وی بعد از مدتها مهمانی گرفت!
شب پنجشنبه و ظهر جمعه، در دو نوبت؛ برای لیلا تولد گرفتیم. یه بار با حضور خانواده من. و یه بار با حضور خانواده همسر.
میخواستیم یکی باشه ولی نشد چون زمان آزاد خانوادههامون، با هم جفت و جور نمیشد.
ضمن اینکه مدت طولانیای بود خانواده همسرم رو دعوت نکرده بودیم! (شاید ۹ ماه پیش بود!) مهمونی ظهر برای خانواده همسرم بود و من ظهر تا بعدازظهر برای مهمونی گرفتن رو خیلی دوست دارم چون خونه زود به سامان میرسه و خستگی هم برای شب نمیمونه. تازه خوششانس بودیم که برقها هم نرفت.
حرف از اردو جهادی شد. من گفتم: "چرا میگی؟ من که نمیام! خودت برو."
همسر هم جلوی مامانشاینا و داداششاینا گفت: "من اردو جهادی نرم؛ سگ میشم... :) ولی اگه اردو جهادی تنهایی برم، سگتر میشم :))"
واقعا تصمیمم بر نرفتن بود. ولی حالا کمی که از اون ماجرایِ شوکهکننده بعد از آخرین امتحان دانشگاه، گذشته، فهمیدم من خیلی در فضای اقدام سریع سِیر میکنم و حل اون مساله زمانبر هست. حالا زمانش نرسیده...
بنابراین فرضیه فشار کاریِ خانوادگی در روزهای آتی منتفی شد.
اما
امروز بعد از رفتن مهمونها، به خونه نگاه کردم.
به تابش ملایم آفتاب عصر از پنجره بزرگ آشپزخونه.
بادکنکهای چسبیده به آرکهای گچی و زیر چراغ سقفیها...
خونهی آروم و ناز.
خستگیای که میشد با یه چرت عصرگاهی در کرد.
و لباسها که همهشون شسته شده و اتو شده بودند.
و گرچه روی قفسههای کتابخونه پر از گرد و غبار بود.
و جزئیاتی که هنوز نیاز به تمیزکاری داشتند... و البته نشون میداد در این خونه آدمهای زنده زندگی میکنند...
و من باید با کمالگراییهای احمقانهام مبارزه کنم...
وقتی ساعت ۱۸ و ۳۰ دقیقه، چای عصر رو ریختم که با همسر بخوریم، از نوجوانیهامون گفتیم. اینکه هر دوی ما وقتی نوجوان بودیم سعی میکردیم نگاهمون رو خیلی کنترل کنیم، برام جالب بود.
بعد ازش پرسیدم: اگر اون زمانها من رو میدیدی، ازم خوشت میاومد؟
برام گفت که یه دختری بود هم محلهایشون. چهرهاش شبیه من... و از سیزده سالگی در تصورش یکی شبیه من بوده! :))
بعد بحث رفت در مورد یه چیز دیگه...
درس خوندن: موهبتی که ازش محروم نشدم، در حالی که میتونست شرایطم بهم اجازه تحصیل رو نده...
و بعد یادم افتاد که نعمتهای زندگیم، از برکت توسل به امام جواد علیه السلام در زندگیم جاری شده...
تلنگر بود. اینکه چقدر بهم عطا کردند! و بعد من میخوام از سادهترین مسئولیتهای سازندگی فرار کنم!
باید میرفتم اردو جهادی رو.
به پاسِ خوشبختیای که خدا بهم داده...
این خونه و خانواده و خانوادههامون و تمام لذتهای زندگیم...
که یاد بگیرم اینا همش بهانه بوده که من رود باشم، راکد نباشم.
که یادم نره نباید دل ببندم به خیلی از این لذتها...
که بفهمم ایبسا، طعمِ این لحظههای ساده، بیجهت زیر زبونم مزه نمیده...
قبل مهمانی استرس و اضطراب و بدو بدو
حین مهمانی و بعد مهمانی حال خوب و سر زندگی
این حس منه
خصوصا که تولدی هم در کار باشه