هو علی هین
بعد از اینکه برای روزهای نیومده چیکه چیکه غصه خوردم، ناگهان احساس ناامیدی زیادی کردم. با خودم گفتم: تقلا تا کی!؟
مامان و بابا پنجشنبه اومدند خونمون. پرسیدند رو به راه نیستی؟ گفتم کسالت روانی دارم. مامان با صدای لرزون گفت: به خاطر سفر ما؟
نزدیک بود سر سفره گریهمون بگیره.
گفتم هم اون، هم چیزای دیگه. مامان و بابا نصیحتم کردند که داشتههام رو ببینم...
گفتم اصلا مقاله رو بیخیال...
بلکه حالم خوب بشه. چه زود تسلیم شدم! خوب هم نشدم.
اون شب همسر خواست حالم رو با حرفهاش خوب کنه، بدتر شدم. رفتم تو اتاق نماز عشام رو خوندم. بعد نماز یه ذره بیصدا گریه کردم. بعد نیت کردم و سوره حمد خوندم و قرآنم رو باز کردم.
زیباترین و رمزآلودترین آیهها رو دیدم. گیج شدم. سعی کردم فکر کنم ولی مغزم قفل بود.
اومدم وبلاگ و کامنتها رو بستم. به خودم گفتم: نیاز به خلوت داری.
گاهی پیش اومده به خودم گفتم فقط سه روز! سه روز دندون رو جیگر بذار... همه چیز بهتر میشه.
و شد! دیروز از ایمان به خدا و وعدههاش شنیدم. از زبون دوستای نزدیکم... حالم خوب شد :)
از اینکه «برای خدا معجزه هم آسونه» شنیدم و حالم خوب شد...
آخه خودش فرموده: «هو علی هین»
امروز یه آهنگ پرانرژی شنیدم که خیلی به مضمونش نیاز داشتم...
«و بدور علی بکرا» عبدالرحمن محمد.
و بعد یادم افتاد باید عربیام رو تقویت کنم! باید عربی شامی یاد بگیرم. شاید وقتی رفتم سفر برای دیدن «پترا» بهش نیاز پیدا کردم :)
و تصمیم گرفتم دوباره دوره مهندس طلبه رو شروع کنم و ادامه بدم :)
دعا کنیم امید رو خدا ازمون نگیره.
«ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب»