صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۹ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

اون روز تا وقتی همسر اومد درس خوندم و بچه‌ها رو مدیریت کردم و انصافا دیگه جونی برام نمونده بود. ولی شاممون خیلی خوشمزه شد. ساندویچ مرغ بود. همسر هم خیلی خسته بود ولی تا می تونست از غذام تعریف کرد. خیلی خسته بود چون شب قبلش اصلا نخوابیده بود و ضمنا کارش هم خیلی پرتنشه :(
بعد از شام از خستگی خوابش برد. برای سومین شب پیاپی من بچه ها رو تنهایی خوابوندم. بعد رفتم و همسر رو از خواب بیدار کردم و گفتم امشب باید من شمع روشن کنم و آلبوم عکس ببینیم. بازم راضی بودم که ذوق نشون داد و یه ذره باهام همراهی کرد. چون دوباره خوابش برد! :)
اون شب با آرامش بیشتری خوابیدم. استرس‌ها و کلافگی‌هام تموم شده بود. نمی دونم چرا... شاید اثرِ دعای نسیمه جانم بود.
من توی این دنیا دو تا خواهر دارم. یه خواهر رضائی و یه خواهر ایمانی. خواهر ایمانیم اون روز برای بار سوم مادر شد... ظهری خبرش اومد و من خیلی خوشحال شدم. بهش زنگ نزدم که اذیت نشه چون حتی در بدترین شرایط هم پرانرژی و مهربونه. فقط وقتی ساعت ۱۷ توی لایو حمیدکثیری دیدم حاضر شده، (آخه چطوری!!!؟؟ آخر الزمانه!) براش دست تکون دادم :)
موقع شام بود که همسر یه خبر دلگرم کننده داد. من یقین می دونم که اثرِ دعای نسیمه جانم بوده. وقتی که داشت می رفت بیمارستان بهش زنگ زدم و شرح حال ازش گرفتم :) توی گروه دوستانمون هم نوشتم که نسیم رفت بیمارستان و التماس دعام از نسیم رو اونجا نوشتم با ایموجی گریه. نسیم بعدا پیامم رو دید اما گفت برام دعا کرده...
بازم من اولین نفری بودم که عکس نی‌نی جانم رو توی گروه گذاشت. حتی فرداش من زودتر از فاطمه خاله ی واقعیِ نی نی رسیدم و رفتم دیدنش. 
برای نسیم‌جان یه سبد گل بزرگ گرفتم. برای زهرا و نرگس، رفقای گلِ گلابِ دخترای گلِ خودم هم یه دست لباس خریدم که آبجی دار شدند.
خدا می دونه وقتی نسیمه رو می بینم چقدر حالم خوب میشه. کسی که درد و دلم رو میشنوه و نگفتنی ترین حرفام رو میدونه. تو همون شرایط سختش کلی با هم گپ زدیم. خدا رو شکر زایمانش از قبلی ها خیلی بهتر بود و خیلی خوشحال بودم براش. خیلی. یه ذره هم حرفای امیدوارکننده به هم زدیم. دلمون به هم گرمه و من میدونم یه روز میاد که صالحه‌ی سه دخترون و نسیمِ سه دخترون دستشون باز میشه، با شش دخترون میرن اینور اونور. کوه، جنگل، صحرا، پیک نیک، کیف می کنند. دخترا دو به دو دست هم رو میگیرن و آرزو می کنند هیچ وقت از هم جدا نشن. (هرچند همین الان هم همینطورند)
بعدش هم رفتیم کلاس اخلاق حاج آقا سلیمی و ساعت ۱۱ رسیدیم خونه. اون شب مجبور شدیم پیتزا بخوریم چون شام نداشتیم و هلاک بودم از خستگی. اتفاقا ظهرش هم پیش مامان اینا بودیم و غذا آبگوشت بود. مامان ابتکار به خرج داده بود :))) و توی آبگوشت به جای رب گوجه، رب انار ریخته بود :)))) ، من نتونستم خیلی بخورم چون با هر لقمه کلی دهنم آب می افتاد :)))) دیگه تقریبا قبل از رفتن به کلاس حاج آقا کامل ضعف کرده بودم :))) (خدایی اگر شما بودید چه می‌کردید؟ با مامانی که هیچ وقت یک غذا رو شبیه بارِ قبل درست نمی‌کنه و از هیچ دستور پختی پیروی نمی‌کنه؟؟؟)
فرداش جمعه، رفتیم باغِ کتاب و دقیقا وقتی هلاک از گرما و خسته از بغل کردن لیلا و بردن خریدهای کتاب و اسباب بازی و احتمالا نابود از اون همه پولی که زمین زده بودیم، در فاصله ۵ دقیقه‌ای خونه بودیم، متوجه شدیم که مامان اینا با رضا اینا همه با هم رفتند پارک آب و آتش :)
از با هم بودن هامون همین ها فعلا یادگاری مونه. هرچی میریم جلوتر با هم بودن سخت تر میشه. خدا باید کمک کنه و من باید معجزه دعا رو دریابم. همین رو میدونم...همین.
پ.ن: برای پایان‌نامه‌ام یک کتاب می‌خوام بخرم. اسمش اینه: با هم بودن، آیین‌ها، لذت‌ها و سیاست‌های همکاری.
پایان‌نامه‌ام داره به زندگیم گره می‌خوره بدجور...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۱ ، ۰۷:۱۳
صالحه

اگر حوصله ندارید همه‌ش رو بخونید، مورد ۷ رو بخونید. بقیه‌ش در مورد سبک زندگی‌م هست.
۱. از روزهای اول بارداری سرِ لیلا، طبعم عوض شده بود و ظرف شستن برام سخت بود. غر زدم سرِ همسر که چرا ماشین ظرفشویی رو نصب نمی‌کنی؟ اونم گفت اصلا خودم ظرفا رو میشورم. حالا الان یک سال و نیمه که ظرفا جمع میشن تو سینک تا آخر شب یا سرِ صبح، همسرجان اونا رو بشوره!!!
۲. هر وقت سرود ملی یا اذان پخش میشه؛ اگه باهاشون همراهی کنم و بخونم؛ اشکم سرازیر میشه. شاید این سوغاتی زیستنم در غربت در دوران کودکی هست‌. به صورت کلی احساسات رقیق ناسیونالیستی و ایدئولوژیکی دارم ولی به جز این‌چیزا، برای چیزای دیگه اصلا راحت گریه نمی‌کنم و به شدت روحیه جنگجویی دارم.
۳. پارسال زمستون یه عبای مشکی خریدم. شبیه یه چادره که به جای سر، از روی شونه‌ها شروع میشه. منم همیشه با یه روسری بزرگ که لبنانی می‌بندمش می‌پوشمش. یه مقدار گردن درد داشتم اوایل به دنیا اومدن لیلا و این عبا خیلی کمکم کرد. ضمنا حجابش هم خوبه و فقط برای وقتایی که میرم خونه مادرشوهرم یا گاهی که میرم خونه مامان‌اینا یا وقتایی که قراره بریم طبیعت‌گردی یا توی مسافرت هست. هیچ وقت‌ هم وقتی بدون همسر قراره جایی برم یا فقط یه بچه همراهمونه نمی‌پوشمش چون در کل چادر بهتره. مامانم خیلی بدش میاد و میگه چادر رو گذاشتی کنار و بی‌چادر شدی و اینطوری خونه من نیا‌‌. مادرشوهرم یک بار هم به روم نیاورد. همسرم هم میگه تو چادرت رو کنار نذاشتی، فقط گاهی روسری‌ت رو میندازی روی چادرت.
۴. حدود دو میلیون پس‌انداز داشتم که امسال نمایشگاه کتاب مجازی همه‌ش رو کتاب خریدم. تا دو هفته هرروز پستچی می‌اومد و می‌گفت: چه خبره؟!!! میگفت تو کلِ محله کسی اینقدر کتاب نخریده :)
اون اواخر دیگه فقط در رو باز می‌کردم و کتاب رو میذاشت پشت در و می‌رفت. تا روزای آخر، دیگه با همه‌ی اعضای خانواده‌مون آشنا شده بود :)
۵. الان خیلی وقته که یادم نمیاد کی تلویزیون دیدم. اخیرا فقط سریال خاتون رو دارم تو یه پیج اینستاگرامی دنبال می‌کنم :) ولی می‌خوام از امشب وضعیت زرد رو از شبکه ۲ ببینم ولی بعیده موفق بشم. تایمش اصلا برای منِ بچه‌دار که شوهرم تازه اون‌موقع از سرِ کار میاد مناسب نیست.
۶. عید امسال یه مانتو و دو تا روسری خریدم برای دانشگاه رفتن. اما باید بگم از خرید مفصلِ سال ۹۹ که اینجا نوشتم چی خریدم و کلی هم حرف شنیدم، تا الان هیچ چیز خاص و به درد بخوری نخریدم و همه‌ی لباس خونگی‌هام پوسیده و کفش مناسب تابستونم هم پوسیده و فعلا اگر پول باشیم برای دخترا خرید می‌کنم. طفلی‌ها عاشق لباس چین‌چینی هستند.
من الان بیشتر از سه ماهه که به همسر گفتم برام عینک (طبی) بخر چون شیشه این عینکم خراب شده و دسته‌ش هم شکسته و عصبی‌م می‌کنه. اما هنوز موفق نشدیم بخریم...
فکر نکنید پول نیست. هست! گردشش هم بالاست ولی نمی‌رسه... به همین سادگی.
۷. یکی از فامیلای نزدیک دوستِ صمیمیم که منم باهاش دورادور دوستم و اتفاقا چند سال پیش به مناسبتی در موردش در این وبلاگ نوشتم؛ الان یه بلاگرِ حجاب استایلِ مذهبی در اینستاگرامه و حتی برند خودش رو هم در زمینه روسری و ... زده و هزاران دنبال‌کننده داره. چقدر پول شبهه‌دار پارو می‌کنند‌ و چقدر بدم میاد ازش که به با رسمِ دین داره سطحی‌ترین و مبتذل‌ترین نسخه از حرف‌ها و رفتارهای دینی رو به خورد مخاطبش میده و برخلاف چهره‌ای که از خودش و همسرش توی پیج به نمایش میذاره؛ رابطه‌شون از نظر من خیلی قشنگ نیست و بعضا اگر من همچون رفتاری از همسرم ببینم، از غصه دق می‌کنم :(
یکی دیگه از دوستای صمیمیِ طلبه‌م هم هست که یه پیجِ سبک زندگی مذهبی داره اما واقعا کارش خیلی خوبه و داره زحمت می‌کشه و هنوزم با معرفت و بااخلاق و مثل سابق هست... کاسبی نمی‌کنه و واقعا دغدغه‌ی دین داره، گرچه خیلی کارِ عمیقی نمی‌کنه ولی هنوزم وقتی می‌بینمش مثل سابق هست و سندرم خود‌مهم‌پنداری نداره. اتفاقا خیلی خوب میدونه در چه سطحی هست و چه ضعف‌هایی داره و مخاطبش رو هم گول نمی‌زنه و باهاش صادقه. حتی هرازگاهی مثل دیشب بهم پیام میده و احوالپرسی می‌کنه. موندم با اون همه مشغله و دوتا بچه چطور فرصت می‌کنه...
بگذریم. این سندرم خودمهم‌پنداری عجب چیز عجیبیه و به نظرم زندگی بلاگرها خیلی هرز هست. اتفاقا دیروز رفته بودیم باغِ کتاب تهران و یه بلاگرِ دیگه که از قضا بعدا با همون دوستِ دورِ بلاگرِ ما رفیق شدند رو دیدم. من قبلا یه سر رفته بودم پیجش و واقعا حالم رو به هم زد پیجِ صورتیِ زردشون.
اولش نشناختمش. بلکه اون خانمِ بلاگر باهام چشم تو چشم شد، یه طوری که انگار باید بشناسمش!!!! فکر کنم تنها فردِ مذهبی اون روز در بخش کتاب کودکان من بودم که احتمال می‌رفت بشناسَتِش که منم نشناختمش :))))
۸. از هفت روز هفته ما حداقل یه روز خونه مامانم و گاهی دو روز، و حداقل یک روز خونه مادرشوهرم میریم. اگر قرار باشه بچه‌ها برن اونجا؛ خودم حتما باهاشون میرم. ولی خونه مادرشوهرم چون برادرشوهرم نامحرمه سختمه و ناهار بچه‌ها تنها میرن و برای شام به اتفاق همسر میریم اونجا و آخر شب برمی‌گردیم.
۹. با این حساب من خیلی آشپزی نمی‌کنم ولی اگر آشپزی کنم با دلِ و جون آشپزی می‌کنم...
۱۰. از وقتی لیلا به دنیا اومد و یک ماه بعدش درسای من شروع شد، تا الان، وقت سر خاروندن نداشتم و با این‌حال مامانم و مادرشوهرم مدام بهم یادآوری می‌کنند که باید زینب رو از پوشک بگیرم. همسرجان هم همین فاز رو گرفته و واقعا اعصابم خرد میشه وقتی بهم یادآوری می‌کنند.
۱۱. من به شدت از دندونام مراقبت می‌کنم. طوری که یک‌بار در دوران تجرد و یک بار بعد از ازدواج برای پر کردن رفتم دندان‌پزشکی و بعدها هم فقط به خاطر کشیدن دندون عقل مزاحم اطبا شدم. در این زمینه همسرجان دقیقا در نقطه مقابلِ منه. هر بار هم که استرسم زیاد شده، دندون عقلام درد گرفتند. معمولا نزدیک امتحاناتم اینطوری میشه و دقیقا امروز هم یکی از دندون عقلام شروع کرده به درد کردن :/
۱۲. از آبانِ پارسال تا الان، گاهی انقدر بهم فشار میاد که اعصابم به هم میریزه و عصبانی میشم و بچه‌ها رو هم از خشمم بی‌نصیب نمی‌ذارم. البته واقعا گاهی. در کل مامانِ مهربونی هستم. به جز درس و بچه‌ی کوچیک، ماجرای شپش گرفتن سرِ بچه‌ها هم داغونم کرد... اصلا باهام همکاری نمی کردند و دیوانه‌ام کردند رسماً...
۱۳. بچه‌های من خیلی میرن خونه‌ی همسایه. خیلی... تایم زیادی رو اونجا هستند و آسیب هم داشته ولی وقتی هم اجازه نمیدم گریه میکنند و یه جور دیگه‌ای اذیت می‌کنند. مخصوصا فاطمه‌زهرا شدیدا وابسته به وجود هم‌بازی بزرگتر از خودش هست. از وقتی طایقان بودیم اینطوری شد چون مدام با زهرا دختر نسیم‌جان که یک سال ازش بزرگتره بازی می‌کرد و عادت کرده حتما باید کسی بازی‌ش رو مدیریت کنه.
۱۴. نمیدونم گفتم یا نه ولی پارسال برای تولد فاطمه‌زهرا چند بسته آجره‌ی بزرگ خریدیم. حدود ده بسته و این خیلی زیاده. هوش فضایی و مهارت استفاده از دستش رشد کرده و من راضی‌ام. دیروز هم دو سه تا اسباب‌بازی جدید خریدیم ولی واقعا هرچی میره جلو بیشتر متوجه میشم که این چیزا اصلا به ارتباطات و صمیمیت خواهرانه دخترام کمک نمی‌کنه و ناراحتم.
۱۵. پارسال تابستون دیدیم دیگه کولر خونه جواب نمیده چون هم قدیمیه؛ هم سه طبقه بالاتره هم آب بهش نمی‌رسید هم سایه‌بون نداشت و هم چندبار دینام سوزونده بود. خلاصه کولر آبیِ دوستمون رو که نیازی بهش نداشت رو قرض گرفتیم و گذاشتیمش تو تراسِ خونه. الان هم بادش خیلی مستقیمه هم همه‌ی صداش میاد تو خونه. دیگه روم نمیشه هیچکس رو خونه‌مون دعوت کنم... خیلی بی‌ریخته.


این پست رو بعدا ممکنه بازم کامل کنم.

یه پست در مورد روز معلم و یه پست در مورد ادامه‌ی ماجرای ۲۵ خرداد هم باید بنویسم...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۴
صالحه

۱۴ خرداد تولد زینب بود. زینب و فاطمه‌زهرا از ظهر رفته بودند خونه مادر شوهرم. عصری همسر اومد سراغم، رفتیم شیرینی فروشی، کیک خریدیم، قطاب هم خریدیم چون من دوست دارم، چند تا برش کیک گردویی که همون موقع بخوریم چون گرسنه بودیم و شمع و فشفشه. سریع رفتیم و در اولین مغازه دو تا لباسِ جینِ چین چینی خریدیم براشون و رفتیم خونه مادرشوهرم و تولد رو گرفتیم... پدر بزرگ مادربزرگ همسر هم بودند و چقدر خوب بود. بچه‌ها خوشحال شدند :)


آخرِ اون هفته، همسر جان "عمو" شد. یعنی چند ماهِ دیگه عمو میشه. چقدر خوشحال شدیم همه‌مون. داشتیم می‌پوکیدیم از غصه‌ها. چقدر به اون خبرِ خوش احتیاج داشتیم. دوباره کیک خریدیم و بردیم خونه مادرشوهرم :)


امروز ۲۵ خرداد هست و سالگرد عروسی‌مونه‌. نسیم‌جانم هم داره میره بیمارستان که دوست جانِ لیلاجانم رو به دنیا بیاره. خیلی خوشحالم و نگرانم. دعا کنید براش...
حالا چندین ساله پیاپی هست که مناسبتِ ۲۵ خرداد به دلایل مختلف یادمون میره... اصلا یادم نمیاد کی یادمون بوده :)


یادتونه اوایل، آقای رئیسی هر هفته می‌رفت سفرِ استانی؟ بعد از چند وقت حضرت آقا منع‌شون کردند. گفتند هر هفته نرید؟ به استادِ جان گفتم من فکر می‌کنم دلیلش این بوده که هر هفته در سفر بودن باعث میشه اون به خانواده رئیس جمهور و بقیه مسئولان فشار بیاد. چون آخر هفته مالِ خانواده است. اما ایشون تحلیلشون این بود که چون هر هفته سفر استانی، انتظارات و توقعات مردم رو زیاد می‌کنه و متعاقبا چون کار کارشناسی صورت نگرفته برای سفر، کار جدی‌ای انجام نمیشه و مردم ناامید میشن و از جبهه انقلاب به سمت جبهه مخالف متمایل میشن.
من هم تحلیلِ استادِ جان رو قبول داشتم ولی باز هم دلیل ایشون، دلیل من رو منتفی نمی‌کرد.
دیروز که عبدالملکی با اون وضعیت استعفا داد خیلی دپرس شدم. ضدحال اساسی بود. هم برای من هم برای همسر که کارش گره خورده بود با اون وزارت‌خونه و قبلا یه کاری رو استارت زده بود با اونا. نگرانِ پروژه همسر هم بودم.
حاشیه‌های این استعفا همش داره بهم میگه که خانواده... دلیل این استعفا خانواده بوده. وزیری که تا نصفه شب جلسه داره، خانواده‌ش می‌بُره و بعد هم خودش. انقلابی‌گری کیلو چند؟ کارهای ساده‌تری هم هست...
حالا امروز ۲۵ خرداده... من باید یه فکری کنم که نبُرم. دیشب همسر ساعت ۱۱ رفت بیرون برای کاراش و تا ۴ صبح هم نیومد، من بعد از خوابوندن بچه‌ها یادِ قرآن افتادم. خسته بودم چون شب قبل هم خودم تنهایی به بچه‌ها شام داده بودم و خوابونده بودمشون و اون روز خونه مامان رفته‌ بودم و ظرفم خالی بود. قرآنِ گوشیم رو باز کردم. سوره واقعه رو خوندم و حدید. چقدر آرامش داشت حدید... 

"دلم می‌خواد اگه همسرم انقلابی هست، منم مثل اون باشم. باید اینطور باشه‌. قبل از رفتنش نشسته بودم پشت میز و داشتم با گوشیم ور می‌رفتم. فهمیده بود دپرسم. هر شب که می‌خواد بره، دپرس میشم. اون روز که دپرس بودم، امیدم فقط به این بود که آخرِ شب می‌تونم باهاش چند کلمه صحبت کنم که امیدم ناامید شد و دپرس‌تر شدم. همسر رفت و آبِ طعم‌داری که درست کرده بودم با اسلایس‌های خیار و لیموترش رو آورد. نشست و یه لیوان برام پر کرد. گفتم اگه رفتی اون دنیا، منم صدا می‌زنی؟ گفت مگه قرارمون این نبود که با هم شهید بشیم؟"
حدید که تموم شد چشمام رفت.


صبح یه خواب آشفته ولی قشنگ دیدم. خوابِ یه آدمِ پر تلاش رو دیدم. بعد از یه سفرِ خسته کننده توی یه کافه دیدمش. بعدش رفتیم یه چیزی برای خودش خرید که به خودش انرژی بده. تند تند آشپزی می‌کرد و خونه رو تمیز می‌کرد. بهش گفتم چرا ماکارونی درست کردی؟ غذا زیاد داشتیم و همونا رو می‌خوردیم! گفتم حالا همین رو برات میذارم توی یه ظرف، پنیرپیتزا میریزم روش و فویل می‌کشم روش تا ببری خونتون. بغل کردیم همدیگه رو. لباساش هیچ بویی نمیداد. حتی بوی نرم‌کننده. ازش پرسیدم چطوری لباسات هیچ بویی نمیده؟ بهم گفت چطوری و دیدم چقدر مهربونه...


امشب برای سالگرد ازدواج‌مون شمع روشن می‌کنم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۳۵
صالحه

امروز وسط نماز ظهر، داشتم به مشکلات زندگی فکر می‌کردم. چپ چپ نگام نکنید. حضور قلب یعنی همین که مشکلاتت رو ببری پیش خدا دیگه! :))))
مدت‌ کوتاهی هست که یه ذره ناامید شدم. مصطفی نمی‌دونه چون توی خودم می‌ریزم. و این‌جا می‌نویسم. شمایی که می‌خونید اینجا رو انگار محرم‌ترید! عجب چیزیه این دنیا... چقدر نامرده که منو به شوهرم نامحرم کرده...
داشتم به این فکر می‌کردم که اگه زندگی به همین منوال ادامه پیدا کنه چقدر ناامیدکننده است. چقدر حال خراب‌کنه...
بعد یک آن انگار خدا به دلم انداخت که شایدم خیلی بهتر از حد تصورت شد!
راستی که هیچ بعید نیست... چنانکه تا کنون بوده. و تا باد چنین بادا.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۵۲
صالحه

خواب خیلی بهتر از چرخیدن توی فضای مجازیه و حرف زدن با کسی که آرومت کنه خیلی بهتر از خوابیدنه و من دیشب هیچکدوم از این دو اصل رو رعایت نکردم.
همه‌ی حالِ بدم توی پست قبلی ریخته شد. همه‌ی خستگی‌هام و کلافگی هام‌.
امروز صبح یه بار بیان مساله پایان‌نامه رو برای همسر خوندم. بچه‌ها رو بردم حمام. چند صفحه کتاب درسِ تاریخ تحولات رو خوندم. امتحان این درس آخرین امتحانه و قطع به یقین کمترین انرژی رو برای دادنش خواهم داد. یه ذره میوه خوردیم دور هم. توی آشپزخونه با همسر سناریوی حل مشکلی که دیروز دپرسم کرده بود رو چیدیم و بعدش ناهار خوردیم.
الان به ضرورت و اهمیت تحقیقم دارم فکر میکنم.
می‌خوام پا شم. برم دو رکعت نماز بخونم و به اصلاح و تکمیل پروپوزال بپردازم‌.
فقط خواستم این پست رو بذارم که پست قبلی رو بشوره و ببره...
شاید کامنت‌ها رو بتونم عصری جواب بدم...


پ.ن: کامنت‌ها رو همه رو جواب دادم. دو تا از کامنت‌ها به خاطر قطع شدن اینترنت وای‌فای موندند در لب‌تاپ تا بعد که نت وصل شد، ارسال بشن. ممنونم از صبوری‌تون.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۱۲
صالحه

یکی از سوال‌هایی که پایان‌نامه من قراره بهش جواب بده اینه چرا بچه مذهبی‌ها؛ بچه بسیجی‌ها، بچه حزب اللهی‌ها زیرِ پا لِه اند؟
پایان‌نامه‌ام خودِ خودِ منه و چندین و چند سوالی که لابه‌لای سوال اصلی و سوالات فرعی‌ش جواب میده، همون چیزایی هستند که چند سال هست که همه‌ی زندگی و دغدغه‌ام شده.

امروزی که گذشت و شد دیروز، رفتم سر وقتِ دفتر برنامه‌های کلانِ زندگیم. نگاه کردم به صفحه‌ای که سه خط درمیون نوشته بودم: ۹۶_ ۲۳ ساله. ۹۷_ ۲۴ ساله... من اینا رو تا ۳۶ سالگی ادامه داده بودم.
نگاه کردم به خطِ ۲۷ سالگی. پایین‌شون نوشته بودم که اونموقع فاطمه‌زهرا و خواهر برادرای احتمالیش چند ساله‌اند. باورم نمیشد... ۶ ماه از برنامه فرزند سوم جلوتر بودم و باورم نمی‌شد که برنامه علمی‌م اینقدر خوب جلو رفته باشه.
اما واقعا در مورد این سه سال آخر چی می‌تونم بگم؟
خیلی پر فشار بود. پیرم کرد. از ۹۸ تا امروز، هر سال به اندازه سه چهار سال بار و فشار داشته و من تکیدم.
نه... از روزی که ازدواج کردم... چقدر سخت شد..‌.
همه چیز سخت شد و روز به روز سخت‌تر و پیچیده‌تر شد.
چرا؟ امروز همون مشکلات روزهای اول ازدواج رو دارم با این تفاوت که اینقدر مشکلات زیاد‌تر شدند که وقت ندارم به تک‌تکشون فکر کنم. همین که نتونی روی تک تکِ مشکلات زوم کنی هم خودش موهبته، نه؟
و اینکه نتونی به کسی بگی هم خودش موهبته... حتما هست.
چون آخرین باری که به یکی از نزدیک‌ترین کسانم گفتم دردم رو، جز سرزنش نصیبم نشد. البته که مجردها سر سوزنی درک نمی‌کنند... توقع زیادی داشتم ازش.
گاهی آدم باید به خودش استراحت بده.
دلم می‌خواد چشمام رو ببندم و مثل آدام سندلر تو فیلم کلیک یه دکمه بزنم برم روز جلسه دفاع پایان‌نامه‌ام. از همه تشکر کنم‌. بعدش به خودم شش ماه استراحت بدم و لاک و هابز بخونم.
حتی الان انقدر حالم بده که دلم می‌خواست معتاد بودم. چیزی بود که عقلم رو زایل می‌کرد...


پ.ن: این پست رو باید دقیق‌تر مینوشتم اما هرگز این کار رو نمی‌کنم. جزییات زیادی داره چیزهایی که آزارم میده که ترجیح میدم هیچ وقت برای کسی تعریف نکنم. یه سری‌هاش رو بگم ریا میشه. یه سری‌هاش ابزار سرزنش و یه سری‌هاش کاملا قابل رفع هست.
به استثنای مطالب پایان‌نامه‌ام که بعدها در دسترس همه قرارش میدم. ان شاءالله.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۰۰
صالحه

بلاخره قلق مامان هم داره دستم میاد. دارم میفهمم چی خوشحالش می‌کنه...
چند روز پیش‌ها بابا رفته بود یه ماموریت چند روزه به سوییس. یکی دو روز اول آقاجان و مامان زهرا که اومده‌ بودند تهران، پیش مامان بودند و مامان تنها نبود. (البته بدون احتساب مهدی جون. چون باشه یا نباشه مامان تنهاست.) راستی چهارشنبه مامان یه آش دندونی پخت...
بعدش که آقاجان‌اینا هم برگشتند بروجرد، شنبه بود فکر کنم... رفته بودم دانشگاه و خسته بودم. ولی شب زنگ زدم به مامان گفتم بیاد خونمون. مامان گفت روزه‌است و بهانه آورد که ماشین ندارم. خلاصه اصرار کردم و قبول کرد. نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت رضا داداشم داره از قم با خانم بچه‌هاش برمیگرده و ای‌کاش دعوتشون کنی.
من خیلی خسته بودم. بچه‌ها خیلی اذیتم کرده بودند و حتی از دعوت کردن مامان هم بگی‌نگی پشیمون شده بودم چون نایِ پذیرایی نداشتم اما قبول کردم. یه ذره به غذا اضافه کردم و اومدند.
علاوه بر اینکه زن‌داداشم خیلی خوشحال شد و من واقعا حس خوبی گرفتم از اومدنشون، مامانم روز بعد و بعدترش مدام ازم تشکر می‌کرد. فهمیدم برای مامان رابطه من با داداشام خیلی مهمه... و این قلقِ مامانه.
دوشنبه بود که رفتم دانشگاه و روند پروپوزالم انقدر به آسانی و سرعت داره میره جلو که یقین کردم خدا می‌خواد اینطور بشه...
استادِ جان به جایِ برگزاری کلاس، به خاطرِ نیومدنِ همکلاسیم، (کلا دو نفر هستیم که این واحد درسی رو داریم) جلسه رو تبدیل کردند به جلسه خصوصی برای من. البته یک مستمع آزاد هم داریم که یک خانمی هستند و بودنشون باعث میشه من احساس آرامش کنم و جوّ مناسب‌تری از هر حیث ایجاد بشه.
دوشنبه قبل هم همین اتفاق به شکل دیگه‌ای افتاد. اون روز صبح بیست دقیقه‌ای زودتر وارد دانشکده شدم. نوای زیارت عاشورا از نمازخانه می‌اومد. نمازخانه‌ کوچکه. همون مکان کوچک تا نزدیک در ورودیش پر بود از پرسنل دانشکده. ولی دلم نیومد از پله‌ها بالا برم. ایستادم روی پله‌ی اول و لعن و سلام آخر رو با اون جمع همراه شدم. گوشه چشمی تر کردم و یک دل سبک کردم و وقتی به سجده رفتند، از پله‌ها بالا رفتم.
کلاسِ استادِ جان که تموم شد، تا کلاس بعدی فقط نیم ساعت وقت داشتیم اما استاد بعدی نیومدند و حدود یک ساعت استاد نکاتی رو بهم گفتند که یک سال هم فکر می‌کردم به مغزم خطور نمی‌کرد.
توی کامنت‌های پست قبل، پیچک خانم ازم پرسید واقعا با درس خوندن حالم خوب میشه یا امتیازات بعدش رو می‌خوام؟
خیلی به این سوال فکر کردم. جواب این سوال حکم مرگ و زندگی رو برام داشت. میدونید چرا؟ چون اگر برای سیراب کردن یک تشنگی درونی و حقیقی به سمت درس خواندن رفته باشم، احتمال اینکه بتونم عملم رو خالص کنم و عاقبت به خیر بشم هست. اما اگر ترس از آینده مالی خودم و خانواده‌م و شغل آینده و ... من رو به این سمت کشونده باشه... بدا به حالم.
خیلی دلم می‌خواست با خودم صادق باشم. سعی کردم محاسبه کنم ببینم با خودم چند چندم. تلاش کردم نیتم رو پاک کنم. میدونید آخه، دروغ چرا... این چند وقت، اوجِ فشارهای مالی و اقتصادی روی ما بوده و هست. شرایط به شدت ناپایداری و بی‌ثباتی داریم. حتی هفته‌های اخیر به خاطر مسائل مالی، کتاب به دست گرفتن برام سخت شده بود اما بازم امیدم به خدا بوده و هست.
برای همین یه روزایی بود که به خودم می‌گفتم مهمه که زودتر درسم تموم بشه، مهمه که زود دکتری بگیرم؛ استاد دانشگاه بشم، حقوق بگیرم و بتونیم یه زندگی درخوری داشته باشیم اما بذارید از خودم تعریف کنم... باهوش‌تر از این‌ حرفام. میدونم که حساب و کتاب ما آدما یه چیزه و مالِ خدا یه چیز دیگه.
من بنا نداشتم که کارشناسی ارشدم زود تموم بشه اما استادِ جان تخمینی که زدند، حتی من رو می‌ترسونه. خیلی خیلی زود... این یعنی خیلی زودتر از حد تصورم می‌تونم در دوره دکتری شرکت کنم و فاتحه...
همین که متوجه شدم دستِ خدا به میدان آمده تا کارِ من راحت بشه، من رو متوجه این نکته کرد که برای بهبود وضعیت خانواده‌م لازم نیست من شاغل بشم و چه و چه.
مثل دوران کودکی و نوجوانی بی‌دغدغه می‌تونم درس بخونم به عشقِ درس. به عشقِ خودِ علم. روزهایی رو به خاطر میارم که از درس فاصله گرفته بودم و تشنگی و عطشم رو هیچ چیز برطرف نمی‌کرد. من در طولِ زندگیِ ۲۷ ساله‌ام انقدر خوشبخت بوده‌ام که همزمان هم درس خواندم، هم ازدواج کردم. هم درس خواندم هم آشپزی یاد گرفتم. هم درس خواندم هم فرزنددار شدم. هم خانه‌دار بودم هم استاد دیدم. هم همه چیز بود و من دانشگاه رفتم...
من خیلی خوشبخت بودم و هستم و با وجود روزهای سختی که می‌گذرانیم، احساس می‌کنم اگر از دانشگاه رفتنِ من، تنها بهره‌ام فقط بودن در محضرِ استادِ جان بوده، کافی است.
خدا را شکر.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۲۸
صالحه

من یه چیزی رو توضیح بدم، فکر کنم اصلا خوب منتقل نشده. انگار می‌خواستم از پذیرش خودم بگم ولی رفته تو فضای غر:
اول:

اینکه درس خوندنِ من، اولویت زندگیِ مادرم باشه اصلا بی‌معناست... من همچین چیزی نگفتم و چنین چیزی رو هم نمی‌خوام و حتی درس خوندن، اولویت زندگی خودمم نیست! درس می‌خونم و دانشگاه میرم چون باعث رشدم میشه و شدیدا حالم رو خوب می‌کنه.
اما اینکه درس خوندنِ دخترِ مادرم؛ یعنی من، یک چیز ارزشمند باشه، ارزش باشه، مثل مادر بودن، قابل احترام باشه، انتظار بی‌جایی نیست.
چون علم برای من معنی مدرک رو نمیده و چون خانواده‌ی من خودش این ارزش رو برام ایجاد کرده. اتفاقا اون چیزی که تا قبل از سال ۹۰ ارزشش منتقل نشده بوده، ارزش ازدواج و تشکیل خانواده و فرزنددار شدن بوده!
اما یه چیزی رو دوستان مطرح کردند و اون اینه که چرا باید مادرم به نیاز من اولویت بده در حالی که من خودم به نیاز دخترام اولویت ندادم؟!
مادرِ من ۲۷ سالش که بود:
لیسانسش رو گرفته بود و توی شهری دور از خانواده‌ش کار می‌کرد و تازه داشت ازدواج می‌کرد. بعدش هم رفت سرِ کار و ما رو گذاشت مهد کودک چون چاره‌ای نداشتن.
من الان ۲۷ سالم هست:
سه تا بچه دارم و دارم کارشناسی ارشد می‌خونم و بچه‌ها رو پدرشون نگه‌میداره و اگر مجبور بشیم گزینه بعدی مادرم و بعدش مادرش هست. چون چاره‌ای نداریم و امکانِ ما فعلا همین‌هاست.
دوم:
درس خوندن و ایجاد مقدمات تحصیلات عالیه، یه سنی داره؛ یه دورانی داره؛ شور و اشتیاق به تحصیل و ... همیشگی نیست. اصطلاحا یه تبی داره.
توانِ انسان، جسمی و روحی و روانی و تمرکز و استقامت انسان همیشگی نیست.
ضمن اینکه مثلا بعضی محدودیت‌ها مثلِ سنِ پذیرش دانشجو در رشته‌ی من وجود داره. یعنی اینکه نمی‌تونستم ادامه تحصیلم رو به تاخیر بندازم.
از همه مهم‌تر اینکه انسان‌ها با هم فرق دارند. من با مادرِ ۲۷ ساله‌ام در گرایش‌ها، نیازها و اشتیاق‌ها و استعدادها یکی نیستم. پس نه مادرم باید خودش رو با من مقایسه کنه و نه برعکس. نه من باید خودم رو دخترم مقایسه کنم و نه دخترم خودش رو با من.
سوم:
هر چیزی یه سنی داره.
ازدواج معمولا دهه سوم زندگی آدما رخ میده. (تازه مادرم من رو ۱۷ سالگی شوهر داد)
باروری زنان دهه سوم و چهارم زندگیشون امکان پذیره.
حدود سنین ۲۰ تا ۳۰ الی ۴۰ سال هم، اگر درس نخونی و استاد نبینی، از دست میره.
مادرِ من دهه سوم زندگیش رو به درس گذروند و به خودش این حق رو داد که طبق معیارهای زن سنتی رفتار نکنه. در حالی که خواهراش همه سنتی ازدواج کردند و بچه دار شدند و ادامه تحصیل ندادند، برعکسشون رفتار کرد.
من ارزش‌های زندگیم رو کنار نذاشتم و طبق ارزش‌ها سعی کردم همه چیز رو با هم جلو ببرم.
چهارم:
ما الان در چه شرایطی داریم زیست می‌کنیم؟ در چه نقطه‌ای از تاریخ هستیم؟ چه تکالیف و مسئولیت‌هایی بر دوشِ ماست؟
اگر فرزند آوری و مساله جمعیت، یک تکلیف ملی و دینی و انقلابی محسوب میشه، چه کسانی باید بارِ این مسئولیت رو به دوش بکشند؟ آیا فقط زن؟ آیا به تنهایی باید دوران بارداری و مساله زایمان و شیردهی رو مدیریت کنه؟ آیا همسرش، آیا کسانی که ادعای پیروی از امر ولایت دارند نباید در این مسیر همراهی‌ش کنند؟
پنجم:
مگه فرزند باید اولویت زندگیم باشه؟ هیچ وقت فرزندم اولویت زندگیم نبوده چون نمیشه! چون سه تا فرزند دارم و کدوم رو بذارم توی اولویت؟ اگه کسی رو بخوام تو اولویت بذارم اون همسرمه.
اون چیزی که واقعا در اولویت منه، بعد از ارزش‌های معنوی و ماموریت‌های دینی، خانواده‌م هست که اینا رو در طول هم می‌‌بینم. نه در عرضِ هم.
ششم:
بچه‌ها هرچقدر کوچکترند، مسائلشون ساده تره. همین الان اونقدر که فاطمه‌زهرا از نبودن من آسیب می‌بینه چه بسا از اون دوتای دیگه بیشتر باشه.
بنابراین ترجیحم اینه که تا زمانی‌که بچه‌هام کوچکترند، درسم تموم بشه و حتی شاغل بشم و بتونم از امکانات بیشتری که در گرو داشتن پول هست، استفاده کنم: مثل پرستار و مهد‌کودک و مدرسه خوب برای بچه‌هام.
هفتم:
وقتی منم مثل مادرم به دهه ششم زندگیم رسیدم و دخترانم به دوران فرزندآوریشون، من دیگه باید به ثبات رسیده باشم طبیعتا. نه اینکه در دورانِ آزمون خطا باشم‌. اون زمان امکان‌هایی باید ایجاد کنم برای حمایت از فرزندانم. اینکه حمایت من از فرزندانم چه شکلی داشته باشه و در چه قالبی باشه، طبیعتا از الان نمی‌تونم بگم چیه و اقتضائات زمان و مکان و سایر شرایط تعیین کننده‌های مهمی هستند. چه بسا حتی شرایطشون طوری باشه که خیلی هم نیاز به کمک من نداشته باشند چون هر کدوم‌شون حداقل دوتا خواهر دارند الحمدلله.
خب دیگه... بسه. چقدر حرف زدم :|
فقط آخرش اینو بگم که هرکس بره در زمین جنگ و مبارزه، کارش سخت میشه و من فقط با غر زدن اجرِ خودم رو ضایع می‌کنم. وگرنه مادر و پدرم و مادر‌شوهر و پدرشوهرم دارن تلاش خودشون رو می‌کنند. مسیر من انتخابِ اونا نبوده و طبعا آمادگی مواجهه با ساده‌ترین و چه بسا سخت‌ترین دردسرهاش مثل بچه‌داری رو ندارند.
ای کاش من هم قدرِ اونا رو بیشتر می‌دونستم...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۶
صالحه

امروز یک شنبه بود و من طبق معمول از صبح باید میرفتم دانشگاه تا ساعت ۱ عصر. ساعت ۱۱ صبح هم همسر باید میرفت جایی. یه جایی که هیچ کاریش نمیشد کرد...
در این شرایط چالش ما واضحه که چیه: نگه‌داشتن بچه‌ها و مخصوصا لیلا...
بچه‌ها رو همسر گذاشت خونه مادرشوهرم. وقتی مستاصل میشیم تنها گزینه‌مونه.
این بار دومی هست که اینطوری شدیم چون مامانِ من یک‌شنبه‌ها کلاس داره. کلاسی که خودش تدریس میکنه.
اینا رو نوشتم که بگم دیگه پذیرفتم که مامانم براش کلاسِ خودش توی اولویته. که حاضر نیست روز کلاسش رو به خاطر من جابه‌جا کنه و راحتی دوستاش براش در اولویته.
پذیرفتم که برای مامانم، تحصیلات تکمیلیِ من اصلا ارزش نیست. اصلا اولویت نیست. حتی یه مانعه...
اینم فهمیدم که توقع من از مامانم زیاد بوده. این که همین الان که دارم اینا رو مینویسم فکر میکنم باید اون پیش بچه‌ها می‌اومد. این که فکر میکنم باید من رو در اولویت میذاشت...
هنوز خیلی مونده که بتونم بهش حق بدم اما حداقل الان آرومم و اینا آزارم نمیده.
شاید چون همسر پشتمه و البته خودمم پذیرفتم و کنار اومدم.
این که میگم درس خوندن من برای مامان ارزش نیست شاید اغراق به نظر بیاد. اما خب...
همین چند روز پیش داشت با تازیانه‌های کلمات نوازشم میداد که چرا به فکر برادر کوچیکم نیستم. میگفت تو که دیگه داری استاد میشی، انقلاب اسلامی میخونی و ‌چه و چه، اگه درس نمی‌خوندی (بیشتر میتونستی به داداشت برسی)... گفتم مامان این "اگه" رو در مورد همه چیز میتونی بگی: اگه بچه‌ی سوم رو به دنیا نمی‌آوردی، اگه دومی رو نمی‌آوردی، اگه بچه‌دار نمی‌شدی، اگه ازدواج نمی‌کردی، اگه حوزه نمی‌رفتی...
گفت راست میگی‌. منظورم اینه که تو که اینقدر توانایی‌هات بالاست.
چی میخواد از من مامان؟
نمیدونم.
مامان فکر میکنه درس برای من یعنی مدرک.
نمیدونه درس و مشق و کتاب، عشقمه، غذای روحمه.


وقتی دانشگاه میرم، تقریبا وضعیت لیلا به هم میریزه. نه همسر بهش رسیدگی می‌کنه؛ نه مامان، نه مادرشوهرم. فقط دلم برای لیلا می‌سوزه. شاید اگر بهم مرخصی میدادند اینطوری نمیشد ولی در هر حال الخیر فی ما وقع.
پ.ن: بچه‌ها ساعت یک و نیم اومدند خونه و فهمیدم اگر اینکه مادرشوهرم می‌خواسته به لیلای ۸ ماهه کرانچی بده رو فاکتور بگیریم، لااقل لیلا دو وعده غذا خورده بود. زینب بیچاره از صبح یک‌بار هم تعویض نشده بود...
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۴
صالحه