این مطلب میتواند چندین عنوان داشته باشد، اما در نهایت یک طعم: شیرین
قرار بود برم جلسه مادرهای کلاس زینب، یادتونه؟ مطمئنا یادتون نیست. کلاس درسم رو به خاطر اون جلسه جا به جا کردم ولی در نهایت، گند زدم و بغض بچهام رو دیدم و له شدم. هرچند زینب خیلی راحت از اون ماجرا عبور کرد و به راحتی حالش خوب شد، ولی برای خودم به عنوان یه مادر خیلی سخت بود... چون خودم باعث رنج بچهام شده بودم (هرچند موقت!) و البته اینم بذارید کنار ملامتهای کادر مدرسه و بچههای انجمن... که در پاسخ گفتم: اینم جزو زندگیه! من نمیتونم تا همیشه ناملایمات زندگی بچههام رو کنترل کنم.
ولی چه کنم! صبح اول هفتهام با این افتضاح شروع شد. برگشتم خونه. انقدر شوک بودم که میخواستم سرم رو بکوبم تو دیوار. کتاب درسیم رو باز کردم که بخونم... ولی تمرکز نداشتم. اومدم وبلاگ و مطلب «گند زدم» آقای ن..ا رو خوندم و بعدش بود که گریه کردم و یه ذره سبک شدم.
با وجود اینکه عجله نداشتم اما وسایلم رو جمع کردم که برم دانشگاه. تصمیم گرفتم خودم رو بندازم تو روال زندگی. مترو رسید به ایستگاه مریم مقدس. یهو یه حسی بهم گفت پیاده شو، هم فاله هم تماشا. پیاده شدم و یه ذره تو ایستگاه چرخیدم... ایستگاه آرامشبخشی بود...
تو خیابون قدس، دو نسخه از مقالهام رو پرینت گرفتم و با وجود بیپولی، یه مدادرنگی هم برای زینب خریدم... آخر کلاس با خانم دکتر هم مفصل مقاله رو براشون توضیح دادم و یه نسخه از کار رو هم بهشون دادم که برای مطالعه داشته باشند. اون روز با استادِجان هم تماس گرفتم که در خصوص مقاله بهشون توضیح بدهم و همینطور مسائل دیگه دانشگاهی... که به روز دیگری موکول شد و قسمت نبود. خلاصه من تمام تلاشم رو کردم که با عذاب وجدان مادرانهام بجنگم. چون عذاب وجدان، یکی از موارد مهمی هست که مادران امروزی رو آزار میده.
وقتی برگشتم خونه مامان، دیدم زینب و لیلا خیلی سرحال هستند. مامانم براشون خمیر درست کرده بود که باهاش نون درست کنند. از نونهای مرباییشون به منم دادند و خدا رو شکر کردم که مامان حال این دو تا رو خوب کرده بود... سریع مداد رنگی زینب رو بهش دادم و ذوق و سرزندگی بود که از سر و روی بچهام میریخت توی عالم خلقت.
اون روز، خیلی فکر کردم. تصمیم گرفتم بیشتر برای دخترام قصه بخونم. به قول خسرو شکیبایی: بیعذر و بیبهونه... و خدا رو شکر کردم که اونقدر که ما مامانها روز مادر رو توی ذهنمون گنده کردیم، برای بچهها اینطور نیست. در کل، تفکرات احمقانه ما بزرگترها، داره زندگی بچهها رو داغون میکنه. مثل همین شب یلدا و تزیینات و خوراکیها و جشنهای مسخرهاش.
از اکثر بزرگترها بپرسید شب یلدا در اصل چی بوده و چه آیینی بوده، میگن داریم بلندترین شب سال رو جشن میگیریم. در حالی که شب چله، گرامی داشتن شبی بوده که از فرداش، ظلمت رو به زوال میره. برای ایرانیان، نور و روشنی شایسته ستایش بوده... نه شب و طولانی بودنش...
و خلاصه سطح فکر پایین مامانهای مدرسه، با شیکترین و کادوپیچترین شکلش داره توی چش و چار ما فرو میره... سعی میکنم خیلی توش عمیق نشم تا حرص نخورم. و جالبه که هرچقدر مامانهای مدرسه فعالتر، انگار سطحیتر. از دو عضو اصلی انجمن، یکیشون، رسما یه دختربچهاست که داره خاله بازی میکنه. دیگری هم تمام همّ و غمّش، پر کردن حفرهها و خلاهای تایید و محبت و احترام شخصیتیش هست... نمیدونید اینا چقدر به خودشون فشار میارن! باور نکردنی و احمقانه. مثلا برای جشن روز معلم، حتی نوشابههای نیملیتری رو پاپیون زده بودند! یا نمیدونید به ازای هر بادکنکی که میزنند روی استند چقدر کیف میکنند :/ و واقعا نمیدونند از انرژی و زمان و استعدادهایی که خدا بهشون داده چطور استفاده کنند.
و قضیه اینه که من ذهنم درگیرِ اینه کلاس بذاریم برای بچههای ششم که اینا استفاده بهینه از گوشی هوشمند و فضای دیجیتال و رسانه و ... رو یاد بگیرند و واقعا وقت ندارم فعلا برای این قضیه تولید محتوا کنم (و احتمالا باید تهش محتواهای آماده هوش مصنوعی رو خودم پالایش کنم)... بعد ذهن انجمن و پرورشی، همش حول و حوش کارهای مناسبی و سطحی میگرده و دغدغه هم دارند که از منِ خسته هم نهایت استفاده رو ببرند و در کارها فعالم کنند :/
اینا رو نمیگفتم کجا میگفتم آخه؟ :/
حالا یکشنبه، من رفتم دانشگاه. اون روز فاطمهزهرا هم باید برای اجرای سرود میرفت محل اجرای حسینیه معلی (مهدیه معلی). خب از اولش هم مسئولیت وارد شدن فاطمهزهرا به مناسبات این گروه رو من قبول نکردم. بهش گفتم من از پسش برنمیام و به هیچوجه نمیتونم و به بابات بگو. و همسر هم با توجه به میزان شوق و اشتیاق فاطی قبول کرد که تمام هماهنگیها با خودش باشه. خلاصه... اون روز هم من رفتم دانشگاه و مسئولیت مدیریت شرایط و کارهای فاطمهزهرا و بچهها باهاش بود و بدین منظور، زینب رو هم مدرسه نفرستاد :) تا کارهاش سبکتر شه.
کلاس دوم اون روزم با خانم دکتر «کاف» بود. باید اعتراف کنم که قبل از دیدنِ ایشون، نمیتونستم تصور کنم که اینقدر به خانم دکتر علاقمند میشم. خانم دکتر، ده سال از من بزرگتر هستند و سه تا بچه دارند و فوق العاده فعال و ماجراجو... یعنی حافظ قرآن، زبان فول، علاقهمندیهای متنوع از ورزش و ادبیات فارسی و زبان فرانسه و نجوم و ... همه در خانم دکتر جمع شدند.
اون روز آخر جلسه، نمیدونم سرِ چی بود... ناگهان خانم دکتر گفت، دو شب شهابباران داشتیم، یکی دیشب و یکی امشب. که دیشب هوا ابری بوده ولی امشب هوا صافه و من میخوام برم حوالی تهران تا شهابباران ببینم...
انگار در من باروت منفجر شد! گفتم استاد نمیشه منم بیام؟
باورم نمیشد ولی استاد «کاف» با مهربونی گفتند: آره! چرا نمیشه! فقط خیلی سرده...
شرایط رو توضیح دادند و گفتند که منزل مادرشوهرشون در یکی از روستاها در مسیر تهران قم هست و اونجا چراغها خیلی کمه و راحت میشه آسمون شب رو دید. و اینکه احتمالا فقط با پسر کوچیکهشون میان و مادرشوهرشون. پس جمع زنونه بود...
و من کمی بالا پایین کردم و دیدم فقط باید منتظر فاطی بمونم تا از اجرا برگرده و بعدش میرم.
دیگه سرتون رو درد نیارم. با همسر و مامان هماهنگ بودم ولی فاطمهزهرا خیلی دیر برگشت و تا من شام خوردم و وسیلههام رو جمع کردم، ساعت شد 10. سر سفره شام، فاطمهزهرا قاطی کرده بود که چرا بدون من میری. و همهاش از خستگیاش بود. من به همسر گفتم بچهها رو فقط ببر بخوابون... ایشون هم قبول کرد، درحالی که نگران بود... مخصوصا به خاطر خطرات جاده قدیم تهران قم. مامانم هم نگران بود... که دیگه یهو مامانم از بابام پرسید میشه منم با صالحه برم؟ و مامان هم ده دقیقهای آماده شد و دوتایی زدیم به جاده.
نمیدونم چطور بگم که خدا چقدر رحم کرد به من و جوونیم که مامان باهام اومد. چون یه تیکه در جاده قدیم بود که تازه از دوطرفه به یکطرفه تبدیل شده بود و من با راهنمایی «نشان» رفتم تو اون لاین. و تریلی بود که از جلومون رد میشد و من گرفته بودم به شونه سمت راست و بلوکهای سیمانی. اگر تنها بودم سکته زده بودم. باز هم خدا رحم کرد که جاده سریع خلوت شد و ما دور زدیم...
ولی همه اینا، به هیجان دیدن شهاب توی آسمون تیره میارزید. اولین شهاب رو در همون جاده و موقع رانندگی دیدم. که مامان به زور من رو ساکت و آروم کرد :/
بعد رسیدیم پیش استاد و مادرشوهرشون. خیلی بامزه بود :) مامانم اولین چیزی که در مورد خانم دکتر گفت این بود که چقدر استادت ماجراجو هست! خانم دکتر واقعا یکی از مثبتترین آدمهایی هست که میتونید توی عمرتون باهاش معاشرت کنید و رو به رو بشید. (یعنی در تعاملات بین فردی. وگرنه تلخترین حرفهای اجتماعی سیاسی فرهنگی رو من سر کلاس ایشون شنیدم... حرفهایی بسیار منطقی که نمیشد سرشون بحث و جدل کرد.)
مادرشوهر استادم هم خیلی باحال بودند... خونهشون که شبیه خونههای دهه شصت بود. پر از نوستالژی. از بخاری نفتی و کرسی و چراغ نفتی و والور گرفته تا وسایل قدیمی و لحافهای تمیز و تورِ روی لحاف کرسی و ... همهچیزشون پر از سلیقه بود. پر از احساس و قدرت و صمیمیت بود.
بعد از یه چایی که داخل خوردیم، لباسهای گرممون رو پوشیدیم تا بریم بیرون دراز بکشیم تو حیاط. من دو تا یقه اسکی پوشیدم (داشتم خفه میشدم!) به علاوه پلیوری که خودم بافتم و یه بافت بلند دیگه روی همه اینا. و دو تا شلوار که یکیشون نمدی بود. همینطور دستکش و جورابهای فوقالعاده گرمم... تو حیاط زیرانداز و پتو و بالشت گذاشتیم و دراز کشیدیم و بازم اواخرش من کمی در قفسه سینهام احساس لرز داشتم.
اما به جز دیدن شهابها، من شروع کردم به پیدا کردن صورتهای فلکی که تجربه بینظیری بود... شهابهای بزرگ و بازیگوش هم هر بار از یه سمت آسمون سرک میکشیدند و ناپدید میشدند. هربار یک نفر بلند خوشحالی میکرد از دیدن یک شهاب. خیلی کیف داد... در این دفعه، دختر استادم هم بودند (یعنی استاد در نهایت هر سه فرزندشون رو آوردند) ولی بعدش، ایشون هم رفت بخوابه و ما بزرگترها تصمیم گرفتیم بریم توی روستا بچرخیم. این روستا، روستایی بوده که پدربزرگ همسرِ استاد رو در زمان مشروطه، به اونجا تبعید کرده بودند. مادرشوهر استاد هم کلی داستان جالب و تاریخی برای تعریف کردن برای مامانم داشتند... سوار بر ماشین مادرشوهر استاد و با رانندگی ایشون، بعد از توضیح بخشهای مهم روستا از قبیل واحدهای تولیدی، آبانبار و ورودی قنات روستا و حمام قدیمی روستا و ... در یک ارتفاع بالاتر متوقف شدیم تا آسمون رو بهتر ببینیم...
اونجا بود که من گنبد آسمون رو دیدم... و فهمیدم دیدن آسمون شب برام جذابتر از دیدن مکان های تفریحی مصنوعی هست...
و مخصوصا که با استادِ جوان و مهربانم و همینطور مامان خوبم، همه این لذتها بیشتر بود.
تو همون بلندی بود که من و استاد در مورد آینده با هم حرف زدیم. از سفر و ماجراجویی گفتیم... و استاد بهم گفتند: ایدهات رو زودتر عملیاتی کن تا بریم دنیا رو ببینیم... هند، چین، ژاپن، آفریقا... (اثر این یه تیکه صحبت هامون رو دوست دارم تا همیشه توی قلبم نگه دارم...)
بعد که برگشتیم خونه، نشستیم دورِ چراغ نفتی... مامانم از استاد پرسید: صالحه رو چطور دیدید؟ و استاد کلی تعریف کرد. و من هم خجالت کشیدم. درست همونطور که استاد از اینکه بهش بگم استاد شاکی بود، از اینکه خیلی تعریفش رو بکنم طفره میرفت و تواضع میکردند.
مامانم بعدا بهم گفت که تو و استادت خیلی شبیه هم هستید. ولی من میگم یه فرق مهم داریم... استاد «کاف» خیلی از من مثبتتر هستند. خیلی... یعنی عادت ندارند به خودشون انرژی منفی بدن. ولی من وقتی با آرزوهام روبرو میشم، به خودم انرژی منفی میدم.
و در حالی که همیشه کلی از انرژیم صرف دور کردن انرژیهای منفی خودم از خودم میشه، خداوند مهربون همیشه یه عالمه نشونه برام سر راهم قرار میده که احساس آرامش کنم...
مثل همین ماجرای شهابباران... مثل اینکه همون روز سوار یه اسنپ شدم که رانندهاش زن مهربان و مومنی بود. گفت من مطمئنم تو خانم دکتر خوبی میشی. گفتم من پزشک نیستمها! گفتم میدونم! الهیات میخونی... مثل پیشگوها انگاری... انگاری گفت به همه آرزوهات میرسی...
و بعدش، سهشنبه بود که ناگهان در حالی که در یک جلسه در مدرسه بچهها بودم، ایمیلم رو چک کردم و دیدم مقالهام هم پذیرش شده :) بعد دیگه نمیدونستم هیجانات پس از شهاب باران و پذیرش مقاله رو با هم هضم کنم :)
جمعبندی پایان مطلب: باید با اتفاقات ناراحتکننده و منفی صبح شنبه جنگید. غولش رو که شکست بدیم، جایزهها توی راه هستند...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.