کامنتها رو به زودی جواب میدم.... همه رو. ببخشید.
بلاخره قلق مامان هم داره دستم میاد. دارم میفهمم چی خوشحالش میکنه...
چند روز پیشها بابا رفته بود یه ماموریت چند روزه به سوییس. یکی دو روز اول آقاجان و مامان زهرا که اومده بودند تهران، پیش مامان بودند و مامان تنها نبود. (البته بدون احتساب مهدی جون. چون باشه یا نباشه مامان تنهاست.) راستی چهارشنبه مامان یه آش دندونی پخت...
بعدش که آقاجاناینا هم برگشتند بروجرد، شنبه بود فکر کنم... رفته بودم دانشگاه و خسته بودم. ولی شب زنگ زدم به مامان گفتم بیاد خونمون. مامان گفت روزهاست و بهانه آورد که ماشین ندارم. خلاصه اصرار کردم و قبول کرد. نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت رضا داداشم داره از قم با خانم بچههاش برمیگرده و ایکاش دعوتشون کنی.
من خیلی خسته بودم. بچهها خیلی اذیتم کرده بودند و حتی از دعوت کردن مامان هم بگینگی پشیمون شده بودم چون نایِ پذیرایی نداشتم اما قبول کردم. یه ذره به غذا اضافه کردم و اومدند.
علاوه بر اینکه زنداداشم خیلی خوشحال شد و من واقعا حس خوبی گرفتم از اومدنشون، مامانم روز بعد و بعدترش مدام ازم تشکر میکرد. فهمیدم برای مامان رابطه من با داداشام خیلی مهمه... و این قلقِ مامانه.
دوشنبه بود که رفتم دانشگاه و روند پروپوزالم انقدر به آسانی و سرعت داره میره جلو که یقین کردم خدا میخواد اینطور بشه...
استادِ جان به جایِ برگزاری کلاس، به خاطرِ نیومدنِ همکلاسیم، (کلا دو نفر هستیم که این واحد درسی رو داریم) جلسه رو تبدیل کردند به جلسه خصوصی برای من. البته یک مستمع آزاد هم داریم که یک خانمی هستند و بودنشون باعث میشه من احساس آرامش کنم و جوّ مناسبتری از هر حیث ایجاد بشه.
دوشنبه قبل هم همین اتفاق به شکل دیگهای افتاد. اون روز صبح بیست دقیقهای زودتر وارد دانشکده شدم. نوای زیارت عاشورا از نمازخانه میاومد. نمازخانه کوچکه. همون مکان کوچک تا نزدیک در ورودیش پر بود از پرسنل دانشکده. ولی دلم نیومد از پلهها بالا برم. ایستادم روی پلهی اول و لعن و سلام آخر رو با اون جمع همراه شدم. گوشه چشمی تر کردم و یک دل سبک کردم و وقتی به سجده رفتند، از پلهها بالا رفتم.
کلاسِ استادِ جان که تموم شد، تا کلاس بعدی فقط نیم ساعت وقت داشتیم اما استاد بعدی نیومدند و حدود یک ساعت استاد نکاتی رو بهم گفتند که یک سال هم فکر میکردم به مغزم خطور نمیکرد.
توی کامنتهای پست قبل، پیچک خانم ازم پرسید واقعا با درس خوندن حالم خوب میشه یا امتیازات بعدش رو میخوام؟
خیلی به این سوال فکر کردم. جواب این سوال حکم مرگ و زندگی رو برام داشت. میدونید چرا؟ چون اگر برای سیراب کردن یک تشنگی درونی و حقیقی به سمت درس خواندن رفته باشم، احتمال اینکه بتونم عملم رو خالص کنم و عاقبت به خیر بشم هست. اما اگر ترس از آینده مالی خودم و خانوادهم و شغل آینده و ... من رو به این سمت کشونده باشه... بدا به حالم.
خیلی دلم میخواست با خودم صادق باشم. سعی کردم محاسبه کنم ببینم با خودم چند چندم. تلاش کردم نیتم رو پاک کنم. میدونید آخه، دروغ چرا... این چند وقت، اوجِ فشارهای مالی و اقتصادی روی ما بوده و هست. شرایط به شدت ناپایداری و بیثباتی داریم. حتی هفتههای اخیر به خاطر مسائل مالی، کتاب به دست گرفتن برام سخت شده بود اما بازم امیدم به خدا بوده و هست.
برای همین یه روزایی بود که به خودم میگفتم مهمه که زودتر درسم تموم بشه، مهمه که زود دکتری بگیرم؛ استاد دانشگاه بشم، حقوق بگیرم و بتونیم یه زندگی درخوری داشته باشیم اما بذارید از خودم تعریف کنم... باهوشتر از این حرفام. میدونم که حساب و کتاب ما آدما یه چیزه و مالِ خدا یه چیز دیگه.
من بنا نداشتم که کارشناسی ارشدم زود تموم بشه اما استادِ جان تخمینی که زدند، حتی من رو میترسونه. خیلی خیلی زود... این یعنی خیلی زودتر از حد تصورم میتونم در دوره دکتری شرکت کنم و فاتحه...
همین که متوجه شدم دستِ خدا به میدان آمده تا کارِ من راحت بشه، من رو متوجه این نکته کرد که برای بهبود وضعیت خانوادهم لازم نیست من شاغل بشم و چه و چه.
مثل دوران کودکی و نوجوانی بیدغدغه میتونم درس بخونم به عشقِ درس. به عشقِ خودِ علم. روزهایی رو به خاطر میارم که از درس فاصله گرفته بودم و تشنگی و عطشم رو هیچ چیز برطرف نمیکرد. من در طولِ زندگیِ ۲۷ سالهام انقدر خوشبخت بودهام که همزمان هم درس خواندم، هم ازدواج کردم. هم درس خواندم هم آشپزی یاد گرفتم. هم درس خواندم هم فرزنددار شدم. هم خانهدار بودم هم استاد دیدم. هم همه چیز بود و من دانشگاه رفتم...
من خیلی خوشبخت بودم و هستم و با وجود روزهای سختی که میگذرانیم، احساس میکنم اگر از دانشگاه رفتنِ من، تنها بهرهام فقط بودن در محضرِ استادِ جان بوده، کافی است.
خدا را شکر.
مامانت چه پسردوسته!😉
در مورد درس خوندن بعدا برات مینویسم اما این که خودت فهمیدی از هیچی عقب نیستی، خیلی خوبه.
هرچی میتونی با خودت بیشتر صادق باش.