صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

کم کم، خداحافظ ۱۴۰۲

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۱:۴۱ ب.ظ

اسفند داره تموم میشه و من ننوشتم ازش. وقتی از کربلا برگشتیم بدجوری مریض شدم و مصطفی هم همون روزها مجبور بود بره بلوچستان، چابهار. خلاصه سخت گذشت و از کارهام افتادم و یه سری کارهای آخر سالی هم دست به دست هم دادند که نتونم ذهنم رو منظم کنم برای نوشتن.
ولی الان خلاصه می‌نویسم:
پنج اسفند زنگ زدم به استادِ جان برای خداحافظی... کاش می‌شد اون مکالمه مثل یک آینه‌ی شفاف توی دلم باقی می‌موند. هر وقت دلم می‌خواست می‌رفتم خودم رو توش نگاه می‌کردم.
کاش می‌تونستم شادی استاد از شنیدن کارهای ساده‌ای که برای پیشرفت خودم کرده بودم، توی یک شیشه عطر در بسته نگه‌دارم.
کاش می‌تونستم تمام اون جملات رو یک جایی ثبت کنم اما نمیشه.


چه سال خوبی بود!
نیمه اول سال ۱۴۰۲ که از یک خوف و رجا، یک جور ناامیدی و تلاطم عمیق در زندگی من و مصطفی شروع شد و به دفاع از پایان‌نامه‌ام علیرغم همه فشارها ختم شد.
اما نیمه دوم سال، حفظ قرآن رو جدی‌تر گرفتم. کلاس زبان شرکت کردن و گرفتن مدرک زبان و شرکت در کنکور دکتری و ارسال مدارک استعداد درخشان... همینا خیلی خوب بود که من این چند مورد رو به استادِ جان البته دقیقا با ترتیب برعکس گفتم.
و همینطور رفتن به باشگاه به شکل منظم‌تر.
و سفر مشهد در نیمه اول سال و سفر به عتبات در نیمه دوم سال که هر کدوم از این سفرها؛ باعث تقویت شدن اهداف و آرزوهام شدند.
وقتی رفتیم مشهد و از امام رضا خواستم که پایان‌نامه‌ام رو دفاع کنم، دقیقا زمانی بود که امید زیادی به این اتفاق نداشتم و فقط از خودشون خواستم و کن فیکون کردند.
حالا که رفتیم عتبات، هر حاجتم رو از یک امام خواستم و از الان حس می‌کنم روا شدند. برای همین انگار از همین الان اهداف سال جدیدم رو تعیین کردم. وظیفه من فقط تمرکز روی کیفیت هر روز هست و تلاشی که باید بکنم تا سهم هر روز در حق اهدافم ادا بشه.


از همه اینا بهتر اینه که من و مصطفی در اون تلاطم عمیق؛ در قعر اقیانوس زندگی‌مون داریم یک قصر می‌سازیم.‌ یک قصر باشکوه. گوش شیطون کر، لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
یکی دو روز پیش بهم گفت که در نجف من به امیرالمومنین گفتم که شما که حضرت زهرا رو خیلی دوست داشتید، یه کاری کنید که منم عشقم به زنم زیاد بشه!
من هنوزم از این خواسته مصطفی متعجبم. آخه از اولش هم اون همیشه بیشتر از من، عاشق بود. دیروز سحر ازش پرسیدم: چرا من رو دوست داری؟
جوابش انقدر گیجم کرد که درست خاطرم نمیاد. ولی هرچی بود، این بود که اصلا به خاطر یک چیز خاص منو دوست نداشت. گفت تو حتی اگر قدت کوتاه بود یا چاق هم بودی، بازم من عاشقت بودم. آخه خودمم می‌دونم. عشق از جنس وجود خداست. خداوند ربط مطلق هست و به همین دلیل عشق پیوندی هست که فقط خدا می‌تونه ایجاد کنه. و لابد خیلی مقدسه. خیلی عرفانی و پاکه. احساس می‌کنم تو این مورد دارم ازش عقب می‌مونم.


از وقتی از کربلا برگشتیم، گاهی زیر لب می‌گم: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان. از همون وقتی ‌که این جمله رو پرچم سبز مسیر بهشتی بین‌الحرمین که برای نیمه شعبان نصب شده بود دیدم، با خودم گفتم: اینا همه از صدقه سر ولی نعمت ماست. این دعوت خود ایشون بوده. اصلا همه‌ی زندگی ما یک میهمانی در ارض امام هست. ارضی که متعلق به امام هست و آفریده شده که تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا.
هنوزم گاهی که یادم بیاد میگم اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.
یادش به خیر، برگشتنی از کربلا به سمت فرودگاه نجف، مدیر کاروانمون برامون روضه خوند و حسابی از کاروان اشک گرفت. بعد توی جاده کربلا به نجف، همینطور که موکب‌های خالی رو نگاه می‌کردیم، برامون مناجات امیرالمومنین در مسجد کوفه رو با صدای حاج آقا سماواتی پخش کردند.
رسیدیم نجف و رفتیم مسجد سهله، خیلی حس لطیفی بود اینکه میدونستم یه روزی قراره اونجا خونه امام بشه...


هنوزم حس دقیقه به دقیقه این سفر باهام همراهه.
خوراکی‌های خوشمزه‌ای که اونجا خوردیم؛ هندونه، موز و پرتقال و سیب و گلابی و توت‌فرنگی و انگور دانه درشت، حس خوردن مائده آسمانی بهم می‌داد. هنوزم دلم نمیاد بعضی از شکلات‌هایی که تبرک با خودم آوردم ایران رو بخورم.
صحنه‌های اون سفر چقدر واضح هستند...
هنوزم می‌تونم برگردم کفش‌هام رو دربیارم و بدم به کفشداری عتبه عباسیه. یا به کفشداری عتبه حسینیه... و برم زیر قبه امام حسین و دعا کنم. هنوزم می‌تونم تا خیمه‌گاه پیاده‌روی کنم توی تاریکی و نورهای مغازه‌ها و حرم‌ها. بعد داخل بشم و به سقف نگاه کنم که جای خیمه هاست. هنوز جای خیمه‌ها جلوی چشمام روشن و واضحه.
هنوز می‌تونم برگردم به بیرون صحن حرم شاه نجف. بعد مردد باشم از این در داخل بشم یا از اون در. هنوزم می‌تونم بنشینم توی حیاط صحن و حس کنم توی خونه پدرم نشستم. هنوزم می‌تونم برم صحن حضرت زهرا و نماز حضرت جعفر طیار بخونم.
هنوزم می‌تونم برم کاظمین، هنوزم می‌تونم برم سامرا...
چقدر عجیبه... نمیدونم! شاید برکتی هست که مولامون به این سفر داده. شاید برکت حضور بچه‌هامون بود که گرچه هزینه سفرمون رو خیلی زیاد کرده بود اما به تک تک لحظاتمون ضریب داده بود؛ وزن داده بود. شاید برکت دعا کردن برای همه بود. اینکه خیلی به فکر هر کسی بودم که از سفرمون خبر داشت و یه التماس دعا گفته بود و همینطور کسانی که خبر نداشتند یا چیزی نگفتند. نمیدونم.

موافقین ۴ مخالفین ۲ ۰۲/۱۲/۲۷
صالحه

نظرات  (۶)

رزقتون مستدام و پایدار🌱

پاسخ:
خیلی ممنونم بشرا جان. امیدوارم تو هم سال خیلی خوبی پیش رو داشته باشی و وقتی سال ۱۴۰۳ تموم شد، دیگه هیچ کدوم از مشکلات امسال باقی نمونده باشند جز خاطره‌شون :)

هنوزم زائری

برای غزه دعا کن

برای  این رگ بریده ی خون فشان

هنوزم زائری برای استیصال جهان در قبال گرسنه های آواره ی زیر بمب دعا کن 

هنوزم زائری ....التجا کن

پاسخ:
اوضاع غزه انقدر دردناکه که جا داره آدم از شدت غم جان به جان آفرین تسلیم کنه
مقاومت‌شون حیرت آوره و کسانی مثل ما با خودشون میگن هر لحظه ممکنه پیروز بشن اما...
اما اولین کسانی نیستند که برای اسلام اینطور مقاومت می‌کنند. آدم به شعب ابی‌طالب که فکر می‌کنه می‌بینه شرایط از اینم ممکنه سخت‌تر بشه 😔😔😔

به نظرم یه پست بنویس و توضیح بده که دقیقا چه تحولاتی در درونت رخ داد (در نیت ها و تصمیمات و...) که از دو سه سال پیش تا حالا یهویی زمین تا آسمون عوض شدی! اصلا کلا مسیرت اول به لحاظ درونی و بعد بیرونی عوض شد....

پاسخ:
یه جوری میگی زمین تا آسمون... :) من از ۶ سال پیش تا الان مدل چادرم هم تغییر نکرده! 
منظورت رو نمی‌فهمم که میگی عوض شدی. من خودم فکر نمی‌کنم تغییر خیلی خاصی کردم جز همین چیزهای کوچیکی که در هر پست می‌نویسم.
اگر همچین تحلیلی داری که شروع تحولات من از دو سه سال پیش بوده، لااقل چند تا مورد و شاهد بیار که اصلا نقطه a چی بوده و نقطه b چی بوده!

مدل چادر چیه دیگه؟! :))  من منظورم مسیر زندگی و اهدافته...

 

خب پس اگه اینطور فکر نمیکنی که هیچی :)

اما خودت هم یه اشاره هایی کرده بودی توی پست هات.

پاسخ:
راستش خیلی تحولی در کار نبوده.
مثلا من وقتی دیپلمم رو گرفتم چون سوم رو هم جهشی خونده بودم ۱۷ سالم بود، درسم خیلی خوب بود ولی دیگه درس‌های مدرسه راضیم نمی‌کرد و از طرفی هم چون توی مدرسه، دخترا هی از روابط آزادشون حرف می.زدند، می.دونستم چقدر توی دانشگاه ممکنه فشار بخوام تحمل کنم و در کنار توصیه‌ها و مشاوره‌های تحصیلی و شناخت خانواده از من، پیشنهاد کردند برم حوزه و رفتم.
اما اگر نمی‌رفتم حوزه، قطعا می‌رفتم دانشگاه.
سال آخر حوزه که قم بودیم، سال ۹۸.. یعنی قبل از اومدن به تهران، من همون موقع خیلی واضح می‌دیدم که یه روز قبول میشم دانشگاه تهران و اونجا ارشد میگیرم و چون مامانم دانشگاه تهرانی بود، این دانشگاه برام نوستالژیک بود و حتی می‌گفتم اگر بهشتی قبول بشم، نمیرم.
و البته این اتفاق سه سال بعدش افتاد: ۱۴۰۰
خب یعنی این تصمیم یه عقبه طولانی داره.

دیگه هدف دیگه‌ای نمی‌بینم که خیلی تحولی باشه :)

اوکی، باشه عزیزم. شما تحول نداشتی. 

وقتی نمیخوای قبول کنی و موضع میگیری چه اصراریه. گفتم شاید خودت اینو قبول داری. میخوای بگم دقیقا توی کدوم پستت اینو واضح گفتی؟!

کلا خیلی ها اینجوری اند که بعد از تغییرات اساسی، دوست دارند فکر کنند از اول اینطوری بودن. به‌ لحاظ رواشناختی میشه بررسیش کرد و طبیعیه.. 

اصلا بحث دانشگاه تهران! نیست. برای ما که از بیرون شاهد هستیم تحولات اساسیت کاملا روشنه. که البته این چیز بدی نیست و باید خوشحال باشی. اما حالا که اصرار داری که نه، بحثی نیست. فراموشش کن عزیزم.

 

 

پاسخ:
خب بگو کدوم پست بود.
میدونی خیلی بده که منظورت رو نمی‌تونی برای مخاطبت شفاف کنی؟
من ذهن‌خوانی نمی‌تونم بکنم که!!!

GB. چقدر حس عجیبی داره کامنتون 😶 

 

سلام :) 

نماز روزه هاتون قبول :) 

زیارتتون قبول :) 

و... دست راستتون رو سر ما :)

باتشکر 

پاسخ:
سلام میخک جان :)
تو هم که مثل خودمی، خنده‌ات بند نمیاد! :))
نماز روزه‌های شما هم قبول باشه. نایب الزیاره هم بودم. ان شاءالله قسمت خودت بشه با آقاتوووون برید عتبات صفا :)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">