راس راسی مامان شدم، نه؟
باید مختصر بنویسم چون دوستان اعتراض داشتند چرا طولانی مینویسی :)
بریم برای مختصر:
یک. کمردردم خوب شد. چند تا حرکت ورزش اصلاحی انجام دادم. از چهارشنبه دارم هر روز یا شب انجام میدم.
دو. پنجشنبه و جمعه با حضرت پدر و دخترام رفتیم بروجرد. آقاجانم و مامانزهرا و خاله و عمو و عارفه جانم و نازنین جون و ... دیدیم. نفسی چاق کردیم و مامان رو زدیم زیر بغلمون و دِ برو که رفتیم.
سه. شنبه یکشنبه دانشگاه و کارهای تلانبار شده. کل هفته باید متمرکز باشم روی مطالعه و پژوهش. آیا میشود؟
چهار. باید به خانم دکتر پیپر میدادم که موفق نشدم. حالا دارم روی موضوعاتش فکر میکنم. وقتی داشتم با خانم دکتر از خنگیهام و سر و کله زدنهام با تاریخ میگفتم، میخندید. گفت: خیلی خوبی تو. دوست دارم بغلت کنم :) و ایشون من رو بغل کرد! باید اعتراف کنم هیچوقت فکر نمیکردم انقدر ارتباط صمیمیای با یکی از اساتیدم پیدا کنم. البته البته که خانم دکترِ روز شنبه هم واقعا بینظیره. اگر این دو استادِ خانم نبودند، تحمل ترم آخر چقدر سخت میشد!
پنج. دوشنبه صبح که امروز بود. ساعت ۹ رفتیم مدرسه دخترا با لیلا. جلسه اعضای انجمن اولیا و مربیان. آخه در انتخابات رای آوردم :) امروز توضیحات رو بهمون دادند. تقسیم مسئولیت شد. من کتابخونه رو انتخاب کردم و از همون ساعت کارم شروع شد.
دوشنبه و سه شنبه باید برم کتابخونه و بچهها کلاس به کلاس در زنگها میان و کتاب تحویل میدن و میگیرن. لیلا هم پیشمه و واسه خودش اینور اونور میره. یقینا بهتر از خوابیدن تو خونه است. عشقِ قدیمی من هم که بودن در کتابخونه است. مصطفی میگه کتابخونترین آدم این منطقه رو کردند کتابدار. البته من آدمهای کتابخونتر از خودم سراغ دارم در همین حوالی. ایشون لطف دارند.
در اولین مواجهه، قبل از باز کردن در کتابخونه، یکی از دخترا هنوز ندیده و نشناخته، به من گفت: خانوم شما چقدر مهربون و خوشگلید!
شش. با دخترا برگشتیم خونه. نماز خوندیم. ناهار رو خوردیم سریع. رفتیم کلاس قرآن. مامانم هم اومد. به نوبت، اول کلاس زینب بود، بعد فاطمهزهرا، بعد پرسش از من. این وسط لیلا هم رفت بغل استاد و براش سوره توحید خوند. تازه امتیاز هم گرفت. منم گرفتم :) گفتم خانم فلانی به منم کارت امتیاز بده میخوام بدم به لیلا. بچهام غصه میخوره امتیاز نمیگیره. استاد هم میخندید میگفت: همچین میگه بچهام بچهام... راست میگه! من از کِی انقدر مامان شدم!؟
استاد خیلی هوای منو داره. جلسه قبل گفت: ما شما رو سخت به دست آوردیم. راست میگه! یادتونه یه ماه پیش چیا در مورد کلاسش نوشتم؟ اُف بر من! مدام میگه: میخوام لای پر قو باشی. اصلا به خودت فشار نیار. آروم آروم. ببین من کلاس رو واسه خاطر شما ساکت کردم :) استاد بانمکی هست. سه چهار سال از من کوچیکتره. انگار که آبجیام باشه ولی بازم برام مثل یه استاده. خیلی دارم ازش یاد میگیرم.
هفت. دخترا رو بعدش بردم سینما. من کلاس آنلاین هوش مصنوعی داشتم. با حضرت پدر در این کلاس شرکت کردم. تو اسکای روم، فامیلیهامون که شبیه همه، بامزه است. تو پردیس سینمایی من نشستم تو نمازخونه. دخترا خودشون رفتند خوراکی خریدند. دوستانمون رسیدند رفتند بلیت خریدند و با هم داخل سالن شدند. من کلاسم تموم شد. یه ذره تو همون نمازخونه ورزش کردم. برای مقالههام مطالعه کردم. بعدش هم رفتم یک کارامل ماکیاتو زدم تو رگ و تمام! شام هم رفتیم خونه مادرشوهر :) هرچند مادرم هم شام دعوتمون کرده بود ولی چون زودتر به اینور قول داده بودیم، رفتیم همونجا.
هشت. باید از ماجراهای مدرسه بنویسم. اینکه چی شد مسئولیت به این وقتگیری رو قبول کردم. البته ظاهرش اینه که قراره وقتم رو بگیره. ولی باورم اینه که پر از برکته برام. خانم شریعتمدار فعال بین الملل یه بار در یک نشست مجازی از مادر شهید مغنیه گفت. اینکه با جلساتی که برای پسرش و دوستانِ پسرش میگرفت و براشون خوراکی و ... تهیه میکرد، بهشون جهت داد و بهترین فرماندهان حزب الله در این جمع تربیت شدند. خدا میدونه مادری و مادرانگی چه ظرفیتهایی داره...
نُه. امروز در جلسه انجمن، مسئول پرورشی و مدیر برامون حرف زدند. از بچهای گفتند که در مدرسه ضعف کرد و اورژانس اومد و فهمیدند دیابت داره. زنگ زدند به مادرش، به پدرشون، هر دو گفتند نمیاییم. کار داریم. مادربزرگش اومد و گفت: حقشه! هیچی نمیخوره. بچه ناشتا بود انگار. بچههایی که هیچی نمیخورند و هیچی نمیارن زیادند. بغض گلوم رو میگیره بهش فکر میکنم. مدیر مدرسه کانکس خریده بوفه بزنه. خدا خیرش بده. از دوقلوهایی گفتند که مادر و پدرشون جدا شده بودند و پیش پدرشون بودند. از تعطیلی مدرسه تا شب که باباشون بیاد، با گوشی سرگرم بودند. نه غذایی، نه نظافتی، نه هیچی. دلِ آدم میتّرکه. و ما انجمنیها باید حواسمون باشه، بچههامون رو بغل نکنیم تا دل بچهای نشکنه. من از امروز دارم به صبح به صبح لقمه گرفتنهام برای دخترا فکر میکنم. چه کار مهمی هست. چقدر باید به خودم افتخار کنم. چقدر باید قدرِ این زندگی رو دونست. حالا چقدر شاکرم؟
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.