صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵۶۲ مطلب توسط «صالحه» ثبت شده است

این منم در سال ۲۰۲۷ 😊


عید فطرتون گرچه با تاخیر اما با تاکید مبارک 🌻


روز قدس که این پلاکارد رو درست کردم؛ راستش خودمم فکر نمی‌کردم اینقدر نزدیک باشه. 😊
۵ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۴۵
صالحه

در زندگی هر انسانی، روزهایی از زندگی می‌آید که بی‌نهایت رویایی و شیرین هستند. انسان آرزو می‌کند آن لحظات تا روز قیامت یا حتی تا ابد کشیده شوند یا در آن لحظه متوقف بماند و بمیرد. اما هر لحظه مثل ماهی براق کوچکی از دست انسان لیز می‌خورد و به سوی قعر دریای فراموشی سر می‌خورد. در آن هنگام، انسان دلش می‌خواهد برای هر لحظه سوگواری کند اما هر لحظة نو که از راه می‌رسد، دلبری‌های خودش را دارد. اینطور است که دوام می‌آورد و ناگهان چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌بیند که صبح روزی دیگر فرا رسیده است و جز خاطره‌ای مبهم و کامی شیرین برایش نمانده است. اکنون من مثل ماهیگیری دل‌شکسته در ساحل اشک‌هایم نشسته‌ام. در جستجوی ماهی‌های طلایی و دلبرم در اقیانوس لحظه‌های از دست رفته‌ام، تور نوشتن می‌بافم و به خاطر می‌آورم.

***

سحرگاه روز چهارم فروردین ماه یک هزار و چهارصد و سه بود. در یک کلبه چوبی فرو رفته در مه، به خواب سبکی فرو رفته بودم. چشم باز کردم و از پنجره چوبی کوچک اتاق، به آسمان نگاه کردم. تاریک بود. ساعت را نگاه کردم. لباس پوشیدم و درِ سنگین چوبی را بی‌صدا باز کردم. آرام بیرون رفتم و در را بستم. کتانی‌هایم را پوشیدم و با دقت روی سنگ‌چین‌های دور کلبه پا گذاشتم، مبادا لیز بخورم و در گِل بیفتم. وضو گرفتم و برگشتم به اتاق، نماز خواندم. دیگر حیفم می‌آمد بخوابم. دلم می‌خواست تا بچه‌هایم خوابند، کمی قدم بزنم و قرآن بخوانم. تلفن همراهم را برداشتم و پیامرسانم را باز کردم. پیام‌های زیاد و مهمی از دیشب تا آن ساعت از صبح نیامده بود، به جز پیام ساعت ۰۱:۴۳ بامداد: «دیدار ماه». برای اولین بار، ثبت نام حضور در دیدار رمضانیه دانشجویان با رهبر انقلاب از طریق سایت انجام می‌گرفت و از طریق قرعه کشی، فرصتی برابر برای این حضور فراهم می‌شد. یک فرم بود که مهم‌ترین بخش آن این بود: «اگر شما در دیدار دانشجویی فرصت صحبت با رهبر انقلاب اسلامی را داشتید، مهم‌ترین نکته‌ای را که با ایشان در میان می‌گذاشتید چه بود؟»

تلفنم را برداشتم و به بیرون از کلبه رفتم. از تاریکی کم شده بود. سایه کوه‌ها در افق دوردست سلام می‌کردند به آسمان. از مه غلیظ نیمه شب، چیزی باقی نمانده بود جز تر شدن خاک زمین و سپیدی دور دست. روی جاده‌ی آسفالت روستا، آرام به راه افتادم و فرم را پر کردم. نوشتم: «حضرت آقاجان سلام علیکم. پس از مبارک انقلاب اسلامی ایران، الطاف الهی بر مردم ایران باریدن گرفت و خداوند با نعمت امام، ما را از ظلمات زندگی غربی خارج کرد و به نور زندگی دینی وارد و هدایت کرد اما...»

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۳ فروردين ۰۳ ، ۰۵:۳۱
صالحه

(این مطلب خیلی دلی نوشته شده. شاید غلط غلوط هم داشته باشه.)

شنیدید مثلا کسی گفته باشه: "از فلانی انرژی منفی می‌گیرم؟"
یا مثلا کسی بگه: "انرژی مثبت فلانی خیلی زیاده؟"
یا مثلا آدم‌ها وقتی میرن حرم‌ها، حالشون خوب میشه ناخودآگاه. یا مثلا وقتی میرن مجلس روضه، بعدش حالشون بهتر میشه.

حالا به نظر شما این چیزا چه توجیهی داره؟

این آیه رو شنیدید؟ "یسبح له ما فی السماوات و ما فی الارض"

همه جا، همه چیز، تک تک ذره‌ها دارن تسبیح خدا رو میگن...
اما ممکنه یک جاهایی با شدت بیشتر خدا رو تسبیح کنند، به خاطر تسبیحی که انسان‌ها اونجا می‌کنند.
درست مثل خرده آینه‌های کاشی‌کاری‌های حرم‌ها
دیوارهای بلند و ستون‌ها و پنجره‌های مشبک ضریح‌ها
اون‌ها تسبیح‌ها و دعاهای آدم‌ها رو هزاران بار منعکس می‌کنند...
کنارشون گناه نمیشه، برای همین مثل خونه‌ها و دیوارهای عادی دیگه نیستند...

یا وقتی توی یک مجلس روضه خونده میشه، در و دیوار برای اباعبدالله گریه می‌کنند...

اما سوال این جاست که ما که تسبیح اون‌ها رو نمی‌شنویم،
پس چطور روی ما اثر داره؟
چطور می‌تونیم انرژی اون‌ها رو حس کنیم؟

جوابش ساده‌ است.
چون ما خودمون هم جزو اون موجوداتی هستیم که "یسبح لله ما فی السموات و ما فی الارض"
حتما تک تک سلول‌های بدن ما در حال تسبیح کردن خداوند هستند.
حتما تک تک سلول‌های بدن‌مون از تسبیح موجودات اطرافمون اثر می‌گیرند.
انسان مومن، وجود مختارش با تکوین و فطرتش همسو هست، برای همین حالش خوبه. این رو میشه با شنیدن شرح احوالات قبل و بعد از ایمانِ تازه مسلمان‌های خارجی متوجه شد.
اما انسان کافر، همیشه یک گمشده داره که داره دنبالش می‌گرده. فکر می‌کنه در غیر خدا و دین پیداش می‌کنه و به آرامش می‌رسه اما هرگز اینطور نمیشه.

برای همین اماکن نورانی، ما رو در جریان تسبیح عالم قرار میده. حال‌مون اگر بد باشه، خوب میشه، اگر خوب باشه، بهتر میشه.

حالا تسبیح ما آدم‌ها، تسبیح سلول‌هامون هم اندازه همدیگه نیست.
چون حالات روانی‌مون رو کنترل نمی‌کنیم. یه وقتایی همش عصبانی هستیم بیخودی. یه وقتایی ناشکر هستیم خیلی بیخودی. یه وقتایی به جای یاد خدا، اشتغال به دنیا تمام فکر و ذکرمون میشه.
برای همین تسبیح وجودمون تحت تاثیر این حالات‌مون قرار می‌گیره...

داشتم امشب با مامانم صحبت می‌کردم نمیدونم چطور شد امشب به این چیزا فکر کردم...

دیشب بعد از شب قدر، همسرم ازم پرسید: "به نظرت امسال چطور قراره برامون رقم بخوره؟"
بهش گفتم که "خیلی امیدوارم. چند روز پیش خیلی تو فکر خریدن یه چراغ مطالعه بودم، امشب که رفتیم لوازم تحریر با اصرار خودت برام خریدی! احساس می‌کنم خیلی رسیدن به خواسته‌هام نزدیکه. خیالم راحته چون کارهام رو واگذار کردم به کس دیگه‌ای."
ادامه‌اش رو نگفتم بهش که چرا خیالم راحته... بهشون گفتم: "منو بخر."
ولی هر چقدر  از خودش پرسیدم جوابش به سوال خودش چیه، جواب نداد. میدونم ته ذهنش چیه‌. دوست داره شهید بشه لابد اما قراره با هم شهید بشیم. ناراحتم که هنوز هیچ کاری نکردم که به درد بخورم. امسال می‌خوام تلاشم رو بکنم بلکه ببینم به این هدفمون می‌رسیم...

دیروز که گذشت فاطمه‌زهرا رفت مدرسه. روزنامه‌دیواریش (تکلیف نوروزی بود) رو هم برد و من یه نفس راحت کشیدم چون خیلی برای اون روزنامه دیواری زحمت کشیده بودم :))
ظهر هم همسر رفت سفر دوباره. البته یک روزه است و فردا شب دیگه خونه است ان شاءالله. منم چون می‌خواستم برم خونه مامانم که شب هم بمونم، بعد از برگشتن فاطمه‌زهرا، زینب و لیلا رو فرستادم تو حموم که بازی کنند تا برم بعدش بشورمشون. گوشیم زنگ زد. جواب دادم...
فکر می‌کنید کی بود؟
گفت: خانم فلانی؟
_ بله خودم هستم.
_ از نهاد تماس می‌گیرم. شما برای دیدار رمضانی رهبری ثبت نام کردید. اسم‌تون در اومده. شما عضو انجمن علمی هستید؟ اسم انجمن علمی‌تون چیه دقیقا؟
یادتونه اینجا بودیم ثبت نام کرده بودم؟ وقتی شنیدم در قرعه اسمم در اومده، مثل کوه آتشفشان پر از هیجان اما قبل از فوران شدم.
_ دقیقا نمیدونم ولی همون موقع هم از رئیس انجمن علمی‌مون هم پرسیدم جوابم رو ندادند. اما ما همین دی یا بهمن بود که در مناظره دانشجویی هم شرکت کردیم...
_ شما متاهلید؟
_ بله.
_ بچه هم دارید؟
_ بله.
_ انجمن علمی فقط یک ظرفیت خانم داشته که اونم به شما می‌رسه.
یه ذره صدام از خوشحالی پرش گرفته بود.
_ برای شرکت دیگه؟ صحبت که قرار نیست بکنیم؟
_ نه. به عنوان حضار هستید. هرچقدر زودتر برید البته می‌تونید جلوتر بشینید.
ساعت‌ها و روش گرفتن کارت و ... رو پرسیدم و گفت و تشکر کردم و خداحافظی.
یک جیغ بلند کشیدم که فاطمه‌زهرا طفلی ترسید. بعدش که بهش گفتم چی شده، یه ذره توی قیافه‌اش حسودی دیدم :)))
بعدش هم سریع زنگ زدم به مصطفی و ... اونم کلی خوش به حالت گفت بهم.
می‌دونم که قرار بود یه جور دیگه برم پیش آقا. با خودم قرار گذاشته بودم که یه آدم به درد بخور بشم که برای ارائه کارم برم پیش آقا. اما خب، این با اون قرار خودم منافاتی نداره. از آخرین باری که آقا رو دیدم، بیشتر از ۱۳ می‌گذره. تازه از دور! بدون عینک طبی! (آخه چرا عینکم جا مونده بود؟!) حالا هم دل تو دلم نیست. میرم ان شاءالله ببینمشون ان شاءالله انرژی بگیرم ان شاءالله و برام دعا کنند ان شاءالله :)
+ دیدار یک شنبه صبح هست. یعنی میشه؟ :')
+ چقدر بیشعورم که کامنت‌ها رو انقدر دیر جواب میدم. تو رو خدا من رو ببخشید. باشه؟

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۱۲
صالحه

تو مطلب قبلی نوشتم شب قدر ۱۹ ماه مبارک بهم بد گذشت.
شب قدر ۲۱ هم گذشت البته با این تفاوت که زینب گریه نکرد و من رو هم پریشان نکرد. اون حس بد هم کمتر بود...

و با این حال، بازم حس خالی بودن زیادی می‌کردم.

رسماً هیچ کدوم از اعمال رو هم نتونستم محض دلخوشی خودم انجام بدم... فقط قرآن به سر گرفتم، اونم با حال معنوی داغون.

ولی شب ۲۱ از خودم خجالت کشیدم که گفتم شب ۱۹ بد گذشت در حالی که رزقم این شد که کتاب "المومن" رو بخونم.
شب ۲۱، قسمت‌های باقی‌مونده‌اش رو خوندم و تمام شد و قسمت‌هایی از کتاب "شرح حدیث عنوان بصری" رو هم خوندم.

یادتونه این مطلب رو؟ این مطلب رو چی؟
این مطلب رو هم بخونید...

به عنوان یه مادر که اصلا وقتش دست خودش نیست و نمی‌تونه برنامه بریزه یا نمی‌تونه با یه جمع همراه بشه و باهاشون مثلا جوشن کبیر بخونه بدون اینکه چندین بار بچه‌هاش بیان و وسطش حرف بزنن یا کاری داشته باشن که فرازها رو از دست بده و یا بچه دستشویی ببره، پوشک عوض کنه....

فکر می‌کنم اگر فقط یه چیز بتونه، حال من رو خوب کنه، اینه که باور کنم...
یه بنده‌ای از بندگان امامم هستم...
امامی که آسمان‌ها و زمین برای او خلق شده...
و من به طفیلی وجود او، می‌تونم نفس بکشم، از نعمت‌های خدا بهره ببرم و عبادت کنم و به خدا نزدیک بشم...

این جمله‌ای که الان نوشتم، روی یه بخشی از متن پایان‌نامه‌ام، غلط‌گیر می‌گیره... تصحیحش می‌کنه... و خیلی بهترش می‌کنه...
تو سفر عتبات، حس به طفیلی امام، بهره‌مند بودن رو شاید برای اولین بار تجربه کردم.
هر بار که می‌گفتم: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.
و وقتی رفتیم مسجد سهله، با خودم می‌گفتم: کی میاد اون روزی که امامم اینجا با خانواده‌ی قشنگش، تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا باشه.

حالا چرا این باور آرومم می‌کنه؟ چون
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
چون منِ دیوانه... منِ ظلومِ جهول، یه عاقل، عادل و عالم محض می‌خوام که کمکم کنه... منِ دیوانه زیر این بار له میشم.

وقتی محجور باشی، اگر ولی و سرپرست نداشته باشی، بیچاره‌ترینی...
اما من با ولی‌ام خوشحال و خوش‌بخت‌ترینم...
اونم نه ولایت فقط صوری... ولایت حقیقی و وجودی.

کاش این باور از من دور نمیشد. کاش با گِلم سرشته میشد. اون‌وقت من خوشبخت‌ترین بودم. برای همیشه.

+ این عکس رو ببینید. فاطمه‌زهراست. شب ۲۱. یعنی من مامانشم؟ من فقط مامانشم. هدایتگرش کس دیگریه.

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۱۲
صالحه

بامداد ۵ فروردین، یک شنبه... تازه رسیده بودیم تهران و بعد از یه کم جمع و جور کردن، داشتیم می‌خوابیدیم. مصطفی داشت برام تعریف می‌کرد که قبلا به دوستاش گفته بوده که دلش می‌خواد ما رو حتما ببره یه شمال، یه کلبه چوبی... و چقدر به طرز باورنکردنی این اتفاق محقق شد :)
گفت: نمی‌خواستم بهت بگم چون می‌ترسیدم باورت نشه اما وقتی میرم سفر، همه‌اش به یاد تو‌ام. استرس تو رو دارم. غصه تو رو دارم...
بعد ادامه داد که وقتی رفته بود چابهار همش تو فکر من بوده. بعضی از دوستاش راحت پیشنهاد رفتن به فلان‌جا و بهمان‌جای تفریحی می‌دادند اما اصلا به مصطفی نمی‌‌چسبیده. همه‌اش به فکر این بوده که باید حتما ما رو یه روز ببره چابهار...
(این‌ها از اون تغییرات جدی مصطفاست که دو مطلب قبل گفتم...)
یهو مصطفی گفت: چقدر روزه نگرفتن ما رو گرفته! فردا باید روزه بگیریم ها!
گفتم: وای! آره! برم سحری درست کنم.
رفتم تو آشپزخونه مشغول شدم. بعد از چند دقیقه برگشتم تو اتاق یه سر بهش بزنم. دیدم مشغول پیامک‌بازی هست.
گفتم: چی شده باز؟
گفت: عزیزم من باید برم. خودت تنهایی باید سحری بخوری. من باید همین امشب برم جلسه و احتمالا دیگه برنمی‌گردم و از همون‌جا راه می‌افتیم به سمت خوزستان.
شاکی شدم که یعنی چی؟🥺
یه ذره دلداری‌ام داد. یه نیم ساعتی هم به خاطر من تو آشپزی کمکم کرد و بعد رفت. به همین سادگی.
رفتم تو آشپزخونه... قطعه "بنشین تماشایت کنم" رو پلی کردم و گریه می‌کردم. غذا که آماده شد، "بی‌قرار" شهرام ناظری رو گذاشتم و مشغول سحر خوردن با طعم اشک شدم.
زینب تب داشت. مامان و بابام هم مسافرت بودند. روز ۵ فروردین توی خونه بودیم همه‌اش. دوباره سحر اون روز چقدر گریه کردم. بیشتر برای غزه. نمی‌دونم چرا نشستم فیلم خودسوزی آرون بوشنل رو دیدم و حالم بدتر شد.
۶ فروردین بابام اینا برگشتند. ما هم برای افطار رفتیم خونه‌شون، با همون زینب تب‌دار. توی راه، تو ماشین بودیم که بابام خبر بد رفتنش رو داد. ته‌مونده حال خوبم تبخیر شد. اون شب، بابام اینا خسته سفر بودند. منم دلتنگ... یه سری حرف‌های ساده انقدر من رو به هم ریخت که دیگه نشستم روی مبل، سرم رو تکیه دادم به پشتی و خیره شدم به رو به رو. مصطفی زنگ زد. بی‌حال و غمگین بودم. اصلا نفهمیدم که می‌خواد یه چیزی بهم بگه. شاید یه چیز مهم. یه ذره تلخی کردم...
سنگینی غم توی سرم خواب‌آلودگی ایجاد کرد. زود برگشتیم خونه...
تصمیم گرفتم بنشینم یه ذره قرآن بخونم که مصطفی شروع کرد پیام رگباری دادن: خوابیدی؟ خوبی؟ خونه خودمونی؟ سحری داری؟ بچه‌ها خوابیدن؟
بعد گفت استراحت کن و دلم برات تنگ شده و ...
گفتم احساس عجیبی دارم...
یهو پیام داد: من دیشب خوابتو دیدم. 🤪
دیگه هر چی گفتم بگو، گفت تو اول بگو چه احساسی داری.
منم از فاز درونگرایی خارج شدم و یه ذره احساساتم رو براش شرح دادم.
نوشت: خوابم هم این بود که دیدم شما رفتی سفر عمره.
قرآنتو حفظ کردی. من بچه‌ها رو نگهداشتم.

نمی‌دونم این مطلب یادتون هست یا نه... پاراگراف دوم...
نوشتم: خوابت چقدر قشنگ بود. راست میگی؟ من چشمام قلب قلبی شد.😍 توی دلم اصلا یه جوری شد.
نوشت: حالا امروز که بهت زنگ زدم دیدم حالت مناسب نبود برات تعریف نکردم. عجیب تر از خوابم تعبیرش بود.
پشت فرمون بود. با چند دقیقه تاخیر برام نوشت. توی این مدت و بعد از خوندن تعبیرش، انقدر خوشحال بودم که دلم می‌خواست بلند داد بزنم، جیغ بکشم، یه کسی رو بغل کنم. اما هیچ‌کس نبود :) بچه‌ها خواب بودند و می‌ترسیدم بیدار بشن. دستام رو گذاشتم روی صورتم و احساساتم رو همون‌جا نگه‌ داشتم...
کلی قربون صدقه‌اش رفتم و فکر می‌کردم چقدر حیف که حضوری نشد بهم بگه و چه خوب که بهم گفت تا حال و هوام عوض بشه.
۷ فروردین ولادت امام حسن بود. چون پس‌فرداش بابام بلیت داشت، دعوت‌شون کردم خونه‌مون. تقریبا با اطمینان میگم فقط انرژی اون رویای صادقه مصطفی من رو سر پا نگه‌داشته بود. اون روز به امام حسن گفتم: یا امام حسن؛ دخترم رو شفا بده. خسته شدم. و تا شب تبش از بین رفت. خوشحال بودم که این وضعیت رو کنترل کردم تا پشت تلفن به مصطفی غر نزنم یا یه وقت نگرانش نکنم. الحمدلله قبل از رسیدنش زینب تا حد زیادی خوب شد.
۸ فروردین مامانم افطاری گرفته بود خونه‌شون. رفتم کمکش و اعصابم رو به فنای خالص دادم و خسته و له برگشتم خونه و دقیقا همون زمانی که دیگه هیچی انرژی برام نمونده بود؛ بامداد ۹ فروردین، مصطفی رسید. شبش بابام رفت و قلبم دوباره سرد شد. 💔


پ.ن: تعبیر خوابش رو مصطفی گفت به کسی نگم. البته به مامانم گفتم :) خودم انتخاب می‌کنم که به کی بگم به کی نگم :)

پ.ن ۲: ناظر به عصر و شام تلخ ۶ فروردین هم یک تصمیمی گرفتم که شاید بعدا در موردش نوشتم. 

پ.ن ۳: براتون دعا می‌کنم که شب‌‌های قدر خیلی خوبی رو پشت سر بگذارید و برای سال‌تون بهترین تقدیرها رو بخواهید. من که دیشب خیلی بهم بد گذشت. برای منم دعا کنید :'(

۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۳ ، ۱۵:۳۰
صالحه

اما خاطره روز سوم فروردین...

شب قبلش، مادر و پدر نسیم هم رسیدند شمال و ما یک شام ساده یعنی کنسرو ماهی پلو :) خوردیم. بعد از شام هم، تقریبا همه زود خوابیدند تا فردا زود به جنگل برسیم.

بلاخره نماز ظهر رو خوندیم و راه افتادیم. مقصد دور نبود اما بین راه، برای خرید وسایل مورد نیازمون خیلی توقف کرده بودیم. برای همین وقتی نزدیک مقصد بودیم و دیگه به قسمت‌های سرسبز و جنگلی رسیدیم، تصمیم گرفتیم یک جایی پیدا کنیم و همون‌جا ناهار بخوریم. جاده، سینه‌کش یک کوه و خیلی باریک بود. اصلا جای توقف نبود. ما ماشین جلویی بودیم. من به مصطفی گفتم وارد این فرعی شو. فرعی چی بود؟ یک روستا...

وارد منطقه اون روستا شدیم و انگار یک بهشت کوچک بود با درخت‌های تازه شکوفه کرده و چمن‌های سبز مخملی. فقط یک ایراد داشت. دور تا دور تمام فضای سبز، سیم خاردار کشیده بودند.

دیدیم اوضاع اینطوره، وارد یک فرعی خاکی شدیم. رسیدیم به یک ویلای نیمه کاره که فقط اسکلت بتونی و یک سقف زده بود. محوطه رو به روش خوب بود برای نشستن و خوردن غذا. اما وقتی توقف کردیم، همسر نسیم گفت: «نه! اینجا صاحب داره! حق الناسه! بریم.»

من از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم و راحت پذیرفتم اما مصطفی می‌گفت من یکی دو بار دیگه به داداشم اصرار کردم که حالا وایستیم همین جا دیگه. اما همسر نسیم سفت گفت: «نه. اصلا نگاه کنید جلوی محوطه خونه رو گِل کرده از عمد که کسی وارد نشه.» ما به مصیبتی دور زدیم و دوباره افتادیم توی جاده روستا.

این بار یه مقدار جلوتر رفتیم و وارد محوطه یکی دیگه از روستایی‌ها شدیم. دقیقا جلوی سوله گاوداری‌شون ترمز زدیم. همسر پیاده شد و انگار یکی از بچه‌ها دستشویی داشت. صاحب اون ملک هم همون‌جا بود. مصطفی بعد از سلام، بی‌مقدمه پرسید: «حاجی عیبی نداره ما اینجا وایستیم ناهار بخوریم؟ مسافریم!» و اون مرد روستایی، بی‌مقدمه گفت: «آره. اگر بخواهید این خونه هم هست.»

خونه کدوم بود؟ بالای گاوداری یک خونه نوساز بود و پایین گاوداری یک خانه قدیمی که منظور اون آقا همون خونه قدیمی بود. در نگاه اول با خودم فکر کردم: «وای! یعنی این خونه چطوریه؟ اصلا بهتره بمونیم تو طبیعت.» اما در حقیقت، ما اولش توی یک زاویه‌ای بودیم که من تشخیص ندادم این خونه چقدر بزرگ و قشنگه. دقیقا مثل خونه چوبی‌هایی که آدم‌ها تو فانتزی‌هاشون دوست دارن برن اون‌جا بمونن و شب رو سپری کنند.

وقتی وارد اون کلبه بزرگ چوبی شدیم، از هر بخشی که به بخش دیگه می‌رفتیم، بیشتر حیرت می‌کردیم. خیلی خاص بود. خیلی هنرمندانه ساخته شده بود. خیلی اصیل بود... اصلا هیچ چیزش کپی نبود.

خونه بزرگی بود و از سه ضلع، ایوان داشت که رو به روی ایوان آشپزخانه، یک فضای خاصی تعبیه شده بود که می‌تونستی روش بایستی و میوه و سبزی رو با شیر آب بشوری و آبش مستقیم بریزه به جوی پایین خونه که اون جوی هم می‌رفت توی زمین کشاورزیشون. کلا ویو و منظره خونه، از یک سمت، مزرعه و زمین کشاورزی بود. از سمت دیگه، به سمت مرغ‌دونی چوبی و جاده روستا بود. دیوار آشپزخونه‌اش با الوارهای برش خورده یک تیکه از یک درخت قطور ساخته شده بود. دیوارهای بخش اصلی خانه چوبی، از روی هم گذاشتن تنه‌های برش نخورده درخت‌های متوسط اما قد بلند، بالا رفته بود. برای سفید کردن دیوارهای داخلی، یه ماده خاصی روی چوب‌ها کشیده بودند. داخل اتاق پذیرایی یک در داشت به ایوان و دو پنجره کوچک که هر پنجره یک در از داخل داشت و یک قاب شیشه‌ای از داخل. تقریبا اتاق‌ پذیرایی از باد سرد محفوظ بود و با یک بخاری کوچک راحت گرم می‌شد. اتاق دیگری بین ایوان آشپزخانه و ایوان اصلی و اتاق انباری بود که با یک پنجره خیلی کوچک به اتاق پذیرایی وصل می‌شد. اتاق انباری هم یک نردبام خیلی خاص و جالب داشت که به زیرشیروانی راه داشت. کلا مهندسی ابزارهای اون خونه خیلی جالب بود. مثلا درهای چوبی‌شون خیلی سنگین و قطور بود. قفل و لولاهای درها همه چوبی بود. با دقت به هر وسیله‌ای، می‌شد عقل خاصی رو پشتش دید.

بخش‌های دیگه‌ای از خونه بود که ما نرفتیم ببینیم مثل طبقه پایین خونه. توضیح بیشتر هم نمیدم چون از حوصله خارج هست.

حالا این بنده خدا که اسمش محمد بود و ما صداش می‌زدیم حاج محمد، چرا این خونه رو به ما اجاره داد؟ سوم فروردین ۱۴۰۲ پدر حاج محمد از دنیا رفته بود. اون روز وقتی ما رو دیده بود، به گفته خودش، یه نوری تو چهره ماها می‌بینه که دلش می‌خواد بهمون جا و مکان بده. یعنی حاج محمد اصلا حتی نیت اجاره دادن خونه پدری‌اش رو نداشت و هی بهمون می‌گفت شما بیایید، اصلا هرچی دوست دارید اجاره بدید. آقایون اولش طی کردند ۵۰۰ تومن اما هر چی می‌گذشت، ما با خودمون می‌گفتیم اصلا این خونه قیمت نداره! شبی ۵ تومن هم کمه براش.

خلاصه ما تا رسیدیم، همه مشغول کاری شدیم. من در شستن و خرد کردن سبزی آش دوغی که نخودش رو صبح پخته بودیم به مامان نسیم و سیخ زدن جگر و دنبه به مصطفی کمک کردم و البته کلی هم عکس گرفتیم. هی به شوخی می‌گفتیم که چقدر این‌جا جون میده برای استوری اینستایی و جای اون فامیل نسیم اینا که بلاگره خالیه! و البته من می‌گفتم: «خداوند چنین چیزهایی رو قسمتِ بلاگرها نمی‌کنه.» :))

اما اوج جذابیت قضیه برای ما، شب بود که هوا کاملا تاریک شد. همه جا سیاهِ سیاه شد. نمی‌دونم آخرین بار که اون جور تاریکی رو دیدم کی بود. هرچی می‌گذشت هوا سردتر می‌شد و ابرها پایین‌تر می‌اومدند. یک صداهایی هم می‌اومد که معلوم نبود صدای چیه؟ سگ و گرگ و شغال و روباه و گراز، همه گزینه‌های محتمل بودند. اتفاقا صبح فرداش یک بخشی از جگرسفید گوسفند ناپدید شد که حدس میزنم کار روباه بوده باشه.

شب که شد، رفتیم عید دیدنی خونه حاج محمد. من اون شب شدیدا تحت تاثیر نجابت و خلوص مهربانی این خانواده قرار گرفتم. خیلی ساده از ما پذیرایی کردند. خیلی ساده سفره انداختند و برامون دورش نان تازه پخت و قندان و استکان چای گذاشتند. نشستیم و خوردیم. یک دختر داشتند اسمش حوریه بود که من باهاش بگی نگی دوست شدم. دنیای من و حوریه خیلی از هم دور بود اما حس می‌کردم که می‌تونم به دنیای حوریه نزدیک بشم. یک کوچولو درکش کنم در حدی که آزارش ندم. در حدی که حرفی نزنم که بهش بی‌احترامی بشه.

روستاشون خیلی خلوت بود. آدم‌ها خیلی کم بودند و برای همین اون‌جا زندگی پر از کارِ سخت و مداوم بود. انگار یا باید در مرکز یک شهر شلوغ و آلوده زندگی کنی و انواع خدمات در دسترست باشند یا برای آسودن در یک کنج آرامش باید قید آسایش رو بزنی.

با وجود اینکه اتاق بخاری داشت اما باز هم سرد بود؛ یک سرمای بهاری. ما هم پتو کم داشتیم. توی اتاق هم پر بود از کفشدوزک. من خیلی سبک خوابیدم. اتاق آقایون که سرماش چند برابر اتاق ما بود. اونها کامل یخ زدند.

دیگه بعد از نماز صبح نخوابیدم. از اتاق زدم بیرون. توی گوشی‌ام یک پیام اومده بود که اگر می‌خواهید برای دیدار دانشجویی رمضانی بیت رهبری ثبت نام کنید، از فلان لینک، اطلاعاتتون رو وارد کنید تا در قرعه‌کشی شرکت داده بشید. همین‌طور که توی جاده روستا قدم ‌می‌زدم، اطلاعاتم رو وارد کردم. هوا داشت روشن می‌شد و همه جا به طرز شگفت‌انگیزی ساکت بود. پشت خونه حاج محمد یک اسب قهوه‌ای دیدم. هر صحنه انقدر رویایی بود که با خودم نگفتم بایستم و بیشتر نگاه کنم. حتی طوری بود که نمی‌دونستم باید به چه چیزی نگاه کنم. ساده ترین چیزها هم شگفت آور بود. زیر لب می‌گفتم: سبوح قدوس رب الملائکه و الروح.

هوا روشن شد و همه بیدار شدند و فهمیدیم که زینب بدجوری تب کرده. مردها هم یه مقدار لرز کرده بودند. زود صبحانه خوردیم و برگشتیم به سمت بابلسر. اما خاطره‌ اون روستای جنگلی، اون کلبه و اون حال و هوا رهامون نمی‌کرد. حاج محمد ازمون هیچی نگرفت. گفت برای پدرم دعا کنید.

به مصطفی گفتم انقدر محبت حاج محمد و احسانی که در حق ما کرد، شیرین بود که طعمش محاله حالا حالاها از یادمون بره. من به این نتیجه رسیدم که مهم نیست چقدر پول داشته باشی و بتونی ریخت و پاش کنی، گاهی شاد کردن دل آدم‌ها هیچ ربطی به پول نداره.

و بعدش مصطفی گفت که ای‌بسا این اتفاق خوب، به برکت پافشاری داداشش بر حق الناس نکردن بوده. همون‌جا که اول روستا خواستیم بشینیم توی ملک یک آدم دیگه و همسر نسیم گفت: « نه.»

و من عاشق این آیه‌های سوره ذاریاتم: «و فی السماء رزقکم و ما توعدون. فورب السماء و الارض انه لحق مثل ما انکم تنطقون.»


از اون روستای جنگلی صبح شنبه بیرون زدیم. تا برگردیم ویلا و وسیله جمع کنیم و بریم از دریا خداحافظی کنیم و ... نهایتا ساعت ۹ و نیم شب رسیدیم تهران. فکر می‌کردم بتونیم زود بخوابیم اما مصطفی همون نیمه شب رفت سر کار...

می‌نویسم چی شد...

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۱۶
صالحه

بعد از اتفاقات تلخ‌تر از زهری که در غزه افتاد و خبرش بهمون رسید، گمان نمی‌کردم حال نوشتن برام بمونه. می‌خواستم از روز سوم فروردین و سفرمون در شمال بنویسم که یک خاطره به یاد ماندنی برامون ساخته شد. خوب بودم تا صبح یک شنبه ۵ فروردین که به هم ریختم و بعدش هم به حدی انرژی ام افت کرد که حدس میزدم به سمت افسردگی برم اما ناگهان بامداد ۷ فروردین (دیشب) اتفاق عجیب دیگه ای افتاد که اشک شوق ریختم براش و حالا با وجود اشک ریختن برای غزه، می‌تونم به زندگی عادی برگردم. اما قبل از نوشتن در مورد ماجرای سوم فروردین و ماجرای امشب، یک برش از روز دوم فروردین رو می‌نویسم...

روز اول و دوم فروردین ما رفتیم کنار دریا. با این تفاوت که روز دوم، بچه‌ها با وسایل شن‌بازی‌شون اونجا مشغول بودند. اینم بگم که در این دو روز، هوا به شدت سرد بود و برای همین ساحل خیلی خلوت بود. مخصوصا روز دوم که تا پیاده شدیم از اومدن پشیمون شدیم اما همون موقع، همسر نسیم، یکی از دختراش رو برد دستشویی و برای همین مجبور شدیم صبر کنیم و در همین حین، ابرهای سیاه کم کم از چپ و راست ما کنار رفتند و روی یک بخش کوچک ساحل، یعنی همون جا که ما بودیم، آفتاب افتاد.

به غیر از ما دو تا خانواده، سه چهارتا پسر جوان کنار ساحل اومده بودند. باند گذاشته بودند و مشغول صفا کردن بودند. ما هم (به قول نسیم) خیلی اوکی بودیم و نشسته بودیم دور آتیش، تخمه می‌شکستیم. زهرا (دختر شماره یک) داشت شن بازی می‌کرد که یکی از وسایلش که برای ساختن قلعه شنی بود، شکست. آی زد زیر گریه! آی زد زیر گریه و به باباش غر می‌زد. باباش طفلی بی سر و صدا مشغول ساختن قلعه بود که بهش اثبات کنه که با همین ظرف شکسته هم میشه. ظرف رو برگردوند، بازم زهرا با شدت گریه می‌کرد. من گفتم: زهرا این قلعه، اصلا یک قلعه معمولی نیست. یک قلعه افسانه‌ای هست که توش کلی شاهزاده خانم زندگی می‌کنند. وقتی باد میاد و برج و باروهای قلعه خراب میشه، این شاهزاده خانم‌ها به پرواز در میان و میرن توی دماغ دختربچه‌هایی که گریه می‌کنند.

بلافاصله گریه زهرا بند اومد.

خلاصه اینم تعریف کردم که یکی از هنرهای مادرانه‌ام رو رو کنم :)

بعدش دیگه بچه‌ها رفتند نزدیک موج‌ها، پاچه‌های شلوار بالا، مشغول بازی و خیس شدن بودند و ما از دور تماشاشون می‌کردیم. یه مقدار که گذشت، متوجه یک خانمی شدیم که زیر اندازش رو بین ما و ماشین اون پسرها انداخته بود. البته فاصله‌اش با ما خیلی کم و با ماشین پسرا، زیاد بود. دخترش رو با خودش آورده بود ساحل که بازی کنه و خودش نشسته بود با یک فلاسک و یک چتر و یک لیوان روی زیر انداز. من زیر چشمی می‌پاییدمش. یک شلوار کوتاه و یک کاپشن و یک کلاه پوشیده بود که موهاش رو کامل پوشونده بود. مژه‌هاش طبیعی نبود. انگار کاشته بود یا چی. ناخن‌هاش هم همین‌طور و یک تتوی کوچک بالای قوزک پاش داشت. اولش برای خودش یک نسکافه درست کرد و بعد از مدتی، پشت به باد و ما کرد و سیگارش رو روشن کرد.

دخترکش با دخترای ما بازی می‌کرد. ما هم گرم گپ و گفت و خنده بودیم که من نگاه‌های سنگین پسرهای ماشین بغلی رو روی اون خانم احساس کردم. با خودم می‌گفتم یعنی چرا تنها آمده؟ و خب حدسم این بود که اصلا شاید طلاق گرفته و از غم مشکلات زندگی سیگار هم می‌کشه و ...

ولی... ولی... خدا می‌خواست بهم نشون بده که چقدر توی ذهنم چرت بافتم.

دم‌دم‌های غروب شد. موقع رفتنمون، دلمون نمی‌اومد تنهاش بذاریم، اونم با نگاه‌های هیز پسرای ماشین بغلی. دخترکش هم شلوارش کامل خیس شده بود. آقایونِ ما، نظرشون این بود که حتما برسونیمشون که یه وقت دخترک مریض نشه. من هم سریع گفتم بذارید من بهش میگم. تهِ ذهنم این بود که از ما خیلی بدش نمیاد. چون هم ترجیح داده جاش رو نزدیک ما آدم مذهبی‌ها بندازه و هم یک بار که چشم تو چشم شدیم، گرم به هم لبخند زدیم.

بهش گفتم که دخترش رو بیاره کنار آتیش ما تا شلوارش رو عوض کنه. البته شلوار اضافی نداشت. ما یک پتو نوزادی داشتیم که مامانش دورش پیچوند و وسایلشون رو جمع کردیم و گذاشتیم پشت صندوق و رسوندیمشون. منم یک نفس راحت کشیدم که این خانم تنها نموند کنار ساحل زیر نگاه‌های اون پسرا...

الا لعنه الله علی القوم الظالمین. خدایا، صاحبت چی می‌کشه که نوامیس باحیای این امت، به دست رذل‌ترین و شقی‌ترین‌‌ها عذاب و شکنجه میشن و مردهاشون قدرتی برای دفاع ندارند، بچه‌هاشون هم...

من با اون خانم صحبت کردم. متوجه شدم اسمش فاطمه است، اسم دخترش رضوانه. از مشهد اومده بودند و چون تازه رسیده بودند، همسرش خسته بود و در ویلا مشغول استراحت.

بهش هم چیزی نگفتم. نگفتم چرا حجابت اینجور و اونجور هست. حس می‌کنم همه چیز در عمل اتفاق افتاد. امر به معروف و نهی از منکر. دوست داشتم حس خوب با خودش به یادگاری ببره از ما مذهبی‌ها.

روز چهارم به اصرار بچه‌ها، برای خداحافظی از دریا رفتیم ساحل و زود برگشتیم که برگردیم تهران. خوب یادمه داشتیم از خیابون منتهی به ساحل به سمت جاده میرفتیم. خواستم بگم: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان اما به زبونم اومد: آجرک الله یا صاحب الزمان بمصاب جدک الحسین... فکر کنم در همون ساعت‌ها بود که در غزه جنایت‌ها شد...

و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۰۹
صالحه

اصلا فکرشم نمی‌کردم سال نو ما اینقدر قشنگ شروع بشه.
تو راه شمال، بچه‌ها بیشتر رفتن تو ماشین آبجی من (نسیم) و داداشِ مصطفی (همسر نسیم) :)
من و همسر کلی وقت دو نفره داشتیم. با هم حرف زدیم... از خیلی قدیم‌ها. از بیشتر از یازده سال پیش...
به همسر گفتم: یعنی واقعا اگر دو تا جوون همه چیزشون با هم هماهنگ و عالی باشه، فقط فرهنگ و سطح معیشتی خانواده‌هاشون متفاوت باشه، باید قید رسیدن به هم‌دیگه رو بزنند؟
یه چیزی تو پرانتز بگم. اختلاف فرهنگی من و همسر، واقعا خارج از حد تصور و طاقت ۹۹ درصد آدم‌ها هست. مثلا ما بعد از عروسی‌مون با خانواده همسرم یه سفر رفتیم که داستانش رو بارها مصطفی‌جان برای دوستانمون تعریف کرده. قصه اون سفر همیشه باعث حیرت دوستانمون شده؛ از حجم اختلاف فرهنگی و ...  ماجراش خیلی طولانی و خنده‌داره و همیشه دوستان همسرم آخرش می‌پرسند: خانم فلانی شما چطور در اون سفر دوام آوردید؟
یا مثلا اخیرا که از کربلا برگشتیم، عروس‌مون که احتمالا برای اولین بار مواجهه نزدیک با خانواده همسرم داشت؛ دو سه روز پیش بهم گفت من تازه فهمیدم اختلاف فرهنگی داریم تا اختلاف فرهنگی! و گفت که اختلاف فرهنگی خانواده خودش و خانواده ما، در مقابل اختلاف فرهنگی خانواده من و همسرم هیچه! :)
ولی با وجود این اختلافات سخت و جدی، من پریروز تو جاده هراز به مصطفی گفتم: چقدر خوشحالم که بهت بله گفتم!
هر دومون متفق القول بودیم که اصلا دلمون نمی‌خواست تو سی سالگی تازه بخوایم با نامزدمون بریم سینما! و اون کارها وقتش همون سن بود و ما بردیم چون لذتش رو بردیم! و از این گفتیم که چقدر همدیگه رو نجات دادیم از زندگی مجردی و تبعیت از پدر و مادر و به جاش به معنای واقعی کلمه مستقل شدیم.
از این گفتیم که چقدر در این ۱۱ سال هر دومون بزرگ شدیم (مخصوصا مصطفی در یکی دو سال اخیر خیلی تغییرات خاص و خوبی کرده!) و مادر و پدر شدن، چقدر دنیای ما رو ساخته! خوشگل ساخته!
امروز به این فکر کردیم که وقتی کاری می‌کنیم که در جریان اون، بچه‌ها شاد میشن، برکت به زندگی‌مون نازل میشه.
مثل همین سفر رفتن! بچه‌هامون با دوستاشون بازی می‌کنند و کیف می‌کنند و انگار در حق ما دعا می‌کنند.
در سفر سعی می‌کنیم دائما در حال خوشحال کردن بچه‌ها باشیم و برکت خدا دائم در زندگی‌مون جاری میشه.
این به خاطر این هست که خداوند اسباب برکتش رو در دعایی قرار داده که از ارتباط حسنه با انسان‌ها حاصل میشه.
و البته من از اول این سفر نیت قربت کردم...


به مصطفی گفتم: ما اینقدر همدیگه رو دوست داریم، شکرش رو چطور به جا بیاریم؟
سریع گفت: بچه بیاریم.
_ :/
_ جدی گفتم. زن و شوهری که همدیگه رو دوست دارند باید بچه بیارن. هیچ چیزی ارزشمندتر از عشق برای دادن به بچه‌ها وجود نداره. به نظر من، زن و شوهرایی که همدیگه رو دوست دارند، باید بچه زیاد بیارن، اونایی که همش با هم جنگ دارن؛ اصلا نباید بچه‌دار بشن...
_ حالا چندتا به نظرت خوبه؟
_ ۶- ۷ تا.
_ ۶ تا خیلی خوبه. ولی چرا؟
_ نظر آقا اینه.
_ از کجا میدونی؟
_ دوستان دانشجو در دیدار دانشجویی یا همکارانی که ضیافت افطار آقا دعوت بودند از خودشون پرسیدند...
_ ولی میگم باید یه جوری بچه بیاریم که اگر خواستیم بریم مسافرت، بتونیم با یه خانواده دیگه مثل خودمون بریم. مثلا الان هر ۶ تاشون رفتند تو اون ماشین و پیش دوستاشونن. اینجوری خوبه! :)
_ آره :)


فکر کنم انقدر باهم مهربون بودیم که اون روز قسمت‌مون شد بریم زیارت علامه حسن‌زاده آملی. خیلی چسبید. جای شما خالی! دیوان شعرشون رو تورق کردم و ازشون رزق استاد و علم خواستم :)

آخر شب رسیدیم منزل پدرشوهر نسیم جان. بچه‌ها که خوابیدند، آتیش درست کردیم و تا اذان صبح چرت و پرت گفتیم.
چقدر حرف زدیم و ما چقدر با هم حرف داریم! انگار تا ابد هم با هم باشیم؛ حرفامون تموم نمیشه.
یکی از موضوعاتی که یه ذره در موردش حرف زدیم؛ اینستاگرام بود و از این شوخی شروع شد که نسیم تصمیم گرفت از آتیش منقل فیلم بگیره :)) یکی از نزدیکان نسیم‌اینا، یک بلاگر مذهبی معروف در اینستاست که پیجش بعد از صد بار بسته شدن، الان به ۱۰۰کا رسیده. سر همین چیزا، ما هر از چند گاهی ممکنه در مورد اینستاگرام و ضرورت یا عدم ضرورت فعالیت در فضای مجازی و ..‌. صحبت کنیم.
همه‌مون زده بودیم تو فاز شوخی. من گفتم: من اگر همین الان بخوام بلاگر بشم، با تیکه کلامم که "شششادآب" یا همون "shut up" هست، می‌تونم معروف بشم در حد واگعیه یا کیکه :)))
شما هم یه ذره سعی کنید shut up رو با کشیدن حرف شین در ابتدا و تند ادا کردن بقیه‌اش ادا کنید تا لازم نشه من براتون ویس بذارم. می‌بینید که خیلی بامزه میشه :)))
بعد ادامه دادم:
ولی تصورش رو کنید! چند سال بعد میرم مصاحبه هیئت علمی شدن در دانشگاه.
یکی از اعضای هیئت علمی بهم میگه: خانم فلانی؛ شما همونی هستید که تیکه کلام "شششادآب" رو در اینستا ترند کرد؟
بعد من خیلی سرخوش میگم: بله! خودم هستم و الانم پیجم رسیده به ۱۰۰ کا 😎
بعد در جواب میگه: "شششادآب"
من: 😐
😆😆😆
خلاصه که حیفم اومد این لطیفه رو اینجا ننویسم و بعدا یادم بره.


روز اول فروردین ما اینطور گذشت که رفتیم کنار ساحل. آتیش روشن کردیم. بچه‌ها مشغول شن بازی شدند، با دستان خالی!
ما هم فقط می‌تونم بگم در ساده‌ترین و بی‌ریاترین حالت ممکن صفا می‌کردیم و بس! گفتنی نیست...
باغ بهشت و سایه‌ی طوبا و قصر حور
با خاکِ کوی دوست برابر نمی‌کنم

بعد برگشتیم خونه و شام رو ‌زدیم که طبیعتا جوجه بود. حالا وقت چی بود؟ تولد!!!
روز اول فروردین، تولد زهرا، دختر نسیم‌جان هست :)
۵ روز قبل هم که تولد فاطمه‌زهرا بود...
به زهرا گفتم: خوش به حالت که تولدت با روز عید غدیر و نوروز و روز ظهور امام زمان ان شاءالله یکی هست. و تازه تولدت ۵ روز بعد از روز تولد دوست عزیزته و اول کیک فاطمه زهرا رو می‌خوری؛ ۵ روز بعد؛ نوبت کیک توئه :)
به شوخی به زهرا گفتیم فاطمه‌زهرا فقط ۵ روز ازت بزرگتره :) و البته زود تصحیح کردیم: زهرا ۳۶۰ روز بزرگتره :) (بیشترین اختلاف سنی بین بچه‌های ما و نسیم‌اینا)
کادوی تولد هم که برای هر ۶ تاشون بود؛ ۴ تا بسته وسایل شن‌بازی ساحلی.

ولی الان برام جالبه که دارم می‌نویسم، نمی‌تونم حق مطلب رو ادا کنم. مثلا بچه‌ها بعد از صبحانه، تو باغچه کلی حلزون جمع کردند و اینا رو گذاشتند کنار پله. انقدر بامزه است! الان همه‌ اون‌ها راه افتادند و جلوی چشم‌ما مثل یک گله سرگردان دارند اینور اونور میرن.
بچه‌ها خیلی قشنگ با هم بازی می‌کنند، بدون وسیله خاصی. بدون جنگ و دعوا، هزار قل هو الله!
وقتی به این فکر می‌کنم چرا من از بچه‌ها اینجا کم می‌نویسم، دلیلی پیدا نمی‌کنم جز اینکه ارتباطم با بچه‌هام، نه تنها بدون خشونت هست، بلکه تقریبا بدون چالش و در کمال مهربانی و صمیمیت پیش میره :)
و انقدر از بودن باهاشون لذت می‌برم ‌که خدا میدونه.
فقط چون مساله‌های عقلی زیادی هستند که همیشه ذهنم درگیر اون‌هاست؛ دیگه به شرح اوضاع و احوال بچه‌ها نوبت نمی‌رسه.
وگرنه مثلا زینب اخیرا خیلی در مورد خداوند سوال زیاد می‌پرسه. خیلی خلاق هست و از نقاشی و آجره بازی‌هاش یا پیشنهاداتش برای بازی یا نوع بیانش میشه فهمید خیلی باهوش‌تر از بقیه هم‌سن و سال‌هاش هست. فاطمه‌زهرا سوالات اعتقادی و احکام می‌پرسه، در بعضی از چیزها مثل نویسندگی و ارتباطات اجتماعی مهارت خیلی بالایی داره و لیلا هم که مدام شیرین‌کاری و دلبری می‌کنه و تقریبا کامل می‌تونه حرف بزنه.‌‌..
من فقط از شدت روان بودن و جاری بودن این ارتباط لذت خالص می‌برم. از اینکه می‌تونم جواب سوالات اعتقادی و فلسفی بچه رو با دانشی که دارم طوری بدم که کمترین گره‌ای برای بچه در ذهن و اندیشه و عواطفش پدید نیاد...
و این حس بی‌نظیری بهم میده، وقتی به دخترام میگم خیلی دوستشون دارم یا اونا این رو بهم میگن :)
و وقتی توی کافه جاده هراز؛ برای خودم که هیچی میل نداشتم، چیزی نگرفتم اما یادم بود که فاطمه‌زهرا دو روز پیش هات‌چاکلت هوس کرده بود و براش گرفتم. وقتی دادم دستش، چشماش برق زد و من فهمیدم ظرف عاطفه‌مون رو خیلی خوب پر کردم :)


یه اتفاق تلخ و ناگوار هم سه شنبه افتاد. اتفاقی که انسان در حکمت خدا می‌مونه و فقط ترجیح میده چیزی نگه. اینجا نمی‌نویسم که کامتون تلخ نشه. این رو نوشتم که اگر آشنایی این وبلاگ رو می‌خونه بدونه که به این مساله بی‌توجه نبودم. اما جای گفتنش اینجا نیست.


عیدتون مبارک :)

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۵۱
صالحه

عموی بزرگ من؛ حدودا دو سه سالی هست که محله‌شون رو عوض کردند و رفتند امیرآباد شمالی. برای نزدیک شدن به محل کار عمو و دانشگاه پسرعمو و ضمنا اونجا دختر عموم مدرسه تیزهوشانش خیلی بهتر از مدرسه قبلی هست.
زن‌عموم گاهی از هم‌کلاسی‌های دخترعموم میگه. بلااستثنا همه کلاس زبان میرن و انگلیسی عالی، حتما یه ساز هم بلدند بزنند، غالبا پیانو. و حتی ممکنه یه هنر دیگه هم بلد باشند و زن‌عموم از این میگه که چقدر بلد بودن یک هنر روی درس‌شون و توانایی‌هاشون اثر داره و ...

زن‌عموم معمولا اینا رو به عنوان یه نقطه قوت خیلی جدی میگه، طوری که من اون اوایل فکر می‌کردم خب چرا من ساز زدن بلد نیستم! حتی منی که اینقدر زبانم خوبه و باید برم سراغ زبان خارجی دومم؛ به خودم شک می‌کردم که نکنه چون من هیچ‌وقت تیزهوشانی یا نمونه‌ای نشدم؛ پس راستی راستی خوب نبودم. نکنه منم باید همون الگو رو می‌رفتم! نکنه بچه‌هام باید اون الگو رو پی بگیرند و اگر نشه، ظلم کردم در حق‌شون...

و ناگهان تلنگری خوردم * که دقیقا خاک بر سرت!
چقدر من مرعوب این سبک زندگی غربی میشم!
به راحتی!
چقدر داشته‌های یک زندگی دینی رو نادیده گرفتم! دست کم گرفتم!
ناگهان به خودم اومدم که همینه دیگه! ما آدم مذهبی‌ها انقدر تو دینداری‌مون شل هستیم؛ انقدر نمی‌دونیم چه گوهرهایی داریم؛ انقدر به داشته‌هامون مغرور و مفتخر نیستیم و انقدر بلد نیستیم این داشته‌ها رو بروز بدیم که هر چی بلا سرمون بیاد، حق‌مونه.
آخه حفظ قرآن، حفظ نهج البلاغه، حفظ صحیفه سجادیه، حفظ ادعیه (مثلا توصیه شده که فرزندانتون دعای جوشن کبیر رو حفظ کنند) اینا بیشتر ظرفیت مغز و حافظه و ... رو آزاد می‌کنه یا یادگرفتن پیانو؟ احتمال اینکه یک حافظ قرآن بتونه رتبه سه رقمی در کنکور بیاره بیشتره یا نوازنده پیانو؟
اگر نظرتون اینه اونی که پیانو بلده، موفق‌تر خواهد بود، من دیگه با شما در سکوتم.
اما اگر نظرتون بر اولی هست، من میگم مگه چنین چیزی کم گوهری هست؟
این از الطاف اختصاصی خداست برای مومنین.
خب، پس چرا اینقدر شل هستیم؟
چرا دنبال این راه نمی افتیم که خودمون رو، بچه‌مون رو، شوهرمون رو تو این مسیر بندازیم؟
این قشری که زن‌عمو ازشون حرف می‌زنه، یه پیانو گوشه خونه‌شون دارن، برای بچه‌شون معلم خصوصی پیانو می‌گیرن. مدام در حال رفت و آمد هستند و مثل یک سرویس، بچه‌شون رو میبرن کلاس زبان و میارن. اگه مهمون بیاد حتما بچه‌شون یه قطعه براشون می‌زنه و تشویق میشه.
ما چی؟
ما دقیقا هیچ کاری نمی‌کنیم جز اینکه از تربیت دینی بترسیم و بگیم اگر بفرستیمش کلاس قرآن زده میشه.
من خودم قبلا نوشتم که چطوری از یک معلم قرآن آسیب دیدم اما به عنوان یک والد، باید عزم کنم و مثل یک کوه بایستم و نذارم به بچه‌ام آسیب برسه.
چرا وقتی رفت کلاس قرآن و چهارتا سوره حفظ شد، هیچ‌وقت بلد نیستیم توی یک مهمونی از بچه‌مون یک سوال قرآنی بپرسیم تا با جواب دادنش، تشویقش کنیم؟ هدیه به این خاطر بهش بدیم؟ نهایت هنرمون اینه که بابت حفظ بهش پول بدیم مثلا؟ چرا نمی‌تونیم مثل اون پیانو زدنه؛ جلوه بهش بدیم تو فامیل و دوستان؟
اصلا چرا اینقدر خودمون بی‌کلاسیم و اینقدر با موضوعی به این باکلاسی، مواجهه سطح پائینی داریم؟
حفظ قرآن؛ قرائت قرآن و دانش‌های این‌چنینی خیلی باکلاس و سطح بالا هستند. خیلی! اگر من شعورم نمی‌رسه، دقیقا به این خاطر هست که ذهن من و دنیای من، جزو مناطق محروم هست :) خیلی جالبه که بعضی از آدم‌هایی که ظاهرا در مناطق محروم کشور هستند، با قرآن انس دارند اما یک سری افرادی که در مراکز شهرها و مناطق مرفه هستند، آن‌چنان قرآن رو ناچیز می‌شمرند که انگار برای از سر بازکنی هست. مثلا میگن دخترم سوره‌های کوچیک قرآن رو "هم" بلده انگار میگن یه بسته ماکارونی از بقالی سر کوچه خریدیم. این‌ها مثل کسانی هستند که در یک باغ و بوستانی که از درخت‌ها انواع میوه‌ها و مائده‌های بهشتی آویزان هست، سرشون رو می‌اندازند پایین و فقط علف هرز می‌خورند! از عقب‌مونده‌های ذهنی هم اوضاع‌شون بی‌ریخت‌تره.
وقتی به این فکر می‌کنم که هنوز اون‌قدری دیر نشده که به این فکرها افتادم، می‌خوام اشک شوق بریزم.
خدا رو شکر.
مامانم همیشه خیلی اصرار داشت که فاطمه‌زهرا رو ببرم کلاس قرآن‌. یکی دو جا رو هم معرفی کرد. من رفتم دیدم کلاس قرآن تو کتابخانه قدیمی و داغون مسجد سر خیابون مامانم‌اینا برگزار میشه. انقدر فضاش زشت و بی‌قواره‌ است که حتی منم خوشم نیومد چه برسه به بچه‌ام.
باباجون! به چه زبونی بگم! حفظ قرآن خیلی باکلاسه. تجملاتی نشه اما رعایت کنیم شان قرآن رو.
مامانم فکر می‌کنه من دغدغه حفظ قرآن بچه‌هام رو ندارم اما گرچه معتقدم "دغدغه مرده است" اما من هنوزم دغدغه تربیت دینی بچه‌هام رو دارم...
مدیر کاروان‌ کربلامون یه آقای مداح سرشناسی بود. کربلا که بودیم، یه شب برامون سفره حضرت رقیه پهن کرد و چه اشکی هم از کاروان گرفت. اما اولش گفت: من اصلا درست نمی‌دونم تو سفره حضرت رقیه نون و پنیر می‌ذارن. این غذای دوران اسارت خانوم بوده. این‌ نازدانه‌ها در خانواده خیلی عزیز بودند و همه چیز براشون فراهم بوده. در شان خانوم رقیه نیست که سفره‌شون فقیرانه برگزار بشه.
خلاصه سفره حاج‌آقا خیلی باکلاس بود. چقدر هدیه اسباب بازی به بچه‌ها دادند. شاخه گل به هر نفر دادند. شیرینی و شکلات و میوه دادند.
هیچ‌وقت جمله حاج‌آقا یادم نمیره. چیزهای باکلاس و شیک برای غربی‌ترین مناسبات‌مونه و به مناسبات دینی که می‌رسه، به دم‌دستی‌ترین شکل برگزارش می‌کنیم.
دوست دارم دخترام که ازدواج کردند، به جای مهمونی عروسی، برن کربلا، برن مکه. بعدش که برگشتند، یه سفره به نام اهل بیت بندازیم و فامیل رو دعوت کنیم. به خاطر اهل بیت دور هم جمع بشیم...
هیچ‌وقت نباید یادمون بره که در این دنیا میهمان چه کسانی هستیم...


*: شاید بعد از سفر کربلا بود و بعد از اینکه اون احساس میهمان مولا صاحب الزمان بودن بهم دست داد؛ بعد از اینکه اونجا کلی برای نسل و ذریه‌ام دعا کردم... بعد از اینکه تصمیم گرفتم واقعا آدم خوش‌قلب‌تر و بهتری بشم... بعد از شروع یک ختم قرآن هدیه به چهارده معصوم (که هنوزم تموم نشده) و چه میدونم؟ اصلا اینا چه ربطی به این قضیه دارند، نمیدونم.
یا حتی نشستن پای پخش زنده جلسه روز اول ماه رمضون با جمع قرآنی کشور و معاشرت حضرت آقا با اهل قرآن، دیدن بخش‌هایی از برنامه محفل... واقعا دقیقا نمی‌دونم چی شد اما...

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۲ ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۱۷
صالحه

اسفند داره تموم میشه و من ننوشتم ازش. وقتی از کربلا برگشتیم بدجوری مریض شدم و مصطفی هم همون روزها مجبور بود بره بلوچستان، چابهار. خلاصه سخت گذشت و از کارهام افتادم و یه سری کارهای آخر سالی هم دست به دست هم دادند که نتونم ذهنم رو منظم کنم برای نوشتن.
ولی الان خلاصه می‌نویسم:
پنج اسفند زنگ زدم به استادِ جان برای خداحافظی... کاش می‌شد اون مکالمه مثل یک آینه‌ی شفاف توی دلم باقی می‌موند. هر وقت دلم می‌خواست می‌رفتم خودم رو توش نگاه می‌کردم.
کاش می‌تونستم شادی استاد از شنیدن کارهای ساده‌ای که برای پیشرفت خودم کرده بودم، توی یک شیشه عطر در بسته نگه‌دارم.
کاش می‌تونستم تمام اون جملات رو یک جایی ثبت کنم اما نمیشه.


چه سال خوبی بود!
نیمه اول سال ۱۴۰۲ که از یک خوف و رجا، یک جور ناامیدی و تلاطم عمیق در زندگی من و مصطفی شروع شد و به دفاع از پایان‌نامه‌ام علیرغم همه فشارها ختم شد.
اما نیمه دوم سال، حفظ قرآن رو جدی‌تر گرفتم. کلاس زبان شرکت کردن و گرفتن مدرک زبان و شرکت در کنکور دکتری و ارسال مدارک استعداد درخشان... همینا خیلی خوب بود که من این چند مورد رو به استادِ جان البته دقیقا با ترتیب برعکس گفتم.
و همینطور رفتن به باشگاه به شکل منظم‌تر.
و سفر مشهد در نیمه اول سال و سفر به عتبات در نیمه دوم سال که هر کدوم از این سفرها؛ باعث تقویت شدن اهداف و آرزوهام شدند.
وقتی رفتیم مشهد و از امام رضا خواستم که پایان‌نامه‌ام رو دفاع کنم، دقیقا زمانی بود که امید زیادی به این اتفاق نداشتم و فقط از خودشون خواستم و کن فیکون کردند.
حالا که رفتیم عتبات، هر حاجتم رو از یک امام خواستم و از الان حس می‌کنم روا شدند. برای همین انگار از همین الان اهداف سال جدیدم رو تعیین کردم. وظیفه من فقط تمرکز روی کیفیت هر روز هست و تلاشی که باید بکنم تا سهم هر روز در حق اهدافم ادا بشه.


از همه اینا بهتر اینه که من و مصطفی در اون تلاطم عمیق؛ در قعر اقیانوس زندگی‌مون داریم یک قصر می‌سازیم.‌ یک قصر باشکوه. گوش شیطون کر، لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
یکی دو روز پیش بهم گفت که در نجف من به امیرالمومنین گفتم که شما که حضرت زهرا رو خیلی دوست داشتید، یه کاری کنید که منم عشقم به زنم زیاد بشه!
من هنوزم از این خواسته مصطفی متعجبم. آخه از اولش هم اون همیشه بیشتر از من، عاشق بود. دیروز سحر ازش پرسیدم: چرا من رو دوست داری؟
جوابش انقدر گیجم کرد که درست خاطرم نمیاد. ولی هرچی بود، این بود که اصلا به خاطر یک چیز خاص منو دوست نداشت. گفت تو حتی اگر قدت کوتاه بود یا چاق هم بودی، بازم من عاشقت بودم. آخه خودمم می‌دونم. عشق از جنس وجود خداست. خداوند ربط مطلق هست و به همین دلیل عشق پیوندی هست که فقط خدا می‌تونه ایجاد کنه. و لابد خیلی مقدسه. خیلی عرفانی و پاکه. احساس می‌کنم تو این مورد دارم ازش عقب می‌مونم.


از وقتی از کربلا برگشتیم، گاهی زیر لب می‌گم: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان. از همون وقتی ‌که این جمله رو پرچم سبز مسیر بهشتی بین‌الحرمین که برای نیمه شعبان نصب شده بود دیدم، با خودم گفتم: اینا همه از صدقه سر ولی نعمت ماست. این دعوت خود ایشون بوده. اصلا همه‌ی زندگی ما یک میهمانی در ارض امام هست. ارضی که متعلق به امام هست و آفریده شده که تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا.
هنوزم گاهی که یادم بیاد میگم اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.
یادش به خیر، برگشتنی از کربلا به سمت فرودگاه نجف، مدیر کاروانمون برامون روضه خوند و حسابی از کاروان اشک گرفت. بعد توی جاده کربلا به نجف، همینطور که موکب‌های خالی رو نگاه می‌کردیم، برامون مناجات امیرالمومنین در مسجد کوفه رو با صدای حاج آقا سماواتی پخش کردند.
رسیدیم نجف و رفتیم مسجد سهله، خیلی حس لطیفی بود اینکه میدونستم یه روزی قراره اونجا خونه امام بشه...


هنوزم حس دقیقه به دقیقه این سفر باهام همراهه.
خوراکی‌های خوشمزه‌ای که اونجا خوردیم؛ هندونه، موز و پرتقال و سیب و گلابی و توت‌فرنگی و انگور دانه درشت، حس خوردن مائده آسمانی بهم می‌داد. هنوزم دلم نمیاد بعضی از شکلات‌هایی که تبرک با خودم آوردم ایران رو بخورم.
صحنه‌های اون سفر چقدر واضح هستند...
هنوزم می‌تونم برگردم کفش‌هام رو دربیارم و بدم به کفشداری عتبه عباسیه. یا به کفشداری عتبه حسینیه... و برم زیر قبه امام حسین و دعا کنم. هنوزم می‌تونم تا خیمه‌گاه پیاده‌روی کنم توی تاریکی و نورهای مغازه‌ها و حرم‌ها. بعد داخل بشم و به سقف نگاه کنم که جای خیمه هاست. هنوز جای خیمه‌ها جلوی چشمام روشن و واضحه.
هنوز می‌تونم برگردم به بیرون صحن حرم شاه نجف. بعد مردد باشم از این در داخل بشم یا از اون در. هنوزم می‌تونم بنشینم توی حیاط صحن و حس کنم توی خونه پدرم نشستم. هنوزم می‌تونم برم صحن حضرت زهرا و نماز حضرت جعفر طیار بخونم.
هنوزم می‌تونم برم کاظمین، هنوزم می‌تونم برم سامرا...
چقدر عجیبه... نمیدونم! شاید برکتی هست که مولامون به این سفر داده. شاید برکت حضور بچه‌هامون بود که گرچه هزینه سفرمون رو خیلی زیاد کرده بود اما به تک تک لحظاتمون ضریب داده بود؛ وزن داده بود. شاید برکت دعا کردن برای همه بود. اینکه خیلی به فکر هر کسی بودم که از سفرمون خبر داشت و یه التماس دعا گفته بود و همینطور کسانی که خبر نداشتند یا چیزی نگفتند. نمیدونم.

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۴۱
صالحه

بلاخره بعد از شش ماه، بابا بامداد دوشنبه پروازش در تهران نشست و ما بعد از یک‌هفته شامگاه دوشنبه به تهران برگشتیم...
فعلا چند تا فریم از این سفر رو می‌خوام توی وبلاگ به نمایش بذارم.


نجف که بودیم، یه بار آماده شدیم که با بچه‌ها بریم حرم. هنوز تو لابی بودیم که یکی از هم‌کاروانی‌هامون رو دیدیم. یه پیرمرد چشم‌آبی مهربون با محاسن سفید و کلاه فلت انگلیسی و کت و شلوار خاکستری. ما رو که دید، اومد کنار کالسکه بچه‌ها و گفت ماشاءالله؛ سه تا دخترن؟ بعد خیلی جدی‌تر رو به مصطفی ادامه داد: خانومت هم که جوونه، یه دونه برادر برای این‌ها باید بیارید. برادر حامی خواهراشه. برادر باید باشه و این سه‌تا خواهر حتما به برادر احتیاج دارند و...
منم می‌خندیدم و به دست‌های حاج‌آقا نگاه می‌کردم که موقع صبحت کردن در مورد حمایت، دستاش رو شبیه چتر بالای سر کالسکه زینب و لیلا می‌گرفت. توی ذهنم تصویر گنبد آهنین مجسم شده بود :)
انگار حاج‌آقا یه‌بار دیگه هم به مصطفی گفته بود که حتما پسر‌دار بشید. خودش و حاج‌خانومشون یه پسر داشتند ‌که بورسیه شده تو آمریکا و متاهل ولی هنوز بچه‌ نیاورده. و یک دختر متاهل و شاغل که اونم خودش بچه نمی‌خواد و یک دختر مجرد که تقریبا از سن ازدواجش گذشته. اما نه حاج‌آقا و نه حاج‌خانوم مشکلی با این نداشتند که بچه‌هاشون بچه نمی‌خوان :)
یه‌بار بعدا، تو سفرِ کاظمین سامرا، نیمه شب رسیدیم به حرم سیدمحمد. بچه‌ها خواب بودند، من پیاده نشدم. دیدم همین حاج‌خانوم و یه خانم مسن دیگه که پادرد داشتند، اونا هم پیاده نشدند. جالبه حاج‌خانوم هم دوباره توصیه پسردار شدن رو به من کرد. قبل از اینکه من چیزی بگم، اون پیرزن مهربون دیگه‌مون گفت هرچی باشه؛ سالم باشه‌.‌ دوباره از حاج‌خانوم اصرار... من چیزی نگفتم. فقط از بچه‌های خود حاج‌خانوم و اوضاع و احوالش پرسیدم. حاج‌خانوم از اون خانم‌هایی بود که تو جوانی‌اش جزو زبر و زرنگ‌ترین‌ زن‌های فامیل بود. یه کمی هم وسواس تمیزی داشت. وقتی می‌نشست روی ویلچرش، پایین چادرش رو با دست صاف و صوف می‌کرد. ابروهای خاکستری‌اش نازک و مرتب بود...
بهشون گفتم: شما معلومه از اون خانم‌هایی بودید که انقدر مهربون بودین، نمی‌ذاشتین آب تو دل هیچ‌کس تکون بخوره.
جواب داد: ممنونم عزیزم اما تو مراقب خودت باش که از دست و پا نیفتی مثل من. بچه‌داری خیلی سخته و ...
با لبخند گفتم: حالا من که کاری برای بچه‌ها نمی‌کنم. خدا رو شکر...
بعد نمی‌دونم چی شد که گفتم: دوست داریم بازم بچه بیاریم :)
حاج‌خانوم خیلی تعجب کرد. ولی در عین حال، انگار یه قاب موندگار توی ذهن‌شون ساختیم. چون موقع خداحافظی، بهم گفت: از آشنایی‌ات خیلی خوشحال شدم.


کلا من و مصطفی تنها زوج جوان سفر بودیم که سه تا بچه داشتیم. بقیه یا یکی یا دو تا. چهره‌مون برای تقریبا همه اعضای کاروان، شناس بود. وقتی ما رو می‌دیدند و به هم لبخند می‌زدیم، با وجود همه تفاوت‌هامون، یه علاقه و انس عجیبی بین ما برقرار می‌شد. البته من بعدا فهمیدم که در مورد خانواده ما خیلی با هم حرف می‌زدند و براشون جالب بودیم.
و شاید خیلی‌ها که فکر می‌کردند ما هی بچه آوردیم تا آخرش پسر بشه، ولی با مواجهه نزدیک‌تر با ما و همون چند کلمه اول می‌فهمیدند که نه، اینطور نیست. و من عمیقا خوشحال بودم که این حس خوب فرزندآوری رو به اطرافیانم انتقال دادم :)


تو کاروان ما، یه خانمی‌ بود که با دو تا دخترش و خواهرزاده‌اش اومده بود زیارت. پوشش خواهرزاده‌اش بلوز و شلوار لی تنگ و یه شال بود. همین. چهره‌اش یه طوری بود که نه می‌تونستم بگم ازش بدم میاد و نه ازش خوشم میاد. نمی‌دونم! شاید اونم خیلی احساسی به من نداشت. اما خاله‌اش خیلی خوش برخورد بود و از دو تا دختراش، کوچکتره همبازی دخترای ما بود. همین بود که در هر فرصتی ممکن بود با هم یکی دو جمله صحبت کنیم. از نجف که رفتیم کربلا، یه بار تو رستوران، رفتم سراغ بچه‌ها که مشغول بازی با هم بودند. همین بهانه‌ای شد برای صحبت با خاله و خواهرزاده‌اش که من اسمش رو می‌ذارم الهه.
فهمیدم سی سالشه و هنوز مجرد.
بی‌مقدمه گفت: اومدم پیش امام حسین که شوهر ازش بگیرم.
جا خوردم که اینقدر راحت این حرف رو می‌زنه. آخه دخترای این مدلی، یه غروری دارند که دلشون نمی‌خواد به یه دختر همسن خودشون و با یه تیپ کاملا متفاوت بگن ما دوست داریم ازدواج کنیم. همون‌جا فهمیدم دلش خیلی پاکه.
گفت از امام حسین یه شوهر پولدار خواستم که خونه‌اش اندازه قصر باشه و چند تا ماشین داشته باشه و ... و انقدر عاشقم باشه که هر روز برام کادو بخره و سوپرایزم کنه.
من با دقت گوش دادم و لبخند می‌زدم. حرفاش که تموم شد، با یک غمی که توی صورتم نشسته بود، گفتم: ولی حاجتت برآورده نمیشه.
یکی دو تا جمله بین‌مون رد و بدل شد و بعدش گفت: من باید بیام پیش تو مشاوره.
بعد یک مقدار صحبت‌مون به درازا کشید. خلاصه حرفی که بهش زدم این بود که تو به خاطر نیازی که داری، این حاجت رو می‌خوای اما این حاجت، نیازت رو برطرف نمی‌کنه. امام حسین هم بهت حاجتت رو نمیده که یه گره به گره‌هات اضافه بشه! امام می‌خواد مشکلات تو حل بشه، پس این رو نخواه و این چیزی که بهت میگم رو بخواه... و بهش گفتم چی بخواد.


حالا تمام این ماجرا رو بذارید کنار تا یک ماجرای دیگه رو هم براتون تعریف کنم، بعد می‌خوام بین این دو تا مقایسه کنم.


شب آخری که کربلا بودیم، بعد از نیمه شب، رفتم زیارت امام حسین ع
دور ضریح که هیچ‌وقت خالی نمیشه اما زیر قبه چرا. نیمه شب به بعد، خیلی خلوت‌تره.
حال خوش بی‌نظیری رو تجربه کردم. ان شاءالله قسمت‌ تک‌تک‌تون. حس می‌کردم سرم رو که می‌برم بالا و به قبه نگاه می‌کنم، انگار از آسمان، حضرت منتظره که ازش بخوام تا اجابت کنه. فقط کافیه که بگم...
اون شب یک نامه هم نوشتم و به ضریح انداختم. بعد زیر قبه هر چی دعا با "ربّنا" توی قرآن هست، خوندم. برای بچه‌هام و نسلم دعا کردم و خیلی دعا کردم. خیلی خیلی دعا کردم. مخصوصا برای حاجت‌روایی همه کسانی که بهم سفارش کرده‌بودند براشون دعا کنم. یه حس عجیبی هم داشتم. احساس می‌کردم لازم نیست برای برگشتن بابام دعا کنم. و فردا صبحش فهمیدم بابا همون ساعت‌ها به تهران رسیده :)
وقتی حسابی گریه‌هام رو کردم، دلم نیومد برگردم. دلم خواست که یک زیارت جامعه‌کبیره بخونم دوباره.
نشستم یه گوشه، بعد از چند دقیقه، دیدم دو تا خانم پشت سرم، بلند بلند با هم حرف می‌زنند. (من از سیستان اومدم ولی تهرانی‌ام. من اصفهانی‌ام. آره، شما که معلومه از لهجه‌تون و ...)
پاشدم جام رو عوض کردم. این‌بار نشستم در یک زاویه‌ای که ضریح بیشتر معلوم بود. بعد از چند دقیقه دوباره دیدم دو تا خانم بغلی‌ام بلند بلند دارن با هم بحث سیاسی اقتصادی و .. می‌کنند. (با این قیمت دلار، دیگه جوونا نمی‌تونند ازدواج کنند. آره مادر، پسر من تا الان n بار رفته خواستگاری و ...)
زیارت رو به هر سختی بود تموم کردم. نگاه‌شون کردم. دیدم یکی‌شون جوانه و دیگری میانسال.
گفتم: حیف نیست تو این شب و این ساعت خلوت نمیرید زیر قبه که دعاها مستجابه، دعا کنید؟
خانم میانسال گفت: من پسرم می‌گفت پارسال اومدم زیر قبه برای ازدواجم دعا کردم، ولی هنوزم مجرده.
اون دختر هم بنا کرد به شکایت از وضعیت اقتصادی. یه طوری که انگار سی چهل سالشه و بارها بیزینس راه انداخته ولی شکست خورده. اما کلا ۲۰ سالش بیشتر نبود و رشته‌اش طراحی دوخت بود. وقتی فهمیدم سنش کمه، خندیدم و گفتم: نگران نباش :)
میدونید چی گفت؟ گفت: حرصم می‌گیره اینقدر امیدواری!
خیلی براش ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و رفتم.


با خودم می‌گفتم: خدایا! یا امام حسین! این چه سمی بود بعد از یک زیارت باحال نصیبم شد؟
وارد بین الحرمین شدم و از میان دسته دسته زائر عبور کردم. از کنار حرم حضرت عباس رد شدم و از خیابان اصلی به سمت خیابان فرعی هتل‌مون راهم رو کج کردم. خیابان خیلی خلوت بود ولی تاریک نبود. ناگهان چند قطره ریز آب به دست و صورتم خورد. سرم رو گرفتم بالا. دیدم باران ملایمی داره زمین رو تر می‌کنه. دانه دانه هر قطره، توی نور تیرچراغ برق خیابون و روشنایی هتل‌ها، صحنه‌ای تماشایی ساخته بود.
مردد بودم که برگردم بین‌الحرمین یا نه. احساس کردم باران خیلی زود تمام میشه. وسط خیابون شروع کردم دوباره دعا کردن... و یکی دو دقیقه بعد باران تمام شد.
برگشتم به اتاق‌مون. و در خلوت و تاریکی به الهه و اون دختر لجوج ناامید فکر کردم. به یاد این آیه افتادم که حضرت یعقوب به پسرانش میگه: یا بنی، اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرون.
و فهمیدم چرا الهه برام‌ انقدر دوست داشتنی شده...


با وجود اینکه سفرمون با دخترها خیلی گرون از آب دراومده بود، اما باعث و بانی خیلی از توفیق‌هامون بچه‌ها بودند.
دفعات اولی که رفتم زیارت ضریح امیرالمومنین ع، به اصرار فاطمه‌زهرا بود. بار دوم به اصرار زینب ایستادیم توی صف. با وجود اینکه دستشویی داشت، اما دلش می‌خواست بره زیارت ضریح. دفعه بعدش به خاطر لیلا، چهارتایی رفتیم زیارت ضریح. انگار اگر دخترها نبودند، ممکن بود من برگردم ایران و یادم بیاد که یه دل سیر به ضریح شاه نجف نزدیک نشدم!
یکی دیگه از این توفیق‌ها، زیارت سامرا و کاظمین بود. وقتی فهمیدیم برای سفر به کاظمین و سامرا باید از ساعت ۸ شب بشینیم تو اتوبوس تا ۱۱ صبح فرداش، مردد شدیم که با سه‌تا بچه بریم یا نه. تقریبا منصرف شده بودیم که وقتی فاطمه‌زهرا فهمید نمی‌خواهیم بریم؛ انقدر اصرار کرد که بریم که ما هم راهی شدیم و من برای اولین‌بار هر دو مشهد رو و مصطفی برای اولین بار سامرا رو زیارت کرد :')
یکی دیگه از این توفیق‌ها، رفتن به سرداب‌های حرم امام حسین بود که به واسطه اصرار بچه‌ها برای بازی با ریل‌های متحرک اتفاق افتاد. و همینطور سرداب مقدس سامرا که اصرار فاطمه‌‌زهرا بود :')
من بعد از این سفر، مطمئن شدم که ما کاری برای بچه‌ها نمی‌کنیم. اون‌ها هستند که برکت و رزق و رحمت خداوند رو به زندگی‌مون سرازیر می‌کنند. این بچه‌ها دستاورد زندگی من نیستند. بچه‌ها هدیه‌های خداوند به ما هستند.


وقتی رسیدیم ایران، کسی استقبال‌مون نیومده بود. قرار بود مادرشوهرم آبگوشت درست کنه و مامانم اینا هم برن خونه ما و منتظر باشن تا ما برسیم‌. ماشین‌مون که تو پارکینگ ترمینال سلام پارک بود، باتری‌اش خوابیده بود. اسنپ گرفتیم. رسیدیم دم خونه. غافلگیر شدیم! پدربزرگ مصطفی و دو تا از خاله‌هاش و داداشاش و داداشام (البته مهدی بعدا اومد) و از همه مهم‌تر، بابام! حالا دیگه می‌تونستم بگم: "بابا" و چهره بابام رو از نزدیک ببینم که میگه: "بله دخترم!"
غافلگیری اصلی اینجا بود که وارد خونه که شدم، همون لحظه عروس‌مون در گوشم گفت: مامانت فرش‌هات رو داده شسته‌ان!
انقدر خوشحال شدم که فقط خدا میدونه. شبیه دخترای دبیرستانی ذوق کردم :) که دیگه با تفصیل نمی‌گم :)))
در واقع فقط این نبود. مامانم خیلی بیشتر از اینا کارهای خونه‌تکونی‌ام رو پیش برده بود. پنجره‌ها رو تمیز کرده بودند، پرده‌ها رو شسته بودند. رویه لحاف‌ها رو شسته‌ بودند و تمام لباس‌هایی که موقع رفتن توی خونه ولو بودند :)
چند تا شاخه گل رز قرمز توی تنگ بود روی میز و خونه نورانی شده بود. واقعیت این بود که اگر مامان این کارها رو نکرده بود، من احتمالا امسال هم تمیزکاری‌‌های اینطوری رو یا انجام نمی‌دادن یا با گریه انجام میدادم :)
البته مامان معتقد بود که خیلی جاهای خونه‌ام خیلی تمیز بوده. مثلا رویه تشک‌ها و یکی از پرده‌ها رو تازه شسته بودم ولی کلا همه کمد‌هام مرتب بود و به جز کفِ خونه که دسته‌گل هرروزه بچه‌هاست، همه‌جاش مرتب بود.
با این حال، کار مامانم، کارستون بود. کاری بود که اصلا توقع نداشتیم انجامش بده! اونم دست‌تنها و فقط با همراهی خانومی که کمک‌کارش هست.
واقعا بی‌سابقه بود که مامان این‌کار رو کنه. خودش می‌گه که اصلا قصد نداشته که برای من خونه‌تکونی کنه و ناگهان دست و دلش به این کار میره. در واقع به عشق امام حسین و زائرهاش این‌کارها رو کرده بود و ...
و اینکه این ماجرا تعبیر خوابش بود که دو سه روز قبل از رفتن ما به کربلا برام تعریف کرده بود.
خواب دیده بود رفته خونه عمه‌ کبری‌اش (مامانم ساداته و عمه‌اش هم ساداته دیگه ولی عمه کبری الان چند ساله مرحوم شده). وقتی میره اونجا شروع می‌کنه به خونه‌تکونی‌کردن، با یک نفر دیگه که می‌گفت نمی‌دونستم اون نفر دوم کیه.
ولی حالا همه ما می‌دونیم که این خواب چقدر تعبیر داشت و منم فهمیدم که واقعا تک دختر خانواده بودن یعنی چی! خیلی شیرینه :)


فردای روزی که رسیده بودیم، موقع صبحانه، بچه‌ها زده بودند شبکه پویا. دیدم تبلیغ لوپتو و مسافری از گانورا رو داره میده. رو کردم به مصطفی گفتم: هنوزم داره اینا رو پخش می‌کنه؟
گفت: هنوزم؟! یه جوری میگی به آدم حس اصحاب کهف دست میده. مگه چقدر گذشته؟ یه هفته‌است نبودیم...
گفتم: انگار مدت زیادی بوده که از اینجا کنده شدیم. انگار سال‌های طولانی رفته بودیم به یک عالم دیگه.
خدا رو شکر که سفر آخرت برگشتنی نیست :)
۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۰۴
صالحه

چند شب بعد از تولدم شمسی‌ام بود. سوار ماشین بودیم و داشتیم از خونه مادرشوهرم‌اینا برمی‌گشتیم به سمت خونه خودمون. از یه خیابون طولانی و تاریک و خالی می‌گذشتیم که فقط نور زرد چراغ‌های وسط خیابون، روشنش کرده بود.
بچه‌ها آرام بودند. من و مصطفی ساکت بودیم.
بعد من یه نفس عمیق کشیدم و به مصطفی گفتم: می‌دونی؟ من دیگه ناراحت نیستم که قسمتم نیست برم کربلا. حتی اگر هیچ‌وقت هم نرم...
_‌میریم ایشالا.


چند روز بعد، مصطفی دیگه دلش طاقت نیاورد و گفت: تو یه کاروان ثبت نام کردم... می‌خوام ببرمت کربلا. همون موقع هم که گفتی من قسمتم کربلا نمیشه، ثبت نام کرده بودم. می‌خواستم غافلگیرت کنم. ولی حس کردم شاید زودتر بگم، خوشحال‌تر بشی.


بال درآوردم. انقدری بال‌هام واقعی هستند که می‌تونم باهاشون هزاربار خودم رو تو حرم نجف و کربلا و بین الحرمین تصور کنم...

الان بیشتر از یک ماهه که به رفتنمون که فکر می‌کنم، تو دلم میگم: "بلاخره نوبت منم شد." بعد یه بغض شیرین به گلوم می‌چسبه و زود رها میشه.
شیرینی‌ فکر کردن به این سفر مثل خالص‌ترین شیرینی دنیاست برای من. دلم می‌خواد این دو سه روز... کِش بیاد. کش بیاد. کش بیاد‌...


برای ۲۹ سال سن، یک کربلای کوتاه و دو تا اربعین خیلی کمه...
اما مدت زیادی نبود که حس می‌کردم برای رفتن به کربلا، نیازی به این همه تقلا نیست. بدون رفتن هم میشه در آغوششون بود.
و بعد که کارت دعوت اومد، فهمیدم فقط کافی بود یه ذره بهشون اعتماد می‌کردم، یه ذره بهشون خوشبین می‌بودم... :')


عیدتون مبارک! امیدوارم حال و هوای نیمه شعبان‌تون خیلی  خوب باشه. اگر مثل پارسال من خوب نیست، خوش باشید که این خاندان خیلی کریم‌ هستند.
کادوی تولد گرفتم ازشون. حالا ۱۷ شعبان، روز تولد قمری‌ام؛ می‌تونم اون‌جا نفس بکشم :)


دعاگوتون هستم. طبعاً به یاد بعضی‌ از عزیزان بیشتر. دوشنبه سه‌شنبه اگر دل‌تون راهی شد، شاید به من توفیق دادید که براتون آمین‌ بگم. التماس دعا.

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۳۶
صالحه

بامداد پنج‌شنبه مطلب قبلی رو نوشتم. ظهرش رفتیم خونه مامانم. واقعا دلتنگی زجرآوره. حتی اگر با مامانت حرفی نداشته باشی بزنی.
از شب سه شنبه هم تنها بودم اما تحمل کردم و به مامان نگفتم تنهام. چون دوست داشت با دوستاش بره قم، برای همین کل روز چهارشنبه نبود.
عصر پنج‌شنبه به مامانم گفتم: مامان نمی‌دونم چه خاکی تو سرم بریزم؟ فردا کنکور دکتری دارم! آقا مصطفی هم که نیست! کی بچه‌ها رو نگه می‌داره؟
مامان الحمدلله خیلی مثبت با قضیه برخورد کرد و گفت: من هستم دیگه. مثل روزهای دیگه. برو.
جمعه از ساعت ۱ و نیم ظهر تا ۶ عصر، پروسه رفتن و برگشتن به محل آزمون و ... طول کشید.
ارزیابی‌ام اینه که رتبه ۱ رو میارم :) تا خدا چی بخواد :))
اما از موضوع منحرف نشیم. داشتم می‌گفتم که من و مامان، با هم دیگه از هر دری سخنی نیستیم. موضوعات فوق جذاب برای من، برای او جذاب نیست و بالعکس!
اما چقدر پیشش آرومم. حتی اگر دلم رو بشکونه؛ حتی اگر ازش برنجم؛ دوست دارم بازم برم پیشش.


اما داداشام... جمعه وقتی از آزمون برگشتم، سر یه ماجرای ساده، برادر بزرگ (از من یک سال کوچیکتره! مستحضر که هستید!؟) قاطی کرد. منم بغض کردم. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نزنم زیر گریه. یه ذره به خودم آرامش دادم. گفتم یعنی تو می‌خوای به خاطر یه ذره بلند شدن صدای برادر بزرگ بزنی زیر گریه؟! مگه چقدر مهمه حالا :| ؟
شب برای مصطفی اینا رو تعریف کردم: "تو هم نبودی، من دل‌نازک شده بودم."
میگه: "من نمی‌دونم این داداشای تو چرا اینطورین؟ من آرزوم این بود یه خواهر داشتم عین پروانه دورش می‌گشتم، جونمو فداش می‌کردم!"
میگم: "خدا نکنه! (یعنی اگه مصطفی این کارا رو برای آبجی‌اش می‌کرد من حسودی می‌کردم!؟) بازم دست برادر کوچک درد نکنه! من جرات نداشتم به برادر بزرگ بگم برو برام کارت آزمون رو پرینت بگیر. ولی برادر کوچک رفت. خیلی مهربونه."

با این وجود، من تلاشم رو می‌کنم که رابطه‌ام رو با برادرام حفظ کنم و کم‌کم به فکر ارتقاش هم باشیم. حدس می‌زنم اصلا توی دل اون دو تا هیچی نیست که من بخوام به خاطرش دلگیر بشم.


امروز صبح بلاخره نسیم‌جان رو بعد از ۱۰ روز دیدم. یعنی جفت‌مون انقدر ذوق کردیم و دو سه بار همدیگه رو بغل کردیم. یعنی اگر مفهوم خواهر در زندگی من معنا پیدا کرده باشه، با نسیم معنی پیدا کرده. گرچه نسیم خودش خواهر داره، ولی برای من توی خواهری کم نمی‌ذاره. هی هم بهش میگم: "نسیم، لطفا وقتی میام سراغت برای کلاس ورزش، تشکر نکن. من خودم از اینکه میام سراغت، بیشتر لذت می‌برم."


اما پدر... هنوز منتظرم بابا برگرده... داره میشه ۶ ماه که رفته یه جای دور. نمی‌دونم چرا اینقدر با نبودن بابا راحت کنار اومدیم؟ به این قضیه که فکر می‌کنم، انگار توی رودخانه‌ی غم می‌افتم. با خودم میگم، نکنه مفهوم بابا برای ما کمرنگ بوده و هست؟
استادِجان، پدری که هنوز خودش دختر نداره، مفهوم پدر رو برای من پررنگ کرد. می‌گفت: "دختر عشق زندگیه."
چند وقت پیش، خونه خاله‌ام بودیم. داشتم برای شوهر خاله‌ام (که بهم محرمه و بهش میگم عمو) از قلیون اکسیژن با هیجان تعریف می‌کردم. عمو گفت: "ما لازم نداریم، عارفه اکسیژن زندگی منه." انگار عمو آب پاشید تو صورتم. خواستم به عارفه بگم: "خیلی خوشبختی خره!" ولی متاسفانه نگفتم.
ولی من میدونم که عشق زندگی بابام هستم. چون نشانه‌هایی می‌بینم که این احساس رو بهم میده. حتی اگر بابام به زبون نیاره. و من هر کاری می‌کنم که بهم افتخار کنه :)


اما مصطفی‌جان برای من خاص و یگانه است. این سه روز و سه شبی که نبود، اصلا انگار هیچ‌کس نبود. تنها شده بودم. سردرد گرفتم... انقدر حرف توی دلم بود و هیچ‌کس نبود بشنوه...
وقتی که ساعت ۱۱ جمعه شب رسید، انقدر فشار به مغزم اومده بود که پر از خشم و کلافگی بودم. اصلا نتونستم شادی‌ام‌ رو بروز بدم :'(
دیدم یه پلاستیک سوغاتی هم خریده! برای دخترا فرفره و کلوچه کوکی. برای آشپزخونه، قاشق و کاسه چوبی. برای منم یه جا کارتی شیک و یه خودکار ست آورده. انقدر خوشحال شدم سریع رفتم کارت‌هام رو گذاشتم توش.
به مصطفی میگم: "چقدر ما زن‌ها آخه ... ایم! می‌بینی چقدر راحت خوشحال می‌شیم؟"
ولی ته دلم از خودم بدم اومد که با جا کارتی بیشتر خوشحال شدم تا با دیدن خود مصطفی :(
و آخرش هم قبل از خواب یک ساعت فک زدم و مغز همسرم رو خوردم تا با خوشحالی بتونم بخوابم...


من این دو سه روز، به ارتباطم با خانواده‌ام فکر کردم‌. به اینکه بودنشون و ارتباط با اون‌ها چقدر زندگیم رو با کیفیت کرده...
به این فکر می‌کنم که باید این ارتباط رو مدیریت کنم تا لازم نباشه اینقدر ازشون دور بشم که قدرشون رو بدونم.
و آخرش واقعا خدا رو شکر می‌کنم که خانواده‌ام رو دارم :')

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۱۰:۴۸
صالحه

وقتی مثلا همسر آدم، پیشش نیست...

مامان آدم، نیست...

بابای آدم، نیست...

خواهر نداره، برادرش نیست...

رفیق جینگش نیست...

اهل تلفن هم نیست...

دل آدم که می‌گیره، با کی حرف بزنه؟

حوصله‌اش که از مامان سه تا بچه بودن سر میره؛ چیکار کنه؟

هوم؟


به خیالم برای حل مشکل بالا، امروز دو تا سینمایی دیدم. یکی‌شون ۱۲ مرد خشمگین بود که خیلی چسبید، اونم در شرایطی که بعضی‌ها رو می‌بینید که دم در خانه‌های همسایه‌های بیانی ما، خیلی بی‌منطق حرف می‌زنند. ولی مجموعا، دیدن دو فیلم، مخصوصا اون یکی که درام بود، مغزم رو به هم ریخته. الان بازم هیچ‌کس نیست که باهاش حرف بزنم، خالی بشم :(
شاعر میگه: انقده دوست دارم هشت‌پا شم، اما چه کنم، صُبحا باید هف پاشم! 
بی‌مزه هم خودتونید ^_^

پ.ن ساعت حدودا ۱۱ صبح: از پنج‌شنبه جمعه‌هایی ‌‌که مصطفی نیست متنفرم :(
۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۴۸
صالحه

در این یکی دو سال اخیر، هر سه ماه، حداقل یک پیشنهاد کاری جدید به همسرجان می‌شد. اما تا قبل از شکست در اون پروژه کذایی، حتی بهشون فکر هم نمی‌کرد. اما بعد از شکست در اون طرح بلاخره از اوایل امسال، همکاری خودش رو با افرادی شروع کرد که من میگم خدا رو شکر! اینا آدم حسابی‌اند. اما خب مصطفی‌جان از اون روز اول انقدر کفِ حقوقش رو پایین پیشنهاد داد که من گفتم این میزان پول اصلا کفاف خرج‌هامون رو نمیده! چرا کم گفتی؟
من نمی‌دونم دقیقا چی تو ذهنش بود اما کم‌کم به حرف من هم رسید و تصمیم گرفت که سطح درآمدش رو بالا ببره و در این راه از تدبیرهایی استفاده کرد که باید از خودش بپرسید چی بود و چی‌کار کرد.
تو این یک سال اخیر هم من همش در گوشش از آرزوهام (که وقتی از زبان خانم خانه گفته میشه، تبدیل میشه به آرزوهای مشترک خانوادگی‌) می‌گفتم و گاهی هم خیلی نرم و ملایم لزوم تدبیر اقتصادی قوی‌تر. که تیر آخر رو هم سر ماجرای تعویض ماشین زدم که گفتم من سوره ذاریات می‌خونم و تو نمی‌خونی، اینطوری شد و اینا... دیگه از اون موقع خودش متعهد شده به خودش که این دو تا سوره که قبلا گفتم رو بخونه.
هنوز مدت زمان زیادی نگذشته که پیشنهادهای جدیدی بهش میشه که برق از کله‌ من پریده!
هفته پیش، یکی از کاندیداهای انتخابات مجلس بهش پیشنهاد داده بوده که باهاش همکاری کنه تا رای بیاره.
همسر هم فی‌المجلس میگه من سه تا همایش برگزار می‌کنم برات (در فضای اعیاد شعبانیه و در راستای افزایش مشارکت، شما رو هم اونجا برجسته می‌کنیم؛ یه همچین چیزی!) و روز انتخابات هم حضور ندارم. یک هفته برات این پروژه رو انجام میدم و صد میلیون هم می‌گیرم.
طرف هم قبول کرد.
مصطفی اولش که این قضیه رو برام تعریف کرد، هر دومون خیلی متعجب و خوشحال بودیم. چون ماجرای آشنایی مصطفی با اون آقای کاندید خیلی ناگهانی و جالب بود. همون شب هم کلی نقشه کشیدیم برای اون صد میلیون.
اما دو شب بعدش، توی ماشین نشسته بودیم که همسر گفت: "به طرف گفتم روی من حساب نکن. نیستم."
منم خدا رو شکر کردم و گفتم چه بهتر!
مصطفی گفت: "من به اون آقا گفتم که اگر بخوام کاری کنم، برای افزایش مشارکت انجام میدم، نه شخص شما. که البته حتی فعالیت در راستای افزایش مشارکت در برنامه‌ام نیست و منصرف شدم چون سرم شلوغه."
اما دلیل اصلی منصرف شدنش، پولِ قضیه بود. میدونید؟ اونطوری که باید و شاید به نظرش خیلی "حلال" نیومده بود.
و من برای همین خوشحال شدم. هرچند از اول ازش پرسیده بودم که این کار اشکالی نداشته باشه و همسر هم گفته بود نه، نداره اما شاید باورتون نشه ولی ته تهِ دلم حس می‌کردم این پول از اون پول‌ها نمیشه که خیرش رو ببینیم ولی با این حال، به مصطفی از حسم چیزی نگفتم چون واقعا وسوسه کننده بود!
اما خدا رو شکر، همسر با وسوسه این پول جنگید و شکستش داد.
کنسل که شد، هر دو یه نفس راحت کشیدیم...
کلا در مسائل مالی، مصطفی خیلی از من دل‌گنده‌تره. همیشه بهم میگه کارهایی که تو می‌کنی خیلی ارزشمندتر از اونی هست که بخوای به خاطرش پول بگیری.
برای همین خوشش نمیاد من وارد کاری بشم به خاطرش پولش.
منم نیت جدیدی کردم. اینکه تا وقتی سایه این مرد بالای سرم هست و او برای خرج زندگی‌مون داره تلاش می‌کنه، تا جایی که می‌تونم از آدم‌ها پول نگیرم. مخصوصا وقتی ارزش معنوی کارم قابل اندازه‌گیری نیست. تصمیم گرفتم اجر خودم رو نسوزونم و به جاش دعای آدم‌ها رو برای خودم و خانواده‌ام و نسلم بخرم.

۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۴۷
صالحه

یه سفر کاری برای آقا مصطفی پیش اومد برای روز پنج‌شنبه (امروز) صبح تا شب، در شهر اراک. برای همین همسر پیشنهاد داد که ما هم تهران نمونیم و بریم بروجرد. چهارشنبه عصر، دقیقا زمانی باید حرکت می‌کردیم که من کلاس قرآن آنلاین داشتم. تو ماشین بودیم، مامانم با بچه‌ها عقب نشسته بودند و بچه‌ها خوابشون برده بود. منم با وجود نداشتن تمرکز اما تا قبل از رسیدن به عوارضی، حفظ جدیدم رو تحویل دادم.
دو صفحه آخر سوره انعام بود.
بعد از خداحافظی از استاد و خروج از کلاس، شوهرم خیلی ذوق کرد. فکر کنم اولین بار در این یک سال بود که من رو می‌دید که در کلاس حفظ شرکت کردم.
اصلا هیچ‌وقت ندیده بودم سر این موضوع ذوق شدید کنه. گفت: "امروز روز میلاد حضرت ابوالفضل العباس و روز ولنتاین هم هست. عزیزم، همینجا در حضور مامان من می‌خوام بهت قول بدم، هر زمان که حفظ قرآنت تموم شد، من یک حج عمره بهت هدیه میدم، خودت تنهایی بری."
اصلا باورم نمیشد. خیلی بی‌مقدمه این رو گفت. فکرشم نمی‌کردم که چیزی رو بهم هدیه بده که اینقدر خوشحالم کنه! خیلی خیلی ذوق کردم.
ذوق روی ذوق. همسر می‌گفت من اصلا در تصورم نمی‌گنجید که یه روزی همسرم حافظ قرآن باشه!
خیلی چسبید خلاصه. فقط یکی از خوبی‌های مصطفی برای من اینه که به ذوق من ذوق می‌کنه. به پیشرفتم ذوق می‌کنه. با حال خوبم، حالش خوبه. با حال بدم، حالش بده.
و این قضیه خیلی با تله وابستگی داشتن فرق داره. مستقل‌ترین آدم دنیاست ولی بازم یه علقه عاطفی لطیفی به من داره و من به اون. همین باعث میشه دنیاهامون هیچ‌وقت از هم کاملا جدا نشه. اما جنس رابطه‌مون قبلا اصلا اینطور نبود. توی این ده سال، بارها رفت سفر، بدون دلتنگی. اما ماه قبل که فقط احتمال داشت یک سفر یک هفته‌ای به قطر بره، از ۲۴ ساعت قبلش، انقدر غصه‌اش گرفته بود که قراره از من و دخترا جدا بشه که نگو... آخرش هم که سفر کنسل شد، خیلی خوشحال شد. خیلی.


تو مسیر جاده قم به اراک؛ یه بخشی از جاده برام تداعی یه قصه بود. سال قبل، همون زمانی که من از نظر روحی داغون بودم، یعنی ماه رجب سال ۱۴۴۴، مصطفی برام اون قصه رو تعریف کرده بود.
یه داستان واقعی...
لیله‌الرغائب سال قبل، ما اومدیم بروجرد. مصطفی کار داشت، برگشت. سوار یه سواری شده بود. اون زمان، قصه غصه‌های زندگی‌مون، مصطفی رو به بیشتر گوش دادن سوق داده بود. نشست پای قصه پرماجرای راننده تاکسی بین شهری.
راننده می‌گفت زنم بیماری سختی گرفت. به گمانم سرطانی چیزی بود طوری که دکترها جوابش کرده بودند. می‌گفت اما من نگذاشتم زنم بفهمه که بیماری‌اش درمان نداره. می‌گفت زنم افسرده شده بود. اما من تمام پولم رو برای دوا درمونش خرج کردم. خونه خوب داشتیم، فروختم برای درمان زنم. برای اینکه غمش کم بشه و حال روحی‌اش بهتر بشه، هر روز براش توی خونه می‌رقصیدم. می‌گفت من همیشه امیدوار بودم که زنم خوب میشه. مطمئن بودم که خوب میشه...
خلاصه مرد قصه ما، همه دار و ندارش رو برای زنش خرج کرد. دیگه به جایی رسیده بود که برای خرج روزانه باید می‌رفت مسافرکشی...
یه روز پسرش اومد و گفت: بابا امروز عینکم شکست.
می‌گفت من بهش گفتم: باباجون من الان پول ندارم اما امروز میرم مسافرکشی، پول عینک جدیدت رو درمیارم.
راننده قصه ما ملایری بود. می‌گفت رفتم کنار جاده، هرچی صبر کردم هیچ‌ مسافری نتونستم بزنم. اونجا فقط یه خانم بود که می‌گفت من هیچی پول ندارم ولی می‌خوام برم اراک. می‌گفت من این خانم رو سوار کردم و بعدش سه نفر مسافر پشت هم جور شد و ما رفتیم اراک. رسیدیم اراک و اون خانم گفت حالا که تا اینجا اومدی من رو ببر قم. گفتم باشه و بعدش سه تا مسافر عقبم برای قم هم جور شدند و تا قم رفتیم. بعد که رسیدیم قم، اون خانم گفت حالا که تا اینجا اومدی من رو ببر تا تهران. بازم سه مسافر پشت رو زدم و اون خانم رو بردم و بعد که رسیدیم تهران، اون خانم یه آدرسی داد که حدودای غرب تهران بود. می‌گفت من باز هم سه مسافر پشت رو زدم و با اون خانم تا اونجا رفتیم و خانم رو رسوندم.
عجیب‌ترین بخش ماجرا اینجاست که بلافاصله چند مسافر دیگه سوار می‌کنه به مقصد نهاوند. (نهاوند و ملایر به هم خیلی نزدیکند.) وقتی می‌رسه نهاوند، اون سه‌ یا چهارتا آقا میگن حالا که یه شب تا صبح در حال رانندگی بودی، بیا به باغ ما و یه ذره استراحت کن.
خلاصه ازش کلی پذیرایی می‌کنند و آخرش هم کلی گردو و میوه بهش میدن و برمی‌گرده خونه، در حالی که پول اون عینک هم جور شده بوده...
مصطفی می‌گفت که من در مقابل عشق اون آقا به همسرش، برای اولین بار حس کردم که من اصلا تو رو به اندازه کافی دوست ندارم...
کاش می‌تونستم به جای متن، براتون این قصه رو خودم تعریف کنم، با صدا و حس خودم. احساس کردم حیف و میل شد. ولی برای من خیلی قصه لطیفی بود.
من میگم کاش ارزش و قیمت این محبت بین خودمون و شوهرمون رو می‌دونستیم...
مصطفی جانم یه چیز دیگه هم گفت که حیفم میاد ننویسم. یه صحنه هست تو فیلم "احمد" که خانم دکتر نقاشی بچه‌اش رو به احمد کاظمی نشون میده. نمی‌خوام قصه رو لو بدم اما اونجا خانم دکتر می‌گه نمی‌دونم وظیفه‌ام الان اینه که اینجا باشم یا پیش بچه‌ام. بعد می‌پرسه شما اگر بودید چکار می‌کردید؟ احمد کاظمی سکوت می‌کنه... و بعد میگه نمیدونم.
و مصطفی می‌گفت من اون صحنه اشک تو چشمام جمع شد و با خودم گفتم در بزرگی احمد کاظمی همین کافیه که سکوت کرد و گفت نمی‌دونم.
من این مودّت و رحمت رو سال قبل در مصطفی سراغ نداشتم. اما بعد از همه ماجراهای بهمن پارسال تا مهر امسال، چقدر عوض شده. در دل اون تاریکی‌های قعر دریامون، چقدر مروارید صید شد. هذا من فضل ربی.

۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۲۶ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۵۹
صالحه

دیشب بعد از سه هفته اشک‌ریزان، بلاخره پخش پس از باران از شبکه آی‌فیلم تمام شد. من به جد معتقدم این سریال یک شاهکاره. از قصه و داستان و پی‌رنگ پیچیده و پی‌رنگ‌های فرعی گرفته تا بازی بازیگرها و روایت تمیز و بستر تاریخی خاص تا طراحی صحنه و لباس مخصوصا در بخش قدیم و موسیقی سریال که آخ آخ آخ، امروز رفتم "گیله‌لوی" رو جستجو کردم تا معنی اون نوای گیلکی رو بفهمم. تازه بعد از خوندن معنی متوجه شدم که چرا من با هر بار پخش موسیقی متن شر شر گریه می‌کردم. واقعا سعید انصاری چه کرده که من حسم از خوندن معنی آواز و گوش دادن به موسیقی‌اش شبیه این بود که یه نفر یه خنجر با ده‌تا تیغ بکنه توی جگرم. یعنی انقدر آدم دلش ریش میشه! پیشنهاد نمی‌کنم برید بخونید و گوشش بدید. جرات می‌خواد. برام جالبه که این سریال انقدر برای من اثرگذار بود. من هربار که نقش خانوم بس (کتایون ریاحی) گریه کرد، باهاش گریه کردم. انگار رنج‌های خانم‌بس برای من خیلی قابل لمس بود. مشکل بچه‌دار شدنش، زخم زبون‌های مادرش. رنج از دست رفتن برادرش. خیلی جاها هم برای خانوم کوچیک گریه کردم. دیشب یه جمله گفت. گفت: من توی این خونه رنگ محبت کم دیدم اما همینم فراموش نمی‌کنم...
و قصه شکل گرفتن یک کینه و خانمان سوز شدنش که جانِ داستان هست. نظیرش رو نداریم. مثلا فیلم سینمایی شعله‌ور که درمورد کینه و حسادت هست ولی به گرد پای پس از باران هم نمی‌رسه.
پی‌رنگ‌های فرعی‌اش هم عالیه. مخصوصا اون پسر لال (جمال) و اون سکانس یکی مونده به آخرش که توی طویله بستنش... علاوه بر اینکه کلی گریه کردم، از دیشب ذهنم درگیرشه.
بگذریم. اما قبول کنید که دیگه چنین منی نمی‌تونه راحت با هر فیلمی ارتباط برقرار کنه.
"احمد" رو دیدم. بله. کلی هم گریه کردم ولی روراست بگم: جیگر آدم چنگ نمی‌خورد. فیلم داستان نداشت و ضربآهنگ فیلم تند در نیومده بود، جوری که وقتی ساعت رو پایین صفحه نشون می‌داد، من همش می‌گفتم چقدر زمان دیر می‌گذره. بازیگر احمد کاظمی برای اون شخصیت کافی نبود و ای‌بسا اصلا شخصیت‌پردازی کافی نبود. شخصیت خانم دکتر صدر بهتر پرداخت شده بود. خیلی بهتر و اون خلبان یک سوم آخر فیلم. فیلم چند تا شخصیت حرص دربیار داشت که اولیش اون آخوند داستان بود و به طرز عجیبی حس می‌کردم احتمالا اگر آقای شنگول‌العلمای بیان رو ببینم، تابع النعل بالنعل اینطوری هستش :)) فیلم، یک فیلم سیاسی هم محسوب میشد. یعنی امکان نداشت در دوره حسن روحانی این فیلم ساخته بشه. من به این فیلم نمره ۷ از ۱۰ میدم به خاطر پروداکشن سخت و پرحجمش.
اما در مورد تمساح خونی‌. از اولش انگار برام روشن بود که این فیلم قرار نیست داستان داشته باشه اما ضربآهنگش خوب بود. مهم‌تر از هر چیز خیلی خنده‌دار بود و گریه‌های فیلم قبلی یعنی احمد رو شست و برد. شنیدم جواد عزتی گفته فیلم در نقد رویای موفقیت‌های یک شبه ساخته شده. برای همین هم از المان یک کتاب موفقیت و توسعه فردی به عنوان یک شاه‌کلید در فیلم استفاده میشه و البته شوخی‌های ناجالب اما غیروقیحی هم باهاش میشه ولی خب از زاویه دید تخصصی من، نقد ادبیات موفقیت یک‌شبه نبود ولی هجوش چرا، بود. من آب پاکی رو هم بریزم روی دست هر کس که نظر تخصصی من براش عجیبه: اساسا در حال حاضر و تا اطلاع ثانوی، سینمای ایران قدرت نقد ادبیات خودیاری غربی رو در تراز انقلاب اسلامی رو نداره و نخواهد داشت. به شدت در عرصه علوم انسانی، اساتید دانشگاه دارن آدرس غلط به سینماگرها میدن و البته خود سینماگرها خودشون اولین اینفلوئنسرهای خودیاری غربی هستند. چطور می‌تونند براساس چیزی که ندارند و فهم نمی‌کنند، کار هنری تولید کنند؟
اما در مورد مساله میز قمار چون اصل قضیه خیلی مجمل بود و بعدش هم اسباب دردسر شد، بگی‌نگی میشه گفت قبح قمار نمی‌ریزه اما سکانس‌های آخر با حضور اون رئیس اصلی، به نظرم تمام اثرات تربیتی فیلم از بین می‌ره. در کل فیلم دستاوردی نداره. ولی برید ببینید و لذت ببرید. این فیلم احتمالا رکورد فروش رو هم می‌شکونه. نمره من ۶ از ۱۰ برای خندوندن مخاطب.

۱۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۱ بهمن ۰۲ ، ۱۶:۱۷
صالحه

دو هفته است که بی‌دلیل خاصی ننوشتم. شاید چون غالبا یه روال ثابتی توی خونه در جریانه.
صبح‌ها که از خواب بیدار میشم، مقادیر زیادی "تا" در انتظارم هست. تا زدن پتوها که اغلب تارهای موهای دخترا رو باید اول ازشون جدا کنم :/ و تا زدن لباس‌های روی بند رخت. بعد بردنشون به اتاق‌های مربوطه. بعد باید صبحانه بچه‌ها رو داد. بعد مقدار زیادی ظرف در انتظارم هست. بعد مقدار زیادی آشغال و اسباب‌بازی کف خونه هست که باید جمع بشه ولی اغلب با توجه به انرژی‌ام و اینکه آیا ناهار داریم یا نه؛ باید تصمیم بگیرم کدوم رو انجام بدم.
چون آشپزخونه‌مون اپن نیست، به بچه‌ها دید ندارم. برای همین گاهی بعد از درست کردن ناهار، از آشپزخونه که میرم توی هال، می‌بینم دوباره زینب و لیلا توی خونه بمب ترکوندن. انواع و اقسام لباس‌های خودشون و من، دستمال آشپزخونه، عروسک، آجره‌ی خونه‌سازی، کتاب و دفتر و مداد و ... در گوشه گوشه خونه پهن شده. با یک نظم مبهم. گاهی ترتیب همین اجزا تا شب چند بار تغییر می‌کنه، چون بچه‌ها مدام در حال بازی هستند. تازه این با وجود این هست که تلویزیون از صبح تا غروب یکسره روشنه! یه مدت هم در اتاق خودمون رو قفل کردم که تاثیر خیلی مثبتی در کمتر به هم ریختگی خونه داشت و داره.
خلاصه همین کارها انرژی میگیره که دیگه به گردگیری و تمیز‌کردن سرویس‌ها و حتی جارو زدن هم نمی‌رسه. خونه بزرگه و معونه‌اش زیاد... هرکه بامش بیش؛ برفش بیش‌تر است.
خسته‌کننده است. ولی همینه که هست.
گاهی اتفاقات مختلف انقدر ازم انرژی می‌گیره که میگم صد رحمت به همینی که هست :)
تازه خیلی خدا رو شکر می‌کنم. همین که می‌تونم روزهای زوج برم باشگاه، فرصتی هست که خیلی‌ دخترای شبیه من ندارن. خیلی باید خدا رو شکر کنم.
اتفاقات زیادی هم البته افتاد.
حد نصاب آزمون زبان  utept رو گرفتم. یک چکیده برای یک همایش در دانشگاه تهران فرستادم. با بچه‌های دانشکده در مسابقات مناظره دانشجویی دانشگاه تهران شرکت کردیم و خیلی شیک باختیم. پایان‌نامه رو تحویل دانشگاه دادم و فقط چند مرحله کوچیک دیگه باقی مونده. پژو رو فروختیم و تیبا خریدیم. (بخشی از اون پول رو برای کاری می‌خواستیم.) پدرم بهم کادوی تولد پول داد و با اون پول و پس‌اندازهای قبلی‌ام و هدیه از طرف همسر، دوباره چند گرمی طلا خریدم. تا الان هم دوتا فیلم توی جشنواره فیلم فجر دیدم ولی اصلا بهم مزه نداد‌. سر اولی خیلی گریه کردم، سر دومی خیلی خندیدیم. احمد و تمساح خونی. حالا فرصت کنم شاید در مورد تمساح خونی نوشتم...
اما یه چیزی خیلی بهم چسبید. تاریخ فلسفه ویل دورانت رو خریدم و دوست دارم چند بار بخونمش.
البته کلا در این دو سه هفته اخیر؛ طعم زندگی برام کم شده چون مصطفی مزه‌ی زندگی منه که الان خیلی کم می‌بینمش. ولی نمیدونم چی تغییر کرده که من دیگه به ساعات کاری نسبتا طولانیش عادت کردم. خودش که اصلا این وضعیت رو دوست نداره. بهش گفتم سوره ذاریات و ق رو بخونه هر روز، بلکه شرایط بهتر بشه... اونم برای اولین بار با این قضیه حس گرفته. چون بهش گفتم تیبا رو دیگه به نام خودت بزن، در شان من نیست تیبا! (حجم خودشیفتگی رو دارید فقط؟) بعد آخرین روز وکالت، وقتی که وقت تعویض پلاک گرفته، یادش اومده که کدپستی به نام خودش ثبت نکرده و برای همین مجبور شدیم دوباره تیبا رو به نام من بزنیم. بهش گفتم دلیلش اینه که من هر روز ذاریات می‌خونم و تو نمی‌خونی. خدا می‌خواد بلاخره یه فرقی بین ما دو تا باشه! (آخه به من میگه کار دنیا رو می‌بینی؟ حتی یک پلاک هم به نام آقامصطفات ثبت نیست. :/ )
اما اینکه چطور من به این وضعیت نبودن همسر عادت کردم و چرا این‌قدر میگم وقت کم میارم، براتون عجیب نیست؟
بعضی‌ها فکر میکنند من مدام در حال کتاب خوندنم. نخیر! :(
من در حال یک کار بهترم. :) پروژه با نسیم رو که یادتونه؟
پروژه با نسیم که الان چند ماهه تنها دارم ادامه‌اش میدم، همون چیزیه که از آبان ماه دارم جدی‌تر براش وقت می‌گذارم: حفظ قرآن.
از اول سال ۱۴۰۲ شروع کردم و الان رسیدم نیمه جز ۸. برنامه‌ام این بود که پایان سال، جز ده رو تموم کنم اما نمی‌تونم. احتمالا تا نیمه ۹ یا نهایتا کل ۹ جز اول موفق به حفظ بشم. برآورد اولیه‌ام این بود که تا مهرماه ۱۴۰۳، دو سوم قرآن رو تموم کنم ولی احتمال خیلی زیاد، موفق نمیشم. چون من ۷ جز اول رو تقریبا ده سال پیش یک حفظ ضعیف کرده بودم که الان با این سرعت جلو رفتم که البته درست کردن اون حفظ ضعیف هم کار چندان ساده‌ای نبود. الان هم کیفیت حفظم عالی نیست ولی این کار رو خیلی دوست دارم و حس رضایت عمیقی بهم میده. برای همین هم نوشتن مقاله و ... رو این روزا خیلی جدی نمی‌گیرم.
بعد از نماز ظهر و یک ساعت قبل از مغرب معمولا برای حفظ و دوره و ... وقت می‌گذارم و برای همین، ترجیحم شده توی خونه بودن.
با این همه، ایده‌های قشنگی برای بلندمدت توی ذهنمه که احتمالا از همین تاریخ فلسفه ویل دورانت شروع میشه... ولی فعلا نمی‌نویسم در موردش. شاید چند وقت دیگه...

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۴۵
صالحه

علی حبُّه جُنَّه، قسیم النّار و الجنّه، وصیّ المصطفی حقاً، امام الانس و الجِنّه.

به به! چه روزی! چه امامی! چه عطر مطبوعی در عالم پیچیده! مفتخریم که به ولایت آقا امیرالمومنین نائل شدیم، حتی اگر به کمترین درجاتی.

در اواخر حدیث شریف کساء، امیرالمومنین علیه السلام به پیامبر ختمی صلوات الله علیه و آله و سلم می‌فرمایند: ای رسول خدا، مرا خبر بده که چه فضیلتی نزد خداوند برای نشستن ما در زیر عبا هست؟ ایشان فرمودند: والذی بعثنی بالحق نبیّا و اصطفانی بالرساله نجیّا، ما ذکر خبرنا هذا فی محفل من محافل اهل الارض و فیه جمع من شیعتنا و محبّینا الا و نزلت علیهم الرحمه و حفّت بهم الملائکه و استغفرت لهم الی ان یتفرقوا. فقال علیٌّ: اذاً والله فزنا و فاز شیعتنا و ربِّ الکعبه.

چه سوگندی! چه رحمتی برای جمع شیعیان شماست ای پدرانِ امت! قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: انا و علیّ ابوا هذه الامّه. من و علی پدران این امت هستیم. چه برکاتی برای ما شیعیان قرار دادید. چه رستگاری برای ما که حلقه وصلمان به رستگاری شما بسته است... به به!

فقال النبیّ ثانیا: یا علی، والذی بعثنی بالحق نبیّا و اصطفانی بالرساله نجیّا ما ذکر خبرنا هذا فی محفل من محافل اهل الارض و فیه جمع من شیعتنا و محبیّنا و فیهم مهموم الّا و فرّج الله همّه و لا مغموم الّا و کشف الله غمّه و لا طالب حاجت الا و قضی الله حاجته. فقال علیّ: اذاً والله فزنا و سعدنا و کذلک شیعتنا فازوا و سعدوا فی الدنیا و الاخره و ربّ الکعبه.

رستگاری و سعادت شیعه در دنیا و آخرت است. الحمدلله. غم و غصه‌هامون رو این ولایت می‌شوره و می‌بره. الحمدلله. گرفتاری‌هامون رو برطرف می‌کنه و حاجت‌هامون رو روا می‌کنه. الحمدلله. بله! سعادت و رستگاری شیعه و محبّ خاندان رسالت، در دنیا و آخرته. الحمدلله.

امروز همون روزی هست که بعد از سه روز، دیوار کعبه برای بار دوم شکافته شد، تا فاطمه بنت اسد و مولود مبارکش از آن خارج بشن. آن زمان هنوز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به پیامبری مبعوث نشده بود اما این نشانه‌ای بزرگ بود برای صاحبان خرد تا روزی که پیامبر دست او را بالا برد و فرمود: من کنت مولاه فهذا علیّ مولاه، منکر ولایت او نشوند.

مفتخریم به ولایت امیرالمومنین علیه السلام نائل شدیم، حتی به کمترین درجاتی.

روزتان مبارک، پدران آسمانی. آسمانیان غرق سرور و شادی‌اند. از آسمان رحمت و شادی بر اهل زمین می‌ریزه. الحمدلله.


۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۴۴
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۴۰
صالحه