صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

می‌خواستم از این فاز خودآگاهی و اینا دربیام بیرون. ولی انگار نمیشه!
این جور مطالب به نظرم برای شمای خواننده یه خوبی داره. اونم اینه که یادتون بندازه برای رسیدن به عمیق‌ترین فهم‌ها و ادراک‌ها نسبت به خودتون؛ نیازی به کوچ (مربی) و روانشناس ندارید. کافیه بیشتر تعامل کنید. دایره دوستانتون رو گسترش بدید. با جمع‌ها و حلقه‌های مختلفی از آدم‌ها بُر بخورید.
همین من که از تعامل با دوستان و همسایه‌های مامانم، شاکی‌ام، یه عالمه تغییر خوب و خوشایند در من ایجاد کردند. یه نمونه‌اش اینه که باعث شد به عنوان دخترِ یک دیپلمات که سال‌های طلایی هفت سال دوم عمرش رو بیشتر خارج از کشور بود یا کمتر نزدیک فامیل بود، بعضی سنت‌ها رو بهتر یاد بگیرم. هرچند هنوزم جای کار دارم.
پس حتما دایره تعاملتون رو باز کنید.
مطلب قبلی از درونگرایی خودم نوشتم.
می‌خواستم این بار بگم که مدرسه رفتن چقدر من رو تغییر داد!
منظورم از مدرسه، همین دو روزی هست که صبح تا ظهر با لیلا میرم مدرسه دخترا.
اگه یادتون باشه نوشتم که عضو انجمن مدرسه شدم و مسئولیت کتابخونه رو قبول کردم. من دو روز میرم و دو روز دیگه هم یه خانم دیگه. که اون خانم کیه؟ همسرِ یکی از شهدای جنگ دوازده روزه...
البته عضو انجمن شدن همانا و بیگاری کشیدن از عضو انجمن همان.
ولی من متاسفانه کلاسم بالاست :)
البته نه در این حد که کف کتابخونه رو تِی نکشم! داوطلبانه این کار رو کردم و هر کاری خواهم کرد تا کتابخونه دلنشین‌تر بشه.
ولی کلاسم در این حد هست که حتی کهنه‌کارهای انجمن هم نمی‌تونند خیلی بهم امر و نهی کنند. خیلی هم حیاط نمیرم برای سر و سامون دادن به بچه‌ها. یه دلیل مهمش لیلاست. بچه‌ام واقعا خسته میشه اینهمه پله بالا پایین می‌کنه.
ما هر روز مجبوریم بارها از طبقه پایین که کتابخونه است، بریم طبقه همکف و طبقه دوم که به کلاس‌ها یادآوری کنیم زنگ کتابخونه دارند. (چون بچه‌ها ۵ تا ۵ تا میان کتابخونه و برمی‌گردند و زنگ کتابخونه این شکلی هست)
و برای همین دیگه نمی‌کشیم کار اضافی کنیم.

حالا سرِ چی من رو با این همه فیس و افاده عضو انجمن کردند؟
واسه همین که جزو معدود مامان‌های مذهبی مدرسه بودم که اعلام آمادگی کردم.
آخه اصلا نمی‌دونستم چی در انتظارمه. :))
خوب میدونم اگر بهم می‌گفتند عضو انجمن چه وظایفی داره؛ سمتش هم نمی‌رفتم.
ولی هر چی رزقم شده، از صدقه سرِ نیتم هست.
نیتم این بود که بچه‌ها یه خانم مذهبی با شکل و شمایل خودم (با همون پیوست ایدئولوژیکم) تو مدرسه ببینند و بتونم یه ذره تو مسیرشون اثر بذارم! که الان من با کلاس چهارمی‌ها و پنجمی‌ها و ششمی‌ها کتابخونه دارم. یعنی نوجوان‌ها! (درحالی که همکارم فقط با سومی‌ها و یکی از چهارم‌ها کلاس داره.) 
و نیت دیگه‌ام این بود که مامان‌ها و باباها رو در فرزندپروری کمک بدم. که البته این دومی منوط به این هست که ترم دانشگاهم تموم بشه. چون در حال حاضر به شدت تحت فشارم.

خدای مهربونم، نیتم رو به زیباترین شکل پاسخ داد.
وقتی خانم مظفری معاون پرورشی شروع کرد به خوندن شرح وظایف، اولین وظیفه کتابخونه بود و من دلم پر کشید برای کتاب‌ها و کتابخونه و سریع گفتم: من! من!

آره، دارالقرآن هم داریم ولی هر جور فکر می‌کنم می‌بینم واقعا مسئول کتابخونه شدن، آدمی شبیه من رو می‌خواست. ولی برای دارالقرآن مامانِ حسنا بود و هست و این مسئولیت بسیار برازنده ایشون هست.

احساس میکنم این قضیه هول زدنم برای مسئول کتابخونه شدن، چیزی فراتر از یک اتفاق ساده بود.
وقتی رفتم طبقه پایین و دیدم کتابخونه به نام شهید حسن طهرانی مقدم هست، عجیب حالم منقلب شد.
آخه من با این شهید و حضرت پدر امیرالمومنین سر و سرّی دارم.
با همین اتفاق ساده، شهید باهام حرف‌ها زد..

و اتفاقی نبودن هیچ چیز رو از این میشه فهمید که تنها جایی که در این مدرسه به نام یک شهید هست، همین اتاقِ کوچک کتابخونه است :')

و البته این اتفاق‌ها اتفاقی نیست. 

راستش همه چیز از ریحانه سادات ساداتی شروع شد.
ریحانه ساداتی که عضو کانال Fairy Tales ‌ش هستم.
امسال که وارد مدرسه شدم؛ دیدم خانم مظفری عکس ریحانه سادات رو زده کنار پاگرد راهرو. یک عکس بزرگ در کنارِ یک کنجِ تزئین شده با عکس‌های کوچک از شهدا.
ریحانه سادات رو که دیدم، چشمام پر اشک شد. توسل کردم به ریحانه سادات و گفتم دخترام رو به تو می‌سپارم... مواظبشون باش... باشه؟
نشد من به چشم‌های نافذ ریحانه سادات نگاه کنم و اشکم در نیاد. نشد بغض چنگ نندازه به گلوم... نشد. با لبخندش کلی حرف می‌زنه. مگه میشه بی‌تفاوت موند...
و ریحانه سادات انگار بهم گفت: خب خودت هم پاشو بیا اینجا!
که من بعدش عضو انجمن شدم :)

و جالبه که با نوجوان‌ها افتادم! چون فقط دوشنبه سه‌شنبه شرایط حضور در مدرسه رو داشتم. دو روزِ پر فشار از جهت تعداد کلاس‌ها و حجم کاری که همه با کلاس‌های دوره دوم دبستان افتاده بودم! و شاکرم که لایق دیده شدم از طرف اون بالایی‌ها برای این‌کار... آیا تغییر کردم که لایق شدم؟ حدس می‌زنم خیلی عوض شدم...
بعد از چند جلسه یا چند هفته از شروع کارم، دیدم یه بنر لول شده افتاده یه گوشه اتاق پرورشی. خانم مظفری بهم گفت بازش کن و اگر می‌خوای بزنش تو کتابخونه. متوجه شدم از عکس ریحانه سادات دو تا بنر زده بودند. این دومیش بود. و حالا من ریحانه سادات رو پشت میزم تو کتابخونه دارم :')
سه‌شنبه زنگ سوم بود یا چهارم؛ نوبت کلاس ۴/۳ بود یا ۶/۲ یادم نمیاد.
یکی از بچه‌ها به عکس ریحانه سادات اشاره کرد و گفت: خانم، این مرده؟
رو کردم بهش و با لبخند و محکم گفتم: اسمش ریحانه سادات ساداتیه. نه! نمرده! 

و دخترک متعجب دوباره پرسید: نمرده؟! 

گفتم: نه! شهید شده! شهدا زنده‌‌اند! :) (خیلی زنده‌تر از ما!)


کتابخونه فعلا یه سری کارهای ریز و جزئی نیاز داره. مثل چاپ عکس نوشته قوانین کتابخونه. تزئین عکس ریحانه سادات. خرید کتابِ "ریحانه خانم" و همینطور دو تا بنرِ حدودا نیم متر در یک متر از عکس حضرت آقا در حال کتاب خوندن یا در کتابخونه شخصی‌شون.

این کتابخونه بهونه شده برای من. برای اینکه کتاب‌های جذاب قفسه‌ها رو نظم بدم تا بچه‌ها راحت‌تر انتخاب کنند. به بچه‌ها در مورد کتاب‌ها مشورت بدم! گاهی که نه! خیلی پیش اومده یه کتاب به یه دانش‌آموز معرفی کردم و بعدا ازم تشکر کرده! :)
مثلا یه بار یه کتابِ قطع پالتویی در مورد بانو امین به یه دختری معرفی کردم، هفته بعدش خیلی ازم تشکر کرد و تمدیدش کرد. یا قصه‌های بهلول رو بچه‌ها خیلی زیاد دوست داشتند و حتی به همدیگه توصیه هم می‌کردند! و من از لا به لای کتابهای بی‌خود جداشون کردم. یا کتاب‌های پیامبران رو آوردم دمِ دست و فرصتی شد که بچه‌ها بیشتر بخوننشون. البته به تناسب روحیه بچه‌ها بهشون معرفی می‌کنم. با حالِ خوب! با لبخند و بدونِ اجبار.
زنگ کتابخونه یه فرصت برای ایجاد روحیه نظم و انضباط برای بچه‌هاست. یاد می‌گیرند کتابشون رو به موقع بیارن و در غیر این صورت جریمه بیارن تا جریمه‌هاشون خرج کتابخونه بشه :)
کتابخونه بهونه است که بعضی از بچه‌ها برای مرتب کردن کتاب‌ها روحیه همکاری و مسئولیت‌پذیری‌‌شون تقویت بشه. کتابخونه بهونه است که بچه‌ها کنار قفسه‌ها حرکت کنند و کتاب‌ها رو لمس کنند. اونا رو بیرون بکشند و نگاه کنند‌.‌ بهانه است که حتی اگر کتاب انتخاب نمی‌کنند فقط بیان و به من سر بزنند :)

سه‌شنبه، یکی از بچه‌ها بهم گفت: خانم! ما شما رو تو تلویزیون دیدیم :)) راست می‌گفت؛ در یه بخش خبری، یه گزارش پخش شد که به زور از منم مصاحبه گرفتند. در اون ۵ ثانیه ۱۰ ثانیه بچه چطور شناخته بود و چطور من رو یادش مونده بود :)
ولی کتابخونه اصلش اینه که من از تنبلی‌هام بزنم...
صبح‌های دوشنبه، هنوز خستگی دو روز کلاسم در نرفته. جنازه‌ام و دوست دارم بمیرم از خستگی. ولی تعهدی که دادم مانع از وا دادنم میشه. لیلا رو که بیدار می‌کنم، میگه: هوابم میاد! هیلی هوابم میاد. ولی چند دقیقه بعد خودش پا میشه و میره لباس‌هاش رو می‌پوشه و آماده میشه که بریم. وقتی دست لیلا رو می‌گیرم و از خیابون رد میشیم، هنوز نرسیده به مدرسه حس می‌کنم چقدر خوب شد که از خونه بیرون زدیم.
و بعد... مدرسه است و حال خوبش.
و فکر می‌کنم عه!!! همونی شد که همیشه میخواستم که! این فرصت رو بهم دادند بدون اینکه دست و پام با قالب‌های کهنه و مندرس بسته شده باشه.
دیگه همه چیز به خودم بستگی داره...

خودآگاهیش کجا بود؟ برای مصطفی درخصوص روال کار و اینکه چقدر برام مهمه که چه اتفاقاتی باید بیافته حرف می‌زنم. 

بهش میگم: من به این نتیجه رسیدم که وارد هر کاری بشم به بهترین نحو انجامش میدم. 

بهم چی بگه خوبه؟ گفت: نمی‌گفتی ازم می‌پرسیدی هم بهت می‌گفتم.

:)

ولی باید تجربه‌اش می‌کردم...

و همه اینا، فارغ از حالِ خوبِ دخترام در این مدرسه هیئت امنایی هست. وقتی دو روز من رو می‌بینند در مدرسه که فرصت‌های کوچکی برای شریک شدن در زیست اون‌ها دارم، لبخندی که گوشه لب‌هاشون هست از اینکه من با مدرسه و کلا‌س‌ها و معلم‌ها و معاون‌ها و دوستانشون انس دارم... اون لبخند رو با دنیا نمیشه عوض کرد. البته نوشتن در مورد این قضیه رو موکول می‌کنم به وقت دیگری. چون حضور مادر به عنوان عضو انجمن در مدرسه خیلی ظرافت داره و یه سری مسائل باید حتما رعایت بشه.

مخلص کلام: دعا کنید برام :)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴/۰۸/۳۰
نـــرگــــس

نظرات  (۱)

خداقوت:) چقدر شیرین بود و چقدر شما میاید به این کار🌻

 

+ریحانه سادات همچنان از فضای کتاب و کتابخوانی دل نمیکنه پس:) منم خیلی دوسش دارم.

مدرسه ابتدایی خیلی جذابه.

مدرسه ما کتابای کتابخونه ش خوب نبود و معاون پرورشی اصرار داشت بیاید از همینا جدا کنید. من قبول نکردم و نرفتم. زنگ بعد با یکی از بچه ها یه بغل کتاب کهنه و نامربوط به سن و علاقه فرستاد کلاسم. منم با احترام پس فرستادم و کتابخونه کلاسی راه انداختیم.

بعضی از بچه‌ها خیلی کتابای خوبی تو خونه دارن‌

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">