صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

روایت‌هایی کمتر گفته شده از من

جمعه, ۲۴ آبان ۱۴۰۴، ۰۲:۰۹ ق.ظ

۱. به نظر شما من برون‌گرام یا درون‌گرا؟ من خودم همیشه فکر می‌کردم برون‌گرا هستم ولی اولین کسی که فهمید من درون‌گرا هستم، زن‌عموم بود. در واقع من یه درون‌گرای اجتماعی هستم. از بودن توی جمع‌های بزرگ و پر از غریبه بیزارم. مسافرت رو نهایتا با شوهرم و بچه‌هام و خانواده یکی از دوستام دوست دارم. جمع و جور، خودمونی، صمیمی و جیک تو جیک. اردوجهادی‌ها و شلوغی‌هاش اذیتم می‌کنه. یا بعضی روضه‌های خونگی. هر وقت میرم، همه به من و دخترا نگاه می‌کنند، باید صدقه بذارم کنار.

روضه‌های مامانم که باید با تک‌تک دوستای مامان خوش و بش هم کنم :/
این بار آخر، بهم زنگ زد و گفت ساعت ۳ تا ۵ روضه دارم. گفتم باید بریم کلاس قرآن دخترا. گفت خب بعدش بیا دیگه! شاید تو دوست نداشته باشی خانوما رو ببینی؛ ولی اونا دوست دارن تو رو ببینند! (از اینجا تا اون سرِ دنیا پرانتز باز!)
دلم می‌خواد به مامانم بگم؛ من که فقط واسه دلِ تو میام. حالا اگر دلِ خانوما رو بهونه می‌کنی، عیب نداره، ولی این رو بدون که فقط خودت مهمی، نه بقیه.

۲. یکی از ویژگی‌هام که از درونگرایی عمیقم نشات می‌گیره، همینه که حرف مردم برام مهم نیست. خودم باید با خودم حالم خوب باشه. دیگران کیلو چند؟
با یه نفر حرف از بچه‌های سندروم دان شد. من بارها و بارها فکر کردم اگر خدا بهم میداد، چیکار می‌کردم. پاسخم همیشه این بود که این تقدیر و هدیه خدا رو می‌پذیرفتم چون انتخاب خدا برای منه! چون هیچ‌کس نمی‌تونه آگاهانه خودش برای خودش انتخاب کنه که بچه‌اش سندرومی بشه.

در این نقطه خیلی از آدما به فکر مردم در مورد خودشون اهمیت میدن و به خاطر حرف مردم تصمیم به قتل می‌گیرن. من خودم به این قضیه حتی فکر هم نمی‌کنم. ولی اگر کسی من رو به این قضیه توجه بده، جوابم یه "به جهنم!" گنده‌ است.

۳. به همسر گفتم: این آهنگه انگار کهنه نمیشه. گفت: اونی که کهنه نمیشه تویی! هر روز تر و تازه‌تر از قبلی. گفتم: من اصلا بدون تو آهنگ گوش نمیدم. فقط با تو به من می‌چسبه. بازم تاکید می‌کرد: من اصلا حس نمی‌کنم تو داره سنت زیاد میشه. هر روز تازه‌تر از قبلی. میگم: دلم می‌سوزه برای اون زوج‌هایی که یکی‌شون افسرده‌ است. راز سرزندگی هم قرآنه. اونی که رابطه‌اش با قرآن خوب نیست، دل‌مرده میشه.‌ قرآن دل‌ها رو زنده می‌کنه...

حالا من اگر قرآن حفظ کنم و مصطفی قرآن نخونه، از کفویت خارج میشیم یعنی؟ به نظرم آره. باید خیلی حواسمون به این چیزا باشه وگرنه به مشکل می‌خوریم.

۴. حرف از فراموشی در سن بالا شد. هم آقاجانِ من و هم بابابزرگ مصطفی، حافظه‌شون کند شده. در عین حال خصیصه‌های اخلاقیِ سال‌های میانسالی‌ به بعدشون، روی شخصیت‌شون سایه انداخته.
آقاجانم ساکت شده. اینطوری نیست یه سوال رو چندبار بپرسه‌ به خاطر فراموشی. بلکه اون مرد محترم و مقتدر، دانا و توانمند، حالا کمتر پیش میاد چیزی بگه‌. بیشتر با دایی بزرگم حرف می‌زنه. دایی بزرگم، فرزند اولشونه. با آقاجان مثل دو تا برادرند.
آقاجانم همیشه سحرها بیدار میشد، بلند و با صوت قشنگ دعا می‌خوند، قرآن می‌خوند... ولی هیچ‌وقت حفظ نکرد انگار. اما مامان‌زهرا یه جزء سی رو حفظ کرد. هنوزم حافظه‌اش مثل سابقه‌.
و البته ماجرا فراتر از این‌ها هم هست.
مامان‌زهرا خیلی عاشقه... تو تمام زندگیش، به خاطر آقاجان، مجلس دعا و روضه زنونه نرفت یا با اجازه آقاجان رفت، مسجد رفت یا نرفت، زیارت رفت یا نرفت. سحر عبادت کرد و البته هنوز هم می‌کنه.‌ هر کاری کرد با شوهرش بود و من نمی‌دونم چرا مامان‌زهرام انقدر برام اسطوره است.
شک ندارم که جاش توی بهشت کنار حضرت زهراست.
حتی دنیا رو بی‌حضورش نمی‌تونم تصور کنم.
مامان‌زهرا برام مثل هواست.

۵. من یه رویایی داشتم و دارم.
البته رویایی که قبلا داشتم با رویایی که الان دارم فرق کرده.
قبلا فکر می‌کردم باید عرصه مخصوص به خودم رو خلق کنم. نباید برم ذیل اسم دیگران تعریف بشم. حالا حتی اگه اون آدم، همسرم باشه. فرار می‌کردم از اینکه هم بخوام از همسرم تو خونه اطاعت کنم و هم بیرون و در عرصه اجتماعی بله قربان‌گو باشم. یعنی دوست داشتم همه‌جا نقش همسرش، دلبرش، معشوقه‌اش رو داشته باشم. نه اینکه بعضی‌ جاها بشم کارمندش.
ولی هفته قبل یه اتفاقی افتاد که من نظرم عوض شد. و ناگهان از همسرم برای همکاری در پروژه‌ی رویاهای آینده خودم خواستگاری کردم! مصطفی مدت‌ها بود انتظار این پیشنهاد رو می‌کشید‌. دوست داشت من رویام رو باهاش شریک بشم. و من دیگه با اون فکرهای بچه‌گونه خداحافظی کردم. آدم یا می‌خواد برای امام زمان کار کنه، یا نمی‌خواد. اگه می‌خواد، دیگه باید بسپره به خدا و امامش. خودشون تعیین می‌کنند قالبش چیه و چطوریه.

۶. من خودم رو خیلی دوست دارم. یعنی تو آینه که خودم رو برانداز می‌کنم معمولا حس "فتبارک الله احسن الخالقین" بهم دست میده. ولی خب سرم هم شلوغه و از اون طرف هم حس و حال این رو ندارم که مثل زری‌خانمِ سووشون و خیلی از زن‌های فابریک این مملکت یا حتی جهان (!) صبح که بیدار میشم، دستی به سر و روی خودم بکشم. بلدم‌ها ولی حسش رو ندارم. همیشه به خیالم اینه که کارهای مهم‌تری هم دارم. به جاش، یه پنجه طلا دارم که هر دو سه هفته یه بار میرم پیشش.
راستش من تا قبل از اینکه پنجه‌طلای خودم رو پیدا کنم از زندگی سیر شده بودم از بس که حال و هوای آرایشگاه‌ها متعفن بود. چقدر طعنه شنیدم به خاطر اینکه از دهنم در رفت سه تا بچه دارم. ولی پنجه‌طلای من، اولین باری که دیدمش، خوب حواسم رو جمع کردم ببینم چقدر اخلاق داره. فهمیدم نه تنها اخلاقش بیسته، بلکه عجیب و غریب عاشق امام زمانه. امامش هم بالا سرِ کارش وایساده‌ها! هر بار که برم پیشش، می‌بینم سالنِ قشنگش پر شده از عطر گل و یه گوشه از سالن یه اتفاق جدید افتاده. هر بار، پنجه‌طلای مهربونم که باهام حرف میزنه، انگار میشینم پای درس عرفانِ عملی.
این‌بار که رفتم پیشش، از درون درب و داغون بودم. از فشار زندگی لِه لِه بودم. من هیچی نگفته بودم. ظاهرم خوب بود. بگو و بخند داشتیم.
همینجوری که مشغول کار بود گفت: همین که دخترای قشنگت که جلوت راه میرن خدا رو شکر کن... آدم که خدا رو داره، امام زمان رو داره، زندگی براش مثل بهشته. خیالش راحته. کارها رو بهشون می‌سپری و همه چی حل میشه...
من گفتم: مولوی میگه: من که صلحم دائما این پدر. این جهان چون جنتستم در نظر
صورتم تو آینه از بغض جمع شده بود. ولی این تجربه همین روزهای اخیرم بود. دیگه با پوست و گوشت و استخون درکش کرده بودم.
وقتی تو دلم فریاد کشیدم که خدایا خودت ضامنم باش برای نوشتن مقاله‌ و خداوند دقیقا همون دو روز مهلتی رو که برای ارسال مقاله می‌خواستم بهم داد!
وقتی یک‌شنبه شب از همه قطع امید کردم برای حمایت گرفتن و رفتن به همایش و توی دلم با خدا نجوا کردم. او خودش دوباره دل‌ها رو برای من نرم کرد و من صبح فرداش راهی شدم...
همه چیز رو خودش جور می‌کنه.
چطور تا این سن، این همه بت پرست بودم؟

۷. عارفه آبجی‌ام، همیشه میگه من خیلی خوش‌قلب هستم. راست هم میگه. قبلا‌ها که من با زبونم خیلی سوتی می‌دادم، عارفه همیشه می‌گفت این صالحه هیچی تو دلش نیست. و واقعا نبود. الان ولی چند ساله که دیگه دقیق میدونم چه حرفایی رو باید زد و چی رو نه. اما کلا در مورد آدم‌ها ۹۹ الی صد در صد خوش‌قلبم، ۱ درصد کینه‌ای.
و خب خیلی کم پیش اومده در طول این سی سال زندگیم که کینه‌ کسی رو به دل بگیرم و بعدش انتقام بگیرم. آخه این روحِ انتقام‌جویی در من قوی هست ولی معمولا به زیباترین شکل ممکن این کار رو می‌کنم (یه نمونه‌اش رو چند هفته پیش جمع و جور کردم :/ )
اما اخیرا از مصطفی یه جایی انتقام گرفتم که بعدا دل خودم کباب شد. در اصل کباب نشد، جزغاله شد. طوری که چند دقیقه گلوم فشرده بود و نمی‌تونستم حرف بزنم! بی‌سابقه بود. اصلا نمی‌تونستم اعتراف کنم. سخت‌ترین اعتراف هم پیش خودِ مصطفی جانم بود. آخه دلِ اونو شکونده بودم. ولی دیگه پیش بقیه مهم نیست.
ماجرا چی بود؟
من رویداد ملی‌ای که همسر براش شبانه روز و ماه‌ها کار کرده بود، جون کنده بود و زحمت کشیده بود و عرق ریخته بود رو نرفتم!
رویداد کجا بود؟ مصلی تهران. من کجا؟ موندم تو خونه.
از من بشنوید: از آدم تنها بترسید‌. آدم نباید تنها بمونه. ۴۰ روز بود که من به شکل سینوسی تنها مونده بودم. آدم که زیاد تنها بمونه، قلبش سرد میشه. تازه من طاقتم زیاد بود. عجیبه که این صبوری به چشم جاری و زن‌داداشم هم اومده. اونا هم تعجب می‌کنند. ولی بزرگترها نه. اصلا به چشم‌شون نمیاد :)

حالا من همیشه صبوری کردم هر جور بوده. ولی فقط به یه شرط. اونم اینکه احساس کنم زیر چتر محبت همسرم هستم. ولی تو این سال‌ها دو سه بار اساسی قاطی کردم. یک‌بار وقتی قاطی کردم که لحظه سال‌تحویل سال ۹۹ یا ۱۴۰۰ مصطفی نیومد خونه به خاطر کار جهادی تو ایام کرونا. چرا؟ تا به کادر درمان گل بدن و دلگرمی ... و من خیلی انتظار کشیدم. خیلی.
این‌بار دو روزِ آخرِ منتهی به رویداد، مصطفی حتی زنگ نزد بهم ازم بپرسه زنده‌ایم یا نه.
دلم نشکست. سرد شد. اصلا مجبور بودم سردش کنم که نتّرکه.
برای همین از عمد نرفتم رویداد. می‌دونستم مصطفی دوست داره ما بریم. هرچند مطمئن نبود چقدر! ولی می‌دونستم اگر برم، اعصابش رو خرد می‌کنم با اعصابِ خرد خاکشیرم. با دلِ هزار تیکه شده‌ام.
گفتم نمیرم و اینجوری ازش انتقام می‌گیرم و دلم خنک میشه.
نرفتم و مصطفی فردا شبش اومد و گفت همه سراغت رو می‌گرفتن. خانم دکتر فلانی و خانم فلانی و ... همه احوالت رو پرسیدن. من فاز قهر برداشتم و مصطفی نازم رو کشید و دید بی‌فایده است.
روزِ بعد، مصطفی فاز قهر برداشت و من یه ذره ناز کشیدم و دیدم بی‌فایده است.
البته که آخرش آشتی کردیم!
گذشت، تا چند روز بعد، شرایطی پیش اومد که مصطفی از خاطرات شب رویداد برام تعریف کرد. مغزم داشت منفجر می‌شد. حق داشت زنگ نزنه... ثانیه به ثانیه‌اش رو جنگیده بود...
بعد وسط تعریف‌هاش یهو رسید به اینجا:
من به خانم ع.خ (من با باهاشون دوست بودم) گفتم: خانم فلانی شما در این پروژه گره‌گشایی کردید. این توفیق واقعا قسمت هر کسی نمیشه که گره‌گشایی کنه...
و خانم ع.خ متواضعانه میگن: آقای فلانی، من فقط نگران خانم شما هستم. ایشون چقدر فداکاری کرده، صبوری کرده، با سه تا بچه. چیا کشیده تو این مدت...
بعد یهو گلوی من فشرده شد از غصه خرابکاری‌ای که کردم.
ده دقیقه فقط داشتم تلاش می‌کردم بتونم حرف بزنم و به مصطفی بگم که می‌خوام یه چیزی بهش بگم ولی باید قول بده منو ببخشه و برام استغفار کنه.
هی می‌گفت: بگو! راحت باش... بگو من می‌شنوم.
و مصطفی من رو بخشید و بهم حق داد و حتی آخرش گفت کار خوبی کردم که نیومدم. ولی من تو این امتحان هنوز همون صالحه یا نرگس سابقم. بزرگ نشدم. حیف. می‌تونستم خیلی انسان‌تر بشم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴/۰۸/۲۴
نـــرگــــس

نظرات  (۱)

۲۴ آبان ۰۴ ، ۱۱:۲۴ مسافر ساکت

وای من عاشق پست‌های توام و خیلی شبیه همیم، حتی سیر و سلوکی که تو زندگی مشترک و رابطه با مادرهامون یا در رابطه با رفتار و عقایدمون طی کردیم خیلیییی شبیه هم هست. و همسرامونم خیلی شبیهن همسر منم مدام پای کار برای اسلام و انقلاب و کارهای فرهنگی و پژوهشی و..... یعنی جمعه ها هم بعضا میبینم قول داده جایی و میره جلسه تازه الان باردارم و نیاز دارم بیشتر پیشم باشه ولی خب نمیشه و منم فقط دلمو به این خوش میکنم که داره برای امام زمانش و اسلام کار میکنه اشکال نداره، کارهای جانبیش هم منفعت مالی نداره و وضع مالیمون خیلی متوسطه گاهی وسط ماه تموم میشه حقوقش اما نمیمونیم هیچ وقت نموندیم به لطف خدا. و راستش من الان از این زندگی خیلیم راضیم گاهی دیکه حتی خودم راهش میندازم که بره، من که کاری از دستم برنمیاد برای امام زمان لااقل اینجوری با صبوری و تشویقش منم سهیم باشم. واقعا باید جمله جان و مال و فرزندانم فدای امام زمان رو زندگی کنیم. 

 

راستی صالحه میشع از اون دعا خوبات برام بکنی؟ این روزا خیلی مضطربم هرچی توسل میکنم دلم آروم نمیشه از طرفی چون خونه مامانمم نمیتونم از این جو استرس زا دور شم دعا کن خدا قلبمو آروم کنه به خاطر طفل بی گناهم.

 

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">