تلنگر اساسی
عموی بزرگ من؛ حدودا دو سه سالی هست که محلهشون رو عوض کردند و رفتند امیرآباد شمالی. برای نزدیک شدن به محل کار عمو و دانشگاه پسرعمو و ضمنا اونجا دختر عموم مدرسه تیزهوشانش خیلی بهتر از مدرسه قبلی هست.
زنعموم گاهی از همکلاسیهای دخترعموم میگه. بلااستثنا همه کلاس زبان میرن و انگلیسی عالی، حتما یه ساز هم بلدند بزنند، غالبا پیانو. و حتی ممکنه یه هنر دیگه هم بلد باشند و زنعموم از این میگه که چقدر بلد بودن یک هنر روی درسشون و تواناییهاشون اثر داره و ...
زنعموم معمولا اینا رو به عنوان یه نقطه قوت خیلی جدی میگه، طوری که من اون اوایل فکر میکردم خب چرا من ساز زدن بلد نیستم! حتی منی که اینقدر زبانم خوبه و باید برم سراغ زبان خارجی دومم؛ به خودم شک میکردم که نکنه چون من هیچوقت تیزهوشانی یا نمونهای نشدم؛ پس راستی راستی خوب نبودم. نکنه منم باید همون الگو رو میرفتم! نکنه بچههام باید اون الگو رو پی بگیرند و اگر نشه، ظلم کردم در حقشون...
و ناگهان تلنگری خوردم * که دقیقا خاک بر سرت!
چقدر من مرعوب این سبک زندگی غربی میشم!
به راحتی!
چقدر داشتههای یک زندگی دینی رو نادیده گرفتم! دست کم گرفتم!
ناگهان به خودم اومدم که همینه دیگه! ما آدم مذهبیها انقدر تو دینداریمون شل هستیم؛ انقدر نمیدونیم چه گوهرهایی داریم؛ انقدر به داشتههامون مغرور و مفتخر نیستیم و انقدر بلد نیستیم این داشتهها رو بروز بدیم که هر چی بلا سرمون بیاد، حقمونه.
آخه حفظ قرآن، حفظ نهج البلاغه، حفظ صحیفه سجادیه، حفظ ادعیه (مثلا توصیه شده که فرزندانتون دعای جوشن کبیر رو حفظ کنند) اینا بیشتر ظرفیت مغز و حافظه و ... رو آزاد میکنه یا یادگرفتن پیانو؟ احتمال اینکه یک حافظ قرآن بتونه رتبه سه رقمی در کنکور بیاره بیشتره یا نوازنده پیانو؟
اگر نظرتون اینه اونی که پیانو بلده، موفقتر خواهد بود، من دیگه با شما در سکوتم.
اما اگر نظرتون بر اولی هست، من میگم مگه چنین چیزی کم گوهری هست؟
این از الطاف اختصاصی خداست برای مومنین.
خب، پس چرا اینقدر شل هستیم؟
چرا دنبال این راه نمی افتیم که خودمون رو، بچهمون رو، شوهرمون رو تو این مسیر بندازیم؟
این قشری که زنعمو ازشون حرف میزنه، یه پیانو گوشه خونهشون دارن، برای بچهشون معلم خصوصی پیانو میگیرن. مدام در حال رفت و آمد هستند و مثل یک سرویس، بچهشون رو میبرن کلاس زبان و میارن. اگه مهمون بیاد حتما بچهشون یه قطعه براشون میزنه و تشویق میشه.
ما چی؟
ما دقیقا هیچ کاری نمیکنیم جز اینکه از تربیت دینی بترسیم و بگیم اگر بفرستیمش کلاس قرآن زده میشه.
من خودم قبلا نوشتم که چطوری از یک معلم قرآن آسیب دیدم اما به عنوان یک والد، باید عزم کنم و مثل یک کوه بایستم و نذارم به بچهام آسیب برسه.
چرا وقتی رفت کلاس قرآن و چهارتا سوره حفظ شد، هیچوقت بلد نیستیم توی یک مهمونی از بچهمون یک سوال قرآنی بپرسیم تا با جواب دادنش، تشویقش کنیم؟ هدیه به این خاطر بهش بدیم؟ نهایت هنرمون اینه که بابت حفظ بهش پول بدیم مثلا؟ چرا نمیتونیم مثل اون پیانو زدنه؛ جلوه بهش بدیم تو فامیل و دوستان؟
اصلا چرا اینقدر خودمون بیکلاسیم و اینقدر با موضوعی به این باکلاسی، مواجهه سطح پائینی داریم؟
حفظ قرآن؛ قرائت قرآن و دانشهای اینچنینی خیلی باکلاس و سطح بالا هستند. خیلی! اگر من شعورم نمیرسه، دقیقا به این خاطر هست که ذهن من و دنیای من، جزو مناطق محروم هست :) خیلی جالبه که بعضی از آدمهایی که ظاهرا در مناطق محروم کشور هستند، با قرآن انس دارند اما یک سری افرادی که در مراکز شهرها و مناطق مرفه هستند، آنچنان قرآن رو ناچیز میشمرند که انگار برای از سر بازکنی هست. مثلا میگن دخترم سورههای کوچیک قرآن رو "هم" بلده انگار میگن یه بسته ماکارونی از بقالی سر کوچه خریدیم. اینها مثل کسانی هستند که در یک باغ و بوستانی که از درختها انواع میوهها و مائدههای بهشتی آویزان هست، سرشون رو میاندازند پایین و فقط علف هرز میخورند! از عقبموندههای ذهنی هم اوضاعشون بیریختتره.
وقتی به این فکر میکنم که هنوز اونقدری دیر نشده که به این فکرها افتادم، میخوام اشک شوق بریزم.
خدا رو شکر.
مامانم همیشه خیلی اصرار داشت که فاطمهزهرا رو ببرم کلاس قرآن. یکی دو جا رو هم معرفی کرد. من رفتم دیدم کلاس قرآن تو کتابخانه قدیمی و داغون مسجد سر خیابون مامانماینا برگزار میشه. انقدر فضاش زشت و بیقواره است که حتی منم خوشم نیومد چه برسه به بچهام.
باباجون! به چه زبونی بگم! حفظ قرآن خیلی باکلاسه. تجملاتی نشه اما رعایت کنیم شان قرآن رو.
مامانم فکر میکنه من دغدغه حفظ قرآن بچههام رو ندارم اما گرچه معتقدم "دغدغه مرده است" اما من هنوزم دغدغه تربیت دینی بچههام رو دارم...
مدیر کاروان کربلامون یه آقای مداح سرشناسی بود. کربلا که بودیم، یه شب برامون سفره حضرت رقیه پهن کرد و چه اشکی هم از کاروان گرفت. اما اولش گفت: من اصلا درست نمیدونم تو سفره حضرت رقیه نون و پنیر میذارن. این غذای دوران اسارت خانوم بوده. این نازدانهها در خانواده خیلی عزیز بودند و همه چیز براشون فراهم بوده. در شان خانوم رقیه نیست که سفرهشون فقیرانه برگزار بشه.
خلاصه سفره حاجآقا خیلی باکلاس بود. چقدر هدیه اسباب بازی به بچهها دادند. شاخه گل به هر نفر دادند. شیرینی و شکلات و میوه دادند.
هیچوقت جمله حاجآقا یادم نمیره. چیزهای باکلاس و شیک برای غربیترین مناسباتمونه و به مناسبات دینی که میرسه، به دمدستیترین شکل برگزارش میکنیم.
دوست دارم دخترام که ازدواج کردند، به جای مهمونی عروسی، برن کربلا، برن مکه. بعدش که برگشتند، یه سفره به نام اهل بیت بندازیم و فامیل رو دعوت کنیم. به خاطر اهل بیت دور هم جمع بشیم...
هیچوقت نباید یادمون بره که در این دنیا میهمان چه کسانی هستیم...
*: شاید بعد از سفر کربلا بود و بعد از اینکه اون احساس میهمان مولا صاحب الزمان بودن بهم دست داد؛ بعد از اینکه اونجا کلی برای نسل و ذریهام دعا کردم... بعد از اینکه تصمیم گرفتم واقعا آدم خوشقلبتر و بهتری بشم... بعد از شروع یک ختم قرآن هدیه به چهارده معصوم (که هنوزم تموم نشده) و چه میدونم؟ اصلا اینا چه ربطی به این قضیه دارند، نمیدونم.
یا حتی نشستن پای پخش زنده جلسه روز اول ماه رمضون با جمع قرآنی کشور و معاشرت حضرت آقا با اهل قرآن، دیدن بخشهایی از برنامه محفل... واقعا دقیقا نمیدونم چی شد اما...
شکر خدا که داده به ما یه خانواده