صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

منوی بلاگ
بایگانی
نویسندگان

بهت قول میدم سخت نیست. لااقل برای تو...

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۴، ۰۸:۵۲ ق.ظ

خدا به آدم‌ها نعمت زیاد میده. خیلی بیشتر از استحقاقشون. و آدم‌ها هرگز به اندازه نعمت‌هاشون کار نمی‌کنند. همیشه غم و غصه و غرغرهاشون به راهه.

در مورد من هم، مثل همه بنده‌هاش، خدا کم بهم نعمت نداده. خیلی بیشتر از استحقاقم. حالا می‌خوام بنویسم و تهش غرنوشت میشه.


سه‌شنبه که ماجرای باز کردن لوله‌های زیر سینک (یا همون سیفون سینک) پیش اومد، باید می‌نوشتم... همون شب، خودم از ساعت ۱۲ و نیم تا ۲ و نیم بستمش. همسر ساعت ۱۱ رسیده بود خونه. تا من بچه‌ها رو بخوابونم، خوابش برده بود. منم وسوسه شدم برم ببندمش چون مطمئن بودم همسر که حالاحالاها وقت نداره، آشپزخونه‌ام تا کی قراره ترکیده بمونه؟ یه ویدئو آموزشی دیدم و دست به کار شدم. اما پیچِ توخالیِ سینک، هرز شده بود. با بدبختی از دربازکن استفاده کردم و پیچ یکی از سینک‌ها رو باز کردم. اما سرِ دومی، هرچقدر تلاش کردم، نشد. دورِ پیچ رو کثافت خالص گرفته بود و پلاستیک پایینش سائیده شده بود. شر شر عرق می‌ریختم. استرس هم گرفتم که حالا این همه ظرف نشسته، صبح هم مصطفی اینجور ببینه، دعوام می‌کنه. از ته دلم به تنها کسی که می‌تونستم ازش کمک بخوام، متوسل شدم. گفتم یا صاحب الزمان کمکم کن. شوهرم دعوام می‌کنه...

یه ذره دیگه تلاش کردم و نشد. یهو به ذهنم زد یا بهتره بگم بهم الهام شد که پلاستیکش رو از پایین رو قطع کنم. چاقوی محکمی رو روی شعله گاز داغ کردم و شروع کردم به بریدن. بعد از مدتی تلاش، بالاخره باز شد. کمی تمیز کردم و لوله‌های کثیف رو ریختم توی یه پلاستیک بزرگ و سیفون جدید و تمیز رو نصب کردم. ظرف‌ها رو شستم و همه وسایل رو برگردوندم سر جاشون و آشغال‌ها رو گذاشتم دم در.

همسر که صبح پاشد و آشغال‌ها رو دید، قهر کرد و به چای و کیک گردو کاکائویی که درست کرده بود لب نزد و اسنپ گرفت و رفت. چقدر پیامکی و تلفنی باهاش صحبت کردم. حرف حسابش این بود که به غرورش برخورده. خب من چه خاکی تو سرم بریزم؟ چند وقته اوضاع همینه. از پنج صبح میره تا ۱۰ و ۱۱شب. من باید برای بچه‌ها هم مادر باشم هم پدر. می‌تونم؟ دارم تلاشم رو می‌کنم.

پنج‌شنبه و جمعه هم مصطفی سر کار بود. مامانم جمعه رفت بروجرد. همیشه قرار من و مصطفی این بود که اگر مامان نبود، ایشون لیلا رو ببره سر کار تا من بعد کلاس‌هام بیام سراغش و سریع برگردم خونه. من دانشگاه تهران، همسر میدان ولیعصر. راهکار خوبی بود. ولی جمعه عصر، همسر زد زیرش. گفت نمی‌تونم و کارم زیاده. عزا گرفتم. بخت باهام یار بود که استاد ساعت ۱۰ تا ۱۲ گفت کلاسش تشکیل نمیشه. برای همین معقول شد که من لیلا رو ۸ تا ۱۰ ببرم دانشکده. مخصوصا که استادمون خانم دکتر بود که خودش ۴ تا دختر داره.

صبح پاشدم و شروع کردم به ردیف کردن کارهای اون دو تا دختر مدرسه‌ای. برای همه لقمه گرفتم و گذاشتم توی کیف‌ها. روپوش زینب رو تنش کردم و موهاش رو بستم و کیفش رو چیدم. همسر لباس قشنگی تن لیلا کرد و خودش هم روسری محکم زیر گلوش گره زد. بعد من و همسر و لیلا، زودتر از دخترا از خونه زدیم بیرون و با ماشین راهی مسیر طرح ترافیک شدیم. طرح هم ناجوانمردانه گرون شده اما هیچ راه حل دیگه‌ای نداشتیم وگرنه من دیر می‌رسیدم. لیلا هم سر کلاس خوابید و بعد از کلاس، من و لیلا با ماشین که همسر گذاشته بود برامون برگشتیم سمت خونه.

همین که برگشتیم، کمردرد شدیدی گرفتم. سر راه، کلیدهای خونه رو دادم کلیدسازی که دو سری بزنه. یکی برای بچه‌ها و یکی برای مامانم. توی خونه، بازم عزادار فردا بودم. حالا کی می‌تونه کمکم کنه؟ هی سبک سنگین می‌کردم و گزینه‌هایی که می‌تونستم روشون حساب کنم رو ردیف می‌کردم. ملاحظات و متغیرهای مختلفی رو باید در نظر می‌گرفتم. مستاصل بودم. دوباره توسل کردم به امام زمان. تو این جور مواقع هیچ فاصله‌ای بین خودم و امام نمیبینم. آخرش به دو تا از دوستام زنگ زدم. یکیشون گفت اون ساعت نیست و کار داره ولی اگر کارش کنسل شد، تا شب بهم خبر میده. دومی رو چندبار گرفتم تا آخرش خودش زنگ زد. وقتی گفت میاد، انگار خون توی رگ‌هام شروع به حرکت کرد. یه نفس راحت کشیدم. مخصوصا که دوستم قرار شد بیاد خونه‌مون و دیگه مجبور نبودم بچه‌ها رو جا به جا کنم. شروع کردم به آشپزی. غذای شام و ناهار فردا رو هم پختم. در حالی که برای فرداش هم ارائه داشتم و هم پیپر (تحقیق کلاسی). تا ساعت ۱۲ و نیم که مشق‌هام تموم شد با درد و گرفتگی کمر مشغول بودم.

فرداش سر کلاس دکتر، انقدر کمرم درد می‌کرد که توی چهره‌ام مشخص بود. نمی‌دونم دکتر به قیافه داغون من رحمش اومد یا اینکه دو تا موضوع برای مقاله بهش ارائه داده بودم؟ با یکی از موضوع‌ها موافقت کرد و آخر کلاس یه ذره دوستانه‌تر صحبت کرد. نه مثل همیشه خشن. آخه چرا فقط با من؟ سر کلاسی که پیپر باید می‌دادیم متوجه شدم که پیپرم رو خوب آماده نکردم. خب معلومه! دقیقه نودی مگه کار درمیاد؟

برگشتم خونه. بازم کمرم درد می‌کرد. خدا رو شکر... چهره ناز دوستم بهم آرامش میداد. همین که بچه‌ام باهاش راحته، توی فضای تربیتی من و دخترا دخالت نمی‌کنه، وقتی خسته کوفته برگشتم بهم امر و نهی نمی‌کنه. با همدیگه حرف مشترک داریم، همین کافیه. حتی دست به خونه زندگیم نزد، معذبم نکرد... دوست همینه... کاش منم دوست خوبی باشم برای دوستام.

بعد از ناهار، چای دم کردم، فاطمه‌زهرا غر می‌زد که باهام بازی نمی‌کنی. با رفیقم و بچه‌ها، پنج نفره، یک ساعت و نیم جالیز بازی کردیم. من کوکی پختم و بعد از بازی، چای و کوکی خوردیم جاتون خالی. یه ذره با دوستم گپ زدیم و حدود ساعت پنج عصر خداحافظی کرد و رفت. بچه‌ها کارهاشون رو زود کردند و شامشون رو دادم و خوابیدند. مصطفی که اومد، اونا خواب بودند. اما حال همسر یه جور بدی بود. گرفته بود. تو غار خودش بود.

اینا رو چرا دارم با جزئیات میگم؟ چون دوشنبه ناگهان ورق برگشت. بعد از کلاس قرآن، فاطمه زهرا و زینب و لیلا، هر کدوم به نوبت، یک فصل گریه کردند. هر کدوم به یک بهانه واهی. آدم تا مادر نشده نمی‌دونه چقدر تحمل داره. تحمل کردم اما مستهلک شدم. می‌دونستم سطل مهربانی (اشاره به یکی از کتاب‌های نشر مهرسا دارم) دخترام خالی شده. اینا محبت پدر می‌خواستند. زور من به پر کردن سطل اینا نمی‌رسید. من یه سطل داشتم. باید هم به فکر خودم بودم و هم دخترام و هم حتی همسر که توی غار خودش بود.

اون روز برگشتنی از کلاس قرآن، لیلا برای اینکه روسری‌اش رو با گیره‌ای که از روی زمین کلاس پیدا کرده بود، نبستم، قشقرق به پا کرد و تا خودِ خونه که صد قدم دویست قدمی بود، گریه کرد. تو اون لحظات به آسمون نگاه کردم و دیدم از ابرهای نرم و پنبه‌ای آبی صورتی، رشته‌هایی به سمت بالا کشیده شده. کانه از ابرها دود بلند شده بود. انگار تصویر مغز من بود. بعد فاطمه‌زهرا و دوستش رفتند پارک سر کوچه و زینب داد و هوار کرد که چرا برای من صبر نکرد. سریع چادر سر کردم و رفتیم پارک. هرچقدر گشتیم پیداشون نکردیم. زینب بلند بلند گریه می‌کرد. قربون صدقه‌اش می‌رفتم ولی آتیش قلبش فروکش نمی‌کرد. نعره می‌کشید آبجی اصلا منو دوست نداره. من اصلا خوش گذشتونی ندارم. بعد از نیم ساعت که یک بند گریه کرد و ما در حال جوریدن پارک بودیم، بالاخره پیداشون کردیم. بعد نوبت فاطمه‌زهرا بود که هنوز به من فرصت نداده بود حرف بزنم، شروع کرد به دعوا و ناراحتی که چرا اینو آوردی و به من چه و تقصیر من نیست که این گریه می‌کنه و منم می‌خوام برای خودم پیش دوستام باشم. حتی نذاشت من حرف بزنم.

تا آخر شب داستان ادامه داشت. تلفن زد به باباش و با گریه دل اونو ریش کرد. همسر هم پیامک داد و کلی منو دعوا کرد. می‌گفتم چرا یه طرفه به قاضی میری؟ صبر کن قضایا رو بشنو، بعد. ولی ول کن نبود. تمام تصوراتش رو ریخت روی دایره و حرف‌های منم باور نمی‌کرد. بیچاره من! وقتی رسید خونه و حرف‌های دخترش رو شنید و گذاشت کنار حرف‌های من و فاطمه‌زهرا هم خوابید، دیگه چیزی به من نگفت اما بازم رفت تو غار خودش. منم سعی کردم درش بیارم ولی بی‌فایده است. فشار کاریش زیاده. از دست من کاری بر نمیاد جز اینکه با دردهای خودم تنهایی بسازم.

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۴/۰۷/۲۳
نـــرگــــس

نظرات  (۴)

ببخشید اینارو مینویسما ولی قطعا تجربه شما از من در زندگی و بچه داری بیشتره ولی چندجای پستتون شمارو مقصر دونستم!

اول اینکه وقتی این حجم از کار روی دوش شمام هست. من نمی‌دونم شما مدرسی یا دانشجو ولی اگر اینام نبودید همین چندتا بچه و کارهای خونه برای یه زن کافیه تا ۲۴ ساعت وقت نداشته باشه. پس وقتی اینهمه کار و فشار روی دوش شمام هست مثل همسرتون برای چی اینهمه نی نی به لالای همسرتون باید گذاشته بشه؟! کار مردونه رو شما چرا دست میگیری که تهش تازه بابت ظرف های نشسته بیان با شما دعوا کنن؟! شما درستش اینه دست از دلسوزی های بیجا بردارید؛ همسرتون خسته ست درست ولی وقتی شما تمام کارهای زندگی رو از دوشش برمی‌داری و اون فقط یه سرکار می‌ره میاد دیگه عادت می‌کنه که این شمایید که باید کل خونه زندگی رو هندل کنی. خدا شاهده من اگر همسرم بیاد سینکو درست نکنه یا خسته باشه بخوابه هرگز این اجازه رو بهش نمی‌دم فرداش بخواد با من دعوا کنه! ببخشید اینو میگم این حجم از دلسوزی برای چیه؟! اگر کسی قدر بدونه بله ولی وقتی طرف ساعت ها ور رفتن شما با سینک رو ندیده؛ خوابیده؛ تهشم بگه چرا ظرف ها مونده یا سر چیز دیگه قهر کنه. مراعات تا کی؟! دلسوزی تا کی؟! دیگه این روند یه تنه زندگی رو جلو بردن رو متوقف کنید. از همسرتون توو خونه ساعاتی که هست کار بکشید بفهمه چقدر سخت میگذره به شما. یا نه حداقل همون صبح براش توضیح بدید که اون رفت خوابید و شما برای راحتی اون دو‌ساعت در حال درست کردن اتصالات بودید. یازده شب اومد که اومد. بگید لوله خرابه تا درست نشه ظرفا قابل شستن نیست. به فرض دو روز وقت نمیکنه. شمام دو روز ظرف نشور. چرا شوهرتون رو یجوری بد عادت کردید که تازه بخواد سر ظرف نشستن با شما دعوا کنه؟! دوستانه بهتون میگم این روندی که پیش گرفتید رو متوقف کنید و آنقدر اطرافیانتان رو بد عادت نکنید. اجازه بدید کارهای مردونه رو خود ایشون انجام بده بفهمه زندگی خود به خود جلو نمیره. 

بذارید یه چیز ساده بگم. خونه ما شوتینگ داره . یه روسری سرت می‌کنی میری دو قدم جلوتر می‌ندازی اشغالارو میای. ولی من هیچوقت نمیکنم و همسرم خوابم باشه صداش میکنم آشغالارو میندازی؟! دو سه باری گفت خودت نمیندازی؟! گفتم نه وقت نمیکنم. دیگه عادت کرد خودش باید بندازه. الان خوابم باشه چون ساعات پایانی شب بازش میکنن میکه بیدارم کن اشغالارو بندازم!! فکر میکنید برای من کاری داره آشغال انداختن؟! یا مثلاً چلاقم؟! یا حتی بی رحمم؟! نه هیچکس به اندازه من فکر نکنم در حق شوهرش محبت کرده باشه توو زندگی!  ولی میخوام بدونه باید توو این زندگی یسری کارارو بکنه. من ازش نمی‌خوام جارو بزنه غذا بپزه ظرف بشوره. مطلقا. ولی یسری کارهای ساده رو میندازم گردنش که عادت نکنه به اینکه من همه کارارو خودم میتونم بکنم و راحت خودشو بکشه عقب!

بعد مورد دوم. یعنی چی که بچه گوشی رو برداره چوقولی مامانو پیش بابا بکنه بعدم بابا مامانو دعوا کنه؟! خواهشاً اینارو متوقف کنید. سر بچه هاتون یه داد بزنید! دعواشون کنید اجازه ندید چوقولی شمارو پیش پدرشون بکنند. هرگز این اجازه رو ندید. از ابزارهای مادرانتون استفاده کنید شده با حرف شده با محبت جواب نداد با دعوا و تحکم . اجازه ندید بچه هاتون پیش پدر بدگویی شمارو بکنن. از طرفی برای چی برای همسرتون توضیح میدید که کاری نکردید؟! شما باید در طول این سالها یجوری رفتار می‌کردید که تازه اون ممنون دار شما باشه از اینکه اینهمه بچه رو دارید هندل میکنید بچه هم زنگ زد به جای جانب داری از بچه بگه مامان درست میگه! اما حالا که این نیست شمام اولا به بچه هاتون اجازه ندید چیزایی که بین خودتونه رو ببرن به پدر منتقل کنند. ددوم اینکه همسرتون وقتی با شما دعوا می‌کنه شمام یکبار ناراحت بشید بگید هم زحمت بچه هارو میکشم هم باید جواب پس بدم؟! لابد در تربیت مادرانه م لازم بوده! 

من همسرم اگر چیزی بگه که مثلا چرا به بچه فلان گفتی؟ همیشه در جواب میگم وقتی بیست و چهار ساعت تمام کاراشون با منه؛ و تو حتی یکساعتم وقت نمی‌ذاری پس نمیتونی بگی چرا من دارم این مدلی تربیت میکنم. چون لابد لازمه. اگر دوست داری تو تربیت کنی تو بیا تربیتشون رو بر عهده بگیر. اما نمیتونی مادری منو زیر سوال ببری چون من جونمو وقتمو سلامتیمو روانمو همه چیزمو پای بچه هات ریختم!... شمام به جای توجیه و توضیح اضافه به همسرتون حق به جانب باشید بگید قرار نیست بیست و چهار ساعت کار کنم براشون بعدم جواب پس بدم که چرا فلان کارو کردم؟! بعدم میگم هرگز به دختراتون اجازه ندید چوقولی شمارو کنن. دعوا و تشر یه جاهای برای بچه لازمه. 

برای بچه هاتون توضیح بدید وقتی بدگویی شمارو پیش پدر میکنن شب پدر با شما دعوا می‌کنه و شما گریه می‌کنی! ناراحت میشی. و این کارشون بده. اگر نفهمیدن و در لحظه گوشی برداشتن بابا یه تشری یه دعوایی. یعنی چی که بچه از مادر حساب نبره؟! 

توروخدا به خودتون رحم کنید. 

من واقعا ناراحت شدم این پست رو خوندم. 

پاسخ:
منم باهات خیلی هم عقیده ام. اصلا بنیاد روش تربیتی و خانه داریم همینایی هست که میگی.
همه کارایی که گفتی بکن رو کردم.
همه چیزایی که میگی بگو رو گفتم.
هر وظیفه قابل محول شدن به دیگری رو محول کردم.
اینم میدونم که فعلا شرایط کار و بار زندگیم خیلی سنگینه. ولی دلخوشم که ترم آخر دانشگاهم هست.
یه چیز دیگه هم اینه که همسرم برای شلختگی خونه و طرف کثیف و ... هیچ وقت چیزی بهم نمی‌گه. همیشه قدردان هست.
اگر نگران بودم که ببینه سینک رو تو اون وضعیت واسه این بود که ناراحت میشه چرا کار رو به اینجا رسوندم که خودم مجبور بشه وارد عمل بشه. دعوام می‌کرد که حالا با اون چکه کردن سینک می‌ساختی تا من آخر هفته شاید بتونم کار رو درست کنم و چرا خودت دست به کار یه کار مردونه شدی.

همش بعدش میگفتم مامانم من رو به خودباوری رسوند که می‌تونم یه تاسیساتی بشم :)

ولی در مورد اون ماجرای سینک، از اولش هم خواست و خوشایند من نبود. کاری بود که مادرم ناگهانی شروع کرد و من رو توش انداخت. (در مطلب قبل گفتم) و من از لحظه اول میدونستم شوهرم نمی‌تونه انجامش بده. برای همین هم خون خونم رو می‌خورد...

چون الان یه پروژه کاری دستش هست که تا ۸ آبان باید از ۵ صبح تا ۱۱ شب سر کار باشه و کار به سرانجام برسه وگرنه آبروی اون نهادی که توش کار می‌کنه میره.
تا الان دو بار هم رفته و خواهش کرده از رئیس و هیئت مدیره که کار رو تحویل بده و گفته نمی‌تونم. هر بار قبول نکردند. گفتند خودت باید کار رو در بیاری.
اونم از چند وقت پیش ازم خواهش کرده که تحمل کنم تا این پروژه بزرگ تموم بشه. ولی خب الان من تحمل می‌کنم اگر به خودم باشه ولی اون دختر اولی دیگه نمی‌تونه‌. مخصوصا چون مدرسه اش عوض شده و هنوز نتونسته خیلی خوب دوست پیدا کنه. اونم تحت فشاره.

میگذره.. گرچه سخت ولی میگذره.

ولی در یه چیزی شکست خوردم. و اون همینه که شوهرم جلوی دخترم سپر می‌اندازه ولی با من می‌جنگه. 

ببین والدین یا هرکسی که مهمون میاد خونه آدم ناخواسته و از روی دوست داشتن کارایی میکنن که گاهی باعث زحمت ماست یا عادت ما نیست. ولی از کسی دلخور نباش و بگو دوسم دارن که میان تا به فکر سینکمم هستن. به هرحال کاریه که شده.

پس وقتی شوهرتون بی وقته حداقل مدام کارهایی که میکنید رو بگید. یه روانشناسی رو دنبال میکنم. مرد هست. میگه دیدید آقایون میرن ماشین تعمیر میکنن و میان ما ازشون می‌پرسیم تعمیر کردی؟! کلی نمیگه آره ماشینو تعمیر کردم. میگه دینامو عوض کردم. روغنم ریختم. تسمه ی فلانشم فلان بود. می‌گفت چه بخواهید چه نخواهید چه باور داشته باشید چه نداشته باشید شما در توضیح کارایی که میکنید باید این مدلی باشید. مثلا بگید از صبح ماشین لباسشویی رو روشن کردم بعد لباس پهن کردم. بعد جارو زدم. بعد گردگیری کردم ظرف شستم. ظرفارو جا به جا کردم. ظرفارو خشک کردم. میگه شما نباید کلی بگی کلی کار کردم خسته شدم. دونه دونه نه با غر و اعتراضا؛ خیلی دوستانه؛ دونه دونه بگی این کارارو کردم خسته شدم چون مغز آقایون اینجوریه که اگر نگی چیکارا کردی فکر میکنن شما فقط یه مصرف کننده ای توو خونه ش. 

شما اگرم نمیتونی ازش کار بکشید ولی تا میتونید کارایی که میکنید رو براش بگید. 

در مورد بچه هم همین روانشناس حرف قشنگی میزنع میگه بچه هاتون رو به نفع خودتون مصادره کنید. اول اینکه وقتی میدونید همسرتون بچه پوسته و طرف اونو میگیره هرگز به بچتون اجازه ندید بدگویی کنه و اگر حرف و تشر و اینا جواب نداد از تهدیدهای مادرانه استفاده کنید.‌بگید اگر به کارش ادامه بده مثلا فلان میکنید. اول از همه تا حدی بچه هاتون رو بکشید سمت خودتون. اونا بابا رو کلا شب میبینن اونم بابایی که کاملا طرفشونه پس معلومه که اونوری کلا غش میکنن. ولی شما در روز باید اونارو سمت خودتونم بکشونید. حالا هر بچه ای لمی داره. کمی مامانیشون کنید.از طرفی مقابل همسرتونم با تحکم بگید اجازه نداده با شما دعوا کنه چون لابد برای تربیت دخترتون لازم بوده فلان کارو کنید. و مادرید صلاح دونستید. بگید تربیت دختر با مادره. ده سال دیگه نگاه کن ببین چه بچه های خوبی تربیت کردم به شرطی که نیای توو تربیت من بگی بکن نکن کن. 

پاسخ:
من اغلب اوقات گزارش ریز به ریز کارها رو به شوهرم میدم.

حرفاتون رو هم در مورد بچه‌ها کامل قبول دارم. اما قضیه اینه این دختر من خیلی دَدَری هست. منم فعلا دارم ساعت خوابش رو تنظیم می‌کنم. فلذا به قدر قبل دادار دودور نداریم. برای همین بیش از حد شاکی شده :/
اتفاقا تو قضیه خواب بچه‌ها هم این بار سفت وایسادم به شوهرم اجازه دخالت ندادم.

الان چاره اینه که من چند روز برم مسافرت تنهایی تا همه قدرم رو بدونند :)
دیگه کامل طرف من غش می‌کنند :)
۲۶ مهر ۰۴ ، ۱۰:۵۴ کار در خانه

ای کاش درس نمی خواندی تو
این همه دخترهای خوبی داری 
همین ها اگر وقت و محبت مادر باشد برای دنیا و آخرت تو کافی است
پیپر و فلسفه و مدرک و ... همه مجاز است و بر فنا
وقت تلف کردن است
علم و دانش چیز دیگری است
نیاز به این همه تشکیلات ندارد
این تشکیلات برای منافع اساتید است و هیچ خاصیت دیگری ندارد
نوعی برده داری مدرن است این دانشگاه
حتی گاهی حرم سرا هم دارند اربابان جدید

فکر کنید اندکی
امضا و نمره ی استاد کجایش دانش است 
یک کاغذ که روی آن نوشته است پست داک فلسفه کجای دنیا و آخرت را آباد می کند برای شما
خودتان اراده ی قوی دارید و فهم و توان عقلی
یک برنامه ی مطالعاتی آزاد بنویسید و متعهد به آن باشید
حتی آموزش آزاد را برای اطرافیان مجازی یا حقیقی شروع کنید
اسیر این دانشگاه نشوید که دنیا و آخرت ندارد
چند نفر باید نابود شوند در این نظام آموزشی
تا شما از خیر مدرک و نمره ی استاد بگذرید
و به دنبال حقیقت علم و دانش باشید
الان نه خودتان سلامت دارید
نه فرزندان مادر دارند

نه همسری می کنید
نه دختر خوبی برای والدین
نه ایمانی مانده است
نه دنیایی
اخسرین اعمالا شده اید که گمان می کنید یحسنون صنعا
از سر دلسوزی است این تازیانه ها و اگر اثر کند دعایم می کنید
من فقط یکی دو بار خواندم وبلاگ شما را 
و گاهی نفسم حق است اگر خداوند متعال بخواهد
امیدوارم که از آن روزها باشد این ظهر جمعه ای

 

پاسخ:
مادرم هم شبیه شما صحبت نمی‌کنه.
توهین‌هاتون به دانشگاه‌ها و استادان دانشگاه رو نادیده می‌گیرم.
با یکی دو بار خوندن این وبلاگ نباید انقدر قضاوت کنید.
ولی شما هر جور می‌خواهید حرف می.زنید و فکر می‌کنید دارید تازیانه هوشیاری می‌زنید و نفس‌تون هم حقه تازه :)
دعاتون می‌کنم.
۲۷ مهر ۰۴ ، ۰۷:۱۳ کار در خانه

گاهی سگ می شوم و پاچه می گیرم
اما نفس سگها هم گاهی حقه
و کلبهم باسط ذراعیه بالوسیط

پدرانه بود و قصد جسارت نبود
 همینکه با سخنان مادر مقایسه کردید
امیدوار شدم
که واق الکی نزده ام و دست کم چرت یک نفر را پاره کرده ام 
اما فکر کنید به حرفهایم
هیچ منفعتی در این استرس مدرک ندارید شما
فقط چون شروع کرده اید قصد دارید تمامش کنید.
هیچ حجتی هم روز قیامت ندارید 
ائمه اطهار به کسب شناخت و علم دعوت کرده اند 
ما آن را با گرفتن مدرک اشتباه گرفته ایم
این ها دو چیزند.
 

پاسخ:
بله؛ مدرک و علم تلازم ندارند. 

حالا یه وقتی هست، کسی رشته‌اش رو دوست نداره و عزم کارهای دیگری یا تکلیف واجب دیگری داره، مثلا جنگ شده و اون دانشجو مرد جوانی هست و نیروی نظامی کم هست. به نظرم ترم آخر هم رها کنه، ایرادی نداره. مثل هزاران نمونه در دوران دفاع مقدس.

ولی من هم علاقه دارم، هم مسئولیتی بر دوش خودم می‌بینم، هم ترم آخر هستم.
در چنین شرایطی اگر رها کنم، عاقلانه نیست.
بله. حالا من مادر هم هستم، وظایف بسیار مهم دیگری هم دارم. ولی شرایط سخت؛ دلیل رها کردن نیست. اسرای دفاع مقدس ما زیر شکنجه بودند اما زبان خارجه و قرآن و نهج‌البلاغه حفظ کردند و یاد گرفتند.

ضمن اینکه از اینکه کارم نیمه کاره و نیمه تمام باقی بمونه گریزانم. به نظرم برای سلامت روان انسان مضر هست ‌‌که کارهاش رو نیمه کاره بذاره.