اینجا خبری نیست
مثل همه زندگیها، خبری نیست جز سختی و آسانی، تلخی و شیرینی در هم آمیخته. دو تا دوست قدیمی که نقطه مقابل همدیگهاند ولی یک پیوند ناگسستنی با هم دارند. این دو تا دوشادوش همدیگه مسیر زندگی رو طی میکنند.
دقیقا هفته پیش، مامانم دو روز روضه حضرت زهرا سلام الله علیها گرفت. یکشنبه و دوشنبه ولی مریض شد و گلوش خراب بود. دیگه نمیتونست خودش به عنوان سخنران صحبت کنه. شب یکشنبه به من گفت فردا تو صحبت کن. واقعا سختم بود اما نمیتونستم نه بگم. یکشنبه بعد از نماز ظهر در دانشگاه، به خودِ خانم توسل کردم. بعد توی اسنپ طرح کلی صحبتم رو طراحی کردم و براش مطلب جمع کردم و الحمدلله خیلی خوب بود. فرداش هم مامان حالش بهتر نشد و بازم من صحبت کردم. از طرفی مامانم به یکی از دوستاش قول داده بود که سه روز بره براشون صحبت کنه. فلذا اون بنده خدا به خاطر مریضی مامان، به من گفت به جای مامان برم. و منم یه روز رفتم و شد سه روز.
سه روز، از حضرت زهرا سلام الله علیها خلعتی گرفتم گمونم. خیلی چسبید.
وسط این آلودگی هوای وحشتناک و خونه نشینی و کلاس آنلاین، یه اتفاق قشنگ این روزهام این بود که زینب به درس «ر» رسید و نوشت مادر. خوند مادر. یکشنبه من هم کلاس آنلاین داشتم، نشست کنارم، صوتی که برای کلاسش ضبط کرده بود رو برام گذاشت، با دستهای کوچیکش، دست گذاشت روی چونه و لبهام، آروم و بدون فشار، سرم رو چرخوند به سمت خودش تا ببینه من چه حسی از گوش دادن به صوتش دارم. چشماش برق میزد... این لحظات برای مامانها دیوانه کننده است...
این هفته، با وجود مریض شدن همسر، همین که زود حالش خوب شد. کارش یه مقدار سبک شده. برای خودش میخواد وقت بذاره. برای ما بیشتر میتونه وقت بذاره، حالم رو خوب میکنه. این چیزا بیشتر از عوض کردن ماشین و خریدن گوشی جدید خوشحالم میکنه. اونقدری که همسر اومد باهام پاساژ علاءالدین تا برای گوشی قاب بخریم، خودِ خرید اینترنتی گوشی خوشحالم نکرد.
یه چیزایی خوشحالم میکنه مثل این که زینب به خاطر کلاس اولی شدن، حرف زدنش داره بهتر میشه. کلاس قرآنمون رو داریم با نظم مطلوبی میریم و حس مثبتش در زندگیمون جریان پیدا کرده. عوض کردن گوشی باعث شده، نرمافزارهای بیخود رو حذف کنم، اشتراک فیدیبو و طاقچه رو با تخفیف هشتاد درصد بخرم و کتاب خوندن بشه اولویتم... این چیزا حس خوشایند رضایت میده بهم.
مامانم شنبه با آقاجان و مامانزهرا و داییام رفتند مشهد برای زیارت. سرِ شب زنگ زدم به بابام. اون روز صبح دفاع پروپوزال داشت. بعد از خبر گرفتن، گفتم بابا به ما سر بزنید، ما رو دور نندازید، ما به دردتون میخوریم :)
بابام دو ساعت بعد، سر زده اومد پیشمون. غذا گرم کردیم و آوردیم براشون. بابا با مامان تماس تصویری گرفت... ما هم نشسته بودیم با دخترا داشتیم دستچین بازی میکردیم و منتظر بودیم که بابام غذاش تموم بشه و بیاد باهامون بازی کنه. خیلی کیف داد! شش نفره چند دست بازی کردیم و بیشترش رو هم من بردم. وسط بازی میشد به چهره هر کدوممون نگاه کرد و حال خوب رو دید. قیافه با نمک لیلا، حس رقابت شدید فاطمهزهرا با من، ناکامیِ بامزه توی چهره زینب، تعجب و لذت همسر از دیدن سرعت عمل من و فاطمهزهرا و چهره شادِ بابام!
بعد چای آوردیم و در اثنای صحبت همسر و بابا فهمیدیم که قضیه ماموریت سه ساله بابا، از رگ گردن بهمون نزدیکتره... با وجود اینکه جا خوردیم از نزدیکی این فاجعه، اما خواهش کردیم که مامان رو با خودش ببره و مهدی رو بسپرن به ما. واقعا زندگی تنهایی برای مامانم خیلی عذابه... این ماموریتها برای ما مثل ابرِ سیاهه. جلوی تابش خورشید پدر و مادر رو میگیره. چقدر سخته... چقدر تحملش درد داره. هیچکس هم نمیفهمه. آدم دلش میخواد برای خودش تنها باشه ولی نمیشه...
امروز انگار تازه اتفاقات دیشب در وجودم لود شده، ته نشین شده. احساس میکنم افسردگی دارم. ایمیلم رو نگاه کردم. دیدم جواب داوری مقاله اومده. چندان رضایتبخش نیست اما از پسش برمیام. یه هفته بیشتر وقت اصلاح ندارم. ولی اگر این حالِ بد بذاره... سرشلوغی من طوری هست که قاعدتا نباید وقت می کردم بیام بنویسم. اما چرا تونستم؟ چون هر وقت آدم غمگین میشه، دست و دلش به کار نمیره...
مثلا به خودم قول داده بودم که هر روز به خودم انرژی بدم. که هر روز یه جمله قشنگ در مورد تلاشهام و آینده روشن واسه خودم تکرار کنم. ولی اصلا هیچ چیز به ذهنم نمیرسه.
پ.ن:
دنیا جایی هست که یک کار خوب با یک کار خوب دیگه تزاحم پیدا میکنه.
و چارهای نیست... دنیاست... باید جلو ببری و صبر کنی...
ولی اگه حال خودتم عالی نیست مطلبت حال رو خوب میکنه
روونه و طبق معمول پر از دوندگی
درخشندگی و به چیزهایی هم این وسط برای سایه زدن تصویر میاری مثل اون افسردگی که. دور باد ازت