صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

سالها روضه حضرت عباس علیه السلام میشنیدم ولی نمیفهمیدمش.
حتی شاید کمتر از شب‌های دیگه هم گریه می‌کردم.
برادری، مواسات و فداکاری و ایثار، مفاهیمی بودند که من هیچ درکی از اونا نداشتم. خیلی کم بود دور و برم. خیلی کم دیدم. شاید بشه گفت حتی تا سالها ندیدم. یه غریبگی خاصی بین من و حتی مفهوم مهمی مثل ولایت بود. اما کیه که گم‌شده‌اش همین چیزهای خوب نباشه. کم کم با چیزی مثل رابطه ولی‌امر و مومنین آشنا شدم. با شهدا آشنا شدم اما شنیدن کی بود مانند دیدن. من هیچ‌وقت از نزدیک فداکاری و یه همدل و همفکر واقعی، یه برادر حقیقی ندیدم که بتونم بفهمم رابطه بین حسین علیه السلام و برادرش چطور بود.
از خدا می‌خوام هر کسی توی زندگیش فداکاری ندیده ببینه. از خودگذشتگی ندیده ببینه. ایثار ندیده ببینه.
درک کردن این خوبی‌ها یعنی چشیدن عشق.
خدای مهربون کمکم کرد که امسال توجه کنم به اینکه یکی همین دور و برم هست که فداکار هست. که به واسطه رابطه ایمانی بین من و خودش، دلسوزی و برادری می‌کنه.
و من امسال یه طور دیگه ای روضه ها رو شنیدم و بهشون فکر کردم. 


از خدا می‌خوام، هرچیز قشنگی که از خدا می‌خواهید بهتون بده. حاجت‌هاتون روا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۲
صالحه

میدان شوش کجاست؟

خیلی ها میگن همونجا که پر از معتاد و گداست.

من میگم اونجایی که پر از آدمای امیدواره که توی دلشون مدام می‌گن:

خدایا... یه نفر.... یه غذا...

دست خدا اینجا شده سقف آسمونش به خدا!

ای‌کاش آدما وقتی میان که کار خیر کنند، غرور کسی رو له نکنند.

ای کاش کسی رو دنبال ماشین گرون‌قیمتشون دوان دوان نکشونند.

خیلی سخته که زیر چراغ‌های این شهر، کار خیر رو درست انجام بدیم‌.

خیلی سخته... ماها باید از همه چیز استغفار کنیم.

یاد اون تیکه از فیلم خداحافظ رفیق می افتم:
دلم گرفته مرتضی... دلم گرفته... این همه چراغ توی این شهر... هیچ کدوم چشممو روشن نمیکنه! این همه چشم توی این شهر... مرتضی، هیچ کدوم دلمو گرم نمیکنه... مرتضی، اینجا همه میدوند که زنده بمونند! هیشکی نمیدوئه که زندگی کنه... این شهر همش شده زمین... دیگه آسمونی نداره این شهر... من دلم آسمون می‌خواد مرتضی... آسمون....
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۱۶
صالحه

محرم امسال رو چقدر دوست دارم. کرونا هم با تمام عیب‌هاش خیلی با ما بد تا نکرد.‌ یه کاری کرد که جوان‌های هیئتی دیگه تو هیئت‌ها کیپ‌ تا کیپ هم، عرق کرده و از خود بی‌خود شده سینه نزنند‌. یه ذره بشینند یه گوشه، با یه ذره فاصله از بقیه، توی خلوت به خودشون و عیب‌هاشون نگاه کنند، گوش کنند، فکر کنند، توبه کنند، تصمیم‌های جدید بگیرند...
محرم امسال، یه وبلاگ دیگه هم زدم که توش خودم باشم و خودم و تصمیم‌های جدیدم رو اونجا بنویسم. آخه انگار تصمیم‌های جدیدم خیلی با عقل مصلحت اندیش جور در نمیاد...
انگار از وقتی کلاس نظم شرکت کردم، ذهنم عادت کرده هرچی رو گوش دادم، پشت بندش یه تصمیم هم بگیرم. پشت بندش یه تجربه هم یادگاری بذارم...
اینجا تجربه‌هام رو می‌نویسم اما تو اون وبلاگ تصمیم‌هام رو. بهتر هم هست. آدم وقتی تصمیم می‌گیره، هزارتا حرف میشنوه:
_ حرفای گنده تر از دهنت نزن.
_ حالا نمی‌خواد از الان اینطوری بگی.
_ طمع نکن. به همینی که هستی قانع باش.
_ خخخخ از کجا مطمئنی بشه؟ یه جوری میگی انگار حتما اتفاق می افته.
_ یعنی می‌خوای بزنی روی دست من؟ غلطِ اضافی...!!!

_ لطفا تصمیم‌هات رو نگو. بذار هرکسی هرجور می‌خواد راهش رو انتخاب کنه. به افکار بقیه جهت نده.
_ حالا بچسب به زندگیت. تو جوانی، برای تو زوده.
و ...
محرم امسال توی هیئت‌ها جا برای دویدن و تفریح بچه‌ها زیاد شده ولی متاسفانه ترس از کرونا همین یه ذره دلخوشی رو هم از بچه‌ها می‌گیره. کاش یه ذره برنامه برای این طفلک‌ها می‌ذاشتن یا لااقل می‌ذاشتن تو قسمت‌هایی که خیلی جا زیاده، بازی کنند. نمی‌دونم حاج آقا پناهیان این همه میگه: ترس، ترس، ترس، پس چرا نمی‌گه: ترس از کرونا هم بده؟ شاید منتظره خودمون یه تصمیم‌های جدیدی بگیریم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۵۸
صالحه

دیشب همسر با یه خبر خوش برگشت. خانم دوستش که بینایی یکی از چشماش رو از دست داده بود، بلاخره جواب آزمایش‌هاش اومد و معلوم شد که الحمدلله سرطان نداره. یه نفس راحت کشیدم. دوتا بچه کوچیک داره. دوتا دسته‌ی گل، یکی از یکی شیرین‌تر.
بهش گفتم: خانمِ علی خیلی زنِ خوبیه، اگر خدا می‌بردش یه راست می‌بردش بهشت.
چرا اینو گفتم؟ ماه قبل بود که جاریِ دوستم، که جوان بود و دوتا بچه داشت، با سرطان از دنیا رفت. همه پشت سرش فقط خوبی میگفتند؛ همه فقط براش دعا می‌کردند. خانمِ علی هم همینطور بود. نخبه علمی ولی پشت‌پا زده به همه افتخارات وهمی دنیا، متواضع و مهربان، یه همسر مطیع و فداکار، یه عروسِ نمونه، یه مادرِ کاربلد... کسی که دوست دارم بازم ببینمش و ازش بنده‌ی خوبِ خدا بودن رو یاد بگیرم.
به همسر گفتم: من اگه بمیرم مردم پشت سرم چی میگن؟
همسر گفت: همه میگن که چقدر زن خوبی بود‌.
اما فقط همین؟ همین؟
بازم ادامه داد و یه سری چیزا گفت ولی من اشک می‌ریختم و به آسمون‌ها فکر می‌کردم که خدا و ملائکه‌اش بهتر می‌دونند که من چه بنده‌ای هستم.
روبروم عکس حاج قاسم بود. به حاج قاسم فکر می‌کردم که چطور روی شهادت آدم‌هایی که میشناختنش حساب می‌کرد، همش به فکر اون دنیا بود.
مشکل من اینه که از نزدیک ترین آدم‌ها به خودم غافلم...
از دیروز یه تصمیم‌هایی گرفتم.
اینکه به بعضی‌ها بیشتر زنگ بزنم.
برای بعضی‌ها گاهی چایی بریزم و پای درد و دلشون بشینم.
اینکه اون غرور توی دلم رو خرد کنم. آدم‌ها رو ساده صدا کنم... بی تکلف با مهربونی.
چقدر این کارها ساده‌اند ولی من نکردم. تازه فهمیدم آدم‌ها برای اینکه بتونند دیگران رو دوست داشته باشند؛ به همین کارهای ساده و سادگی‌ها نیاز دارند. و من تازه فهمیدم...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۱
صالحه

الان ساعت چنده و من خوابم نمیاد؟ منتظرم برگرده. همیشه شب‌ها ساعت یازده دوست دارم خواب باشم اما اون تازه ساعت یازده میره بیرون و کارهاش شروع میشه. اگر یه زن سطحی باشم میگم دوستاش رو به من ترجیح میده اما اینطور نیست. الانم پیش دوستاشه. از خیلی قبل منتظرشم. کاش اینو می‌دونست. فانتزیم اینه که پا بشیم سحرها با هم نماز شب بخونیم. تا صبح درس بخونیم. قرآن و دعا بخونیم.
امشبم دوست داشتم باشه... مثل خیلی شب‌های دیگه نبود و خوابم نبرد. تنهایی خوابم نمی‌بره.
نگرانشم. مدت‌هاست که پیشنهاد میده بیا با هم سریال آقازاده رو ببینیم. قبول نمی‌کنم. چرتِ محضند‌. اخیرا هم که یه کلیپ از این سریال تو فضای مجازی دست به دست میشه. اباحه‌گریِ عریان. خدا ازشون نگذره که خیال آدم‌ها رو به دست شیطان می‌سپرند. مردم رو به نظام و همه مسئولین و مذهبی‌ها بدبین می‌کنند.
داشتم میگفتم... منم مثل هر زنی نگران شوهرمم. جذابیت هم یه حدی داره. تا یه جایی این ابزارها کار میکنه بعدش اگر بخوای بهش بچسبی، دلش می‌خواد ازت فرار کنه، بهش آزادی بدی، میشه حال و روز الانم.
خواب دیدم. خواب دیدم خونمون نزدیک یه پارک خیلی قشنگِ تهرانه. دور تا دور تقاطع خیابون پر بود از چنارهای بلند، با برگ‌های پاییزی. کم هم نبود دخترای لوند و خوش آب و رنگ. من می‌ترسیدم برای شوهرم.
گرچه بهش اطمینان دارم. گرچه هر وقت میرم توی اینستاگرامش، میبینم صفحه سرچش پر از کثافته اما شک ندارم یه نگاه هم به اون صفحه تهوع‌آور نمی‌ندازه. بهش اطمینان دارم چون امتحان‌ها و آزمایش‌های عجیب و غریب و صدها برابر سخت‌تری رو گذرونده. بهش اطمینان دارم چون وقتی وسوسه‌ها شدید تر بوده اونا رو رد کرده. الان که محرم و شیطان تو بنده دیگه جای خود داره. بهش اطمینان دارم چون قلبش برای حسین (ع) میطپه.
من میدونم هیچ چیزی مثل ایمان اونو پایبند به چیزای مقدس زندگی نکرده. من فقط اینو میدونم...
شب به خیر.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۴۳
صالحه

نمی‌دونم چی شده. بعد از اون ضد حال اساسی‌‌ای که خوردم، خیلی با نفسم جنگیدم که ناراحتیم رو به روی مبارک همسر نیارم...

این جنگ من مدت‌هاست که شروع شده. اولش که تصمیم گرفتم فعالیت‌هام رو کم کنم تا بتونم بیشتر با بچه‌ها همراهی کنم. بیشتر دل به مادری کردن بدم. کاری که منو رو آموزش داده بودند تا ازش متنفر باشم. اصلا از چقدر قبل‌تر با خودم جنگیدم که مادر شدن و زایش رو دوست بدارم. جنگیدم که با بچه وقت گذروندن رو دوست بدارم. از بچه لذت بردن رو یاد بگیرم...

بعدش که تصمیم گرفتم کارهام رو کم کنم، دیدم بازم بلد نیستم کارهام رو مدیریت کنم، چه کم باشن چه زیاد. دیدم که اگر بخوام ارشد بخونم بچه‌هام به فنا میرن. اونم با وضعی که مادر و مادرشوهرم، کمک مستمرِ چندانی نمی‌تونند بهم بکنند. تصمیم گرفتم ارشد نخونم و بمونم بچه‌ها بزرگتر بشن... بعدش دیدم خب کوووو تا بزرگ بشن. جایگزین‌ها خودشون رو نشون دادند. اول دوره و حفظِ جدید قرآن رو شروع کردم. توی کلاس نظم شرکت کردم و اهداف قدیمی و جدید و ریز و درشتم رو نوشتم و خیلی‌هاشون محقق شد. یکی از اون هدف‌های مهم فراهم کردن مقدمات به دنیا آوردن فرزندِ جدید بود. دیدم آخه من که از صبح تا شب دارم سرویس میدم. چرا فقط به دوتا؟ چرا بیشتر نباشن؟ مثلا چهارتا؟ چرا وقتی قرار شد برم دانشگاه فقط سه چهارتا بچه توی خونه همدم هم باشن؟ چرا بیشتر نباشن؟

همه‌ی مقدمات رو فراهم کردم ولی یه سر دردِ عجیب اومد سراغ همسر. دوباره چند وقت بعد یه دندان دردِ عجیب دیگه اومد سراغ همسر. با اینکه ماه قبل همه‌ی دندان‌هاش رو تو دندان پزشکی درست کرده بود. نتونستم این اتفاقات رو هضم کنم. ناراحت شدم. ناراحتیم رو بروز دادم اما خرابکاری نکردم.

چرا خرابکاری نکردم؟ چون تازه دارم طعم زن بودن رو می‌چشم.

زنی که با چشم گفتن به شوهرش، قلب اونو می‌تونه تسخیر کنه، آرومش کنه، به کارهاش هدف بده، بیشتر از هر کسی روی فعالیت‌هاش تاثیرگذار باشه...

تازه دارم طعم قدرت و شکوه خودم رو می‌چشم. قبلا آرزو داشتم که برم دانشگاه، استاد دانشگاه بشم، از این کشور به اون کشور دعوتم کنند برای فعالیت و کار و ...، آرزو داشتم یه شغل پردرآمد داشته باشم...

الان چقدر خنده م میاد به این آرزوهای مسخره. حداقل آرزو نکردم یه خونه‌ی بزرگ داشته باشم. یکی نیست بگه آخه حقوق بالا به چه درد می‌خوره؟

قبلا... آها... بعدش چی شد؟ وقتی فهمیدم چقدر قدرتمندم آرزو کردم فقط داشته باشم. فقط زن باشم و با قدرت زنانه‌م به دست بیارم. به دست آوردم. وقتی اولین دست‌آوردم ماشین جدیدی بود که همسر زد به نامم... با عزت و احترام منو برد برای تعویض پلاک و الانم تا جایی که می‌تونه ازش مراقبت می‌کنه...

بذارید بهتون بگم: به دست آوردنش عین آب خوردن بود. آرزویی بود که حتی جرات نمی‌کردم به زبان بیارم اینقدر برام باورنکردنی بود.

الان حالم چطوره؟ هیچی! حسی ندارم. الان بیشتر فکر می‌کنم چه اشتباهی کردم این هدیه رو قبول کردم. همش وزر و وباله. از وقتی که تو کلاس نظم توجهم به حق الناس بیشتر شده، بیشتر می‌فهمم چقدر این هدیه مسئولیتم رو بالا برده.

ای کاش زودتر می‌فهمیدم به ازایِ اینی که به دست آوردم چه چیزایی رو قراره از دست بدم. خدا اما شاهده که اگر مسئولیتم سنگین‌تر نشه، چه سودی داره این آسایشم؟ 

جنگیدم... اون مدتی که با خودم جنگیدم تا صالحه سابق بشم، باید یاد می‌گرفتم که با وجود ناراحت بودنم باید بازم مثل قبل کارهام رو انجام بدم. همون کارهای قبل رو انجام بدم‌. همون نماز، همون تعقیبات، همون غذا، همون نظافت و نظم، همون کتاب‌ها و قرآن خوندن‌ها، همون رسیدگی به بچه‌ها.

نمره‌م بیست نبود اما بد هم نشد. بزرگ شدم. یاد گرفتم اینقدر به شوهرم نچسبم مثل چسب یک دو سه‌. یه ذره فاصله بد نیست... گاهی قیمت این چسبیدن‌ها دل شکستنه. مثل شکستن قلب اون برادری که اون روز چندین و چندبار صدای ترک‌هاش رو شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم. چقدر بی‌رحم بودم من.

صالحه بسه. بسه دیگه.... اَه. خسته‌م کردی...

یهو انگار نمی‌دونم چی شد. اولین فایل صوتی سری سخنرانی‌های تنها مسیر حاج آقا پناهیان رو دانلود کردم. همین چند روز پیش‌. گوش دادم. گفتم ظلمت نفسی.

چقدر یهو راهم نزدیک شده. باورم نمیشه‌. این روزها که سخنرانی‌های دانشگاه افسری رو از شبکه ۵ ساعت ۴ گوش میدم، یه طوری به فکر فرو میرم که انگار هیچ وقت اونطوری فکر نکردم. یه طوری اشک میریزم که هیچ‌وقت اونطوری اشک نریختم.

این شب‌ها انگار شب قدره‌. شب هایی که توش باید فکر کنیم عیار وجودمون رو بسنجیم ببینیم حسینی میشیم یا یزیدی. هیچ وقت ملاکِ خوبی پیدا نمی‌کردم. اما الان بعد از این دوتا اتفاق مهم ملاک پیدا کردم. میدونم که با این وضعم آقا رو ول می‌کردم. من یه عافیت‌طلبِ راحت‌طلبم.

تمام آرزوهام رو گذاشتم کنار حالا. دیگه دانشگاه نمی‌خوام. دیگه مقام و منصب نمی‌خوام. دیگه نمی‌خوام خونه بزرگ داشته باشم با حیاط خوشگل و آب‌نما. دیگه حتی نباید بچه‌ی زیاد بخوام که زیاد بشن که عمرم هدر نره که بعدش برم دانشگاه که برم اینور اونور که دور و برم شلوغ باشه وقت پیری. دیگه هیچی نمی‌خوام جز لیاقت.

آرزوهام رو باید عوض کنم... می‌دونید؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۵
صالحه

قرار بود تعریف کنم که عید غدیرمون رو چطور گذروندیم؟؟؟
پنج شنبه ظهر، بعد از ناهار، نمی‌دونم چی شد که فاطمه‌زهرا دستمال و مواد شوینده آورد وشروع کرد به تمیز کردن شیشه‌های تراس. منم کارهای روتین خونه رو سریع انجام دادم و رفتم یه دستمال دیگه آوردم و با اسپری مخلوط آب و شیشه‌شوی، همراهیش کردم چون تعداد شیشه‌های تراس و کلا پنجره‌ها اصلا کم نیست که تنهایی از پسش بر بیاد!!! بعد کل ۵ تا قفسه کتابخانه‌‌مون رو گردگیری کردیم. بعد کمد‌های خونه که اونا هم اصلا کم نیستند و تمام آینه‌ها و بالای مهتابی‌ها و خلاصه هر جایی که غبار بود.
البته فاطمه‌زهرا تا قسمت کتابخونه باهام همراهی کرد. بعدش هم کل خونه که اصلا کوچیک نیست رو در معیت همسرجان جارو کشیدیم و لباس‌هایی که صبح شسته شده بودند رو از روی بند جمع کردم و خواستم تا بزنم بذارم سر جاش که نشد و البته یه جای دیگه هم تو خونه خیلی نامرتب باقی موند و اون آشپزخونه بود که چون اپن نیست الحمدلله، من هیچ وقت خیلی به خودم زحمتش رو نمیدم اما واقعا همه‌جا تمیز و مرتب بود. مثل عید نوروز... البته با وجود بچه‌ها عمر این زیبایی و مرتبی ده دقیقه هم نشد :|
اینا رو با جزئیات گفتم که همه بدونند زن‌های خانه‌دار چقدر کار می‌کنند. واللللللااا!
البته اصلا خسته نشدم‌ چون نیتم این بود که برای عید غدیر این کارها رو می‌کنم و فاطمه‌زهرا هم با همین نیت همراهم بود و این خیلی خوشحالم می‌کرد. تازه همسر هم سرش شلوغ بود و اصلا یادش رفت که قدردانی و ... کنه اما اصصصلا مهم نبود چون قرار بود نظر امیرالمومنین به خونمون بیافته.
عصر با همسایه جدیدمون که رفیق گرمابه و گلستان همسر باشه رفتیم کارناوال غدیر.

جاتون خالی. از میدون ولیعصر تا هفت‌تیر. اونجا آتیش بازی کردیم و بعدش رفتیم شیرینیِ خانه جدید همسایه رو به زور ازشون گرفتیم که افتضاح بد بود. من که دیگه بمیرم هم تو تهران نمیرم پیتزا بخورم. پیتزا فقط میدون بستنیِ قم. واللللللااا!
جمعه هم رفتیم ناهار منزل مادر من. عصرانه منزل مادر همسر. بعدش رفتیم خونه خودمون شام رو مستضعفی زدیم توی رگ به زور با سِرُم سیر شدیم :) چون همسر رفته بود خریدهای فردا رو انجام داده بود و کلی کار داشتیم برای فردا. اون شب مرغ‌هایی که همسر خریده بود رو شستیم و تمیز کردیم و فرداش رفتیم خونه مادر همسرجان تا اونجا به کمک نیروهای داوطلب ساندویچ مرغ درست کنیم.
جاتون خالی بود بازم. ساعت ۱۴:۳۰ رفتیم پخش کردیم و ظرف مدت ده الی بیست دقیقه کل موجودی به اتمام رسید. و کلا این بخش اطعام غدیر خیلی خوش گذشت.
امسال الحمدلله عید قربان هم خوب بود. عقیقه زینب رو سر بریدیم و یک جماعتی خوشحال شدند‌. یه مقدارش هم صرف مهمانی‌های سورِ نوه جدید مامان‌بزرگم یعنی پسرعمه‌ی جدیدم :) شد که خب این قسمتش هم خیلی شیرین بود.
بعد از اطعام غدیر هم رفتیم خونه مامان اینا چون اونا جلوی آپارتمان‌هاشون مکان خوبی هست برای برگزاری جشن در فضای آزاد که اونم خوب بود. گرچه همسر یه تصادف کوچولو کرد و بلاخره اون قضا بلایی که فکر می‌کردم ماشین جدیدمون داره، رفع شد اما دیگه به مراسم نرسید. ولی در عوض حاج‌آقای طبقه بالایی مامان اینا حسابی به زحمت افتاد و به سختی کمی سخنرانی کرد. ان‌شاءالله که ماجور باشند.
همینا... بیشتر نشد متاسفانه. نمی‌دونم چه حکمتی بود که خیلی دلم می‌خواست باشکوه‌تر برگزارش کنم ولی نشد. یه سری برنامه‌ها هم بود که تغییر کردند یا حذف شدند یا اضافه شدند. مثلا کارناوال نبود، پیش اومد و رفتیم‌. بادکنک مد نظرم بود که همسر رفت سراغش ولی از اون هلیومی‌ها که من می‌خواستم گیرش نیومد و ....‌. خیره :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۷
صالحه