صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

دیروز جشن شکوفه‌ها بود. مدرسه دخترها، سرِ کوچه، اون‌طرف خیابونه. امسال همون مدرسه‌‌ای میرن که مهر ماه سال ۸۱، برای کلاس دوم، مامان و بابام، من رو اون‌جا ثبت نام کردند. اما همون روزهای اول سال تحصیلی، از ناظم مدرسه و فریادهاش ترسیدم و مدرسه به نظرم خیلی غول‌پیکر اومد و نتونستم باهاش انس بگیرم. چرا؟ چون این مدرسه اساسا برای کاربری دبیرستان ساخته شده بود، نه دبستان. من ناراحتی کردم و والدینم من رو به مدرسه قبلی‌ام برگردوندند: اون طرفِ بزرگراه، مدرسه ابتدایی بنت‌الهدی صدر. ساختمانش کوچک‌تر بود. گرچه اخلاق ناظمش هم چندان متفاوت نبود، ولی انس من با اونجا بیشتر بود.

من و زینب، راس ساعت ۸ به مدرسه رسیدیم. تمام تلاشم رو کردم که دخترم احساس خوبی داشته باشه. لبخند می‌زدم و خودم هم ذوق داشتم. اما دخترکم اضطراب داشت. می‌ترسید که دستشویی‌اش بگیره و معلم بهش اجازه بیرون رفتن از کلاس نده. جشن در حیاط مدرسه بود. قبل از جدا شدن‌مون، خودم بردمش دستشویی. بعد روبروش نشستم و توی چشم‌هاش نگاه کردم و مهربون و محکم گفتم: حالا دیگه برو بشین سر جات. منم باید برم با مادرهای دیگه آشنا بشم. باشه؟
قبول کرد و رفت روی صندلی، زیر سایه‌بون وسط حیاط مدرسه، کنار هم‌کلاسی‌هاش نشست.

صندلی‌های والدین گوشه حیاط چیده شده بودند.
جذابیت رفتن به مدرسه دولتی در یک محلّه بااصالت و قدیمی اینه که آدم‌ها، مثل مسافرای مترو رندوم و به سرعت سوار و پیاده نمیشن. خیلی وقت‌ها میشه آدم‌های قدیمی رو پیدا کرد. اون روز، راننده سرویس پیش‌د‌بستانیِ زینب رو دیدم که دو تا دختراش همین‌جا هستند. عروسِ همسایه مامان، خانم آ که با دخترش دوست هستم هم دخترش هم‌کلاسی زینب شده. در واقع خودِ خانمِ آ هم اومده بودند و سلام و احوال‌پرسی کردیم.

وقتی نشستم سر صندلی، با مادر چادر‌ی‌ای که کنارش نشسته بودم، باب آشنایی باز کردم. هم‌مدرسه‌ای‌ام در دبستان بنت‌الهدی بود. من ۷۳‌ای بودم، ایشون ۶۹‌ای. یعنی وقتی من کلاس اول بودم، ایشون کلاس چهارم بود. حسن اتفاق جذابی بود. مخصوصا اینکه معلم کلاس اول‌ هر دو ما، خانم شفیعی بود. بهش گفتم هنوز خانم شفیعی رو می‌بینم. دوست داشتی بیا روضه‌ها و مراسم‌های مامانم، گهگاهی ایشون هم میاد. یک هم‌مدرسه‌ای دیگه هم پیدا کردیم. رویا و دوستش، هر دو همکلاس بودند.
اونا هم مشغول صحبت شدند. در مورد معلم‌ها و وقایع اون سال‌ها. حرف از این شد که این مدرسه دیر ساخته شد و اونا شانس نداشتند که بیان اینجا و مجبور بودند از بزرگراه رد بشن برای مدرسه رفتن.
البته اون زمان، بزرگراه اصلا شلوغ نبود. شهر خلوت‌تر بود. بزرگراه بیشتر شبیه یک خیابان عریض بود.
براشون گفتم که من سال ۸۱ اومدم اینجا یک هفته بعد برگشتم بنت‌الهدی.
خب طبیعتا چون من ازشون کوچیکتر بودم، سال ۸۱ برای کلاس دوم به این مدرسه اومدم ولی اونا در اون سال، پنجم ابتدایی بودند و آخرِ دوره دبستان. انگار که این مدرسه از سال دوم ابتدایی من، تغییر کاربری میده و از دبیرستان میشه دبستان.
همن‌جا بود که رویا و دوستش یادآوری تلخی کردند:
سال پنجم ابتدایی که بودند، یکی از هم‌کلاسی‌هاشون موقع عبور از بزرگراه، ماشین بهش می‌زنه و فوت میشه.
اون سال، تمام کلاس در غم و ماتم فرو میره. برای بچه‌های کلاس، این اتفاق خیلی سخت بود. مادرِ دخترک هم گاهی می‌اومد مدرسه و گریه می‌کرد...
بعد از اون ماجرا، ناظم مدرسه بنت‌الهدی، فشار آورد که باید یک پل‌هوایی عابر پیاده روی بزرگراه نصب بشه.
و شد.
و هنوز هم این پل‌هوایی عابر هست. همونجاست...
اشک می‌ریختم و این جمله توی سرم چرخ می‌زد: خون شهید در عالم هدر نمی‌رود.
حتی خون یک کودک شهید...

ساعت داشت ۱۰ میشد و نوبت رسیده بود به مراسم بزرگداشت خانواده یکی از شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه. به دخترای کلاس اولی‌مون یه شاخه گل رز داده بودند که بذارنش جلوی عکس شهید محله‌مون و عکس شهدای دانش‌آموز. یعنی گل رو تقدیم شهدا کنند. بعد هم قرار بود داخل مدرسه بشن و برن نمازخونه برای دیدن نمایش و بعد هم رفتن به کلاس خودشون و گرفتن هدایا و ...

مادر پدرها بلند شدند که بچه‌ها رو بدرقه کنند. من کمی دیرتر بلند شدم. وقتی نزدیک سایه‌بون بچه‌ها شدم، دیدم زینب با گریه داره به سمتم میاد.
بغلش کردم. نازش کردم. بهش گفتم برو گل رو بده به شهدا...
و رفت و بعد کادر مدرسه هدایتش کردند به داخل. من هم رفتم سمت خونه پیش اون دو تا دختر دیگری. بعد باید ساعت ۱۱ میرفتم سراغ زینب.
یک ساعت بعد، توی حیاط با چشم‌هام دانش‌آموزها که از پله‌ها پایین می‌اومدند رو می‌جوریدم که پیداش کنم. دیدم یکی از کادر مدرسه ایستاده کنارش تا کمکش کنه من رو پیدا کنه. براش دست تکون دادم و اومد پیشم. بالاخره اضطراب چهره‌اش از بین رفت. خوشحال بود. هدیه گرفته بود، بادکنک و پک خوراکی گرفته بود. تاجش رو دوباره روی سرش گذاشتم و گفتم: بریم که آبجی‌هات منتظرت هستند.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴/۰۷/۰۲
نـــرگــــس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">