صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

آجرک الله یا صاحب الزمان

سه شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۳، ۰۳:۰۹ ق.ظ

بعد از اتفاقات تلخ‌تر از زهری که در غزه افتاد و خبرش بهمون رسید، گمان نمی‌کردم حال نوشتن برام بمونه. می‌خواستم از روز سوم فروردین و سفرمون در شمال بنویسم که یک خاطره به یاد ماندنی برامون ساخته شد. خوب بودم تا صبح یک شنبه ۵ فروردین که به هم ریختم و بعدش هم به حدی انرژی ام افت کرد که حدس میزدم به سمت افسردگی برم اما ناگهان بامداد ۷ فروردین (دیشب) اتفاق عجیب دیگه ای افتاد که اشک شوق ریختم براش و حالا با وجود اشک ریختن برای غزه، می‌تونم به زندگی عادی برگردم. اما قبل از نوشتن در مورد ماجرای سوم فروردین و ماجرای امشب، یک برش از روز دوم فروردین رو می‌نویسم...

روز اول و دوم فروردین ما رفتیم کنار دریا. با این تفاوت که روز دوم، بچه‌ها با وسایل شن‌بازی‌شون اونجا مشغول بودند. اینم بگم که در این دو روز، هوا به شدت سرد بود و برای همین ساحل خیلی خلوت بود. مخصوصا روز دوم که تا پیاده شدیم از اومدن پشیمون شدیم اما همون موقع، همسر نسیم، یکی از دختراش رو برد دستشویی و برای همین مجبور شدیم صبر کنیم و در همین حین، ابرهای سیاه کم کم از چپ و راست ما کنار رفتند و روی یک بخش کوچک ساحل، یعنی همون جا که ما بودیم، آفتاب افتاد.

به غیر از ما دو تا خانواده، سه چهارتا پسر جوان کنار ساحل اومده بودند. باند گذاشته بودند و مشغول صفا کردن بودند. ما هم (به قول نسیم) خیلی اوکی بودیم و نشسته بودیم دور آتیش، تخمه می‌شکستیم. زهرا (دختر شماره یک) داشت شن بازی می‌کرد که یکی از وسایلش که برای ساختن قلعه شنی بود، شکست. آی زد زیر گریه! آی زد زیر گریه و به باباش غر می‌زد. باباش طفلی بی سر و صدا مشغول ساختن قلعه بود که بهش اثبات کنه که با همین ظرف شکسته هم میشه. ظرف رو برگردوند، بازم زهرا با شدت گریه می‌کرد. من گفتم: زهرا این قلعه، اصلا یک قلعه معمولی نیست. یک قلعه افسانه‌ای هست که توش کلی شاهزاده خانم زندگی می‌کنند. وقتی باد میاد و برج و باروهای قلعه خراب میشه، این شاهزاده خانم‌ها به پرواز در میان و میرن توی دماغ دختربچه‌هایی که گریه می‌کنند.

بلافاصله گریه زهرا بند اومد.

خلاصه اینم تعریف کردم که یکی از هنرهای مادرانه‌ام رو رو کنم :)

بعدش دیگه بچه‌ها رفتند نزدیک موج‌ها، پاچه‌های شلوار بالا، مشغول بازی و خیس شدن بودند و ما از دور تماشاشون می‌کردیم. یه مقدار که گذشت، متوجه یک خانمی شدیم که زیر اندازش رو بین ما و ماشین اون پسرها انداخته بود. البته فاصله‌اش با ما خیلی کم و با ماشین پسرا، زیاد بود. دخترش رو با خودش آورده بود ساحل که بازی کنه و خودش نشسته بود با یک فلاسک و یک چتر و یک لیوان روی زیر انداز. من زیر چشمی می‌پاییدمش. یک شلوار کوتاه و یک کاپشن و یک کلاه پوشیده بود که موهاش رو کامل پوشونده بود. مژه‌هاش طبیعی نبود. انگار کاشته بود یا چی. ناخن‌هاش هم همین‌طور و یک تتوی کوچک بالای قوزک پاش داشت. اولش برای خودش یک نسکافه درست کرد و بعد از مدتی، پشت به باد و ما کرد و سیگارش رو روشن کرد.

دخترکش با دخترای ما بازی می‌کرد. ما هم گرم گپ و گفت و خنده بودیم که من نگاه‌های سنگین پسرهای ماشین بغلی رو روی اون خانم احساس کردم. با خودم می‌گفتم یعنی چرا تنها آمده؟ و خب حدسم این بود که اصلا شاید طلاق گرفته و از غم مشکلات زندگی سیگار هم می‌کشه و ...

ولی... ولی... خدا می‌خواست بهم نشون بده که چقدر توی ذهنم چرت بافتم.

دم‌دم‌های غروب شد. موقع رفتنمون، دلمون نمی‌اومد تنهاش بذاریم، اونم با نگاه‌های هیز پسرای ماشین بغلی. دخترکش هم شلوارش کامل خیس شده بود. آقایونِ ما، نظرشون این بود که حتما برسونیمشون که یه وقت دخترک مریض نشه. من هم سریع گفتم بذارید من بهش میگم. تهِ ذهنم این بود که از ما خیلی بدش نمیاد. چون هم ترجیح داده جاش رو نزدیک ما آدم مذهبی‌ها بندازه و هم یک بار که چشم تو چشم شدیم، گرم به هم لبخند زدیم.

بهش گفتم که دخترش رو بیاره کنار آتیش ما تا شلوارش رو عوض کنه. البته شلوار اضافی نداشت. ما یک پتو نوزادی داشتیم که مامانش دورش پیچوند و وسایلشون رو جمع کردیم و گذاشتیم پشت صندوق و رسوندیمشون. منم یک نفس راحت کشیدم که این خانم تنها نموند کنار ساحل زیر نگاه‌های اون پسرا...

الا لعنه الله علی القوم الظالمین. خدایا، صاحبت چی می‌کشه که نوامیس باحیای این امت، به دست رذل‌ترین و شقی‌ترین‌‌ها عذاب و شکنجه میشن و مردهاشون قدرتی برای دفاع ندارند، بچه‌هاشون هم...

من با اون خانم صحبت کردم. متوجه شدم اسمش فاطمه است، اسم دخترش رضوانه. از مشهد اومده بودند و چون تازه رسیده بودند، همسرش خسته بود و در ویلا مشغول استراحت.

بهش هم چیزی نگفتم. نگفتم چرا حجابت اینجور و اونجور هست. حس می‌کنم همه چیز در عمل اتفاق افتاد. امر به معروف و نهی از منکر. دوست داشتم حس خوب با خودش به یادگاری ببره از ما مذهبی‌ها.

روز چهارم به اصرار بچه‌ها، برای خداحافظی از دریا رفتیم ساحل و زود برگشتیم که برگردیم تهران. خوب یادمه داشتیم از خیابون منتهی به ساحل به سمت جاده میرفتیم. خواستم بگم: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان اما به زبونم اومد: آجرک الله یا صاحب الزمان بمصاب جدک الحسین... فکر کنم در همون ساعت‌ها بود که در غزه جنایت‌ها شد...

و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳/۰۱/۰۷
صالحه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">