صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۱۳ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

امشب داشتم سریال یوسف پیامبر رو می‌دیدم. شبکه آی‌فیلم پخش میکنه...
همون قسمتی هست که دیگه زلیخا، با اون جاه و مقام و ثروت و زیبایی و قدرت و خوی اشرافی، بدجوری عاشق یوسف شده. همه‌اش یه دستش آینه است و با شنیدن اسم یوسف تپش قلب می‌گیره‌...
یوسف هم در اوج زیبایی جوانی. او گرچه پیامبر هست اما به اقتضای سن، در اوج نیاز تمایلات طبیعی انسانی است. در دورانی که فرشته وحی هم کمتر برش نازل میشه و خیلی هم تنهاست. دیگه مشکلاتش شبیه انسان‌های معمولی شده و حتی خیلی سخت‌تر. برای همین شدیدا سعی می‌کنه با ترک کردن مکان و کنترل نگاه و مناجات و راز و نیاز با پروردگارش، از گناه دوری کنه...
آخ آخ آخ...
انگار که آدم از خداوند متعال انتظار همچین قصه‌ای رو نداره...
اما من دوباره که دارم فیلم این قصه رو می‌بینم، به جد فکر می‌کنم از تمام فیلم‌های بَد بَدی که تا حالا دیدم، سطح منازعه و درگیری بالاتری داره :)


یه چیزایی از زندگی این روزهام:
همسر چه روزهایی سر کار میره؟ شنبه، یک شنبه، دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، پنج‌شنبه و جمعه.
حالا اگر بخواهیم بریم بیرون یا گردش چی؟ باید مرخصی بگیره.
چه روزهایی رو مرخصی می‌گیره؟ پنج‌شنبه یا جمعه :)


اصلاحات پایان‌نامه‌ام رو کی تموم کردم؟ ۲۲ آبان. یه روز صبح که به خاطر کار مصطفی جان نتونستم برم باشگاه. از ساعت ۸ تا ۱۱ نشستم پاش و تموم شد!
شماره گذاری صفحات کی تموم شد؟ همین امروز رضا داداشم برام انجام داد.
و چه کارهایی باقی مونده؟ اصلاح فهرست و چکیده و فرستادن کار برای استاد. درست کردن صفحات پایانی که عنوان و چکیده به لاتین هست و تحویل دادن به دانشکده. همین! و نمیدونم چرا برای اینا اینقدر دست دست می‌کنم!


موسیقی اهورایی ما، این روزها:
بعد از دورانی که من و دخترا "ای ایران" محمد نوری رو گوش می‌کردیم حالا "ایرانِ من" همایون شجریان رو خانوادگی گوش میدیم.


روند فوق العاده‌ای که چهل روز اخیر طی کردم:
همراه کردن فعالیت فیزیکال با فعالیت منتال و عادت‌سازی برای اون‌ها.
حداقل سه الی شش روز تو هفته، به مدت یک ساعت الی دو ساعت برای کاری وقت می‌گذارم که سال‌ها بود دلم می‌خواست در اون زمینه موفقیت کسب کنم. و حالا دلم می‌خواد تا قبل از تمام شدن سی‌سالگی‌ام یا نهایتا سی و یک سالگی به سرانجام برسه.
و حالا فعالیت فیزیکال من با این فعالیت منتال همراه شده! هورا!!!


کتابی که این روزها می‌خونم: عادت‌های خوب عادت‌های بد، وندی وود، انتشارات ترجمان.


مقاله‌هایی که می‌خوام بنویسم:
اول که مقاله مستخرج رو باید بنویسم.
بعدش یک مقاله با موضوع واکاوی نشانه‌های ایندیویجوالیسم یا خودمحوری در خلال کتاب‌های خودیاری امروزی و سخت کردن امر فرزندپروری و مادری.


نکته دقیقی که بهش باور دارم:
زنِ انقلاب اسلامی، همونقدر که با ایندیویجوالیسم هیچ صنمی نداره، با مادری به سانِ مضمحل شدن در خانواده خیلی عجیب زاویه داره. زن انقلاب اسلامی با این دو وَرِ افراط و تفریط آبش توی یک جوب نمیره.

۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۳ ۲۷ آبان ۰۲ ، ۰۱:۱۸
صالحه

که در دو سه ماه اخیر، چرا به مطالب رای منفی دادید.

می‌خونم با اشتیاق.


فقط یه نفر تا الان؟ 
به خیلی از مطالب تا ۴ رای منفی، و به یکی از مطالب ۷ رای منفی...
پس کجایید؟ :)
۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۰۲ ، ۲۲:۴۹
صالحه

زندگی ایده‌آل...
این روزها دارم به این فکر می‌کنم که زندگی‌ام چقدر رنگ و بوی ایده‌آل گرفته. یعنی من به وضعیت فعلی میگم ایده‌آل. مخصوصا ایده‌آل در لایه فردی. فعلا تمام تلاشم رو دارم می‌کنم که حفظش کنم. دارم تمام موانع رو نادیده می‌‌گیرم یا باهاشون دست و پنجه نرم می‌کنم.
مثلا لیلا بعد از یه دوره مریضی، یه مقدار کوالا شده و یه ساعت‌هایی مدام به من چسبیده. با این وجود به لطف ورزش، دیگه کمرم درد نمی‌گیره.
مانعی مثل این که لیلا، لالایی رو به قرآن ترجیح میده و گریه می‌کنه!
مانعی مثل حرف‌های همیشگی مامان. وقتی که براش سوال میشه من اصلا کار هم می‌کنم تو خونه!؟ یا این‌که برنامه‌ریزی شخصی من رو به پرسش می‌کشه تا نگرانی‌هاش در مورد نوه‌هاش رو بروز بده. خیلی وقتا فکر می‌کنه من اصلا به فکر اونا نیستم. یا فکر می‌کنه روزهای هفته من، بیشتر به امور شخصی خودم اختصاص داره. احتمالا مادر شوهرم هم همین فکرا رو می‌کنه و خیلی‌های دیگه. من نادیده می‌گیرم.
حالا زندگی ایده‌آلی که ازش حرف می‌زنم فعلا چیه؟
یعنی رفتارهایی که به خودم مربوط هست و کنش خودم محسوب میشن، در لایه فردی که امتداد خانوادگی دارند. مثل:
۱. سه روز تو هفته ورزش.
۲. تغذیه بر اساس هرم غذایی.
۳. مانوس بودن با قرآن و برنامه مرتب معنوی.
۴. انجام دادن کارهای تخصصی. حالا هرچی. برای من علمی و مطالعاتیه. برای یکی دیگه هنری می‌تونه باشه...
۵. روی روال بودن کارهای خونه: تمیزی آشپزخونه و گاز و یخچال، شستن لباس‌ها و اتوکاری، گردگیری و ...
۶. یه سری کارها هم هست که سالی یکی دوبار براشون وقت بذاری کافیه. مثل نظم عمیق کمد‌ها و کابینت‌ها و قفسه‌های کتاب و ... یا در مواردی نظم دادن به فضای مجازی.
یه شرایط ایده‌آل هم داریم البته که مربوط میشه به امور رفاهی زندگی. مثل خونه و ماشین خوب. وسایل منزل. سفر. تفریح هفتگی و ...
یه شرایط ایده‌آل هم به مربوط به فضای ارتباطاتمون با آدم‌هاست و یه مقدار دو طرفه است اما قطعا از کنش خودمون شروع میشه.
من فعلا فقط از وضعیت شماره ۱ و ۲ و ۳ رضایت نسبی رو دارم. مورد ۴ و ۵ و ۶ رو دارم هل میدم.
در راستای ایجاد شرایط ایده‌آل و روابط ایده‌آل، به جز ارتباط با همسر و مادر، برای بقیه هیچ تلاشی نمی‌کنم انگار و این خیلی بده و بدتر اینکه ارتباط از شرایط ۱۰ هیچ عقبه :(

یه اتفاق قشنگی که افتاد این هفته؛ رفتن به "نوپیا" بود. یک ساعت تو ترافیک مسیر جنوب به شمال روز جمعه، رانندگی کردم تا با دخترا رسیدیم به پردیس چارسو.
یه آقایی کنار ساختمان چهارسو، احتمالا خطاب به من، بلند گفت: پارکینگ پره.
من رسیدم کنار در پارکینگ و گفتم: مهمون نوپیا هستم :)
مسئول پارکینگ بلند گفت: مهمون نوپیا. در رو باز کن...
همسر اومد استقبال ما و اول رفتیم یه چیزی خوردیم. بعد مصطفی به من گفت برو یه چرخ بزن و بخش‌های مختلف رو ببین.
داشتم می‌چرخیدم که رضا رو دیدم. بعد از گپ زدن و ... بهم گفت بیا بریم طبقه ۷. اونجا دو تا سالن نمایش کوچیک بود. یکی‌شون پرزنت کسب و کارهای نوپا بود. دوتاشون رو گوش دادم و بعد دیگه رفتم پایین چون دیگه ترجیحم این بود که فقط به ایده خودم فکر کنم.
ایده‌ای که مدت‌هاست توی ذهنمه...
رفتم پایین... با موتوری که درونم روشن شده بود. ۴ تا کتاب خریدم. به این امید که زودتر در مسیر عملیاتی کردن ایده‌ام بیافتم.
همسر هم خوشحال شد. بهم گفت بریم کافه با هم دوتایی یه چیزی بخوریم. نشستیم و یه چیزی هم سفارش دادیم. دخترا از پله‌برقی‌ بالا و پایین می‌رفتند و از اون بالا هی داد می‌زدند: مامان! بابا! و دست تکون میدادند :))
رضا هم اومد پیشمون و مشغول صحبت شدیم.
همسر چاییش رو خورد و رفت. رضا هم داشت می‌رفت که به خودم گفتم همین جا باید یه قدم ایده‌ام رو جلو ببرم. و کی بهتر از رضا. ایده‌ام رو براش توضیح دادم و قرار شد بهش فکر کنه.
رضا یه سوالی ازم کرد که خیلی دقیق بود: مطمئنی که اپلیکیشن بهترین قالب برای کارِت هست؟
با این‌که گفتم آره اما همون شب فهمیدم که اشتباه فکر می‌کردم.
و همین که فهمیدم چه جایگزینی بهتره؛ انقدر خوشحالم کرده و انقدر بهم انرژی میده که می‌خوام زودتر کار پایان‌نامه رو تموم کنم تا برم سر وقت ایده جذاب خودم.
هرچند این روزها خیلی دلم برای دانشگاه تنگ شده. و خیلی زیادتر برای استادِ جان.
همون شب که خیلی دلم برای استاد لک زده بود، صبح دیدم استاد یک پیام برام فوروارد کرده...
و من انقدر خجالتی هستم که معمولا هیچ جوابی نمیدم. و میدونم همین که استاد برام پیام فوروارد می‌کنند یعنی "سلام"، یعنی "احوالتون چطوره خانم فلانی"، یعنی "من در دسترسم و کمکی اگر لازم داشتی..."
اما امروز صبح جواب دادم. سلام و صبح به خیر گفتم و گشتم و گشتم و دوتا استیکر خوب هم پیدا کردم و فرستادم.
اگر استادِ جان اینقدر با گرمی و مهربانی نمیگفت که خانم فلانی قراره اولین کتاب‌ها در فلان زمینه رو بنویسه، هیچ‌وقت پیگیر این ایده هم نمی‌شدم.
و شاید اصلا معلوم نیست اما من در فضای اجتماعی، خیلی خجالتی‌ام.
و استادِ جان، کاری کرد که خودم رو طور دیگری ببینم. برای همین تا ابد بهشون مدیونم...

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۳ ۲۱ آبان ۰۲ ، ۰۱:۳۸
صالحه

دیروز پریروز واقعا شکست عشقی خوردم. یکی از بلاگرهایی که قبلا در اینستاگرام دنبالش می‌کردم؛ در کانال ایتا اعتراف کرد: اون عکس‌های قبل و بعد آشپزخونه‌اش که هر روز دم ظهر استوری می‌کرد، زحمت‌های کمک‌کارش خانم س. بوده!
اونم چه جور کمک‌کاری! از اون مدل‌ها که از کار خونه تا درست کردن غذا و چای رو هم انجام میداده. یعنی از اون‌ مدل کمک‌کارها که از جهت تنوع و گستره خدمات، من فقط در رزیدانس سفیر مشابه‌ش رو دیدم. یعنی از اون مدل کمک‌کارها که فقط افرادی مثل اون خانم بلاگر با یک شغل خوب، با درآمدهای جانبی مختلف می‌تونه استخدام کنه...
و شاید او قبلا هم در پیجش گفته بود. اما من که ندیده بودم!
و تازه این بلاگر یکی از خداپیغمبری‌ترین پیج‌های بلاگری رو داشت و خودش نوشته که برای بلاگر بهتری بودن، باید از کیفیت مادری‌ات کمتر کنی تا پول بیشتری دربیاری و اعتراف می‌کرد یه جاهایی خودش هم اشتباه کرده...
***
من به این چرخه پول و حسرت و حال بد فکر می‌کنم.
فلان بلاگر؛ هر روز یک استوری میذاره، یک تبلیغ. میره کافه. با پولی که از درآمد استوری‌هاشه، قهوه و کیک شکلاتی سفارش میده. ازشون استوری میذاره. خیلی حال خوبی نداره. قرص‌هاش رو با همون قهوه می‌اندازه بالا. شبا مجبوره تبلیغ اون روز رو طبق برنامه استوری کنه. بعدش زنگ می‌زنه به تراپیستش. آخر هفته میره سفر. از طبیعت استوری میذاره. همه‌ی هم و غم خودش و خانواده اینه که حال این بشر خوب بشه. از سفر برمی‌گردند. دو روز بعد، روز از نو، روزی از نو. میره کافه. میره رستوران. گل می‌خره. لوازم تحریر می‌خره. دفتر برنامه‌ریزی پر می‌کنه. از همه‌شون استوری میذاره. کمک‌کار برای خونه می‌گیره، اما از این قسمت استوری نمی‌ذاره. دیگه حوصله خودش رو هم نداره، چه برسه به شوهر و بچه. دوباره وقت تراپی داره. این‌بار یه سفر می‌ره اما تنهایی. ولاگ میذاره از کافه و رستوران و چه و چه. برمی‌گرده و بعد از دو روز، روز از نو، روزی از نو.
این درحالی هست که در اکثر کارهای جدی زندگی‌اش درجا می‌زنه. هدفش فعلا پول هست چون بقاش با پول هست. هدف‌های بلند مدت قشنگی هم داره اما انگار نمی‌تونه این چرخه رو متوقف کنه.
***
زندگی مزخرفی دارن بلاگرها.
اما یکی مثل من، اون قهوه رو می‌بینه. حال هم نداره پاشه بره برای خودش درست کنه. بعد حتی اگر درست کنه، به نایسی و شیکی بلاگره نمیشه. بچه‌ها کلافه‌اش کردن. حسرت یه خلوت کوتاه بیرون از خونه رو داره. اون قرص زیرزبونی بلاگره رو نمی‌بینه. حال بد و داغون بلاگره رو نمی‌بینه. تبلیغ بلاگره رو می‌بینه و عضو اون پیج تبلیغه میشه. دغدغه‌اش میشه تهیه جی‌جی‌وی‌جی‌های به درد نخور که یهو می‌بینه بلاگره رفته سفر. دلش طبیعت می‌خواد اما شوهرش تا دیروقت سر کاره. آه می‌کشه. سر بچه‌اش داد می‌کشه. حالا بلاگره از سفر برگشته، عکس گل و مل گذاشته. دلش می‌خواد شوهرش براش یه شاخه گل بگیره. یادش نمیاد آخرین باری کی بود که... حالش بد میشه... بدخلقی می‌کنه... خونه نامرتبه... خسته‌ است از کار خونه... از آشپزی... از بچه‌داری... با خودش فکر می‌کنه خوش به حال این بلاگره، چقدر می‌تونه نفس بکشه، اونوقت من...
***
البته من از اون مدل‌ آدم‌ها نیستم بگم خوش به حال بلاگرها. ولی خب، منم نقطه‌ضعفی دارم که بلاگرها گاهی دست میذارن روش.
مهرماه، بعد از دفاع پایان‌نامه، با تلّی از کارهای تل‌انبار شده مواجه شدم که هنوز هم تمام نشدند. انگار خونه نیاز به خونه‌تکونی داره ولی مورچه‌ای می‌تونم کارهاش رو جلو ببرم چون اولویت‌هام فرق داره. می‌خوام پروژه با نسیم (احتمالا متوجه شدید که این فقط یک اسمِ رمزه) رو به یک جای خوبی برسونم. الان که ترم سوم زبان هستم، ترم چهار و پنج رو هم بگذرونم. کلاس ورزش رو هم ادامه بدم و میدونم نصف این‌کارها رو یک بلاگر نمی‌تونه پیش ببره با هم. هرگز. چون برکت از پول و عمرشون میره.
اما نقطه ضعف من، سفر و طبیعت هست. به خاطر بچه‌ها دستم یه ذره بسته‌است. ولی بازم هزاران بار خدا رو شکر. من یک زندگی کاملا نرمال دارم. هرگز تفریحات ویترینی و فراغت‌های ظاهری بلاگرها رو به زندگی شلوغ، پرکار و ساده‌ام ترجیح نمیدم.
خدا رو شکر می‌کنم که خداوند من رو از این مسیر دور نگه داشت تا نجیبانه و مومنانه زندگی کنم. تا در زمان خودش، من رو به چیزهایی که باید برسم، برسونه. الحمدلله.

۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۲ ۱۴ آبان ۰۲ ، ۲۱:۲۶
صالحه

خدایا شکرت به خاطر این فرصتی که بهم دادی تا امشب با خانم شین صحبت کنم.
بهم گفت وقتی تو ۲۷ سالگی هیچ آینده‌ای برای خودش نمی‌دیده، استادش بهش گفته: " همون نقطه‌ای که روش ایستادی، سکوی پرواز توئه."
خانم شین بهم گفت: "هر کسی یک "کَبَد"ی داره دیگه. کبد تو اینه."
و راست می‌گفت. من این کبد رو نپذیرفتم. و مخصوصا همسرم رو نپذیرفتم.
با اینکه سالم هست. بی‌عار نیست. غیرت داره. خانواده‌اش رو دوست داره. ایمان داره. عشق به انقلاب اسلامی داره. مهربان هست. داره زحمت می‌کشه، پول درمیاره. مسئولیت‌هاش رو که بهش یادآوری کنم، انجام میده.
چرا نباید به این مرد خوب، "احساس یک مرد خوب بودن" رو بدم؟
و یک بار برای همیشه باور کنم...
این زندگی عادی هست. زندگی کاملا معمولیِ یک انقلابی :)
زندگی کاملا معمولیِ کسی که می‌خواد در چند جبهه کار کنه و تازه هنوز نوبت جهادش به طور جدی نرسیده...

و بپذیرم که این تقصیر من نیست که پدر بچه‌ها براشون وقت نمی‌ذاره. این تصمیم او هست و نه من.
و اگر من دوست دارم برای بچه‌ها خواهر و برادر بیارم برای این هست که تحمل بعضی از کمبودها در جمع یک خانواده بزرگتر راحت‌تر هست و اون‌ها این‌طوری خوشحال‌تر خواهند بود.

و بپذیرم که این رنج‌هایی که من می‌کشم رنج نیست. کیفم خیلی سنگینه، یا بچه‌ مدام بغلم هست، یا دخترا خیلی گریه می‌کنند و ... این‌ها رنج نیست.

خداوندا تو کنون به من مسئولیت داده‌ای...
و این نشانه‌ای است که در آینده نیز خواهی داد.
شکر قلبیِ من از مسئولیت‌های امروزم، دستانِ به التماس و گدایی بلند شده‌ای است برای مسئولیت فردا.
حمد مخصوص توست.

تصمیم ۱
می‌خوام از این به بعد، شکرهام به تصمیم منتهی بشن.
به عنوان اولین تصمیم؛ می‌خوام شب‌هایی که تنها هستم، زود بخوابم و دیگه به تنهایی و وهم‌آلودگی شب‌هام فکر نکنم :) دیگه کار اضافه‌ای نکنم مگر قرآن خوندن.

۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۲ ، ۰۰:۱۱
صالحه

این روزها یه کلیپ‌هایی منتشر میشه از قرآن خوندن بچه‌های فلسطینی در غزه. یا مثلا استنادهایی که بچه‌های خیلی کوچیک به آیه‌های قرآن دارن تو صحبت‌هاشون.
انگار مادرهای فلسطینی دارن بهم درس تربیت فرزند میدن.
یه تمنایی در دلم شکل گرفت که بیشتر برای دخترام قرآن بخونم. مخصوصا موقع خواب.
ولی دخترا و مخصوصا لیلا، عادت داشت به شنیدن آهنگ لالایی قدیمی گنجشک لالا. اگه براش نمی‌ذاشتم بی‌تابی می‌کرد.
تا امروز که تب کرد و همش بی‌حال بود.
شب موقع خواب، تا لیلا رو روی پام گذاشتم؛ شارژ باتری گوشی تموم شد. خاموش شد.
بدون معطلی شروع کردم به خوندن سوره واقعه.
لیلا چشماش رو بست. خیلی سریع خوابید.‌ زینب همینطور.
فاطمه‌زهرا خوابش نمی‌برد چون بعد از مدرسه خیلی خوابیده بود. صورتش رو برگردونده بود سمت من. با دقت بهم نگاه می‌کرد.
من سوره واقعه رو با لحن مخصوص به خودم می‌خوندم. با ترتیل زنانه‌ی مخصوص به خودم.
"مامان چقدر قشنگ می‌خونی." بغض قاطیِ صوت قرآنم شد.
این سبک مادری چقدر ایده‌آله خدایا. چقدر ناب و محشره‌. چقدر دور و دست‌نایافتنی هست انگار. خدایا شکرت که شده برای حتی یک شب، من رو حاجت روای این ایده‌آل دست‌نایافتنی کردی.
این شب‌ها در سکوت اتاق، در تنهایی عمیقِ خودم، به وضعیت پیچیده این روزها فکر می‌کنم...
و به آینده‌ای که تصویرش کم کم داره توی ذهنم شکل می‌گیره. اینکه من کجام، همسرم کجاست، بچه‌هام کجان، دنیا کجاست...
احساس می‌کنم، سختی‌های این روزها، به شکلی باورنکردنی دارن به آینده طرح و نقش و رنگ می‌پاشن.
خدایا شکرت.

۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۲ ، ۰۱:۵۲
صالحه

خدایا شکرت به خاطر دیروز

خدای مهربونم، باورم نمیشه هم کلاس ورزشم رو رفتم، هم ناهار درست کردم و هم زبان خوندم و هم پروژه با نسیم رو جلو بردم.

ممنونم که بعد از چند روز، سوره های قرآنی که باید هر روز بخونم، خوندم.

خدایا شکرت که هنوز می تونم برم مامانم رو ببینم. شاید چند وقت دیگه، دیگه نتونم ببینمش. برای اون زمان هم شکر. هر چی تو بخوای حتما خوبه.

خدایا شکرت که به من کمک می کنی بعضی از کارها رو سریع انجام بدم و قال قضیه رو بکنم. مثل سم زدن توی آشپزخونه.

خدایا شکرت به خاطر دیشب

نمی دونم چه حکمتی داشت مریض شدن من و فاطمه زهرا. می خواستم امروز صبح کار پایان نامه رو جلو ببرم اما باز هم نشد. به خودتون سپردم. از حضرت معصومه خواستم. خدایا خودت کارم رو جلو ببر و تمومش کن.

خدایا شکرت که امروز صدای 1:20 رو چند بار گوش دادم و باهاش اشک ریختم. من نیاز دارم دلم برای حاج قاسم تنگ بشه. من نیاز دارم که او به یاد من بیافته. خدایا شکرت به خاطر این دنیای زیبایی که ساختی تا حاج قاسم الان بیشتر از قبل و زنده تر از قبل در کنار ما باشه.

خدایا شکرت به خاطر اینکه کارهای خونه رو می تونم انجام بدم. چقدر یه زمان هایی هست برای ما زن ها که نمی تونیم همین کارهای ساده رو انجام بدیم. ولی وقتی می تونیم، قدر نمی دونیم.

خدایا شکرت به خاطر سلامتی. حتی ساده ترین دردها انسان رو می اندازه. خدایا شکرت که همیشه می خوای وجود خودت رو به ما یادآوری کنی.

خدایا شکرت که من رو متوجه وقت هایی می کنی که دچار شرک می شم. وقتی منتظرم که مربی ورزش برام مت بیاره و نمیاره، اون لحظه من می فهمم در کنه وجودم از کسی غیر از تو چیزی می خواستم. تو به من میگی: فقط از من بخواه.

مهربان ترین، دوستت دارم.

۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۲ ، ۱۷:۰۰
صالحه

خدایا، برای این لحظه‌های بین‌الطلوعین شکر. من رو به بی‌خواب شدنم از تنهایی ببخش...
شب‌های بمبارانِ غزه، خواهی نخواهی خواب از چشم ربوده میشه. خدایا شکرت که اوج تاریکی رو دقیقا قبل از طلوع قرار دادی. هر وقت جان به لب میاد، هر ثانیه باید منتظر فرج بود.
مثل گشایش دیروز تو.‌ وقتی از تونلِ تاریک بیرون اومدم، منظره‌ زیبا و دل‌انگیز بود. همین نشانه‌ای برای من هست که آینده خیره‌کننده و حیرت‌انگیز است.
خدایا شکرت به خاطر عبور از طوفان‌های حمله دشمن. به خاطر فرونشستن غبارهای فتنه. شکرت به خاطر دفاع جانانه جوانان میهن از کیان سرزمین در دوران جنگ تحمیلی و ناجوانمردانه و نابرابر هشت ساله‌. به خاطر گذر از فتنه‌های ۷۸ و ۸۸ و ۹۸ و ۱۴۰۱.
خدایا شکرت به خاطر صبر و بصیرت مردمِ عاشق این آب و خاکِ مقدس که لایمسه الا المطهرون. این مردمِ عاشق که در انتظار طلوع صبح هستند که الیس الصبح بقریب.
خدایا شکرت به خاطر این رایحه دل‌انگیز انقلاب اسلامی ایران که در هوای عالم خلقت پخش می‌شود. این بوی خوشِ جان‌بخش و حیات‌بخش و زندگی‌ساز.
خدایا شکرت به خاطر آرمان‌های این انقلاب که زنده‌اند و با همه انسان‌ها حرف می‌زنند. عدالت و آزادی و آزادگی. انسانیت و ایمان به خدا و نصرت و یاریِ بندگانش.
خدایا شکرت که مردم غزه ایستاده‌اند تا تجلی ایمان باشند و به صورت هر خداناباوری سیلی بزنند. خدایا شکرت که مردم غزه ایستاده‌اند تا روحیه زندگی در برابرِ مُردگی به چشم ببینیم‌.
خدایا شکرت...
خدایا شکرت به خاطر لحظه لحظه‌هایی که به من فرصت و نعمت زندگی هدیه کردی، در حالی که شایسته آن نیستم.
خدایا شکرت به خاطر نعمت کلام و زبانی که به درستی و حکمت به چرخش در میاد و می‌تونم با همسرم صحبت کنم و صحبت کنیم.
خدایا شکرت به خاطر شیرین‌کاری‌های دخترها. چشم‌های شیطون و جذاب لیلا. وقتی لباس‌های صورتی‌شون رو می‌پوشند انگار این یک رویاست. خدایا شکرت به خاطر صحنه‌ای که در ذهنم ثبت شد. وقتی سه‌تایی با لباس‌های صورتی به سمت حرم حضرت معصومه می‌دویدند.
خدایا شکرت به خاطر این زیارت نمکی و شیرین. به خاطر حضور پررنگ اولیاء خودت در عالم هستی.
خدایا شکرت که امشب ما بدون گناه گذشت.
خدایا شکرت که حتی وقتی در دلم تو رو شکر می‌کنم؛ تو می‌شنوی. و خدایا شکرت که وقتی ازت چیزی می‌خوام، با باورِ به سخاوت و مهربانیِ تو، در کمتر از ۲۴ ساعت حاجتم رو روا می‌کنی.
خدایا شکرت به خاطر خریدِ غیرمنتظره‌ای که در قم کردم. تک تک چیزهایی که خریدم عالی بود.
خدایا شکرت به خاطر اینکه اعجوبه‌ای مثل خانم شین رو جلوی چشمانِ من قرار دادی. کسی که انگلیسی و اسپانیایی و عربی به ۸ لهجه صحبت می‌کنه. خانم شین، دلداده انقلاب اسلامی... کسی که داستانش رو فقط خودش می‌تونه بنویسه... و سرگذشتش، نور و یادِ تو رو به قلب انسان می‌اندازه و من یاد می‌گیرم صبورتر باشم.

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۲۰:۱۱
صالحه

خدای مهربونم، تو این دنیا رو جوری آفریدی که نمیشه دغدغه داشت و تعهد نداشت.
و نمیشه تعهد داشت و معنویت نداشت.
و نمیشه معنویت داشت و خانواده نداشت.
و نمیشه خانواده داشت و بهش بی‌توجه بود.
و نمیشه به خانواده بی‌توجه باشی، در قبالش کم‌کاری کنی و انتظار داشته باشی همه بارش رو همسرت به دوش بکشه.
اما خدای مهربونم، تو من رو جوری آفریدی که دوام بیارم.
من ازت ممنونم. با تمام قلبم.
تا قبل از ۷ اکتبر، مصطفی ازم عذرخواهی می‌کرد، وقتی دیر می‌اومد. که کم نبود روزهایی که دیر می‌اومد یا حتی نمی‌اومد.
اما بعد از ۷ اکتبر، دیگه عذرخواهی نکرد. گفت جنگه.
اما خدایا، من به کارش ایمان ندارم. من نگران از دست رفتن دخترام هستم. دخترایی که یک روز در میان؛ کمتر از یکی دو ساعت باباشون رو می‌بینند. گاهی همون یکی دو ساعت هم مفید نیست.
خدایا، بچه‌هام رو به خودت می‌سپرم. هر روز که در قنوت نمازهام می‌خونم: ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرّه اعین...
این شب‌ها بچه‌ها رو از ساعت ۷ تا ۱۰ شب، می‌بردیم موکب مقاومت، همون موکبی که همسر من و نسیم و همسرش و دوستای مسجد؛ گوشه چهارراه اصلی منطقه زدن. نیت کردیم بچه‌هامون با آرمان فلسطین آشنا بشن. انس بگیرن.
ولی من به این کارها خیلی ایمان ندارم.
وقتی چهره خسته نسیم رو می‌بینم، نسیمی که کمر درد شدید داره، اما یه تنه، غرفه کودک موکب رو می‌گردونه. دلم کبابه براش. وسط اثاث‌کشی هست و خونه جدیدش هنوز آماده نیست. اما جان به کفه. به اخلاصش غبطه می‌خورم. اگه یه چیزی باشه که به خاطرش بخوام موکب برم، اینه که برم قهوه فروشی اونور بزرگراه، برای نسیم جانم قهوه با طعم کارامل بخرم. خستگی‌اش در بره.
خدایا دیگه خیلی چیزا تو زندگی برام رنگ نداره. شاید بخوام داشته باشم‌شون، اما کمرنگ شدند. خاکستری شدند. می‌دونم زندگی با وسایل آسایش بیشتر، راحت‌تر میشه، اما شیرین‌تر هرگز.
خدای زیبای مطلق، من همون مصطفای مهربون قبلی رو می‌خوام و بعد چیزای خوبِ دیگه رو.
خدایا، من رو ببخش که اینقدر به دنیای بدونِ مصطفی فکر می‌کنم. از بس دوستش دارم. از بس بهش وابسته‌ام، شکننده شدم. وقتی خُلقش جا به جا میشه؛ بهم فشار وارد می‌کنه؛ بعد بدون حل کردن اختلاف، از در خونه میره بیرون. من از خودم می‌پرسم چرا باید تحمل کنم؟ چه گناهی کردم؟ عدالت در این زندگی کجاست؟ چرا محکومم؟
خدای خوب و مهربون، این پنج‌شنبه و جمعه، تو دیدی همه‌ی بدو بدوهای من رو توی خونه و بیرون از خونه. پاهای خسته از کلاج ترمز گرفتن و کت و کول خسته از ساعت‌ها کار خانه کردن. تنهای تنها.
خدایا شکرت که هم من رو قوی کردی، هم بهم یاد دادی سکوت نکنم.
شکرت که یاد دادی هر کاری لازمه بکنم اما کوتاه نیام.
غلط رو فریاد بزنم: غلطه...
با سکوت فریاد بزنم.
با استدلال فریاد بزنم.
با مهربانی فریاد بزنم که دلم نرم و نازکه.
خدایا شکرت.
من امروز فهمیدم هر چقدر هم اوضاع من سخت باشه؛ پنج‌شنبه و جمعه هم مصطفی نباشه، این یک تونل تاریکه. این راهِ منه. تو به من یاد دادی چراغ روشن کنم و اون چراغ، عقلِ منه. شاید این تونل تاریک هیچ وقت تمام نشه، اما من رو به مقصد می‌رسونه. خدایا ازت ممنونم. با تمام قلبم. با تمام وجودم.

خدایا، شکرت که وقتی رانندگی می‌کنم، دخترا صندلی عقب می‌شینن.
خدایا شکرت که وقتی دخترا تو ماشین خوابشون می‌بره، وقتی ماشین وایمیسته، بعد از مدت کوتاهی بیدار میشن و خودشون راه میان.
خدایا شکرت که ما تو خونه‌مون بچه کوچیک داریم و نیازی به نگهداری از حیوان خونگی احساس نمی‌کنیم. گربه دخترخاله انقدر پشم‌ریزون داشت که واقعا زندگی رو براش سخت کرده. خدایا خودت دخترخاله‌ام رو از دست اون گربه نجات بده.
خدایا شکرت که همسر من سیگاری نیست و منم بیماری جدی ریه ندارم که شوهرم پشت سرِ هم تو خونه سیگار بکشه و من هم کپسول لازم بشم. مثل همسایه پایینی، خدایا، خودت بهش رحم کن.
خدایا شکرت که کلاس زبانم شروع شده و من هر هفته منتظرم ببینم چطور اوضاع من برای حضور در کلاس، جفت و جور میشه. هدیه‌ای از جانبِ تو.
خدایا ممنونم که جولیا پطرس وین الملائین رو یه طوری حماسی و با شکوه خونده؛ که رو دستش پیدا نمی‌شه :)) خدایا به هنرمندای ما شعوری بده که توی آهنگ‌ها و کلیپ‌هاشون نگن: "اخرجوا من فلسطیننا" تا آدم تهوع بگیره :)))
خدایا ممنونم ازت به خاطر شیر و علی‌کافه و شکر، ساندویچ نون تست و عسل و کره بادام زمینی و موز، بعد از روزهای طولانی، تنهایی در سکوت خانه.
خدایا ممنونم به خاطر این سادگی و یک‌رویی خانواده همسرم. هیچ‌وقت نمی‌تونن فیلم بازی کنن.
خدایا ممنونم به خاطر ماه و خورشید و فرشته‌ات. لیلایی که سفید پوشیده، زینبی که زرد پوشیده و فاطمه‌زهرای مهربانم.
خدایا حتی ممنونم به خاطر این آخر هفته بدون همسر. این روزها گاهی که هست؛ میگم ای‌کاش نبود. متاسفانه بودنش هم تلخ شده. خدایا شیرینش کن. ممنونم.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۴ ۰۶ آبان ۰۲ ، ۰۱:۲۵
صالحه

خدای مهربونم شکرت. عظمتت رو شکر. تو یک موجود کوچک و تقریبا بی‌آزار آفریدی به نام سوسک که از اسرائیل و آمریکا و تمام عالم کفر و الحاد ترسناک‌تره. چه قدرتی بالاتر از این؟
دیگه این‌که امروز سر صبح، دو تا خانم با هم توی کوچه دعوا کردند! یکی‌شون با روسری افتاده روی شونه، فحش ناموسی می‌داد! :( اون‌جا بود که من فهمیدم که ما مذهبی‌ها چقدر می‌تونیم عامل هم‌بستگی جامعه باشیم؛ (نمیگم هستیم، فقط می‌تونیم) چون وقتی فطرت انسان پوشیده شد، هیچ چیز دیگری انسان‌ها رو به هم پیوند نمیده. ممنونم که در این چیزهای ساده، درس‌های بزرگ قرار میدی.
خدایا شکرت که امروز دومین جلسه ورزشم رو رفتم و رکورد جدیدی رو در تاریخ ورزشم ثبت کردم! باورم نمیشه من هیچ وقت دو جلسه از ورزش ایروبیک یا پیلاتس یا آمادگی جسمانی یا بدنسازی رو نگذروندم. ولی وقتی تو باشی، همه چیز عالی پیش میره.

خدایا شکرت برای خوردن گرانولا سرِ صبح. 

خدایا شکرت به خاطرِ پیام‌های استادم. اونم این روزها که دلم خیلی برای خودش و کلاسش تنگ شده. وقتی یک پیام فوروارد می‌کنه، یعنی به یادتم، یعنی حواسم بهت هست.

خدایا شکرت که لوله خرطوم جارو برقی با ضمانت‌نامه‌اش تعویض شد. ممنونم به خاطر استجابت دعام :')

خدایا ممنونم به خاطر شکلات صبحانه تلخ؛ به خاطر نصفه موز توی یخچال، به خاطر نگندیدن گوجه‌ها، به خاطر دو بار صبحانه خوردن در یک روز، به خاطر خورده شدن انگورهای قرمز با خانواده... با مامان؛ زینب و لیلا، خاله و عمو؛ عارفه و نازنین و آقاجان و مامان‌زهرا. به خاطر ذوقِ لیلا به دانه‌های شفافِ انگور.
خدایا ممنونم که بهم فهموندی فقط باید در انتهای هر تشکری از مخلوقاتت، رضای تو و شکر تو رو مقصد قرار بدم.

خدایا ممنونم برای شسته شدن لباس‌ها، توفیق اجباری شدن شستنِ رویه بالشت‌ها و رخت‌خواب بچه‌ها. برای شسته شدن ظرف‌ها. برای مرتب شدن آشپزخونه.
خدایا ممنونم که امروز عارفه بهم گفت که بهترین گزینه برای قرینه کردن بیشتر صورتم، ماساژ صورت هست. چقدر لذت می‌برم از این چیزها... راه‌های ساده‌ و رایگانی که خودت در عالم خلقت قرار دادی. شکرت.
خدایا ممنونم که امشب دلم رو به دریا زدم و رفتم قهوه‌فروشی اون دستِ خیابون. دو تا قهوه کاراملی با شیر خریدم. آوردم برای خودم و نسیم. چقدر چسبید.
خدایا باز هم ممنونم به خاطر ماشینِ خوبمون.
خدایا ممنونم به خاطر مهیا شدن این تراپیِ* آخر شب. هدیه تو بود و خستگی‌ام رو در کرد.


* توی گروه دوستان، یک چیزی به نام سیناتراپی ارسال کردند. براتون عکس‌هاش رو میگذارم: این و این.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۳ ۰۴ آبان ۰۲ ، ۰۰:۴۴
صالحه

خدای عزیز و مهربون، برای یک صبح دل‌انگیز دیگه ازت ممنونم.
ممنونم که امروز انرژی داشتم تا بعد از نماز صبح، تعقیبات بخونم.
ممنونم که کره بادام زمینی داریم برای خوردن با عسل‌.
ممنونم که سرویس فاطمه‌زهرا زودتر اومد تا بچه‌ام مجبور نشه تو کوچه منتظر بمونه و من پشت پنجره.
ممنونم که بهم توان و انگیزه دادی بعد از رفتن فاطمه‌زهرا، سریع برم سراغ پایان‌نامه‌ام و بلاخره فهرست و صفحه تقدیم و تشکر رو تنظیم کنم.
ممنونم که می‌تونم همسرم رو بدرقه کنم.
ممنونم که دو روزه می‌تونم نزدیک ظهر قیلوله بخوابم و بچه‌ها کمابیش با من همراهی می‌کنند.
ممنونم که دو روزه ناهار و شام داشتیم و من لازم نبوده آشپزی کنم و گرچه ای خدای مهربونم برای روزهایی که بهم فرصت آشپزی میدی؛ خیلی متشکرم.
ممنونم که چند روزه دور ریز غذاهامون کم شده و من دارم یاد می‌گیرم بیشتر هوای یخچال رو داشته باشم.
ممنونم که برای نماز ظهرم، اجازه دادی اذان و اقامه بگم و بعد مشرف بشم به محضرت.
ممنونم که تونستم چند خط زبان بخونم.
ممنونم که زینب در جمع کردن آجره‌های اتاقشون، با خوشحالی بهم کمک می‌کنه و من می‌تونم به خاطر این اجازه دادن، سرش منت بذارم :)
ممنونم که بعد از ظهر تونستم خونه رو جارو بکشم.
ممنونم که حالا که خرطوم جارو برقی‌مون خراب شده، ضمانت‌نامه داره. خودت کمک‌ کن درست بشه.
ممنونم که می‌تونم با مخلوط‌کن برقی برای بچه‌هام عصرانه درست کنم. با این کار ساده، مادرانگی من، طعم دیگری پیدا می‌کنه.
ممنونم که امشب فرصت خدمت به مادرم رو نصیبم کردی.

ممنونم که کارت عابربانکم که گم شده بود؛ پیدا شد و ممنونم که لازم نشد برای این قضیه بانک برم‌.

ممنونم که پول دارم برای خریدن وسایل ورزشی مورد نیازم.
ممنونم که خونه خودم رو برام راحت‌تر از خونه‌ی مامانم قرار دادی. امشب با وجود نبودن مصطفی و خواب بودن زینب؛ باز هم رفتن برام ساده‌تر از موندن بود.
ممنونم که یه ماشین خوب بهم دادی تا خودم و بچه‌هام توش راحت باشیم.
ممنونم که می‌تونم توی ماشینم رادیو انگلیسی گوش بدم و با کاربرد کلمات بیشتر آشنا بشم.
ممنونم که آخر شب‌ها، در نبود مصطفی، اوضاع رو می‌تونم تحت کنترل داشته باشم. ممنونم که یک فرشته با گرفتن دست من آرامش می‌گیره و دیگری روی پاهای من. زندگی‌ام رو قشنگ کردی خدای مهربونم. ازت ممنونم.

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۴ ۰۳ آبان ۰۲ ، ۰۰:۳۸
صالحه

خدای مهربونم، ازت ممنونم.
ممنونم که تو پاییزت آفتاب دیرتر درمیاد تا من نمازم قضا نشه.
خدایا ممنونم که فرشته‌هات به من انگیزه بیدار شدن از خواب میدن. ممنونم که بهم اجازه میدی برای یکی از فرشته‌های روی زمینت، صبح‌ها تغذیه آماده کنم. ممنونم که فرشته‌ات بهم انگیزه خوردن میده و من می‌تونم باهاش صبحانه بخورم.
خدایا ممنونم که ما توی خونه‌مون دمبل یک کیلویی داشتیم تا مجبور نشم برم بخرم.
خدایا ممنونم که امروز تونستم برم باشگاه و ورزش کنم.
ممنونم که آدم‌ها توی باشگاه انرژی مثبت بهم میدن و از ظاهرم تعریف می‌کنند.
خدایا ممنونم که امروز بعد از باشگاه، همسرم رو دیدم. خوشحال بود از دیدن تلاشِ من.
خدایا ممنونم که قدرت کنش‌گریم رو روز به روز بیش‌تر می‌کنی. جسارت و جرات درست رو، درونم زیاد می‌کنی.
خدایا ممنونم که امروز بعد از باشگاه، دخترام خواب بودند و من به کارهام رسیدم.

خدایا ممنونم که امروز زینب خودش خودکار، شروع کرد به جمع کردن رخت‌خواب‌های خودش و خواهراش.
خدایا ممنونم که دیگه می‌تونم لباس جلو بسته بپوشم و می‌تونم با لباس‌های قدیمیم انرژی بگیرم.
ممنونم که دخترام خوب غذا می‌خورند. سر سفره می‌نشینند و غذاشون رو تموم می‌کنند.
ممنونم که وقت دارم کشوم رو مرتب کنم.
ممنونم که امروز موفق شدم ظرف‌ها رو بشورم. سینک رو خالی کنم. لباس‌ها رو بشورم.
ممنونم که زینب اینقدر داره باهوش میشه و اعتماد به نفسش بالا رفته.
ممنونم که لیلا اینقدر مستقل و ملوس هست و کارهای سختش، پوشک عوض کردن و لباس پوشیدنه.
ممنونم که فاطمه‌زهرا برای نوشتن درس‌هاش داره خودکفا میشه و شاگرد اول کلاسش هست. وقتی میاد خونه خودش بعد از ناهار میره استراحت می‌کنه. 
ممنونم که مامان رُقی هست که باهاش درد و دل کنم.
ممنونم که رفتیم خرید و مایحتاج خونه رو خریدیم.
ممنونم که با اصرار من، بلاخره همسر وقت باز کرد تا آخر شب بهش بگم که چرا اینقدر ناراحتم. و ممنونم که بهم یادآوری کردی که نکات مثبت شوهرم رو هم بهش بگم تا اون بدونه که من خوبی‌هاش و تلاش‌هاش رو می‌بینم.
خدایا به خاطر این گرفتگی عضلانی بعد از باشگاه هم شکر.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۴ ۰۲ آبان ۰۲ ، ۰۸:۵۹
صالحه

خدای مهربونم، ممنونم ازت.
ممنونم که شنبه هفته پیش موفقم کردی کلاس ورزش ثبت نام کنم.
ممنونم که همون روز ماشین جدیدمون رو معامله کردیم.
ممنونم که فرداش موفقم کردی کلاس زبان ثبت نام کنم و در تعیین سطح بالاترین نمره رو بیارم.
ممنونم که ظرفِ یک هفته، کارهامون رو ردیف کردی تا بتونیم پلاک‌مون رو عوض کنیم.
ممنونم که اجازه میدی دوباره بعد از چند سال، پلاک ۸۸ قدیمی‌ام رو ببینم. پلاکی که برام یادآور جاده به سمت امام رضاست و توسلی که بهشون کردم. یادم نمیره که در چه شرایطی من رو ماشین‌دار کردی. ممنونم که کمک‌مون کردی ماشین بهتری بخریم.
ممنونم که رنج من رو کوتاه کردی و دوباره بهم یه ماشین بهتر دادی. خدایا ممنونم که علیرغم کم‌صبری‌هام، رشدم دادی.
خدایا ممنونم که بهم اجازه میدی تقلا کنم. ممنونم که دو روز پیش تونستم به خانم شین زنگ بزنم؛ وضعیت خونه زندگیم رو براشون شرح بدم تا ایشون با رئیس مصطفی صحبت کنه. خدایا ممنونم. از اون شب، مصطفی زودتر میاد خونه.
خدایا ممنونم که دخترام رو دارم و تنها نیستم. اگر این سه تا نبودند، من خیلی باطل می‌گشتم. تنهایی می‌کشیدم. وقتم رو هدر می‌دادم.
خدایا ممنونم که دوستای خوبی مثل نسیم دارم که بهم زنگ میزنن، پیام میدن که بیا بریم تجمع، بیا بریم ایستگاه صلواتی برای حمایت از فلسطین و ... . حالا که مصطفی نیست، من احساس می‌کنم هنوز یک خانواده بزرگ با کلی خواهر و برادر دارم.
خدایا ممنونم که اون روز موفقم کردی مقلوبه درست کنم. من فکر کردم می‌تونم یک ذره فلسطینی بشم اما بهم فهموندی که بین شور و شعور من و یک زن فلسطینی فرسنگ‌ها فاصله‌ است.
خدایا ممنونم که اگر مصطفی نیست، ولی بچه‌ها خودشون راه میرن، همراهن، صبورن، اگر لازمه بغلشون کنم، هنوز جوانم، سالمم. خدایا ممنونم.
خدایا ممنونم که مامانم هست. داداشام هستند. خدایا شکرت که من غریب نیستم. کسایی هستند که وقتی دلتنگ میشم می‌تونم برم پیش‌شون.
خدایا ممنونم که من رو رها نکردی. ممنونم که هستی...
ممنونم که امام زمان هست. وقتی دلتنگ میشم، میدونم کسی هست که وسعتِ خالصه. وقتی رو کنم بهش، در آغوشم می‌گیره.
خدایا ممنونم که هنوز بین من و مصطفی محبت هست، حتی با وجود همه سختی‌های این زندگی مشترک، با وجود کم و کاستی‌های من و مصطفی در قبال همدیگه. وقتی خبر جدایی آدم‌ها رو می‌شنوم ناراحت میشم. به همه آدم‌ها از خودگذشتگی بده. بدون این گوهر، هیچ زندگی مشترکی ادامه پیدا نمی‌کنه.

خدایا ممنونم که اگر مصطفی نیست، ولی خریدهای خونه رو انجام میده. یخچال پره‌. لنگ نمی‌مونم. گرسنه نمی‌مونیم. وقتی شکم بچه‌ها سیره من خیلی خیالم راحته‌. ممنونم که خیالم رو راحت می‌کنی.
خدایا ممنونم که می‌تونم کتابت رو بخونم. آیه‌هاش رو نفس بکشم. ممنونم که نذاشتی عقلانیتم با عقلانیت دین، خیلی فاصله پیدا کنه تا مذهبی صورتی بشم. ممنونم ازت.
خدایا ممنونم که فردا قراره اولین جلسه ورزشم رو برم. متشکرم که اینقدر بهم فرصت میدی. و ممنونم که فرصت‌ها رو در بهترین موقعیت‌ها به من می‌بخشی. ممنونم.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.

۳ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۰۱ آبان ۰۲ ، ۰۰:۳۶
صالحه