دیدار ماه
در زندگی هر انسانی، روزهایی از زندگی میآید که بینهایت رویایی و شیرین هستند. انسان آرزو میکند آن لحظات تا روز قیامت یا حتی تا ابد کشیده شوند یا در آن لحظه متوقف بماند و بمیرد. اما هر لحظه مثل ماهی براق کوچکی از دست انسان لیز میخورد و به سوی قعر دریای فراموشی سر میخورد. در آن هنگام، انسان دلش میخواهد برای هر لحظه سوگواری کند اما هر لحظة نو که از راه میرسد، دلبریهای خودش را دارد. اینطور است که دوام میآورد و ناگهان چشمهایش را باز میکند و میبیند که صبح روزی دیگر فرا رسیده است و جز خاطرهای مبهم و کامی شیرین برایش نمانده است. اکنون من مثل ماهیگیری دلشکسته در ساحل اشکهایم نشستهام. در جستجوی ماهیهای طلایی و دلبرم در اقیانوس لحظههای از دست رفتهام، تور نوشتن میبافم و به خاطر میآورم.
***
سحرگاه روز چهارم فروردین ماه یک هزار و چهارصد و سه بود. در یک کلبه چوبی فرو رفته در مه، به خواب سبکی فرو رفته بودم. چشم باز کردم و از پنجره چوبی کوچک اتاق، به آسمان نگاه کردم. تاریک بود. ساعت را نگاه کردم. لباس پوشیدم و درِ سنگین چوبی را بیصدا باز کردم. آرام بیرون رفتم و در را بستم. کتانیهایم را پوشیدم و با دقت روی سنگچینهای دور کلبه پا گذاشتم، مبادا لیز بخورم و در گِل بیفتم. وضو گرفتم و برگشتم به اتاق، نماز خواندم. دیگر حیفم میآمد بخوابم. دلم میخواست تا بچههایم خوابند، کمی قدم بزنم و قرآن بخوانم. تلفن همراهم را برداشتم و پیامرسانم را باز کردم. پیامهای زیاد و مهمی از دیشب تا آن ساعت از صبح نیامده بود، به جز پیام ساعت ۰۱:۴۳ بامداد: «دیدار ماه». برای اولین بار، ثبت نام حضور در دیدار رمضانیه دانشجویان با رهبر انقلاب از طریق سایت انجام میگرفت و از طریق قرعه کشی، فرصتی برابر برای این حضور فراهم میشد. یک فرم بود که مهمترین بخش آن این بود: «اگر شما در دیدار دانشجویی فرصت صحبت با رهبر انقلاب اسلامی را داشتید، مهمترین نکتهای را که با ایشان در میان میگذاشتید چه بود؟»
تلفنم را برداشتم و به بیرون از کلبه رفتم. از تاریکی کم شده بود. سایه کوهها در افق دوردست سلام میکردند به آسمان. از مه غلیظ نیمه شب، چیزی باقی نمانده بود جز تر شدن خاک زمین و سپیدی دور دست. روی جادهی آسفالت روستا، آرام به راه افتادم و فرم را پر کردم. نوشتم: «حضرت آقاجان سلام علیکم. پس از مبارک انقلاب اسلامی ایران، الطاف الهی بر مردم ایران باریدن گرفت و خداوند با نعمت امام، ما را از ظلمات زندگی غربی خارج کرد و به نور زندگی دینی وارد و هدایت کرد اما...»
هرچه آفتاب بیشتر بر میآمد، جوانههای بهاری روی شاخههای ترِ درختان، بیشتر تسبیح میگفتند. سر برآوردم دیدم آسمان روشن شده است. سبز خوشرنگ جوانههای نهالها، چمن تپههای کنار جاده، مشغول نوازش چشمهایم شدند. نسیم ملایمی میآمد و صدای طبیعت، سکوتی غوغایی بود. من وسط بهشت زمینی بودم و آرزوی دیدار ماه را داشتم.
***
صبح روز بعد که چشمهایم را باز کردم، در تهران بودم. همسرم شبِ قبل به ماموریتی دیگر فراخوانده شده بود. من مانده بودم و سه بچهی قد و نیم قد در خانه با یک دلِ تنگ. ساک لباسها را باز کرده بودم و سرگردان بودم بین آشپزخانه و دنیای شلوغ اسباببازیها و لباسهای دخترانه. روزهای بعدی عید همینطور سپری شدند. مصطفی ظهر میرفت سر کار، برای افطار خانه بود اما قبل از خوابیدن دخترها، خانه را ترک میکرد. شغلش هیچوقت شب و روز نداشت. من هم راه و رسم تعامل کردن در چالشها را از روز اول بلد نبودم. سال اول بیتفاوت بودم. سال دوم یا بیتوجهی میکردم یا دعوا. سال سوم بیشتر اخم و تخم. سال چهارم چک و چانه میزدم. سال پنجم همسرم را بیشتر همراهی کردم. سال ششم، خوب بود ولی کافی نه. سال هفتم کمی افسرده شدم. فکر میکردم نمیتوانم راه خودم را پیدا کنم. سال هشتم روزنهای پیدا کردم که هوای بیرون از خانه را آنجور که خودم تعیین میکنم، نفس بکشم. سال نهم هرچه نفس زدم، بیشتر نفسم گرفت. سال دهم خانواده هم به سرفه افتاد و ناگهان یک روز آوار واقعیت را دیدم که روی دلِ خودم و خانوادهام افتاده بود. سال یازدهم با تمام توان مشغول آواربرداری شدم و آن را یک بار دیگر، با نام و یاد خدا از نو ساختم. آن وقت بود که زندگیام روز به روز شیرینتر شد. خیلی چیزها را پذیرفتم و نیت کردم. این بود که گرچه زیبایی آغاز سال جدید برایم ادامهدار نبود اما آرام بودم و سعی میکردم معنویت را در روزمرههای معمولی پیدا کنم. شبهای قدر، مادری بودم با سه بچه که هرکدام ساز خودشان را میزدند. تا دیروقت بیدار میماندند و من انگار تازه با این وضعیت مواجه شده باشم، دست و پایم را گم کرده بودم. از اعمال مستحب فقط احادیث باقرین علیهما السلام را خواندم و مقداری فکر کردم و قرآن به سر گرفتم. اوج خوشحالیام شب بیست و سوم بود که جوشن کبیر عزیز را خواندم. آن شب، تازه با خودم آشتی کردم که عیبی ندارد نمیشود مثل قبل باشی. تو فقط دل بده به خدا و از امامت بخواه؛ آنها میدهند. همان شب، در هیئت کوچک ما، یک شهید گمنام آوردند. در دلم آرزویی را زنده میکرد که بعد از شب بیست و یکم زنده شد. بعد از شهید زاهدی... احساس میکردم تک تک سلولهای بدنم تبدیل به دعا شدهاند.
***
صبح روز بیست و سوم ماه مبارک، باز هم مصطفی به سفر رفت. تصمیم گرفتم دخترها را به حمام ببرم و بعد، با حالِ خوب به خانه مادرم بروم. شیر آب حمام را که باز و تنظیم کردم، تلفنم زنگ خورد. جواب دادم. یک آقای جوان بیمقدمه پرسید: «خانم فلانی؟ شما برای ضیافت رمضانیه دیدار رهبری ثبت نام کرده بودید؛ الحمدلله اسم شما دراومده؛ اسم انجمن علمیتون چیه دقیقا؟» صدایم از خوشحالی، پرش گرفت اما تعجب نکردم. از میزبان مهربان چه انتظاری جز این میرفت؟ قلبم گواهی میداد که حتی اگر اسمم در نیاید، من زائرم.
***
تا روز موعود، دائم به مصطفی میگفتم: «باورت میشه من دارم به دیدار رهبری میرم؟» با محبت نگاهم میکرد. خیلی پیش نمیآمد که برای برنامههای من، از وقت خودش مایه بگذارد. حتی روزهای منتهی به دفاع پایاننامهام، هرچه التماسش کردم کمک لازم دارم، باز هم نتوانست کنارم باشد. اما اینبار چه تقدیر بود چه اراده خودش، از روز قبل برایم زمان خالی کرد و دلم را از نگرانی بچهها فارغ کرد. من هم از شب قبل لباسهایم را آماده کردم. چادری که در تمام دوره کارشناسی ارشد به سر کرده بودم، به چادر نوترم گفت: « شکی نیست که من به این دیدار اولیترم!» حالا شک داشتم روسری صورتیام را بپوشم یا کفیه فلسطینیام را. از مصطفی پرسیدم کدام؟ گفت: «کفیه.» به سر کردم و گفتم: «نه، سفید به من نمیآید.» هم صورتی دوست دارم و هم آن روسری خاص را. یادگاری سفر به یادماندنی خانواده پنج نفره ما به کربلا بود. اما به دلم افتاد: «این روسری یادگار زیارت امام حسین علیه السلام است. کفیه را متبرک کن که لطافت این دیدار، برای همیشه روی روسریات پهن شود.» به گمانم اشیاء هم در دنیا، یک قسمتی دارند.
***
صبح روز نوزده فروردین هزار و چهارصد و سه، لباس پوشیدم و در کیف کوچکی، جاکارتی، تلفن همراه، قرآنی جیبی و دستمال عینکم را گذاشتم و برای خیابان شانزده آذر تاکسی اینترنتی گرفتم. نبش فروزانفر پیاده شدم و برای اولین بار پایم را در ساختمان نهاد رهبری گذاشتم تا کارت دیدارم را تحویل بگیرم. ساعت حدود ده و چهل دقیقه صبح بود. میخواستم زود راه بیافتم و بروم در صف بایستم تا از نزدیکترین فاصله رهبرم را تماشا کنم. اما پایم را که در فرهنگی نهاد، بخش خواهران گذاشتم، دیگر نتوانستم راحت دل بکنم. همیشه رفتن از پیش آدمهای نازنین، کار سختی برایم بوده است. شاید میشد آن روز خانم «علوی» آنجا نباشد اما بود. در همان نگاه اول، هر دو اذعان کردیم که قطعا همدیگر را قبلا دیدهایم اما به یاد نمیآوردیم کجا. حرفها هم از یکجایی شروع میشوند اما ختمشدنشان فقط با خداست. عجیبتر آنکه هر کجا میروم، انگار پایاننامهام همراهم است و پروندهاش هنوز باز است و استاد راهنمایم با نگاه نافذش با من سخن میگوید. از آن حرف میزنم و دست آخر، آدمها از من تشکر میکنند و میگویند: «انگار رزق من در شنیدن این حرفها بود.» در این مواقع، من خوب میدانم که این رزق برای من و آن آدم بوده و اگر او نبود، به من چیزی نمیرسید. انگار خداوند و ایمان به او، قویترین ربطها را بین ما آدمها میسازد. بعد همیشه دلم از خودم میگیرد. احساس میکنم که آن آدمها خیلی با محبتاند ولی من نمیتوانم حتی به قدرِ مهرِ خودشان، دوستشان داشته باشم. به خودم نهیب میزنم: «تو هنوز آدم نشدی!» مثلا خانم علوی شماره تلفن من را گرفت که بعدا با من تماس بگیرد اما من ترسیدم که شمارهاش را بگیرم؛ نکند فکر کند در این کار دنبال منافعم میگردم. یا مثلا خانم علوی از من بیشتر حرص و جوش میزد که به موقع راه بیافتم تا در صف عقب نیافتم و بتوانم در حسینیه جلو بنشینم. نزدیک اذان که شد، رفتم وضو گرفتم. در این فاصله دختر دیگری هم آمد کارتش را بگیرد. تا نماز را بخوانیم، خانم علوی خودش برایمان تاکسی گرفت و راهیمان کرد. دم در آسانسور، یک دختر دیگر هم پیاده شد تا کارتش را بگیرد، ما هم صبر کردیم که با هم برویم و اینطور شد که من دو دوست پیدا کردم. در مسیر با هم کمی آشنا شدیم تا اینکه رسیدیم به صف دانشجویان منتظر در کوچه. گرچه آسمان مهربان و ابری بود و سایه انداخته بود بر سرمان اما قسمت این بود که لطافت مضاعف نصیبمان شود و زیر درخت ارغوان بایستیم. کارتهایمان را در آوردیم و مشغول عکس انداختن از آنها با پسزمینه شاخههای درخت و شکوفههایش شدیم. از همدیگر پرسیدیم که در فرم ثبت نام سایت، چه متنی برای رهبر نوشتید. بعد متنهای همدیگر را خواندیم. از تحصیلات و تشکل و جزئیات آمدنمان به هم گفتیم. سارا، از انجمن اسلامی دانشکده الهیات بود و دختری که از آسانسور به ما پیوست، حریر، از انجمن صنفی یکی از پردیسهای مهم دانشگاه تهران بود و حامل مطالبات مهمی بود و امید داشت که به دست آقا برسانند. انگار نه انگار که من نُه سال از آنها بزرگتر بودم، اگر تلفنم زنگ نمیخورد و مشغول صحبت با دختر کوچک دو سال و نیمهام نمیشدم، بعید بود حریر و سارا بفهمند که من هم متاهلم و هم بچه دارم. حریر میگفت بگذار اول هضم کنم که تو متاهل هستی بعد بگو چند بچه داری! دوست حریر، مهدیه هم به ما ملحق شد. شاید سرخوشترین گعدهی دانشجویان منتظر در صف ما بودیم. حسابی جلب توجه میکردیم. برای همین سمیرا من را خیلی راحت پیدا کرد. سمیرا هممباحثهایام در دوره تربیت مدرس اندیشههای امامین انقلاب بود. میدانستم بار سومی است که در چند ماه اخیر، به دیدار رهبری نائل شده است. فرزند سومش در راه بود و با انگیزه و خوشحال و خندان بود، انگار که اولین بارش باشد برای دیدار آمده باشد. از جزئیات آمدنم که پرسید و فهمید کارتم را از نهاد گرفتم، پرسید خانم علوی هم آنجا بود؟ پرسیدم از کجا او را میشناسی؟ و آنجا بود که فهمیدم چرا چهره خانم علوی اینقدر برایم آشنا بوده است. پنج سال قبل، ایشان هم از همدورهایهای ما در همان دوره تربیت مدرس بود. من سمیرا را چند ماه پیش دیده بودم و علاوه بر آن، هممباحثهای من بود اما خانم علوی نه. برای همین هر دو ما هرچه کردیم به خاطر نیاوردیم همدیگر را کجا دیدهایم. این حسن اتفاق را مثل یک نشانه گوشه ذهنم نگهداشتم تا یک روزی به خانم علوی بگویم و برایش تعریف کنم.
***
همیشه از رد شدن از گیتها و بازرسیها بدم میآید. شاید بگویید چه کسی خوشش میآید اما اینبار من از تک تک لحظاتی که پشت گیتها معطل شدم و توی صف ایستادم یا بازرسی شدم، لذت بردم. هر صحنه برایم یک خاطره ساخت. در صف توی کوچه قبل از ورود به بیت، در صف بازرسی کیفها در ماشین هایس و در گیتهای بازرسی بدنی. بیشتر به این خاطر لذت بردم که سه دوست خوب داشتم که میتوانستیم مدام با هم صحبت کنیم. انقدر برایمان مهم بود که با هم بمانیم که عجله نمیکردیم. بدو بدو نمیکردیم. اگر یکی دیر میکرد، صدایش میکردیم و منتظرش میماندیم. چرت و پرتگوی اعظم جمع من بودم. از هر چیزی یک مطلب خندهدار بیرون میکشاندم. انگار نه انگار که روزه هستم، بیوقفه حرف میزدم. گاهی از خوشحالی با جیغ حرف میزدم و دقیقا مثل ده سال پیش، قبل از ازدواج و بچهدار شدنم میخندیدم. اصلا انگار نه انگار من یک دختر از اوایل دهه هفتادم و آنها دانشجویانی از اوایل دهه هشتاد. پرحرفیهایم شبیه آنه شرلی گرین گیبلز بود اما حرفهایم شبیه گلی بود که یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است. برای همین وقتی معاون آموزشی مدرسه دخترم را در لباس خادمی بیت دیدم، دقیقا مثل آنه شرلی احساساتی شدم. ماسک زده بود ولی از صدا و چشمهایش شناختمش. به دلایلی، دل خوشی از او نداشتم اما ناخودآگاه دستهایم را باز کردم و به سمتش رفتم. بغلش کردم و قربان صدقهاش هم رفتم که در کربلا چقدر به یادش بودم. او خیلی جدی بود، دقیقا مثل ماریلا. سلام کرد و با بفرمایید، بفرمایید گفتن من را به صف برگرداند اما جل الخالق! چقدر آدمیزاد وقتی حال خوب دارد، میتواند مهربانتر بشود. پس لابد مشکل از خودمان است، نه آدمها.
اولین گیت بازرسی بدنی، وقتی نوبت به من رسید، مسئول بازرسی سلام کرد و من با خوشحالی آنه شرلیطور گفتم: «سلام علیکم، خوب هستید ان شاءالله؟ خیلی ممنون که ما رو خوب میگردید، دقیق میگردید و ...» و ناگهان پرسید که حرز دارم یا نه و من انقدر به سوالات بله یا خیر دخترهایم به شکل ارتکازی «نه» میگویم که اینبار هم گفتم «نه» دقیقا وقتی کار از کار گذشت، حس کردم دیگر نمیشود بگویم دارم، چون بدتر میشود. رفتیم به سمت گیت بازرسی دوم اما هرچقدر صبر کردیم، یکی از دوستانمان نیامد. فهمیدیم به خاطر حرزش معطل شده است. بعد از چند دقیقه با مسئولیت خودش گذاشتند بیاورد ولی گفته بودند در گیت بعدی، حتما گیر میدهند. من به شوخی به حریر گفتم: «اگر حرز نداشته باشیم که چشم میخوریم، اومدیم دیدار آقا!» میخندیدیم و اندک اضطرابی از بابت حرزهایمان به جانمان افتاده بود. همینطور که در صف بازرسی بودیم، یادم افتاد که شب قبل، چقدر برای این لحظه برنامهریزی کرده بودم. بلند گفتم: «برمحمد و آل محمد صلوا...» و خندهام گرفت. همه بلند صلوات فرستادند. یکی دو نفر گفتند: «چرا آخرش خندیدی؟! خوب بود که!» یک دقیقه بعد، خیلی جدی گفتم: «تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات» همه بلند جواب دادند: «اللهم صل علی محمد و آل محمد»
- «در رکابش شمشیر بزنی صلوات»
- «اللهم صل علی محمد و آل محمد»
- «در رکابش شهید بشی صلوات»
- « اللهم صل علی محمد و آل محمد» «خوبه دیگه! حالا کافیه عزیزم» این را مسئول بازرسی گفت که مشغول بازرسی نفر جلویی من بود.
- «چندین بار در رکابش شهید بشی صلوات»
- «اللهم صل علی محمد و آل محمد» «نه به اون که آخرش میخندیدی نه به حالا»
دیگر نذاشتند ادامه بدهم و من را زود گشتند. متاسفانه حرزم را هم پیدا نکردند. البته حرز دوستانم را هم پیدا نکردند. هول بودند که زودتر بروم. میخواستم غلطیدن در خون خود و ارباً اربا شدن در راه حضرت را هم بگویم که توفیق را هم از من، هم از خودشان سلب کردند.
***
چند قدم مانده بود برسیم به در حسینیه امام خمینی. تا قبلش مشغول بگو بخند بودیم. به محض اینکه وارد شدیم، دستانم یخ کرد. از هیجان دستهایم را محکم تکان میدادم و میگفتم: «وای من اینجام! باورم نمیشه» تازه چند صف اول پر شده بودند. رنگ آبی ملایم زیلوها، ستونها و پرده پشت سر آقا، صندلی خالی حضرت آقا، قاب چوبی بسم الله الرحمن الرحیم و سقف بلند پر از پرژکتور، به همه افراد حاضر میگفتند: «ابهت این مکان باشکوه، اصلا از تلویزیون قابل پخش نیست. فقط باید به تجربه در بیاید. همین!»
ما نشستیم کنار ستون دوم از جلو. پشت ما نرده بود و حتی اگر جمعیت از جایشان بلند میشدند، از عقب امکان نداشت به ما فشار وارد شود. البته بعدا با دیدن فیلم دیدار در تلویزیون، فهمیدیم یکی از نقاط کور فیلمبرداری آنجاست اما در عوض، محل ایستادن نمایندگان تشکلها رو به روی ما بود و در هنگام سخنرانی آنها، چهره ماهِ حضرت آقا دقیقا به سمت ما قرار میگرفت و چه چیز از این بهتر؟
ما از حدود ساعت دو و نیم تا چهار و نیم منتظر رسیدن آقا بودیم. سارا خانهشان کرج بود. به خاطر خستگی مسیر طولانی و خستگی شب قبل، خوابش گرفت و طفلک وضویش باطل شد. با حریر و مهدیه مشغول حرف زدن بودیم. ناگهان حریر پرسید: «دختر خوب همسن و سال خودت سراغ نداری؟» برای برادرش دنبال دختر بود و من دقیقا چنین کسی رو سراغ داشتم و یک ساعت بعدی را داشتیم تبادل اطلاعات میکردیم. به حریر میگفتم: «اصلا بیدلیل نبوده که ما با تو از آسانسور هم مسیر شدیم، با هم سوار اسنپ شدیم که چی؟ اینها همه برنامهریزی خدا بوده که من با تو آشنا بشم که این وصلت سر بگیره! آخه از کجا باید خانوادهی با شخصیتی مثل شما رو پیدا میکردیم؟ ولی حریر جان، مطمئن باش که حتی اگر این وصلت سر نگیره هم، من خیلی خوشحالم که دوستی مثل تو پیدا کردم!» توی دلم قند آب میشد که اگر بعدا این دیدار منتهی به یک ازدواج خوب شود، تا همیشه حال خوبش با من خواهد ماند. القصه اینطور بود که نفهمیدیم زمان چطور گذشت. در این بین، یکی از خبرنگارهای حاضر در جلسه هم آمد و من را انتخاب کرد برای مصاحبه گرفتن. در واقع وقتی نزدیک جمع ما شد، از بس مشغول وراجی بودم، همه با انگشت مرا نشان دادند. من اصلا در ذهنم نمیگنجید بخواهم مصاحبه کنم. اولین چیزی که پرسید، مقطع و رشته تحصیلی بود و خیلی سریع مطلوبش قرار گرفتم. من فقط پرسیدم از کدام خبرگزاری و وقتی شنیدم کجا، گل از گلم شکفت. سریع قبول کردم و گفتم: «اگر بخواهید انگلیسی هم میتونم صحبت کنم» و باز دوباره انتهای این جمله خندهام گرفت. خبرنگار مهربان صلاح ندانست. البته وقتی سوالات سختشان را برای اولین بار، جلوی دوربین روشن پرسید، خوشحال شدم که فارسی مصاحبه کردم، چون نزدیک بود همان فارسی را هم فراموش کنم.
***
قبل از آمدن آقا، شعر همخوانی را سه بار تمرین کردیم. گلویمان خشک بود. با این حال، من در تمرین تا جایی که در توانم بود بلند خواندم. پسرها صدایشان در نمیآمد. در کل مشغول ذخیره انرژی بودند.
بنا بود دیدار ساعت چهار شروع شود اما حضرت آقا چهل دقیقه بعد وارد شدند. در این یک ساعت پایانی، دانشجوها خیلی شعار دادند. در این میان یکی دو دختر هم بودند که با صدای بلند شعار میدادند و انتظار پاسخ داشتند. طبیعتا پسرها پشت سر یک دختر (!) سکوت میکردند. دخترها هم کمجان جواب میدادند. من و سارا حرص میخوردیم. من میزدم بر سر خودم. سارا هم آرزو میکرد یک تیزی داشت تا این دخترها را خطخطی کند. یکی از شعارهای بامزه دقیقههای آخر این بود: «تا قدس رو پس نگیریم، آروم نمیگیگیریم» ده دقیقه پایانی انتظار، ولوله افتاده بود در جمعیت. همه میخواستند لحظه حضور آقا را ببینند. چندین بار تصور کردند که الان آقا وارد میشوند و هر بار دانشجوها هیجانی میشدند. نمیدانم چطور شد که شعار لحظه ورود آقا «حیدر، حیدر» شد. همه از جا بلند شدند و به سمت صفهای اول رفتند و فشار آوردند. من از جایم خیلی حرکت نکردم. همه مشغول گفتن «حیدر حیدر» بودند. آنه شرلی با کفیه سفیدش، روی توک پا بلند شده بود و تند تند مشغول فرستادن بوس هوایی به سمت آقا بود و زیر لب میگفت: «الهی قربونت برم آقا»
***
حاشیههای دیداری که هیچجا ننوشتهاند و نخواهید شنید، یکی این بود که بعد از تمام شدن شعارها، وقتی قاری قرآن شروع به تلاوت کرد، جمعیت اصلا ساکت نمیشد. توی چشمان حضرت آقا دقیق شدم. انگار ناراحت بودند که حرمت «واذا قری القرآن فاستمعوا له و انصتوا» رعایت نمیشود. منی که میدانستم قرآن چقدر برای آقا مهم است، چقدر حرص خوردم. حاشیهای که بسیار دیده شد، یعنی پسری که از آقا خواست که روی سرش دست بکشند، دقیقا در فرصت سکوت کوتاهِ بعد از همخوانی شعر، تا قرار گرفتن مجری پشت میکروفن، اتفاق افتاد که بیشتر از حرص درآور بودن، خندهدار بود. من حتی تصور کردم که این دانشجو مثلا بهره هوشی کافی ندارد که چنین درخواستی کرده است. به بچهها گفتم: «آقا روی سرش دست میکشد و حتما برای عقلش دعا میکند» ترکیدیم از خنده.
بعد دیگر نوبت سخنرانیها شد. مجری از آقا رخصت خواست. آقا مثل نو دانشجویان جوان، کمی روی صندلی جا به جا شدند و گفتند: «من آماده آمادهام» اولین نماینده که بعد از تمام شدن سخنرانی انگشتر سبز آقا را گرفت، از نظر من، حرص درآورترین کار ممکن را کرد. همان لحظه که شرط والده گرامیشان را گفت، زیر لب گفتم: «چه سخت» و آقا هم اولین چیزی که گفتند این بود: «این سخت بیرون میاد» دلم میخواست به جای آن دانشجو از خجالت محو شوم که همان اول دیدار، زینت آقا را از ایشان گرفت. یکی از حاشیههای بینهایت حرص درآور دیگر، دختری بود که بعد از سخنرانی به سمت جایگاه آقا رفت تا پیش ایشان برود. قبل از رسیدنش، آقا گفتند: «زحمت نکشید» که دختر مجبور نشود از پلهی بلند جایگاه بالا برود. ولی خب، مثل اینکه خودش صلاح دانست برود و حسابی ما دخترها و پسرها را هر کدام به نوعی معذب کند. یکی از حاشیههای نه چندان کمنظیر این دیدار، نمایندهای بود که از تمام وقتش از عدالت حرف زد اما تقریبا دو برابر و شاید بیشتر از زمان مجازش صحبت کرد. مجری و آقای دیگری که مسئول هماهنگی بود، هر دو کنار ستونی که نقطه کور دوربینها بود، ایستاده و مشغول تذکر دادن به او بودند. آنقدر گفتند و گفتند تا بنده خدا حرف زدن عادیاش هم به مشکل خورد. اما به طرز عجیبی تریبون را رها نمیکرد.
بیشترین چیزهایی که در فرم و محتوای سخنرانیهای نمایندگان حرصم دادند، چند چیز بودند. داد زدنهای نمایندگان در هنگام صحبت کردن در محضر رهبر انقلاب. متوجه کردن تمام مطالبات به سمت مسئولان بدون اینکه ذرهای خودشان را مسئول بدانند. انتقادات زیادی که بیشتر به خاطر ندیدن واقعیات بود و نتیجهای جز کمرنگ کردن دستاوردهای چهل ساله جمهوری اسلامی ایران نداشت. انتقاداتی که به چیزهایی میشد که تا چهل سال پیش، سالبه به انتفای موضوع بود. انتقاداتی که به زور، از بین نکات بسیار درخشان یک نهاد یا بخش اجرایی بیرون کشیده شده بود. بعضا انتقاداتی بودند که اصلا وارد نبودند و دانشجویان حاضر به خاطر جملهبندی زیبا و ادای پرهیجان آنها، با حرارت برایشان کف میزدند. من بر سر خودم میزدم و فکر میکردم که چقدر در محضر آقا بیآبرو شدیم. حالا ایشان میفهمند که ما چقدر در تدریس و تفهیم درس انقلاب پیاده هستیم. ولی چه کنیم که این سهمیه تشکلها کار را خراب کرده است. خیلی از دانشجوها دغدغههای دیگری دارند یا با یک جمله ساده، توجیه میشوند که این حرفها غلط است. اما باز هم وقتی در جو قرار میگیرند، چنان کف میزنند که کفِ دستانشان به سوزش میافتد.
سخنرانیها که تمام شد و نوبت آقا رسید، ایشان اولین چیزی که گفتند، (نقل به مضمون) این بود: «من یک سری نکات را یادداشت کردم ولی همه صحبتها را نشنیدم. نمیدانم گوشم عیب پیدا کرده است یا مشکل از بلندگوهاست؟!» همه داد زدند: «بلندگوها» و همهمه شد. راستش من که اصلا نفهمیدم آقا جدی گفتند یا اینکه لطیفهای بود تا نکات ظریفی را به ما منتقل کنند. همان اوایل ایشان شروع کردند اول به قرآن دانشجوها را توجه دادند بعد یک دور درس انقلاب اسلامی دادند تا برای جوانها تشریح کنند، ملاک وضعیت قبل و بعد کشور چیست. بعد به طور تفصیلی به نکاتی پرداختند که نمایندگان تشکلها مطرح کرده بودند یا در طرح آنها مقداری کژتابی و اشتباه داشتند. طوری بود که من واقعا شک کردم که مگر میشود ایشان صحبتها را نشنیده باشند. در انتها نیز، نکاتی را بیان کردند که خودشان یادداشت کرده بودند و البته فرصت نشد که بیشتر آنها را تشریح کنند. برداشت اصلی من از بیانات، دیدن اهمیت مسئولیت خودمان بود. اینکه دانشگاه و فضای آن را به عنوان محیط اثرگذاری جدی بگیریم و مسائل آینده را مورد هدف قرار بدهیم و خودمان را برای آیندهای آماده کنیم که جمهوری اسلامی، باید در آن، الگوی جهان قرار بگیرد.
***
شاید اگر یک روز قسمتتان بشود و به دیدار آقا بروید، دلتان بخواهد به ایشان چیزی بگویید و یا چیزی از ایشان هدیه بگیرید. اما من دنبال یک چیز فیزیکی نبودم. حتی حس میکردم لازم نیست به ایشان بگویم چقدر دوستشان دارم. یکی دو بار دیدم، بعد از اینکه یک پسر از آقا چیزی گرفت یا مورد تفقد قرار گرفت، دختری از بین جمعیت، با صدای بلند آقا را خطاب قرار داد: «آقا برای ما دخترها که نمیتونیم بیاییم و ازتون چیزی بگیریم، یه فکری کنید، یه چیزی به ما هم بدین!» من توی دلم به این افکار میخندیدم. حتی میدانم آنها که انگشتر آقا را میگیرند، جایی را فتح نمیکنند. فقط یکجا دلم سوخت. آنجا که آن پسر از انتهای جمعیت داد: «آقا خیلی دوسِت دارم» دیدارِ جشن تکلیف فرشتهها در سال هزار و چهارصد و یک، یک دختربچه هنگام ورود آقا، با صدای رسا گفت: «آقا خیلی دوسِت داریم» توی دلم به پسر گفتم: «چی میشد تو هم فعلت رو جمع میبستی؟ مگه میشه تک تکِ ما به آقا بگیم دوستت داریم؟ به جای ما هم میگفتی دیگه!» شاید آقا ذهن من را خواند. وقتی گفتند: «خوش به حالتون که بنده رو میبینید و دوست دارید. من شما رو نمیبینم اما دوستتون دارم» اشک در چشمانم حلقه زد. تو چنین خوب، چرایی؟ چه قلب بزرگی داری آقاجان! حتی در تصور ما هم نمیگنجد.
مهمترین هدیهای که از آقا گرفتم، دعاهای آخر جلسه ایشان بود. همان چیزی بود که میخواستم. درخشانتر از هزاران انگشتر: «خدایا، به محمد و آل محمد تو را سوگند میدهیم، این جوانهای عزیز ما رو، در آیندهای شیرین و مطلوب، جزو سربازان و مجاهدان بزرگ اسلام قرار بده!» «آنها رو در این راه ثابت قدم بدار!» «پروردگارا به محمد و آل محمد، ملت ایران رو، از این مجموعههای جوان عزیز، به معنای واقعی کلمه، برخوردار کن!» «پروردگارا، دلهای ما، همه رو، به خصوص این جوانها رو در نورانیت خودش حفظ بفرما!» «قلب مقدس ولی عصر رو از ما راضی کن!» «روح مطهر شهیدان رو از ما راضی کن!» «روح مطهر امام بزرگوار رو هم از ما راضی بفرما!»
***
بعد از اینکه نماز را پشت سر آقا، تحت فشار شدید جمعیت اقامه کردیم، ایشان خیلی زود رفتند. خادمان سعی میکردند ما را به سمت محل افطار هدایت کنند. دلم نمیآمد حسینیه را ترک کنم. خداحافظی از جایی که تک تک اتمهایش بارها و بارها آقای ما را دیده و صدایش را شنیده است، سخت بود. اکثریت آن جمع متفرق شده بودند و رفته بودند که ناگهان در باز شد. آقا دوباره برگشتند. من روی صندلیهای کنار حسینیه رفتم تا از بلندی محبوب را تماشا کنم. جوانها مثل پروانههایی به سمت شمع کشیده میشدند. مثل برادههای آهن، هرجا که او میرفت، دستشان را به سوی او دراز میکردند. شمع محفل اول به سمت دختران رفت و بعد به سمت بخش پسران رفت و از دری دیگر خارج شد. دلم میخواست های های گریه کنم اما شادی وصل هنوز با من بود. تا ساعتها بعد شیرینیاش فراموشکردنی نبود.
بعد از خوردن افطاری و نگهداشتن بخشی از غذایم به عنوان تبرک برای دخترانم، به سمت در خروج رفتم. گوشی موبایلم را گرفتم و روشن کردم. پنج دقیقه قبل، آخرین تماس از دست رفتهام بود: همسرم. تماس گرفتم، گفت تا ده دقیقه دیگر میرسد به کوچه کشوردوست. دوستانم را در آغوش گرفتم و خداحافظی کردم. چند دقیقه بعد، در ماشین نشسته بودم. با هیجان برای همسرم از هر آنچه گذشت میگفتم و عطر خوش دیدار ماه در هوا پخش میشد.
سلام
چه روزی خوبی🌾
بعد اون ماجرای دوسِت دارم، میخواستم اگه دیدار اساتید گذاشتن و من هم دعوت شدم منم یه کار خلاف شئونات استادی(استادای قبل دهه شصتی یحتمل) انجام بدم:) و بگم آقا ما اساتید هم شما رو دوست داریم:) که خب فعلا چند وقتیه آقا دیدار با اساتید نمیذارن، بس که خوبیم لابد:/ (و البته چون دیدار نمیذارن میخواستم اون جمله کذا رو بگم:) )
میخواستم برم نماز جماعتهای ظهر ماه رمضون که هیچ ترتیبی و آدابی مجوی هست و بی رانت و بی منصب و ...میتونی پشت سر آقا نماز بخونی و به چند دقیقه دست تکان دادن و ابراز محبت آقا اکتفا کنی که اونم تماس گرفتم، گفتن برگزار نمیشه:(
خلاصه که فعلا از کم توفیقانیم