ان شاءالله سالتون پر از عشق باشه
اصلا فکرشم نمیکردم سال نو ما اینقدر قشنگ شروع بشه.
تو راه شمال، بچهها بیشتر رفتن تو ماشین آبجی من (نسیم) و داداشِ مصطفی (همسر نسیم) :)
من و همسر کلی وقت دو نفره داشتیم. با هم حرف زدیم... از خیلی قدیمها. از بیشتر از یازده سال پیش...
به همسر گفتم: یعنی واقعا اگر دو تا جوون همه چیزشون با هم هماهنگ و عالی باشه، فقط فرهنگ و سطح معیشتی خانوادههاشون متفاوت باشه، باید قید رسیدن به همدیگه رو بزنند؟
یه چیزی تو پرانتز بگم. اختلاف فرهنگی من و همسر، واقعا خارج از حد تصور و طاقت ۹۹ درصد آدمها هست. مثلا ما بعد از عروسیمون با خانواده همسرم یه سفر رفتیم که داستانش رو بارها مصطفیجان برای دوستانمون تعریف کرده. قصه اون سفر همیشه باعث حیرت دوستانمون شده؛ از حجم اختلاف فرهنگی و ... ماجراش خیلی طولانی و خندهداره و همیشه دوستان همسرم آخرش میپرسند: خانم فلانی شما چطور در اون سفر دوام آوردید؟
یا مثلا اخیرا که از کربلا برگشتیم، عروسمون که احتمالا برای اولین بار مواجهه نزدیک با خانواده همسرم داشت؛ دو سه روز پیش بهم گفت من تازه فهمیدم اختلاف فرهنگی داریم تا اختلاف فرهنگی! و گفت که اختلاف فرهنگی خانواده خودش و خانواده ما، در مقابل اختلاف فرهنگی خانواده من و همسرم هیچه! :)
ولی با وجود این اختلافات سخت و جدی، من پریروز تو جاده هراز به مصطفی گفتم: چقدر خوشحالم که بهت بله گفتم!
هر دومون متفق القول بودیم که اصلا دلمون نمیخواست تو سی سالگی تازه بخوایم با نامزدمون بریم سینما! و اون کارها وقتش همون سن بود و ما بردیم چون لذتش رو بردیم! و از این گفتیم که چقدر همدیگه رو نجات دادیم از زندگی مجردی و تبعیت از پدر و مادر و به جاش به معنای واقعی کلمه مستقل شدیم.
از این گفتیم که چقدر در این ۱۱ سال هر دومون بزرگ شدیم (مخصوصا مصطفی در یکی دو سال اخیر خیلی تغییرات خاص و خوبی کرده!) و مادر و پدر شدن، چقدر دنیای ما رو ساخته! خوشگل ساخته!
امروز به این فکر کردیم که وقتی کاری میکنیم که در جریان اون، بچهها شاد میشن، برکت به زندگیمون نازل میشه.
مثل همین سفر رفتن! بچههامون با دوستاشون بازی میکنند و کیف میکنند و انگار در حق ما دعا میکنند.
در سفر سعی میکنیم دائما در حال خوشحال کردن بچهها باشیم و برکت خدا دائم در زندگیمون جاری میشه.
این به خاطر این هست که خداوند اسباب برکتش رو در دعایی قرار داده که از ارتباط حسنه با انسانها حاصل میشه.
و البته من از اول این سفر نیت قربت کردم...
به مصطفی گفتم: ما اینقدر همدیگه رو دوست داریم، شکرش رو چطور به جا بیاریم؟
سریع گفت: بچه بیاریم.
_ :/
_ جدی گفتم. زن و شوهری که همدیگه رو دوست دارند باید بچه بیارن. هیچ چیزی ارزشمندتر از عشق برای دادن به بچهها وجود نداره. به نظر من، زن و شوهرایی که همدیگه رو دوست دارند، باید بچه زیاد بیارن، اونایی که همش با هم جنگ دارن؛ اصلا نباید بچهدار بشن...
_ حالا چندتا به نظرت خوبه؟
_ ۶- ۷ تا.
_ ۶ تا خیلی خوبه. ولی چرا؟
_ نظر آقا اینه.
_ از کجا میدونی؟
_ دوستان دانشجو در دیدار دانشجویی یا همکارانی که ضیافت افطار آقا دعوت بودند از خودشون پرسیدند...
_ ولی میگم باید یه جوری بچه بیاریم که اگر خواستیم بریم مسافرت، بتونیم با یه خانواده دیگه مثل خودمون بریم. مثلا الان هر ۶ تاشون رفتند تو اون ماشین و پیش دوستاشونن. اینجوری خوبه! :)
_ آره :)
فکر کنم انقدر باهم مهربون بودیم که اون روز قسمتمون شد بریم زیارت علامه حسنزاده آملی. خیلی چسبید. جای شما خالی! دیوان شعرشون رو تورق کردم و ازشون رزق استاد و علم خواستم :)
آخر شب رسیدیم منزل پدرشوهر نسیم جان. بچهها که خوابیدند، آتیش درست کردیم و تا اذان صبح چرت و پرت گفتیم.
چقدر حرف زدیم و ما چقدر با هم حرف داریم! انگار تا ابد هم با هم باشیم؛ حرفامون تموم نمیشه.
یکی از موضوعاتی که یه ذره در موردش حرف زدیم؛ اینستاگرام بود و از این شوخی شروع شد که نسیم تصمیم گرفت از آتیش منقل فیلم بگیره :)) یکی از نزدیکان نسیماینا، یک بلاگر مذهبی معروف در اینستاست که پیجش بعد از صد بار بسته شدن، الان به ۱۰۰کا رسیده. سر همین چیزا، ما هر از چند گاهی ممکنه در مورد اینستاگرام و ضرورت یا عدم ضرورت فعالیت در فضای مجازی و ... صحبت کنیم.
همهمون زده بودیم تو فاز شوخی. من گفتم: من اگر همین الان بخوام بلاگر بشم، با تیکه کلامم که "شششادآب" یا همون "shut up" هست، میتونم معروف بشم در حد واگعیه یا کیکه :)))
شما هم یه ذره سعی کنید shut up رو با کشیدن حرف شین در ابتدا و تند ادا کردن بقیهاش ادا کنید تا لازم نشه من براتون ویس بذارم. میبینید که خیلی بامزه میشه :)))
بعد ادامه دادم:
ولی تصورش رو کنید! چند سال بعد میرم مصاحبه هیئت علمی شدن در دانشگاه.
یکی از اعضای هیئت علمی بهم میگه: خانم فلانی؛ شما همونی هستید که تیکه کلام "شششادآب" رو در اینستا ترند کرد؟
بعد من خیلی سرخوش میگم: بله! خودم هستم و الانم پیجم رسیده به ۱۰۰ کا 😎
بعد در جواب میگه: "شششادآب"
من: 😐
😆😆😆
خلاصه که حیفم اومد این لطیفه رو اینجا ننویسم و بعدا یادم بره.
روز اول فروردین ما اینطور گذشت که رفتیم کنار ساحل. آتیش روشن کردیم. بچهها مشغول شن بازی شدند، با دستان خالی!
ما هم فقط میتونم بگم در سادهترین و بیریاترین حالت ممکن صفا میکردیم و بس! گفتنی نیست...
باغ بهشت و سایهی طوبا و قصر حور
با خاکِ کوی دوست برابر نمیکنم
بعد برگشتیم خونه و شام رو زدیم که طبیعتا جوجه بود. حالا وقت چی بود؟ تولد!!!
روز اول فروردین، تولد زهرا، دختر نسیمجان هست :)
۵ روز قبل هم که تولد فاطمهزهرا بود...
به زهرا گفتم: خوش به حالت که تولدت با روز عید غدیر و نوروز و روز ظهور امام زمان ان شاءالله یکی هست. و تازه تولدت ۵ روز بعد از روز تولد دوست عزیزته و اول کیک فاطمه زهرا رو میخوری؛ ۵ روز بعد؛ نوبت کیک توئه :)
به شوخی به زهرا گفتیم فاطمهزهرا فقط ۵ روز ازت بزرگتره :) و البته زود تصحیح کردیم: زهرا ۳۶۰ روز بزرگتره :) (بیشترین اختلاف سنی بین بچههای ما و نسیماینا)
کادوی تولد هم که برای هر ۶ تاشون بود؛ ۴ تا بسته وسایل شنبازی ساحلی.
ولی الان برام جالبه که دارم مینویسم، نمیتونم حق مطلب رو ادا کنم. مثلا بچهها بعد از صبحانه، تو باغچه کلی حلزون جمع کردند و اینا رو گذاشتند کنار پله. انقدر بامزه است! الان همه اونها راه افتادند و جلوی چشمما مثل یک گله سرگردان دارند اینور اونور میرن.
بچهها خیلی قشنگ با هم بازی میکنند، بدون وسیله خاصی. بدون جنگ و دعوا، هزار قل هو الله!
وقتی به این فکر میکنم چرا من از بچهها اینجا کم مینویسم، دلیلی پیدا نمیکنم جز اینکه ارتباطم با بچههام، نه تنها بدون خشونت هست، بلکه تقریبا بدون چالش و در کمال مهربانی و صمیمیت پیش میره :)
و انقدر از بودن باهاشون لذت میبرم که خدا میدونه.
فقط چون مسالههای عقلی زیادی هستند که همیشه ذهنم درگیر اونهاست؛ دیگه به شرح اوضاع و احوال بچهها نوبت نمیرسه.
وگرنه مثلا زینب اخیرا خیلی در مورد خداوند سوال زیاد میپرسه. خیلی خلاق هست و از نقاشی و آجره بازیهاش یا پیشنهاداتش برای بازی یا نوع بیانش میشه فهمید خیلی باهوشتر از بقیه همسن و سالهاش هست. فاطمهزهرا سوالات اعتقادی و احکام میپرسه، در بعضی از چیزها مثل نویسندگی و ارتباطات اجتماعی مهارت خیلی بالایی داره و لیلا هم که مدام شیرینکاری و دلبری میکنه و تقریبا کامل میتونه حرف بزنه...
من فقط از شدت روان بودن و جاری بودن این ارتباط لذت خالص میبرم. از اینکه میتونم جواب سوالات اعتقادی و فلسفی بچه رو با دانشی که دارم طوری بدم که کمترین گرهای برای بچه در ذهن و اندیشه و عواطفش پدید نیاد...
و این حس بینظیری بهم میده، وقتی به دخترام میگم خیلی دوستشون دارم یا اونا این رو بهم میگن :)
و وقتی توی کافه جاده هراز؛ برای خودم که هیچی میل نداشتم، چیزی نگرفتم اما یادم بود که فاطمهزهرا دو روز پیش هاتچاکلت هوس کرده بود و براش گرفتم. وقتی دادم دستش، چشماش برق زد و من فهمیدم ظرف عاطفهمون رو خیلی خوب پر کردم :)
یه اتفاق تلخ و ناگوار هم سه شنبه افتاد. اتفاقی که انسان در حکمت خدا میمونه و فقط ترجیح میده چیزی نگه. اینجا نمینویسم که کامتون تلخ نشه. این رو نوشتم که اگر آشنایی این وبلاگ رو میخونه بدونه که به این مساله بیتوجه نبودم. اما جای گفتنش اینجا نیست.
عیدتون مبارک :)
** ***** ***** **** ******
****** *******