غوطه خوردن در میان کتابها
این مطلب در پاسخ به سوال "چگونه کتابخوان شدم" یاسمن خانم مجیدی از وبلاگ ysmnmajidi.blog.ir نوشته شده. باشد که رستگار شویم.
مادرم بارها گفته: تو رو با کتاب از شیر گرفتم.
این یعنی از همون ابتدا من جذب کتاب میشدم و با کتاب، از دنیای پیرامونم جدا میشدم.
اما انس من با کتاب، از نوجوانی شروع شد.
از مدرسه کوچک ایرانیان کشور مغرب (مراکش).
بچههای مدرسهمون یا فرزندان سفیر و کارمندان سفارت بودند یا فرزندانِ کارمندان و فرستادگان ایران به سازمانهایی مثل یونسکو یا اینکه فرزندان معلمهای اعزامی از ایران بودند. تعدادمون خیلی کم بود. در چهار سالی که مغرب بودیم، از ابتدایی تا آخر دبیرستان، حوالی ۱۵ نفر بودیم. خیلیهامون دو تا دو تا خواهر و برادر بودیم. یه اسطوره سه برادرون هم داشتیم. آخه این داستانها مربوط به سالهای ""دوتا کافیه" است. همون سالها بود که داداش دومیمون یعنی مهدی به دنیا اومد. اون سالها که من و رضا با هم مدرسه میرفتیم، در ذهن من از شادترین سالهای خاطرات خواهربرادری ماست.
مغرب که بودیم، نمایشگاه بینالمللی کتاب که برگزار میشد، بابام همیشه ما رو میبرد. آخه خودش در سفارت؛ کارشناس فرهنگی بود.
مامان بابام برامون کتاب هم میخریدند. کتاب داستانهای عربی. بعضیهاشون تصاویر فوقالعاده زیبایی داشتند...
اما اصلِ کتابخون شدن من، مربوط میشه به کتابخونه کوچولوی همون مدرسه.
زنگ تفریحهای ما یا طولانی بود یا خیلی کش میاومد. پسرها میرفتند در حیاط چمن پشتِ مدرسه فوتبال بازی میکردند. تعداد دخترا کمتر بود. به غیر از من، دو تا مثلا... خیلی کم بودیم. یکی از دخترا هم دوست داشت فوتبال بازی کنه با پسرا. میرفت و گاهی کار دست خودش میداد. مثلا توپ محکم میخورد تو صورتش :(
کتابخونهمون در اتاق دبیران یا همون مدیریت مدرسه بود. دو ردیف کمد رو بروی هم از جلوی در اتاق شروع میشد که شبیه رختکن بود و یه راهرو ایجاد کرده بود. نور زیادی در اون راهروی کمدی نمیتابید. کتابها همهشون در سایهها قایم شده بودند.
زنگ تفریحها که بچهها مشغول بازی بودند، من در راهروی کمدی میایستادم و کتابها رو یکی یکی از سایه و تاریکی بیرون میکشیدم. بعد وراندازشون میکردم و اگر خوشم میاومد، همونجا ایستاده میخوندمشون. یکنفس...
قصههای خوب برای بچههای خوب رو همونجا خوندم. در حالی که تلفظ و معنی همهی کلمات داستانهاش رو نمیدونستم...
صد و ده قصه از هانس کریستین آندرسن رو امانت بردم خونه...چند روزه تمومش کردم...
خیلی کتابها بود اونجا... خیلی دنیای جذابی بود. هنوزم عاشق ایستادن کنار قفسههای کتابخونه و ایستاده کتاب خوندنم...
الان که به خلوتم در راهروی کمدی فکر میکنم، میفهمم چقدر بیتکرار و خاص بود. شگفتانگیز بود...
تمرکزی که روی کتاب خوندن داشتم، تا سالها همراهم بود و با اضافه شدن هر بچه و البته سن خودم، کمی کمتر شد.
بارها پیش میاومد مشغول خوندن کتاب بودم، صدام میزدند، متوجه نمیشدم. بلند صدام میزدند؛ متوجه نمیشدم.
یه بار عارفه بعد از چندین بار صدا زدنم، داد زد: کره! کره!
و من یهو توجهم به کلمه "کره" جلب شد در حالی که منظور عارفه، "آهای صالحه کر" بود! :))
از مانوس بودن با اون کتاب داستانهای عربی هم یه خاطره جالب دارم.
دبیرستانی بودیم. یه بار معلم عربیمون تصمیم گرفت کلاس ما رو ببره اردو. کجا؟ کانون زبان ایران، خیابون وصال، کلاسِ عربیای که خودش میرفت.
ما رفتیم و نشستیم سر کلاس مکالمه عربی فصیح. تصور من این بود که معلم ما دانشآموزا رو تحویل میگیره و برامون برنامهای داره. ولی نداشت. باید میخکوب مینشستیم و گوش میدادیم.
معلم داشت انواع ترکیبهای کلمات با حروف "د" و "ب" رو با بچههای کلاس کار میکرد. انواع فعلهای سه حرفی و چهار حرفی؛ اسمها و وزنها...
که ناگهان، یه سوال کرد که هیچکس نتونست پاسخ بده. پرسید: معنی کلمه "دبدوب" چیه؟
دو سه نفر حدس زدند و غلط بود.
من زیر لب گفتم: خرس کوچولو.
معلم شنید. گفت: دوباره تکرار کن!
اینبار بلندتر گفتم. معلم تحسینم کرد و گفت پاسخ همینه.
برگشتنی از اردو، معلمِ عربیِ خودمون، ازم پرسید از کجا معنی کلمه رو میدونستی؟
گفتم: وقتی بچه بودم، مادرم یه کتاب داستان برام میخوند به نام "الدبدوب الصغیر"
سلام صالحه جان
چه جذاب. زندگی با مزه ای داشتین.
متن هات خیلی خوب و روان اند. 🩵
برام کلی خاطره از کتابهای بچگیم زنده شد.