه‌ای شدن توی کارش، براش حرف اول زندگی رو می‌زنه.‌ زندگی می‌کنه که به دست بیاره. برای خودش لیاقت بالایی تعریف کرده و از دمِ دستی‌ها بیزاره. مثلِ دخترک دمِ دستی‌ای که توی خیابون پیداش کرده! یا مثل کت و شلوار مرتبی که از سطح زندگیش بالاتره...
اما برگردم به ساده نبودن دخترک...
دختر رو تربیت کردند که حکمران باشه؛ قوی باشه؛ محکم باشه، بی‌نیاز باشه، مستقل باشه،...
اما اون بدون اینکه خودش حواسش باشه، نیاز به یک حامی داره. شکننده‌ است و نیاز به یک مراقب و نگهبان دائمی داره. ضعیف هست و نگران حامیش میشه، حتی اگر خودش رو مستقل جلوه بده. (در شان شاهزادگی که مراقب‌ها تمام‌وقت پیشش هستند و خارج از قصر هم مراقب پیدا می‌کنه...)

دختر با وجود این ظاهر قوی، نیاز داره یک نفر، یک مرد، هم تنگ در آغوشش بگیره، هم ببوسدش و هم با نگاهش تعقیبش کنه تا لحظه‌ای که دور میشه و دیده نمیشه. چون همچنان دوست داره یکی مراقبش باشه. هرچند در عمل دقیقا خلاف این رو نشون میده.
تحول شخصیت‌ها اینجاست که:
مرد داستان، این نقش‌ها رو برای دختر ایفا می‌کنه، بدون اینکه بدونه که چه خلائی رو داره پر می‌کنه.
اون دختر هم تحت تاثیر این حمایت، تبدیل به دلچسب‌ترین موجودی میشه که مرد باهاش مواجه شده.
و اونوقت مرد داستان، دیگه دلش نمیاد که در مواجهه با این نسخه دلپذیر از انسان؛ انسان نباشه.
یکی از جذاب‌ترین بخش‌های فیلم، اونجایی هست که شاهزاده خانم در مورد توانایی‌های آشپزی و خانه‌داری و ... خودش داره میگه. و مرد عاشق زن شده. حتی اگر این‌ها رو بلد نباشه‌...
و بعد، ارتباط بین این دو شخصیت: یک دخترک و یک جنتلمن.
دخترک اصلا نمی‌تونه کنار جنتلمن بمونه و باهاش زندگی کنه، با این حال در توانایی‌های خودش اغراق می‌کنه چون در عمق قلبش دوست داره که کنار او بمونه. چون مثل همه‌ی زن‌ها نیاز به یک مرد در زندگیش داره...
دختر از جنتلمن دور میشه؛ ولی تبدیل به نسخه بهتری از خودش شده. چون جنتلمن نه تنها براش نقش مرد عاشق‌پیشه رو ایفا کرده؛ بلکه پدرانه نوازشش کرده. پدری که پرنسس اون رو نداره. پادشاه زنده است چون به سلامتیش نوشیدنی می‌خورند اما اصلا حضور نداره‌!


حالا اینجا قضیه رفتن دختر فقط به خاطر منطق داستانی نیست. قضیه اینه که شخصیت دختر داستان با تربیتی که شده بود، برای موندن ساخته نشده بود. و البته مرد داستان هم هرچند خیلی جنتلمن بود ولی قدرت مقاومت جلوی شاهزاده خانم رو نداشت. 

شاید فکر کنید نکته خیلی بدیهی‌ای رو گفتم، اما نه. چرا؟ چون نیاز‌های دختر بعد از بازگشت به کاخ سر جای خودش باقی بود، اما دختر مجبور شد که نیاز خودش رو قربانی شخصیت خودش کنه. در واقع، نکته اینجاست که ممکنه فکر کنید، شاهزاده خانم برای مملکت و عاقبت کار مصلحت‌سنجی کرد. اما اینطور نیست. شاهزاده خانم، نمی‌تونست با شخصیت خودش بجنگه... :)

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۵۷
نـــرگــــس

امام رضا علیه السلام...
قبول دارید خیلی خاصه؟
یه ایران به این پهناوری رو برامون نگه‌داشته مثل گل! نه... گلستان...
رشته تحصیلی من طوریه که باید از زبان مورخان مختلف و با رویکردهای مختلف تاریخ رو بخونم.
هرچی می‌خونم بیشتر شگفت‌زده میشم از اینکه الان ایران رو داریم! فقط داریم!
تو بگو ایران تحریمه و لاغر شده، اقتصاد ایران مریضه و سوء تغذیه گرفته.
ولی من میگم ایران‌مون شرف داره و از دلِ نبردهای طول تاریخ، جان سالم به در برده.‌..
اینکه ایران رو مدیون امام رضاجان بدونیم، بیشتر در شعرِ شاعران و جستارهای پراکنده محققین هست ولی من فکر می‌کنم میشه یک دور کلِ تاریخ ایران رو با همه‌ی وقایعش... از بعد از ورود امام به ایران بازخوانی کرد...
می‌خواستم در این مطلب از آقاجانمون تشکر کنم.
یک تشکر به درازای تاریخ و به پهنه ایران و اندازه‌ی همه‌ی ایرانیان و ایران دوستان... گرچه در واقعیت حق چنین شکری ادا نمیشه اما در قلب من وجود داره...
من می‌خواستم یه چیزی دیگه هم بگم به امام رضاجان.
اینکه آقای مهربونم... همیشه یادم رفته ازت تشکر کنم.
یادم رفته. با اینکه همیشه حاجت‌هام رو دادی. خنده‌دار و مسخره بودند یا دور از ذهن و بعید و ناممکن. فرقی نداشته، بهترین‌ها رو بهم دادی.
من خیلی کمتر از درخواست‌هام ازت تشکر کردم.
هرچند یه زمان‌هایی هم بود که وقتی می‌اومدم زیارت، انقدر محو مهربونیت بودم که دلم نمی‌اومد ازتون چیزی بخوام.
و شما خودت صدای قلبمِ پاره پاره‌ام رو میشنیدی و دست روش می‌کشیدی...
شما خودت همیشه شفام دادی.
ولی من انقدر زیر نور شما از تاریکی‌هام دور میشدم که نمی‌فهمیدم چقدر غبار گرفته و تاریکم.
امسال تلاقی‌ نقاط کانونی نور در زندگی و زمانه ما انقدر زیاد شد که من ناگهان متوجه حجم نورانیت بی‌سابقه‌ای شدم.
این توجه انگار در زندگی من بازتابی پیدا کرد که فهمیدم چقدر از بیان شکر شما لالم.
امام رضاجان... کاش فقط همیشه کنارت باشم. ازت دور نشم. همین.

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۰:۳۱
نـــرگــــس

یک ساعت داشتم با پدربزرگ شوهرم تلفنی صحبت میکردم که لازم نیست این همه آدم دولتمرد و سرشناس رو برای عروسی‌مون دعوت کنیم. زیر دویست نفر خوبه. یه مراسم کوچیک و جمع و جور کافیه...

شوهرم رو دیدم. ساعتِ ست عروسی خریده بودیم. مدلش خیلی لوکس و عجیب غریب بود و یک سنگ آبی جذاب مثل نگین توش به کار رفته بود. بهش گفتم نمی‌خوای ساعتت رو عوض کنی؟ آخه باهاش راحتی؟ گفت آره، همین خوبه. قشنگه.

بعدش راه افتادم برم پیش مهری خانم، آرایشگر عزیز خودم. سالن لوکسش در طبقه اول یک برج ۷۰ طبقه بود! توی آسانسورش، فقط ورودی چند طبقه انتهایی و بالای برج و طبقه اول باز بود.‌

این خوابِ من، یک بَدمن هم داشت و اون "فردوست"نامی بود که احتمالا از کتابِ تاریخی که دیروز داشتم می‌خوندم؛ در خوابم پریده بود و مالک بخشی از اون برج بود اما فردوستِ خوابِ من، آدم بدی نبود چون مهری‌خانم تاییدش می‌کرد.

بعدش هم مشغول تعیین مدل مو و این چیزا شدم و داشتم به الناز میگفتم من مدل موی آدری هپبورنی دوست دارم و از این جفنگیات...

چشم‌هام رو باز کردم. 


خواب به غایت دلچسب و خوشایندی بود. 


دیشب بابا گفته بود، ساعت ۷ میام سراغتون بریم سمت وزارت‌خارجه برای این برنامه اردو.

مصطفی جان هم دیشب ساعت ۱۲ رفت قم.

خودم باید صبح بیدار میشدم و تنهایی بچه‌ها و وسایل رو آماده می‌کردم.

۴۰ دقیقه قبل از آلارم خودم بیدار شدم، در حالی که صحنه‌هایی که در خواب دیده بودم، برام کاملا شفاف بود. این خواب انقدر حالم رو خوب کرد که تونست تمام احساسات منفی‌م از وزارت خارجه رو بشوره ببره.

۱۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۰۷
نـــرگــــس

مدت مدیدی بود می‌خواستم ازتون بپرسم:
به نظرتون کسی که دوست صمیمی نداره، مشکل داره؟
البته قبلش باید دوست صمیمی رو تعریف کنیم که می‌تونید در اینترنت پیدا کنید.
من الان نظرم رو نمیگم که کسی دچار سوگیری نشه.
اما شما به این سوال پاسخ بدید اگر دوست داشتید.


ولی نکته عجیب در جلسه دومم با روانشناس این بود که دکتر علیرغم اینکه من با خانم‌ها راحت ارتباط می‌گیرم و دوست صمیمی هم دارم، معتقد بود که من با "جنس مونث" نمی‌تونم ارتباط بگیرم!


دیشب از ۴ نفر از دوستانم پرسیدم که من ارتباطم با شماها چطوره؟
معتقد بودند من رابطه‌ی خاصی با آدم‌ها دارم. یعنی باید از طرف خوشم بیاد که بخوام باهاش وارد ارتباط بشم!


خب میشه گفت همه همینطوری هستند! اینکه دیگه مشکل نیست.
منتهای مطلب، من روحیاتم خاصه، عاملیتم هم بالاست؛ فلذا خودم دست به انتخاب می‌زنم و اونایی که برای ارتباط می‌پسندم، گلچین می‌کنم. ولی اگر هم بخوام و لازم بدونم، با آدمی که گزینه مطلوبم نباشه هم می‌تونم ارتباط بگیرم.


روحیه خاص هم که میگم یعنی چی؟ یعنی دوست دارم در مورد حرفه‌ها و تخصص‌ها (فرقی نمی‌کنه چی، حتی آشپزی و آرایشگری)، مسائل فرهنگی و اجتماعی، ایده‌ها و خلاقیت‌ها و برنامه‌ها، مسائل روحی روانی آدم‌ها و خودمون حرف بزنیم.
حتی اگر هم قراره غیبت کنیم، این کار باید درک جدیدی از جهان‌ها و انسان‌ها حاصل کنه.


راستش اصلا از دکتر توقع نداشتم که بدون توجه به شواهد، اینطوری نتیجه بگیره. باید جلسه بعد این برداشتش رو به چالش بکشم. نمیفهمم چرا دکتر باتجربه‌ای مثل ایشون، اینطوری وقت‌کشی می‌کنه. 


پ.ن: مطلب قبلی رو هم احتمالا نخوندید :)

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۳۷
نـــرگــــس

دیروز رفته بودم دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران و پشت درِ اتاق ۲۰۵ منتظر بودم کلاسِ استادم تموم بشه.
زمان انتظار طولانی شد و من کیفم رو گذاشتم داخل کلاس ۲۰۶ و رفتم‌ طبقه پایین که دستام رو بشورم.
کلاس ۲۰۶ خیلی کوچیکه. مفید در حد ۳ دانشجو ظرفیت داره. صندلی‌ای هم که من روش کیفم رو گذاشتم؛ چسبیده به در بود.
وقتی برگشتم هنوز ۵ دقیقه نشده بود اما استاد و دانشجوهای کلاس ۲۰۶ رسیده بودند و در رو هم بسته بودند.
من تق تق، آروم به در زدم.
یکی از استادهای به نام و معروف دانشکده در کلاس بود که من سابقا در یک نشست علمی ایشون رو دیده بودم و بعدش هم با ایشون چشم تو چشم شده بودم و شاید شاید چهره‌ام برای دکتر آشنا بود.
وقتی در رو باز کردم یکی از سه چهار دانشجوی کلاس که فکر می‌کرد خیلی بامزه است، بلند خطاب به من گفت: فقط کیف‌تون اضافی بود!
بقیه پوزخند زدند :)
شاید اگر موقعیت دیگه‌ای بود، برام مهم بود که تیکه بهم انداختند، اما تو اون موقعیت، فقط برام مهم بود که زودتر کیف رو بردارم که حرمت کلاس دکتر، رعایت بشه.
اما دکتر نه گذاشت و نه برداشت و سریع گفت: وسایلت رو چک کن ببین چیزی کم نشده باشه! من به اینا اعتماد ندارم! :)))
دانشجویی که تیکه انداخته بود بلند خندید و و تعجبش از حجم ضایع شدگیش رو بروز داد.
و خلاصه درس اخلاقی امروز: خداوند پر‌روها رو ضایع می‌کنه :)))
استاد خودم که کلاسشون بعد از بیست دقیقه اینا تموم شد، بهشون گفتم از راس ساعت n من منتظر بودم. گفتند: میومدی توی کلاس می‌نشستی خوب بود.
و من که به شدت برای کلاس حرمت قائلم، هیچ‌وقت بدونِ هماهنگی، نه سر کلاسی میرم، و نه دوست دارم حتی در بزنم...


در مورد عنوان، خیلی می‌تونم بنویسم. متاسفانه حرمت کلاس درس، برای بعضی اساتید هم معنا نداره؛ چه برسه به دانشجو.
احترام به وقت استاد و دانشجو... احترام به دانشجویی که زحمت می‌کشه و احترام در تخاطب دانشجوها... احترام به تمرکز بصری دانشجوها و اساتید... احترامی که باید در ارائه مطالبی در شان کلاس رعایت بشه...
و متاسف‌ترین هستم برای استادی که دم از شان علم می‌زنه ولی خودش بعضی از این حرمت‌ها و احترام‌ها رو نگه نمیداره و از شان کلاس، فقط واکس کفش استادهای دیگه رو می‌بینه :)
در نهایت، شان رو ما خودمون برای خودمون تعریف می‌کنیم. دنیا به کسی هیچ چیزی بدهکار نیست. مخصوصا چیزهایی که برای خودش روا نداشته...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۱:۱۶
نـــرگــــس

هر جلسه، باید خودم به آقای دکتر بگم که جلسه قبل چی گفتند و چه کارهایی باید می‌کردم.

این جلسه؛ لپ‌تاپم رو برده بودم. بعد از روی نوشته‌های تایپ شده‌ام، صحبت‌های جلسه قبلش رو مو به مو ارائه‌ دادم و تمرین‌هام رو براش گفتم؛ آخرش هم تصمیم جدیدم رو به دکتر گفتم...

دکتر که با دقت گوش می‌داد، لبخندی زد و گفت: یه جمله بگم؟ 

هم هوشتون بالاست و هم تغییرتون سهل‌تر از بعضی افراده و هم دارید خوب می‌شید.

گفتم: آرههه... معلومه؟ خودمم می‌فهمم. 

و خندیدم.

اما جلسه اینطوری پیش نرفت. دکتر یه چارچوب نظری از صحبت‌های من ساخت و ازم خواست که با تکنیک قالب‌گیری مجدد برای حل مسائلم قدم بردارم.

من سریع فهمیدم دکتر منظورش چیه و گفتم نه! یه تکنیک دیگه بگید. شما روان‌شناس‌ها یه عالمه تکنیک بلدید. این نه!

چرا؟ چون استفاده از این تکنیک یعنی اساسا همه‌ی مشکلاتم رو خودم با پا‌ک‌کن پاک کنم و به جاش هرچیزی که پاک کردم رو به زیباترین شکل ممکن خودم تنهایی نقاشی کنم و تمام. خب اگر می‌تونستم که پیش روانشناس نمی‌رفتم :/

اما دکتر پافشاری کرد روی همین روش و جلسه کم کم تموم شد.

بعد از جلسه؛ در حالی که خیلی توی ذوقم خورده بود؛ تا عصر بهش فکر کردم.

فهمیدم دکتر از همون اول متوجه شده که روانِ من، سریع قابلیت تطبیق پیدا می‌کنه و با اندک بهبودی ممکنه تصور درمان کامل بکنه. از اون طرف ریلکسی و خوشحالی من رو دید که انگار نه انگار کلی زخم و مشکل دارم که باید همه رو درمان کنم. بنابراین، از عمد، یه تکنیکی رو به صورت زودهنگام بهم گفت که به شدت در مقابلش مقاومت کنم و ذهنم تا جلسه بعد درگیرش بشه و اینطوری پروسه درمان رو پیگیری کنم :)

انقدر از این حرفه‌ای‌های باهوش بدم میاد :))

فکر می‌کنند من نمی‌فهمم :))

خودِ دکتر هم گفت که می‌خواد روانِ من رو شاسی‌کشی کنه :/ چون کلا حال‌های بدِ من ۵ درصده، ولی قراره همین ۵ درصد رو برطرف کنیم :)

در نتیجه دکتر خواست تا جلسه بعد مغز من در حال انفجار باقی بمونه. اما من یه عالمه کار و بار دارم و نمی‌تونم اینجوری چند هفته‌ام رو تلف کنم. در نتیجه در اسرع وقت محتویات ذهنم رو خالی می‌کنم :)

البته این جلسه، چارچوبی که دکتر از صحبت‌هام ساخت رو کامل قبول نکردم. یعنی بعد از ظهرش فهمیدم یه جاهایی‌ش رو قبول ندارم. 

مثلا باید اول مشخص بشه که مشکل یا اختلالی که دکتر در مورد من تشخیص داده، دقیقا چه ارتباطی با فردگرایی داره.

شاید من اختلال ندارم. شاید من فقط فردگرا هستم :)

ضمن اینکه برآورد دکتر از ارتباطات من با خانم‌ها اشتباه بود. من کلی دوست صمیمی دارم. همه‌ جا دوست پیدا می‌کنم. سریع ارتباطات مفید می‌گیرم :)

ولی در کل معتقدم باید همه چیز رو راحت بگیرم و آروم باشم. مخصوصا در مورد گذشته‌ها.

همینم یعنی قاب گیری مجدد.

اصلا هم سخت نیست. چقدر الکی مقاومت به خرج دادم :)

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۴۷
نـــرگــــس

چند روز پیش همسر گفت آخر هفته دعوتش کردند مشهد. همین رویدادی که آقای حامد خواجه هم توی وبلاگشون ازش نوشتند. ولی مایل نبود به رفتن. دوست نداشت بدون ما بره مشهد. ولی گفتم حتما برو و به جای ما هم برو زیارت.


قبلاها ته دلم چقدر کفر بود. چقدر شاکی بودم از خدا که چرا مصطفی واسه خودش میره این شهر و اون شهر! بعد من باید همش بمونم پیش بچه‌ها!
قبلا‌ها حتی اگر باهاش همراهی می‌کردم، ته دلم منتظر یه روزی بودم که بدون مصطفی منم دعوت بشم اینور اونور و ...
ولی این بار که من بی‌توقع‌ترین نسخه خودم بودم... ظهر همسر راهی شد. من مدرسه دخترا بودم برای مراسم روز معلم. مراسم به شدت کسل‌کننده بود. پذیرایی‌شون هم داغون. رسیدیم خونه و لهِ له ناهار رو آماده کردم. خورده نخورده راهی رخت‌خواب شدم. برق هم رفته بود. دخترا دونه دونه اومدند پیشم خوابیدند. بابام شب زنگ زد و گفت بسیج وزارت خارجه اردوی مادر دختری قم جمکران گلاب‌گیری کاشان گذاشته. اسم تو و مامانت رو هم دادم. بچه‌ها رو می‌تونی بذاری یه جایی خودت یه شب نباشی و بری اردو؟ 
انقدر با بابا چونه زدم که راضی‌اش کردم اسم نوه‌هاش رو هم بده و هزینه‌اش رو خودم حساب می‌کنم. :)
و خلاصه احتمالا هفته بعد این اردو رو بریم :)
من حیث لایحتسب. هرچند اردوهای وزارت خارجه خیلی دقیق و منظم و پرفشار هستند‌. واقعا به دلم نبود اما برای دلِ بابا، اوکی دادم. خلاصه خوبی بدی دیدید حلالم کنید :))

زیر لب این شعر رو می‌خونم: 
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنتستم در نظر
بعد هم مدام ذهنم درگیر اینه که:
"شما اومدید توی این دنیا رنج بکشیدِ" تنها مسیری‌ها چقدر "سبک والدگریِ ادراک‌شده" بدی از دنیاست :)
انگار دنیا یک پدرِ تنبیه‌گرِ سخت‌گیرِ نچسبه :/
۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۰۱
نـــرگــــس

در این مطلب، مهتاب جان توصیه عرفانی خودش رو نوشت و من هرچقدر فکر کردم، دیدم چیزی به ذهنم نمی‌رسه که بخوام بگم... از اتصال به آقا امام زمان علیه السلام برای رشد انسان چیزی بالاتر نیست.


لیلا و برادرزاده‌ام، با فاصله کمتر از ۲۴ ساعت به دنیا اومدند :) اما دیشب فهمیدم که برادرزاده‌ام از پوشک گرفته شده. در حالی که بعد از ماجرای از پوشک گرفتن دختر دومی، من واقعا ترس خاصی از این پروسه دارم. مخصوصا که الان، وقت محدودی هم دارم؛ گردن درد هم دارم و ...
از عروس‌مون پرسیدم چیکار کردی؟ چطوری شد؟ این بچه که خیلی مقاومت به خرج میداد جلوی دستشویی رفتن.
گفت: خیلی راحت بود. ۴ روزه تموم شد. 
فکم افتاد. گفتم چطوری آخه؟ گفت خیلی راحت بود. دیگه نبستم و گفتم تو بزرگ شدی.
من از تعجب شاخ در آورده بودم. آخه برادرزاده‌ام حتی دوست نداشت پوشکش عوض بشه، چه برسه به دستشویی!!!
گفتم: باورم نمیشه!
گفت البته بگمااا، چله شهدا گرفتم.
من به شوخی زدم به شونه‌اش و گفتم: خب از اول بگو! :))

لینک داستان این چله‌ی ویژه شهدا رو براتون میذارم. حتما بخونید. در نی‌نی سایت منتشر شده. اگر با گوشی می‌خونید؛ بگم که پیام‌ها پشت هم هستند ولی بینشون پیام‌های تبلیغ هم هست‌. همینطوری رد کنید تا پیام بعدی رو ببینید در صفحه.
امروز صبح یا شب بود، خواب عجیبی دیدم.
خواب دیدم رفتم داخل یک مغازه طلا فروشی. اولش از فروشنده‌اش خوشم نیومد اما بدون دادن هیچ پولی، بهم یک عقیق بزرگ دادند‌. بزرگ که میگم یعنی اندازه دو کف دست بود. یا حداقل یک کف دست.
قاب هم داشت. قاب دورش نقره بود اما یک شکستگی داشت که باعث شد من عقیق رو از قابش جدا کنم. 
اون عقیق مال یک مادربزرگی بود که انقدر روش سجده کرده بود، جای سجده‌اش روی عقیق مونده بود و مقعرش کرده بود. بعد انگار عقیق بی‌چون و چرا برای من شد. 

برای اونایی که خیلی خسته‌اند و حوصله خوندن اون لینک رو ندارند، بگم:
چله شهدا اینطوریه که اسم چهل شهید رو می‌نویسید. شماره یک شهید حاج قاسم سلیمانی، شماره دو شهید سید حسن نصرالله...
بعد هر روز صد صلوات برای سلامتی و فرج آقا امام زمان می‌فرستید و ثواب اون صلوات‌ها رو هدیه می‌کنید به شهید اون روزِ چله‌تون. 
صد صلوات اولِ روز اول، هدیه به شهید حاج قاسم و الخ.

من تقارن فهمیدن این چله زیبا رو با چله کلیمیه به فال نیک می‌گیرم :) 
و خوشحالم که براتون نوشتمش که حتما انجام بدید. حاجاتتون روا عزیزان.
۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۴:۳۵
نـــرگــــس

با اینکه دل کندم از بیان و گفتم عیبی نداره اگر هرچی نوشتم پریده باشه و حتما سرآغازی بر یک شروع نو هست...


اما ناگهان یادم اومد برای یک جلسه در دو سه روز آینده، یک سری یادداشت اینجا گذاشته بودم :')

و کی حوصله داشت از حافظه‌اش کار بکشه...


نیت داشتم اگر بیان دوباره حالش خوب نشد، از هرررررر جایی که می‌تونم قضیه رو پیگیری کنم و حتی داشتم تصور می‌کردم که کجاها باید برم و با چه کسانی صحبت کنم :/


و حالا با دیدن صفحه آشنای پنل، یک عالمه خوشحالی پرید توی دلم و یک آخیش گفتم :)

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۶:۳۰
نـــرگــــس
احتمالا نباید در مورد این چیزا اینجا بنویسم اما با یک تهور مخصوص به دوران بیست و اندی سالگی دارم مینویسم:
جمعه گذشته، اولین جلسه درمانی رو با روانشناس جدیدم داشتم.
برای اولین بار، طعم مواجهه با یک روانشناس حرفه ای رو چشیدم و این خیلی خوب بود. 

دکتر یک سری جملات گفت و گفت دوست داره من ده ها ساعت در موردشون فکر کنم.
اون جمله ها، این ها هستند:

یک چیزهایی در یک زمان های خاصی (دوره های حساس رشد) از یک منابعی...
اگر تامین شد، تعالی میدهد؛
اگر تامین نشد، تشنگی میدهد؛
اگر مخالفش آمد، بیماری میدهد؛
و آن بیماری اگر توسط همان منبع درست نشود، حال درست نخواهد شد.

و رابطه تا با منابع قدرت درست نشود، هیچوقت حال بهبود نمی یابد.

و مقصود از بهبود رابطه، بهبود رابطه بیرونی و خارجی نیست، بهبود رابطه درونی است.
اینجا به برداشت های درونی از منابع قدرت کار داریم.

نکته اینجاست که «سبک های والدینی» با «سبک های والدینی ادراک شده» متفاوت است و 
وقتی از بهبود ارتباط درونی و برداشت های درونی حرف می زنیم یعنی «سبک های والدینی ادراک شده» اصلاح شود. 

و تا رابطه انسان با منابع قدرتش درست نشه، رابطه انسان با خودش درست نمی شود. 
زیرا زمان هایی بوده است که «من»ی نبوده است، یعنی گرچه فرد وجود خارجی داشته، ولی فهمی از خودش نداشته.
اما فهم از پدر و مادر داشته که همه چیزش در این دنیا بوده است. و چون والدین منبع اصلی قدرت بوده اند، پس آنها مقدم بر «من» هستند.

این نکات بر اساس نظریه روابط ابژه است.

پس تا رابطه با والدین درست نشود، رابطه با «خود» درست نمیشود، و تا رابطه با «خود» درست نشود، رابطه با منبع و مرجع اصلی قدرت یعنی «خدا» (یا چیزهای دیگر) درست نمی شود.

به نظرتون این حرفا، به درد مشکلات شما می خوره؟ میتونید بهش فکر کنید.
منم باید صبر کنم و جلسات مشاوره بعدی رو هم مرتب برم که بفهمم چطور باید رابطه ام با منابع قدرتم رو اصلاح کنم.
بعد دوباره میام و براتون کلیت جلسه رو می نویسم.

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۳ ۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۱۳
نـــرگــــس

توصیه شده برای جنین‌های سقط شده‌ هم اسم انتخاب کنید که روز قیامت بی‌نام نباشند.

امشب این رو جایی خوندم و با اینکه می‌دونستم از قبل اما تلنگر خوردم. 

برای فرزند ارشدم اسم "مهر" رو انتخاب کردم. به نشانه رحمت پروردگار‌.

برای چهارمین فرزند، "نور" رو انتخاب کردم. به یاد ایام کرونا که تاریک بود اما پروردگار نور خودشون رو بر ظلمات ارتباطات تابوند.

راستش از خودم خیلی ناراحت و دلگیرم. 

و نمی‌دونم اون دو تا بچه‌ام من رو به خاطر کم گذاشتن‌هام براشون می‌بخشند یا نه.

از خدا می‌خوام که طفلک‌های من اگر منتظرند، پشت در بهشت نمونند به هیچ‌وجه. وگرنه خودم رو نمی‌بخشم.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۳۸
نـــرگــــس

آدم‌های فوق کمال‌گرا؛ باید کمال‌گرایی‌شون رو مهار و کنترل کنند.

این تنها راهی هست که بتونند از زندگی لذت ببرند.

در غیر این صورت، کمال‌گرایی تبدیل به یک درد و رنج بی‌انتها میشه.


+واژه کامل‌گرا به جای کمال‌گرا رو قبول ندارم. برای کمال‌گرا؛ هیچ کاملی وجود نداره :)

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۰۴ ، ۰۳:۲۰
نـــرگــــس

مصطفی جان خیلی دوست داره من صبح‌ها مفصل استراحت کنم. یعنی اصولا دلش می‌خواد من تا لنگ ظهر خواب باشم. شاید اگر صبح‌ها بیدار باشم و بدرقه‌اش کنم خوشحال بشه اما بیشتر نگران هست من به خودم خیلی فشار بیارم. که اگر بیدار باشم، فشار میارم، بی‌حرف پس و پیش.

پارسال نوشته بودم یه بار رفتیم پیش یه آقای عطار در قم که تشخیصش خیلی خوبه. بهم گفت تو استرس‌هات رو مدیریت می‌کنی، فقط مستعد دیسک گردن هستی.

خب از قبل از عید، درد گردن من شروع شد. در شرایطی که هنوز گردن مصطفی جان خوب نشده، منم دچار شدم. رفتیم یک گردنبند طبی نرم خریدیم. دردهام مدیریت شد، بگی نگی.

ایام عید امسال، جزو متنوع‌ترین ایام عید زندگیم از جهت رویداد بود. شب‌ها قبل از خواب، معمای شطرنج حل می‌کردم. بعد مغزم به خاطر این فعالیت‌ها خیلی دیر به خواب می‌رفت و زود هم از خواب بیدار می‌شد. سم خالص. ترکیب این سم با روزه‌داری و نظم سحر- افطار، باعث شد برای اولین بار در عمرم، خوابم کم بشه! واقعا باور کردنی نبود برام. چرا؟ چون سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد ولی رازش رو پیدا نمی‌کرد.

عید امسال، با شب‌های قدر شروع شد. کیه که ندونه چقدر باید قدر این سرآغاز رو دونست؟! و بعد، ده روز از ماه رمضان، شد دهه اول سال نو شمسی.

بهار دل‌ها و بهار قرآن، مقارن شد با بهار طبیعت. این بهارها در هم ضرب میشه اگر حواسمون رو جمع می‌کردیم. حاصل میشه بهارِ جان.

این نو شدن، برای هر کس معنای خودش رو داره. هر کس باید اقدام متناسب با شرایط خودش رو تهیه و تنظیم کنه.

من شب بیست و سوم، نشستم تمام روزه قضاها و نماز قضاهام رو دوباره محاسبه کردم. به یک عددی رسیدم و همون شب، چند تا نماز قضا خوندم و بعد، تا آخر تعطیلات، با یک استمرار نصفه و نیمه، به یک تصمیم رسیدم. یه نفر دیگه ممکنه به این تصمیم برسه که روزی چند صفحه قرآن بخونه. یه نفر دیگه، یه تصمیم دیگه...

تعطیلات تموم شد. کمی از طولانی شدنش خسته شده بودم ولی عاشق روال‌های مثبت تعطیلات شده بودم. عاشق خودآگاهی اون ایام. اینکه حواسم جمع بود به خودم و خدا. وسط بدو بدوهای زندگی زیر منگنه نبودم. اما از طرفی هم، عزم جدی زیستن رو در روزهای غیرتعطیل می‌دیدم. در روزهایی که برای زندگی باید جنگید. برای آرمان باید رقصید. حس می‌کردم رهایی ایام تعطیلات، نمی‌تونه من رو به اون رقص و جنگ وادار کنه.

برای همین مشتاق تمام شدن هزار و چهارصد و چهار هستم. سالی که باید کلاسهای دوره دکترا رو تمام کنم و تصمیم شب قدرم رو تا آخرش، مستمر دنبال کنم.

و رنج هم می‌کشم. یادش به خیر، ایام تحصیل در دوره ارشد، چه نشاطی از دانشگاه رفتن تجربه می‌کردم. اما الان از کلاس‌های روز یکشنبه بیزارم. تبعیض جنسیتی رو با تمام وجود حس می‌کنم و رنج می‌کشم. نشستن سر کلاس استادهایی که باید رفتار غیرحرفه‌ای‌شون رو تاب بیارم و چاره‌ای ندارم جز اینکه تحمل کنم تا این ترم تموم بشه. ترم بعد هم قطعا دوباره با یکی‌شون کلاس دارم. با دیگری هم ممکنه و خدا بهم رحم کنه.

چقدر دچار خسران بودم اگر به خاطر کسب مقبولیت اجتماعی دکترا می‌خوندم. خانه رو رها کردن، به امید پیدا کردن شخصیت در اجتماع؟ چه سرابی!

لذت بدرقه کردن همسر و آغوش خداحافظی. لذت دراز کشیدن در رخت‌خواب کنار دلبند کوچکت، زیر پتوی گرم و نرم، چشم دوختن به مژه‌های سیاه و بلندش، صورت معصوم و پاکِ خواب‌آلوده‌اش. لذتِ دغدغه‌ای نداشتن جز بار گذاشتن خورش از کله سحر. پیچیدن عطر غذا توی خونه، لباس‌های شسته، اتو خورده یا تا زده شده. لذتِ یک ساعت و نیم ورزش آنلاین برای سوختن کالری‌هایی که با استراحت در خانه ذخیره شده. حمام کردن بچه‌ها سر صبر و حوصله. نترسیدن از بلند شدن موی دخترها، چون می‌تونی هر روز، یک ساعت برای رسیدگی به هر کدوم وقت بذاری...

همه‌ی این‌ها رو رها می‌کنی برای دکترا. که چی؟

خدا رو شکر می‌کنم که برای دکترا نیست. برای اون مدرک بی‌ارزش نیست. برای اون «خانم دکتر» «خانم دکتر» گفتن‌ها و شنیدن‌ها نیست. وگرنه تحمل رفتار استادهای روز یکشنبه خیلی سخت بود.

برای من هدف و آرمان دیگری وجود داره. نه به اندازه «الهدف محدد و دقیق و واضح». ولی به قدر و اندازه خودم چرا... واضح هست...

 


۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۴ ، ۰۹:۳۱
نـــرگــــس

شب‌های قدر، خیلی دعاها کردم...
ولی یک تصمیم مهم گرفتم: روال‌های غلط زندگیم رو به هم بزنم. چون خطا و اشتباه با غفلت خیلی محتمل هست. اما روال‌ها دست خودمه. فقط روال‌های غلط رو به هم می‌زنم. همین.


از بهمن ماه، مصطفی چند بار گفت برو پارچه بخر، بده خیاط که دخترا برای عید لباس هماهنگ داشته باشند.
اما هم خودم خیلی کار داشتم و هم مصطفی نبود و منم دلخور بودم که چرا باید این کارها رو خودم تنهایی جلو ببرم. تا اینکه رسیدیم به هفته اول اسفند که خیاط‌ها معمولا دیگه کار قبول نمی‌کنند. اما وقتی زنگ زدم به سحر که خیاط لباس سفر اربعین بچه‌ها هم بود، قبول کرد. واقعا روی حساب رفاقت و اینکه کار من بچه‌دار راه بیافته قبول کرد و امیدوارم خدا برکت و نور به زندگیش بپاشه و گره از کارش باز کنه.
خلاصه یک روز رفتم هم پارچه خریدم و هم به سحر دادمشون. چند روز بعد هم دخترا رو بردم برای اندازه‌گیری و تعیین مدل لباس‌.
لباس‌ها روز چهارشنبه‌سوری آماده شد. چقدرم ناز شدند. برای هر کدوم یک شومیز سفیدِ گل‌گچی که گل‌های ریزش برگ و ساقه‌های ظریف و کوتاه سبز داشت. یک سارافن چین‌چینی میل‌کبریتی ریز طوسی روشن با طرح عروسکی و برای فاطمه‌زهرا یک مانتوی اضافی از پارچه سارافن‌ها.
یه بار دیگه هم رفتیم خرید عید و یک دست لباس چین‌چینی جدید خونگی برای دخترا خریدیم.
این وسط، زینب ۵ ساله‌‌مون خیلی به لباس‌هاش ذوق داشت. شاید چون همیشه وارث لباس‌های فاطمه‌زهرا بود و ضمنا چون زمستون امسال چون لباس گرون بود، مجبور شدیم فقط برای فاطمه‌زهرا لباس گرم بخریم، توی دلش مونده بود که لباس خیلی دخترونه و جدید داشته باشه‌.
دیشب خونه‌ی عموم افطار دعوت بودیم. دخترا لباس‌هاشون رو پوشیده بودند. فاطمه‌زهرا مانتو پوشید و زینب و لیلا سارافن‌شون رو.
بعد زینب موهاش رو بست و گیره فانتزی جدیدش رو زد به چتری‌هاش. یه چارقد سفیدِ توریِ کردیِ برق‌برقی داره، اونو سرش کرد و بالم لب صورتی به لب‌هاش مالید.
ماه شده بود. ماه!
توی مسیر دنبال آینه بود. به قول خودش: آنیه.
هی خودش رو ورانداز می‌کرد و ذوق می‌کرد.
بهش گفتم گوشت رو بیار...
در گوشش‌ گفتم: زینب جان تو که اینقدر خوشگلی؛ اخلاقت رو هم خوشگل کن که به ظاهرت بیاد :)
و خوشبختانه توصیه‌ام به دلش نشست :)


فرزند وسط بودن سخته. زینب خیلی چالش‌ها توی همین پنج سال عمرش تا الان داشته. آروم‌ترین و ماه‌ترین بچه‌ی من از لحظه‌ای تولد بود اما خیلی اتفاقات باعث شد که این بچه روحیاتش عوض بشه.
البته من بارداری راحتی هم سر زینب نداشتم. اردو جهادی، زلزله و سیل و خراب شدن دیوار خونه‌ گِلی روستایی‌مون و بنایی و فشار آخرین ترم سطح دو و بعدش هم همزمانی اسباب‌کشی و عروسی برادرم.
با این حال، بازم بعد از به دنیا اومدن؛ خیلی آروم و دوست‌داشتنی بود. اما بعد کرونا اومد و مدتی بعد هم بارداری من سرِ لیلا که بدنم ضعیف‌تر شد. توی اون سال‌ها فاطمه‌زهرا خیلی زیاد به خونه همسایه پایینی‌مون می‌رفت. اونا دوتا دختر داشتند و به شدت بچه‌دوست بودند. زینب هم خیلی کوچیک بود و دوست داشت پیش خواهرش باشه و دنبالش راه می‌افتاد. اما نمی‌دونستم از بابای بچه‌های همسایه می‌ترسه. همسایه‌مون یه زنِ فوق‌العاده مومن و بااخلاق و معلم تربیتی بود. جوری بود که روش تربیتیش رو بعضا از خودم بیشتر قبول داشتم اما آقای همسایه از یه سری اختلالات و مشکلات روانی رنج می‌برد و گاهی دخترای خودش هم ازش می‌ترسیدند. فاطمه‌‌زهرا ازش نمی‌ترسید، اما زینب چرا.
وقتی زینب رو از پوشک گرفتم فهمیدم چقدر تعامل باهاش سخته و بعد سعی کردم بیشتر مراقبت کنم ازش. اما سخت بود چون فاطمه‌زهرا همیشه فکر می‌کرد من زینب رو بیشتر دوست دارم.
تا اینکه این سال تحصیلی زینب رفت پیش‌دبستانی و حسرت رفتن به مدرسه یعنی همون‌جایی که خواهرش می‌رفت و اون نمی‌تونست بره، از دلش برداشته شد.
زینب بلاخره از زیر سایه خواهرش بیرون اومد و در تعامل، حرف‌زدن، نقاشی، خلاقیت و کاردستی، حفظیات و اعتماد به نفس خیلی پیشرفت کرد.
اما شاید پیشرفت اصلی زینب اینا نبود. می‌دونید؟ وقتی از زینب می‌پرسیدند مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا، با قطعیت می‌گفت بابا و دلایلش رو می‌گفت: بابا برامون هرچیزی می‌خواهیم می‌خریم، گوشی‌ش رو میده بازی کنیم و ...
زینب اصلا کارهای من رو نمی‌دید. نقش مادرش رو فهم نمی‌کرد. انگار جنسیت خودش رو خوب درک نمی‌کرد که بخواد رفتارهای من رو تقلید کنه. ارتباط عاطفی رو هم پس می‌زد. بوس نمی‌کرد. دوست نداشت بوسش کنیم. دل نمی‌داد به بغل و آغوش...
اما چند ماه اخیر خیلی پیشرفت کرده و ابرازهاش بیشتر شده. مثلا عینک من رو میزنه تا چهره‌اش شبیه من بشه. به لباس چین‌چینی‌هاش ذوق زیادی می‌کنه، موهاش رو مدل میده و مرتب گیره می‌زنه. شب‌ها موقع خواب دوست داره دستم رو بغل بگیره....
خدا رو شکر...

۶ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۲۱
نـــرگــــس

هزار دشمنم اَر می‌کنند قصدِ هلاک

گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امیدِ وِصالِ تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دَمَم از هجرِ توست بیمِ هلاک

نَفَس نَفَس اگر از باد نَشنوم بویش

زمان زمان چو گل از غم کُنَم گریبان چاک

رَوَد به خواب، دو چشم از خیالِ تو؟ هیهات

بُوَد صبور، دل اندر فِراقِ تو؟ حاشاک

اگر تو زخم زَنی، بِهْ که دیگری مَرهم

و گر تو زَهر دهی، بِهْ که دیگری تریاک

بِضَربِ سَیْفِکَ قَتْلی حَیاتُنا اَبدا

لِأنَّ روحیَ قَدْ طابَ اَن یَکونَ فِداک

عِنان مَپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم

سِپر کُنَم سر و دستت ندارم از فِتراک

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند؟

به قَدرِ دانشِ خود هر کسی کند اِدراک

به چَشمِ خَلق، عزیزِ جهان شود حافظ

که بر درِ تو نَهَد رویِ مَسکَنَت بر خاک


یا امیرالمومنین علی جان، مددی
تمام دلخوشیِ زندگی من این است
که وقت مرگ می‌آیی و مرگ شیرین است

قسم به وعده شیرین من یموت یرنی
که ایستاده بمیرم به احترام علی
به حال سجده بیفتم به احترام علی
خوشا دمی که بمیرم به زیر گام علی
به گنبد و به ضریح و به حرمت نجفش
علی امام من است و منم غلام علی

پ.ن: امروز از خواب بیدار شدم. ظرف‌ها رو شستم و گاز رو تمیز کردم. نماز خوندم و به توصیه‌ای، در حین لحظه‌ تحویل سال رو نماز حضرت زهرا س می‌خوندم. بعد، دستی به سر و روی خونه کشیدم. دکمه‌های لباسم رو دوختم. بعد فال حافظ گرفتم. به یادگار گذاشتمش اینجا. و این شعرهای زیبا رو که خیلی دوستشون دارم رو گذاشتم کنارش. 
چقدر وقتی بهار گره می‌خوره به این روزها، دوست‌داشتنی‌تره. آرام‌تر... معنوی‌تر.
۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۴ ، ۱۵:۰۹
نـــرگــــس