چرا این قصه کهنه نمیشه؟ "هدیه ناتمام، اثر رابرت زاکس"
من ده ساله بودم و برادرم «نیک» چهارده ساله. فکر خرید هدیهای برای مادرمان به مناسبت روز مادر، من و برادرم را به هیجان آورده بود. این دومین هدیهای بود که میخواستیم به او بدهیم.
خانوادهی ما خیلی فقیر بود. تازه جنگ جهانی اوّل تمام شده بود. ما تنگدست بودیم و به سختی زندگی میکردیم. پدرمان گاه به گاه به کار پیشخدمتی مشغول میشد. برای خرید هدیههای روز تولّد و عید میلاد مسیح تا آنجا که توانایی داشت، کار میکرد امّا هدیههایی مثل هدیهی روز مادر هدیهای تفنّنی به حساب میآمد ولی بخت با ما یاری کرد. یک مغازهی مبل مستعمل فروشی در محلّهی ما باز شده بود.
ما جنسها را در یک گاری دستی میگذاشتیم و با احتیاط آن را از خیابانهای شلوغ میگذراندیم و به خانهی مشتری میرساندیم. برای هر نوبت حمل و تحویل جنس پنج سنت و احتمالاً انعامی میگرفتیم.
یادم میآید که چه طور صورت لاغر و غم زدهی «نیک» از شادی هدیهای که قرار بود بخریم، روشن شده بود. نیک در مدرسه شنیده بود که بچّهها میگویند میخواهیم به مادر خود هدیه بدهیم. کم کم فکر غافل گیر کردن مادر و دادن هدیه او چنان در من و نیک قوّت گرفت که تقریباً دچار دلهره شده بودیم. وقتی که ماجرا را محرمانه با پدرمان در میان گذاشتیم، او خیلی خوشحال شد. با سربلندی و غرور من و برادرم را نوازش کرد و گفت «فکر خوبی است. مادرتان را خیلی خوش حال می کند». از لحن شادیبخش او فهمیدم که به چه میاندیشد. او در تمام زندگی زناشوییاش خیلی کم توانسته بود به مادرمان هدیه بدهد. مادر سراسر روز را کار میکرد. غذا میپخت؛ خرید میکرد؛ به هنگام بیماری از ما پرستاری میکرد؛ رختهای خانواده را در حمام میشست. همهی این کارها را آرام و ساکت انجام میداد. زیاد نمیخندید امّا گاه به ما لبخند میزد. همین لبخندش خیلی زیبا بود و به آن میارزید که همیشه انتظارش را بکشیم. پدرمان در حالی که به فکر فرورفته بود، گفت: «حالا چه چیزی میخواهید به او بدهید؟ چه قدر پول دارید؟» نیک سربسته گفت: «به اندازهی کافی پول داریم» پدر لبخند زد. با تبختر گفتم: «هرکدام جداگانه به او هدیه میدهیم». پدر گفت: «هدیهها را با دقت انتخاب کنید». نیک به من نگریست تا موافقت مرا به دست آورد و به پدر گفت: «شما این نکته را به مادر بگویید تا از فکرش لذت ببرد»؛ من سرم را تکان دادم؛ پدرم گفت: «از کلّهای به این کوچکی چه فکر بزرگی در آمده؛ آن هم یک فکر خردمندانه». صورت نیک از خوشحالی انداخت. بعد دستش را روی شانهی من گذاشت و گفت: «جو هم در این فکر شریک بوده».
من گفتم: «نه، فکرش را نکرده بودم» برای کاری که نکرده بودم، نمیخواستم تمجید شوم. اضافه کردم: «ولی هدیهای که من میخواهم بدهم، این را جبران میکند».
پدرم لبخندزنان گفت: «فکر مال همه است. نیک هم این فکر را از کس دیگری گرفته». روزهای بعد من و برادرم از رازی که میان ما و مادرمان بود، لذت میبردیم. او همانطور که نزدیک ما کار میکرد، خطوط چهرهاش از هم باز میشد و وانمود میکرد که موضوع را نمیداند. اغلب به روی ما لبخند میزد. فضای زندگی ما از مهر سرشار بود. من و نیک گفت وگو میکردیم که چه چیزی بخریم. هر دو میخواستیم سلیقهی بهتری نشان دهیم. نیک گفت: «بهتر است به هم دیگر نگوییم که چه میخواهیم بخریم». او از من لجش گرفته بود. چون نمیتوانستم مثل او تصمیم بگیرم. با ناراحتی گفتم: «میتوانیم هر دو یک چیز بخریم». نیک گفت: « نه این کار را نمیکنیم؛ من از تو بیشتر پول دارم». من از این حرف، هیچ خوشم نیامد؛ اگر چه حرف درستی بود. من مقداری از پولم را داده بودم نان قندی خریده بودم، حال آن که نیک تصمیم گرفته بود هر چه در میآورد، برای خریدن هدیه کنار بگذارد.
من بعد از تفکّر زیاد برای مادرم یک شانه خریدم که با نگینهای کوچک و درخشان آراسته شده بود. نگینها طوری بود که میشد آنها را به جای الماس گرفت. نیک با قیافهای خرسند از فروشگاه برگشت. از هدیهی من خوشش آمد ولی درباره هدیهی خودش چیزی بروز نداد. فقط گفت: «ما هدیهها را در وقت معینی به او میدهیم» من حیرتزده یرسیدم :«چه وقت؟» او گفت: «نمیتوانم بگویم؛ چون به هدیهی خودم ربط دارد. دیگر هم از من نپرس که چه چیز خریدهام.»
صبح روز بعد نیک مرا پیش خودش نگهداشت و وقتی که مادرم برای شستن کف اتاقها و آشپزخانه آماده شد، نیک سرش را به طرف من تکان داد و هر دو دویدیم که هدیههامان را بیاوریم. وقتى که من برگشتم، مادرم بنا به عادت روى زانوهایش نشسته بود و زار و خسته با زمینشوى فرسوده کف آشپزخانه را مىشست و آب کثیف را با کهنههایى که از زیرپیراهنهاى ژنده درست شده بود، جمع میکرد. مادرم از این کار بیش از هر کار دیگر نفرت داشت. بعد نیک با هدیهاش برگشت و مادرم روى پاشنههایش عقب نشست و با حالتى نگاه کرد که گویى باورش نمیشد. همچنان که به سطل زمینشویى و لوازم آن خیره مینگریست، صورتش از نومیدی رنگ باخت. با رنجیدگی گفت: «سطل زمینشویی! هدیهی روز مادر یک سطل زمینشویی!» صدا در گلویش شکست. اشک به چشمهاى نیک دوید. بیآنکه کلمهای بر زبان آورد، سطل را برداشت و مثل آدمهای نابینا به زحمت از پلّهها پایین رفت. من شانه را در جیبم گذاشتم و به دنبال نیک دویدم. داشت گریه میکرد و حالش به اندازهای منقلب بود که من گریهام گرفت. در راه پلّه با پدرم برخورد کردیم. نیک نمیتوانست حرف بزند؛ به همین جهت من موضوع را برای پدرم گفتم. نیک هقهقکنان گفت: «من آن را پس مىدهم». پدرم سطل را از او گرفت و با لحنى قاطع گفت:
«نه این هدیهى خوبى است؛ خیلى عالى است. حقّش بود این فکر را عملى مىکردم. زنها بعضى وقتها نمیدانند چه طور خودشان را از سنگینى بار زحمت خلاص کنند.»
ما دوباره به طبقهى بالا رفتیم. نیک با اکراه خودش را بالا مىکشید. در آشپزخانه مادرم هنوز مشغول شستن زمین بود امّا با دلسردى و ناتوانى کار مىکرد. پدرم بدون این که چیزى بگوید، با زمینشوى دستهدار آب کثیف را از کف آشیزخانه گرفت و آن را توى سطل گذاشت و رکاب آن را با پا فشار داد تا آب کثیف در سطل بریزد. سیس با قیافهای عبوس به مادرم گفت: «تو نگذاشتی نیک حالیات کند. یک قسمت دیگر از هدیهاش این بود که میخواست از این به بعد خودش کف اتاق و آشپزخانه را بشوید.» به نیک نگاه کرد و ادامه داد: «مگر نه نیک؟» نیک از خجالت سرخ شد و به این ترتیب، مفهوم درس پدر را فهمید و با صدایی آهسته و مشتاق گفت: «بله مادر جان! درست است» مادرم با پشیمانی بیدرنگ گفت:«این کار برای یک بچهی چهارده ساله خیلی دشوار است.»
آنوقت بود که فهمیدم پدرم چهقدر بزرگوار است. در جواب مادرم گفت: «بله، درست است اما نه با این سطل و زمینشوی به این خوبی. این، کار را خیلی آسانتر میکند. دستهای آدم کثیف نمیشود. دیگر احتیاجی نیست که آدم روی زمین زانو بزند» پدرم بار دیگر طرز کار آن را تند نشان داد. مادرم در حالی که با اندوه به نیک نگاه میکرد، گفت: «آه! من چهقدر نادانم.» نیک را بوسید و از او تشکر کرد.
حال نیک جا آمد. آنوقت همگی به طرف من برگشتند. پدرم پرسید: «خوب، هدیهی تو چیست؟» نیک به من نگاه کرد و رنگش پرید. من شانه را که در جیبم بود، لمس کردم. هدیهی من با آن نگینهای مثل الماس، باز سطل زمینشویی را به همان سطل زمینشویی تبدیل میکرد. در حالی که شانه را همچنان در جیبم میفشردم، با لحنی آمیخته به اندوه گفتم: «نصف سطل زمینشویی هدیهی من است.» و نیک با چشمهایی که از محبت سرشار بود، به من نگاه کرد.

این خیلی مهم است که مردها بدانند
خانمها یک هدیه ی زیبا میخواهند نه یک وسیله ی کار.
من یک بار روز زن یک اتوی بخار خیلی خوب برای خانمم خریدم
و او خیلی عصبانی شد.
اگر یک شانه خریده بودم که چند نگین مانند الماس داشت حتما خوشحال می شد.