من از آن روز که در بند توام آزادم
تو مطلب قبلی نوشتم شب قدر ۱۹ ماه مبارک بهم بد گذشت.
شب قدر ۲۱ هم گذشت البته با این تفاوت که زینب گریه نکرد و من رو هم پریشان نکرد. اون حس بد هم کمتر بود...
و با این حال، بازم حس خالی بودن زیادی میکردم.
رسماً هیچ کدوم از اعمال رو هم نتونستم محض دلخوشی خودم انجام بدم... فقط قرآن به سر گرفتم، اونم با حال معنوی داغون.
ولی شب ۲۱ از خودم خجالت کشیدم که گفتم شب ۱۹ بد گذشت در حالی که رزقم این شد که کتاب "المومن" رو بخونم.
شب ۲۱، قسمتهای باقیموندهاش رو خوندم و تمام شد و قسمتهایی از کتاب "شرح حدیث عنوان بصری" رو هم خوندم.
یادتونه این مطلب رو؟ این مطلب رو چی؟
این مطلب رو هم بخونید...
به عنوان یه مادر که اصلا وقتش دست خودش نیست و نمیتونه برنامه بریزه یا نمیتونه با یه جمع همراه بشه و باهاشون مثلا جوشن کبیر بخونه بدون اینکه چندین بار بچههاش بیان و وسطش حرف بزنن یا کاری داشته باشن که فرازها رو از دست بده و یا بچه دستشویی ببره، پوشک عوض کنه....
فکر میکنم اگر فقط یه چیز بتونه، حال من رو خوب کنه، اینه که باور کنم...
یه بندهای از بندگان امامم هستم...
امامی که آسمانها و زمین برای او خلق شده...
و من به طفیلی وجود او، میتونم نفس بکشم، از نعمتهای خدا بهره ببرم و عبادت کنم و به خدا نزدیک بشم...
این جملهای که الان نوشتم، روی یه بخشی از متن پایاننامهام، غلطگیر میگیره... تصحیحش میکنه... و خیلی بهترش میکنه...
تو سفر عتبات، حس به طفیلی امام، بهرهمند بودن رو شاید برای اولین بار تجربه کردم.
هر بار که میگفتم: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.
و وقتی رفتیم مسجد سهله، با خودم میگفتم: کی میاد اون روزی که امامم اینجا با خانوادهی قشنگش، تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا باشه.
حالا چرا این باور آرومم میکنه؟ چون
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
چون منِ دیوانه... منِ ظلومِ جهول، یه عاقل، عادل و عالم محض میخوام که کمکم کنه... منِ دیوانه زیر این بار له میشم.
وقتی محجور باشی، اگر ولی و سرپرست نداشته باشی، بیچارهترینی...
اما من با ولیام خوشحال و خوشبختترینم...
اونم نه ولایت فقط صوری... ولایت حقیقی و وجودی.
کاش این باور از من دور نمیشد. کاش با گِلم سرشته میشد. اونوقت من خوشبختترین بودم. برای همیشه.
+ این عکس رو ببینید. فاطمهزهراست. شب ۲۱. یعنی من مامانشم؟ من فقط مامانشم. هدایتگرش کس دیگریه.
لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
سلام عزیزم، شما که سه تا داری، من با یه دونه هم نتونستم!
یعنی رفتم هیئت ولی بچه درست اول قرآن به سر بیدار شد، و شدیییدا جیغ و گریه که کلی آدم داشتن به من نگاه میکردن :/
دیگه فقط خودمو کنترل کردم عصبانی نشم ، فقطم لج کرده بود، بعد قرآن به سر خوب شد ! :)) امتحان صبر من بود 😅
خلاصه امیدوارم این یه شب آخر، خدا خودش به کرامتش، به اعمالمون نگاه کنه