صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

مصاحبت‌ها و مناقشات

شنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۲۳ ب.ظ

از چهارشنبه شب تا پنج‌شنبه بعدازظهر، رفتیم یک اردوی کوتاه به دماوند. مزه این اردو رو اگه بخوام بگم چطوری بود، میگم‌ شبیه یک کیک شکلاتی خیلی تلخ بود. هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم. فشار مسئولیت برای مصطفی، اخلاقش رو تغییر داده بود. رفتارهاش روی مغزم سمباده می‌کشید. از طرف دیگه، مسئولیت بچه‌ها و ناامنی نرده‌های محل اسکان، تایم فشرده خواب، سر و صدای زیاد، وابستگی زینب به من و ... باعث شده بود هیچ خلوتی نداشته باشم. از صبح تا شب فرصت نمی‌کردم به گوشی‌ام دست بزنم و تماس‌های بی‌پاسخ رو جواب بدم. البته مصاحبت‌های لذت‌بخشی با دوستان داشتم و تنها سرگرمی‌ای که باعث شد حالم بهتر بشه، تپانچه بادی‌ها بود و دنیای تیراندازی.
رفتنی با اسنپ رفتیم (!) برگشتنی با دوستان برگشتیم و توی ماشین، خاتون و قوماندان به دست گرفتم و ساعتی به دنیای دیگری رفتم برای پیدا کردن آرامش. اینکه ماشین نداریم فشار روانی خاصی بهم وارد می‌کنه. نیاز دارم به وضعیت خودم فکر نکنم. دیگه این‌که دو روز آخر هفته نتونستم یک کلمه برای پایان‌نامه بنویسم بازم حالم رو بد می‌کرد. دلخوش بودم به این‌که شنبه و دوشنبه و چهارشنبه مامان بهم قول مساعدت داده و یک شنبه و سه شنبه رو هم همسر تقبل کرده برای نگهداری بچه‌ها.
امروز صبح زنگ زدم به گوشی مامان، زنگ زدم به خونه. هیچ کدوم رو برنداشت. همسر گفت: "مامانت اون شب گفت که شنبه تا ۱۱ نیست. احتمالا الان‌ها میاد. بیا بریم. کلید داری؟"
اسنپ گرفتیم تا اون‌جا و وقتی رسیدیم، من کلید انداختم. همزمان همسر زنگ آیفون رو هم زد. بیز بیز، در باز شد. مامان گرم استقبال کرد. از همسر که خداحافظی کردم و در بسته شد، چند ثانیه بعد پرسیدم که مامان برم کتابخونه؟ مامان گفت: "می‌خواستم پیام بدم و زنگ بزنم که امروز نیایید چون کلاس دارم."
_خب چرا نگفتی؟
_باید میدادم ولی پیام ندادم دیگه.
_چرا تلفن‌های من رو جواب ندادی؟
_وقتی جواب نمیدم یعنی نیستم دیگه. حالا هم می‌تونی همین‌جا بمونی و درس بخونی.
_نمی‌تونم مامان.
_من کلاس دارم تا ساعت ۵. می‌خواستم بگم نیایید. اشتباه کردم.
_خب پس ما برگردیم؟
_آره خب. الانم دیر نشده. برگردید.
گیج شدم. نمی‌فهمیدم چرا با من این‌کار رو می‌کنه. مگه خودش قول نداده بود؟ چرا تلفن‌هام رو جواب نداده بود‌؟ تلافی تماس‌های بی‌پاسخش توی اردو رو سرم درآورده بود؟ مگه اونم بروجرد نرفته بود؟ یعنی از کی اخلاقش با من تغییر کرده؟ از وقتی کولرمون درست شده؟ یا از ماجراهای فردای اون مهمونی کذایی ‌که باعث شد فرداش من از یه نفر پیشش گله کنم؟ بعدش بازم باهام خوب بود که! گیج شدم.
اسنپ گرفتم. به همسر پیام دادم: "من برگشتم خونه."
خداحافظی کردم و با بچه‌ها و کیف سنگینم که لب‌تاپ و کتاب پرش کرده بود زدم بیرون. تو محوطه همسر رو دیدم. باهامون سوار اسنپ شد و تا خونه اومد. توی ماشین با چشم‌های بسته اشک می‌ریختم.
دلم می‌خواد کسی بیاد بهم بگه: "تو داری خلاف شرع می‌کنی! تو حق نداری پایان‌نامه بنویسی چون یک کارِ گناه‌آلود هست!" این حالت من رو یادِ داستان خضر و موسی علیهما السلام می‌اندازه. بعضی از چیزها هست که انسان با این ادبیات شرعی و غیر شرعی ازشون سر در نمیاره :)
برگشتم خونه. لباس‌ها رو انداختم لباسشویی. خونه رو مرتب کردم. لباس‌های شسته شده رو از بند جمع‌ کردم. شروع کردم به درست کردن ناهار.
بلاخره مامان پیام داد: "سلام صالحه جان واقعا ببخشید امروز جلسه آخر بود نمیشد بی خیالش بشم واقعا ببخشید گلبرگم از ساعت ۵ به بعد هر جور که صلاح میدونی حاضرم بچه ها را مراقب باشم  به کارت برسی."
هزار و یک جواب توی دلم به پیامش دادم.
مثلا: "می‌شد همین پیام رو صبح بدی تا با بچه‌ها و کیف و ... تو این گرما پا نشم بیام اونجا."
یا مثلا: "من هرجور شده، این پایان‌نامه رو می‌نویسم مامان. چه کمک کنی چه کمک نکنی."
اما آخرش نوشتم: "سلام مامانی. من عصرها خسته‌ام و دیگه کارآیی ندارم و نمیام. ممنونم که به فکرم هستی💕"
دوباره گفت: "انشاءالله فردا بیایید."
زیر گوشم، جمله‌های مامان و بابا در اون شبی که مامان قول حمایت داد، تکرار میشه. بابا گفت: "ما (نظام) اشتباه کردیم که دخترها رو به سمت درس‌خوندن سوق دادیم و تشویق کردیم." مامان گفت: "تو ناشکری و نعمت‌های زندگی‌ات رو نمی‌بینی."
من به بابا گفتم: "ما باید هم به ازدواج و هم به درس خوندن تشویق می‌کردیم.‌ یکی دیگری رو نفی نمی‌کنه."
به مامان گفتم: "من فقط در حال کشیدن زهِ کمانم هستم و روی هدف متمرکز هستم.‌ ناشکر نیستم."
کاش کمکم می‌کردند...
اگر مرد بودم؛ هیچ کدوم از این داستان‌ها رو نداشتم. صبح‌ها سبکبار می‌رفتم کتابخانه. عصر برمی‌گشتم. یک هفته‌ای تمام میشد. اما حالا مثل یک چانه نان هستم. با هربار زایمان انگار زیر وردنه له می‌شوم. پهن می‌شوم. فضای زیادی را اشغال می‌کنم. همیشه باید به فکر توابعم باشم. نازک می‌شوم. باید مراقب باشم پاره نشوم. زیر گرما سریع پخته می‌شوم. شکننده می‌شوم. می‌شکنم. درد می‌کشم. کاش می‌شد پخش و پلا نشوم. ریز ریز نشوم. دورریز نداشته باشم.
من هنوز هم ناامید نمیشم. انقدر به خودم افتخار می‌کنم. اگر هزار روز، هر هزار روز، برام این اتفاق بیافته، بازم ادامه میدم. بازم منتظر فرصتی می‌مونم که کارهام رو تموم کنم. حتی اگر به دفاع شهریور نرسم، مهر دفاع می‌کنم. کنکور دکتری میدم و زبان انگلیسی رو بالا می‌زنم و به راحتی قبول میشم. تمام تلاشم رو می‌کنم. این رو به خودم مدیونم.


پ.ن: یادم رفت بگم که تو اردو دماوند بعد حدود ۱۰ _ ۱۵ سال شطرنج بازی کردم و دو دست بردم و یه دست باختم. به نسیم میگم بیا مسترکلس مقدماتی شطرنج احسان‌قائم‌مقامی رو از شگرد دات نت بخریم و خودمون و دخترا بزنیم تو کارش. فی‌الجمله قبول کرده. باید ماه آینده براش پول کنار بذاریم.
موافقین ۵ مخالفین ۳ ۰۲/۰۵/۲۸
صالحه

نظرات  (۶)

۲۸ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۳۴ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام صالحه جان

خیلی خیلی خداقوت

ان شاالله دستی از غیب بیاد و کمکت کنه.

واقعا این فشار و تلاشی که داری پی در پی متحمل میشی، از هر کسی بر نمیاد.

دمت گرم. مطمئنم از پسش بر میای.

ان شاالله خدا اطرافیانت رو هم در این مسیر همراه تر کنه.

پاسخ:
زهرا جان...
واقعا شاید دستی از غیب اومد... همون روزهایی که ورد زبانم یا صاحب الزمان ادرکنی بود...
حالا انقدر خلوت شدم که دوباره برنامه ریزی کردن برای روزهام معنی پیدا کرده :)
الحمدلله.
قسمت هر کسی بشه که طالب این جور احساسی هست.

به طرز عجیب و بی‌ربط (و شاید هم باربطی) یاد سریال خانم میزل افتادم.

 

تو می‌تونی دختر♥️

پاسخ:
ممنونم مهتاب جانم...
ولی نه خدایی، من با میزل قابل مقایسه نیستم :)
۲۸ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۲۰ یاس ارغوانی🌱

سلام.

با توجه به نوشته‌هاتون بنطرم شما بیش‌از توانتون هم تلاش میکنید و خیلی خیلی برام جالب و شگفت انگیزه.  

انشاءالله که پایانامه هم تموم میشه به خوبی :)

پاسخ:
سلام علیکم. ممنونم از همه‌ی دعاهای قشنگ‌ قلب مهربونتون. اجابت شد از جانب خدای متعال.
ان شاءالله بهترین‌های تقدیر شما هم براتون رقم بخوره.

سلام صالحه جان 

هر اتفاقی یه خیر قشنگی توش هست . گاهی این خیرات رو بعد از چند سال زیر وردنه بودن می‌بینیم و اون روز می‌گیم ارزشش رو داشت.. 

اگر تهران بودم و شرایط بررسی رو داشتی دوست داشتم می‌تونستم تو نگه‌داری بچه‌ها کمکت کنم . اما کرجم ، ولی همچنان اگر شما شرایطش رو داشته باشی من مایلم کمک کنم :) 🌷 

پاسخ:
سلام زینب مهربان. ممنونم عزیزم.
همین که اینقدر از خدا برای من گشایش خواستید، برای من گشایش ایجاد شد. دعا می‌کنم اگر یه زمانی به روزهای مشکل زندگیت رسیدی، خدا براتون گشایش ایجاد کنه، حتی با دست غیبش حتی با دعای اطرافیان و با حال خوب و مهربانی دنیا.
ممنونم مهربان. زنده باشی‌.

سلام 

نمیتونم بگم میفهممت چون درگیری ها با سه تا بچه قابل مقایسه با یه دونه بچه نیست . ولی میتونم حدس بزنم چقدر داری مایه میذاری و شجاعت به خرج میدی که از رویاهات دست نکشی... واقعا ازت یاد میگیرم 

 

 

پاسخ:
سلام عزیزم. 
لطف داری... دعا کن تو مسیری باشیم که تهش عاقبت به خیری هست.

من ۳۰ سالمه. اندازه ی شما هم بچه ندارم. ولی از وقتی مادر شدم بخاطر مسئولیتم دور خیلی از چیزها رو خط کشیدم مثل دکتری گرفتن و شاغل شدن و...

اتفاقا مامانمم بازنشسته شدن ولی اعتقاد دارم انقدررر زندگیها سخته که آدما بعد از یه مدتی واقعا احتیاج به استراحت دارن. و البته مامانمم کلی کار داره اونقدر که نمیرسه حتی دکتر بره. اونم نیاز داره بره دورهمی و مسافرت و کلاسهای خودش...

نمیگم آدما کمک و حمایت نگیرن.

ولی بنظرم خیلی از مادرای الان توقع جدی از مادراشون دارن و اگر توقعشون رو پاسخ نگیرن احساس میکنن بهشون ظلم شده.

 

در اصل این بچه ی منه. مسئولیتشم با خودمه. منتی هم روی سر کسی ندارم که آوردمش.

توی اطرافیان ۳ و ۴ فرزندی داریم که مادرها مدرس دانشگاه هستن و بچه هاشونو مادربزرگها بزرگ میکنن.

مادربزرگهایی که به خاطر بچه ها حتی دورهمیهای فامیلی رو نمیتونن شرکت کنن.

بالاخره دنیا، دنیای تزاحمه. میشه صبر کرد بچه ها بزرگتر بشن تا به رویاها رسید یا حداقل انقدر زیاد بچه نیاورد یا اگر هم میارین حداقل توقع رو از پدر و مادر نداشت که بچه ها رو نگهداری کنن تا ما به رویاهامون برسیم.

اونا بچه داریهاشونو کردن دیگه.

حمایت گرفتن بد نیست. ولی بهتره توقع نداشته باشیم و بدونیم این مسئولیتیه که خودمون به دنیاش آوردیم نه پدر و مادرامون

پاسخ:
سلام بانو.
دوست داشتم در قالب یک پست جدا براتون بنویسم. 
اما فکر کنم خواننده‌های اینجا براشون حل شده است این نکته که من از مامانم توقع بیجا ندارم.
ازش می‌پرسم آیا می‌تونی کمکم کنی و چقدر می‌تونی کمک کنی و همون قدر از وجودش استفاده میکنم.‌الحمدلله خودش هم لذت میبره از همراهی ما به طور کلی و وجود نوه‌ها در ساعاتی که میریم خونه مامانم، واقعا باعث سرزندگی مامانم میشه.
و در عین حال من برای رسیدن به اهدافی که در مسیر مسئولیت و تعهدات دینی و انقلابی‌ام تشخیص‌شون دادم، خیلی هم از تفریحاتم گذشتم.‌دو ساله که مجموعا دو هفته در تعطیلات و مسافرت نبودم! یا تفریحات شخصی‌ام رو تقریبا صفر کردم و به درس خوندن اختصاص دادم و حالم هم خوبه... انتظار ندارم بیشتر از این حمایتم کنند که تفریحم رو هم برم، سینما و ورزشم رو هم برم... نه. فقط در حد ضروری و معقول.

و اتفاقا دخترایی رو دیدم که چه رویا داشتند و چه نداشتند، خانواده‌شون رو تحت فشارهای وحشتناک گذاشتند... و برای همین مشکل دخترای این دوره زمونه رو چیزهای دیگه می‌دونم.
شاید بعدا نوشتم.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">