صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

شفا

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۴۷ ب.ظ

شب تاسوعا من و مصطفی یک دعوای تاریخی کردیم. من نه داد زدم و نه گریه کردم. فقط توی خودم ریختم. همسر هم فردا صبحش عذرخواهی کرد اما این دعوا که از چرایی‌ و داستانش می‌گذرم، باعث شد فردا و پس‌فرداش حالم خراب باشه. تاسوعا و عاشورا سردرد بودم و سردرگم. خسته از بی‌صبری‌هام و حجم زیاد تناقض‌هام. انقدر خسته بودم که از خدا مرگ می‌خواستم. دیگه مطمئن بودم دارم بیمار روانی میشم. یعنی بیمار روانی که شاخ و دم نداره. بی‌تعادلیِ من، داشت رسما دائمی می‌شد.

بعد از ظهر عاشورا، از امام حسین خواستم شفام بدن. اگر می‌دونستم اینقدر سریع شفا می‌گیرم، زودتر ازشون می‌خواستم. شایدم باید به یه مرز خاصی می‌رسیدم که رسیدم.
همون روز، خیلی ساده، بهم الهام شد که زودتر نماز قضاهات رو بخون. این قدمِ اوله!
همون روز چند تا نماز قضا خوندم. نمید‌ونم چند تا نماز ازم قضا شده. یه سری‌هاش مربوط به دوران نوجوانی میشه. اون زمان هر وقت نمازم رو دیروقت می‌خوندم، مامان با غیظ نگام میکرد. از ترس سنگینی نگاهش، گاهی قید نماز خوندن رو می‌زدم. گاهی هم می‌رفتم تو اتاق و در رو می‌بستم و تند تند می‌خوندم تا نفهمن نمازم دیر شده. اینجوری شد که تازه بعد از ازدواج، من با نماز ارتباط مثبت برقرار کردم. اما از اول امسال که مقارن با ماه رمضون بود، من با نماز حس جدید و نابی رو تجربه کردم. نماز خیلی دلنشین شد برام. مثل خوردن آب خنک موقع له له زدن از تشنگی. گاهی وضو می‌گرفتم برای قرآن خوندن اما فکر می‌کردم باید نماز بخونم تا آرام بشم...

ولی گمونم دلیل اینکه شفای من در نماز قضا هست این نیست که با نماز انس پیدا کردم. اینه که نماز اتصال من با دنیای شهود و آینده ست. دنیایی که متعلق به عالم ازلی و ابدی‌ هست. من با هر نماز، از این‌ دنیای حس و تجربه‌های محدود می‌کَنَم و به اون دنیا نزدیک میشم. و این قشنگه.
از مجلس زیارت ناحیه مقدسه که برگشتیم، زیر و رو شده بودم. با خودم دوباره آشتی کرده بودم.
شب قبل، کتاب حرکت در مه رو داشتم می‌خوندم‌. بخش‌های آخر در مورد کهن‌الگوها بود‌ و ناگهان انگار یادم اومد که سال‌ها پیش، چه شکلی بودم! چند سال اخیر، البته قبل از دورانِ کارشناسی ارشد، آتنا و آرتمیسِ وجودِ من، مثل بچه‌های طرد شده‌ای بودند که مجبور بودم تحمل‌شون کنم چون شرایط برای ظهور و بروز اون‌ها خیلی مهیا نبود. اما حالا بعد از کلنجارهایی که با خودم رفتم و درگیری‌های با دیگران، فهمیدم اونا اصلی‌ترین بخش‌های وجودم هستند و دوست داشتنی.
همون آتنا کوچولو که غرق کتاب می‌شد و صداهای اطرافش قطع می‌شدن و حتی اگه بلند بلند صداش می‌کردن؛ نمی‌شنید.
همون آرتمیس کوچولو که هم از برادرش مراقبت می‌کرد و هم باهاش رقابت.
همون عاشق تیراندازی، کوهنوردی و طبیعت گردی که بخش درون‌گرای وجودش، دنیای اسرار آمیز خودش رو تصویر می‌کرد و بخش برون‌گرای وجودش، از منطبق شدن با معیارهای دخترانگی سر باز می‌زد‌.
همون آتنا آرتمیسِ متمرکز بر اهداف و اولویت‌های خودش، اهل رقابت، بی‌توجه به احساسات و بدون عشق شورانگیز. همون شاگرد درس‌خون مدرسه و هنرمند توی خونه. همون دختری که رانندگی‌اش در سطح پسرها قابل ارزیابیه...
و اون نوجوانیِ پر فراز و نشیب ‌که ازش میگذرم.
قضیه من از اینجا شروع میشه که آرتمیس و آتنا، یک پدر زئوس لازم دارند چون دخترِ پدر هستند اما پدر من زئوس نیست و معمولا هم من رو تائید نمی‌کنه. پدر من یک آپولوی کامله و کلا اهل توجه به جنس مخالف نیست. حالا چه زنِ خودش و چه دخترش و چه خواهرش و ... . یادمه ۴ سالم بود. بابا داشت می‌رفت یه ماموریت چند روزه. لبه‌ی پالتوی بابا رو گرفتم و خودم رو لوس کردم. بابا بدون حرف زدن باهام، من رو با سردی از خودش جدا کرد و رفت. من از بچگی تلاش کردم که با بابا ارتباط بگیرم اما بی‌فایده است. برای همینه که، خصایص ذاتی من رشد کافی پیدا نمی‌کنه و اکثرا بی‌انگیزه‌ام و وقتی هم موفق میشم؛ لذت کافی نمی‌برم.
مثلا یادم نمیاد وقتی ارشد رتبه آوردم واکنش بابا چی بود. این اتفاق براشون شورانگیز نبود. اما انگیزه‌هایی که استادِ جان بهم میده، همیشه به یادماندنی هست. گرم و صمیمی و حماسی. استاد یک زئوسِ قدرتمنده که دخترانِ آتنایی رو تایید و تشویق می‌کنه. حتی یک بار بهم گفتند مادرت اگر بدونه تو چه توانمندی‌هایی داری؛ حتما حمایتت می‌کنه. من گفتم استاد قضیه شاید یه ذره پیچیده‌تر باشه...
چون مامان، خودش یک آتنا آرتمیس واقعی هست. البته برونگراتر از منه و با درونش آشتی نیست. خودآگاه نیست و جنبه‌های دیگه وجودی‌اش رو تا سنِ الانِ من، تقریبا بلا‌استفاده نگه‌داشته بوده. مثلا تازه در سنِ الانِ من، بچه‌ی اولش به دنیا اومده! اما عبور از سال‌های دهه چهارم و پنجم زندگی، اهمیت دیمیتر رو براش روشن کرده. تازه من فکر می‌کنم هنوزم اهمیت هرا و هستیا براش معلوم نشده! با این وجود، مامان همیشه نگرانه که "من" مادر و همسر خوبی نباشم. برای همین با سخت‌گیریِ آتنایی، جنبه‌های آتنایی وجودم رو تضعیف می‌کنه.
مثلا وقتی می‌خواستم تو سطح دو، گرایش فلسفه انتخاب کنم، مخالفت کرد. با اینکه خودش تو دانشگاه تهران فلسفه خونده.
یا مثلا وقتی کوچکترین بی‌توجهی‌های من به دخترام رو می‌بینه، قضیه رو بزرگ می‌کنه و آشفته میشه و یک ساعت سخنرانی می‌کنه.
(توی پرانتز: جدیدا یاد گرفتم چیکار کنم. وقتی شروع به موعظه می‌کنه، سریع میگم: اگه می‌خوای فلان کار رو کنم، دیگه ادامه نده. و ختم به خیر میشه.)
مامانِ آتناییِ من، خیلی با بدنش سر آشتی نداره. برای همین من رو تقریبا هیچ وقت به آغوش نمی‌کشه. اگر از خودم ضعف نشون بدم و دردم رو شرح بدم؛ باهام همدلی نمی‌کنه.
واسه همین مامان، من رو به سمت ازدواجی سوق داد که در پلن و طبق صلاح‌دید خودش بود اما در پلن من نبود. خیلی سعی کردم خودم رو با ازدواج تطبیق بدم. خیلی درد کشیدم. مثل یک تولد دوباره بود. یک زایمان. آفرودیت و هرای من بیدار شدند و کمک کردند تا سال اول زندگی بگذره. همون سالی که مدام به پدر و مادرم می‌گفتم می‌خوام جدا بشم.
من چندین سال از آتنا و آرتمیس فاصله گرفتم تا زندگی رو بسازم. تا مادر بشم‌. دیمیتری رو که اصلا در من وجود نداشت، بیدار کردم. یادم میاد ۴ سالم بود. مامان رفت حج واجب و سوغاتی برام یه عروسک نی‌نی آورد. انقدر سایز و شکلش طبیعی بود که انگار یک بچه واقعی بود. منی که تنها عروسک‌هام باربی بودند، وقتی این عروسک رو مامان بهم داد، ناخودآگاه از بغلم رهاش کردم. نه فقط رها، بلکه انگار پرتش کردم زمین. اما همین صالحه بیگانه با مادری، چقدر ریاضت روحی کشید تا خودش رو راضی کنه به عقل و تکلیف. از بدن و ظاهرش گذشت تا مادر بشه. از زمان و انرژی‌اش مایه گذاشت تا مادر خوبی بشه و برای این کار، درد کشید، کتاب خوند و تلاشش رو کرد.
میگن آتنا از مرد ضعیف بدش میاد. لابد برای همین هست الان که همسر در زندگی مادی آسیب‌پذیرتر از همیشه شده، سخت‌ترین آزمایش من هست. اونم برای دختری مثل من که در رفاه بزرگ شده! من عاشق مرد قوی هستم و همسر آسیب‌پذیر شده. مخصوصا از زمستونِ پارسال. جذابیت‌های زندگی برام کم شده و حالا می‌فهمم چرا هنوز هم گاهی به طلاق فکر می‌کنم. گاهی انتقام‌جویی و بی‌رحمی‌ام بیدار میشه، در حدی که حتی به قیمت آسیب رسوندن به خودم می‌خوام تاوانِ از دست رفتن سال‌های جوانی‌ام رو از نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم بگیرم. همزمان عقلم و جنبه حمایت‌گرم از دخترام، بهم اجازه عملیاتی کردن این کار رو نمیده.

آتنای وجودِ من، به مردها احترام می‌ذاره اما نه در ازدواج. برای همین مثلا ارتباطم با استادِ جان، برام عمیقا معنادار هست و تمام عشق زندگی من، بودن در محیط دانشگاه و اونجا نفس کشیدنه. برای همین وقتی استادِجان پرسید: بهتر خبر چیه؟ جواب دادم: همین که میام دانشگاه برای من بهترین خبره.
حالا که به زندگیم نگاه می‌کنم می‌بینم، سر پر سودا و جاه‌طلب من؛ باعث شده مدام در حرکت باشم و مجموعه‌ای از موفقیت‌ها رو بخوام کسب کنم و بعضا موفق شدم. این فاصله گرفتن ناخواسته از جاه‌طلبی‌های آتنایی و آرتمیسی و بیدار کردن بقیه کهن‌الگوها، گرچه برام سخت بود اما نتیجه خوبی داشت. سه دخترِ خوب و قشنگ. فریبنده هم هست...
تمام این سال‌هایی که وبلاگ نوشتم، روایت زندگی با کهن‌الگوهای غیرغالبم بود. روایت زندگی با مادری آتنایی و نداشتنِ تائیدِ زئوسی.
اما حالا فهمیدم مامان این‌ها رو نمی‌پذیره، بابا تائیدشون نمی‌کنه، مهم نیست. بی‌خیال! من هنوز خیلی خوشبختم. چون مصطفی دقیقا من رو همینجوری که هستم، دوست داره. اون میدونه من دقیقا چی‌ام! حتی اگر مادر و همسر خوبی هم باشم، او میدونه که من ذاتاً یک آتنا آرتمیسِ هستم. حتی اگر آفرودیتِ من رو بیشتر دوست داشته باشه اما بازم به آتنا و آرتمیس من افتخار می‌کنه. همیشه میگه: "من دوست دارم تو به آرزوهات برسی. دوست دارم اون چیزی که دوست داری بشی." ولی نه مامان و نه بابا، به آرزوهای من اعتماد ندارند. اما همسر چرا.
یه شب پای سینک ظرفشویی خونه مامان‌اینا بودم، حرف از یکی از خانم‌های موفق شد. مصطفی بهم گفت: "تو هم فقط باید درس بخونی!" چشمام برق زد. این مرد می‌دونه من کی‌ام! بهش گفتم: "مردهایی مثل تو نایاب‌ هستند عزیزم! انتخاب تو، مهم‌ترین خوش‌شانسی زندگی من بوده و هست." شاید تو دوران خواستگاری، مصطفی با غریزه خودش، یقین داشته که ما به درد هم می‌خوریم اما من همیشه شک داشتم. هنوز هم با وجود اینکه می‌دونم ما برای هم ساخته شدیم، اما گاهی دلسرد میشم. شاید چون اتفاقات بهمنِ پارسال، خیلی من رو غمگین کرد. خیلی بهم ضربه زد. اصلا از مصطفی توقع نداشتم. هنوز هم نتونستم ببخشمش... تنها کاری که می‌تونم برای اون و برای خودم بکنم اینه که به مصطفی زمان بدم و خودم رو قوی کنم. نباید منتظرش بمونم. وگرنه باز دوباره ضربه می‌خورم.
یه کامنت هم داشتم از دوستی به نام عاطفه. می‌خوام ازش تشکر کنم. اینکه بهم یادآوری کرد که در آینده خیلی از این چیزهایی که اینجا می‌نویسم از رنج‌ها و سختی‌ها، برام بی‌اهمیته. ممنونم ازت! برای همین از دعوای آخرم با مصطفی با جزئیات ننوشتم. خیلی چیزهای دیگه رو هم دیگه نمی‌نویسم. باید فراموششون کنم. تا الان هم ذهنم روی پایان‌نامه بود اما الان دیگه با حالِ خوب دارم روش کار می‌کنم. و برای کلاس زبان رفتن از مهرماه برنامه می‌ریزم.
الان شرایط من، یک ابتلا است. سخت‌ترین ابتلای زندگیِ من، وضعیت بد اقتصادی بوده و هست. من از بچگی گرچه تو غربت اما تو راحتی بزرگ شدم. هنوزم تحمل غربت برام راحت‌تر از وضع بد مالی هست.
یه شب از خدا پرسیدم مگه روایت نداریم که اگر کسی اومد خواستگاری دخترتون و شما دین و اخلاقش رو پسندیدید، دخترتون رو بهش بدید. ان یکونوا فقراء یغنیهم الله من فضله. گفتم یا مشکلات رو برطرف کن یا صبرش رو بده. آبروم رفت از بی‌صبری و کم‌ظرفیتی‌هام.
ننوشتم که مامانم، محرم امسال هم مثل پارسال، چند روز روضه خانگی داشت. خیلی دلم می‌خواد برای سال آینده سیاهی بخریم و روضه خانگی راه بندازم خونه‌مون. کاش بشه...
یه روز تو این ایام روضه خانگی‌های مامان، همسایه مامان بهم گفت: "بیا لیوان‌ها رو بشور حاجت بگیری. ان شاءالله سال آینده تو همین‌جا خونه‌دار شی." حرفش خیلی به دلم نشست. لیوان‌ها رو کف کردم که یه دختر دیگه‌ای اومد و به زور آبشون کشید. بهش گفتم اگه به حاجتم نرسم، تقصیر توئه! کاش می‌دونست آب کشیدنشون چقدر برام مهمه. لابد قرار نیست چیزی تغییر کنه و اینا امتحان و ابتلای منه.

یه چیزایی هست که نمک روی زخم می‌پاشه. برای من، این نمک روی زخم، سوار شدن روی موتور هست. امشب می‌خواستیم بریم زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی. جمعه شب و شلوغی، نمی‌شد اسنپ گرفت. سوار موتور توی ترافیک، قیافه زن‌های جوان و پسرهای جوان که با ترحم و تعجب نگاه می‌کردند به ما؛ آزارم می‌داد‌. به همسر گفتم: گهی زین به پشت و گهی پشت به زین. ببین اینا چطوری به ما نگاه می‌کنند! روزگار چطوری با این صالحه تا کردی....

همسر سکوت کرد. رسیدیم به حرم. دلم یه چیزی می‌خواست که آرامم کنه. ناگهان نادعلی یادم اومد. تکرار کردم: کل همّ و غمّ سینجلی.


پ.ن: حالا چرا این حرف‌ها شفای منه؟ اینا که خیلی ساده بود. خیلی چیز پیچیده‌ای نبود؟

چون من خیلی می‌دویدم که پدر و مادرم رو خوشحال کنم. اما الان فهمیدم اونا با اونطوری که من دوست دارم باشم، خیلی خوشحال نمیشن.

مثلا چند روز پیش؛ ظهر رفتم خونه مامان که پایان‌نامه رو جلو ببرم. دیدم مامان یه پارچه مشکی خامه‌دوزی شده خریده که لباس تو خونه بدوزه. البته خودش وارد نیست، می‌خواست بده خیاط. خواستم خوشحالش کنم، سه چهار ساعت وقت گذاشتم و براش دوختمش. مامان ‌‌که خیلی خیلی خوشحال شد اما بهم می‌گفت بازم بشین با بقیه پارچه‌ها شلوار تو خونه‌ای بدوز. یعنی هرچی من می‌گفتم که پایان‌نامه! مامان باز یادش می‌رفت. و کلی هم از خیاطی‌ام و تمیزدوزی‌ام تعریف کرد ولی خب... این اون سقف من نیست دیگه. این یه کارِ سطحی هست که بروز و ظهور داره. شاید اگر کار علمی من هم برای مامان ملموس بود، بیشتر خوشحال میشد.

خلاصه که من دیگه با این قضیه کنار اومدم. یعنی برام واضح شده که نباید توقع داشته باشم درکم کنند و حالا دیگه حتی رفتارشون رو پیش‌بینی می‌کنم. البته پیشنهاد می‌کنم کهن‌‌الگوها رو فقط برای افرادی که وارد دهه چهارم زندگی‌شون شدند به کار ببرید و مبنای قضاوت قرارشون بدید. چون آدم‌ها تغییر می‌کنند و تا قبل از سی‌سالگی معمولا خیلی نقش‌هاشون رو محک نزدند.

موافقین ۴ مخالفین ۲ ۰۲/۰۵/۱۳
صالحه

نظرات  (۲)

۱۴ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۳۲ زینب صابری

درست میشه..... خیلی قشنگ تر از قبل 

پاسخ:
ان شاءالله:)
ممنونم عزیزم.
۱۵ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۴۰ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام صالحه جان

خیلی خیلی خداقوت

راستش نمیدونم چرا، ولی نظر نوشتن پای پست هات برام سخت شده

فقط اینکه واقعا خوشحالم

من مطمئنم تو از پس همه این موانع بر میای و پشت این کوه های بزرگ یه سیمرغ بلورینه واسه صالحه و خانواده پنج نفره قشنگش

ان شاالله که خیلی زود هم و غمت برطرف میشه. از راهی که گمونشم نداری.

خیلی خیلی خداقوت. دمت گرم بابت همه دوندگی هات

متن جالبی بود. دمت گرم.

 

 

برای منم عاشورا تاسوعای غمباری بود. با اینکه  دلخوری بین مون به لطف خدا و دعای دوستام ختم بخیر شد، اما به شدت از نظر روحی خالی شدم. 

التماس دعا

پاسخ:
زهرا جان سلام. 
کامنت گذاشتن که کلا سخته. مخصوصا وقتی شرایط روحی خودت مثل یک ابر سیاه دور و برت رو گرفته.

عزیزم :( می‌فهمم وقتی میگی از نظر روحی خالی شدم. به خودت حق بده. کادی که من همیشه در حق خودم انجام میدم. احساسات هم به اندازه منطق مهم هستند.
قربونت برم، ان شاءالله دوباره انرژی‌ات برمیگرده توکل کن به خدا.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">