صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

از خوبی‌های تو... مصطفی‌جانم (۱)

جمعه, ۲۲ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۲۵ ق.ظ

امشب وقتی از خونه پدرشوهرم اینا بیرون زدیم به سمت خونه خودمون، انقدر اعصابم خرد بود که به مصطفی گفتم یه مقدار تو خیابون‌ها بچرخ تا من اعصابم سر جاش بیاد. اما این اعصاب‌خوردی به خاطر چی بود و چه ربطی به خوبی مصطفی داره؟ ربطش اینه که امشب خوبی‌های مصطفی یک سوءتفاهم ایجاد کرده بود...

از اون اولی من و مصطفی با هم ازدواج کردیم، اون این خوبی رو داشت اما اوایل خیلی مشخص نبود. چرا؟ چون او این خوبی خودش رو بیشتر خرج من می‌کرد و همین باعث شد زندگی ما شکل بگیره.

وگرنه چطور یک دختر نازپرورده حاضر شده بود با یک پسر یک‌لا قبا ازدواج کنه؟ این دختر به چی دل‌خوش کرده بود؟

اون دختر همیشه ته قلبش از خدا می خواست که بهش یه شوهر بده که عاشقش باشه. و وقتی اون پسر بی‌پول اومد خواستگاریش و عاشقش شد، تنها چیزی که از جواب منفی دادن می‌ترسوندش این بود: او عاشق بود.

بعد از چند جلسه صحبت و آشنایی، قبل از اولین جلسه خواستگاری، مادر دختر بهش گفت: حالا اگه امشب دسته گل بزرگ و خوبی بیارن، یعنی اینکه خسیس نیستند... و همون شد. یک دسته گل بزرگ.

با این حال تا چندین سال، من شبیه یک ماهی لیز بدعنق بودم. اون اوایل، وقتی انرژی‌ام کم می‌شد، وقتی ناامید بودم از بهبود اوضاع زندگی‌مون، وقتی خسته بودم از بی‌پولی، وقتی حوصله‌ام از یک‌نواختی سر رفته بود، وقتی روزها می‌گذشت بدون هیچ سرگرمی و امر دلپذیری، با موتور داغونمون می‌رفتیم حرم حضرت معصومه. بعدش می‌رفتیم آبمیوه ارم و یه چیزی می‌خوردیم. هنوز هم اون‌جا برای ما نوستالژیکه. چیزی فراتر از یک مکان مادّی هست. شبیه میعادگاهه. اخیرا خیلی دوست داشتم دونفره بریم اونجا ولی دیگه فرصتش پیش نمیاد. دلم می‌خواد بریم اونجا. او بپرسه چی می‌خوری؟ من بگم نمی‌دونم. بعد بره و با یه انتخاب عالی از در مغازه بیاد بیرون. و این میشه نشونه برای من که مصطفی خیلی حواسش به توئه. خیلی.

ولی خب هیچ وقت این‌طور نبود که مصطفی فقط برای من پول خرج کنه. عشق مصطفی این بود و هست که برای عزیزانش خرج کنه. برای همین هرچقدر زندگی من و مصطفی محکم‌تر شد، اون بیشتر فرصت پیدا کرد آرزوهای خودش رو عملی کنه. واقعا مصطفی عاشق خانواده‌اش بوده و هست.

گاهی که پاش می‌افته و میریم یه جایی، مثلا دمِ مغازه ویتامینه یا توی رستوران یا مغازه میوه‌فروشی، انگار که درونش طوفان به پا میشه. من دیگه نمی‌تونم جلوش رو بگیرم و بگم: زیاد خرج نکن، باشه؟

نه. همیشه بهترین رو می‌خواد برای خانواده. بارها و بارها وقتی می‌خواستیم بریم خونه مادرم یا مادرشوهرم، میوه‌های عالی و درجه یک خریده و بردیم اون‌جا. مادرم گاهی اعتراض می‌کنه ولی بازم گاهی به خودم گفته: قدر این اخلاق شوهرت رو بدون...

من همیشه حس می‌کنم این اخلاق مصطفی به بابام رفته. ولی واقعا دست و دل‌بازی مصطفی یه چیز عجیبی هست...

اوایل بین فامیلشون، به ما که سه تا دختر داشتیم، می‌گفتند: وای وای وای! سه تا جهاز افتادید...

من معنی این حرف رو نمی‌فهمیدم تا این که مصطفی چند روز پیش بهم گفت: پدربزرگ من شش تا دختر داشت. شش بار جهاز داد و همیشه این قضیه توی فامیل و اقوام زبان‌زد بود، به عنوان یک کار بزرگ. واسه همین توی خونه‌مون، وقتی حرف از دختر می‌شد، بابام حرف جهیزیه‌اش رو هم وسط می‌کشید. یعنی اگر دختردار بشیم، باید جهاز هم بدیم. مادرم همیشه می‌گفت تو از دختر به خاطر جهازش می‌ترسیدی و خدا بهت نداد.

و الان مصطفی خواهر نداره... ولی عاشقانه دوست داره جهیزیه بده!

اینا رو می‌نویسم چون می‌دونم یه روزی شهید می‌شه...

چند سال قبل، بعد از فروش خونه‌ روستایی‌مون توی قم، دستمون یه ذره بازتر شده بود. یکی از دوستاش می‌خواست خواهرش رو عروس کنه. مصطفی یه مبلغ قابل توجهی بهش کمک کرد ولی هنوزم بهمون پس نداده. سال گذشته که تو تنگنای اقتصادی بودیم، یکی دوبار بهش گفتم به فلانی بگو بدهی‌اش رو بده. گفت: من اینجوری فکر می‌کنم که خواهر خودم رو عروس کردم. من که خواهر ندارم. اون جای خواهر من...

امشب هم مصطفی، دو تا دونه میوه استوایی و چند کیلو لیموشیرین برای من که مریض شدم خرید و بردیم خونه پدرشوهرم اینا. اون دو تا میوه استوایی رو باز کردیم. جفت‌شون خراب بودند. بعدش مصطفی برای خریدن چند قلم چیز از خونه رفت بیرون و با دوتا میوه استوایی دیگه برگشت. اون قبلی‌ها رو پس نداده بود. دوباره رفته بود و دو تا میوه از یک مدل دیگه خریده بود... به قول خودش: که خاطره قبلی رو بشوره و ببره.

مصطفی عاشقانه برای خانواده‌اش خرج می‌کنه. مخصوصا برای مادر و پدرش. امشب ازش پرسیدم. حسابش صفر شده. اما میگه: فردا یارانه میاد. سوء تفاهم همینه: فکر می‌کنند مصطفی پولدار شده! ولی نه... اینطور نیست...

من دیگه عادت کردم. یعنی نه تنها عادت کردم بلکه سعی کردم بیشتر به این قضیه توجه کنم. منم همیشه دوست داشتم مامان و بابام رو از عمق وجودشون خوشحال کنم. و شاید بدونید... مامان و بابای من خیلی سخت خوشحال میشن. چون بلاخره دستشون به دهنشون میرسه. مثلا من اگر برای مامانم لباس بدوزم، اون خیلی خوشحال‌تر میشه تا همون رو براش بخرم. چند وقت پیش براش یه دامن دوختم. از نظر خودم خیلی عالی نشده اما مامانم مدام اونو می‌پوشه.

این توجه به خانواده رو من از مصطفی یاد گرفتم. دیگه یاد گرفتم بی‌تفاوت نباشم. مثلا این سری، مامانم هفتصد تومن به عنوان هدیه روز زن ریخت به حسابم. من هفتصد و هفتاد تومن چراغ ال‌ای‌دی خریدم برای خونه‌شون. ولی بازم می‌خوام برم پارچه بخرم و ببرم برای مامانم یه چیز قشنگ بدوزم.

اما مصطفی، این بخت و اقبال رو داشته که پدر و مادرش با خرج کردن خوشحال میشن. و مصطفی هم واقعا بی‌حساب و کتاب برای خانواده‌اش خرج می‌کنه. این محبت مصطفی البته بی‌دردسر نبوده. برای بعضی از کارهایی که برای پدر و مادرش کرده، زیر بار قرض و منت هم رفته. اما پا پس نکشیده.

مصطفی میگه: یکی از انگیزه‌های من برای پولدار شدن اینه که انقدر پول داشته باشم که یه کاری کنم بابا و مامانم تو یه خونه خوب زندگی کنند...

منم دوست ندارم جلوی این عشق و محبت رو بگیرم. برکت‌هاش رو به عینه در زندگیم می‌بینم. این محبت به پدر و مادر برای من ضامن عشق مصطفی به خودم، به دخترام، به پدر و مادر خودم هست. ولی اگر من خودم ترسیدم از این‌که بی‌پول بشیم، تمام تلاشم رو کردم که قدرتمند بشم. که اگر لازم شد، اونقدر توانمند باشم که بتونم خرج خودم و زندگیم رو دربیارم.

اما دل که میدم به این مرد، دلم قرص میشه. من میگم چه انگیزه‌ای بالاتر از عشق. پول از دست بره، اگر عشق باشه، بازم میاد. اما عشق نباشه، با پول نمیشه خریدش. این عشق به پدر و مادر، توان این رو داره که تمام ترس‌ها رو از مصطفی بگیره و به سمت جلو سوقش بده. برای همین بهش افتخار می‌کنم. من می‌دونم این گوهری هست که هرکسی نداره....

موافقین ۱۴ مخالفین ۴ ۰۲/۱۰/۲۲
صالحه

نظرات  (۳)

با مال مردم چی کار دارم من

از مال خودم 😅✌🏻

پاسخ:
چشم‌ها را باید شست. جور دیگر باید دید :)
۲۴ دی ۰۲ ، ۰۲:۴۳ .. مَروه ..

سلام عزیزم خوبی؟ 

خوب کردی که نوشتی

و برام جالب بود که یه اشتراکی تو همسرهامون هست

اون هم اینکه خیلی پیش اومده بخاطر دست و دل باز بودنش، بهش بگن بابا تو معلوم نیست از کجا پول درمیاری که انقدر راحت خرج می‌کنی و ...

ولی حقیقت اونه که از بس دلش بزرگه، خیلیا نمی‌تونن درک  کنن، خدا هم بنظرم به همون میزان براش می‌رسونه. 

این رو منی که دارم باهاش زندگی می‌کنم از همه بهتر می‌تونم بفهمم. 

دقیقا خیلی وقت ها شده ته حسابش خااالی خالی شده. ولی بازم دلش بزرگه الحمدلله :) 

این رو خوندم بیشتر ترغیب شدم که بنویسم. ان شاالله

پاسخ:
سلام مروه جان. الحمدلله. شما خوبی؟ زیارت رو زدی به جسم و جان یا نه؟ :)
بنویس ما هم بخونیم دیگه.
البته بگم، بلاخره آقا مصطفی داره تصمیم می‌گیره در عین حفظ دست و دل‌بازی، حساب‌کتاب‌هاش رو مکتوب کنه و من خیلی خوشحالم.

سلام علیکم

چقدر خوب روایتش کردین، امروز تونستم کامل بخونمش...

چه حسن دلبرانه ای رو هم دیدید و وصف کردید... 

داشتم فکر میکردم چقدر این حسن ایشون برای شما هم رشد میاره...

و من هر جا صحبت از رشد میکنم بی تردید پشت اون رشد رنجی هست که اگر لازم باشه رنجش رو هم میگم...

من یکی از حرفهای همیشگیم با خانمم اینه:

به ولایت نزدیک بودن ( به لحاظ فیزیکی) برای اکثر آدما خطرناکه... 

چرا؟!!

چون اونها محل نشر خوبی ها هستن و محل مبارزه با بدی ها... و وقتی شما خیلی نزدیکشون باشی ممکنه اون همه انعطاف یا اون همه سرسختی شون رو نتونی همراهی کنی...

لذا اکر اهل باشی برای رشد در رنج می افتی و اگر اهل نباشی، کارت با اون ولی خدا به مقابله و نزاع میکشه...

و مستقیما با اولیای خدا نزاع کردن خیلی مغضوب خداست....

وقتی ایشون اهل دهش هستن، مزاجشون اینه که نشرش بدن... حیاتشون در اینه که نشرش بدن... و چون شما کنار ایشون هستین و اگر مزاجا دهش ایشون رو نداشته باشید رنج زیادی داره براتون...

اما اگر میبینید با دهش مشکلی ندارید و با مدیریت اون دهش مشکل دارید کمتر به رنج می افتید و باید به جاش بیشتر صبر کنید...

داماد ما هم خیلی اهل دهش هست، مننها تعادل نداشت و دهش هاش به خانواده خودش خیلی آسیب میزد...

مثلا توی قرعه کشی بانک پارس برنده شد در زمانی که به شدت نیاز مالی داشت و مستاجر هم بود، اما فروخت و داد به برادرش که بدهی بالا آورده بود...

خانه ای قدیمی و متروک خریده بودن زمانی، فروخت و داد به برادرش... و ...

در نهایت هم برادرشون بهش گفتن خیلی بیخود کردی که به اون طلبکارای من پول دادی، من اصلا به اونها بدهکار نبودم...

همینطور حوری مراقبت میکرد از پدر و مادرش که خواهر من گاهی یک ماه بدون شوهر بود، ایشون مشغول رسیدگی به پدر و مادری که خودشون توان رسبدگی به امورات خودشون رو داشتن...

حتی برادر و خواهرهاش بهش میگفتن برو خونه خودت ما هم هستیم پیش پدر و مادر... کمی به زندگی خودت برس...

 

اون افراط تبدیل شد به تفریط امروزش که خیلی به پدر و مادرش سر نمیزنه با اونکه پدرش الان از کار افتاده هست و فراموشی کرفته و ... گاهی بعد از چند ماه که خواهرم بهش اصرااار میکنه، میره یکی دو روز سر میزنه برمیگرده...

ایشون همین الانم خیلی دست و دل باز هستن، این ملکه رو دارن، اما تعادل در بروزش ندارن...

برای این مسئله خواهرم خییلی صبوری کردن... 

ولی من معتقدم اونهایی که اهل رعایت کردن تعادل در دهش باشن، خدا خیلی بیشتر بهشون میده تا صرفا اهل دهش باشن...

 

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">