صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۱۸ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

این منم. صالحه! دو هفته است شب‌ها ساعت ۱۱ می‌خوابم. تا اذان یکی دوبار بیدار میشم و به ساعت نگاه می‌کنم. گاهی ساعت سه هست. گاهی چهار. بعد از نماز صبح، غش می‌کنم و دقیقا تا ساعت ۸ و نیم می‌خوابم. بعد دوباره بیدار میشم و به ساعت نگاه می‌کنم و تا ساعت ۹ یا ده می خوابم. این منم! صالحه!
این منم! یک هفته است که داغونم و درست و حسابی نخندیدم. باید به خودم فشار بیارم تا زورکی بخندم... برای دلِ خودم که اصلا نمی‌خندم. فقط به خاطر دخترم. شوهرم داره تحمل می کنه ولی به سختی...
هیچ‌کس منو نمی‌فهمه. هیچ‌کس نمی‌تونه بفهمه من دردم چیه. من می‌ترسم. من خیلی می‌ترسم. تمام روز دارم با این ترس، مواجه می‌شم. هروقت که بهش فکر می‌کنم، افسرده‌تر از قبل می‌شم. هیچ‌کس نمی‌تونه بفهمه که من از مسافرت می‌ترسم. من دیگه می‌ترسم که به مسافرت برم... هیچ کس ترسِ من رو نمی‌فهمه چون قبلا اینطوری نبودم. همیشه شجاع بودم. ولی الان خیلی می‌ترسم.
هر سفری که بعد از ازدواج رفتم، یه طوری زهر مارم شد. ماهِ عسل که نرفتیم. اولین سفرمون با اتوبوس به مشهد بود. زمستون بود و حتی یک جای تفریحی هم نرفتیم. یه بار قرار بود مادرم اینا برن مسافرت، شوهرم نیومد و گفت تو برو. بعدا گفت که خیلی بهش سخت گذشته. کوفتم شد. یکی دیگه از سفرها با خانواده شوهرم بود و افتضاح‌ترین سفرِ طول عمرم بود. یکی‌شون با مادر و پدرم بود و پر از دعواهای معمولی خانوادگی و من حرص می‌خوردم که چرا ما قدرِ باهم بودنمون رو نمی‌دونیم. بعد از یه تاریخی، شوهرم فقط رفت اردوجهادی یا پدر و مادرش رو برد اربعین. منم تنها می‌موندم پیش ننه بابام. باردار که بودم، به خاطرِ سفرهای خودخواهانه مادرم و شوهرم، داغون شدم و کلی غصه خوردم. اولین سفرمون بعد از سه تایی شدن، یه مشهد بود که می تونست بهترین سفرِ عمرم باشه. اما نشد. بازم تنها موندم... تا اینکه رفتیم اربعین. بچه ام ۶ ماهش بود. تمام افراد خانواده من، با تمامِ افرادِ خانواده اون به جز یکی شون. سفرِ بدی بود. خستگیم در نرفت. کربلا شلوغ بود. حتی بین الحرمین رو هم ندیدم. به خاطر سوزِ هوا که یه شب از در میومد، سرما خوردم و حالم افتضاح شد. کلی طول کشید تا مدیرانِ گروه رو راضی کردم برگردیم. داشتم می‌مردم ولی هیچ کس درک نمی کرد. می‌ترسم. از سفرِ اربعین می ترسم... بعد از این سفر هم دیگه سفرِ تفریحی نرفتیم. یا کاری بود، یا رفتیم جهادی. یا خودش رفت اربعین و جهادی‌های کمک به زلزله‌زده‌ها و ...
ولی قرارِ ما این نبود. امسال قرار بود فقط من باشم و شوهرم. تنهایی بریم. خانواده‌ی خودمون... سه نفره. شاید هم چهار نفره! ولی چی شد؟ من باید با بارِ شیشه، با آدم هایی که هیچ خاطره خوشی از همسفریِ باهاشون ندارم برم کربلا. می‌ترسم. این سفر سخت‌ترین سفر زندگیمه. من می‌دونم...
مادرم... بازم دلم ازش پره. فقط به فکر خودشه. همین هم من رو می‌ترسونه. فقط دلش می‌خواست با نوه‌ی گلش بره کربلا، که داره به آرزوش می‌رسه. تا الان حتی یه بارم ازم نپرسیده که حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟ میتونی بیای؟ الان دو روزه که جواب تلفن هاش رو نمی دم. سیم تلفن رو کشیدم بیرون. گوشیم هم اکثرا خاموشه... من و اون حرفِ جدیدی برای گفتن نداریم.
کاش می شد یه کاری کرد. من خیلی می‌ترسم. من واقعا می‌ترسم... این سفر سخت‌ترین سفرِ زندگیمه. من می‌دونم...

پ.ن: بچه‌ها ببخشید. من واقعا حالم خوب نیست. کامنت‌هاتون رو نمی‌تونم جواب بدم... خیلی داغونم.
۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۷ ، ۱۱:۳۱
صالحه
زاغ و گنجشک و گربه و انواع مورچه‌ها و زنبور و مگس که همیشه تو حیاط ما در رفت و آمد، هستند. اما ما، تجربه داشتنِ اردک و جوجه تیغی هم داشتیم!!! 
هرچند فعلا فقط از کبوترهامون و یه خروس مراقبت می‌کنیم و بهشون غذا میدیم.
جوجه تیغی که خودش اومد تو حیاطمون. ۳ تا اردک هم بودند که هدیه بودند! D: و به خاطر کثیف‌کاری ردشون کردیم :))
کبوتر‌ها هم داستانی دارند... فعلا می‌خوام در مورد این خروس بگم.
لا مصّب این کی می‌خوابه من نمی‌دونم! 
نیمه شب شرعی: (ئوئولی ئوئوووو...)×۱۲بار با فاصله!
نیم ساعت قبل از اذان صبح: (ئوئولی ئوئوووو...)×(نمیدونم چندبار... پشت سرِ هم) (آخه خوابم میاد)
اذان صبح: (ئوئولی ئوئوووو...)× x
نیم ساعت بعد از اذان: (ئوئولی ئوئوووو...)× x 
طلوع آفتاب: (ئوئولی ئوئوووو...)× x
خلاصه داستان داریم باهاش. خیلی مومن هست. دعای قبل از خواب، نماز شب، نافله، نماز صبح، دعای صبح‌هاش... قضا نمی‌ره :)))
مثلا بی‌ربط: امروز ولی یه کار بدی کرد. اومده رو صفحه آهن‌هایی که دوست شوهرم گذاشته تو خونمون پی‌پی کرده!
فاطمه زهرا با ناراحتی صدا زد و گفت: مامان! این اینجا پی‌پی کرده! 
گفتم: رو اونا پی‌پی کرده!؟ میدونی اونا مالِ کی اند؟ مالِ عمو ممّد اند!
میگه: مامان این چرا اینجا پی‌پی کرده!؟ چرا دستشویی نمیره؟ مامانش دستشویی نمی‌برش؟ (! )
:)))
میگم: مامان اونا حیووون اند. آدم که نیستن! هرجا پیش بیاد پی‌پی می‌کنند! آدم نیستن که!!! حیووون اند!... 
پیام اخلاقی: ما، انسان‌ها، طبقِ یک تعریفِ منطقیِ با جنس و فصل، حیوان ناطق هستیم. دعا کنیم خداوند نطق و توانایی تفکر و تعقل رو ازمون نگیره ... وگرنه مومن باشیم و نماز و نافله سرِ جاش باشه ولی بالاخونه تعطیل باشه، فرقی با خروس و حیواناتِ دیگه نداریم! اونا از ما بیشتر تسبیح خدا رو می‌کنند :)) باور کنید!!!
۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۷ ، ۱۵:۵۲
صالحه

طبقِ برنامه ریزیِ من، باید ۳۴ ساله که شدم، ۵ تا بچه داشته باشم. ۳۷ ساله که شدم ۶ تا. البته هنوز شک دارم ۵ تا بچه یا ۶ تا. قطع به یقین اگر سرم خیلی شلوغ نشده باشه، حتما ششمی رو هم میارم. (البته یه ایده‌های دیگه‌ای هم هست مبتنی بر چندقلویی که اینطوری کارم راحت میشه ولی باید خیلی چیزا رو در نظر گرفت!)
به دوستام که گفتم "۳۴ سالگی" یه جوری صحبت کردند انگار دیگه "سرِ پیری و معرکه‌گیری"!
ولی از نظرِ من، ۳۵ سالگی تازه اوجِ جوانیِ منه. زمانِ ثمردهیِ علمی‌مه. تازه اون‌موقع است که اگر "تدبیر منزل" رو خوب یاد‌گرفته باشم و در کنارش با "اخلاقِ حسنه‌" تربیتِ خانواده رو به خوبی انجام داده باشم، می‌تونم وارد عرصه "سیاست مدن" بشم و جامع حکمتِ عملی...

هشدار: لطفا از اینجا به بعد را جدی نگیرید :)
انگار یه جورایی جاده زندگی، مثلِ مسیرِ قم- تهران- چالوس- نوشهره.
جوانی اولش به نظر میاد یه جاده بدونِ دست‌انداز و سه بانده و راهواره "ولی افتاد مشکل‌ها". میرسی به تهران و شلوغی‌هاش... گناه‌ها و دست‌انداز‌هاش، باید مسیر رو پیدا‌ کنی... بعدش می‌رسی به چالوس، اونجا دلت یه کسی رو می‌خواد که باهاش بلند بلند شعر بخونی، کباب بزنی و درمورد زندگی و پیچ و خم‌هاش حرف بزنی... تو تمامِ مدت سعی می‌کنی که از خودت و خانواده‌ات تو این مسیرِ طولانی محافظت کنی و با هم لذت ببرید... بی‌هوا سر به جنگل بذارید و یه آبشار پیدا کنید... یاد بگیرید و تجربه کنید...
جاده چالوس که تموم بشه و برسی به دریا! تازه میبینی یه دنیای دیگه شروع شده... باید دل رو زد به دریا!
از کویر بی آب و علف حرکت می‌کنی و در مسیر همه جا کثرت می‌بینی تا دوباره برسیم به وحدتِ دریایی.... یه چیزی شبیه حکمتِ متعالیه :)

۲۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۵ مهر ۹۷ ، ۱۷:۰۴
صالحه
همسرِ هم‌سفر: کسی که نه تنها مقصدش با تو یکی هست، بلکه مسیرش و مرکبش هم شبیه تو هست. با وجودِ همسرِ همسفر، حرکت و طیِ مسیر متوقف نمیشه. اگر یکی از رانندگی خسته شد، دیگری پشتِ فرمون می‌نشینه. شاید هم مثلِ خلبان و کمک خلبان! با این تفاوت که هر کدوم اگر نباشند، هواپیما منحرف می‌شه چون هواپیمای زندگی هیچ دکمه اتوماتیکی نداره و باید لحظه به لحظه کنترلش بشه که از مسیر حتی نیم درجه هم انحراف پیدا نکنه.
همسرِ همسفر، حاضره سرعت و کندی و استراحتگاه‌های بین راهش رو با تو همراه بشه. در واقع این آدم خودخواه نیست و هر چیزی رو قربانیِ منافعِ شخصِ خودش نمی‌کنه.
همسرِ همسفر، انقدر در طولِ مسیر با تو همراه هست، که انگار خودِ تو هست... انگار یک روح در دو جسم. یک عمل به وسیله دو ابزارِ مکمل!
 
+ اینجا باید بگم که لطفا هرچقدر چرندیاتِ برتریِ زن بر مرد یا برعکس رو خوندید، فقط بخندید. مخصوصا اگر طرف، ادعایِ دین و مذهب هم داشت چون این مساله خلاف نصِّ صریح قرآنه: و لا تتمنوا ما فضل الله به بعضکم علی بعض. للرجال نصیب مما اکتسبوا و للنساء نصیب مما اکتسبن. و اسئلوا الله من فضله. ان الله کان بکل شیء علیما. آیه ۳۲ سوره نساء. برتریهایی را که خداوند برای بعضی از شما بر بعضی دیگر قرار داده آرزو نکنید! (این تفاوتهای طبیعی و حقوقی، برای حفظ نظام زندگی شما، و بر طبق عدالت است. ولی با این حال،) مردان نصیبی از آنچه به دست می‌آورند دارند، و زنان نیز نصیبی؛ (و نباید حقوق هیچ‌یک پایمال گردد). و از فضل (و رحمت و برکت) خدا، برای رفع تنگناها طلب کنید! و خداوند به هر چیز داناست.
و آیه: یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا، ان اکرمکم عند الله اتقاکم. ان الله علیم خبیر. آیه ۱۳ سوره حجرات. ای مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره‌ها و قبیله‌ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید؛ (اینها ملاک امتیاز نیست،) گرامی‌ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست؛ خداوند دانا و آگاه است!
+ ترجمه‌ها از آیت‌الله مکارم
۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۷ ، ۱۱:۱۲
صالحه
یک نکته: مطمئنا همه دوستان، توجه دارند که ممکنه با هم اختلافِ نظر داشته باشیم و این خیلی طبیعی هست. هر چند من سعی کردم تعریفم رو با معارفِ اسلامی تطبیق بدم. ولی بدیهی است که هنوز جایِ یک بحث دقیق وجود دارد.
عشق*: یک نگاه نیست. یک رابطه دوستانه نیست. یک وابستگی بیولوژیک نیست. یک رابطه کاری نیست. یک اتفاق نیست که "بیافتد"! می‌توان روی همه‌ی آنچه در بالا آمده واژه LOVE را به کار برد اما "عشق" نیستند...  عشق چیزی است که اکثر آدم‌ها توهم می‌کنند که آن را تجربه می‌کنند ولی در حقیقت از آن بهره‌ای ندارند. عشق چیزِ خطرناکی است. عشق یعنی گرمایی که انسان را در مسیرِ سختِ صعود به کوهستانی سرد و یخی، میان خون و صخره و طوفان، وادار به ادامه می‌کند. ولی عشق کامل، در همان قدمِ اول حاصل نمی‌شود. عشق در طولِ مسیر روز به روز کامل‌تر می‌شود تا به کشته شدن در راهِ معشوق منتهی می‌شود... پس اوجِ عشق، تا آخرین قدم هنوز به دست نیامده است. اوجِ عشق همان لحظه فدا شدن در راهِ معشوق است. 
در زندگیِ زناشویی هر‌چه که می‌توان اسمِ LOVE روی آن گذاشت، مقدمه می‌شود برای به دست آوردن عشقِ حقیقی. عشقِ ازلی و ابدی. عشقی که هیچ چیز نمی‌تواند روبروی آن بایستد و مقاومت کند. حتی مرگ و جدایی هم آن را بالنده می‌کند. چون عشق، قدرتمند‌ترین جذبه و کششِ عالم است... 
+ خیلی‌ها می‌گویند این حدیث "قدسی" هست: « من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلیّ دیته و من علیّ دیته فانا دیته. آن کس که مرا طلب کند، من را می‌یابد و آن کس که مرا یافت، من را می‌شناسد و آن کس که مرا شناخت، من را دوست می‌دارد و آن کس که مرا دوست داشت، به من عشق می‌ورزد و آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می‌ورزم و آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را می‌کشم و آن کس را که من بکشم، خون‌بهای او بر من واجب است و آن کس که خون‌بهایش بر من واجب شد، پس خود من خون‌بهای او هستم. »
* تا به حال دقت کردید واژه عشق انگار با رنگِ خون، توی ذهنمون ملازمت پیدا کرده؟
+ تکه کلامِ روزانه من، "عششقم!" یا گاهی "عاشقتم" است ولی معمولا اونو در معنای اصلی به کار نمی‌برم. کلا باید با خودم بجنگم که مثلا به شوهرم بگم: "من عاشقتم." معمولا میگم: "دوستت دارم" البته در پستِ قبلی، اونو در معنایِ حقیقی اما نه "نسخه کاملا متکامل"ش به کار بردم.
۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۸:۴۵
صالحه
مسیرت رو که گم کنی، دیگه نمی‌تونی همسفر پیدا کنی...
این حکایت خیلی‌هاست. همون‌هایی که ازدواج رو مانع پیشرفت‌شون می‌دونن. (هرچند که تبعات این سرگشتگی منحصر در ازدواج نکردن نیست) پیشرفت؟ کدوم پیشرفت؟ اون پیشرفتِ وهمی چیزی نیست جز تغییرِ دائمیِ مسیر، دور خود چرخیدن، یک بی‌راهه رو هزار بار رفتن. گاهی هم مسیرشون رو تا ته میرن... تا آخر عمر! بعد می‌بینن بن‌بست بوده و دیگه نه وقتِ برگشتن دارن و نه توانش!
بعضی از دخترا خوشحالن که هنوز ازدواج نکردند و می‌تونن با خیال راحت مسیر رشد و پیشرفتشون رو با سرعت طی کنند! ولی جالبه که ما وقتی یک مسافرت ساده هم می‌خواهیم بریم تنها نمی‌ریم. می‌دونیم با هم دیگه، با یک همدل، همراه، یک کسی که دوستش داریم، عاشقشیم، بیشتر خوش می‌گذره....
بعضی از دخترا ناراحتند که نمی‌تونند همسرِ دلخواهشون رو پیدا کنند! خب آخه همسر، همسفره! باید اول مسیرِ خودت مشخص باشه تا بتونی اونو پیدا کنی! همسر، خودِ خودِ خودِ آدمه! باید خودت رو پیدا کنی!
بعضی‌ها فکر می‌کنند همیشه برای پیدا کردنِ همسفر وقت هست! من می‌گم نه! طول می‌کشه تا آدم با یکی در مورد همه‌چی صحبت کنه، نظرش رو بپرسه، نظرِ خودش رو بگه، نظراتشون رو یکی کنند، بعد عاشقش بشه‌... اونوقت بتونه از مسیرِ پیش رو لذت ببره.... طول می‌کشه.
۱۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۳ ۲۳ مهر ۹۷ ، ۱۸:۵۰
صالحه

وضعیتم مثل یک کلافِ به هم پیچیده شده که باید بازش کنم.
۱. کلاس روزهای یک‌شنبه و سه‌شنبه
باید صبح‌ها در تدارک رفتن به کلاس و آماده کردن ناهار و شام باشم. کل بعداز‌ظهر کلاس، تا شب...
۲. مسئولیتِ جدیدِ معاونت!!!
بله. من معاون شدم و باید مِن بعد با کمال تواضع و فروتنی کارِ دستیارانم رو مدیریت کنم و یادم نره که خادمِ اون‌ها و تمام خانم‌های دیگه (و بلکه آقایون دیگه :)) هستم. باید مطالعاتم رو جهت دهی کنم و عباداتم رو خالص‌تر و ایمانم رو افزون‌تر و اخلاقم رو حسنه‌تر.
۳. کارِ صبح‌های مدرسه
باید تحویلش بدم. روزی ۴۰ دقیقه رانندگی اونم تو هوای صبح ساعت ۷، برام سخته و هوا که سردتر بشه، رفت و آمدم خیلی سخت‌تر میشه. شرمنده سعیده شدم :(
۴. درس ها و فایل های تلنبار شده
به محض اینکه کار شماره سه تحویل داده شد باید در دستور کار قرار بگیرد :|
۵. مسئولیت سنگینِ رسیدگی به خود!
دیگه نباید هیچ‌وقت گشنه بمونم :)))) باید هر وقت از گذرِ خان رد شدم برم توی مغازه‌هاشون و مثلا یه کاسه کوچولو زیتونِ چرب و چیلی یا یه میوه نوبرانه یا یه نونِ عربی بخورم! قبلش هم یک سوره تین می‌خونیم قربه الی الله که اثر وضعیش از بین بره :)
+ خیلی برام جالبه که مسئولیت معاونت!!! بعد از کاری که با سعیده اینا قبول کردم بهم پیشنهاد شد. نمی دونم اثرِ چیه! شاید سورهِ قافِ صبح‌ها. و قطعا یک امتحانِ بزرگه.... نمی دونم از پسش برمیام یا نه. امیدوارم مثل کارِ مدرسه سعیده اینا مجبور نشم تحویلش بدم.
+ خانه‌تکانی هم هست تازه :|
+ اما مسیرِ کلاس روزهای یک شنبه و سه شنبه... اولش که میرم پارکینگ شرقی. ماشین رو پارک می کنم و میرم به سمتِ حرم. اما توی راه مسیرم رو می اندازم پشتِ حرم به سمتِ گذرِ خان. در این مسیر مسجد آیت الله بهجت رحمت الله علیه رو می‌بینم. بعدش دفتر یکی از آقایونِ علیهِ ما علیه. بعدش هم مغازه‌های خوشمزه گذرِ خان. بعد از گذر هم خیابون و کوچه روبرویی... این مسیر از درِ خونه برام مثل یک مراقبه است که چشم و گوش و دهانم رو کنترل کنم و خیلی خانمانه و انسان‌وار، چادرم رو مرتب بگیرم و جلب توجه نکنم و آسه برم و آسه بیام... نه برای اینکه گربه شاخم نزنه. بلکه برای اینکه مسیرِ هدفِ مقدسی رو که دارم طی می کنم، پاک و پاکیزه حفظ کنم تا اثراتِ مبارکی که قراره بر این "حرکت" مترتب بشه، کم یا ناقص یا آلوده نشه... در همین راستا، صالحه بانو خیلی امیدوار است :)
+ در توضیح این امیدواری باید یه پست مجزا بنویسم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۷ ، ۱۶:۴۳
صالحه
توی فامیل همه می‌دونن که من اهل غیبت نیستم ولی از وقتی ازدواج کردم، غیبت یه نفر رو کردم: مادر شوهر!
امشب با مادرشوهرم صحبتِ صمیمانه‌ای کردم و فهمیدم هیچ چیزی نبوده که به جاری‌م گفته باشم و اون به اونا انتقال نداده باشه!!!
یعنی فهمیدم این جاری‌م عجب آدمِ بی‌جنبه‌ای هست! کسی که هیچ وقت من رو دوستِ خودش نمی‌دونسته و نمی‌داند! :(
یعنی دیگه من شِکَر بخورم غیبت خانواده شوهر رو پیش احدی بکنم...
یعنی خدایا! قشنگ زدی تو دهنم ها!!! ممنونم ازت :)
خدا، حقِ مادر شوهرم رو به من حلال کنه! (گریه می‌کند و نمی‌داند چه نوع خاکی بر سرش بریزد: آیا رُس‌هایِ قاطیِ کاهگل؟ آیا خاکِ تربتِ تیمم؟ آیا خاکِ باغچه؟ آیا خاکِ گرد و غبارِ سَرِ طاقچه؟)
+ از خودش هم حلالیت طلبیدم :)
+ جاری خانم رو هر روز صبح می‌بینم تو مدرسه‌. یه جوری هم رفتار می‌کنم انگار نه انگار! :) یعنی اصلا اهلِ کینه نیستم خدا رو شکر ^_^
موافقین ۷ مخالفین ۱ ۲۳ مهر ۹۷ ، ۱۴:۴۳
صالحه
دوستم، فاطمه، که گفتم توی کلاس فلسفه با همیم، اون همسایه حافظ قرآنم نبود. یعنی اشتباهی گرفته بودم. اون همکلاسیم توی ترم تابستونی بود که شبیه آنجلینا جولی بود... یادمه روزای آخر کلاس رفتم بهش گفتم که شبیه آنجلینا جولیه. اونم گفت که قبلا بهم گفتن. ولی الان که دیگه هم مباحثه‌ای شدیم حس می‌کنم اصلا هم شبیه بهش نیست. اصلا دخترِ مومنه عالمه، حتی اگر شبیه یه خارجی باشه، تفاوتش، تفاوت زمین تا آسمونه.
اون دفعه هم توی صفِ بازرسیِ بیت (ما فقط یه بیت داریم!) یه دختره کپیِ آن هاتاوی بود. این‌بار فقط نگاش کردم... فکر کنم این بار می‌دونستم که چقدر کارِ احمقانه‌ایه گفتنِ این مساله.
الان دارم فکر می‌کنم من چرا به فاطمه گفتم که شبیه آنجلینا جولیه؟ چرا؟ واقعا چرا؟‌ الکی! بی‌خودی!!! :(
۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۲۰:۴۲
صالحه
جوک سال از زبان رهبر انقلاب: رئیس جمهور آمریکا به سران اروپایی: شما ۲-۳ ماه صبر کنید، کلک جمهوری اسلامی کنده می‌شود.
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه

همین الان یهویی. تلویزیون :)
۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۲ مهر ۹۷ ، ۰۹:۵۰
صالحه

یا گذر از تابستان و شروعی نو
نشد از استاد ش.ز خداحافظی کنم. تا وقتی تابستون بود، به هر سختی‌ای که بود میرفتم و می‌اومدم اما حالا دیگه همون سختی‌ها به محال تبدیل شده. کاش می شد به استاد ش.ز می‌گفتم که چقدر توی کلاسشون روحیه می‌گرفتم و چقدر از تسلط و دانش گسترده‌شون لذت می بردم و یاد می‌گرفتم. خیلی یاد گرفتم.
با این که چهره‌ی تازه‌ای سر کلاسشون بودم ولی استاد خیلی به من لطف داشتند. کاش می تونستم خداحافظی کنم و بگم که چقدر از این محرومیتِ اجباری، ملولم.
یک هو سرم شلوغ شد. بعدازظهری که توی خونه اردو برگزار شد، یکی اومد در خونه و گفت که بسته پستی‌م اومده اداره پست. کتابام بودند. فرداش رفتم بسته رو تحویل گرفتم. حساب کردم دیدم باید روزی ۲ ساعت وقت بذارم که فایل های صوتی رو گوش بدم. دو سه تا درس دیگه هم فایل ندارند و جداگانه باید وقت بذارم و مطالعه کنم.
صبح جمعه، هنوز لای کتاب ها رو باز نکرده بودم که برای مهمونی پاگشا رفتیم تهران، شب خونه‌ی مادرشوهر بودم که سعیده زنگ زد و گفت بیا برنامه صبحگاه بچه‌ها رو دست بگیر و من نیاز دارم به نیروی فلان و بهمان و فقط تو میتونی و مریم، معاون پرورشی‌مون (جاریِ محترم بنده) کار محتوایی نمی‌تونه بکنه و فلان و بهمان...
قبول کردم ولی الان نمی دونم کار درست چی بوده. در واقع صبح ها، وقت طلایی درس خوندنه. حالا دست کم یک ساعتش از دستم میره.
تا اینجای کار بد نبود ولی زمانی به غلط کردم افتادم که یک شنبه شد و رفتم کلاسِ فلسفه مدرسه باقرین. کمرم هم از روز قبل شدیدا گرفته بود و درد می کرد. فقط ساعت آخر بود که پای صحبت های استاد م.ف همه دردم رو فراموش کردم. خونه که رسیدم جنازه بودم. مسیر طولانیِ رانندگی و خستگی و کمردردِ وحشتناک.... اینا رو اضافه کنید به درس هایی که دارن تلنبار می شن.
سخته... ولی شیرین هم هست.
بعد از امتحانات ترم قبل، انگیزه‌ای نداشتم که به خاطرش دوباره برنامه‌ریزی کنم. شب زود بخوابم. صبح بعد از نماز نخوابم. از سال ۹۴ به بعد دیگه هیچ وقت موقعیتی پیش نیومد که هر روز صبح از خونه بزنم بیرون...
و شیرین تر از همه این که چند سال بود به این فکر می کردم که علما و اساتید فلسفه، چقدر نسبت به زنان بی‌اعتنا و سهل‌انگارند. ناراحت بودم که چرا حوزه علمیه، درِ ورود به کلاس های فلسفه‌ش رو به روی خانم ها بسته. همون روز اردو یا فرداش بود که فهمیدم مدرسه باقرین به همت استاد ی.ی تاسیس شده، نزدیک بود از ذوق، پر در بیارم. دقیقا روز قبل از جلسه اول کلاس ثبت نام کردم. مسئول ثبت نام، هم‌سرویسی قدیمی‌م تو جامعه بود. یه خانم با‌تقوا و درس‌خون. سه تا دختر داره... چقدر خوشحال شدم که دیدمش. ولی باورم نشد! بنده خدا تمام پیگیری‌های کلاس رو خودش و همسرش انجام داده بودند ولی آخرش، زمان کلاس طوری نشده بود که خودش هم بتونه شرکت کنه. خدا خیرش بده... واسطه فیض ما شد.
توی کلاس همسایه خونه اولم توی قم رو دیدم. یه مدت هم با هم دوست شدیم. حافظ کل قرآن هست... چقدر دختر خوبی هست. سر کلاس استاد م.ف از روی یادداشت‌هاش تو دفترش، هر چیزی رو که جا می‌موندم می‌نوشتم...
امروز باید برم مصاحبه‌ی اداره امور نخبگانِ جامعه الزهرا... نمی دونم ملاک و معیارهای انتخابشون چیه! نمی‌دونم اگر مسئولیتی به دوشم گذاشته بشه از پسش برمیام یا نه. ولی میرم... هرچه از دوست رسد نیکوست.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۸:۳۰
صالحه
۴ مهر ۹۷
تاریخی ترین روزِ زندگیِ من در این خانه‌ی قدیمیِ روستایی همین روزِ پر ماجرا بود.
شبِ قبل، سعیده (خانم مدیر مدرسه ) بهم زنگ زد و گفت که صالحه، ما بچه‌های مدرسه‌مون رو فردا می‌خواهیم ببریم اردو، ولی باغ جور نشده...
من از شوهرم پرسیدم جایی رو سراغ نداری؟ اونم گفت نه. بعد من در یک اقدامِ انتحاری، گفتم خب بیایید اینجا.
سعیده از خداش بود. ۴۵ دانش‌آموز و ۱۰ تا مربی و حدود ۱۰ تا جغله بچه‌ی ۲-۳ ساله... قرار شد فردا صبح خونه‌ی ما باشند.
حوض رو پر کرده بودم و توی حیاط فرش انداخته بودیم و پشتی گذاشته بودیم.
هیاهویی شد... جاتون خالی. حدودا در هر دو مترِ مربع از خانه، یک نفر در حالِ تکاپو بود :)
بچه‌های دو سه ساله، دورِ قفسِ کبوتر‌ها...
تو زنگ تفریح‌ها، بچه‌های پایه‌های مختلف، نوبت به نوبت می‌رفتند توی حوض و بازی می‌کردند...
( توی این مدل اردو، کلاس‌هاشون برگزار میشه و بینِ زنگ‌هاشون کلی کیف و حال می‌کنند)
زنگِ آشپزی، شیرینی درست کردند...
میان وعده، سفره انداختند و خوراکِ لوبیا خوردیم...
ظهر که شد، نماز جماعت خواندند...
مربی‌ها تعجب می‌کردند که من چطور می‌تونم این‌ همه شلوغی و شلختگی و ریخت و پاش رو تحمل کنم!
راستش خودم هم تعجب کرده بودم :))))) (تاثیراتِ داروهای DJ )
اولش نشسته بودم یه گوشه و کتاب طرحِ کلی می‌خوندم و دست به سیاه و سفید نمی‌زدم و تازه سرِ فاطمه‌زهرا حسابی گرم بود و من راحت بودم :)
و تا آخرش هم من ول ول گشتم :)
فقط آخرِ آخر که بچه‌ها داشتند می‌رفتند، من براشون یه ربع صحبت کردم. به عنوانِ کسی که با اینکه مدلِ زندگیِ دیگه‌ای هم تجربه کرده اما زندگیِ توی روستا رو به شهر ترجیح داده.
بچه‌ها که رفتند، سعیده موند که تو جمع و جور کردن خونه بهم کمک کنه. بهم گفت که انتظار نداشته بچه‌ها انقدر خوششون بیاد و به همه کارهاشون برسن.
از سخنرانیِ من و لباس پوشیدنم هم راضی بود. آخه شبِ قبل بهم سفارش کرد که جذاب و هنری لباس بپوش!!! (چه حرفا!!!) (صبح موقع انتخاب لباس انقدر به حرفاش خندیدم که نگو) (از اتفاقات بامزه این بود که اولش یکی از مربی‌ها در جواب نگاه‌های عاقل‌اندر سفیهِ شاگردش به من و لباسام، گفته بود ایشون دختر صاحب خونه اند :)))
+ مدل و ساختارِ مدرسه‌ی سعیده و همسرش سید علی (پسرانه) شبیه به مدل‌های رایج نیست. گفتم که بدونید :)
+ فرداش تولد شوهرم بود. به عنوانِ هدیهِ تولدش، خودش خونه رو یه جارویِ مشتی زد. (کاش همیشه تولدش باشه :)
+ بعد از این روزِ پر خاطره، احساس کردم کلی برکت به زندگیم سرازیر شده... خیلی زیاد.
+ به روایت عکس: (+) (&) (*
۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۷ ، ۲۰:۴۴
صالحه
اینا رو جدیدا خریدم. (۳۰ شهریور) اما عکس مالِ مهمونیِ پاگشایِ عروسمون هست. (۶ مهر) وقتی پام می‌کنم، الکتریسیته ساکن از دستام جرقه می‌زنه به هر چیزی که لمس می‌کنم.
کی فکرش رو می‌کنه که فرشای ماشینی و موکت‌ها و روفرشی‌ها و دمپایی‌ها این‌همه بارِ الکتریکی توی بدن ایجاد کنند؟ متاسفانه بدن‌ هم چون رساناست، اینا رو تو خودش نگه ‌می‌داره.
ضمنا خیلی‌ هم فایده نداره که فرشِ دست‌باف بخریم چون معمولا نمی‌شه همه‌ی خونه رو باهاش فرش کرد. زیر سینک و گاز و دمِ دستشویی و ... چون گرونه و آدم دلش نمی‌آد.
اما این پاپوش‌های نمدی واقعا غنیمته.
هم نمی‌ذاره بار الکتریکی توی بدن بمونه، هم بدن رو گرم می‌کنه، هم خستگی رو کم می‌کنه، هم آدم میخچه نمی‌گیره. (همین نسیمِ عزیزم... میخچه گرفته! تازه فرشاش هم دست‌بافه :/) شب موقعِ خواب هم می‌پوشمشون و باعث شده سینوزیتم خوب بشه :)
پاییز و زمستون داره میاد و حالا که اینا رو دارم خیلی خوشحالم!

راستی به اینجا هم سر بزنید. لباس‌های زیرِ و زیرپوش و شلوار راحتیِ پنبه‌ای داره. واقعا کارهاش تعریفی هست... اینا هم در راستایِ پوشاکِ سالم :))
۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۶ مهر ۹۷ ، ۲۳:۳۳
صالحه
بهترین و هنرمندانه‌ترین کالکشنی بود که می‌تونستم داشته باشم. بهترین‌ها از بهترین‌ها اما نمی‌دونم چند ماه بود که داشت خاک می‌خورد گوشه‌ی یکی از پوشه‌های گوشیم. خیلی وقت بود...
شاید یکی دوبار از شرِّ شلوغیِ مترو، هدفون گذاشتم تو گوشم و غبارِ یکی از تِرَک‌ها رو پاک کردم و گذاشتم روی تکرار ولی هیچ وقت نتونستم یک بار از اول تا آخر، کالکشنِ محبوبم رو گوش بدم... یعنی انگار یه جورایی، برای این‌ کار باید به خودم فشار می‌آوردم...
همیشه وقتی می‌رم سمتِ Samsung music گوشیم که اوضاع خیلی داغون باشه. بعد متناسب‌ترین تِرَک با حال و روزم رو انتخاب می‌کنم و می‌ذارم روی دورِ تکرار.
گهگاهی هم که نه خوبم نه بد، بلند بلند اون آواز رو از بر می‌خونم...
اما مدت‌ها بود که حالم خوب بود.
تا این‌که توی دهه اول محرم! _نمی‌دونم... روز پنجم بود فکر کنم!_ دوباره اون موزیکِ لعنتیِ خاطره‌انگیز، داشت از سیمایِ جمهوری اسلامی پخش می‌شد که من هوس کردم دانلودش کنم. می‌دونستم با اون موزیک، یه خواننده آواز هم خونده اما...
هر چی بود، شیطون خوب می‌دونست که من از چی خوشم میاد... از آهنگ‌های دهه ۱۹۸۰... فقط و فقط.
و نه قرتی بازی‌ها و جفنگ‌های این نوجوان‌هایِ دو دهه اخیر! من نوجوان هم که بودم از اینا خوشم نیومد، چه برسه به الان :))
خلاصه شیطون خوب می‌دونست ذائقه‌ام چی رو می‌پسنده.
طوری بود که فقط قبل از گفتنِ تکبیره الاحرامِ نماز، صدایِ اون قطع می‌شد و سلام رو که می‌دادم دوباره شروع می‌شد!!!
پس‌فرداش رفتیم پیش DJ، همین که شروع کرد به نوشتن، ازم پرسید موسیقی هم گوش می‌دی؟ و من، مِن مِن کردم... آخه خیلی برام سخت بود که این همه مدت گوش نداده باشم و عَدل! DJ همون روزایی که گند زده بودم ازم این سوال رو بپرسه.
کارِ خدا بود دیگه... انه کان بکم رحیما... چون وکان کید الشیطان ضعیفا و چون وکان الانسان کفورا!!!
من تو زندگیم از این معجزات زیاد دیدم ولی این‌بار فرق داشت. DJ ضمانت‌نامه نوشت برام. گفت دعای ۱۷ صحیفه سجادیه رو هر روز بخون.
و از اون روز که خوندم، صدایِ اون موزیک کاملا قطع شد.
حالا هر روز می‌خونم...
حالا دیگه، حتی نمی‌تونم به صدا یا متنِ اون موزیک فکر کنم...
خیلی عجیبه! خودم می‌دونم این عادی نیست. این دعا مثلِ سپرِ محافظِ اون پسره تو شگفت‌انگیزانه. ولی معلومه خیلی قوی‌تره. چون محافظتش از درونی‌ترین نقطه‌ی وجودم شروع میشه... تاااا می‌رسه به دنیایِ پیرامونم... همه‌ی دنیا! همه‌ی عالم...
خلاصه این‌که دیگه دیدم این کالکشن هیچ فایده‌ای نداره‌. همه رو پاک کردم! (شبِ نهم محرم)
امیدوارم کبد و مغزم و روحم و قلبم همیشه با هم اینقدر هماهنگ بمونند. امیدوارم :)
۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۸:۰۶
صالحه
واقعا وحشت‌ناکه... دهشت‌زاست.
اون‌ همه تصوراتِ خوب و قشنگم، امشب با خوردنِ دو تا از داروهایِ DJ، نیست و نابود شد.
فقط این ذکر و وردم بود:
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید
آخه شکر که سهله، عسل و شیره انگور هم نمی‌تونه تلخیِ این زهرِ مارها رو کم کنه. بعدش هم وقتی سازنده دارو، استاد شِکَریان هست، دیگه چه امیدی می‌تونم داشته باشم؟؟؟
حالا هم فقط دو تا دارو رو خوردم حال و روزم اینه. مونده تا هرشب اشکم در بیاد و زار بزنم :(
حالا میتونم بفهمم چرا هما حاضر میشه کیسه صفراش رو با جراحی در بیارن ولی داروهای DJ رو نخوره... دیگه هیچ وقت سرزنشش نمی‌کنم :(
حالا می‌تونم بفهمم چرا مردم قرصِ زیر زبونی و جراحی با بی‌هوشیِ کامل رو به خوردنِ این داروها ترجیح می‌دن! :|
امشب انکسرت ظهری و قلّت حیلتی :(
یعنی تا ۴۰ روز همین آشه و همین کاسه؟ :(
تنها چیزی که باعث میشه تحمل کنم اینه که باید انقدر قوی بشم که بتونم یه روز سردار بشم... نه سربار....YESSssss :)
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۰۱:۴۶
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ مهر ۹۷ ، ۰۱:۴۵
صالحه
۲۴ شهریور
+ جمله‌ی DJ برای حرص و جوش نخوردن خیلی به دلم نشست: قرار نیست همه چیز طبق مراد و خواسته ما باشه. شاید جمله ساده‌ای باشه ولی توی اون شرایط تاثیر خاصی رو من داشت.
۲۵ شهریور
+ زنگ زدم به فاطمه، دختر DJ، بهش گفتم: "تو اصلا قدر بابات رو نمی‌دونی" و کلی نصیحتش کردم. قرار شد چند تا کار هم برام بکنه. یکی اینکه سیر مطالعاتی اون ۳۰۰ تا کتاب رو برام بگیره چون DJ خیلی امیدوارم کرده بود. گفته بود از صفر تا صدِ D شدن، فقط دوسال طول می‌کشه! (البته با روزی ۸ ساعت مطالعه) دیگری اینکه مساله CDها رو پیگیری کنه و یه نسخه‌ش رو بهم بده. و دیگری اینکه یه برنامه غذایی از بهترین غذاها برای ما، بَرو بَچسِ جیگر طلا بگیره! :))
+ امروز: این گربه خسته،‌ جلویِ درِ کلاس استاد ش.ز
+ شب از حضرت علی اصغر هم برای دوستامون که بچه ندارن، بچه خواستم، هم برای خودمون یه دوقلوی سالم و صالح!
+ حالِ من وسطِ روضهِ بازِ میثم: هل من معین فاطیل معه العویل؟؟؟ چرا ساکتین آخه؟
+ آهای جماعتِ حزب‌اللهیِ پر‌ادعا، چرا اینقدر کالسکه‌هاتون خارجیه؟؟؟ چرا برایِ "شماها" خریدِ کالایِ ایرانی مهم نیست؟
۲۶ شهریور
+ وزنم: ۵۸ کیلو
+ امروز برای بارِ چندم برنامه‌ی داروهام رو مرور کردم که به محضِ تموم شدنِ دهه شروع کنم. دست خطِ DJ...
+ استاد ش.ز دیگه بهم نگاه نمی‌کنه! :) نه به هفته قبل که می‌خواستم سوال بپرسم گفت: جانم!!! نه به امروز. من ولی همین مراقبت‌های استاد رو دوست دارم. لایک!
+ از شوهرم جدا که شدم برم داخلِ بخشِ بازرسیِ زنانهِ هیئت، یهو چشمم به یه آقایِ جوانِ بیست و هف هش ساله افتاد. البته شاید کمتر شاید بیشتر. تو اون تاریکی، صورتش نور بالا می‌زد. البته خوش‌سیما هم بود ولی در اصل نوربالا می‌زد... یعنی یه لحظه دپرس شدم! خدایا! منم می‌خوام آخه!!!
+ وسطِ روضه از امام حسین، حاجتِ شهادت خواستم. ولی فقط اون شهادتی که بعدش یه راست برم پیشِ خودشون و حضرتِ زهرا.
+ حاجتای دیگه‌م این بود که سختی‌های مالی‌مون رو حل کنند و اربعین هم بریم کربلا.
+ توی راه برگشت، هنوز داشتم می‌سوختم. به نظرم روضه‌ی علیِ اکبر دردناک‌ترین روضه کربلاست..‌‌. + روضه علی اصغر و حضرتِ مادر
+ خونه که رسیدیم احساس کردم قیافه‌ام یه جوری شده. شاید به خاطر اشک بود... نمی‌دونم... ولی هرچی بود خوشگل‌تر شده بودم.
۲۷ شهریور
+ این کوچولوها رو صبح ها باید بشمرم و به همین تعداد باید با عسل بخورم :)
+ دعاهام و دوتا سوره‌ی صبح‌ها، خیلی بهم انرژی میده. چرا اینقدر دیر دارم همت می‌کنم؟
+ احساس می‌کنم این آیه: ان کید الشیطان کان ضعیفا، واقعا درسته. عجیبه، نه؟
+ شوهرم میگه: حزب اللهی ها دو دسته اند: یا سیگاری اند، یا بددهن اند! یا جمعِ بین این دو خصوصیت. من تو دلم میگم: پس دلیلِ ظهور نکردن امام زمان معلوم شد :))
+ مجرد که بودم، پنجره خونه‌ی داییم روبروی یه حسینیه بود. زن‌دایی می‌گفت: پسرای هیئتی با موتور اسپرت و کفش‌های کتونی، شیک و با کلاس میان اینجا. من خوشم میومد از پسرایِ هیئتی. ولی تهِ دلم از این لوس‌بازی‌ها بدم میومد. الان شوهرم یه بچه هیئتیِ خفنِ بی‌شیله پیله‌ است :)
+ احساس می‌کنم بعضی‌ها که از وبم خوششون نیومده‌بود به خاطر این بوده که احساس می‌کردن من در مورد زندگیم و احساسِ رضایتم، صادقانه نمی‌نویسم. ولی اینطور نیست. من کلا تو زندگیم به احساساتِ بد خیلی بها نمی‌دم!
+ معمایِ حاجت‌های دیشب برام حل شد. باید صحیفه فاطمیه بخونم :) یه بار دیگه یادم اومد که هرچی دارم از قرآن و دعاهاست.
+ امشب تو هیئت میثاق، یه سوسک، کلِ خیمه‌ی زنونه رو به هم ریخت!
+ خونه که رسیدیم، همسر فرمودند که "واقعا نورانی شدی. یا به عبارتی نورانی تر!!!"
+ صالحه خانم، یه سوزن به خودت بزن، یه جوالدوز به دیگران.
۲۸ شهریور
صبح تاسوعا رفتیم کوچه سادات، عجب مجلسی بود... میگن امکان نداره آدم اونجا حاجت روا نشه. منم تا تونستم دعاهای بزرگ بزرگ کردم.
تو راه فهمیدم که زرنگ خان همیشه ثوابِ مجلس‌هاش رو هدیه میده، گاهی به من، گاهی مامانش، باباش، مامانم، بابام! زرنگه دیگه!
بعدش رفتیم عشاق الحسین و بعد برگشتیم تا شب بریم بیت. راستش دیدیم زشته هر هیئتی رو رفتیم ولی مجلسِ ولیِ امرمون رو ول کردیم.
الحق که عالی بود. هم مداحِ اولِ مجلس، هم حاج آقا عالی، هم مطیعی... ولی سخنرانیِ حاج آقا برای من یه چیز دیگه بود. مخصوصا که خیلی به فضایِ ذهنم نزدیک بود و کمکم کرد.
۲۹ شهریور
+ ظهر داشتیم میرفتیم کوچه سادات، پشت چراغ قرمز مهدی رو دیدیم که داشت سنج می‌کوبید. گهگاه هم می‌خندید! ولی خیالم راحته وقتی می‌ره زیر پرچم امام‌حسین، توی دسته، مسجد، هیئت... کاش رضا هم توی این فازها بود.
+ سخنرانِ کوچه سادات تا می‌تونست آسمون ریسمون بافت و بافت و بافت ولی نتونست حالم رو خراب کنه :)) من بازم گریه‌هام رو کردم.
+ بعد از ظهر، من و همسر دوتایی رفتیم زیارت ناحیه مقدسه‌ی میثم! (بابا بذارید آدم راحت باشه... همون میثم مطیعی)(فاطمه‌زهرا هم پیش عموش بود و با اون رفته بود دسته‌ی سینه‌زنی) انقدر گریه کردم که گلو درد گرفتم. تازه میثم همه‌ی دعا رو نخوند! ولی من خودم خوندم تا آخر...
به نظرِ من، ادعیه ماثوره، هرکدوم یه کلّ واحد‌اند. نباید شکسته بشن چون اینطوری حظّ انسان کامل نمیشه از دعا. یعنی باید از السلام علی آدم خوند تا و صلی الله علی محمد و آله و سلم تسلیما کثیرا! نه اینکه از روی ذوق و علاقه‌ و تشخیص شخصی یه تیکه رو ازش جدا کرد. مثلا خوندنِ دعای ندبه، نیم ساعت چهل دقیقه زمان می‌خواد... نه دو ساااعت!
بگذریم... یعنی میثم می‌خوند و سنگین می‌خوند...
از یه جایی به بعد همسر زنگ زد که پاشو بریم. منم همینطوری با چشمای گریون اومدم سرِ سه راهی، بگو کی رو دیدم؟؟؟ آقایِ y! البته فکر کنم اوشون منو ندید. منم دوباره زنگ زدم به همسر و فهمیدم اصلا رفته تو ماشین و زودی رفتم...
توی ماشین همش از همسر می‌پرسیدم آخه چرا اینا اینطوری امام رو کشتن؟ هی می‌پرسیدم ولی جواب نمی‌داد.
+ رسیدیم خونه و تصمیم داشتیم برگردیم قم. مامان اینا رفته بودن بروج و مهدی و رضا تنها بودند. در واقع مهدی تنها بود. هر چی بهش اصرار کردم که پاشو بیا بریم قم، قبول نکرد. حتی برای اولین بار توی چشماش و یه ذره هم رو زبونش التماس کرد که نرم و پیشش بمونم ولی متاسفانه نمی‌شد. چون دو پادشه در یک اقلیم نگنجند! من و رضا یا به عبارتی ما و رضا نمی‌تونستیم با هم در سلم و سلامت باشیم... متاسفانه! ما فقط دوری و دوستی بلدیم :|
چقدر دلم برای مهدی سوخت :(
+ توی اتوبان دوباره حرف‌های مهم ما در گرفت. اینکه چقدر وظیفه‌ی خودم رو فی الحال در علم الابدان و علم الادیان می‌بینم. اینکه اگر بخواهیم امام زمان ظهور کنه باید نیرو تربیت کنیم، اونم از نوعِ امام حسینی، از اون نوعی که تیر بخوره، شمشیر و نیزه بخوره و زیر سمِ اسب‌ها هم اگر له بشه، ولی بدنش هنوز مقاوم باشه و روحش شاد و شادان باشه...
احساس می‌کنم وظیفه‌م اینه. تربیت نیرو!
+ صبح پا شدم. نماز رو که خوندم، ذاریات و ق رو که خوندم، برای عافیت و دور کردن شیطان و پدر و مادر و فرزندانم که دعا کردم، دعای ندبه رو هم خوندم... ساعت ۸ و نیم شد :) دیگه وقت نشد طرح کلی اندیشه اسلامی رو بخونم :)))
+ و روزمرگی‌ها یا به تعبیری روز‌-مرگ‌‌ی‌ها شروع شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۰۱:۴۲
صالحه
امروز صبح که خبر حمله تروریستی به مردم و نظامیان در اهواز رو شنیدم، احساس کردم این خبر مالِ ایران نیست. یعنی انقدر دور از تصورم بود... درست مثلِ حمله تروریستیِ به مجلس.
آره! همینه که شب عاشورا، حضرتِ آقا، سرِ سردارش رو می‌بوسه! یعنی: سَرِت سلامت سردارِ امنیتِ این خاکِ مقدسی که باید به قدومِ آقا متبرک بشه ان شاءالله...
امروز به این فکر کردم که ممکن بود من جایِ یکی از این شهدا می‌بودم... ممکن!
۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۱ مهر ۹۷ ، ۰۰:۱۴
صالحه