چوب خط نکشیدم
امروز مهدی داداشم از پادگان اومده بود مرخصی تشویقی.
من بدون اینکه بدونم؛ از صبح به دلم افتاده بود پیراشکی گوشت درست کنم و مهمون دعوت کنم. یه جورایی میخواستم به افتخار همسر هم باشه که چهار روز پیش تولدش بود. ولی از قبل هم نیت داشتم درست کنم ببرم برای مهدی، وقتی پادگانه که خوشحالش کنم. که خدا اینجوری بهم حال داد.
بالاخره شب شد و مهمونی برقرار شد.
همه چیز خوب بود و نبود.
دیدنِ مهدی خیلی کیف داد. برامون جزئیات دوره سربازیش رو تعریف میکرد و خیلی بامزه بود. مخصوصا اینکه دو تا داداشام بالاخره یه موضوع مشترک برای حرف زدن پیدا کرده بودند. پادگانشون پادگان نمونه کشوره. بینهایت سختگیر. چیزهای جالبی میگفت. ما سراپا گوش بودیم.
ولی خوب نموند. و آخرای مهمونی، تمام سعیام رو کردم که گریه نکنم.
حالم، حالِ کما زدن یه سرباز بعد از یه هفته انتظار برای مرخصی بود. همون حالی که همگروهانیهای مهدی تجربه کردند.
وقتی مهدی از کما زدن میگفت؛ من به عروسمون گفتم: من تو زندگیم خیلی کما زدم...
۹۹ درصدش هم بعد ازدواج بود. مصطفی میرفت اردوجهادی، سفرهای مختلف یا حتی جلسه کاری.
من بعد از بچهدار شدن انگار سربازیم شروع شد. سختی بچهداری، سختیِ دوری از همسر و خونه بابامامان موندن و تفریح نداشتن و ...
فقط مادر بودن بود که من رو انقدر قوی نگهمیداشت که بجنگم. فرونپاشم.
زنگ میزدم مصطفی میپرسیدم کِی میای؟
میگفت فردا
فرداش میشد پس فردا
میگفت ۱۲ ساعت دیگه
دوازده ساعتش میشد ۲۴ ساعت
میگفت دو ساعت دیگه
دو ساعتش میشد ۶ ساعت
به مهدی میگفتم کاش من میرفتم سربازی.
آره. سربازی برای من فان عه.
آره. من بارها و بارها کما زدم.
چوب خط هم نکشیدم.
همه چیز از دستم در رفته.
کاش نسیم جانم بود که پیشش درد دل کنم. فقط اون میفهمه من از چی حرف میزنم.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.