روز مادر بر من چگونه گذشت؟ ۲
میدونم میتونید حدس بزنید بهشت زهرا سلام الله علیها رفتم یا نرفتم؟ بله! درست حدس زدید. نرفتم :) ولی امشب که از خونه مامانم اینا برگشتیم، آخ آخ بارون زده بود... خیابونا خیس... بابای بچهها هم نبود. ولی لطافت هوا طوری بود که هوا دونفره نبود. هوا چهارنفره بود :) فلذا ساعت دوازده شب با دخترا رفتیم پیاده روی و آبمیوه خوردیم و برگشتیم :)
اون حلوا هم قسمت مهمونی دوستانهمون بود... ولی چقدر عذاب کشیدم تا فاطمه زهرا رو راضی کردم باهام بیاد مهمونی! تازه خودم موفق نشدم راضیش کنم. بابای بچه ها کار داشت و بعد از صبحانه (که چه عرض کنم، ظهرانه) رفت بیرون. بعد ذکر چی بپوشم گرفتم و شروع کردم به جستجو لای لباس ها که فاطی جان فرمودند نمیام :( زینب هم گفت نمیام و می خوام برم پیش مامان جون :( و معلوم نبود در مغز اینا چیه؟ آیا فکر میکردند که دوستای من چون طلبه هستند قراره از اول تا آخر مجلس سینه بزنند یا کف بزنند؟
چند بار همسر تلفنی با فاطی حرف زد تا راضی بشه. که نشد. مامانم هم با زینب حرف زد و گفت: نمیشه بیای پیشم چون شب مهمون دارم ولی هر وقت خواستی برگردی، بگو باباجون بیاد سراغت :/
فاطی هم انواع و اقسام چیزا رو بهونه کرده بود. آخرین بهونهاش، کهنه شدن شونهاش بود. میگفت یکی دیگه برام بخر از فلان داروخونه. هر چی میگفتم بچه! ماشین دست من نیست که تا اونجا بریم و بعدا برات میخرم، تو کتش نمیرفت :/
خلاصه یهو بیمنطق شده بودند. تازه کاردستی هدیه روز مادرش رو هم زد پاره کرد. پاک خل شده بود :/
بعد ناگهان مصطفی مثل فرشته نجات اومد خونه و فاطی رو برد براش برس جدید خرید و بعدش هم گفت خودم می رسونمتون.
منم با خیال راحت، شلوارِ کرم رنگِ بسیار نفیسی پوشیدم... به خیالِ اینکه خب، دیگه با اسنپ هم نمیریم که حالا نامحرم ببینه و فلان و اینها :)
و رفتیم. توی راه مجبور بودیم بین آهنگهای درخواستی دخترا و آهنگهای مورد علاقه خودمون توازن برقرار کنیم. فاطی نجم الثاقب رو دوست نداره. فاطی نجم الثاقب رو میپرسته*. زینب میگفت مادرِ من مادرِ من خسرو شکیبایی رو بذار*. همسر میگفت «باید خریدارم شوی» همایون رو بذار. خودمم که شیفت کردم روی عبدالرحمن محمد :/ آخه صداش رو خیلی دوست دارم. اف بر من. خلاصه سخت میگذره از این جهت :))
بعد از یک ساعت رانندگی در ترافیک و آلودگی هوا، رسیدیم به خونه رفیق... که ایشون یه تدارک ویژه هم برامون دیده بود که حسابی سرمون رو گرم کرد. ولی خب بهش نمیپردازم... و خب خیلی طول کشید که بچه ها با هم دوست شدند. واقعا فاطمه زهرا پتانسیل این رو داشت که جونم رو به لبم برسونه ولی من به شدت ریلکس بودم. به شدت.
اواخر مهمونی، بحث بلاگرها افتاد وسط. البته بلاگرهای اینستا که معلوم الحال هستند. بحث بلاگرهای ایتا شد. همونایی که آموزش نکات همسرانه و تربیت فرزند و ... دارند. یکی از دوستام [ز. ع]، دوستش، ادمین دو نفر از این خانم های مربی و روانشناس و ... بود و اسم برد که فلان خانم معروف و اون یکی خانم مشهور که مثلا بالای صد و اندی هزار نفر عضو کانالشون هستند، خودشون، زندگیشون پاشیده است :/
باور نکردنیه یه جورایی...
در همین جمع [ز. م] دوست قدیمی من هم هست که علاوه بر اینکه در مدرسه، مسئول تربیتی و ... است، دو سه تا کانال هم در ایتا داره که به قول خودش، درآمد خیلی زیادی ازشون داره. من از زیر زبونش بیرون کشیدم. حدودا بالای ده میلیون از یه کانال پنج هزار نفره، فقط از تبلیغات. یعنی یه کانال دلنوشته و جملات حال خوب کن، با یه سری محتوای فورواردی و البته متنهایی که خودِ دوستمون می نوشت، اینقدر درآمد داشت!
عاقا! منو میگید، یهو دوباره زخم دیشبم سر باز کرد. ز.م و ز.ع رو کشوندم کنار گفتم: بچه ها تو رو خدا یه دقیقه بشینید منو تراپی کنید.
خب، ز.ع بی نظیره... یعنی واقعا نمی تونم بگم این بچه قبل از به دنیا اومدن پسرش چقدر فعال بود. چقدر تو کارهای فرهنگی و ستادی ید طولایی داره. چقدر خوش سلیقه است... ولی خب، شرایطش بعد از ازدواج و بچه دار شدن خیلی تغییر کرد. من و ز.ع خیلی شبیه هم هستیم. یعنی خیلی. البته من قبلا نمیدونستم. ولی وقتی پارسال خونهمون روضه گرفتم و ز.ع اومد مراسم و بعد همه رفتند و ما یه گپ مفصل زدیم و بعدا هم چند تا جلسه با هم رفتیم؛ فهمیدم من و ز.ع خیلی شبیه هم هستیم. شاید ز.ع از من خیلی پولدارتر باشه ولی مثلا هر دومون، کار هنری (بخارادوزی) دوست داریم، هر دومون، کار فرهنگی در یک فضای خاصی رو میپسندیم، هر دومون، لاکچری باز بودیم و الان هم شاید حسرت هامون خیلی شبیه هم هست (این دیگه بماند) ... و ذهن مون هم شبیه هم کار می کنه یه جورایی... برای همین، ز.ع برای من یه مشاور درجه یک میتونه باشه.
ز.م هم که نگم... قدیمی ترین دوستِ من هست از این جمع. دبیرستانی که بودیم، به خاطر هممحله بودن، هم مسیر میشدیم. گرچه مدرسههامون با هم فرق میکرد. امروز ز.ع از اولین باری که من رو دید، تعریف کرد. گفت: رفته بودیم اعتکاف، نرگس کتاب به دست میرفت دستشویی وضو میگرفت و کتاب به دست برمیگشت و ما یه عده اراذل دور هم بودیم که هر وقت نرگس رو میدیدیم من بهشون میگفتم رعایت کنید یه کم :] بعد نرگس یا داشت کتاب میخوند یا نماز :] تف تو ریا. چه روزایی بود. یادش به خیر :( ولی جالب اینجاست که من اصلا یادم نمیاد این چیزا رو :))) فقط یادم میاد کنار چهارراه محله مون، وایمیستادیم در مورد حقوق زن و این چرندیات بحث میکردیم :))
آره... داشتم میگفتم... گفتم: بچه ها، منو تراپی کنید... من خیلی حس بدی دارم. اینکه درآمدی از خودم ندارم...
حالا حساب کنید، ز.م، درآمد چند ده میلیونی داره و من و ز.ع هیچ درآمدی نداریم :|
بعد ز.ع گفت: آره... منم همینم نرگس... یه وقتایی دلم می خواد یه چیزی بخرم برای پسرم مثلا و نخوام از قبلش هماهنگ کنم با شوهرم...
گفتم: میدونی، شوهر من اصلا نمیپرسه چطور پولا رو خرج کردی ولی وقتی میبینم شوهرم انقدر بهش فشار میاد، انقدر باید کار کنه، یا مثلا برای مدیریت مالی، یک میلیون یک میلیون به حسابم واریز میکنه، میگم اگه منم کار میکردم، فشار کم میشد. یا مثلا سریع تر به اهداف مالی مون میرسیدیم.
اینجاش برام جالب بود. ز.ع و ز.م هر دو باهم گفتند: ولی اشتباه میکنی نرگس... پولی که در میاری رو نباید بیاری تو خونه...
چرا جالب بود برام؟ چون خلاف گفتههای اون آقای روانشناس مثلا اسلامی بود. و جور در میومد با طبیعتی که من از زن بودنِ خودم و مرد بودنِ همسرم حس میکنم و میپسندم. اینکه همسرم عشق میورزه که برای ما خرج کنه، اما من عاشق خرج کردن برای خانواده نیستم :)
و یهو تلنگر خوردم.
بهم گفتند: چرا دنبال پول قلنبهای؟ اگرم به اون برسی که نباید خرج زندگی کنی! تو که نباید خونه بخری! شوهرت باید خونه بخره. ما الان در دوره و سنی هستیم که باید بچه بیاریم... نمیتونیم اینطوری به خودمون فشار بیاریم.
یه نکته بگم... ز.م از فشارهای روی خودش خیلی خسته بود ولی نیتش مثل آینه زلاله. برای همین خدا به کارش برکت داده... ولی لزوما نسخه اش رو نمیشه برای همه پیچید و اونم خودش خیلی شفاف و صادق بود. خوب و بد رو درهم میگفت. سوا نمیکرد... منم فهمیدم قضیه ز.م فراتر از پول هست.
خلاصه دیدم راست میگن. چرا خودم رو عذاب میدم؟ اصلا شاید خدا داره اندازه درآمد ز.م و همسرش به همسرِ من و خانواده ما رزق و روزی میده! یعنی به هر کس طبق حساب کتاب خاصی روزی داده میشه... فرقی نداره فقط مرد کار کنه یا هر دو شون.
نمیدونم چرا! نمیدونم چرا! من همه اینا رو میدونستم ولی بازم هر بار که پاش میافته وسط، ذهنم دوباره درگیر میشه. شک میکنم به مسیرم به چندین دلیل. یکیش اینکه چون مثل خیلی از کارهای دیگه نیست. یه پزشک میدونه که بعد از n سال درس خوندن؛ دکتر میشه و به درآمد میرسه ولی یه کسی با مدل دانشی و مهارتی من، با دریایی از تنوع رو به رو هست که سطح درآمدیشون (و حتی دنیا رو بی خیال، آخرت هم...) از یک جوب کوچولو تا یک اقیانوس میتونه متفاوت باشه. و قضیه اینه اگر تصمیم بگیری بری داخل هر کدوم، ممکنه توش غرق بشی، حتی همون جوب کوچولو... چون خودت رو هم کوچیک و کوتوله میکنه. و من نمیخوام بیافتم توی اون جوب کوچولوها.
من الان باید یه سری کارهای هوشمندانه بکنم که نمیدونم چرا هنوز نقشه ذهنی (مایند مپ)ش رو برای خودم نکشیدم. متاسفم برای خودم :/
پ.ن: دست هر نااهل بیمارت کند، سوی مادر آ که تیمارت کند.
پ.ن: دیدید هر وقت ماشین رو ببرید کارواش، بارون میاد که دوباره کثیف بشه؟ حالا هر وقت هم شلوار کرم رنگ بپوشید، بارون میاد که شلوارتون گِلی بشه :)
*: دخترم بالاخره عضو گروه نجم الثاقب شده و قراره برن یه اجرا داشته باشند تو حسینیه معلی... اجرای چند صد نفره :|
*: زینبم هم برای شنبه، دقیقا در ساعت کلاس خانم دکتر، برای من سوپرایز داره در مدرسهشون. میخوان مادر من مادر من خسرو رو برامون بخونند احتمالا. البته طفلی تمام تلاشش رو کرده که سکرت نگه داره قضیه رو. ولی من این بچه رو بو میکنم میفهمم تو کدوم گلستون بوده :) حالا باید با خانم دکتر صحبت کنم که اجازه بده غیبت کنم وگرنه این بچه الی الابد تو ذهنش میمونه. به زینب گفتم خودت یه ویس پر کن بفرست برای خانم دکتر. قبول هم کرده. ببینم فردا چی میشه :/
یعنی چطور میشه بین مادری و دانشجویی توازن بر قرار کرد؟ پاسخ: سخت! سخت!
«...حقوق زن و این چرندیات...» :))
روزت و عیدت با تاخیر مبارک نرگس خانم😊⭐