صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

دیروز برای گرفتن چند کتاب از کتابخانه دانشکده کارآفرینی و کتابخانه مرکزی، با همسر و زینب و لیلا راهی کارگرشمالی شدیم. فاطمه‌زهرا هم به رغم تعطیلی مدارس به خاطر آلودگی، رفته بود مدرسه برای جشن پایانِ سالِ پیش‌دبستانی.
بعد از گرفتن کتاب مدّنظر از کتابخونه دانشکده کارآفرینی؛ من و زینب جلوی درِ اصلی ۱۶ آذر پیاده شدیم ولی در بسته بود. با خودم گفتم دو قدم راه میریم درِ بالایی، اما چند قدم که رفتیم جلوتر زینب نق نقش شروع شد: "اَسته شودم". (خسته شدم)
و اینطور شد که تا کتابخونه مرکزی بغلش کردم و بدو بدو رفتم که همسر با لیلا توی ماشین کمتر معطل و اذیت بشه.
توی کتابخونه هم جمله‌ی "تیتار تووونَم" از دهنش نمی‌افتاد و هر حیله‌ای برای سرگرم‌کردنش بی‌اثر بود. خلاصه کتاب‌ها رو گرفتیم و از آسانسور همکف که پیاده شدیم، من دستم پر بود از کتاب و زینب داشت خودش پشت سرم می‌اومد که...
که کله‌ش محکم خورد به درِ شیشه‌ای...
و گریه‌ش کلِ سالنِ اصلی کتابخونه رو پر کرد.
من پشت ماسکم داشتم به این وضعیت می‌خندیدم و هی سعی می‌کردم آرومش کنم اما بی‌فایده بود. از همه‌جا هم مسئولین کتابخونه و دانشجوها داشتن سرک می‌کشیدند که ببینند چی شده!
وضعیتی بود برای خودش...
و زینبی که دستش رو گذاشته بود رو پیشونیش و با گریه می‌گفت: اوی اوی اوی اوی
جایِ فاطمه‌زهرا چقدر خالی بود. میدونم که اگر بود چقدر از فضای دانشگاه الهام می‌گرفت. یه روز می‌برمش.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۳۲
صالحه

😂😂😂
یعنی من چی گفتم! 😂
من گفتم اینستکس! 🤣 یعنی جا داره تا آخر عمر این سوتی یادم بیاد و بخندم.
نمایشگاه اینوتکس رفتیم. 🙂

و 

اونجا ایده‌ی استارتاپم به ذهنم اومد.😌
بعله‌. استارتاپَممممم (میم‌ش رو مثل ابوذر روحی بکشید🤢🤣)
فعلا توضیح بیشتری نمیدم چون پروژه بلند مدتم محسوب میشه و خیلی برام مهمه.😎


هفته قبل ایمیل دادم به "استادِ جان" (دیگه به این استادم از این به بعد میگم استادِ جان) جواب ندادند تا دیشب که بهم تلفن زدند اما گوشی پیشم نبود و متوجه نشدم. امروز پیام دادم و ایشون بهم زنگ زدند تا در مورد پایان‌نامه‌م صحبت کنند.
بیان مساله‌ای که فرستادم که خیلی خوب نبود ولی موضوع جالبی هست و حدسم اینه که استاد هم خوششون اومده اما در عین حال روش ورود به مطلب خیلی مهمه و استاد راهنما کی باشه خیلی مهمه و کار ممکنه با یک استاد یه چیز دربیاد با یک استاد دیگه چیز دیگری‌‌...

مکالمه با استادِ جان اصلا شبیه صحبت با بقیه اساتید نیست. استادِ جان آنچه نادیدنی‌است، آن بیند. کافیه یک جمله بگی و استاد زیر و بمِ شخصیت و نیت و ... تو رو بشناسند. در عین جدیت، پدرانه معلمی می‌کنند. دروغه اگر بگم عاشق‌شون نشدم.
استادِ جان می‌خواستند ارزیابی کنند که من چقدر مطمئنم از بابت انتخاب ایشون. و مطمئن بشن که پایان‌نامه‌م برام مهمه و بنا دارم کار رو جدی بگیرم.
آخه استادِ جان، استادِ سخت‌گیری هستند.😌

و عجیب مهرِ استادِ جان و خانم دکتر (که قراره استاد مشاورم باشند) به دلم افتاده‌... میدونم که قراره کلی یاد بگیرم و چه بسا بهترین روزهای عمرم رو بگذرونم.🥰

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۵۷
صالحه

+ همسر میگه تو خیلی به ایده‌آل نزدیکی...
چه خوشبختم من!
+ امروز احساس کردم چقدر دخترا دارن زود بزرگ میشن. هر کدوم یه جور.
+ امروز یه مامان جالبی بودم برای خودم. ظرف یک ساعت برای دخترا برنج و خورش گوشت و گوجه با سالاد شیرازی درست کردم و برای شام هم سالاد سیب‌زمینی و مرغ با شوید و پیازچه. بعد از ظهر سیمِ آنتن رو کشیدم بیرون تا تلویزیون صداش درنیاد من استراحت کنم. عصری ورزش کردم و همین... بچه‌ها خودشون با خودشون مشغول بودند یا خونه همسایه بودند :/
+ سر جلسه اخلاق همش داشتم به رابطه‌م با رضا فکر می‌کردم.
+ امشب بعد از کلاس اخلاق حاج آقا به همسر گفتم دلیل ناراحتی امروزم رو. یه طوری ازم پرسید چرا ناراحت شدی که از خودم خجالت کشیدم. چرا باید ناراحت باشم وقتی میشه آیه ومن یتق الله خوند؟ چرا باید ناراحت باشم وقتی میشه گفت حسبی‌الله؟ به خودم حق میدم ولی. باید یه نفر بشنوه حرفام رو و اون یه نفر همسره‌...
ای‌کاش می‌شد می‌رفتم یه جای دور. یه جایی دور از این دغدغه‌های پست. برم تو دنیای کتاب‌ها...
+ در همین راستا برای اینکه ناراحتی‌هام رو بشوره ببره، رفتیم دوقلوها... آبمیوه زدیم خانوادگی :)
بهش میگم چقدر خوب میدونی من چی می‌خوام. مردِ خانواده‌ی ایده‌آل... (الان داره گریه‌م میگیره)
+ فردا با همسر میریم نمایشگاه. ولی نه نمایشگاه کتاب. بلکه اینستکس... همین‌قدر خفن :) دوتایی!
+ شایدم نرفتیم :))
+ نمیدونم چرا استاد تاریخ پهلوی اینقدر با تکالیف و برنامه‌ریزی‌هاش من رو عصبی می‌کنه. واقعا چی فکر می‌کنه؟ با اون طرز نمره‌دهی! :(
+ از الان برای صفحه تشکرِ پایان‌نامه‌م یه متن آماده کردم. میدونم اون روز خیلی نزدیکه.
+ برای دادن پایان‌نامه‌م به استاد درس اندیشه سیاسی استخاره کردم. آیه لقد ارسلنا رسلنا بالبینات اومد. همون آیه‌ای که جلسات اول دوم بعد از بسم الله می‌خوند و ما کل جلسه هیچی نمی‌فهمیدیم. احتمالا استاد موضوعم رو قبول می‌کنه ولی من هیچی حالیم نمیشه :))) ولی بهتر از استخاره قبلی بود که سوره توبه اومد :))))))))
+ من نه جون دوستم، نه عاشقِ عمرِ طولانی داشتن. من فقط دوراندیشم.
تو دلم میگم اگه تو جوانی شهید شدم که خوش به حالم.
اگر نشدم لااقل "سالم" بمونم هر چندسال عمر می‌کنم.
دور اندیشیم با معاد باوریم تلاقی داره. شاید هم در موازات همدیگه‌اند.
دور اندیشم و واسه همین درس می‌خونم. دلم نمی‌خواد وقتی پا گذاشتم تو پنجاه سالگی، هیچ کس دورم نباشه دیوونه بشم. دلم می‌خواد تازه فعالیت کنم. رسالت داشته باشم. حیات روحی و روانیم رو وابسته نکرده باشم به بچه‌هام.
به همسر چرا.
اون نباشه، دلم نمی‌خواد باشم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۱۱
صالحه

دیروز صبح خواب دیدم برای بار چهارم* باردارم.
از دیروز استرس گرفتم...
به مامان گفتم؛ با ذوق گفت: وای! این که خیلی خوبه...
گفتم: مامان تو هیچ میدونی چقدر به من سخت گذشت؟ بارداری، زایمان، پسازایمان...
گفت: تو اگه درس نخونی که کارای بچه‌ها بهت فشار نمیاره...*
گفتم: ولی این "اگه" هیچ جوره برام معنا نداره.


*: در اصل ششم. سر بچه چهارم :'(

*: مگه بارداری لیلا درس می‌خوندم؟ نه! ولی خیلی سخت بود... همه چی.
پ.ن: الان اصلا آمادگی‌ش رو ندارم. روحی، جسمی، روانی. خدایا...

پ.ن۲: چیزی منو ترسونده اینه که زهرا دوستم هم یکی دو هفته پیش، همین خواب رو دیده.

پ.ن۳: الان رفتم تعبیرخواب‌ها رو خوندم. احتمالا جای نگرانی نیست. جالبه که اینقدر هول شدم که از اول این کار رو نکردم. چقدر برنامه ریختم برای خودم. چقدر آرزو‌های دراز دارم که همه‌شون با یه بچه به هم میریزه. چقدر بد شدم من...

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۵۲
صالحه