صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

موفقیت بزرگ

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۴۹ ق.ظ

بعد از فکر کردن به همه چیزهایی که توی پست قبل نوشتم و بخش‌هایی از اون هم حاصل تاملاتم در مباحث نظری پایان‌نامه‌ است؛ به واقع اول خودم تغییر کردم و بعدش تغییر دادن دیگران برام مثل تکون دادن چوب جادو شد...


پنج‌شنبه‌ها بابا خونه است و با توجه به اینکه مامان بزرگ هم خونه‌شون هست و حوصله ایشون هم سر میره، مامان‌اینا زنگ زدند که بیایید خونه ما. چند روز پشت سر هم سرشون خراب شده بودیم و اولش دلم نبود برم چون فردا باید چمدون سفر ببندم و می‌خواستم فقط بچه‌ها رو بفرستم اما حس کردم مامان سختشه که فقط بچه‌ها رو بفرستم. دیگه فقط تونستم تا وقتی که بابا اومد سراغمون، ظرف‌ها رو بشورم و لباس‌ها رو برای شستن تفکیک کنم.
توی ماشین که کلی با بابا صحبت کردیم. یعنی یک سوژه جالب برای بحث داشتیم که آخرِ آخر این متن به صورت جداگانه می‌نویسمش. بعد که رسیدیم و از در خونه وارد شدم داخل، اصلا احساس کردم من چقدر انرژی دارم برای احوال پرسی با مامان، با مامان‌بزرگ و...
به مامان تو آماده کردن ناهار و جمع و جور کردن آشپزخونه کمک کردم و برای مامان‌بزرگ میوه شستم و قربون صدقه‌اش رفتم که دلم براش تنگ شده...
بعد از ناهار؛ لیلا رو خوابوندم، نماز عصرم رو خوندم و نشستم به خوندن کتاب‌هایی که برای ادبیات پژوهش در نظر گرفته بودم. بچه‌ها هم رفتند بیرون خونه که بازی کنند. بزرگترا هم داشتند استراحت می‌کردند که طوفان شروع شد و بچه‌ها اومدند داخل ساختمون و حالا یه سری ماجرای دیگه که نمیگم...
اینجاش مهمه: من داشتم کتابم رو می‌خوندم. مامان هی یه چیزی می‌گفت و رشته افکارم پاره میشد ولی از رو نمی‌رفتم و ادامه میدادم. یه جا داشتم می‌خوندم که رسیدم به یه مطلبی که احساس کردم شروع قشنگی برای فصل سوم می‌تونه باشه. به قول استاد: "نقطه عزیمت خیلی مهمه!" ناگهان احساس کردم قلبم داره از خوشحالی منفجر میشه. دستام رو باز کردم و داد زدم: "وای خدا!" درست حسِ "اورکا اورکا" گفتنِ ارشمیدس بهم دست داد. انقدر خوشحال شدم که دویدم سمت آشپزخونه و مامان رو بغل کردم. مامان با خنده میگفت "بسه حالا" و مامان بزرگ می‌خندید.
کتاب رو چند دقیقه بستم که یه ذره حالم به تعادل برسه. بعد که دوباره مشغولش شدم، مامان به مامان‌بزرگ گفت: من خوشحالم که صالحه اینقدر درس می‌خونه چون باعث میشه ذهنش درگیر مشکلاتش نشه. مثلا الان صاحب‌خونه‌شون جوابش کرده، می‌تونست بشینه غصه بخوره و ...
من سرم رو بلند کردم. مامان پرسید: درست نمیگم؟ ولی فکر کنم باعث شدم الان یاد مشکلاتت بیافتی.
دمغ و پوکر فیس گفتم: آره. الان سه ماهه که صاحب خونه جوابمون کرده... راستی یادم رفته بود بریم اون خونه که فلانی بهمون معرفی کرده بود رو ببینیم. اما دوست ندارم اونجا رو. دلگیره، میدونم روحیه‌ام خراب میشه. چی میشه بریم یه خونه‌ی خوب که فلان امکانات و بهمان امکانات رو داشته باشه!
مامان گفت: می‌خواهید شما بیایید اینجا، ما بریم اونجا؟
میگم: مامان! آخه این چه حرفیه که میزنی؟ برای خدای قادر مطلق و مالک مطلق جهان که کاری نداره به من صدمتر دویست متر، همین حوالی یه خونه خوب بده! واسه چی ما بیاییم اینجا شما برید اونجا آخه؟ تو دعا کن. تو مادرِ منی. تو فرق داری. تو برام دعا کنی مشکلم حل میشه...
مامان میگه: اومدیم و منم دعا کردم ولی نشد چون هر چیزی یه قدری داره. ان الله بالغ امره، قد جعل الله لکل شیء قدرا.
میگم: مامان این آیاتی که خوندی رو من بعد از هر نماز سه بار می‌خونم. واسه همینم غصه نمی‌خورم. مطمئنم وقتش که برسه، خدا خودش جور می‌کنه. الانم می‌خوام برم مشهد و اونجا از صاحبم بخوام که مشکلاتم رو حل کنه. اما تو دعا کن. دعای مادر خیلی اثر داره. دعای تو برای من اثری داره که هیچ چیز و هیچ دعایی برای من اون اثر رو نداره...
و مامان پذیرفت.
همین شاید بزرگترین موفقیت من در هفته اخیر بوده باشه. نه تکمیل فصل دو پایان نامه، بلکه ارتباط با مامان. و استادِ جان که وقتی می‌بینم چطور با دنبال کردن سرِ نخ‌هایی که بهم دادند، تونستم یه قدم برای بهبود جهانم بردارم؛ چطور می‌تونم به یادشون نباشم. فقط نمیدونم این آقا بودنِ استادم و نامحرم بودنشون، شائبه‌ای در قلبم ایجاد می‌کنه یا نه. حیف.


موضوع صحبت با بابا هم این بود که جمعه‌ها، همیشه برنامه دورهمی فامیلی میذارن اما این هفته، شوهر عمه‌ام به خاطر مصاحبه دکترا و پسرعمو و دخترعموم، به خاطر امتحاناتشون، گفتند نمیاییم. رضا اینا که رفتند قم، ما هم که عصری باید آماده بشیم برای مشهد و بنابراین دیگه عملا دورهمی‌ای شکل نمیگیره. با این حال ما بازم کنسل نکردیم...
به بابا گفتم که چقدر ملت به خاطر درس و ... به ارتباطات خانوادگی‌شون لطمه می‌زنند. بعد خاطره شب کنکور ارشد رو برای بابا تعریف کردم که در کامنت‌ها میذارمش. بابا میگه: "دخترم آخه همه که مثل تو نخبه نیستند که بدون خوندن هم رتبه بیارن." :) گفتم: "ولی بابا من واقعا همین رو هم از شما یاد گرفتم. شما در ایام دکتری خوندنتون اصلا کارهای زندگی رو تعطیل نکردید. من دوست دارم اینجوری باشم..."
توی خونه هم برای مامان همینا رو تعریف کردم. مامان گفت: یعنی من اینطوری نبودم؟ گفتم: خب بابا بیشتر تو خاطرم مونده دیگه چون درس و دانشگاهش آکادمیک بوده و بلاخره سفت و سخت‌تره.
بعد از کمی مکالمه گفتم: راستی مامان، تو دوست نداری استادِ من رو ببینی؟ مامان میگه: چرا! استاد‌ها در هر حال، خیلی ارزشمندند و آدم دوست داره ببیندشون. مثلا تو دوست نداری استاد فلانی (استادِ مامان) رو ببینی؟
من تایید کردم گرچه که واقعا به زمینه مطالعاتی مامان و به تبع استادِ گرانقدرش علاقه‌ای ندارم :))) گفتم: مامان آخه تو خودتم فلسفه خوندی، استاد منم فلسفه خونده. من انقدر تعریفت رو پیش استادم کردم! (چقدر من بدجنسم! می‌بینید؟)
مامان خندید و گفت: آره یه مامانِ بی‌سوادِ ...
حرف مامان رو قطع کردم و گفتم: مامان چی میگی؟ چرا خودت رو دست کم میگیری؟ باید خوبی‌های خودت رو ببینی. تو عالی هستی. بی‌نظیری. اگر این خوبی‌ها رو نبینی، خدا ناراحت میشه چون در اصل لطف و نعمت‌های خدا رو ندیدی.
مامان دیگه چیزی نگفت. اینم از پرونده‌ی قدیمی "نباید از خودت تعریف کنی و مشک آنست که خود ببوید" که بسته شد. بحمدلله و المنّه.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۱۹
صالحه

نظرات  (۶)

در عین ناباوری، من آزمون کارشناسی ارشد پارسال رو خواب موندم. خیلی خشگل هم خواب موندم.😑 برای همین امسال حسابی حواسم رو جمع کردم که بتونم بی‌دردسر سر جلسه حاضر بشم.
شب شاممون رو به موقع خوردیم و بعدش همسرجان خیلی ملایم پرسیدند: اگه تو نمیای، من و بچه‌ها بریم یه سر به مامانم‌اینا بزنیم؟ منم جواز وقوع این اتفاق نادر رو (یعنی خونه مامانش‌اینا رفتن بدون من) صادر کردم به شرط بازگشت به خانه راس ساعت ۱۱ و پرینت گرفتن کارت آزمونم که البته از روز قبل بهش سپرده بودم ولی یادش رفته بود.
اونا رفتند و من تو این مدت به مغزم استراحت دادم و خلاصه ساعت از یازده گذشته بود که برگشتند و همسر هنوز کارت آزمون رو پرینت نگرفته بود. قرار شد من و بچه‌ها بخوابیم ‌و ایشون برن کارت رو پرینت بگیرند. اینم نگفتم که همون شب فهمیدیم که رضا داداشم هم آزمون داره و با توجه به اینکه من هشت ماهه باردارم و رضا هم ماشین نداره، قرار شد همسرجان ماشین رو تحویل آقارضا بده و بعد بیاد خونه تا فردا خواهر برادری بریم کنکورمون رو بدیم. خلاصه من برای فاطمه‌زهرا یکی از کتاب‌های طولانیش رو خوندم و برای زینب هم دوتا کتاب شعر خوندم و بعد که خواستم بخوابم دیدم صدای هیک هیک گریه میاد. پا شدم دیدم فاطمه‌زهرا هنوز بیداره و داره غصه می‌خوره. باهاش همدلی کردم که مشکلش رو بهم بگه و همین شد که نیم ساعت داشتم باهاش صحبت می‌کردم تا آروم بشه و بخوابه.
نهایتا ساعت یک بامداد من موفق شدم بخوابم ولی ساعت دو بامداد با نق‌نق‌های زینب از خواب بیدار شدم و دیدم همسرجان هنوز برنگشته و نگو ایشون هم نشسته با داداش‌جان مشغول گپ و گفت شده‌اند. زنگ زدم عصبانی پرسیدم که کجایی و ایشون خیلی ریلکس گفتند: پیش رضا! البته بعدا فهمیدم که اساسا این کار در برنامه همسر از قبل تعریف شده بود اما ایشون یادشون رفته بود که به من بگن. خلاصه که فردا صبح با کمی فشار و سختی بیدار شدم و همسرجان که تا صبح بیدار مونده بود، حتی توفیق بدرقه‌م رو نتونست پیدا کنه. اما بچه‌ها اون روز خیلی زود از خواب بیدار شدند و از خجالت پدرجانشون دراومدند.😂
#شب_کنکور_لازم_نیست_ژست_مادر_نمونه_بگیری
#شب_امتحان_همسرجان_لطفا_تو_نیز_بخواب
#شب_امتحان_همسرجان_لطفا_منو_دست_تنها_نذار
#داداش_تو_نیز_بخواب_مثلا_آزمون_داری_فردا
#حواسم_هست_بدرقه‌_ام_نکردی
#برنامه_ریزی_رو_حال_کردی؟

۱۹ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۸ پرستوی عاشق

صالحه جون یعنی چهارمی تو راهه؟؟؟؟؟؟😍

پاسخ:
جانِ من بیا بگو کدوم جمله‌ یا پاراگراف بر این مساله دلالت کرده. جانِ من بیا بگو...
۲۰ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۷ شاگرد خیاط

 و با توجه به اینکه من هشت ماهه باردارم و رضا هم ماشین نداره، قرار شد همسرجان ماشین رو تحویل آقارضا بده و بعد بیاد خونه تا فردا خواهر برادری بریم کنکورمون رو بدیم. 

قالت صالحه پلاس

پاسخ:
اونوقت ماشین ما کجا بود؟ ما چند ماهه ماشین نداریم D:
۲۰ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۱۱ پرستوی عاشق

همین که شاگرد خیاط گفتن 😁

والا من فکرشو کردم که شما که الان اصن کاری به ارشد ندارید 😂😂😂 پس یحتمل این مربوط به بارداری لیلا کوچولوعه

پاسخ:
خیلی خوبید به خدا :)))

ولی من همچنان رابطه ام بامادرم مرتب نیست

نه اینکه بد باشه ها، نه

ولی وقتی میرم خونشون، دقیقا بخاطر اون شدت اتصالی که مطلب قبل گفتی، روح و روانم کاملا بهم می‌ریزه 

اینکه همیشه حالشون بده (۸۰ درصد اوقات) و مشکلاتی که با پدرم داره و خود پدرم و اینکه خودشو دست کم می‌گیره و .... 

یه حس خیلی بدی بهم میده. 

شاید یه جور ترس از اینکه من هم با همه تلاش های خودسازی طورم، باز نتونم از پس مشکلات زندگی بربیام و تو سن بالا، مثل مامان بشم

البته مادرم خیلی قوی تر از منه، ولی خودش رو دست کم می‌گیره،این حرصمو درمیاره

دوست دارم بهش کمک کنم، ولی وقتی می‌بینم نمیشه، ترجیح میدم کمتر ببینمش

۳۱ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۷ آقای سه نقطه

خوشحالم زندگی تون رو به روال هست

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">