دعای محمد کوچولو
یه دلیل مهم اینکه خیلی دلم نبود بریم اردو جهادی این بود که قبل از شروع مهر، کلی کار بود که باید انجام میدادم. خونهتکونی و آمادگی برای مدرسه و دانشگاه.
گرفتن کتابها و جلد کردنشون و گرفتن روپوشهای مدرسه و کوتاه کردنشون.
از اردو هم برگشتیم. کارهای اردو هم اضافه شد. یعنی فردای برگشتنمون من رفتم دانشگاه و خیلی طول کشید تا همهی لباسها رو بشورم. همهی وسایل برن سر جاشون. همهی کفشهای گلی شسته بشن. (که هنوز یکی دو تا شون مونده!) همهی صندوق عقب ماشین خالی بشه (که هنوزم نشده!) و پتوهامون رو بدیم خشکشویی (که هنوز ندادیم)
و یه عالمه کار دیگه هم بود. مثلا قرار بود برای اتاق خواب یه دراور پلاستیکی چند کشو بخریم که وسایل هنری و لوازم تحریر و اینا برن داخل کمد. و هم قابل دسترسی باشن و هم مرتب. که این کار بسیار سخت پنجشنبه گذشته انجام شد. و کلا خیلی فشار زیاد بود این روزها. خیلی زیاد...
جدیدا هم مدام با سر و صدا سردرد میگیرم. نمیدونم سر درد رو کجای دلم بذارم.
از طرفی دوره دکتری برام شده زهر تلخ. استرس زیادی دارم. استادی که ترم پیش حسابی اذیتم کرد، این ترم هم باهاش یک درس مهم داریم. و شنبه و یک شنبه انگار غبار غم روی صورتم نشسته. خیلی مشخصه که داغونم.
ترسم از اینه که این ترم، استاد این درس من رو بندازه. مقاله براش باید بنویسم و میترسم بدجوری سختگیری کنه. ترس دیگهام از اینه که سوالات دو تا از درسهای آزمون جامع رو ایشون طرح میکنه. و میترسم بهم نمره نده. ترس آخرم هم اینه که وقتی پروپوزالم رو ارائه میدم؛ بخواد مخالفت و سنگاندازی کنه.
به همسر گفتم: من خیلی امامرضا لازمم. من رو بفرست مشهد میخوام این استادم رو به امام رضا واگذار کنم :')
حالا دوشنبه تا حدی وضعیت خونه رو به ثبات رسوندم و بنا داشتم که سه شنبه کلا درس بخونم. ولی جالبه که "ماجرای آغوش یک مادر مهربون" که در کانال ایتا نوشتم پیش اومد.
امروز دوستم میدونید چی پیام داد؟
گفت: بیمارستان که بودیم، درِ گوشِ محمد هی میگفتم: محمد خیلی برای خاله نرگس دعا کن. اگر کمک نمیکرد ما الان نمیتونستیم بیاییم بیمارستان 😭
دلگرم شدم به دعای محمد کوچولو...
خدایا شکرت.
سلام قشنگم
وای من چقدر حس مطلبت رو درک کردم
این مدت هی دارم میدوم تا خونه رو تمیز نگه دارم و نظم زندگی رو حفظ کنم. فعالیتم زیاد شده و توانم کم
خدا به هممون قوت بده