صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۸ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز روز قشنگی هست برای یادآوری این مطلب به خودم:
شاید من، سید علی رو از نزدیک نمی‌شناختم اما در اینکه هردومون، امروز به دنیا اومدیم مشترک بودیم و هستیم. بودیم چون او یک سال هست که دیگه توی دنیا نیست. هستیم چون هنوزم توی شناسنامه‌ش نوشته تاریخ تولد: ۷۳/۱۰/۲۹
با این تفاوت که او یک تاریخ دیگه هم داره: تاریخ وفات
منم دارم... اما هنوز توی شناسنامه‌ام نوشته نشده. با این وجود، از ابتدا با من همراه بوده اما عادت داشتم همیشه مبدا رو ببینم، معاد رو نبینم.
وفات، یعنی همون تولد باشکوهی که در انتظار ماست. آینه‌ی تمام‌نمای وجود ماست. زیبا یا زشت؛ خودِ ماست.
منم مثل بقیه آدم‌ها، هر لحظه به اون تولد نزدیک تر میشم چه تلاش کنم چه نه. ولی آرزو دارم وفاتم زیبا باشه، از جنس شهادت باشه. باید یه جوری تو دنیا زندگی کنم که تهش لایق هدیه خدا باشم. فقط همین‌‌.


ببینید و بشنوید: دریافت
حجم: 17.1 مگابایت
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۱۵:۲۲
صالحه

امشب روضه خانگی داشتیم منزل مادر و پدرم. شاعر این شعر قدم رنجه کردند و به روضه‌مان آمدند و خودشان برایمان شعرشان را خواندند. این شعر برای من خیلی حرف‌ها داشت. دوست داشتم شما را هم مهمان کنم. بفرمایید روضه وبلاگی‌. شهادت بی‌بی دو عالم، حضرت مادر، صدیقه کبری سلام الله علیها بر همه شما خوبان تسلیت. بسم الله الرحمن الرحیم بگویید و وارد شوید‌.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۲
صالحه

خبر اول:
راستش خودمم باورم نمیشه ولی دارم به جواب پست قبلیم و خیلی از سوالات دیگه‌م میرسم. عجیب اینکه جواب رو دارم از جایی میگیرم که فکرشم نمی‌کردم. دکتر عرب اسدی و دوره مجازی تربیت و کادرسازی. این دوره رو قبلا ثبت نام کرده بودم و دیشب متن پیاده شده‌ی صوت رو خوندم تا امروز صبح با بچه‌های دوره و گروهمون، مباحثه کنیم. هم‌مباحثه‌ای‌هام (فعلا) دو خانم‌ ۶۵ و ۶۳‌ای هستند و امروز خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم. همون حرفای استاد رو میزدند اما خیلی به دلم نشست.
اینکه هیچ وقت دیر نیست و حتی بدون استاد و دانشگاه و مدرک و ال و بل رشد انسان متوقف نمیشه. رشد تا دمِ مرگ ادامه داره.
اینکه باید طلب کرد. "قول" و "قال" خیلی مهمه. توی پست قبلی که از خدا طلب کردم خیلی سبک شدم. از این به بعد هم باید بدونم هرچقدر این طلب و قول من دقیق‌تر باشه، نتیجه دقیق‌تره. چیزی که به خاطر اون شهید آوینی شد: سید شهیدان اهل قلم و خیلی از شهدای دیگه و حاج قاسم با اون قولِ زیبا: خدایا مرا پاکیزه بپذیر...
خب حالا هم انتظاری نیست که با دو کلمه خلاصه از جلسه اول بتونم منظورم رو برسونم اما نوشتم... مثل همیشه.
خبر دوم:
یه خواهر و یه برادر، قراره بچه‌شون با هم دیگه به دنیا بیاد. الان نمیگم کی هستند ولی نوشتم که در تاریخ ثبت بشه. یکی طلبتون. البته وقتی چهارتا از عمه‌هام با هم بچه‌هاشون به دنیا اومد، جایی ننوشتم. پس بدونید این بار قضیه فرق می‌کنه :)
خبر سوم:
داریم یه پاتوق کتاب برای خانم‌ها در همه‌ی رده‌های سنی راه می‌اندازیم ان شاءالله. اسمِ قشنگ براش سراغ ندارید؟
خبر چهارم:
امروز ساعت ۳ عصر می‌تونید در یک نشست با موضوع تکلیف اجتماعی زنان شرکت کنید. لینک رو در کانال @baraye_kari_hastam در پیامرسان ایتا می‌تونید دریافت کنید و اونجا خودتون ببینید که چه خانم‌های فعال و درجه‌ یکی قراره با هم در یک میزگرد به سوالاتمون جواب بدن :)
پنجم:
این یکی خبر نیست ولی تورو خدا نیگا! مادرِ ۲۶ ساله‌ی سه تا بچه، چطوری به دوستش تبریک تولد میگه! :|

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۹ ، ۱۰:۰۴
صالحه

خدایا... می‌دانی کوچکم ولی به اندازه‌ی یک ذرّه یا هرچقدر که هستم، دوست دارم به تو متصل شوم.
خداوندا... می‌دانی چقدر ضعیفم. می‌دانی هرچه کاستی از وراثت و محیط و انگیزش‌ها و اندوخته‌های لازم کم دارم، چگونه برطرف می‌شود. دیگر جز از تو جبران نمی‌خواهم یا جبّار‌.
خداوندا... نمی‌دانم چرا حواسم مدام پرت می‌شود و می‌رود پیِ هوس‌های کودکانه‌ام. پس کی بزرگ می‌شوم؟

خواست‌ها و سوال‌هایم، انتخاب‌هایم را دقیق مرزبندی کرده. بین پیروی از الگوهای رایج و تکیه بر تو، سخت پریشانم. چرا نمی‌توانم به تو اعتماد کنم؟

+ پریروز نشست جایگاه مادری خانم نیلچی‌زاده را شرکت کردم. جوابشان به جمع بین تحصیلات آکادمیک و فرزندآوری این بود: بعد از مدرسه‌ای شدن آخرین بچه، مادر دوباره تحصیلاتش را شروع کند تا آن زمان خود را به روز نگه‌دارد. سوال من این است؟ حدّ یقف برای آخرین بچه یعنی چه؟ ۴۰-۴۵ سالگی برویم دنبال ارشد دکتری؟ که چه؟ بگوییم چند تا بچه بیاوریم؟ برای دلِ خودمان یا امرِ رهبر؟ برای کدام عدد تعیین کنیم؟ جواب قدیمی نمی‌خواهم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۹ ، ۱۱:۱۸
صالحه

چرا همه بهم میگن قیافه‌ام اخموئه؟
چرا استرس و خستگی اینقدر راحت چهره‌م رو متاثر می‌کنه؟
وقتی بین فامیل شوهر هستم، بازخورد این شکلی می‌گیرم و همه فکر می‌کنند اهل معاشرت نیستم. دوهفته پیش خانم سادات چون مادرانگی‌ش خیلی عمیقه فهمید که خسته‌م. سما امروز بهم می‌گفت. یادم اومد پارسال خانم شین هم خیلی بهم می‌گفت‌.
هیچ‌کس نمی‌دونه که من خیلی روی میمیک چهره‌م تسلط ندارم وقتی حالم خوب نیست.
خدایا! چقدر ضعف! یعنی تا این حد؟
ناشکری نمی‌کنم. من از خودم ناراضی‌ام. وگرنه نمی‌دونم چه سرّی هست معمولا سنِ منِ ۲۶ ساله رو ۱۸-۱۹ سال حدس می‌زنند.
اما خدایا منو ببخش که از ظرفیت‌هام نمی‌تونم استفاده کنم.
من باید قوی باشم ولی حتی حتی حتی چهره‌م ضعف‌هام رو لو می‌ده.

یعنی چی آخه؟؟؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۹ ، ۰۷:۱۱
صالحه

هر وقت از هر آرزویی دل کندم، دیگه رنجم ندادند تا افتادند پیش پاهام... از بس که خواسته‌هام رنگ و بوی دنیا داشتند... نیتم عوض شد، اون‌ها محقق شدند.
مثلا این چند ماهِ آخر، از ادامه تحصیل برای دلِ خودم دل کندم، اما حالا دارم برای آزمون می‌خونم، برای رشته‌ای که استخاره کردم، خوب اومد.
از وبلاگم دل کندم و حالا بیشتر از هر‌وقتی به لطف دوستانم، مجبورم اینجا جدی فکر کنم و در همه چیز بازنگری کنم و شک کنم به مسیرم...


دفترهای برنامه‌ریزیم همیشه یه گوشه‌ش کنار ورزش روزانه، نوشته بودم کوهنوردی.
دل کندم... اما این چند روز اخیر افسرده و پژمرده، سرم سنگین شده بود. دیگه نمی‌تونستم بالا بیارمش‌. تا اینکه به سرم زد برم کوه. زینب رو هم تقریبا از شیر گرفتم. دیگه هیچ مانعی نبود... مانع فقط خودم بودم.
شب پنج‌شنبه به خیلی از دوستانم گفتم کوه نمیایید؟ کسی نبود. همسر نمی‌خواست اجازه بده‌ تنها برم. اما فهمیده بود چقدر احتیاج دارم... اجازه داد. گفت یازده برگرد.
شب خوابم نمی‌برد، ساعت یک شب خوابم برد. ساعت ۴ بیدار شدم. رفتم کنار بخاری، دوباره چشمام رو گذاشتم روی هم، نیم ساعت بعد چشمام رو باز کردم و گفتم: بلند شو! مگه منتظر نبودی؟
تا ۵ و نیم صبحانه خوردم، وضو گرفتم و لباس پوشیدم. البته چون بار اولم بود، همه چیز خیلی طول کشید. حتی مسیرم تا کلکچال رو بد انتخاب کردم، می‌تونستم زودتر برسم.
کنار جاده سجاده پهن کردم و نماز رو توی راه خوندم.
۶ و ۴۰ دقیقه رسیدم کلکچال و تا ۸ و ۴۰ دقیقه رفتم بالا، کمی بالاتر از ایستگاه ۵. جایی که هم ارتفاع با تپه شهدا میشد اما دیگه وقتم اجازه نمی‌داد پیش برم‌. باید ۱۱ به خونه می‌رسیدم. به سلام اکتفا کردم. شهدا می‌دونستند به نیت زیارتشون تا اونجا دوام آورده بودم.
تجهیزات نداشتم که... همون اول، نزدیک ایستگاه یک، یک جفت کفش و یخ‌شکن خریدم. اما کلا استراحت چندانی نمی‌کردم.
تمام مدت در سکوت... به خاطر سختی مسیر و فشاری که برای اولین بار بعد از سال ها بدنم تحمل می‌کرد؛ مغزم هم سکوت کرده بود. مخصوصا اوایل مسیر. از خودم می‌پرسیدم: یعنی می‌تونم؟ نفسم بالا نمیاد!
به ایستگاه سه که رسیدم، هوس برگشت به سرم زد، ناگهان سه آقای مسن از کنارم گذشتند و دو نفرشون بهم خداقوت گفتند. هول شدم. به اولی گفتم مرسی به دومی ممنون. تلنگر جالبی بود. فهمیدم کار ساده‌ای نبوده تا اونجا رسیدن. تصمیم گرفتم ادامه بدم...
اونجا افراد هم‌عقیده همدیگه رو راحت پیدا می‌کردند. اما مثل من، زنی که تنها باشه و حزب‌اللهی‌طور باشه، فقط دو نفر دیدم. اما مشخص بود که همه، آدم‌های سالم و با‌همّتی بودند. عاشق کوه شدم. حتی بیشتر از غرق شدن در کتاب‌ها...
حداقل ۸ سال از آخرین کوه رفتنم می‌گذشت. توی این هشت‌سال رشته‌های دیگه‌ای رو هم امتحان کرده بودم. شنا و تیراندازی اما حالا میفهمم این فرق داره‌. حالا که برگشتم خونه، تمام عضلات پام گرفته اما دیگه سردم نیست. دیگه بدنم یخ نمی‌کنه. دیگه حرص نمی‌خورم لحظه‌ها چرا باب طبع من نیست.
اونجا که بودم دلم می‌خواست دخترانی مثل من، بیشتر بودند. قله‌ها رو فتح کنند تا به قله‌ی همت‌شون برسند. کاش می‌شد.
حرف زیاده. نمی‌دونم هفته بعد هم میرم یا نه‌. مامانم که خیلی خوشش نیومد و مشخصا فقط روی همسرم می‌تونم حساب کنم که دلش به حال روحیه‌م بسوزه. برنامه‌ای که معلوم نیست چند هفته دیگه دوام بیاره تا بارداری بعدی... روز از نو، روزی از نو. ولی اینو می‌دونم که جلوی موانع می‌ایستم. حتی لازم بشه خیلی چیزا رو انکار می‌کنم تا نتونن سدّ همّتم بشن.


اگه حالتون خوبه، اگه نیست...
ای دل غمدیده حالت به شود، دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان، غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۹ ، ۱۲:۰۱
صالحه

پرده اول:
اوایل که کرونا آمده بود، هیچ کس نمی‌دانست باید چه کار کرد. چند بار دست‌هایمان را بشوریم؟ با چی بشوریم؟ الکل خوب است یا وایتکس؟ از ماسک چطور استفاده کنیم؟ دستکش بپوشیم یا نه؟ اصلا چه چیزهایی را می توانیم لمس کنیم؟ خرید برویم یا نه؟ رستوران چه؟ سفر چطور؟
طی این حدود یک سال، پاسخ همه‌ی این سوالات و بیشتر از این‌ها، از طرف نهاد های تصمیم گیرنده، مدام در تغییر و تحول بوده و مردم مدام در حال دودلی و تردید و ترس.
با وجود همه‌ی این تزلز‌ل‌ها و ابهامات در خصوص قوانین و دستورالعمل‌ها، اما در این میانه میدان، یک نفر را می‌بینیم که پیشگام و پیشتاز عمل به دستورات ستاد کرونا بوده است.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۱۸:۱۲
صالحه

از پاییز ۹۸ شروع کردیم و برای همه‌ی اعضای خانواده تولد گرفتیم. تولد گرفتن برای ما به منزله‌ی گفتن جمله‌ی "تو برایم مهم هستی" و اثبات آن در عمل بود. بعضی از تولدها با اصرار من و مصطفی، پا می‌گرفت. خودمان می‌رفتیم و هدیه و کیک می‌خریدیم، کادو می‌کردیم و خانه‌ی پدری دور هم شام می‌خوردیم و به بهانه‌ی تولد، محبتمان را بدون نصیحت و بدون توقع تقدیم همدیگر می‌کردیم. گرچه می‌دانم این کارها هرگز کافی و کامل نیست. جنبه‌ی نمادین دارد ولی ما همین را هم دوست داشتیم چون مدت‌ها بود به این خوشی‌های کوچک احتیاج داشتیم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۹ ، ۱۷:۱۶
صالحه