صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

از چهارشنبه شب تا پنج‌شنبه بعدازظهر، رفتیم یک اردوی کوتاه به دماوند. مزه این اردو رو اگه بخوام بگم چطوری بود، میگم‌ شبیه یک کیک شکلاتی خیلی تلخ بود. هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم. فشار مسئولیت برای مصطفی، اخلاقش رو تغییر داده بود. رفتارهاش روی مغزم سمباده می‌کشید. از طرف دیگه، مسئولیت بچه‌ها و ناامنی نرده‌های محل اسکان، تایم فشرده خواب، سر و صدای زیاد، وابستگی زینب به من و ... باعث شده بود هیچ خلوتی نداشته باشم. از صبح تا شب فرصت نمی‌کردم به گوشی‌ام دست بزنم و تماس‌های بی‌پاسخ رو جواب بدم. البته مصاحبت‌های لذت‌بخشی با دوستان داشتم و تنها سرگرمی‌ای که باعث شد حالم بهتر بشه، تپانچه بادی‌ها بود و دنیای تیراندازی.
رفتنی با اسنپ رفتیم (!) برگشتنی با دوستان برگشتیم و توی ماشین، خاتون و قوماندان به دست گرفتم و ساعتی به دنیای دیگری رفتم برای پیدا کردن آرامش. اینکه ماشین نداریم فشار روانی خاصی بهم وارد می‌کنه. نیاز دارم به وضعیت خودم فکر نکنم. دیگه این‌که دو روز آخر هفته نتونستم یک کلمه برای پایان‌نامه بنویسم بازم حالم رو بد می‌کرد. دلخوش بودم به این‌که شنبه و دوشنبه و چهارشنبه مامان بهم قول مساعدت داده و یک شنبه و سه شنبه رو هم همسر تقبل کرده برای نگهداری بچه‌ها.
امروز صبح زنگ زدم به گوشی مامان، زنگ زدم به خونه. هیچ کدوم رو برنداشت. همسر گفت: "مامانت اون شب گفت که شنبه تا ۱۱ نیست. احتمالا الان‌ها میاد. بیا بریم. کلید داری؟"
اسنپ گرفتیم تا اون‌جا و وقتی رسیدیم، من کلید انداختم. همزمان همسر زنگ آیفون رو هم زد. بیز بیز، در باز شد. مامان گرم استقبال کرد. از همسر که خداحافظی کردم و در بسته شد، چند ثانیه بعد پرسیدم که مامان برم کتابخونه؟ مامان گفت: "می‌خواستم پیام بدم و زنگ بزنم که امروز نیایید چون کلاس دارم."
_خب چرا نگفتی؟
_باید میدادم ولی پیام ندادم دیگه.
_چرا تلفن‌های من رو جواب ندادی؟
_وقتی جواب نمیدم یعنی نیستم دیگه. حالا هم می‌تونی همین‌جا بمونی و درس بخونی.
_نمی‌تونم مامان.
_من کلاس دارم تا ساعت ۵. می‌خواستم بگم نیایید. اشتباه کردم.
_خب پس ما برگردیم؟
_آره خب. الانم دیر نشده. برگردید.
گیج شدم. نمی‌فهمیدم چرا با من این‌کار رو می‌کنه. مگه خودش قول نداده بود؟ چرا تلفن‌هام رو جواب نداده بود‌؟ تلافی تماس‌های بی‌پاسخش توی اردو رو سرم درآورده بود؟ مگه اونم بروجرد نرفته بود؟ یعنی از کی اخلاقش با من تغییر کرده؟ از وقتی کولرمون درست شده؟ یا از ماجراهای فردای اون مهمونی کذایی ‌که باعث شد فرداش من از یه نفر پیشش گله کنم؟ بعدش بازم باهام خوب بود که! گیج شدم.
اسنپ گرفتم. به همسر پیام دادم: "من برگشتم خونه."
خداحافظی کردم و با بچه‌ها و کیف سنگینم که لب‌تاپ و کتاب پرش کرده بود زدم بیرون. تو محوطه همسر رو دیدم. باهامون سوار اسنپ شد و تا خونه اومد. توی ماشین با چشم‌های بسته اشک می‌ریختم.
دلم می‌خواد کسی بیاد بهم بگه: "تو داری خلاف شرع می‌کنی! تو حق نداری پایان‌نامه بنویسی چون یک کارِ گناه‌آلود هست!" این حالت من رو یادِ داستان خضر و موسی علیهما السلام می‌اندازه. بعضی از چیزها هست که انسان با این ادبیات شرعی و غیر شرعی ازشون سر در نمیاره :)
برگشتم خونه. لباس‌ها رو انداختم لباسشویی. خونه رو مرتب کردم. لباس‌های شسته شده رو از بند جمع‌ کردم. شروع کردم به درست کردن ناهار.
بلاخره مامان پیام داد: "سلام صالحه جان واقعا ببخشید امروز جلسه آخر بود نمیشد بی خیالش بشم واقعا ببخشید گلبرگم از ساعت ۵ به بعد هر جور که صلاح میدونی حاضرم بچه ها را مراقب باشم  به کارت برسی."
هزار و یک جواب توی دلم به پیامش دادم.
مثلا: "می‌شد همین پیام رو صبح بدی تا با بچه‌ها و کیف و ... تو این گرما پا نشم بیام اونجا."
یا مثلا: "من هرجور شده، این پایان‌نامه رو می‌نویسم مامان. چه کمک کنی چه کمک نکنی."
اما آخرش نوشتم: "سلام مامانی. من عصرها خسته‌ام و دیگه کارآیی ندارم و نمیام. ممنونم که به فکرم هستی💕"
دوباره گفت: "انشاءالله فردا بیایید."
زیر گوشم، جمله‌های مامان و بابا در اون شبی که مامان قول حمایت داد، تکرار میشه. بابا گفت: "ما (نظام) اشتباه کردیم که دخترها رو به سمت درس‌خوندن سوق دادیم و تشویق کردیم." مامان گفت: "تو ناشکری و نعمت‌های زندگی‌ات رو نمی‌بینی."
من به بابا گفتم: "ما باید هم به ازدواج و هم به درس خوندن تشویق می‌کردیم.‌ یکی دیگری رو نفی نمی‌کنه."
به مامان گفتم: "من فقط در حال کشیدن زهِ کمانم هستم و روی هدف متمرکز هستم.‌ ناشکر نیستم."
کاش کمکم می‌کردند...
اگر مرد بودم؛ هیچ کدوم از این داستان‌ها رو نداشتم. صبح‌ها سبکبار می‌رفتم کتابخانه. عصر برمی‌گشتم. یک هفته‌ای تمام میشد. اما حالا مثل یک چانه نان هستم. با هربار زایمان انگار زیر وردنه له می‌شوم. پهن می‌شوم. فضای زیادی را اشغال می‌کنم. همیشه باید به فکر توابعم باشم. نازک می‌شوم. باید مراقب باشم پاره نشوم. زیر گرما سریع پخته می‌شوم. شکننده می‌شوم. می‌شکنم. درد می‌کشم. کاش می‌شد پخش و پلا نشوم. ریز ریز نشوم. دورریز نداشته باشم.
من هنوز هم ناامید نمیشم. انقدر به خودم افتخار می‌کنم. اگر هزار روز، هر هزار روز، برام این اتفاق بیافته، بازم ادامه میدم. بازم منتظر فرصتی می‌مونم که کارهام رو تموم کنم. حتی اگر به دفاع شهریور نرسم، مهر دفاع می‌کنم. کنکور دکتری میدم و زبان انگلیسی رو بالا می‌زنم و به راحتی قبول میشم. تمام تلاشم رو می‌کنم. این رو به خودم مدیونم.


پ.ن: یادم رفت بگم که تو اردو دماوند بعد حدود ۱۰ _ ۱۵ سال شطرنج بازی کردم و دو دست بردم و یه دست باختم. به نسیم میگم بیا مسترکلس مقدماتی شطرنج احسان‌قائم‌مقامی رو از شگرد دات نت بخریم و خودمون و دخترا بزنیم تو کارش. فی‌الجمله قبول کرده. باید ماه آینده براش پول کنار بذاریم.
۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳ ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۲۳
صالحه

گرچه این روزها وضعیتِ خانه‌ی من تعریفی نیست اما فردا شکل امروز نیست. باید به خودم مدام یادآوری کنم که من از بچگی مرتب و منظم بودم و نظم، فاکتوری ذاتی در خونم هست. ضمنا خیلی هم کدبانو هستم! فقط کافیه بچه‌ها یه کم بزرگتر بشن.
یادش به خیر. عید فطرِ اردیبهشت ۱۴۰۰ بود. سر لیلا باردار بودم. دورهمی عصرانه فک و فامیل بود تو پارک ولایت. بارون گرفت ولی موندیم تا قطع شد. بعد یک سری از فامیل تصمیم گرفتند برن شاه عبدالعظیم. مامان اصرار کرد که همه رو شام دعوت کن خونه‌تون. منم کردم. سریع رفتیم خرید کردیم و مشغول شام درست کردن شدم. مهمون‌ها زود رسیدند چون اصلا نرفتند زیارت. وقتی رسیدند همه‌اش با تعجب می‌گفتند چقدر خونه‌ات مرتبه! یادش به خیر، اون روزها همیشه خونه‌ام مرتب بود. آخه یک خانه‌دار تمام‌وقت بودم...
اما حالا خونه‌ام هیچ‌وقت جمع نمیشه. حتی دیشب که مهمون داشتم، تا دقیقه نود خونه نامرتب بود. آخرش هم ریخت و پاش اتاق‌ها جمع نشد. آخه الان دیگه یه مامان دانشجو هستم. دیگه حتی اگر از صبح خونه باشم، بازم به خودم خیلی زحمت جمع کردن نمیدم. همین که لباس‌ها شسته بشن و غذا داشته باشیم کافیه تا اعصابم آرام باشه...


عنوان مطلب، نام کتابی‌ است که منظم بودن اصولی و حرفه‌ای را یادم داد اما باز هم چاره‌ی کار این روزهای من نمی‌شود. :)
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳ ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۴۶
صالحه

عملیات تروریستی پارسال در شاهچراغ جانسوز بود. جگرسوز بود‌. جانکاه بود‌. اشک‌مون خشک نمی‌شد از شدت مظلومیت زائران برادر ابالحسن علی بن موسی. یک ایران عزادار شد. جان‌ها سوخت.
عملیات تروریستی دیروز در شاهچراغ هم دوباره داغ‌مون رو تازه کرد.
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر...
اما زنده باد یاد خمینیِ کبیر که فرمود: بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می‌شود.
اگر سال گذشته شمری آمد و حمله کرد و کشت و رحم نکرد...
چه جان‌ها که آرزوی شهامت و شهادت در سر پروراندند تا در اولین فرصت به مصاف شمرها بروند.
ای دشمن زبون ببین وعده حق سلیمانی را: ما ملت شهادتیم. ما ملت امام حسینیم.

۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۲
صالحه

ما ۵ قفسه کتابخانه تو خونه‌مون داریم. بیشتر از یک ردیف کامل، کتاب‌های زبان انگلیسی و عربی و فرانسه است. آموزشی و داستانی و ....
مدتی بود تصمیم گرفته بودم پروژه زبان دکتری رو کلید بزنم. چند کتاب رو بررسی کردم. دست آخر انتخابم ۱۱۰۰ لغت شد.
دیروز، روز چهارم از هفته اول رو تموم کردم. شب‌ها قبل از خواب، مرور می‌کنم، حتی در ذهن. کار رو شوخی نگرفتم اما خیلی جدی نیستم.
هیچ‌وقت طرفدار حفظیات نبودم. اما الان می‌بینم به خاطر سپردن، نشاط می‌ده. به‌خاطر آوردن، ‌چالاکیه.
کار تکراری هر روزه رو خیلی دوست دارم. کار هر روزه، رسوب ‌می‌کنه. اندازه یک برگ کاغذ یا حتی کمتر. به چشم نمیاد. اگر یک روز پشت گوش بندازی، باد میاد. لایه نازک قبلی رو می‌بره. باید هر روز‌ کار کنی. پشت سر هم کار کنی تا لایه‌ها روی هم بیان.
اینجوری بعد از مدتی یک چیز محکم ساخته میشه. زیبا و پرنقش و نگار. مثل صخره‌های دریای جنوب.

۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۴ ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۱۶
صالحه

خیلی ساده می‌خوام بنویسم. مطلب الان من با یه دغدغه شروع میشه. اینکه جامعه به شدت ملتهب داره میشه و یه عده حزب‌اللهی بی‌توجه به این التهاب، همچنان دارن راه حل خروج از وضعیت موجود رو، امر به معروف و نهی از منکر عنوان می‌کنند ولی اون چیزی که اون‌ها از امر به معروف اراده کردند، اساسا کار رو درست که نمی‌کنه هیچ، خراب‌تر هم می‌کنه.

قبلش چند تا نکته بگم. اول اینکه مخاطب این پست، فراتر از حزب‌اللهی‌های بلاگستان هست و احتمالا با تغییراتی در جای دیگری منتشرش می‌کنم چون اساسا من اینجا بازدید کمی دارم و بیرون از اینجا، گاهی که مطالبم می‌چرخه، بیشتر از هزار نفر بازدید دارم. دوم اینکه شاید از پست‌های من معلوم نشه دقیقا چه‌جوری هستم. من هم خودم رو حزب‌اللهی می‌دونم. افتخارم هم هست اما بلاخره طیف وسیعی از حزب اللهی‌ها وجود دارند. من خیلی مقید به حجاب شرعی هستم و ملاک‌های اصلی حجاب برام خیلی مهمه. در عین حال، خیلی بی‌ادعا هستم تو این قضیه. من حتی با حجابم هم حاضر نیستم به نظر خیلی حزب‌اللهی به نظر بیام. از این قضیه دوری می‌کنم شخصا. به نظرم برای سلامت روانم لازم هست. شاید بعدا در موردش نوشتم. اما وبلاگم هم همینطوریه. اینجا رو که می‌خونید، انگار مطالب خاله زنک طوری از یک زن جوان خانه‌دار می‌خونید که هیچ ابایی نداره از مشکلاتش هم بنویسه. اینم جزو اصول منه. از روتوش بدم میاد و دلیل هم داره این‌جور نوشتم. حالا بعضی‌ها بدشون میاد که من اینقدر بی‌پروا می‌نویسم. مادامی که حدود اخلاقی و دینی رعایت بشه، سلیقه است! اما من هم حزب‌اللهی هستم و این یک نقد درون گفتمانی هست. سوم اینکه فکر نکنید من اهل امر به معروف و نهی از منکر نیستم. الحمدلله هستم. امر به معروف و نهی از منکر در زمینه حجاب هم می‌کنم. در مسائل دیگه هم همینطور. طوری هستیم که الحمدلله وقتی بحث مثلا فرزندآوری میشه، تو اقوام و همسایه و آشنا و حتی دوستان، ما رو مثل می‌زنند. این رو هم عرض کردم که تصور نکنید من با امر به معروف و نهی از منکر مخالفم. نقد من، نقد دقیقی هست. امیدوارم ارتباط میان بندها خوب منتقل بشه.

یک. به گمانم اواخر سال ۱۴۰۰ بود که به یکی از اساتیدم که هیئت علمی دانشگاه تهران هستند و روی بحث حجاب کار کرده بودند، عرض کردم که به نظرم بدحجابی کم کم داره به یک نماد مخالفت با نظام تبدیل میشه. با این حال، نظر من مقبول ایشون نیافتاد. شاید چون من باید از لفظ کشف حجاب به جای بدحجابی استفاده می کردم اما حدود ۶ ماه بعد دیدیم که چی شد. اما پیمایش‌های غیر رسمی تکان‌دهنده است. فقط نیمی از کشف حجاب‌ها بعد از قضیه مهسا امینی اتفاق افتاده! این یعنی نشانه‌ها موجود بوده، اما بهشون بی توجهی شده.

دو. بیایید باور کنیم الان بیشتر از چهل سال هست که داریم امر به معروفِ حجاب می‌کنیم. من یه سری شواهد بر این مطلب توی کانالم در ایتا گذاشته بودم. متاسفانه به خاطر پایان‌نامه رهاش کردم و به نتیجه‌گیری نرسید. اما مطالعات و مشاهدات من نشون میده که ما مذهبی‌ها، متاسفانه کاری کردیم که امر به معروف و نهی از منکر، تقریبا مساوی با امر به معروف و نهی از منکرِ حجاب تلقی بشه. یعنی امر به معروف و نهی از منکر خلاصه بشه در حجاب.

سه. اینکه ما مذهبی‌ها کاری کردیم که در روایت حجاب و حیا و عفت، حجاب، مساوی با چادر معرفی بشه. میدونم که خیلی از شما که الان این رو می‌خونید با خودتون میگید که نه! ما این رو نمی‌خواستیم. اما واقعیت اینه که چهل ساله که این مسیر رو رفتیم و روشنفکران مسلمانی نظیر شهید بهشتی می‌خواستند با این انحراف مبارزه کنند که دشمن از ما باهوش‌تر بود و نقطه‌زنی کرد. حالا فقط برای تقریب به ذهن و برای اینکه گزاره جناب شاگرد بنا به این قضیه ضریب دادند رو اثبات کنم، از وبلاگ ایشون مثال میزنم. وقتی که ایشون در خصوص حجاب همسرشون در روز عقد، میگن که مانتو شلوار سفید و ساق دست سفید و چادر سفید  و ... تا اونجایی که اگر دوخت جلوی چادر ساده نباشه، حجاب کامل نیست. یا مثلا شرح میدن که من برای دخترم حاضر نبودم عبا بخرم مگر اینکه فقط در خونه بپوشه... حالا اینجا یه پرانتز باز کنید. من بعدا بهش برمیگردم. چون کار ایشون رو مطلقا زیر سوال نمی برم. فقط یک {اما} بهش میخوام اضافه کنم. اما الان ببینید چطور حجاب توسط یک حزب اللهی مساوی با چادر معرفی شد! بازم توی پرانتز بگم که این قضیه خیلی آسیب داره و از شرحش می‌گذرم چون الان بی‌ربط با موضوع هست.

چهار. امر به معروف و نهی از منکر مگه جزو فروع دینه آخه؟ امر به معروف و نهی از منکر خودِ دینِ اسلامه! امام حسین علیه السلام فرمودند: "من فقط و فقط برای اصلاح امت جدم به پا خواستم، می‌خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم." حالا امر به معروف و نهی از منکر رو ما خلاصه کردیم در امر به معروف و نهی از منکرِ حجاب و حجاب رو خلاصه کردیم در چادر. فاجعه اندر فاجعه.

پنج. باور کنیم این امر مدل به معروف و نهی از منکری که ما در دستورِ کار قرار دادیم، یک پروژه شکست خورده است. حالا ما مذهبی‌ها انقدر روی این پروژه شکست خورده مانور میدیم که احتمالا تمام فرصت‌های آینده رو هم می‌سوزونیم.

شش. توجه کنیم، وقتی بعد از ماجرای مهسا امینی، حجاب و روسری رسماً تبدیل به نماد مخالفت با نظام مقدس جمهوری اسلامی شد، یعنی اینکه دفاع از کیان جمهوری اسلامی باید بشه حضرات! نه اینکه بازم امر به معروفِ حجاب کنیم. دیگه اینکه وقتی روسری نماد مخالفت با نظام شد، نظام باید تدبیر سیاسی، امنیتی و قضایی کنه. لایحه و قانون و ... لازم داره. نه اینکه هی شروع کنیم به کارهای سلیقه‌ای در فضای امر به معروف و نهی از منکر. یعنی دشمن شناسی و شناخت صحنه و ... صفر!

هفت. حالا بازم بیایید بگید خانم‌ها، آقایون، بیایید امر به معروف و نهی از منکرِ حجاب کنیم. خب کی باید امر به معروف و نهی از منکر کنه؟ مردم. کی رو باید امر به معروف و نهی از منکر کنه؟ مردم رو. این یعنی آرایش جنگی مردم علیه مردم در زمینی که دشمن مهیا کرده و مساله هم اصل نظام هست اما اون دسته‌ای که امر به معروف و نهی از منکر می‌کنند و میشن، توهم دارند که دعوا سرِ حجابه. البته که خیلی از مکشوفه‌ها، خیلی خوب میدونند که قضیه حجاب نیست. قضیه اصلِ نظام هست و بدبختانه از اون جماعت احساس‌تکلیف‌کننده و مذهبی ای که میرن امر به معروف می‌کنند، کمتر کسی بلده نقطه‌زنی کنه و یه جوری مواجهه داشته باشه که اثر مثبت بگیره. طرف میره امر به معروف میکنه، کتک می‌خوره و فیلمش وایرال میشه و بدتر احساس ناامنی توی جامعه پمپاژ میشه. فقط اخیرا ببینید چند تا ماجرای درگیری زنِ آمر به معروف و ناهی از منکر و هتک حرمت و دعوا و درگیری وایرال شده. این یعنی همون چیزی که دشمن می‌خواد. حالا شما بیایید بحث کنید و استدلال کنید که بلاخره امر به معروف و نهی از منکر اثر داره یا نداره!

هشت. سوال اینجاست که حالا الان اگر بخواهیم امر به معروف کنیم و یک بچه مثبت شبیه خودمون از مخاطبمون بسازیم، باید چیکار کنیم؟ جواب اینه: باید بکوبیم از نو بسازیم. باید ماهواره و اینستا و تلگرام رو ازش بگیریم. بهش بگیم من بعد باید پیش خیاط بری تا برات لباس بدوزه و دیگه از بوتیک های فلان جا خرید نکنی. برای اینکه وسوسه نشی دیگه نباید بری توی اون آرایشگاهِ سمّیِ محله‌تون، باید عادت کنی جوراب بپوشی حتی تو گرما. باید بلد بشی روسری ببندی و باید ارتباطاتت با فلان رفیقات رو کم و قطع کنی. باید کتاب‌های دیگه‌ای بخونی، فیلم های دیگه‌ای ببینی، باید دکور خونتون رو تغییر بدی. باید بچه ات رو فلان کلاس‌ها بفرستی و اون کلاس‌ها نفرستی و باید دیگه فلان‌جا مسافرت نری و اون‌جا بری و ... این فهرست طولانی یعنی چی؟ یعنی باید بکوبیم و از نو بسازیم. چرا؟ چون قضیه جنگ سبک زندگی هاست و تنها و تنها امر به معروف در همین زمین هست که به موفقیت واقعی منتهی میشه.

نه. گند زدیم توی این پروژه امر به معروف و نهی از منکرِ حجاب. یه طوری که اونی که تا قبل از سال ۱۴۰۱ هم بدحجاب بود، الان حاضر نیست به یه زنِ چادری نزدیک بشه. می‌ترسه خرّش رو بگیره که چرا حجابت اِله و بِلِه. حتی از نگاه کردن توی چشمای یه مذهبی هم امتناع می‌کنه. یه چشمه از این خراب‌کاری، اردیبهشت امسال، در ایام نمایشگاه کتاب بود و اتوبوس‌هایی که پر از خانم‌های چادری بودند که برن توی نمایشگاه پرسه بزنند و امر به معروف کنند. اینا انقدر تابلو بودند که قضیه رو خراب‌تر کرد و من به شخصه دیدم که یک خانمی، خانم دیگری رو امر به معروف کرد و اون زن چقدر با تشنج داد و بیداد کرد. یعنی داریم به جایی می‌رسیم که اگر اون زن مذهبی نخواد به اون زن بدحجاب گیر بده و فقط بخواد زندگی خودش رو روایت کنه، اون زن بدحجاب انگشتاش رو می‌کنه توی گوشش تا نشنوه. اینجاست که گسل اجتماعی فعال میشه و جامعه به سمت فروپاشی اجتماعی میره. جایی که دیگه حاضر نیستیم همدیگه رو بشنویم. حالا اینجا جای همون {اما} است که گفتم. کار زیبای وبلاگ شاگردبنّا روایت زندگی یک مذهبی هست. اما مشکل اینجاست که بعضاً خیلی آرمانی و دور از دسترس به نظر میاد و گاهی هم جلوه قشنگی نداره. یعنی متن روایت افراد رو از خودش طرد میکنه و می‌تارونه. خصوصیت روایت خوب اینه که یه شباهت‌ها و قرابت‌هایی باهاش احساس کنیم که همذات پنداری مون فعال بشه.

ده. اینکه گفته شده کربلا در کربلا میماند اگر زینب سلام‌ الله علیها نبود، یعنی امر به معروف و نهی از منکر، قائم به روایت هست. و شما ببینید چقدر زیباست قرابت هایی که هر انسانی می تونه با داستان کربلا در زندگی خودش پیدا کنه... یه مادر که به بچه اش شیر میده، می‌تونه یه ذره به داستان علی اصغر نزدیک بشه. یه کسی که دختر کوچیک و شیرین زبون داره، می‌تونه به داستان رقیه نزدیک بشه. یه کسی که خواهر داره، برادر داره، زن داره، پسر داره، شوهر داره! واااای...

یازده. الان توپخانه دشمن به شدت آتشش رو گرفته روی خانواده. با تنگنای اقتصادی، اونی که ازدواج کرده رو یه جور آزار میده، اونی که ازدواج نکرده رو یه جور دیگه. با مواد مخدر، با فیلم های خانمان برانداز و با ترویج سبک زندگی سگ و گربه و حتی بازی های کامپیوتری و ... همه اینا خانواده رو داره نابود میکنه. گوشی‌های موبایل و اینستاگرامی که آدم‌ها رو فردگراتر از قبل میکنه و قدرت انتخاب و مسئولیت پذیری رو ازشون میگیره. باید در همه این زمینه‌ها امر به معروف کنیم. خطای راهبردی ما تشخیص موضوع هست و به همین خاطر هم نمی‌تونیم روایت‌های خوبی رو روانه جامعه کنیم. یکی از دغدغه‌های من برای ورود به فضای داستان و نویسندگی همین بوده. ما روایت حرفه‌ای و درست می‌خواهیم. بدون روتوش ولی تمیز.

۱۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۷ ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۲۳
صالحه

شب تاسوعا من و مصطفی یک دعوای تاریخی کردیم. من نه داد زدم و نه گریه کردم. فقط توی خودم ریختم. همسر هم فردا صبحش عذرخواهی کرد اما این دعوا که از چرایی‌ و داستانش می‌گذرم، باعث شد فردا و پس‌فرداش حالم خراب باشه. تاسوعا و عاشورا سردرد بودم و سردرگم. خسته از بی‌صبری‌هام و حجم زیاد تناقض‌هام. انقدر خسته بودم که از خدا مرگ می‌خواستم. دیگه مطمئن بودم دارم بیمار روانی میشم. یعنی بیمار روانی که شاخ و دم نداره. بی‌تعادلیِ من، داشت رسما دائمی می‌شد.

بعد از ظهر عاشورا، از امام حسین خواستم شفام بدن. اگر می‌دونستم اینقدر سریع شفا می‌گیرم، زودتر ازشون می‌خواستم. شایدم باید به یه مرز خاصی می‌رسیدم که رسیدم.
همون روز، خیلی ساده، بهم الهام شد که زودتر نماز قضاهات رو بخون. این قدمِ اوله!
همون روز چند تا نماز قضا خوندم. نمید‌ونم چند تا نماز ازم قضا شده. یه سری‌هاش مربوط به دوران نوجوانی میشه. اون زمان هر وقت نمازم رو دیروقت می‌خوندم، مامان با غیظ نگام میکرد. از ترس سنگینی نگاهش، گاهی قید نماز خوندن رو می‌زدم. گاهی هم می‌رفتم تو اتاق و در رو می‌بستم و تند تند می‌خوندم تا نفهمن نمازم دیر شده. اینجوری شد که تازه بعد از ازدواج، من با نماز ارتباط مثبت برقرار کردم. اما از اول امسال که مقارن با ماه رمضون بود، من با نماز حس جدید و نابی رو تجربه کردم. نماز خیلی دلنشین شد برام. مثل خوردن آب خنک موقع له له زدن از تشنگی. گاهی وضو می‌گرفتم برای قرآن خوندن اما فکر می‌کردم باید نماز بخونم تا آرام بشم...

ولی گمونم دلیل اینکه شفای من در نماز قضا هست این نیست که با نماز انس پیدا کردم. اینه که نماز اتصال من با دنیای شهود و آینده ست. دنیایی که متعلق به عالم ازلی و ابدی‌ هست. من با هر نماز، از این‌ دنیای حس و تجربه‌های محدود می‌کَنَم و به اون دنیا نزدیک میشم. و این قشنگه.
از مجلس زیارت ناحیه مقدسه که برگشتیم، زیر و رو شده بودم. با خودم دوباره آشتی کرده بودم.
شب قبل، کتاب حرکت در مه رو داشتم می‌خوندم‌. بخش‌های آخر در مورد کهن‌الگوها بود‌ و ناگهان انگار یادم اومد که سال‌ها پیش، چه شکلی بودم! چند سال اخیر، البته قبل از دورانِ کارشناسی ارشد، آتنا و آرتمیسِ وجودِ من، مثل بچه‌های طرد شده‌ای بودند که مجبور بودم تحمل‌شون کنم چون شرایط برای ظهور و بروز اون‌ها خیلی مهیا نبود. اما حالا بعد از کلنجارهایی که با خودم رفتم و درگیری‌های با دیگران، فهمیدم اونا اصلی‌ترین بخش‌های وجودم هستند و دوست داشتنی.
همون آتنا کوچولو که غرق کتاب می‌شد و صداهای اطرافش قطع می‌شدن و حتی اگه بلند بلند صداش می‌کردن؛ نمی‌شنید.
همون آرتمیس کوچولو که هم از برادرش مراقبت می‌کرد و هم باهاش رقابت.
همون عاشق تیراندازی، کوهنوردی و طبیعت گردی که بخش درون‌گرای وجودش، دنیای اسرار آمیز خودش رو تصویر می‌کرد و بخش برون‌گرای وجودش، از منطبق شدن با معیارهای دخترانگی سر باز می‌زد‌.
همون آتنا آرتمیسِ متمرکز بر اهداف و اولویت‌های خودش، اهل رقابت، بی‌توجه به احساسات و بدون عشق شورانگیز. همون شاگرد درس‌خون مدرسه و هنرمند توی خونه. همون دختری که رانندگی‌اش در سطح پسرها قابل ارزیابیه...
و اون نوجوانیِ پر فراز و نشیب ‌که ازش میگذرم.
قضیه من از اینجا شروع میشه که آرتمیس و آتنا، یک پدر زئوس لازم دارند چون دخترِ پدر هستند اما پدر من زئوس نیست و معمولا هم من رو تائید نمی‌کنه. پدر من یک آپولوی کامله و کلا اهل توجه به جنس مخالف نیست. حالا چه زنِ خودش و چه دخترش و چه خواهرش و ... . یادمه ۴ سالم بود. بابا داشت می‌رفت یه ماموریت چند روزه. لبه‌ی پالتوی بابا رو گرفتم و خودم رو لوس کردم. بابا بدون حرف زدن باهام، من رو با سردی از خودش جدا کرد و رفت. من از بچگی تلاش کردم که با بابا ارتباط بگیرم اما بی‌فایده است. برای همینه که، خصایص ذاتی من رشد کافی پیدا نمی‌کنه و اکثرا بی‌انگیزه‌ام و وقتی هم موفق میشم؛ لذت کافی نمی‌برم.
مثلا یادم نمیاد وقتی ارشد رتبه آوردم واکنش بابا چی بود. این اتفاق براشون شورانگیز نبود. اما انگیزه‌هایی که استادِ جان بهم میده، همیشه به یادماندنی هست. گرم و صمیمی و حماسی. استاد یک زئوسِ قدرتمنده که دخترانِ آتنایی رو تایید و تشویق می‌کنه. حتی یک بار بهم گفتند مادرت اگر بدونه تو چه توانمندی‌هایی داری؛ حتما حمایتت می‌کنه. من گفتم استاد قضیه شاید یه ذره پیچیده‌تر باشه...
چون مامان، خودش یک آتنا آرتمیس واقعی هست. البته برونگراتر از منه و با درونش آشتی نیست. خودآگاه نیست و جنبه‌های دیگه وجودی‌اش رو تا سنِ الانِ من، تقریبا بلا‌استفاده نگه‌داشته بوده. مثلا تازه در سنِ الانِ من، بچه‌ی اولش به دنیا اومده! اما عبور از سال‌های دهه چهارم و پنجم زندگی، اهمیت دیمیتر رو براش روشن کرده. تازه من فکر می‌کنم هنوزم اهمیت هرا و هستیا براش معلوم نشده! با این وجود، مامان همیشه نگرانه که "من" مادر و همسر خوبی نباشم. برای همین با سخت‌گیریِ آتنایی، جنبه‌های آتنایی وجودم رو تضعیف می‌کنه.
مثلا وقتی می‌خواستم تو سطح دو، گرایش فلسفه انتخاب کنم، مخالفت کرد. با اینکه خودش تو دانشگاه تهران فلسفه خونده.
یا مثلا وقتی کوچکترین بی‌توجهی‌های من به دخترام رو می‌بینه، قضیه رو بزرگ می‌کنه و آشفته میشه و یک ساعت سخنرانی می‌کنه.
(توی پرانتز: جدیدا یاد گرفتم چیکار کنم. وقتی شروع به موعظه می‌کنه، سریع میگم: اگه می‌خوای فلان کار رو کنم، دیگه ادامه نده. و ختم به خیر میشه.)
مامانِ آتناییِ من، خیلی با بدنش سر آشتی نداره. برای همین من رو تقریبا هیچ وقت به آغوش نمی‌کشه. اگر از خودم ضعف نشون بدم و دردم رو شرح بدم؛ باهام همدلی نمی‌کنه.
واسه همین مامان، من رو به سمت ازدواجی سوق داد که در پلن و طبق صلاح‌دید خودش بود اما در پلن من نبود. خیلی سعی کردم خودم رو با ازدواج تطبیق بدم. خیلی درد کشیدم. مثل یک تولد دوباره بود. یک زایمان. آفرودیت و هرای من بیدار شدند و کمک کردند تا سال اول زندگی بگذره. همون سالی که مدام به پدر و مادرم می‌گفتم می‌خوام جدا بشم.
من چندین سال از آتنا و آرتمیس فاصله گرفتم تا زندگی رو بسازم. تا مادر بشم‌. دیمیتری رو که اصلا در من وجود نداشت، بیدار کردم. یادم میاد ۴ سالم بود. مامان رفت حج واجب و سوغاتی برام یه عروسک نی‌نی آورد. انقدر سایز و شکلش طبیعی بود که انگار یک بچه واقعی بود. منی که تنها عروسک‌هام باربی بودند، وقتی این عروسک رو مامان بهم داد، ناخودآگاه از بغلم رهاش کردم. نه فقط رها، بلکه انگار پرتش کردم زمین. اما همین صالحه بیگانه با مادری، چقدر ریاضت روحی کشید تا خودش رو راضی کنه به عقل و تکلیف. از بدن و ظاهرش گذشت تا مادر بشه. از زمان و انرژی‌اش مایه گذاشت تا مادر خوبی بشه و برای این کار، درد کشید، کتاب خوند و تلاشش رو کرد.
میگن آتنا از مرد ضعیف بدش میاد. لابد برای همین هست الان که همسر در زندگی مادی آسیب‌پذیرتر از همیشه شده، سخت‌ترین آزمایش من هست. اونم برای دختری مثل من که در رفاه بزرگ شده! من عاشق مرد قوی هستم و همسر آسیب‌پذیر شده. مخصوصا از زمستونِ پارسال. جذابیت‌های زندگی برام کم شده و حالا می‌فهمم چرا هنوز هم گاهی به طلاق فکر می‌کنم. گاهی انتقام‌جویی و بی‌رحمی‌ام بیدار میشه، در حدی که حتی به قیمت آسیب رسوندن به خودم می‌خوام تاوانِ از دست رفتن سال‌های جوانی‌ام رو از نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم بگیرم. همزمان عقلم و جنبه حمایت‌گرم از دخترام، بهم اجازه عملیاتی کردن این کار رو نمیده.

آتنای وجودِ من، به مردها احترام می‌ذاره اما نه در ازدواج. برای همین مثلا ارتباطم با استادِ جان، برام عمیقا معنادار هست و تمام عشق زندگی من، بودن در محیط دانشگاه و اونجا نفس کشیدنه. برای همین وقتی استادِجان پرسید: بهتر خبر چیه؟ جواب دادم: همین که میام دانشگاه برای من بهترین خبره.
حالا که به زندگیم نگاه می‌کنم می‌بینم، سر پر سودا و جاه‌طلب من؛ باعث شده مدام در حرکت باشم و مجموعه‌ای از موفقیت‌ها رو بخوام کسب کنم و بعضا موفق شدم. این فاصله گرفتن ناخواسته از جاه‌طلبی‌های آتنایی و آرتمیسی و بیدار کردن بقیه کهن‌الگوها، گرچه برام سخت بود اما نتیجه خوبی داشت. سه دخترِ خوب و قشنگ. فریبنده هم هست...
تمام این سال‌هایی که وبلاگ نوشتم، روایت زندگی با کهن‌الگوهای غیرغالبم بود. روایت زندگی با مادری آتنایی و نداشتنِ تائیدِ زئوسی.
اما حالا فهمیدم مامان این‌ها رو نمی‌پذیره، بابا تائیدشون نمی‌کنه، مهم نیست. بی‌خیال! من هنوز خیلی خوشبختم. چون مصطفی دقیقا من رو همینجوری که هستم، دوست داره. اون میدونه من دقیقا چی‌ام! حتی اگر مادر و همسر خوبی هم باشم، او میدونه که من ذاتاً یک آتنا آرتمیسِ هستم. حتی اگر آفرودیتِ من رو بیشتر دوست داشته باشه اما بازم به آتنا و آرتمیس من افتخار می‌کنه. همیشه میگه: "من دوست دارم تو به آرزوهات برسی. دوست دارم اون چیزی که دوست داری بشی." ولی نه مامان و نه بابا، به آرزوهای من اعتماد ندارند. اما همسر چرا.
یه شب پای سینک ظرفشویی خونه مامان‌اینا بودم، حرف از یکی از خانم‌های موفق شد. مصطفی بهم گفت: "تو هم فقط باید درس بخونی!" چشمام برق زد. این مرد می‌دونه من کی‌ام! بهش گفتم: "مردهایی مثل تو نایاب‌ هستند عزیزم! انتخاب تو، مهم‌ترین خوش‌شانسی زندگی من بوده و هست." شاید تو دوران خواستگاری، مصطفی با غریزه خودش، یقین داشته که ما به درد هم می‌خوریم اما من همیشه شک داشتم. هنوز هم با وجود اینکه می‌دونم ما برای هم ساخته شدیم، اما گاهی دلسرد میشم. شاید چون اتفاقات بهمنِ پارسال، خیلی من رو غمگین کرد. خیلی بهم ضربه زد. اصلا از مصطفی توقع نداشتم. هنوز هم نتونستم ببخشمش... تنها کاری که می‌تونم برای اون و برای خودم بکنم اینه که به مصطفی زمان بدم و خودم رو قوی کنم. نباید منتظرش بمونم. وگرنه باز دوباره ضربه می‌خورم.
یه کامنت هم داشتم از دوستی به نام عاطفه. می‌خوام ازش تشکر کنم. اینکه بهم یادآوری کرد که در آینده خیلی از این چیزهایی که اینجا می‌نویسم از رنج‌ها و سختی‌ها، برام بی‌اهمیته. ممنونم ازت! برای همین از دعوای آخرم با مصطفی با جزئیات ننوشتم. خیلی چیزهای دیگه رو هم دیگه نمی‌نویسم. باید فراموششون کنم. تا الان هم ذهنم روی پایان‌نامه بود اما الان دیگه با حالِ خوب دارم روش کار می‌کنم. و برای کلاس زبان رفتن از مهرماه برنامه می‌ریزم.
الان شرایط من، یک ابتلا است. سخت‌ترین ابتلای زندگیِ من، وضعیت بد اقتصادی بوده و هست. من از بچگی گرچه تو غربت اما تو راحتی بزرگ شدم. هنوزم تحمل غربت برام راحت‌تر از وضع بد مالی هست.
یه شب از خدا پرسیدم مگه روایت نداریم که اگر کسی اومد خواستگاری دخترتون و شما دین و اخلاقش رو پسندیدید، دخترتون رو بهش بدید. ان یکونوا فقراء یغنیهم الله من فضله. گفتم یا مشکلات رو برطرف کن یا صبرش رو بده. آبروم رفت از بی‌صبری و کم‌ظرفیتی‌هام.
ننوشتم که مامانم، محرم امسال هم مثل پارسال، چند روز روضه خانگی داشت. خیلی دلم می‌خواد برای سال آینده سیاهی بخریم و روضه خانگی راه بندازم خونه‌مون. کاش بشه...
یه روز تو این ایام روضه خانگی‌های مامان، همسایه مامان بهم گفت: "بیا لیوان‌ها رو بشور حاجت بگیری. ان شاءالله سال آینده تو همین‌جا خونه‌دار شی." حرفش خیلی به دلم نشست. لیوان‌ها رو کف کردم که یه دختر دیگه‌ای اومد و به زور آبشون کشید. بهش گفتم اگه به حاجتم نرسم، تقصیر توئه! کاش می‌دونست آب کشیدنشون چقدر برام مهمه. لابد قرار نیست چیزی تغییر کنه و اینا امتحان و ابتلای منه.

یه چیزایی هست که نمک روی زخم می‌پاشه. برای من، این نمک روی زخم، سوار شدن روی موتور هست. امشب می‌خواستیم بریم زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی. جمعه شب و شلوغی، نمی‌شد اسنپ گرفت. سوار موتور توی ترافیک، قیافه زن‌های جوان و پسرهای جوان که با ترحم و تعجب نگاه می‌کردند به ما؛ آزارم می‌داد‌. به همسر گفتم: گهی زین به پشت و گهی پشت به زین. ببین اینا چطوری به ما نگاه می‌کنند! روزگار چطوری با این صالحه تا کردی....

همسر سکوت کرد. رسیدیم به حرم. دلم یه چیزی می‌خواست که آرامم کنه. ناگهان نادعلی یادم اومد. تکرار کردم: کل همّ و غمّ سینجلی.


پ.ن: حالا چرا این حرف‌ها شفای منه؟ اینا که خیلی ساده بود. خیلی چیز پیچیده‌ای نبود؟

چون من خیلی می‌دویدم که پدر و مادرم رو خوشحال کنم. اما الان فهمیدم اونا با اونطوری که من دوست دارم باشم، خیلی خوشحال نمیشن.

مثلا چند روز پیش؛ ظهر رفتم خونه مامان که پایان‌نامه رو جلو ببرم. دیدم مامان یه پارچه مشکی خامه‌دوزی شده خریده که لباس تو خونه بدوزه. البته خودش وارد نیست، می‌خواست بده خیاط. خواستم خوشحالش کنم، سه چهار ساعت وقت گذاشتم و براش دوختمش. مامان ‌‌که خیلی خیلی خوشحال شد اما بهم می‌گفت بازم بشین با بقیه پارچه‌ها شلوار تو خونه‌ای بدوز. یعنی هرچی من می‌گفتم که پایان‌نامه! مامان باز یادش می‌رفت. و کلی هم از خیاطی‌ام و تمیزدوزی‌ام تعریف کرد ولی خب... این اون سقف من نیست دیگه. این یه کارِ سطحی هست که بروز و ظهور داره. شاید اگر کار علمی من هم برای مامان ملموس بود، بیشتر خوشحال میشد.

خلاصه که من دیگه با این قضیه کنار اومدم. یعنی برام واضح شده که نباید توقع داشته باشم درکم کنند و حالا دیگه حتی رفتارشون رو پیش‌بینی می‌کنم. البته پیشنهاد می‌کنم کهن‌‌الگوها رو فقط برای افرادی که وارد دهه چهارم زندگی‌شون شدند به کار ببرید و مبنای قضاوت قرارشون بدید. چون آدم‌ها تغییر می‌کنند و تا قبل از سی‌سالگی معمولا خیلی نقش‌هاشون رو محک نزدند.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۷
صالحه

حالم خوب نیست. از وضعیت کامنت‌ها معلومه. نیست؟
چند روز مونده به محرم، خونه مامان بودم با بچه‌ها. مصطفی، زهرا و نرگسِ نسیم رو بدون خبرِ قبلی آورد اونجا. من که مشکلی نداشتم اما مامان... از عصر به بعد ‌کلافه بود. غر می‌زد که چرا بچه‌ها تلویزیون زیاد می‌بینند؛ نباید الان بخوابند و چرا این اینطوری رفتار می‌کنه و اون اونجوری و ... دمِ غروب، یکی دوتا از بچه‌ها خوابشون گرفت. مامان بیدارشون کرد. افتادند به گریه و لجبازی‌. من از عصبانیت شروع کردم به مرتب کردن خونه. پام محکم خورد به لبه چوبی مبل. دادم رفت هوا. زدم زیر گریه. فرداش تمام انگشت شصت پام، کبود و سیاه بود. بعد از دق خوردن کامل من، مصطفی رسید. با صورت اشکی از مامان خداحافظی کردم. به روش نیاوردم که چقدر حرص خوردم و ناراحتم ازش. مامان تقصیرها رو انداخت گردنِ خستگیِ من.‌ نپرسید چت شده. من ترجیح دادم فقط برم. فقط برم.
بچه‌ها رو زدیم زیر بغل‌مون و رفتیم کنار خیابون منتظر اسنپ. دو بار اسنپ گرفتیم. هر دو بار کنسل کردند.
زنگ زدیم به بابای زهرا و نرگس. بلاخره اومد و‌...
اون روز، حالم بدجوری بد بود. از ناراحتی و غصه موهام رو کوتاهِ کوتاه کرده بودم. شب موقع خواب، انگار به پام وزنه چند کیلویی بسته بودند. گز گز می‌کرد. درد داشتم. مصطفی هم نبود مثل خیلی از شب‌ها.
نوت گوشی‌ام رو باز کردم. نوشتم:
اگر .... قطعا ترکت می‌کردم.
اگر .... قطعا ترکت می‌کردم.
اگر .... قطعا ترکت می‌کردم.
اگر .... قطعا ترکت می‌کردم.
همیشه ....
روزی که بخوام ترکت کنم، هیچ چیز با خودم نمی‌برم جز کتاب‌هام و چند لباسِ بی‌خاطره.
(نقطه چین‌ها اون چیزهایی هستند که حذف کردم از متن اصلی)
گذشت و من فراموش کردم چی نوشتم. فاطمه‌زهرا رو باید می‌بردیم دندانپزشکی. اون روز به اصرار من، خانوادگی رفتیم مطب. توی راه مصطفی ازم پرسید: اگه برگردی عقب، دوست نداشتی با یه خواستگار پولدار ازدواج کنی؟ نمی‌دونم چرا اینو پرسید. جوابش رو دادم. رسیدیم. من بچه رو بردم داخل. مصطفی و اون دوتای دیگه بیرون موندند.
فردای اون روز، من دوباره فاطمه‌زهرا رو تنهایی بردم مطب. عصر ‌که برگشتیم، زینب و لیلا رو از خونه مامان بلند کردیم و برگشتیم خونه‌مون. نسیم قرار بود بیاد. خونه رو مرتب کردم. موتور جاروبرقی چند روز بود سوخته بود و تعمیرگاه بود. کف زمین کثیف بود اما وقتی مهمون نسیم هست، من نگران نیستم. اومد و خودش رفت و برای بچه‌ها شیر و کیک خرید. من برای نسیم لته درست کردم. حرف لازم بود. گپ زدیم. من غم‌هام رو فراموش کرده بودم اما وقتی نسیم رفت، دوباره غمگین شدم. نسیم تازه فهمیده بود که یه کیست نخاعی داره. اگه حرص و جوش زیاد بخوره، بزرگ میشه. می‌تونه حتی فلجش کنه. اگر هم از الان عمل کنه، بهتر که نمیشه هیچ، بدتر هم میشه‌.‌ از بی‌خیالی شوهرش به مصطفی شکایت کردم. وسط حرفامون، خودش رو لو داد. متنی رو که اون شب نوشته بودم، تو مطب دندانپزشکی از توی گوشی‌ام خونده بود. خیلی غصه خورده بود‌. هم برام مهم بود و هم نبود.
فرداش محرم بود. استرس پایان‌نامه و خونه کثیف و گرمای هوا و ... کلافه و افسرده‌ام کرده بود. زندگی در حال در جا زدن. من در حال عقب موندن. هرچند هنوزم همینه.
می‌خواستم لج کنم و هیئت رفقای قدیمی مصطفی رو باهاش نرم. تو طبقه بالای خانم‌ها، یه طبقه برای بچه‌ها بود. مثلا حسینیه کودک بود اما بچه‌ها خیلی بلاتکلیف بودند. نه صدای روضه و سینه‌زنی می‌اومد و نه برنامه‌ای براشون بود. بچه‌های صاحب‌خونه منچ بازی می‌کردند. بلند بلند می‌خندیدند و تلویزیون روشن می‌کردند گاندو ببینند. شب اولی که رفتیم اونجا، کنترل رو گرفتم و زدم شبکه‌ای که مداحی داشت. شب دوم هم همینطور. شب سوم، بچه‌ها رو جمع کردم و گفتم کی بلده قرآن بخونه؟ شب چهارم مادرهای دیگه هم فعال شدند و کاردستی هم به برنامه‌ها اضافه شد. چند تا از پسر بچه‌ها رو هم تشویق کردیم برامون روضه بخونند. شب پنجم سیستم صوت وصل شد اما همچنان پسربچه‌ها ذوق مداحی داشتند، حتی با اینکه فقط من و چند تا از مادرها سینه می‌زدیم. وقتی موقع خوندن گیر می‌کردند یا یادشون می‌رفت، به صورتِ من نگاه می‌کردند. مصمم و خواهان به چشماشون نگاه می‌کردم. برای اولین بار در عمرم، پسر داشتن برام جذاب شد.
وسط اون هیئت بچگونه، من شور زندگی رو پیدا کردم...
توی این وبلاگ از فوت همسرِ دوست مصطفی، چند بار نوشتم. پسرش که دو بار برامون مداحی کرده؛ به باباش گفته: خانمِ آقای فلانی بهم گفت بیا مداحی کن.
دخترش هم اشتیاق ادامه من شده بود. یه شب که از در ساختمون هیئت بیرون زده بودیم؛ دیدم بغل باباشه. با انگشت من رو بهش نشون داد. باباش دقیق بهم نگاه کرد. من سرم رو پایین انداختم. میدونم چی می‌گفت. لابد گفته بود خاله فلانی برام این کاردستی رو درست کرده.
امشب نشونده بودمش کنار خودم. به سر و بدنش دست می‌کشیدم. بچه‌ها کاردستی درست می‌کردند‌. براش کاغذ صورتی بریدم. بعد با قیچی دستش دادم تا خودش ادامه بده. گفت: من رنگ قرمز و صورتی رو خیلی دوست دارم. می‌خوام موهام رو قرمز کنم.
گفتم: نه خاله! تو موهات همینجوری خیلی قشنگه. طلایی و نازه. لباس صورتی و قرمز بپوشی خیلی قشنگ‌تر میشی و بهتره.
گفت: سبز هم دوست دارم. می‌خوام موهام رو سبز کنم...
دوباره از موهاش و قشنگی‌‌هاش تعریف کردم. از لباس قشنگش. از خانومی‌اش. از اینکه اینقدر خوب کاردستی درست می‌کنه. گفتم: مامانت تو رو می‌بینه و چقدر خوشحال میشه تو اومدی هیئت. قند تو دلش آب میشه و میگه: قربونِ ... خوشگلم بشم. دلم ضعف میره اینطوری می‌بینمش توی هیئت. خانووومه!
با ناز، تنش تکون‌های ریز می‌خورد. انگار حرف‌هام براش تازگی داشت. گفتم: مگه نه؟ گفت: نمی‌دونم چی می‌گفت.
به خودم اومدم و می‌بینم برای بچه‌های هیئت مهم شدم. حس مفید بودن دارم. همزمان حس می‌کنم زندگیم مفید نیست. پارادوکسیکاله ولی میدونم چرا.
لعنت بر شیطون. زندگی رو بر ما تنگ کردی. کیف می‌کنی، آره؟ می‌سوزی و نتیجه نمی‌گیری. بدون!
آرامم. کار پایان نامه رو سپردم به علی‌اصغر. همون موقعی که معجزه کوچکی به اسم مرتضی رو در بغل گرفته بودم. دفاع به موقع و نمره عالی رو از خودش خواستم. کار رو هم نذر خدا کردم. چند ماه پیش خواب دیده بودم حامله‌ام. حالا میگم: ربّ انی نذرت لک ما فی بطنی محررا فتقبل منی. انک انت السمیع العلیم.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۴ ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۰۵
صالحه