صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

بعد از فکر کردن به همه چیزهایی که توی پست قبل نوشتم و بخش‌هایی از اون هم حاصل تاملاتم در مباحث نظری پایان‌نامه‌ است؛ به واقع اول خودم تغییر کردم و بعدش تغییر دادن دیگران برام مثل تکون دادن چوب جادو شد...


پنج‌شنبه‌ها بابا خونه است و با توجه به اینکه مامان بزرگ هم خونه‌شون هست و حوصله ایشون هم سر میره، مامان‌اینا زنگ زدند که بیایید خونه ما. چند روز پشت سر هم سرشون خراب شده بودیم و اولش دلم نبود برم چون فردا باید چمدون سفر ببندم و می‌خواستم فقط بچه‌ها رو بفرستم اما حس کردم مامان سختشه که فقط بچه‌ها رو بفرستم. دیگه فقط تونستم تا وقتی که بابا اومد سراغمون، ظرف‌ها رو بشورم و لباس‌ها رو برای شستن تفکیک کنم.
توی ماشین که کلی با بابا صحبت کردیم. یعنی یک سوژه جالب برای بحث داشتیم که آخرِ آخر این متن به صورت جداگانه می‌نویسمش. بعد که رسیدیم و از در خونه وارد شدم داخل، اصلا احساس کردم من چقدر انرژی دارم برای احوال پرسی با مامان، با مامان‌بزرگ و...
به مامان تو آماده کردن ناهار و جمع و جور کردن آشپزخونه کمک کردم و برای مامان‌بزرگ میوه شستم و قربون صدقه‌اش رفتم که دلم براش تنگ شده...
بعد از ناهار؛ لیلا رو خوابوندم، نماز عصرم رو خوندم و نشستم به خوندن کتاب‌هایی که برای ادبیات پژوهش در نظر گرفته بودم. بچه‌ها هم رفتند بیرون خونه که بازی کنند. بزرگترا هم داشتند استراحت می‌کردند که طوفان شروع شد و بچه‌ها اومدند داخل ساختمون و حالا یه سری ماجرای دیگه که نمیگم...
اینجاش مهمه: من داشتم کتابم رو می‌خوندم. مامان هی یه چیزی می‌گفت و رشته افکارم پاره میشد ولی از رو نمی‌رفتم و ادامه میدادم. یه جا داشتم می‌خوندم که رسیدم به یه مطلبی که احساس کردم شروع قشنگی برای فصل سوم می‌تونه باشه. به قول استاد: "نقطه عزیمت خیلی مهمه!" ناگهان احساس کردم قلبم داره از خوشحالی منفجر میشه. دستام رو باز کردم و داد زدم: "وای خدا!" درست حسِ "اورکا اورکا" گفتنِ ارشمیدس بهم دست داد. انقدر خوشحال شدم که دویدم سمت آشپزخونه و مامان رو بغل کردم. مامان با خنده میگفت "بسه حالا" و مامان بزرگ می‌خندید.
کتاب رو چند دقیقه بستم که یه ذره حالم به تعادل برسه. بعد که دوباره مشغولش شدم، مامان به مامان‌بزرگ گفت: من خوشحالم که صالحه اینقدر درس می‌خونه چون باعث میشه ذهنش درگیر مشکلاتش نشه. مثلا الان صاحب‌خونه‌شون جوابش کرده، می‌تونست بشینه غصه بخوره و ...
من سرم رو بلند کردم. مامان پرسید: درست نمیگم؟ ولی فکر کنم باعث شدم الان یاد مشکلاتت بیافتی.
دمغ و پوکر فیس گفتم: آره. الان سه ماهه که صاحب خونه جوابمون کرده... راستی یادم رفته بود بریم اون خونه که فلانی بهمون معرفی کرده بود رو ببینیم. اما دوست ندارم اونجا رو. دلگیره، میدونم روحیه‌ام خراب میشه. چی میشه بریم یه خونه‌ی خوب که فلان امکانات و بهمان امکانات رو داشته باشه!
مامان گفت: می‌خواهید شما بیایید اینجا، ما بریم اونجا؟
میگم: مامان! آخه این چه حرفیه که میزنی؟ برای خدای قادر مطلق و مالک مطلق جهان که کاری نداره به من صدمتر دویست متر، همین حوالی یه خونه خوب بده! واسه چی ما بیاییم اینجا شما برید اونجا آخه؟ تو دعا کن. تو مادرِ منی. تو فرق داری. تو برام دعا کنی مشکلم حل میشه...
مامان میگه: اومدیم و منم دعا کردم ولی نشد چون هر چیزی یه قدری داره. ان الله بالغ امره، قد جعل الله لکل شیء قدرا.
میگم: مامان این آیاتی که خوندی رو من بعد از هر نماز سه بار می‌خونم. واسه همینم غصه نمی‌خورم. مطمئنم وقتش که برسه، خدا خودش جور می‌کنه. الانم می‌خوام برم مشهد و اونجا از صاحبم بخوام که مشکلاتم رو حل کنه. اما تو دعا کن. دعای مادر خیلی اثر داره. دعای تو برای من اثری داره که هیچ چیز و هیچ دعایی برای من اون اثر رو نداره...
و مامان پذیرفت.
همین شاید بزرگترین موفقیت من در هفته اخیر بوده باشه. نه تکمیل فصل دو پایان نامه، بلکه ارتباط با مامان. و استادِ جان که وقتی می‌بینم چطور با دنبال کردن سرِ نخ‌هایی که بهم دادند، تونستم یه قدم برای بهبود جهانم بردارم؛ چطور می‌تونم به یادشون نباشم. فقط نمیدونم این آقا بودنِ استادم و نامحرم بودنشون، شائبه‌ای در قلبم ایجاد می‌کنه یا نه. حیف.


موضوع صحبت با بابا هم این بود که جمعه‌ها، همیشه برنامه دورهمی فامیلی میذارن اما این هفته، شوهر عمه‌ام به خاطر مصاحبه دکترا و پسرعمو و دخترعموم، به خاطر امتحاناتشون، گفتند نمیاییم. رضا اینا که رفتند قم، ما هم که عصری باید آماده بشیم برای مشهد و بنابراین دیگه عملا دورهمی‌ای شکل نمیگیره. با این حال ما بازم کنسل نکردیم...
به بابا گفتم که چقدر ملت به خاطر درس و ... به ارتباطات خانوادگی‌شون لطمه می‌زنند. بعد خاطره شب کنکور ارشد رو برای بابا تعریف کردم که در کامنت‌ها میذارمش. بابا میگه: "دخترم آخه همه که مثل تو نخبه نیستند که بدون خوندن هم رتبه بیارن." :) گفتم: "ولی بابا من واقعا همین رو هم از شما یاد گرفتم. شما در ایام دکتری خوندنتون اصلا کارهای زندگی رو تعطیل نکردید. من دوست دارم اینجوری باشم..."
توی خونه هم برای مامان همینا رو تعریف کردم. مامان گفت: یعنی من اینطوری نبودم؟ گفتم: خب بابا بیشتر تو خاطرم مونده دیگه چون درس و دانشگاهش آکادمیک بوده و بلاخره سفت و سخت‌تره.
بعد از کمی مکالمه گفتم: راستی مامان، تو دوست نداری استادِ من رو ببینی؟ مامان میگه: چرا! استاد‌ها در هر حال، خیلی ارزشمندند و آدم دوست داره ببیندشون. مثلا تو دوست نداری استاد فلانی (استادِ مامان) رو ببینی؟
من تایید کردم گرچه که واقعا به زمینه مطالعاتی مامان و به تبع استادِ گرانقدرش علاقه‌ای ندارم :))) گفتم: مامان آخه تو خودتم فلسفه خوندی، استاد منم فلسفه خونده. من انقدر تعریفت رو پیش استادم کردم! (چقدر من بدجنسم! می‌بینید؟)
مامان خندید و گفت: آره یه مامانِ بی‌سوادِ ...
حرف مامان رو قطع کردم و گفتم: مامان چی میگی؟ چرا خودت رو دست کم میگیری؟ باید خوبی‌های خودت رو ببینی. تو عالی هستی. بی‌نظیری. اگر این خوبی‌ها رو نبینی، خدا ناراحت میشه چون در اصل لطف و نعمت‌های خدا رو ندیدی.
مامان دیگه چیزی نگفت. اینم از پرونده‌ی قدیمی "نباید از خودت تعریف کنی و مشک آنست که خود ببوید" که بسته شد. بحمدلله و المنّه.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۴۹
صالحه

یک شنبه شب، ۱۴ خرداد: قشنگ شروع شد اما قشنگ ادامه پیدا نکرد ولی قشنگ تموم شد.
خونه مامان‌اینا خوابیده بودیم. صبح که همسر داشت رخت‌خواب‌ها رو جمع می‌کرد، صداش می‌زدم ببینم کجاست.‌همینطوری می‌گفتم: عزیزم! عزیزم کجایی؟ توی اتاق بود. پشتِ درِ کمد مشغول مرتب کردن پتو متوها توی کمد. وقتی دیدمش حس کردم داره یه چیزی رو زیر زبونش زمزمه می‌کنه. من رو که دید، خندید. گفت: چقدر خوشحالم که من، عزیزِ تو ام!
فاطمه‌زهرا دندان آسیابش داره در میاد. مدام گریه و بدقلقی. لیلا رو هم دارم از شیر جدا می‌کنم، اونم اذیت خودش رو می‌کنه. زینب هم تولدش هست. مامان تنهاست و بابا رفته سفر. عصری کمی کمکش کردم ولی در کل، خیلی راحت بی‌طاقتی میکنه و هی به جونم غر میزنه: چرا بچه گریه می‌کنه و هیچ کاری برای ساکت کردنش نمی‌کنی؟ چرا بچه رو نمی‌بری دکتر، لپش باد کرده... چرا کمک نمیدی تو کارهای خونه و سرت تو کتابه و ... و این وسط مادرشوهرم، برادرشوهرم‌اینا رو که دو روز پیش دیدیم، دوباره دعوت کرده و کله‌پاچه گذاشته و تاکید کرده که کیک بخرید که تولد زینب رو بگیریم. کلافه‌ام. میدونم با دندون درد فاطمه‌زهرا، این تولد گرفتن چقدر بی‌معناست و خرجِ بی‌فایده‌ است...
سعی می‌کنم حین ظرف شستن روی چیزهای خوب متمرکز بشم. به بعضی از مکالماتم با استاد. به اینکه دلم نمی‌خواد ماهیت رازگونه تعاملاتم با ایشون از بین بره. گرچه با یک سوال میشه همه چیز رو فهمید. کافیه بپرسم: "استاد یک سوال بی‌ربط. شما فهمیده بودید من از مادری کردن لذت نمی‌برم که این‌همه برام در ستایش مقام مادر صحبت کرده بودید؟" ولی با خودم کلنجار میرم که این سوال رو هرگز نپرسم. چون اگر استاد بگن: "نه! من اصلا در موردت اینطوری فکر نکردم. من تو رو با همه‌ی مادر بودنت دیدم و این رو دوست داشتم." اونوقت مشخص میشه چقدر ذهن من بدبین هست. اونوقت معلوم میشه که دیار من و دیارِ استاد چقدر از هم دوره. اونجا که آدم‌ها دنبال بهانه‌های کوچکند برای مهرورزی و دنبال دلایلی محکم برای دوست نداشتن، اونجا خیلی دوره از اینجایی که من هستم. جایی که دنبال دلایلی محکمی برای دوست داشتن می‌گردم و بهانه‌هایی برای دوست نداشتن.
یاد این می‌افتم که وقتی زنگ زدم به استاد گفتند: "چقدر حلال زاده‌ای! دیروز همایش فلان بود و همه‌اش به فکرت بودم. چرا نیومدی؟ چشمم به در بود و منتظر بودم بیای، اونجا می‌تونستیم در مورد کارت هم با هم صحبت کنیم." ولی اصلا ناراحت نبودم از نرفتن. حتی از ندیدن استاد. اون چند روز خیلی برای پیش‌برد پایان‌نامه وقت گذاشته بودم... به استاد گفتم... البته اینکه از ندیدن استاد ناراحت نبودم؛ دلیل دیگری داره...
و اینکه آخرش استاد گفتند یه روز بچه‌ها رو هم بیار ببینم‌شون...
فکر کردن به چیزهای مثبت از شدت غم و غصه‌هام به خاطر بی‌طاقتی‌های مامان و مشکلات ریز و درشت بچه‌ها کم می‌کنه. مشکلاتی مثل اینکه فاطمه‌زهرا یا تلویزیون می‌دید و گریه نمی‌کرد یا اگر تلویزیون و گوشی رو ازش می‌گرفتم فقط ناله و گریه زاری سرِ خوردنِ دارو و غرغره کردن و ... جالبه که حتی برای خودش و به اختیار خودش رفت حموم و چقدر سر این حموم گریه کرد! بعد اومده بیرون میگیم چرا گریه کردی؟ با گریه میگه خودمم نمیدونم. زینب هم چون فاطمه‌زهرا رفت حموم کلی گریه کرد. یه بار دیگه هم به خاطر اینکه نذاشتم شلوار لیلا رو بپوشه گریه کرد. لیلا هم غذا نمیخوره و شیر می‌خواد و مکافات. خلاصه که امروز خوب طاقت آوردم و فقط داد زدم! نمیدونم تاثیر اولین آمپول نوروبیونی بود که در طول زندگیم زدم یا چیزای دیگه...
ظرف‌ها مگه تموم میشن؟ به چند خطی که امروز از کتاب آقای عابدینی برای پایان‌نامه نوشتم فکر می‌کنم. اینکه احتمالا این‌همه به هم ریختنِ من به خاطر ضعف‌های مامان به خاطرِ شدتِ اتصال روحیِ ما دوتاست: "منِ شاملِ مامان". وگرنه چرا من به خاطر ضعف فلان کسِ دیگه انقدر به هم نمی‌ریزم؟ اینکه من و مامان مدام همدیگه رو امر و نهی می‌کنیم لابد به خاطر همینه...
بعد از نماز مغرب و عشا و قبل از رفتن به خونه خانواده شوهر، فاطمه‌زهرا رو می‌بریم دکتر. تو درمانگاه هم طبق معمول همه‌ی مردم چهارچشمی به ما که سه تا بچه داریم نگاه می‌کنند. خانم‌های چیتان‌پیتان کرده‌ی امروزی، تیپ‌های اسپرت و سرخاب سفیداب زده. من خیلی ساده‌ پوشیده‌ام ولی میدونم در یک خلوت عمیق با دل‌هاشون، چقدر رشک برانگیزم. سعی می‌کنم باهاشون چشم تو چشم نشم. غرور قشنگی داره بی‌توجهی به این همه جلوه‌گری‌های عاریه‌ای.
آزیترومایسین رو که از داروخونه می‌گیریم. بعدش فاطمه‌زهرا تا مدت کوتاهی، درد دندونش رو بعد از خریدن توپ‌های خاردارِ دسته‌دار فراموش می‌کنه. در این فاصله کوتاه که بچه‌ها مشغول اسباب‌بازی جدید هستند، همسر تعریف می‌کنه که امروز یک ساعت و نیم اینا وقت گذاشته که فصل دو پایان‌نامه‌ام رو بخونه. تازه موتور تعریف کردنش داشت گرم می‌شد که رسید به شیرینی‌فروشی و پیاده شد که کیک بخره. می‌خواستم از همسر بپرسم که پس به نظرت استاد از کارم راضی بوده هفته پیش یا نه که بی‌خیال میشم. چقدر اهمیت داره مگه؟ قرصِ ماه توی آسمون کامله و قرصِ قمر بهنام بانی رو می‌گذارم که گوش کنم. بعد از مدت‌ها با آهنگ موردعلاقه‌ی قدیمی‌ام آشتی می‌کنم. پخشش می‌کنم ولی چون گلوم درد می‌کنه، باهاش نمی‌خونم. در عوض با انرژی زیادی باهاش لب می‌زنم. ولی دیگه هیچی مثل قبل نمیشه. این آهنگ برای من مُرده. فقط توی پرشیای خودم معنی داشت. این ماشینِ رضاست.
اون شب، یکی از افتضاح ترین شب‌های زندگیم بود. بعد از ده سال زندگی مشترک، بعد از ده سال عروس یک خانواده بودن، از نحوه ارتباطاتم با خانواده همسر، نه تنها راضی نیستم بلکه دلزده‌ام. به خودم گفتم: چرا اینقدر یه مدت هست که راحت مواجه میشی و عبور می‌کنی؟ بدت نمیاد اینقدر بهت توهین میشه؟ بی‌توجهی میشه؟ بود و نبودت فقط به خاطر آبرو و سنت اهمیت داره والا تو هیچ ارتباطی با هیچ کسی نداری... تنهای تنهایی. ببین!
همون شب با همسر ناراحتی‌هام رو مطرح کردم، اشک ریختم و آرام شدم. من فقط می‌خواستم اون بدونه و تلاش کنه این وضعیت رو عوض کنه.
در مورد پایان‌نامه هم حرف زدیم. همسر گفت من تازه فهمیدم استادت چرا اینقدر با حالت جدی کارت رو خطاب می‌کرد چون خیلی عالی بود. خیلی عمیق بود و ذوق کردن هم داره و گفت: "تو نابغه‌ای!" فکر کنم اولین بار بود که این رو از زبانش شنیدم. (استادِ جان هم گفته بودند که در فصل دو خیلی عمیق شدی و تاکید داشتند فصل سه دیگه به سنگینی دو نیست.)
دوشنبه، ۱۵ خرداد: صبح زود رفتم خاطرات خرداد ۱۴۰۰ رو خوندم. مخصوصا اون مطلب رمزدار. اونجا مشخص بود که من چقدر از نظر توانمندی در چشم همسر، حقیر به نظر میام. ولی بعد از دو سال، همه چیز عوض شده. و منِ همیشه خجالتی و بی‌باور به خودم و توانمندی‌هام، ناگهان از خودم مطمئن شدم طوری که به استاد میگم مطمئنم دکتری قبول میشم. حیرت انگیزه! و من بخش زیادی از این اتفاقات رو مدیون اساتید خوبم در دانشگاه هستم و استادِ جان.
خانواده‌ام پشتیبانی‌ام کردند اما هرگز این احساس رو نمی‌تونستند بهم بدن. اگر به جای دانشگاه، دو روز در هفته میرفتم کوه؛ هیچ وقت اینی که الان بودم نبودم.
این همون نقطه‌ای هست که با اطمینان میتونم بگم اگر همسر درکم نکنه، حق داره. یادش نمیاد چطور باهام برخورد می‌کرد...
بعد از صبحانه فاطمه‌زهرا رو می‌بریم بیمارستان کودکان. فاطمه‌زهرا رو من می‌برم داخل و همسر و زینب و لیلا می‌مونند تو ماشین. اونجا فضای خوبی داشت و به نسبت سعی کرده بودند راحتی خانواده‌ها و بچه‌های کوچیک‌شون تامین بشه. اما بارها بغض کردم و پرده اشک جلوی چشمم رو گرفت. فاطمه‌زهرا رو بارها بوسیدم و بغل کردم.‌ کاش بیشتر توجه کرده بودم. فکر اینکه مشکل الانش ربطی به اهمال‌کاری من داشته باشه، داشت دیوانه‌ام می‌کرد...
از بیمارستان که برگشتیم خونه، دو ساعت بعد همسر رفت جواب آزمایش و داروهای فاطمه زهرا رو گرفت. خوشبختانه هم عفونت زیاد نبود و هم خبر خوب دیگه این بود که بچه مون کم خونی نداره. خلاصه داروها بدمزه بود و اون روز تا آخر روز چهارشنبه ما درگیر بد دارویی و بی طاقتی های این بچه بودیم. خدا رو شکر گذشت. از این جا به بعد، روایتم از روز سه شنبه و چهارشنبه رو می خونید. چون این دو روز فرصت نکردم جدا جدا بنویسم.
سه شنبه: بعد از صبحانه، رفتیم خونه ی مامانم. چون بچه داری و مریض داری همزمان به علاوه درست کردن غذا، واقعا سخته. علاوه بر این، مادربزرگم هم با بابام داشت می اومد تهران و مامان فکر می کرد تا ظهر می رسند. البته اینطور نشد و بعد از ظهر رسیدند. ضمن اینکه باید به استادِ جان تلفن می زدم و می گفتم که برای فردا جلسه نباشه. چون هم تمرکز نداشتم به خاطر وضعیت فاطمه زهرا و اینکه انداختن زحمت بچه ها به دوش مامانم در این شرایط واقعا انصاف نبود. علاوه بر این با توجه به سفر پیش رو، فاصله بین کارهایی که برای پایان نامه باید انجام بدم با جلسه استاد، زیاد می شد و امکان فراموشی تذکرات استاد و ... بیشتر از حالت عادی بود. ساعت یازده ظهر از مامانم حمایت گرفتم و به استاد تلفن کردم. این بار صحبت خیلی طولانی شد چون یک سری ملاحظات در مورد کار بود که تا استاد بخوان توضیح بدن خیلی طول کشید اما به طور کلی، وقتی فهمیدند فاطمه زهرا مریض شده و خودمم یه ذره کسالت داشتم، احوالپرسی کردند و بعدش هم که گفتم سفر مشهد در پیش داریم، گفتند خیره و خیلی خوبه و ان شاءالله دعا می کنی و رفتی پیش امام رضا بگو که من پایان نامه ام خیلی طول کشیده و ... عیبی نداره همین پایان نامه رو یک نفر در دو سال تموم کنه، در سه سال تموم کنه، اما برای تو بَدِه. تو توانایی اش رو داری... من در نظر دارم زودتر تموم کنی که برای دکتری، زودتر ذهنت آزاد بشه و ...
فکر کنم اینجا بود که گفتم: "حالا اگر امسال هم قبول نشدم مطمئنم برای سال بعدش دیگه قبول میشم. یک سال که چیزی نیست استاد!" که استاد لحن شون جدی شد و جواب دادند: یک سال چیزی نیست. سه چهار سال هم چیزی نیست...
آخ آخ آخ. یه وقتایی آدم یک حرفی میزنه بعدش بدجوری پشیمون میشه. و من مجبور شدم برای رفع و رجوع این حرفم یه سری چیزای دیگه به استاد بگم که بحث کشیده شد به بابا و بعدش مامان.... اینکه بابام چقدر خوشحال میشه اگر من موفقیتی کسب کنم. استاد گفتند: "تو مادری رو تجربه کردی اما عشق پدر دختری رو نه چون پدر نیستی."

 پدر... پدر... پدر... فکر کنم اصلِ خرابکاری اینجا بود که استاد گفتند که مادرت هم قطعا برات دعا می کنه و من خنده ام گرفت و گفتم اما استاد، مامانِ من برام خیلی دعا نمیکنه... و این اوجِ خرابکاری بود و دقیقا هم نمی دونم چی گفتم. ولی یادمه گفتم من و مامان خیلی دغدغه همدیگه رو داریم. بلاخره این به خاطر رابطه مادر دختری هست. برای همین ایشون یک ضعف کوچیک توی من میبینه خیلی اذیت میشه و نمیتونه بی تفاوت باشه. اما کمالگرایی مامان به حدی هست که من هیچ وقت نمی تونم به استاندارد مامان برسم و برای همین هیچ وقت ازم راضی نمیشه.

اون موقع خیلی برام مشخص نبود چرا استاد خیلی خیلی خیلی زیاد تاکید کردند که "مطمئنم اگر مادرت ظرفیت های تو رو بدونه، خیلی خوبه. برای ایشون هم خوبه که بدونند تو چقدر ظرفیت و اینا داری... و معمولا آدم ها، ظرفیت های اونهایی که نزدیک شون هستند رو خوب نمی شناسند و خوب نیست اگر مادرت ندونه و ..." و حتی فکر کردم استاد اشتباهی دارند تجویز می کنند و این نسخه کار رو بدتر می کنه. اما بعدا...
و دقیقا از همون چیزی که ازش فرار می کردم سرم اومد. اینکه با استاد درد دل کنم. البته که اینطوری نشد. فقط صحبت استاد که تموم شد، گفتم که استاد ممنونم و این حرفا اما ممکنه قضیه یه مقدار پیچیده تر یا متفاوت از اون چیزی باشه که به نظر میاد. و اینجاش خیلی خنده دار هست برای خودم که استاد گفتند یه روز مامانت رو بیار به جای اینکه با همسرت بیای! وای وای وای. البته من خنده ام گرفته بود و استاد هم خودشون با لبخند می گفتند که آدم شک می کنه همه ی این حرفا مزاح بود یا نه. البته که نبود. همونطور که سرِ ماجرای همسر و درگیر کار کردنش این ها مزاح نبود. خیلی جدی بود و شد! اما قرار شد حضوری در این مورد صحبت کنیم.
بعد از این صحبت ها حداقل یک حاجت درونی من برآورده شد. بلاخره متوجه قصد و نیت درونی استاد از اینکه من با همسرم پیششون برم و ... شدم.
خیلی ساده اگر بخوام بنویسم، شاید بروز عدم اعتماد به نفس رو در من دیدند، در عین حال، متوجه به فعلیت رسیدن خیلی سریع یک سری استعداد و قوه در من شدند. چیزی که خودم هم باورم نمیشه. در مدت کمتر از یک ترم، من با اندیشه سیاسی آشنا شدم و از جهاتی، یک فهم عمیق ازشون پیدا کردم. یا در این مدت که پایان نامه رو می نوشتیم، از اولین جلسه که با استاد برگزار شد در مورد پایان نامه و من دستم می لرزید، همه‌اش استرس داشتم، نگاهم نگران بود که نکنه نفهمم، نکنه استاد رو ناامید کنم و ... تا حالا، خیلی تغییر کرده همه چیز. کاری که به استاد دادم برای مطالعه، قوت خاص خودش رو داشت. شاید سطحش از یک کار کارشناسی ارشد بالاتر بوده، نمی‌دونم! هرچی هست، یک چیزهایی رو دیدند که اسمش رو گذاشتند ظرفیت. و این ظرفیت ها گناه دارند اگر ازشون استفاده نشه. اما استاد خیلی واقع بینانه می دونند کسی در شرایط من که سه تا بچه کوچیک داره، چقدر نیاز به حمایت و باور شدن از طرف اطرافیان داره. برای همین در قدم اول، همسر رو توی کار دخیل کردند و این پژوهش رو در چشم همسر هم با اهمیت هم یک کار خوب (چنانکه هست) جلوه دادند تا همسر ظرفیت های من رو بیشتر از قبل ببینه و حالا واقعا متوجه شدم که همسر چقدر با من آشنا تر شده و تنهایی من کم شده.

همه‌ی اینا یعنی استادِ جان در این مدت، فراتر از ارتباط استاد راهنما و دانشجو، به من کمک کردند. کمکِ جدی... 
سه شنبه شب، تا دیروقت خوابم نبرد. همه اش به این قضیه فکر کردم. که اصلا اگر قرار شد برای استاد صورت مساله رو شرح بدم، چی بگم. چهارشنبه صبح دوباره چشمام رو که باز کردم، دیدم ذهنم درگیره. می خواستم اول خودم به یک تعادلی برسم.
چهارشنبه عصر از مامان پرسیدم: مامان تو یک کلمه من رو توصیف کن، میگه مهربون. میگم: نه اون چیزی که دوست داری من تبدیل بهش بشم. اون چیزی که من الان هستم رو بگو. و مامان میگه: با استعداد.
خب، این یعنی نیازی نیست که استادِ جان به مامان استعدادهای من رو یادآوری کنند. چرا؟ چون همیشه مامان میگه: دخترم، من که میدونم تو خیلی با استعداد هستی، توانایی های زیادی داری ولی....
ولی چی؟ ولی‌های مامان همه شون به کمالگرایی های مامان ختم میشه. چهارشنبه شب از مامان پرسیدم: مامان تو دوست نداری من برم دکتری بخونم؟ گفت: نه دخترم. من دوست دارم اما تو میدونی نظر من چیه. من میگم برنامه ریزی، برنامه ریزی. من دوست دارم همونقدر که داری درس می خونی، خونه و زندگی و آشپرخونه و خواب بچه هات هم منظم باشه. میگم: مامان من حتی اگر درس هم نمی خوندم نمی تونستم خواب بچه هام رو بهتر از این کنم چون اینا چیزایی نیست که تنهایی بتونم انجامش بدم. یکی دیگه هم موثره. در مورد آشپزی هم مگه دست پخت من بده؟ مامان میگه نه، دست پختت خوبه، اما قضیه این نیست. ببین، من میگم همون قدر که دخترم داره در زمینه علمی فتح الفتوح می کنه... صحبتش رو قطع می کنم و میگم: مامان فتح الفتوح چیه آخه؟ من اصلا زندگیم رو مثل خیلی ها برای درس خوندن تعطیل کردم؟ فلانی بچه ی چند ماهه اش رو گذاشته پیش مامانش شیرخشک میخوره بچه، خودش از صبح تا شب کتابخونه است که دانشگاه قبول بشه، من درس خوندم برای قبولی؟ من اصلا زندگیم رو تعطیل کردم برای درس؟ تو خودت دیدی من داشتم افسردگی می گرفتم و برای ارشد کنکور دادم. خودت گفتی دخترم برو درس بخون، من حمایتت می کنم. تو اونموقع ها فکر می کردی من دارم خودم رو با الهام که ارشدش رو گرفته مقایسه میکنم، اما اینطوری نبود. رشد ذهنی و فکری برای من، تو همین قالب دانشگاه معنی پیدا می کنه. تو خودت میدونی که تو چرخه زندگی (اشاره به دفتر برنامه ریزی جدید مامان) نمیشه این رو تعطیل کرد. من سعی کردم به مو برسونم اما نبره. حالا مثلا من به بچه هام نرسیدم؟ همین فاطمه زهرا رو من چند ماه پیش نمی خواستم ببرم دندون پزشکی و شما مانع شدید؟ نمیگم که تقصیر رو گردن کسی بندازم اما می خوام بگم من به فکر بودم. همین که الان آزمایش خون بچه نشون می ده که کم خون نیست یعنی وضعیت تغذیه اش خوبه. من که توی درس هام عالی نبودم، بین یه سری شاگرد تنبل افتاده ام و هیچ وقت رقابت اونقدر شدید نبوده که بخوام به خودم زحمت زیاد بدم. اگر تو همه ی درس هام بیست گرفته بودم، اونوقت می تونستی بگی چرا تو بقیه امور زندگی عالی نبودی. اما من تو همین هم عالی و بی نقص نبودم. من که نمی تونم خودم رو وقف بقیه کنم. من نیاز دارم یه وقتی رو برای خودم داشته باشم.
آخرش مامان گفت: نمیدونم. منم همینطورم. شاید نمیشه کاریش کرد.
من به استاد همین رو گفتم. اینکه مامان خیلی کمالگراست و شدت اتصال روحی ما به همدیگه باعث میشه طاقت کم و کسری رو نیاریم. ولی یه احتمال دیگه هم هست. اینکه مامان کمالگرا نیست. بلکه با گذشته های خودش نمی تونه کنار بیاد. همه اش میترسه که همونطور که خودش اشتباهاتی رو در تربیت ما یا در زندگی مشترکش داشته، منم همینطور بشم و سی چهل سال دیگه بفهمم که چیکار کردم. مامان اشتباهات خودش رو که ظهور و بروزش در ارتباطاتش با پسراش می بینه، اونا رو از چشم ادامه تحصیل دادن هاش، کلاس رفتن هاش و ... می بینه و الان میگه اگه به عقب برگرده بعضی از کارها رو نمی کنه یا بعضی از کارها رو انجام میده. اما من به جد معتقدم که سی سال دیگه هم پشیمون نمیشم. به فرض حتی اگر پشیمون هم بشم، می دونم که اگر به عقب برگردم، چیزی جز اون انتخاب های قبلی ام رو نخواهم کرد. دلیلش هم قانون علیت در فلسفه است که الان حوصله ندارم بنویسمش.

از یک منظر دیگه هم میشه به کل قضیه نگاه کرد. اینکه چرا استاد ظرفیت من رو می بینند و مامان نمی بینه. استاد من رو با دخترای دیگه مقایسه می کنند. هم نسل های خودم، هم سن های من. همون مقایسه ای که مامان بهش میگه فتح الفتوح. اما مامان من رو چطور مقایسه می کنه: با خودم. البته این فرض منتفی هست. چون هر دو از هر دو زاویه به قضیه نگاه می کنند، با این تفاوت که استاد، عیب های من در خانه رو مثل مادرم با ذره بین بررسی نمی کنند. به طرز عجیبی، بعضی از روزها، من و سبکِ مادری کردنم، سوژه مامان برای بحث آزاد یک ساعته یا چند ساعته است. خیلی خسته کننده و عصبی کننده. همین هفته پیش که رفته بودیم خونه عمو اینا، تقریبا یکی دو ساعت من رو سوژه بحث کرده بود که گفتم مامان بسه! بذار یه ذره در مورد مثلا سارا هم صحبت کنیم. واقعا تعجبی نداره اگر من خیلی خودشیفته بودم در دوران نوجوانی. حالا هم که از خودشیفتگی عبور کردم و اون رو در قالب نوشتن در وبلاگ محدود کردم، مامان نمیتونه من رو از مرکز توجهات خودش کنار بزنه. البته بیشتر توجهات منفی.
حس می کنم اینکه در این یکی دو پست آخر، صحبت از مامان و استادِ جان به موازات همدیگه پیش میره دقیقا به دلیل این هست که این دو بزرگوار مثل دو سرِ مثبت و منفی آهنربا هستند. هر کدوم یه بخشی از وجودم رو داره جذب می کنه. خیلی عجیبه... خیلی.

نتیجه کلی همه‌ی این حرف‌ها به نظرم اینه که مامان دلش راضی نیست. یعنی حتی اگر عقلش هم بگه باشه، فعلا دلش همراه نیست.‌ شاید باید دوباره دچار افسردگی‌ای چیزی بشم تا راضی بشه...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۲ ، ۰۲:۲۵
صالحه

هفته پیش به استادِ جانم زنگ زدم. مکالمه مون خیلی روان پیش رفت، بدون هیچ تکلفی. یه جا گفتم که استاد من تا قبل از این فکر نمی کردم دکتری قبول بشم ولی بعد یه اتفاقایی افتاد و اینا که مطمئن شدم قبول میشم و حضوری میگم... استاد گوش دادند. بعد با یه آرامشی گفتند خیلی خوبه. و من توی دلم یک نفس راحت کشیدم. ولی نمی‌دونم چرا همه‌ی این حرف‌ها رو وقتی پیش مامان میگم، مامان همیشه یه ان قلت داره. چند روز پیش بهش گفتم مامان تو رو خدا دعا کن زودتر ماشین بخریم، بدن درد گرفتم به خاطر موتور. مامان کنترل هیجانات منفی اش رو از دست داد. شروع کرد به داد زدن و دعوا کردن باهام که تو به فکر خودت نیستی! خب سوار موتور نشو و به شوهرت بگو دیگه سوار نمیشم و ... همون شب هم ماجرای موتور رو به روی همسر آورد و ابراز نارضایتی چندباره کرد و ...
چقدر دلم می‌خواست فقط بگه: "باشه عزیزم. برات دعا می کنم مامان جان."

اما نگفت و حالا به هفته نکشیده، با ابراز ناراحتی این امامزاده مستجاب الدعوه، صاحب موتور، موتورش رو پس گرفت و ما همون نیمچه وسیله رو هم از دست دادیم. صدالبته الحمدلله.

گاهی میشه حرف هایی رو خیلی ساده زد. خیلی دلسوزانه. خیلی بی گره. توی همون مکالمه‌ی روان و بی تکلف با استادِ جان، یک جا که به استاد گفتم برای فلان چیز دعا کنید، گفتند: «صلاحِ تو از دعای من مهم تره.» گاهی با خودم میگم خدایا، استادِ چقدر شفافه. چقدر آرامه. چقدر مهرش می‌تابه. یعنی میشه منم یه روز اینطوری بتابم؟ اینطوری سرمای دل‌های یخ‌زده رو آب کنم؟ یعنی میاد اون روزی که منم بتونم بدون پیش‌فرض ذهنی گوش کنم و در همون آن، انقدر دانا باشم که طرف مقابل رو درست درک کنم؟
از تابستان پارسال تا الان چند بار خواستیم بریم مشهد و نشده. حتی ماه قبل، یک بار هتل هم رزرو کردیم ولی باز هم نشد. این روزها که دهه کرامت بود و تصویر حرم امام رضا همه‌جا بود، فقط وقتی حرم و گنبد و بارگاه می‌دیدم، اشک می‌ریختم و توی دلم می‌گفتم: "یا امام رضا ببین من چقدر دلم زیارت می خواد و هیچ جوره برام جور نمیشه." چندین بار، با تدبیر لطیف زنانه، از همسر مشهد خواستم. خب نمی‌تونست. خواستم تنها برم، احساس کردم شرایطش مهیا نیست. به همسر می‌گفتم ما اگر بریم مشهد، همه‌ی مشکلاتمون حل میشه. مطمئنم.
یک روز صبح، از خواب بیدار شدم و از اتاق مون بیرون رفتم. دیدم همسر وسط هال، جلوی کولر دراز کشیده. صدام زد. رفتم کنارش. بی‌مقدمه گفت کدوم تاریخ رو برای مشهد بگیریم؟ انتخاب کردیم. روزهای زیارت مخصوص امام رضا رو.
همون روز، دیدم سه تومن از حسابم کم شد و با احتساب خریدهای شب قبل، حساب رسما خالی شد و پولِ وام دوستانه‌ای که می‌خواستم باهاش اتو بخرم، تموم شد. بعد که فهمیدم همسر بلیط قطار خریده، خوشحال شدم. گاهی که به بلیط ها نگاه می کنم، قند توی دلم آب میشه. گریه‌ام می‌گیره. سبد سبد حظ می‌برم.
چند روز بعد ما خیلی اتفاقی فهمیدیم که رزروی که برای اسکانمون کردیم، با توجه به رایگان بودنش، بیشتر شبیه معجزه بوده. چون ظرفیت اون طرح، گاهی در کمتر از چند دقیقه پر میشه. اینکه ما چطور موفق شدیم، الله اعلم و ما فقط فهمیدیم که دعوت شدیم... همین.
اما ربط اون چند خط بالا به این حال و هوا چیه؟ دوست دارم وقتی رسیدم به ورودی حرم امام رضا، از همون بازرسی که رد شدم و چشمم به داخل صحن افتاد، با زانو بیافتم روی زمین. بگم آقاجان این همه درد، نتیجه دو سال زیارت نکردن شماست. آقاجان مشکلاتم رو حل کن. گره هامون رو باز کن.
از امام رضا بخوام، بگم آقا جان، مثل این همه آدم که جسم شون بیماری لاعلاج داره و شما شفا میدی، دیگه برات کاری نداره اگه بخوای ارتباط من و مادرم رو شفا بدی. آخه من یه امام زاده سادات توی خونه دارم ولی اصلا راضی نمیشه. همیشه یه چیز دیگه می خواد. ذکر و ورد زبونش ایناست: «بی مسئولیتی، بی محبتی، نمیشه حرفی زد» بگم آقاجان اگر من اینم، منم شفا بده. اگه ما قراره اینطوری بشیم، شفامون بده. بعد تمام مشکلات مادی زندگی رو بسپرم به امام رضا. بگم اینا که دیگه براتون از چشم به هم زدن ما هم راحت تره...
از دیروز که دست های پرقدرت لولوی سرماخوردگی، گلوم رو برای هر بار آب دهن قورت دادن، فشار میده و تک تکِ عضلاتم مثل بادکنک های توپر دارند می ترکند و تمام بدنم درد می کنه، تنها هدفم اینه که زود خوب بشم چون آخر هفته سفر در پیش دارم. و تا قبل از اون، باید کار پایان نامه رو به یک جای خوب برسونم و سه شنبه تحویل استاد بدم. شنبه قرار بود برم دانشگاه. نشد به خاطر مریضی. چهارشنبه ممکنه یه جلسه با استاد داشته باشیم. استاد میدونید چطور شخصیتی هست؟ از اون ها که همه دوست دارند باهاش درد و دل کنند (البته من دوست ندارم به دلایلی) از بس خوش مشرب هست و بی نهایت دقیق و بی نقص به تناسب موقعیت. ظرافت های کلام و رفتارشون به غایتِ استحکام و لطافت هست. من که تا قبل از ایشون، با چنین شخصیتی رو به رو نشده بودم. دوستم خانم سین اما میدونید چی میگه؟ میگه حالا ما هرچقدر استاد رو دوست داریم، بعضی ها انقدر از استاد بدشون میاد و کینه به دل می گیرند که نگو.
من فکر می کنم چرا؟ من میدونم چرا. یک سری آدم ها هستند که مدام آینه روان و ذهنشون رو غبارروبی می کنند. با دستمال می افتند به جانِ آینه و وقتی تمیز و صیقلی شد، خودشون رو یک دلِ سیر توی آینه نگاه می کنند. نمی گذارند آینه خط و خش برداره بعد سرسری یک نگاه به خودشون بکنند و شروع کنند به وراجی کردن در مورد زشتی و پلشتی خودشون. این آدم ها نه کمی دقت و تامل می کنند و نه زحمت تمیز کردن آینه رو به خودشون میدن و نه تلاشی برای تمیز کردن خودشون می‌کنند. اما من با این وبلاگ مدام جلوی آینه ذهن و روانم ایستادم و خودم رو برانداز کردم. استاد هم مثل یک آینه صاف که در هر مواجهه، یک نقطه قوت یا ضعف رو از زاویه‌ای به من نشون داد که تا به حال بهش دقت نکرده بودم. این مواجهه آنقدر لذت بخش بوده که دلم نمی خواهد از این آینه دور بشم. اما بعضی ها از دیدنِ خودشان هم ابا دارند در آینه ذهنشان. با آن آینه درون قهرند، چه برسد به آینه‌های بیرون. معلوم است که وقتی یک آینه ی پر قدرت نور را محکم می تاباند به چهره ی آشفته شان، دشمن می پندارندش.
اما ارتباط من و مامان شبیه ارتباط من و استاد نیست. من آینه مامانم و مامان آینه من. من هر چقدر از مامان اکراه دارم، مامان از من اکراه داره. 

خیلی چیزها در من هست که مامان اون ها رو در جوانی خودش نه تنها دیده، بلکه تجربه کرده. 

خیلی چیزها در من هست که مامان بارها و بارها خواسته که اون ها رو محقق کنه و  نتونسته و من تونستم 

و خیلی چیزها در من هست که نقص ها و نقطه ضعف های امروز مامان هست و فقط مامان میتونه درد و رنج امتداد پیدا کردن این معایب رو در سی سالِ آینده من از الان درک کنه.

او میدونه و من نمیدونم و او همه ی بهترین ها رو برای من می خواد. مثل استادِ جان که بارها گفتند که «من آرزوی بهترین ها رو برای تو و دخترات و خانواده ات دارم. دوست دارم تو همه چیز بهترین باشی.» مامان هم همین رو می خواد. ولی بلد نیست بگه. آرزوهاش رو به زبون نمیاره. نقطه ضعف ها رو همیشه به رخم می کشه.

من سعی کردم این چرخه معیوب رو بشکنم ولی انرژی های منفی اطراف مامان زیاده و خودش هم حواسش نیست، یا اگر حواسش هست، مدیریتشون از توانش خارجه. 

با این حال، مامان بی نظیره. حرف نداره. او به من بی خیالی و آرامشِ مادری رو داده. همون بی دغدغگی حاصل از ملکه توکل. من همون مامان هستم، با یک ذهن توقف ناپذیر و در حال استدلال فلسفیِ مدام. همون کمالگرای همیشگی و عاشق. همون زنِ دور از روزمرگی. همون تکلیف محورِ بی واهمه و جسور. من همون مامان هستم. منی که فقط زودتر از مامان، مامان شدم تا خودم رو از خلال این مادری کردن ها، پیدا کنم و تبدیل به آدم بهتری بشم. و بچه ها این کار رو برای من کردند، نه خودم تنهایی. اون ها من رو رشد دادند. و تازه من مامان رو داشتم و او مامانش رو کنار خودش نداشت. پس مامان قهرمان اصلی بوده. چون مامان توی زندگی خیلی مهمه. همون که استاد با همون صدای خاصشون تکرار می کنند: «مادر! مادر! مادر!»

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۴۸
صالحه

خب کلاس نظم تموم شد و یک منِ منظم‌تر و کمال‌گراتر از من متولد شد. وقت صبح‌ها برام آزاد شده و تصمیم گرفتم این وقت رو اختصاص بدم به پایان‌نامه و پروژه مشترک با نسیم جانم. دیگه شب قبل از خواب نمی‌نویسم. با این دست درد و مچ درد. احتمالا از این به بعد هفته‌ای یک بار بنویسم اینجا.


زندگی از این هیجان انگیزتر نمی‌تونه بشه... نه محض خاطر این چند جمله‌ای بالایی. بلکه چون انگار فیلم زندگی روی دور تند هست و ساده‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین چیزها برای من، یک عالم درس زندگی و فلسفه با خودشون دارند.* تصور کنید چقدر باید وقت بگذارم اگر بخوام همه‌شون رو بنویسم.
دیروز از پیک نیک آخر هفته فامیلی داشتیم برمی‌گشتیم. ما و بابا و مامان. انقدر احساس رضایت داشتم... انقدر احساس رضایت داشتم که دلم فقط سکوت می‌خواست و اتفاقا همه در سکوتی عجیب غرق شده بودند. پنجره رو باز کردم. باد به صورتم می‌خورد انگار پنکه‌ای با هزاران پرّه از جنس پَر محکم به صورتم سیلی میزد. چشم‌هام رو بسته بودم.
می‌خواستم تمام آن چیزی که خداوند به من داده رو در آغوش بگیرم با عشق. من جمله همه‌ی این چیزهایی که خوشایندم نبودند اما من رو صاف و صیقلی کرده بودند. احساس کردم زندگی من پر است. پر! نه پوچ نه خالی نه دارای خلا. پُرِ پر. روح‌القدس خودش هر نقطه‌چینی را برایم پُر می‌کند. فرشته‌ها به دادم می‌رسند. خوشحالم می‌کنند.‌ دیگر وقتی اذان اقامه می‌خوانم مثل قبلا‌ترها بغض نمی‌کنم. با غرور می‌خوانمشان. دیگر چیزهایی را که پیش‌تر از دست دادم نمی‌خواهم، حجمِ وسیعِ پُری شده‌ام که دلبستگی‌های قبلی‌ام پیشم حقیرند.
اما اما اما
هنوز می‌خواهم. هنوز طلب دارم هم از دنیا هم از عقبی. اما دیگه ناکام نیستم‌. این روزها منتظر یک رویداد با عظمت و شگفت انگیزم. این هفته در انتظارم. می‌خواهم ببینم زندگی از این هم هیجان انگیزتر میشه یا نه؟ دقیقا اون لحظه‌ای که احساس می‌کنی خدا تو رو انتخاب کرده. خدا برات نقشه چیده و تو ازش خبر نداری. چون قراره برای جشن تولدت سوپرایز بشی. سینِ برنامه رو یک دانای مطلق و قادرِ مطلق چیده! وای!!! شاید آدم بتونه از خوشحالی قالب تهی کنه حتی.
نشونه‌ی این‌ها برای من از خاطر بردن ثبت نام برای استعداد درخشان هست. حس می‌کنم این دفعه فرق می‌کنه...
شاید فکر کنید از سرتا پای این متن هم که داره خودمحوری و خودخواهی می‌باره اما نه! من در عین عشق ورزیدن به خودم، به پیرامونم دارم عشق می‌ورزم بدون اینکه مزاحمتی این میان باشه. این خودی که بزرگترین نشانه‌ی وجود آفریدگاره، مگه انسان چاره‌ی دیگه‌ای هم داره جز عشق ورزیدن بهش؟ عظمت پروردگار هیچ وقت درک نمیشه اما عظمت درونِ انسان، به علمِ حضوری درک میشه‌ و به حکم اتحاد علم و عالم و معلوم، مادامی که این دنیای درون رو اکتشاف نکنی، بر هیچ چیزی از خالقت دست پیدا نمی‌کنی...


*ماجرای مهدی و ماجرای عارفه که اندازه یک داستان بلند جای پرداخت داره اما ننوشتنم این قدر دلیل داره که دلیلِ نوشتن رو به حاشیه ببره. فعلا چله زیارت عاشورا گرفتم براشون.

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۴
صالحه

هفته پیش یک کارت پستالِ دیجیتالِ ناز و ملوس به دستم رسید که من و سه دخترم را دعوت کرده بودند به یک هیئت دخترانه، به مناسب میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها.

فکر نمی کردم رفتنی شویم اما رفتیم و چقدر خوش گذشت...

گرچه من در آن جمع، فقط میزبان را میشناختم اما کتابخانه‌ای غنی از ادبیات داستانی داشتند که من را شیفته‌ی خودش کرد.

برای بچه‌ها خانه حتی از این هم غنی‌تر بود. ریسه‌های رنگی به سقف زده بودند، بادکنک‌ها روی سقف و روی استند و زمین، همه‌جا بودند. بادکنک‌های ریز را با بار الکتریکی روی دیوار زده بودند. بچه‌ها انگشت به دهان بودند! اتاق بازی کوچک بود اما پر از اسباب بازی و مهم‌تر از آن: هم‌بازی! قصه خواندند. نمایش اجرا کردند. سرود خواندند. قرآن از بر خواندند. بچه‌ها با مادرها بازی گروهی کردند. بپربپر کردند و چند بازی دیگر. بعد به عنوان هدیه، گل‌ سرهایی صورتی به دخترها دادند. یک خاله‌لاکی هم بود که مسئول لاک زدن برای دخترها بود. آخرش هم میزبانِ عزیز، تاج گل‌های زیبایی به دخترها دادند. بعد هم برای کمک به هیئت می‌توانستیم عروسک‌های کوچک و جوراب بخریم :) شیرینی و نقل و نبات هم که همه‌جا بود... فردای آن روز، دختر بزرگم که خیلی سخت‌پسند است، گفت: دیروز عالیییی بود!

خودم هم معاشرت‌های جذابی با خانم‌ها داشتم اما در میان همه‌ی اتفاقات خوب و لحظه‌های قشنگ آن هیئت صمیمی دخترانه، یک حس بدیع را برای اولین تجربه کردم...

من سرم توی یک کتاب بود و دخترانم جلوی من نشسته بودند. بعد ناگهان دو دختر بزرگترم برگشتند و دستم را گرفتند و چند بار بوسه باران کردند! مداد از دستم رها شد. لبخند شیرین بود که به صورتم نشست. بازی اینطور بود که با فرمانِ خاله‌ای که مشغول اجرای برنامه‌ بود، بچه‌ها باید زود مادرشان را می‌بوسیدند. یک‌بار دست، یک بار صورت، یک‌ بار بین دو ابرو :)

دختر یک سال و نیمه‌ام هم با هیجان جاری در هیئت، با لبخند به سمتم آمد...

دختران! این جان‌های لطیف و مهربان... 

سه رحمت خدا من را در بر گرفته بودند و من خوشبخت‌ترین بودم...


پ.ن: این فونت وبلاگ رو هر کار می‌کنم یه نفر اعتراض می‌کنه... تو رو خدا با من این کار رو نکنید :(
۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۰۷:۳۵
صالحه