صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

امشب وقتی از خونه پدرشوهرم اینا بیرون زدیم به سمت خونه خودمون، انقدر اعصابم خرد بود که به مصطفی گفتم یه مقدار تو خیابون‌ها بچرخ تا من اعصابم سر جاش بیاد. اما این اعصاب‌خوردی به خاطر چی بود و چه ربطی به خوبی مصطفی داره؟ ربطش اینه که امشب خوبی‌های مصطفی یک سوءتفاهم ایجاد کرده بود...

از اون اولی من و مصطفی با هم ازدواج کردیم، اون این خوبی رو داشت اما اوایل خیلی مشخص نبود. چرا؟ چون او این خوبی خودش رو بیشتر خرج من می‌کرد و همین باعث شد زندگی ما شکل بگیره.

وگرنه چطور یک دختر نازپرورده حاضر شده بود با یک پسر یک‌لا قبا ازدواج کنه؟ این دختر به چی دل‌خوش کرده بود؟

اون دختر همیشه ته قلبش از خدا می خواست که بهش یه شوهر بده که عاشقش باشه. و وقتی اون پسر بی‌پول اومد خواستگاریش و عاشقش شد، تنها چیزی که از جواب منفی دادن می‌ترسوندش این بود: او عاشق بود.

بعد از چند جلسه صحبت و آشنایی، قبل از اولین جلسه خواستگاری، مادر دختر بهش گفت: حالا اگه امشب دسته گل بزرگ و خوبی بیارن، یعنی اینکه خسیس نیستند... و همون شد. یک دسته گل بزرگ.

با این حال تا چندین سال، من شبیه یک ماهی لیز بدعنق بودم. اون اوایل، وقتی انرژی‌ام کم می‌شد، وقتی ناامید بودم از بهبود اوضاع زندگی‌مون، وقتی خسته بودم از بی‌پولی، وقتی حوصله‌ام از یک‌نواختی سر رفته بود، وقتی روزها می‌گذشت بدون هیچ سرگرمی و امر دلپذیری، با موتور داغونمون می‌رفتیم حرم حضرت معصومه. بعدش می‌رفتیم آبمیوه ارم و یه چیزی می‌خوردیم. هنوز هم اون‌جا برای ما نوستالژیکه. چیزی فراتر از یک مکان مادّی هست. شبیه میعادگاهه. اخیرا خیلی دوست داشتم دونفره بریم اونجا ولی دیگه فرصتش پیش نمیاد. دلم می‌خواد بریم اونجا. او بپرسه چی می‌خوری؟ من بگم نمی‌دونم. بعد بره و با یه انتخاب عالی از در مغازه بیاد بیرون. و این میشه نشونه برای من که مصطفی خیلی حواسش به توئه. خیلی.

ولی خب هیچ وقت این‌طور نبود که مصطفی فقط برای من پول خرج کنه. عشق مصطفی این بود و هست که برای عزیزانش خرج کنه. برای همین هرچقدر زندگی من و مصطفی محکم‌تر شد، اون بیشتر فرصت پیدا کرد آرزوهای خودش رو عملی کنه. واقعا مصطفی عاشق خانواده‌اش بوده و هست.

گاهی که پاش می‌افته و میریم یه جایی، مثلا دمِ مغازه ویتامینه یا توی رستوران یا مغازه میوه‌فروشی، انگار که درونش طوفان به پا میشه. من دیگه نمی‌تونم جلوش رو بگیرم و بگم: زیاد خرج نکن، باشه؟

نه. همیشه بهترین رو می‌خواد برای خانواده. بارها و بارها وقتی می‌خواستیم بریم خونه مادرم یا مادرشوهرم، میوه‌های عالی و درجه یک خریده و بردیم اون‌جا. مادرم گاهی اعتراض می‌کنه ولی بازم گاهی به خودم گفته: قدر این اخلاق شوهرت رو بدون...

من همیشه حس می‌کنم این اخلاق مصطفی به بابام رفته. ولی واقعا دست و دل‌بازی مصطفی یه چیز عجیبی هست...

اوایل بین فامیلشون، به ما که سه تا دختر داشتیم، می‌گفتند: وای وای وای! سه تا جهاز افتادید...

من معنی این حرف رو نمی‌فهمیدم تا این که مصطفی چند روز پیش بهم گفت: پدربزرگ من شش تا دختر داشت. شش بار جهاز داد و همیشه این قضیه توی فامیل و اقوام زبان‌زد بود، به عنوان یک کار بزرگ. واسه همین توی خونه‌مون، وقتی حرف از دختر می‌شد، بابام حرف جهیزیه‌اش رو هم وسط می‌کشید. یعنی اگر دختردار بشیم، باید جهاز هم بدیم. مادرم همیشه می‌گفت تو از دختر به خاطر جهازش می‌ترسیدی و خدا بهت نداد.

و الان مصطفی خواهر نداره... ولی عاشقانه دوست داره جهیزیه بده!

اینا رو می‌نویسم چون می‌دونم یه روزی شهید می‌شه...

چند سال قبل، بعد از فروش خونه‌ روستایی‌مون توی قم، دستمون یه ذره بازتر شده بود. یکی از دوستاش می‌خواست خواهرش رو عروس کنه. مصطفی یه مبلغ قابل توجهی بهش کمک کرد ولی هنوزم بهمون پس نداده. سال گذشته که تو تنگنای اقتصادی بودیم، یکی دوبار بهش گفتم به فلانی بگو بدهی‌اش رو بده. گفت: من اینجوری فکر می‌کنم که خواهر خودم رو عروس کردم. من که خواهر ندارم. اون جای خواهر من...

امشب هم مصطفی، دو تا دونه میوه استوایی و چند کیلو لیموشیرین برای من که مریض شدم خرید و بردیم خونه پدرشوهرم اینا. اون دو تا میوه استوایی رو باز کردیم. جفت‌شون خراب بودند. بعدش مصطفی برای خریدن چند قلم چیز از خونه رفت بیرون و با دوتا میوه استوایی دیگه برگشت. اون قبلی‌ها رو پس نداده بود. دوباره رفته بود و دو تا میوه از یک مدل دیگه خریده بود... به قول خودش: که خاطره قبلی رو بشوره و ببره.

مصطفی عاشقانه برای خانواده‌اش خرج می‌کنه. مخصوصا برای مادر و پدرش. امشب ازش پرسیدم. حسابش صفر شده. اما میگه: فردا یارانه میاد. سوء تفاهم همینه: فکر می‌کنند مصطفی پولدار شده! ولی نه... اینطور نیست...

من دیگه عادت کردم. یعنی نه تنها عادت کردم بلکه سعی کردم بیشتر به این قضیه توجه کنم. منم همیشه دوست داشتم مامان و بابام رو از عمق وجودشون خوشحال کنم. و شاید بدونید... مامان و بابای من خیلی سخت خوشحال میشن. چون بلاخره دستشون به دهنشون میرسه. مثلا من اگر برای مامانم لباس بدوزم، اون خیلی خوشحال‌تر میشه تا همون رو براش بخرم. چند وقت پیش براش یه دامن دوختم. از نظر خودم خیلی عالی نشده اما مامانم مدام اونو می‌پوشه.

این توجه به خانواده رو من از مصطفی یاد گرفتم. دیگه یاد گرفتم بی‌تفاوت نباشم. مثلا این سری، مامانم هفتصد تومن به عنوان هدیه روز زن ریخت به حسابم. من هفتصد و هفتاد تومن چراغ ال‌ای‌دی خریدم برای خونه‌شون. ولی بازم می‌خوام برم پارچه بخرم و ببرم برای مامانم یه چیز قشنگ بدوزم.

اما مصطفی، این بخت و اقبال رو داشته که پدر و مادرش با خرج کردن خوشحال میشن. و مصطفی هم واقعا بی‌حساب و کتاب برای خانواده‌اش خرج می‌کنه. این محبت مصطفی البته بی‌دردسر نبوده. برای بعضی از کارهایی که برای پدر و مادرش کرده، زیر بار قرض و منت هم رفته. اما پا پس نکشیده.

مصطفی میگه: یکی از انگیزه‌های من برای پولدار شدن اینه که انقدر پول داشته باشم که یه کاری کنم بابا و مامانم تو یه خونه خوب زندگی کنند...

منم دوست ندارم جلوی این عشق و محبت رو بگیرم. برکت‌هاش رو به عینه در زندگیم می‌بینم. این محبت به پدر و مادر برای من ضامن عشق مصطفی به خودم، به دخترام، به پدر و مادر خودم هست. ولی اگر من خودم ترسیدم از این‌که بی‌پول بشیم، تمام تلاشم رو کردم که قدرتمند بشم. که اگر لازم شد، اونقدر توانمند باشم که بتونم خرج خودم و زندگیم رو دربیارم.

اما دل که میدم به این مرد، دلم قرص میشه. من میگم چه انگیزه‌ای بالاتر از عشق. پول از دست بره، اگر عشق باشه، بازم میاد. اما عشق نباشه، با پول نمیشه خریدش. این عشق به پدر و مادر، توان این رو داره که تمام ترس‌ها رو از مصطفی بگیره و به سمت جلو سوقش بده. برای همین بهش افتخار می‌کنم. من می‌دونم این گوهری هست که هرکسی نداره....

۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۴ ۲۲ دی ۰۲ ، ۰۱:۲۵
صالحه

امسال روز مادر از مصطفی‌جان هدیه روز زن نگرفتم. مخصوصا که در روز ولادت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها، فاجعه کرمان رقم خورد، کلا دل و دماغ رو از من و مصطفی گرفت. ظهرش رفته بودم مدرسه فاطمه‌زهرا. با اینکه چهارشنبه رو به خاطر آلودگی تعطیل کرده بودند اما چون بچه‌های مدرسه برای اون روز، تدارک‌های زیادی برای مادرها دیده بودند، مدرسه‌شون اون روز رو تعطیل نکرد و این‌ها همه‌اش زحمت‌های کادر مهربون و دلسوز مدرسه بود. هر کلاس تبدیل شده بود به یک غرفه از یک نمایشگاه در مورد حاج قاسم و شهدا. کلاس فاطمه‌زهرا هم ایستگاه صلواتی بود. من نیم ساعت دیر رسیدم و به ته‌دیگ غرفه‌ها رسیدم اما بعدش مراسم سرود دخترها بود و مولودی و ...
یه اجرای خیلی دوست داشتنی داشتند دخترا. آهنگ مادرِ من مادرِ من خسرو شکیبایی رو برامون به شکل سرود خوندند.
گولّه گولّه اشک ریختم. روزی که برای اولین‌بار این آهنگ رو شنیدم تقریبا همسن فاطمه‌زهرا بودم. حتی در تصورم هم نمی‌گنجید که یک روز دخترم این رو برام بخونه...
هدیه هم از دخترم گرفتم. یه ساک پارچه‌ای ناناز که بچه‌ها خودشون روش چاپ دستی ‌کرده بودند. البته با کمک معلم.
توی ساک هم با خط تحریری نوشته بودند مادرم، روزت مبارک عزیزتر جانم. 🥰😍
هدیه‌اش انقدر بهم مزه داد، نمی‌دونم کجا استفاده‌اش کنم. دلم می‌خواد نگهش دارم فقط نگاش کنم.


امروز نشسته بودم رو کاناپه. زینب جانم، بچه‌ی غُد و درون‌ریز مامان، آروم اومد کنارم. روش رو کرد به یه طرف دیگه. آروم گفت: مامان دوستت دارم.
شاید اولین بار بود که گفت مامان دوستت دارم. بهش نگاه کردم تا روش رو کرد به سمتم. چشم تو چشم که شدیم، بغلش کردم و هر دو گونه‌اش رو بوس کردم و خیلی آروم گفتم: مامان هم تو رو دوست داره عزیزم، قشنگم، عشقم.‌
زینب اینجور مواقع، واکنش‌های خجالت‌گونه داره فقط. بهش گفتم: می‌خوای پیش مامان بمونی یا می‌خوای بری بازی؟ و انتخابش رفتن بود. صادقانه بگم، بچه‌ی خاصی هست و مادری کردن برای این بچه‌ی خاص برام شیرینه.


دیگه اینکه، شنبه کلاس گفتگو آزاد (free discussion) انگلیسی آنلاین دارم. موضوع جلسه When in Rome, Do as the Romans do بود. استاد کلاسم، یه دختری همسن و سال خودم هست. مذهبی، درس‌خونده و فهیم! رشته‌‌اش در مقطع ارشد حقوق بین الملل بوده ولی سال‌ها زبان تدریس کرده. یه طوری انگلیسی صحبت می‌کنه که اون اوایل که کمتر می‌شناختمش فکر می‌کردم حتما خارج درس خونده یا زندگی کرده سال‌ها. اما هیچ‌وقت خارج نرفته. الانم انگار داره علوم قرآن و حدیث یا یه همچین چیزی می‌خونه. همسرش هم رشته‌اش تو فضای مدیریت و ایناست. برای همین همه فن حریف محسوب میشه و کلاسش خیلی لذت‌بخشه.
حالا اون روز هم مثل جلسه قبل، من آمادگی خوبی نداشتم.وقتی در نوبت خودم داشتم صحبت می‌کردم، یهو استاد صحبتم رو قطع کرد و به فارسی با همون ته لهجه انگلیسی قشنگش گفت: بچه‌ها یه ویژگی‌ای که نرگس خانم (اسم شناسنامه‌ام) داره، اینه که خیلی شسته رفته صحبت می‌کنه و از کلمات فاخر استفاده می‌کنه.
یهو استاد گفت: صدای من میاد. من که میکروفونم باز بود گفتم بله استاد. صدای شما رو داریم.
توی ذهنم این بود که لابد اشتباه شنیدم و استاد الان می‌خواد بگه نرگس از کلمات فاخر استفاده نمی‌کنه اما خیلی شسته‌رفته صحبت می‌کنه.
اما استاد دوباره تاکید کرد که از کلمات فاخر استفاده می‌کنم و من اصلا هنگ بودم. چون من کلا خیلی آرام و شمرده صحبت می‌کنم به نسبت بقیه دوستان...
استاد ادامه داد: کاملا مشخصه که نرگس جان توانایی تدریس کردن رو داره و قابلیت این رو داره که مثلا در یک کنفرانس یک مبحث رو به انگلیسی تدریس کنه و اون رو خوب تفهیم کنه. بعضی از دوستان از کلمات قلمبه سلمبه استفاده می‌کنند اما این اصلا خوب نیست و هنر در این نیست...
و بعد استاد ابراز امیدواری کرد که بشینیم در یک موقعیت دیگه‌ای با هم بیشتر آشنا بشیم :) خودش نمی‌دونه که من به این آشنایی مشتاق‌ترم.
من اصلا هنگ بودم. صحبت استاد که تموم شد، اول کلی تشکر کردم و گفتم که خیلی خیلی لطف دارند و بعدش چند تا از رمز و رازهام رو هم برای دوستان رو کردم که فکر نکنند من کار خاصی می‌کنم. البته از حق نگذریم اون روز، من ناخودآگاه عبارات خوبی استفاده کرده بودم. علاوه بر اون، می‌خواستم در مورد دشواری‌های کار فرهنگی و مسائل اون بگم، اولش گفتم فلان چیز، یک پرابلم هست. بعدش گفتم نه! یک پرابلِمَتیک هست. خلاصه استاد اینجوری خیلی خوشش اومده بود :)) ولی مثلا یکی از دوستان بود که به جای استفاده از لغت silence، از کلمه reticence استفاده کرده بود! خب چه کاریه واقعا!؟


حالا از خوبی خودم بگم که شاید به چشم شما نیاد... با وجود اینکه بارها و بارها موقع نوشتن، کلمات انگلیسی به ذهنم میاد ولی من در این وبلاگ هیچ‌وقت* از کلمات بیگانه استفاده نکردم. مثلا در همین مطلب، اولش نوشتم اکت‌های خجالت‌گونه، بعدش تصحیح کردم: واکنش‌های خجالت‌گونه.


این یک‌شنبه و هفته قبلش هم رفتم سر کلاس استادِجان که دیگه این هفته جلسه آخر بود :')
۸ دی بود به گمونم که توی ماشین بودیم. مامانم هم با ما بود. من داشتم با مصطفی جانم صحبت می‌کردم. گفتم عزیزم من پتانسیل اینو دارم که یه تفسیر قرآن بنویسم...
که ناگهان مامانم گفت: این خوبه اما قبل از هرچیز، باید یاد بگیری برنامه‌ریزی کنی....
و من توی افق محو شدم :)
ولی شاید باورتون نشه که همین هفته، استادِ جان بهمون گفت که شما با چیزایی که در این کلاس یاد گرفتید، می‌تونید تفسیر قرآن بنویسید.
:)
تموم شدن کلاس تفسیر خیلی حس غریبی بود. حس اینکه الان دوباره استاد رو نمی‌بینم تاااا معلوم نیست کِی...
ولی می‌دونم اتفاقا این فاصله‌ها لازمه. بشینم مقاله‌هایی که می‌خوام بنویسم رو بنویسم مثلا. یا مثلا اون کتاب نظریه و زبرنظریه در روابط بین الملل که استاد قبلا معرفی کردند رو بخونم یا مثلا جلد اول المیزان رو با دقت بخونم روش علامه رو با درس تفسیر تطبیقی یه بازفهمی بکنم. از الان هم به این فکر می‌کنم که موضوع رساله دکتری‌ام چی باشه. فعلا دنبال یه همچین چیزی هستم: بررسی نسبت خصیصه اجتماعی و روابط و نظام اقتصادی با سه تا مطالعه موردی. اولیش غرب، دومیش ایران پیش از انقلاب و سومیش ایران پساانقلاب اسلامی.
این ایده رو هم با راهنمایی آقای ن..ا بهش رسیدم. توی این مدت که ننوشتم، گاهی می‌رفتم دوباره چند مطلب اخیر آقای ن..ا رو می‌خوندم. انقدر زیبا نوشته بودند که من ترجیحم فکر کردن بود تا نوشتن.
ولی پنج‌شنبه جمعه که رفته بودیم قم یه اتفاقی افتاد که فرصت کنم براتون می‌نویسم. یه ذره سرما خوردم. احساس بی‌مصرفی زیادی دارم. برم یه ذره به کارام برسم :/
خدایا عاقبت همه‌مون رو ختم به خیر کن. آمین.


*: تو همین مطلب هم از لغت کاناپه و هم از کلمه هنگ استفاده کردم. یکی از دوستان کاناپه رو تذکر داد. هنگ رو خودم پیدا کردم. تازه این همه تلاش می‌کنم، نتیجه این میشه :( وای به حال اینکه از به کار بردن کلمات فارسی به جای لغت‌های بیگانه غافل بشم :(
۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲ ۱۹ دی ۰۲ ، ۱۷:۱۹
صالحه

گاهی که فرصتی پیش میاد و می‌بینم کسی گره‌ای داره که من به واسطه مطالبی که در جریان پایان‌نامه‌ام یاد گرفتم، می‌تونم کمکش کنم، تلاشم رو می‌کنم. امروز اگر به عنوان عیدی ازم قبول کنید، سه مورد از این صحبت‌ها رو که من اسمش رو میذارم جلسه تسهیل‌گری، براتون مکتوب کردم. امیدوارم خوشتون بیاد. امروز جزو معدود دفعاتی هست که در یک روز، دو مطلب گذاشتم...


در باشگاهی که میرم، دختری هست به نام زهرا که با هم دوست شده‌ایم. امروز، چند دقیقه قبل از شروع کلاس با لبخند گفت: راستی روزت مبارک! داشتم فکر می‌کردم بهت تبریک بگم یا نه. آخه اصلا بهت نمیاد.

تشکر کردم و روز زن رو به خودش تبریک گفتم. می‌خندید چون مجرده! معتقد بود فقط میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها رو می‌تونم بهش تبریک بگم. یکی از قدیمی‌های باشگاه هم اون لحظه اومد و سلام کرد و به همه‌مون دست داد و تبریکات و .... زهرا آرام گفت: این خانوم، بچه داره، نوه هم داره...

و من می‌دونستم که اون خانم حداقل بیست سال هست که داره میاد باشگاه و ورزش.

گفتم: دقت کردی زندگی رو زن‌ها نگه می‌دارن. حالا یا مثل این خانوم به خودشون توجه می‌کنند و قوی هستند، یا خودشون رو وقف زندگی می‌کنند ولی در هر حال، یه زندگی رو یه زن قوی و قدرتمند نگه می‌داره.

با لبخند تایید ‌کرد و گفت: مادر خیلی مهمه. بعد من ادامه دادم: حالا من خیلی هم مادری کردن رو دوست ندارم اما خیلی مهمه! خیلی مهمه.

تعجب کرد و خندید و کاشف به عمل اومد که خیلی هم دوست داره ازدواج کنه. منم هیجان‌زده شونه‌هاش رو گرفتم و تکون دادم و سرم رو بردم بالا: الهی که به حق این روز عزیز.... (بعد کلمات بعدی‌ام رو نامفهوم ادا کردم) :))))

گفت: من دوست ندارم «شوهر» کنم. گفتم: منم ازدواجی نبودم اما همیشه به ادامه پیدا کردن خودم فکر می‌کردم. به امتداد خودم روی زمین. برای همین مساله تربیت فرزند برام خیلی پررنگ بود. بیشتر دخترا از ازدواج فانتزی یه عروسی و لباس عروس و یه داماد توی ذهنشونه. اما من، هیچ وقت به این چیزا فکر نمی‌کردم.

زهرا گفت: منم اینطورم. گفتم: خب این خیلی خوبه. چون اگر تصورت از ازدواج صرفا این باشه با یک مرد ازدواج کنی، اگه یه خواستگاری بیاد که بگه من خونه دارم و ماشین و پول و همه‌چی، اما بچه نمی‌خوام، بله رو میگی. اما اگر از ازدواج امتداد خودت رو می‌خواستی، اونوقت قضیه فرق می‌کنه.

کلا با من موافق بود اما با خنده گفت: از خدا می‌خوام تو بهترین وقتش. گفتم: نه زهرا! بعضی از چیزا رو تعجیلش رو بخوای خوب نیست. مثلا چیزای مادّی. اما تعجیل بعضی چیزها رو خواستن خوبه. مثل دعای تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف.

گفت: خوبه چون فرج خودمونه... گفتم: پس قشنگ دعا کنم. اونم امروز که روز میلاد حضرت کی هست؟

گفت: حضرت زهرا... گفتم: حضرت مادر هست! اونی که خدا در موردش میگه: انی ما خلقت سماء مبنیه و لا ارضا مدحیه و لا قمرا منیرا و لا شمسا مضیئه الا لمحبه هولاء الخمسه الذینهم تحت الکساء و بعد معرفی شون می‌کنه به: هم فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها، قشنگ امروز از حضرت مادر می‌خوای که ازدواج کنی تا امتداد پیدا کنی...

کافیه یک لحظه قلبت رو کامل متوجه ایشون کنی...


بروجرد که رفته بودیم هم برای یکی از دخترای فامیلمون که دو سالی از من بزرگتره، یه جلسه تسهیل‌گری برگزار کردم :)

این جلسه، موضوعش فرق داشت. این دختر که اسمش رو می‌ذاریم نازنین، معتقد بود که خواستن بعضی از چیزها از خداوند یا امام، بی‌فایده است چون برآورده نمیشه. چون در تزاحمات عالم مادّه، موانعی وجود داره که اون‌ها مانع از استجابت خواسته ما میشن.

کلی طول کشید تا من بهش فهموندم که خداوند، خودش محیط به عالم ماده و خالقش هست و امام هم چنین شأنی داره. او فکر می‌کرد از بین بردن موانع عالم ماده، برای خداوند و امام امکان‌پذیر نیست. در حالی که اولا خیلی اوقات ما فکر می‌کنیم فلان چیز مانع است ولی مانع اصلی، نگرش غلط ماست.

ازش خواستم که هر روز صبح، سوره ذاریات رو برای جاری شدن رزق توی زندگیش بخونه...

ازم پرسید: حالا چی بخوام؟ بخوام که ازدواج کنم؟ گفتم: نه، بالاتر از همه این‌ها، باید بندگی کردن رو بخوای. خداوند می‌فرماید: و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون. هدف تو از زندگی باید بندگی کردن باشه. حالا این رزق می‌تونه متفاوت باشه...

گفتم: نازنین، اگر تو علم دوست داری، باید توی این دنیا برای به دست آوردن علم، قدم برداری. وگرنه اون دنیا هم خبری از علم نیست. روایت داریم که یک مردی که در این دنیا، شغلش کشاورزی بوده، اون دنیا هم توی بهشت، از خداوند می‌خواد که بهش زمین کشاورزی بده تا در بهشت کشاورزی کنه.

بنابراین ما در اون دنیا هم تبدیل به کس دیگری نمیشیم. ما امتداد پیدا می‌کنیم. ادامه خواهیم یافت. پس خیلی مهمه که توی این دنیا حرکت کنی به سمت چیزهایی که می‌خوای.

حالا جلسه بعدی شاید باید در مورد اهمیت این باهاش صحبت کنم که مسئولیت و تعهدات دینی‌اش رو باید چگونه در این عالم جستجو کنه.


یه جلسه تسهیل‌گری دیگه هم با یک آقا پسری داشتم که عاشق رسیدن به یک سری مادیات در زندگی هست. این جلسه خیلی طولانی و خیلی با جزئیات بود. آخرش هم بهش گفتم: ببین این جلسه ارزشش کمتر از ده میلیون نبود که من مجانی برات برگزار کردم. خیلی بدش اومد. گفتم: می‌بینی نگرش مادی چقدر بده؟ من آدم‌هایی رو می‌شناسم که برای جلسات تسهیل‌گری برای دوستان و عزیزانشون هم پول می‌گیرند و تخفیف نمیدن. زندگی مادّی واقعا تلخه...

و یه چیزی در طول جلسه بهش گفتم: ببین در این دنیا، از هر لذتی، تو حدّی از اون رو تجربه کردی. مثلا دوست داری ماشین گرون‌قیمت داشته باشی ولی نداری و تجربه نکردی. اما تو هرشب یک ماشین خوب زیر پات هست که باهاش میری گشت و گذار و لذتش رو چشیدی و همین رو هم خیلی از جوان‌های همسن تو ندارند. اما آیا الان داری لذت می‌بری؟

گفت نه. گفتم پس یقین بدون وقتی ماشین گرون‌قیمت هم خریدی، بعد از مدتی برات عادی میشه، درست مثل عادی شدن سوار شدنت به همین ماشین الانت. اما چیزی که باقی می‌مونه فقط اون ماشین گرون‌قیمت نیست. آیا تو وقتی یک جوانی همسن خودت می‌بینی که سوار ماشین آخرین مدل شده، حسرت نمی‌خوری؟ گفت چرا. گفتم پس تو هم باعث حسرت دیگران خواهی شد.

لذّت‌های مادّی اینطور هستند اما اون لذّت پایدار و همیشگی و پر از آرامش، لذّت داشتن پشتیبانی همیشگی و دائمی هست. اینکه بدونی که تو قدرت سخن گفتن با خالقت رو داری و خالق هم دائما در حال سخن گفتن با تو هست. و این خیلی زیباست.

و با این حال، ناامیدی بدترین چیز هست. تو حتی برای داشتن مادیات زندگی هم نباید ناامید باشی. باید بیشترین و بهترین‌ها رو بخوای اما نه فقط برای خودت. (بخشی از توضیح این مطلب رو در بخش‌های قبلی جلسه گفتم و الان دیگه وقتم برای نوشتن تموم شده.) بعد اگر فقط برای خودت نخواستی و برای همه خواستی، دنیا زیبا خواهد شد و به سمت عدالت حرکت خواهیم کرد. و شادی درونی و معنوی این کار، تمام وجودت رو راضی می‌کنه.

این جلسه، یک مثال قرآنی هم در مورد حضرت سلیمان و حضرت یوسف علیهما السلام زدم که اونم باشه طلبتون.


خیلی خیلی امیدوارم که بتونم برای مطالب پایان‌نامه‌ام، ادبیات عامه‌فهم تولید کنم. خیلی خیلی دعام کنید. ممنونم که اینجا رو می‌خونید.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۲ ، ۱۶:۲۰
صالحه

تو چه اراده‌ای داشتی حاج قاسم!

همه‌چیز را، برنامه‌ریزی کرده بودی، حتی پس از شهادتت را....

این را از همان زمان فهمیدم که محاسبه کردم چهلم شهادتت می‌شود ۲۲ بهمن.

برای همین من، حاجت قلبم را به تو سپردم...

امروز، سالگرد شهادتت شده‌است میلاد مادر سلام الله علیها. 

من فکر می‌کنم پیامی برای ما داری: 

دوران سروری اسلام فرا رسیده است...


آه! مرگ خونین من!
عزیز من!
زیبای من! 
کجایی؟
مشتاق دیدارت هستم... 
وقتی بوسه انفجار تو، 
تمام وجود مرا در خود محو می‌کند، 
دود می‌کند و می‌سوزاند. 
چقدر این لحظه را دوست دارم. 
آه... چقدر این منظره زیباست. 
چقدر این لحظه را دوست دارم. 
در راه عشق جان دادن خیلی زیباست...
خدایا! ۳۰ سال برای این لحظه تلاش کردم. 
برای این لحظه با تمام رقبای عشق در افتاده‌ام. 
زخم‌ها برداشته‌ام، واسطه‌ها فرستاده‌ام. 
چقدر این منظره زیباست.


من نه تنها برای خودم، بلکه برای نسلی از خودم، آرزوی این مرگ خونین را دارم...

لحظه لحظه باید این‌گونه زیست: در آتش.

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۲ ، ۰۹:۴۰
صالحه

از نظر روحی نیاز دارم، به اندازه خریدن یه خونه باغ تو زعفرانیه، به مساحت سفارت انگلیس در تهران، پول داشته باشم و بخرمش و ازش استفاده غیرشخصی بکنم.
از نظر روحی نیاز دارم، به اندازه خریدن صدتا بنز c200 آخرین مدل پول داشته باشم، اما نخرم و با همین پژو پارس سالم اینور اونور برم.
از نظر روحی نیاز دارم، شوهرم رو در قامت موفق‌ترین، حرفه‌ای‌ترین و بااراده‌ترین آدمی که در طول زندگیم ملاقات کردم، ببینم.
از نظر روحی نیاز دارم، مقالات و مکتوباتی که توی ذهنم دارم رو هرچه زودتر بنویسم و تبدیل به یه آدم حرفه‌ای در تخصص خودم بشم.
و بدجوری به این مورد آخر نیاز دارم. بدجوری.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۸ دی ۰۲ ، ۲۰:۳۳
صالحه

قبل از هر چیز از همه دوستانی که با صبوری مطالب رو می‌خونند تشکر می‌کنم. این مطلب برای دسته معدودی از خواننده‌ها نوشته شده که دچار سوءتفاهم‌ شدند و دلیلش اینه که سبک کار من در این وبلاگ رو نمی‌شناسند. چند تا مطلب می‌خوام بگم.


مطلب اول:
من روایت‌هام رو می‌نویسم چون دوست دارم بعضی از صحنه‌های زندگی‌ام رو نگه‌دارم و حفظ کنم.‌ یکی از وجه تمایزهای جدی روایت نوشتن با استوری و پست گذاشتن در اینستا همینه. در اینستا صبر می‌کنند خونه دار که شدند از خونه‌شون عکس میذارن چون هدف ثبت و ضبط وقایع برای خودشون نیست. هدف تفاخر هست و نشون دادن به دیگران. اما من از ماجراها و روال قضیه می‌نویسم. اگر قصدم تفاخر بود، باید می‌رفتم اینستا. عکس میذاشتم و به توضیح دو خطی اکتفا می‌کردم. ولی اینجا می‌نویسم که چی شده، چون دوست دارم شما با طرز فکر کردن من آشنا بشید، نه شیوه مثلا خونه‌دار شدنم!


مطلب دوم:
اتفاقاتی که من می‌نویسم و مربوط به آینده میشه، قطعی نیست.‌ مثل همه زندگی‌ها که توش آدم‌ها عزم و تصمیم چیزی رو می‌کنند و نمیشه. این طور نیست که صبر کنم چیزی قطعی بشه و بعد ثبت و ضبطش کنم.‌ مثلا الان مامانم گفته ما رفتیم، شما بیایید خونه ما. ولی ممکنه بشه، ممکنه نشه! و من با این قضیه بارها مواجه شدم و تهش گفتم: عرفت الله بفسخ العزائم. و بازم الحمدلله. خدا رو شکر خوبی وبلاگ اینه ‌که چون هدف تفاخر نیست، آدم نمی‌ترسه که نشه. نشد هم نشد، فدای سرم و میام اینجا میگم که نشد...


مطلب سوم:
ما هنوز مستاجریم. اگر بریم خونه مامان و بابای من، بازم صاحب‌خونه نشدیم.
بعضی‌ها پیام دادن که اون چیزی که همسرم بهم گفته و من نوشتم هنوز برای گفتنش زوده، خونه خریدن هست.
خیر عزیزان! اشتباه فکر کردید.
آخه من سوالم اینه: اولا خونه خریدن چیزی هست که دفعی و ناگهانی اتفاق بیافته؟ ثانیا، مگه خونه خریدن چیزی هست که انسان رو شگفت‌زده کنه؟ تو این مملکت هر روز، تعدادی آدم خونه‌دار میشن! این امری شگفت‌انگیز هست؟
شگفت انگیز چیزی هست که امکان نداره برای هر آدمی که پول داشته باشه اتفاق بیافته. شگفت انگیز اون چیزی هست که در مخیله انسان نگنجه.


مطلب چهارم:
من که نه تنها در مخیله‌ام می‌گنجه که خونه‌ بخریم، بلکه در مخیله‌ام می‌گنجه که خیلی راحت یک خونه بزرگ بخریم. منتهی خداوند می‌فرماید: "قد جعل الله لکل شیء قدرا" هر چیزی، هر اتفاقی، در یک قدر و اندازه‌ای تعیین شده. زمان و مکانش که برسه، راحت اتفاق می‌افته. جنگیدن با این قدر، بی‌ثمر هست. مثل رودخانه است. باید در جهت آب شنا کنی تا بتونی به موقع از فرصت‌ها استفاده کنی. این یعنی ناشکری نکردن. یعنی رضایت داشتن از زندگی.
بنابراین، دلیلی نمی‌بینم که نگم! مگه تا اینجا دروغ گفتم که بخوام از این به بعد پنهان کنم! ما هم مثل همه جوان‌ها داریم به خونه‌دار شدن فکر می‌کنیم و زمینه‌اش رو مهیا می‌کنیم. ولی هنوز هیچ اتفاق قابل روایتی نیافتاده که بیام بگم که میایید میگید مبارکه!


مطلب پنجم:
من در مطلب قبل، از این نوشتم که من از امام حل مشکل مسکن رو خواستم. زمزمه‌های استجابت اومده اما همون استجابت، درد فراق به همراه داره و باید از مادر عزیزم دور بشم. این دنیای تزاحمات و محدودیت‌ها رو خواستم براتون به تصویر بکشم.
بعد بعضی‌ها پیام دادن که اون چیزی که همسرم بهم گفته و من نوشتم هنوز برای گفتنش زوده، و من و مادرم رو خوشحال و شگفت‌زده کرده، خونه خریدن هست. آخه واقعا خوبید؟ درد و درمان باید تناسب داشته باشه تا آدم رو خوشحال کنه. الان درد من جدا شدن از مادر و پدرم هست. توی کاخ هم زندگی کنم، این درد رو خواهم داشت! فقط یک آدم خیلی خیلی مادّی و در بندِ مادیات می‌تونه بگه مثلا مامان بابام برن هزاران کیلومتر اون طرف‌تر زندگی‌ کنند و سالی یک‌بار هم نبینمشون تا چی؟ تا من اجاره خونه ندم!
آخه عقل بده خدایا! خوبید؟ :/
یعنی می‌خواهید بگید در شبی که من می‌خواستم با همسرم درد و دل کنم و از دلتنگی‌ام بگم، شوهرم اومده بهم میگه صالحه جان، ما داریم خونه می‌خریم! بعد من خوشحال بشم و بگم: وای خدایا! همه غصه‌هام یادم رفت.
خوبید؟ :/


مطلب ششم: اینو قبلا هم گفتم. مگه خونه خریدن، خریدن چیتوز چرخی از بقالی سر کوچه است. یکی از نزدیکان من، اولین‌بار که خونه خرید، یه خونه ۵۰ متری خرید.‌ نصف پول رو خواهرش بهش قرض داد. خواهرش هم از خودش نداشت. شوهرش بهش داده بود و هر دو آدم‌های بی‌نهایت خوش‌قلبی بودند. بلاخره اون بندگان خدا، کم‌کم پول رو پس دادند و خواهرش و شوهر خواهر هم هیچ‌وقت نگفتند ارزش پول ما چقدر افت کرده و تو هم خرد خرد پس دادی...
اون بنده خدا، یه دستی روی سر و روی اون خونه کشید و اون رو فروخت، یه ۶۰ متری خرید. بعد از چند سال فروخت دوباره، یه ۷۰ متری خرید. بعد از چند سال فروخت یه ۸۰ متری خرید. فروخت یه ۱۰۰ متری خرید. و بعد از چند سال که کار و بارش سکه شد، فروخت و ناگهان یه ۱۸۰ متری خرید.
حالا اون بنده خدا، چند روز پیش به من گفت: اگر من به مال و مکنت رسیدم به این خاطره که خدا برام خواسته. خدا باید برای یکی بخواد!
بعد هم در مورد شوهر خواهرش گفت که فلانی اگر فلان شغل رو نداشت، دیگه هیچی نداشت! هیچی...
ای انسان ظلومِ جهولِ کفور... چقدر زود فراموش کردی!
مگه خدا برای تو مائده آسمانی نازل کرد؟ تو هم پله پله رشد کردی. دیگران هم دست تو رو گرفتند. تو هم دستی بگیر!
بعد از حرف‌های این بنده خدا، من پی به خیلی از چیزها بردم. یکیش فقط این که تربیت فرزندانش رو به احتمال زیاد داره از دست میده.
این حرف خیلی بد هست که بگی "خدا برای من خواسته!" نه! خدا بی‌خود و بی‌جهت برای کسی نمی‌خواد. برو ببین کجا دعای پدر و مادر همراهت بوده؟ برو ببین کجا درست عمل کردی و کجا غلط. ارزیابی کن. شاید به این نتیجه برسی اگر فلان گناه رو نکرده بودی، به جای خونه ۱۸۰ متری، ۲۰۰ متر خونه بهت داده بودند.


حالا برگردیم به ماجرای خرید چیتوز چرخی از بقالی سر کوچه! هنوزم فکر می‌کنید خونه خریدن شبیه خریدن چیتوز چرخیه؟ خیلی وقت‌ها اولین خونه‌ای که طرف می‌خره، قابل سکونت نیست. مخصوصا در تهران. و مخصوصا برای ما با سه تا بچه.
خلاصه که این‌ها رو نوشتم که یه مقدار واقع‌بینانه به قضایا نگاه کنید.
توجه کنید که درد چیه و درمان چیه؟ تناسب بین این‌ها رو لحاظ کنید. فوری نرید با اون نظام محاسباتی و دستگاه مفهوم‌پرداز خودتون یک سری چیزها رو کامنت و نظر بذارید. حداقل صبور باشید.
باز هم از بقیه دوستانی که این‌طور غلط فکر نکردند و این مطلب رو خوندند، هم عذرخواهی می‌کنم هم تشکر. امیدوارم مفید بوده باشه.

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۳ ۰۲ دی ۰۲ ، ۰۸:۲۶
صالحه

تو ایام فاطمیه وقتی ستاره‌های وبلاگ‌ها به نام بی‌بی دو عالم روشن می‌شد، واقعا ناراحت می‌شدم که نمی‌تونم مطلب بذارم. روضه مامانم در اغلب مراسم‌ها برقراره. هیئت هفتگی‌مون هم تازه راه افتاده و ممکنه مثلا من مشغول این کارها باشم. امسال توفیق شد روز شهادت بانو رفتیم قم، پابوسِ دخترشون. یه زیارت نقلی و نمکی. حس می‌کنم گاهی انقدر در واقعیت مشغول واقعیت مراسمات مذهبی‌ام که به مجازی‌اش نمی‌رسم که بیام چیزی بنویسم.


مسجد جمکران که رفته بودیم، نماز امام زمان خوندم. بعدش به حضرت گفتم: آقاجان، شما که پدر ما هستید، شما که تمام عالم متعلق به شماست، اگر واقعا من دخترتونم؛ چطور راضی می‌شید ما تو شرایط سخت زندگی کنیم؟ اگر شما پدرم هستید و من دخترتون هستم، یه پدری مثل شما چه‌کار می‌کنه؟ دخترش رو خونه‌دار می‌کنه به راحتی و با دل خوش. آقاجان ازتون می‌خوام که ما رو از تلاش‌های رنج‌آور و مشکل برای مسائل مالی خلاص کنید که بتونیم با فراغ‌بال به امور دین بپردازیم.
این کار رو که کردم، انقدر سبک شدم که نگو...


اما امسال بدجوری احساس حسرت‌زدگی داشتم و دارم. حس اینکه اصلا و ابدا حق خانم رو که نخواهم توانست ادا کنم هیچ!، حتی دل خودم هم سبک نشد.
هیئت هفتگی شه‌شنبه شب، به فاطمه دوستم که این رو گفتم، گفت اتفاقا اونم همچین حسی داره.
گفتم فاطمه بیا از مراسمای بعدی، روضه زنانه بگیریم تو خونه‌هامون. یه نفر بانی جا و مکان بشه، بقیه بیان کمکش.
فاطمه استقبال کرد و من خوشحال...
دوست دارم مراسم‌هامون مثل مراسم‌های بیت آقا چهار بخشی باشه؛ اولش قرائت قرآن باشه، بعدش دعای توسل یا حدیث کساء، بعدش سخنرانی و بعد روضه و سینه‌ زنی.


چهارشنبه، فردای هیئت، بعد از کلاس ورزش، به کلاس آنلاین فاطمه‌زهرا رسیدگی کردم، صبحانه‌شون رو دادم، ناهار بار گذاشتم و خودم از خستگی و کم‌خوابی غش کردم. وقتی بیدار شدم به مصطفی و بعدش مامانم زنگ زدم.
صدای مامان گرفته بود. بی‌حال بود انگار.
گفت نمیایید اینجا؟
گفتم نه، ناهار گذاشتم.
دیگه دیر هم شده ساعت حدود دو بود.
گفت بیا اینجا، زیر غذات رو خاموش کن. بمونه برای شب‌تون. بیا اینجا با هم ناهار بخوریم.
این مدل صحبت مامان بی‌سابقه بود. هیچ‌وقت نمی‌گفت غذات رو ول کن و برای یه ناهار بیا.
سراسیمه بچه‌ها رو آماده کردم و رفتیم خونه مامان.
چون آنتن تلویزیون خودمون روز قبل کنده شده بود؛ بچه‌ها انگار به آب رسیده باشند، مشغول شبکه پویا شدند.
من رفتم پیش مامان. مامان روی مبل نشسته بود و غم توی چهره‌اش بود.
گفت بابا دیروز رنگ زده و گفته ماموریت ثابتش رو تصویب کردن، فقط حکمش نیومده. این یعنی سه ماه شد سه سال.
بعد مامان بغض کرد. من ابروهام از تعجب و ناراحتی بالا رفت. بعد ناخودآگاه لبخند عصبی به چهره‌ام اومد. نشستم پیش مامان. بغلش کردم. دستاش توی دستام بود. اشک‌های دوتایی‌مون می‌اومد. مامان کمی باصدا گریه می‌کرد، من بی‌صدا. لب‌های آویزونم رو فقط جمع می‌کردم و جلوی خودم رو می‌گرفتم.
مامان گفت هر ماموریت مثل جون کنده برای ما. انگار مرگ رو تجربه می‌کنیم.
اشک و اشک.
غصه مامان از دوری از ما و نوه‌هاش بود و دوری از پدر و مادرش.‌ از رنجی که اون‌ها خواهند کشید. و من می‌فهمیدم. تصورش رو بکنید که منی که یک روز درمیان به مامانم سر می‌زنم، حالا باید چی‌کار کنم؟...

گفتم مامان نگران نباش. یک ساعت مشخص می‌کنیم و هر روز اون ساعت با هم تماس تصویری می‌گیریم.
بعد مامان گفت که خوشحاله که اگر برن ماموریت، ما میریم خونه‌شون.
گفت به پروانه خانم هم میگه که ماهی دوبار بیاد کمکم برای کارهای خونه. (چون خونه پدری‌ام خیلی بزرگه)
و بعد من به در و دیوار؛ کاغذ دیواری‌ها؛ تابلوها؛ مبل‌ها، فرش‌ها و جزئیات خانه نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. این که تک تک جزئیات این خانه، بوی مادر و پدرم رو میدن و من چطور باید دوام بیارم. من غربت کم نکشیدم اما در آغوش پدر و مادرم. دوری کشیدم اما نزدیک پدر و مادرم بودم اما حالا چی؟ 
گفتم برای شما راحت‌تره رفتن. برای من چی؟ اینجا همش به یاد شما می‌افتم. شما می‌ری اونجا گشت و گذار.
مامان گفت عیبی نداره، هر وقت دلت گرفت برو توی حیاط مجتمع، قدم بزن.
گفتم اما مامان من اینجا به یاد شما روضه می‌گیرم.
و اشک و اشک.
مامان نگران همسایه‌ها بود. اگر برن چقدر ناراحت میشن. باید کسی باشه که در این مجتمع روضه بگیره. مادرم زهراست. مادرم سیده است. خوش به حال مادرم که اینقدر زهرایی به فکر همسایه است.‌.. طوبی لها.
اشک که ریختیم، مادرم هم سبک شد انگار. عصر اون روز، مامانم با دایی‌ام رفت بروجرد. دلتنگ بود که زودتر پدر و مادرش رو ببینه.


مصطفی ساعت ۹ شب اومد خونه. گیر داده بود که مامانت چرا وقتی ما بهش پیشنهاد دادیم بریم بروجرد گفت نه؛ اما حالا با دایی‌ات رفت؟ منم نمی‌خواستم پشت تلفن یا جلوی بچه‌ها بهش بگم. فقط گفته بودم که دلیلش موجه بود‌. نگران شده بود.
اما وقتی بلاخره بهش گفتم چی شده، نه جا خورد، نه تعجب کرد. خیلی عادی رفتیم شام بخوریم... که سر سفره بودیم که داداشم هم اومد خونه‌مون. خلاصه تا آخر شب وقت نشد با هم خیلی حرف دوتایی بزنیم. ولی فقط بهم یک چیز رو گفت. چیزی که گفتنش اینجا خیلی زوده‌... خیلی زوده.
اون شب؛ ما فقط تصمیم گرفتیم حتما بریم بروجرد. پیش مامان. حتی می‌خواستیم همون شب راه بیافتیم اما دایی‌ام خیلی اصرار داشت که گردنه زالیان خیلی خطرناکه و حتما صبح راه بیافتیم.
و ما فردا صبحش راه افتادیم. و وقتی رسیدیم، مامان خوشحال بود... به قدری که مدت‌ها بود اونطور شاداب ندیده بودمش.
و بهش همون یک چیز رو گفتم که مصطفی بهم گفته بود و گفتنش اینجا زوده.
این‌بار مامان هم مثل خودم شگفت‌زده و خوشحال‌تر از هر وقتی شد...

الحمدلله به خاطر وجود مصطفی که غم رو از جان ما دور کرد.‌.


شب یلدا خونه خاله بزرگم جمع شده بودیم.
آقاجان و مامان‌زهرا و خاله بزرگم و همسرش و تمام بچه‌ها و نوه‌ها به غیر از دختر‌خاله‌ام که تازه رفته خارج و خاله کوچیکه و همسر و فرزندان و من و مصطفی و بچه‌ها و مامان.
یعنی مامان اصل بود. به خاطر مامان، ما دعوت بودیم...
مامان. مامان. مامان. مامان. مامان‌. مامان...
وسط مهمونی مهدی بهم زنگ زد و گفت بابا بهش گفته که یکی دو هفته دیگه میاد ایران.
وقتی برگشتیم خونه آقاجان، به مامان چشم روشنی دادم. و مامان خندید.


فکر کردن به دوری، از خودِ دوری سخت‌تره. ما باید کاری کنیم که فکر کنیم مامان و بابا قم هستند مثلا، ما هم تهرانیم. همین. خیلی دور نیست. هزاران کیلومتر دور نیست...

فال حافظ امشب رو نیت کردم عدد ۲۹، به نیت سنم. کمتر از یک ماه دیگه ۲۹ ساله میشم... از حافظ خواستم یک ارزیابی از حال و روزم بهم بده.
حافظ هم میدونه که چقدر سودایی‌ام، برام نوشت:
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است


می‌خوام از لیله الرغائب بنویسم از الان... از رویا، از خیال تا رغبت دل‌. از قد و قواره آدم‌ها تا وصل شدن به بی‌نهایت... 
دوست دارم از ملاک‌های بچه‌گانه ازدواج، ناظر به پارادایم فعلی جهان امروز و جامعه فعلی هم بنویسم. اگه اینا دوتا یادداشت بشن خیلی خوب میشه....
۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۰۱ دی ۰۲ ، ۰۳:۰۷
صالحه