صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

شور

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۰۵ ق.ظ

حالم خوب نیست. از وضعیت کامنت‌ها معلومه. نیست؟
چند روز مونده به محرم، خونه مامان بودم با بچه‌ها. مصطفی، زهرا و نرگسِ نسیم رو بدون خبرِ قبلی آورد اونجا. من که مشکلی نداشتم اما مامان... از عصر به بعد ‌کلافه بود. غر می‌زد که چرا بچه‌ها تلویزیون زیاد می‌بینند؛ نباید الان بخوابند و چرا این اینطوری رفتار می‌کنه و اون اونجوری و ... دمِ غروب، یکی دوتا از بچه‌ها خوابشون گرفت. مامان بیدارشون کرد. افتادند به گریه و لجبازی‌. من از عصبانیت شروع کردم به مرتب کردن خونه. پام محکم خورد به لبه چوبی مبل. دادم رفت هوا. زدم زیر گریه. فرداش تمام انگشت شصت پام، کبود و سیاه بود. بعد از دق خوردن کامل من، مصطفی رسید. با صورت اشکی از مامان خداحافظی کردم. به روش نیاوردم که چقدر حرص خوردم و ناراحتم ازش. مامان تقصیرها رو انداخت گردنِ خستگیِ من.‌ نپرسید چت شده. من ترجیح دادم فقط برم. فقط برم.
بچه‌ها رو زدیم زیر بغل‌مون و رفتیم کنار خیابون منتظر اسنپ. دو بار اسنپ گرفتیم. هر دو بار کنسل کردند.
زنگ زدیم به بابای زهرا و نرگس. بلاخره اومد و‌...
اون روز، حالم بدجوری بد بود. از ناراحتی و غصه موهام رو کوتاهِ کوتاه کرده بودم. شب موقع خواب، انگار به پام وزنه چند کیلویی بسته بودند. گز گز می‌کرد. درد داشتم. مصطفی هم نبود مثل خیلی از شب‌ها.
نوت گوشی‌ام رو باز کردم. نوشتم:
اگر .... قطعا ترکت می‌کردم.
اگر .... قطعا ترکت می‌کردم.
اگر .... قطعا ترکت می‌کردم.
اگر .... قطعا ترکت می‌کردم.
همیشه ....
روزی که بخوام ترکت کنم، هیچ چیز با خودم نمی‌برم جز کتاب‌هام و چند لباسِ بی‌خاطره.
(نقطه چین‌ها اون چیزهایی هستند که حذف کردم از متن اصلی)
گذشت و من فراموش کردم چی نوشتم. فاطمه‌زهرا رو باید می‌بردیم دندانپزشکی. اون روز به اصرار من، خانوادگی رفتیم مطب. توی راه مصطفی ازم پرسید: اگه برگردی عقب، دوست نداشتی با یه خواستگار پولدار ازدواج کنی؟ نمی‌دونم چرا اینو پرسید. جوابش رو دادم. رسیدیم. من بچه رو بردم داخل. مصطفی و اون دوتای دیگه بیرون موندند.
فردای اون روز، من دوباره فاطمه‌زهرا رو تنهایی بردم مطب. عصر ‌که برگشتیم، زینب و لیلا رو از خونه مامان بلند کردیم و برگشتیم خونه‌مون. نسیم قرار بود بیاد. خونه رو مرتب کردم. موتور جاروبرقی چند روز بود سوخته بود و تعمیرگاه بود. کف زمین کثیف بود اما وقتی مهمون نسیم هست، من نگران نیستم. اومد و خودش رفت و برای بچه‌ها شیر و کیک خرید. من برای نسیم لته درست کردم. حرف لازم بود. گپ زدیم. من غم‌هام رو فراموش کرده بودم اما وقتی نسیم رفت، دوباره غمگین شدم. نسیم تازه فهمیده بود که یه کیست نخاعی داره. اگه حرص و جوش زیاد بخوره، بزرگ میشه. می‌تونه حتی فلجش کنه. اگر هم از الان عمل کنه، بهتر که نمیشه هیچ، بدتر هم میشه‌.‌ از بی‌خیالی شوهرش به مصطفی شکایت کردم. وسط حرفامون، خودش رو لو داد. متنی رو که اون شب نوشته بودم، تو مطب دندانپزشکی از توی گوشی‌ام خونده بود. خیلی غصه خورده بود‌. هم برام مهم بود و هم نبود.
فرداش محرم بود. استرس پایان‌نامه و خونه کثیف و گرمای هوا و ... کلافه و افسرده‌ام کرده بود. زندگی در حال در جا زدن. من در حال عقب موندن. هرچند هنوزم همینه.
می‌خواستم لج کنم و هیئت رفقای قدیمی مصطفی رو باهاش نرم. تو طبقه بالای خانم‌ها، یه طبقه برای بچه‌ها بود. مثلا حسینیه کودک بود اما بچه‌ها خیلی بلاتکلیف بودند. نه صدای روضه و سینه‌زنی می‌اومد و نه برنامه‌ای براشون بود. بچه‌های صاحب‌خونه منچ بازی می‌کردند. بلند بلند می‌خندیدند و تلویزیون روشن می‌کردند گاندو ببینند. شب اولی که رفتیم اونجا، کنترل رو گرفتم و زدم شبکه‌ای که مداحی داشت. شب دوم هم همینطور. شب سوم، بچه‌ها رو جمع کردم و گفتم کی بلده قرآن بخونه؟ شب چهارم مادرهای دیگه هم فعال شدند و کاردستی هم به برنامه‌ها اضافه شد. چند تا از پسر بچه‌ها رو هم تشویق کردیم برامون روضه بخونند. شب پنجم سیستم صوت وصل شد اما همچنان پسربچه‌ها ذوق مداحی داشتند، حتی با اینکه فقط من و چند تا از مادرها سینه می‌زدیم. وقتی موقع خوندن گیر می‌کردند یا یادشون می‌رفت، به صورتِ من نگاه می‌کردند. مصمم و خواهان به چشماشون نگاه می‌کردم. برای اولین بار در عمرم، پسر داشتن برام جذاب شد.
وسط اون هیئت بچگونه، من شور زندگی رو پیدا کردم...
توی این وبلاگ از فوت همسرِ دوست مصطفی، چند بار نوشتم. پسرش که دو بار برامون مداحی کرده؛ به باباش گفته: خانمِ آقای فلانی بهم گفت بیا مداحی کن.
دخترش هم اشتیاق ادامه من شده بود. یه شب که از در ساختمون هیئت بیرون زده بودیم؛ دیدم بغل باباشه. با انگشت من رو بهش نشون داد. باباش دقیق بهم نگاه کرد. من سرم رو پایین انداختم. میدونم چی می‌گفت. لابد گفته بود خاله فلانی برام این کاردستی رو درست کرده.
امشب نشونده بودمش کنار خودم. به سر و بدنش دست می‌کشیدم. بچه‌ها کاردستی درست می‌کردند‌. براش کاغذ صورتی بریدم. بعد با قیچی دستش دادم تا خودش ادامه بده. گفت: من رنگ قرمز و صورتی رو خیلی دوست دارم. می‌خوام موهام رو قرمز کنم.
گفتم: نه خاله! تو موهات همینجوری خیلی قشنگه. طلایی و نازه. لباس صورتی و قرمز بپوشی خیلی قشنگ‌تر میشی و بهتره.
گفت: سبز هم دوست دارم. می‌خوام موهام رو سبز کنم...
دوباره از موهاش و قشنگی‌‌هاش تعریف کردم. از لباس قشنگش. از خانومی‌اش. از اینکه اینقدر خوب کاردستی درست می‌کنه. گفتم: مامانت تو رو می‌بینه و چقدر خوشحال میشه تو اومدی هیئت. قند تو دلش آب میشه و میگه: قربونِ ... خوشگلم بشم. دلم ضعف میره اینطوری می‌بینمش توی هیئت. خانووومه!
با ناز، تنش تکون‌های ریز می‌خورد. انگار حرف‌هام براش تازگی داشت. گفتم: مگه نه؟ گفت: نمی‌دونم چی می‌گفت.
به خودم اومدم و می‌بینم برای بچه‌های هیئت مهم شدم. حس مفید بودن دارم. همزمان حس می‌کنم زندگیم مفید نیست. پارادوکسیکاله ولی میدونم چرا.
لعنت بر شیطون. زندگی رو بر ما تنگ کردی. کیف می‌کنی، آره؟ می‌سوزی و نتیجه نمی‌گیری. بدون!
آرامم. کار پایان نامه رو سپردم به علی‌اصغر. همون موقعی که معجزه کوچکی به اسم مرتضی رو در بغل گرفته بودم. دفاع به موقع و نمره عالی رو از خودش خواستم. کار رو هم نذر خدا کردم. چند ماه پیش خواب دیده بودم حامله‌ام. حالا میگم: ربّ انی نذرت لک ما فی بطنی محررا فتقبل منی. انک انت السمیع العلیم.

موافقین ۴ مخالفین ۴ ۰۲/۰۵/۰۴
صالحه

نظرات  (۴)

۰۴ مرداد ۰۲ ، ۰۳:۵۵ پلڪــــ شیشـہ اے

صالحه :)

پاسخ:
نه... همه چیز خوب میشه :) من هنوز امید دارم.

عزیزم توی نت گوشیت نوشتی و خوند

برا منی که از نزدیک دیدمت که چه قدر خانوم و ناز و متینی

این یعنی 

همسرت گیر افتاده تو چرخه ای که نمی خواد توش باشه

و خدا به امید خودش 

درست می کنه همه چیز رو

یا علی

شاید اگر من بودم جای نت گوشی 

بهش پیام داده بودم....‌

دعا کن آدم بشم

پاسخ:
فقط نوشتم که خودم تخلیه بشم. فکر نمی‌کردم اینطوری بشه‌.
اما کلیدش همینه که نوشتی: همسرم باید از اون چرخه معیوب خارج بشه.
ان شاءالله میشه. 
دعا کنیم برای هم :*

سلام عزاداریات قبول درگاه حق عزیزم. چه جالب منم  پایان نامه و دفاعمو سپردم به علی اصغر :) گاهی وقتا یه دعاهایی به دل آدم میفته که تا دو دقیقه قبلش اصلا خبر نداشتی چی رو از کی بخوای! التماس دعا🙏

پاسخ:
سلام بانو. خدا از شما هم قبول کنه.
دقیقا. دقیقا :) 
الحمدلله‌.
محتاجیم به دعا خواهر.
۱۴ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۳۰ پلڪــــ شیشـہ اے

منم مطمئنم

نی نی جونی الان تو دلته؟😍

 

الحمدلله بابت اون تغییراتی که گفتی.

فرصتش و کردی حتماً بگو

پاسخ:
آره. نی‌نی تو دلمه :)

ممنونم عزیزم. ان شاءالله می‌نویسم بازم.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">