صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

منوی بلاگ
بایگانی
نویسندگان

روز مادر بر من چگونه گذشت؟ ۳

شنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۴، ۰۲:۰۶ ق.ظ

این قسمت می‌خوام از تراپی دردناکم به میزبانی خداوند متعال بگم... 

پنج‌شنبه شب میلاد خانم فاطمه‌زهرا سلام الله علیها ما خونه مامانم دعوت بودیم. خب من نتونسته بودم کادو برای مامانم بخرم. چون کل هفته درگیر بودم و اون روز هم که مستحضر بودید، رفته بودم خونه دوستم. 

فلذا امروز جمعه، بعد از اینکه ناهار رو منزل مادرشوهرم خوردیم، من رفتم بازار. بچه‌ها و همسر هم موندند منزل خانواده همسر. که البته مصطفی جان تمام مدتش رو خوابید :/

چند روز قبل از مامانم پرسیده بودم چی برات بخرم؟ گفته بود: هیچی! شما انقدر برای من لباس خریدید که کمدم رو که باز می‌کنم، همه‌اش لباس‌هایی هست که شما برام کادو خریدید. 

البته که اغراق می‌کنه. ولی خب من عاشق اینم که براش چیزهای منحصر به فرد و درجه یک بخرم. واسه همین به چشمش میاد. و ضمنا خودش چون اهل خرید نیست، هدیه‌های ما براش خاطره میشه.

ولی پرسیدم وسایل خونه و آشپزخونه یا لباس؟ گفت لباس. و قرار شد لباس گرم نخرم...

من بعد از رسیدن به بازار، بعد از ورانداز کردن ویترین‌های مغازه‌ها، یک راست مسیر پاساژ لوکس منطقه رو در پیش گرفتم. 

همون‌جوری تو مسیر با خودم حدیث نفس می‌کردم که: من که با یک میلیون توی حسابم هیچی نمی‌تونم بخرم... باید از پس‌اندازم هم خرج کنم پس. اصلا مامان رو باید حسابی خوشحال کنم... مخصوصا باید بهش ثابت کنم که چقدر خالصانه دوستش دارم... باید دست و دلباز براش خرید کنم...

پس‌اندازی که داشتم، پولی بود که از چند ماه پیش جمع کرده بودم. دلم می‌خواست باهاش برای خودم یه ساعت مچی کلاسیک دور طلایی با بند چرمی مشکی بخرم. ولی وقتی خواستم ساعت رو بخرم، به دلم افتاد عجله نکنم... 

این که گفتم باید به مامان ثابت می‌کردم خالصانه دوستش دارم، یه معنای خاصی می‌داد. چون شب قبل، طی یک سوءتفاهم، من حسابی دلم شکست و گریه کردم از دست مامان. اونم تو جمع. هی سعی کردم کسی نفهمه و جلوی خودم رو بگیرم. ولی نشد. هم عمه‌ام فهمید و هم عروس‌مون. من رفتم تو اتاق و پنجره رو باز کردم. بارون می‌بارید. من داشتم اشک می‌ریختم ولی توی دلم از مامان ناراحت نبودم اصلا.

و همون موقع عروسمون اومد و مثل یه آبجی کوچیک مهربون بغلم کرد. و بعدش هم مامان اومد ازم عذرخواهی کرد ولی واقعا همش تو برزخ بودم. به این فکر می‌کردم که نباید می‌ذاشتم کار به اون نقطه سوءتفاهم برسه... برای همین، بعدش سعی کردم همه چیز رو عادی جلوه بدم تا مامانم شرمنده نشه... هیعی.

برای همین، به خودم می‌گفتم: امسال یه چیزی بخر که مامان چند برابر همیشه خوشحال بشه... و تصمیم گرفتم یه لباس مهمونی بخرم چون احتمالا به زودی سفر در پیش دارند، لازمش میشه.

ولی این وسط، با خداوند هم نجواهایی داشتم... بازم اون افکار «چی میشد اگه درآمد داشتم...» دست از سرم بر نمی‌داشت. همزمان به تمام پیچیدگی‌های مالی زندگی‌مون فکر می‌کردم و به آینده‌ای که در ذهنم تصور کردم و براش نقشه چیدم...

به سرم زد با خداوند معامله کنم. (اینم بد نیست بگم: اصلا یادم نمیاد با خداوند معامله خاصی کرده باشم. خیلی تو این فاز نیستم. یه جورایی حتی این کار رو قبول ندارم... نذر و نیاز کردم ولی معامله نه. ولی این‌بار بیشتر شبیه معامله بود.) به زبون نیاوردم ولی قلبم به خداوند عرضه کرد: من هرچی دارم برای مامان هدیه می‌خرم تا خوشحالش کنم، تو هم یه جوری به پام بریز که ندونم چطوری خرجش کنم...

و اینجوری شد که من رسیدم به ورودی پاساژ. و جالبه که پارسال روز مادر، دم ورودی این پاساژ، یکی از دوستان همسرم رو دیدم، امسال یکی دیگه رو. اما این کجا و آن کجا. بگذریم...

من خیلی سریع انتخاب می‌کنم. یعنی اگر قصد خرید داشته باشم وارد مغازه میشم. اگر نخوام خرید کنم، وقت و انرژی فروشنده رو نمی‌گیرم.

خلاصه من در یک نگاه، عاشق یه کت ژاکارد (با طرح گل و رنگ‌های خردلی، یشمی، بنفش) با سنگ‌دوزی شدم و قیمت کردم و دیدم بله... تقریبا باید همه پس‌انداز رو بدم. و همین کار رو هم کردم. بعدش هم یک شال سبز درباری شاین‌دار خریدم براش که مامان دیگه دغدغه روسری ست نداشته باشه. اونقدر خالی شدم که ته حسابم فقط دویست تومن موند.

بعد رفتم مسجد بازار، نمازم رو خوندم... بعد هم یه سر رفتم حرم حضرت عبدالعظیم زیارت و از اونجا همسر اومد سراغم تا بریم خونه مامان. لباسش رو هم گذاشتم تو یه ساک دستی سبز سیدی خوشگل... و همه چیز ظاهرا عالی بود. 

رسیدیم خونه مامان. زینب انقدر ذوق داشت که خودش لباس مامان رو از ساک درآورد و نشونش داد. مامانم از همون فاصله که تو آشپزخونه بود، چشماش گرد شد! فکر کنم اصلا تصورش رو نمی‌کرد لباس مجلسی براش بخرم. خیلی حال خوبی بود... خیلی. هر چند مدام می‌گفت باید باهات حساب کنم، ازش خواستم که به این چیزا فکر نکنه... چون برای تولدش هم هیچی نخریده بودم و دوست داشتم این کار رو بکنم! واقعا به خودم مربوط بود. کاملا به خودم!

مامان لباس رو پوشید و انقدر برازنده‌اش بود که من گفتم انگار فقط به مامان میاد که از این‌جور لباس‌ها بپوشه، حتی تو خونه!

مامانم شاید برای اولین بار (!) انقدر خوشحال شد که خیلی راحت گفت: ان شاءالله هرچی از خدا می‌خوای بهت بده...

اینجا باید می‌نوشتم «من و این همه خوشبختی محاله» ولی نه...

اولش خوشحال بودم ولی هرچی جلوتر رفت، خوشحالی‌ام دود سیاهی شد و هوا رفت. نمی‌تونم حجم اعصاب‌خردی‌ام رو براتون شرح بدم و باور نمی‌کنید... چرا؟ چون من خیلی ریزبینم. جزییات برام همه‌چیزه. و یه جزییاتی از لباس رو متوجه شدم که هیچ‌کس غیر از خودم نفهمید. و این قضیه مثل خوره افتاد تو مغز من. حالا هرچی مامان ازم تشکر می‌کرد، من بیشتر از خودم بدم می‌اومد. اینکه چرا نتونستم بهترین رو براش بخرم... و اینکه آیا همیشه داستان همینقدر روی مخ میشه؟

احساس کردم این یه نشانه از طرف خداوند برای من بود. این که پول خوشبختی و شادی نمیاره. اینکه دعام غلط بود... اینکه شایدم به آرزوم برسم ولی از الان، خداوند دوست داره من واقع‌بینانه با آینده‌ام رو به رو بشم... و البته خیلی درس عجیبی گرفتم. درسی که ترجیح میدم ننویسمش اینجا. ولی دارم به این فکر می‌کنم که زندگی پاک و طیب همه چیزه... چیزی که من تو چهره استاد قرآنم می‌بینم و نمی‌تونم بهش برسم... اون آرامش...

موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۴/۰۹/۲۳
نـــرگــــس

نظرات  (۲)

۲۳ آذر ۰۴ ، ۱۰:۵۷ استیص‍ ‍آل

صالحه خدا واقعا شریک خوبی برای معامله است. من بارها باهاش معامله کردم. دقیقا معنای معامله، و همیشه خدا مثل یه پدر، مادر یا نمیدونم چی، بیشتر از چیزی که انتظار دارم مایه میزاره.

پرسیدی آیا همیشه داستان انقدر رو مخ میشه؟ آره. دقیقا همیشه رو مخ میشه. کلا دنیا اینطوریه. ما هی یادمون میره توی موقعیت ها ضد حال میخوریم. 

بعد هم اینکه منم بابت هدیه ای ک برای مامانت خریدی خوشحالم. برای اینکه خوشحالش کردی و اون دعای خوبی که پشت سرت بود.

پاسخ:
زهرا جان ممنونم عزیزم... واقعا دلگرمی بزرگی بهم دادی...
آره دیگه! دنیا همینه... :)
می‌دونی یه حسی بدی بود ناشی از اینکه لابد چیز خوبی از خدا نخواستم که نتیجه‌اش بد شد :) 
نمیدونم... شاید واقعا ربطی نداشته باشند به هم (این ضدحال و اون دعا)

کاش راز اون آبگوشت خوشمزه هم بگید:)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">