طبقِ برنامه ریزیِ من، باید ۳۴ ساله که شدم، ۵ تا بچه داشته باشم. ۳۷ ساله که شدم ۶ تا. البته هنوز شک دارم ۵ تا بچه یا ۶ تا. قطع به یقین اگر سرم خیلی شلوغ نشده باشه، حتما ششمی رو هم میارم. (البته یه ایدههای دیگهای هم هست مبتنی بر چندقلویی که اینطوری کارم راحت میشه ولی باید خیلی چیزا رو در نظر گرفت!)
به دوستام که گفتم "۳۴ سالگی" یه جوری صحبت کردند انگار دیگه "سرِ پیری و معرکهگیری"!
ولی از نظرِ من، ۳۵ سالگی تازه اوجِ جوانیِ منه. زمانِ ثمردهیِ علمیمه. تازه اونموقع است که اگر "تدبیر منزل" رو خوب یادگرفته باشم و در کنارش با "اخلاقِ حسنه" تربیتِ خانواده رو به خوبی انجام داده باشم، میتونم وارد عرصه "سیاست مدن" بشم و جامع حکمتِ عملی...
هشدار: لطفا از اینجا به بعد را جدی نگیرید :)
انگار یه جورایی جاده زندگی، مثلِ مسیرِ قم- تهران- چالوس- نوشهره.
جوانی اولش به نظر میاد یه جاده بدونِ دستانداز و سه بانده و راهواره "ولی افتاد مشکلها". میرسی به تهران و شلوغیهاش... گناهها و دستاندازهاش، باید مسیر رو پیدا کنی... بعدش میرسی به چالوس، اونجا دلت یه کسی رو میخواد که باهاش بلند بلند شعر بخونی، کباب بزنی و درمورد زندگی و پیچ و خمهاش حرف بزنی... تو تمامِ مدت سعی میکنی که از خودت و خانوادهات تو این مسیرِ طولانی محافظت کنی و با هم لذت ببرید... بیهوا سر به جنگل بذارید و یه آبشار پیدا کنید... یاد بگیرید و تجربه کنید...
جاده چالوس که تموم بشه و برسی به دریا! تازه میبینی یه دنیای دیگه شروع شده... باید دل رو زد به دریا!
از کویر بی آب و علف حرکت میکنی و در مسیر همه جا کثرت میبینی تا دوباره برسیم به وحدتِ دریایی.... یه چیزی شبیه حکمتِ متعالیه :)
وضعیتم مثل یک کلافِ به هم پیچیده شده که باید بازش کنم.
۱. کلاس روزهای یکشنبه و سهشنبه
باید صبحها در تدارک رفتن به کلاس و آماده کردن ناهار و شام باشم. کل بعدازظهر کلاس، تا شب...
۲. مسئولیتِ جدیدِ معاونت!!!
بله. من معاون شدم و باید مِن بعد با کمال تواضع و فروتنی کارِ دستیارانم رو مدیریت کنم و یادم نره که خادمِ اونها و تمام خانمهای دیگه (و بلکه آقایون دیگه :)) هستم. باید مطالعاتم رو جهت دهی کنم و عباداتم رو خالصتر و ایمانم رو افزونتر و اخلاقم رو حسنهتر.
۳. کارِ صبحهای مدرسه
باید تحویلش بدم. روزی ۴۰ دقیقه رانندگی اونم تو هوای صبح ساعت ۷، برام سخته و هوا که سردتر بشه، رفت و آمدم خیلی سختتر میشه. شرمنده سعیده شدم :(
۴. درس ها و فایل های تلنبار شده
به محض اینکه کار شماره سه تحویل داده شد باید در دستور کار قرار بگیرد :|
۵. مسئولیت سنگینِ رسیدگی به خود!
دیگه نباید هیچوقت گشنه بمونم :)))) باید هر وقت از گذرِ خان رد شدم برم توی مغازههاشون و مثلا یه کاسه کوچولو زیتونِ چرب و چیلی یا یه میوه نوبرانه یا یه نونِ عربی بخورم! قبلش هم یک سوره تین میخونیم قربه الی الله که اثر وضعیش از بین بره :)
+ خیلی برام جالبه که مسئولیت معاونت!!! بعد از کاری که با سعیده اینا قبول کردم بهم پیشنهاد شد. نمی دونم اثرِ چیه! شاید سورهِ قافِ صبحها. و قطعا یک امتحانِ بزرگه.... نمی دونم از پسش برمیام یا نه. امیدوارم مثل کارِ مدرسه سعیده اینا مجبور نشم تحویلش بدم.
+ خانهتکانی هم هست تازه :|
+ اما مسیرِ کلاس روزهای یک شنبه و سه شنبه... اولش که میرم پارکینگ شرقی. ماشین رو پارک می کنم و میرم به سمتِ حرم. اما توی راه مسیرم رو می اندازم پشتِ حرم به سمتِ گذرِ خان. در این مسیر مسجد آیت الله بهجت رحمت الله علیه رو میبینم. بعدش دفتر یکی از آقایونِ علیهِ ما علیه. بعدش هم مغازههای خوشمزه گذرِ خان. بعد از گذر هم خیابون و کوچه روبرویی... این مسیر از درِ خونه برام مثل یک مراقبه است که چشم و گوش و دهانم رو کنترل کنم و خیلی خانمانه و انسانوار، چادرم رو مرتب بگیرم و جلب توجه نکنم و آسه برم و آسه بیام... نه برای اینکه گربه شاخم نزنه. بلکه برای اینکه مسیرِ هدفِ مقدسی رو که دارم طی می کنم، پاک و پاکیزه حفظ کنم تا اثراتِ مبارکی که قراره بر این "حرکت" مترتب بشه، کم یا ناقص یا آلوده نشه... در همین راستا، صالحه بانو خیلی امیدوار است :)
+ در توضیح این امیدواری باید یه پست مجزا بنویسم :)