مشهد تا مشهد، دنداندرد فاطمهزهرا، خرابکاری و توجهات عمیق
یک شنبه شب، ۱۴ خرداد: قشنگ شروع شد اما قشنگ ادامه پیدا نکرد ولی قشنگ تموم شد.
خونه ماماناینا خوابیده بودیم. صبح که همسر داشت رختخوابها رو جمع میکرد، صداش میزدم ببینم کجاست.همینطوری میگفتم: عزیزم! عزیزم کجایی؟ توی اتاق بود. پشتِ درِ کمد مشغول مرتب کردن پتو متوها توی کمد. وقتی دیدمش حس کردم داره یه چیزی رو زیر زبونش زمزمه میکنه. من رو که دید، خندید. گفت: چقدر خوشحالم که من، عزیزِ تو ام!
فاطمهزهرا دندان آسیابش داره در میاد. مدام گریه و بدقلقی. لیلا رو هم دارم از شیر جدا میکنم، اونم اذیت خودش رو میکنه. زینب هم تولدش هست. مامان تنهاست و بابا رفته سفر. عصری کمی کمکش کردم ولی در کل، خیلی راحت بیطاقتی میکنه و هی به جونم غر میزنه: چرا بچه گریه میکنه و هیچ کاری برای ساکت کردنش نمیکنی؟ چرا بچه رو نمیبری دکتر، لپش باد کرده... چرا کمک نمیدی تو کارهای خونه و سرت تو کتابه و ... و این وسط مادرشوهرم، برادرشوهرماینا رو که دو روز پیش دیدیم، دوباره دعوت کرده و کلهپاچه گذاشته و تاکید کرده که کیک بخرید که تولد زینب رو بگیریم. کلافهام. میدونم با دندون درد فاطمهزهرا، این تولد گرفتن چقدر بیمعناست و خرجِ بیفایده است...
سعی میکنم حین ظرف شستن روی چیزهای خوب متمرکز بشم. به بعضی از مکالماتم با استاد. به اینکه دلم نمیخواد ماهیت رازگونه تعاملاتم با ایشون از بین بره. گرچه با یک سوال میشه همه چیز رو فهمید. کافیه بپرسم: "استاد یک سوال بیربط. شما فهمیده بودید من از مادری کردن لذت نمیبرم که اینهمه برام در ستایش مقام مادر صحبت کرده بودید؟" ولی با خودم کلنجار میرم که این سوال رو هرگز نپرسم. چون اگر استاد بگن: "نه! من اصلا در موردت اینطوری فکر نکردم. من تو رو با همهی مادر بودنت دیدم و این رو دوست داشتم." اونوقت مشخص میشه چقدر ذهن من بدبین هست. اونوقت معلوم میشه که دیار من و دیارِ استاد چقدر از هم دوره. اونجا که آدمها دنبال بهانههای کوچکند برای مهرورزی و دنبال دلایلی محکم برای دوست نداشتن، اونجا خیلی دوره از اینجایی که من هستم. جایی که دنبال دلایلی محکمی برای دوست داشتن میگردم و بهانههایی برای دوست نداشتن.
یاد این میافتم که وقتی زنگ زدم به استاد گفتند: "چقدر حلال زادهای! دیروز همایش فلان بود و همهاش به فکرت بودم. چرا نیومدی؟ چشمم به در بود و منتظر بودم بیای، اونجا میتونستیم در مورد کارت هم با هم صحبت کنیم." ولی اصلا ناراحت نبودم از نرفتن. حتی از ندیدن استاد. اون چند روز خیلی برای پیشبرد پایاننامه وقت گذاشته بودم... به استاد گفتم... البته اینکه از ندیدن استاد ناراحت نبودم؛ دلیل دیگری داره...
و اینکه آخرش استاد گفتند یه روز بچهها رو هم بیار ببینمشون...
فکر کردن به چیزهای مثبت از شدت غم و غصههام به خاطر بیطاقتیهای مامان و مشکلات ریز و درشت بچهها کم میکنه. مشکلاتی مثل اینکه فاطمهزهرا یا تلویزیون میدید و گریه نمیکرد یا اگر تلویزیون و گوشی رو ازش میگرفتم فقط ناله و گریه زاری سرِ خوردنِ دارو و غرغره کردن و ... جالبه که حتی برای خودش و به اختیار خودش رفت حموم و چقدر سر این حموم گریه کرد! بعد اومده بیرون میگیم چرا گریه کردی؟ با گریه میگه خودمم نمیدونم. زینب هم چون فاطمهزهرا رفت حموم کلی گریه کرد. یه بار دیگه هم به خاطر اینکه نذاشتم شلوار لیلا رو بپوشه گریه کرد. لیلا هم غذا نمیخوره و شیر میخواد و مکافات. خلاصه که امروز خوب طاقت آوردم و فقط داد زدم! نمیدونم تاثیر اولین آمپول نوروبیونی بود که در طول زندگیم زدم یا چیزای دیگه...
ظرفها مگه تموم میشن؟ به چند خطی که امروز از کتاب آقای عابدینی برای پایاننامه نوشتم فکر میکنم. اینکه احتمالا اینهمه به هم ریختنِ من به خاطر ضعفهای مامان به خاطرِ شدتِ اتصال روحیِ ما دوتاست: "منِ شاملِ مامان". وگرنه چرا من به خاطر ضعف فلان کسِ دیگه انقدر به هم نمیریزم؟ اینکه من و مامان مدام همدیگه رو امر و نهی میکنیم لابد به خاطر همینه...
بعد از نماز مغرب و عشا و قبل از رفتن به خونه خانواده شوهر، فاطمهزهرا رو میبریم دکتر. تو درمانگاه هم طبق معمول همهی مردم چهارچشمی به ما که سه تا بچه داریم نگاه میکنند. خانمهای چیتانپیتان کردهی امروزی، تیپهای اسپرت و سرخاب سفیداب زده. من خیلی ساده پوشیدهام ولی میدونم در یک خلوت عمیق با دلهاشون، چقدر رشک برانگیزم. سعی میکنم باهاشون چشم تو چشم نشم. غرور قشنگی داره بیتوجهی به این همه جلوهگریهای عاریهای.
آزیترومایسین رو که از داروخونه میگیریم. بعدش فاطمهزهرا تا مدت کوتاهی، درد دندونش رو بعد از خریدن توپهای خاردارِ دستهدار فراموش میکنه. در این فاصله کوتاه که بچهها مشغول اسباببازی جدید هستند، همسر تعریف میکنه که امروز یک ساعت و نیم اینا وقت گذاشته که فصل دو پایاننامهام رو بخونه. تازه موتور تعریف کردنش داشت گرم میشد که رسید به شیرینیفروشی و پیاده شد که کیک بخره. میخواستم از همسر بپرسم که پس به نظرت استاد از کارم راضی بوده هفته پیش یا نه که بیخیال میشم. چقدر اهمیت داره مگه؟ قرصِ ماه توی آسمون کامله و قرصِ قمر بهنام بانی رو میگذارم که گوش کنم. بعد از مدتها با آهنگ موردعلاقهی قدیمیام آشتی میکنم. پخشش میکنم ولی چون گلوم درد میکنه، باهاش نمیخونم. در عوض با انرژی زیادی باهاش لب میزنم. ولی دیگه هیچی مثل قبل نمیشه. این آهنگ برای من مُرده. فقط توی پرشیای خودم معنی داشت. این ماشینِ رضاست.
اون شب، یکی از افتضاح ترین شبهای زندگیم بود. بعد از ده سال زندگی مشترک، بعد از ده سال عروس یک خانواده بودن، از نحوه ارتباطاتم با خانواده همسر، نه تنها راضی نیستم بلکه دلزدهام. به خودم گفتم: چرا اینقدر یه مدت هست که راحت مواجه میشی و عبور میکنی؟ بدت نمیاد اینقدر بهت توهین میشه؟ بیتوجهی میشه؟ بود و نبودت فقط به خاطر آبرو و سنت اهمیت داره والا تو هیچ ارتباطی با هیچ کسی نداری... تنهای تنهایی. ببین!
همون شب با همسر ناراحتیهام رو مطرح کردم، اشک ریختم و آرام شدم. من فقط میخواستم اون بدونه و تلاش کنه این وضعیت رو عوض کنه.
در مورد پایاننامه هم حرف زدیم. همسر گفت من تازه فهمیدم استادت چرا اینقدر با حالت جدی کارت رو خطاب میکرد چون خیلی عالی بود. خیلی عمیق بود و ذوق کردن هم داره و گفت: "تو نابغهای!" فکر کنم اولین بار بود که این رو از زبانش شنیدم. (استادِ جان هم گفته بودند که در فصل دو خیلی عمیق شدی و تاکید داشتند فصل سه دیگه به سنگینی دو نیست.)
دوشنبه، ۱۵ خرداد: صبح زود رفتم خاطرات خرداد ۱۴۰۰ رو خوندم. مخصوصا اون مطلب رمزدار. اونجا مشخص بود که من چقدر از نظر توانمندی در چشم همسر، حقیر به نظر میام. ولی بعد از دو سال، همه چیز عوض شده. و منِ همیشه خجالتی و بیباور به خودم و توانمندیهام، ناگهان از خودم مطمئن شدم طوری که به استاد میگم مطمئنم دکتری قبول میشم. حیرت انگیزه! و من بخش زیادی از این اتفاقات رو مدیون اساتید خوبم در دانشگاه هستم و استادِ جان.
خانوادهام پشتیبانیام کردند اما هرگز این احساس رو نمیتونستند بهم بدن. اگر به جای دانشگاه، دو روز در هفته میرفتم کوه؛ هیچ وقت اینی که الان بودم نبودم.
این همون نقطهای هست که با اطمینان میتونم بگم اگر همسر درکم نکنه، حق داره. یادش نمیاد چطور باهام برخورد میکرد...
بعد از صبحانه فاطمهزهرا رو میبریم بیمارستان کودکان. فاطمهزهرا رو من میبرم داخل و همسر و زینب و لیلا میمونند تو ماشین. اونجا فضای خوبی داشت و به نسبت سعی کرده بودند راحتی خانوادهها و بچههای کوچیکشون تامین بشه. اما بارها بغض کردم و پرده اشک جلوی چشمم رو گرفت. فاطمهزهرا رو بارها بوسیدم و بغل کردم. کاش بیشتر توجه کرده بودم. فکر اینکه مشکل الانش ربطی به اهمالکاری من داشته باشه، داشت دیوانهام میکرد...
از بیمارستان که برگشتیم خونه، دو ساعت بعد همسر رفت جواب آزمایش و داروهای فاطمه زهرا رو گرفت. خوشبختانه هم عفونت زیاد نبود و هم خبر خوب دیگه این بود که بچه مون کم خونی نداره. خلاصه داروها بدمزه بود و اون روز تا آخر روز چهارشنبه ما درگیر بد دارویی و بی طاقتی های این بچه بودیم. خدا رو شکر گذشت. از این جا به بعد، روایتم از روز سه شنبه و چهارشنبه رو می خونید. چون این دو روز فرصت نکردم جدا جدا بنویسم.
سه شنبه: بعد از صبحانه، رفتیم خونه ی مامانم. چون بچه داری و مریض داری همزمان به علاوه درست کردن غذا، واقعا سخته. علاوه بر این، مادربزرگم هم با بابام داشت می اومد تهران و مامان فکر می کرد تا ظهر می رسند. البته اینطور نشد و بعد از ظهر رسیدند. ضمن اینکه باید به استادِ جان تلفن می زدم و می گفتم که برای فردا جلسه نباشه. چون هم تمرکز نداشتم به خاطر وضعیت فاطمه زهرا و اینکه انداختن زحمت بچه ها به دوش مامانم در این شرایط واقعا انصاف نبود. علاوه بر این با توجه به سفر پیش رو، فاصله بین کارهایی که برای پایان نامه باید انجام بدم با جلسه استاد، زیاد می شد و امکان فراموشی تذکرات استاد و ... بیشتر از حالت عادی بود. ساعت یازده ظهر از مامانم حمایت گرفتم و به استاد تلفن کردم. این بار صحبت خیلی طولانی شد چون یک سری ملاحظات در مورد کار بود که تا استاد بخوان توضیح بدن خیلی طول کشید اما به طور کلی، وقتی فهمیدند فاطمه زهرا مریض شده و خودمم یه ذره کسالت داشتم، احوالپرسی کردند و بعدش هم که گفتم سفر مشهد در پیش داریم، گفتند خیره و خیلی خوبه و ان شاءالله دعا می کنی و رفتی پیش امام رضا بگو که من پایان نامه ام خیلی طول کشیده و ... عیبی نداره همین پایان نامه رو یک نفر در دو سال تموم کنه، در سه سال تموم کنه، اما برای تو بَدِه. تو توانایی اش رو داری... من در نظر دارم زودتر تموم کنی که برای دکتری، زودتر ذهنت آزاد بشه و ...
فکر کنم اینجا بود که گفتم: "حالا اگر امسال هم قبول نشدم مطمئنم برای سال بعدش دیگه قبول میشم. یک سال که چیزی نیست استاد!" که استاد لحن شون جدی شد و جواب دادند: یک سال چیزی نیست. سه چهار سال هم چیزی نیست...
آخ آخ آخ. یه وقتایی آدم یک حرفی میزنه بعدش بدجوری پشیمون میشه. و من مجبور شدم برای رفع و رجوع این حرفم یه سری چیزای دیگه به استاد بگم که بحث کشیده شد به بابا و بعدش مامان.... اینکه بابام چقدر خوشحال میشه اگر من موفقیتی کسب کنم. استاد گفتند: "تو مادری رو تجربه کردی اما عشق پدر دختری رو نه چون پدر نیستی."
پدر... پدر... پدر... فکر کنم اصلِ خرابکاری اینجا بود که استاد گفتند که مادرت هم قطعا برات دعا می کنه و من خنده ام گرفت و گفتم اما استاد، مامانِ من برام خیلی دعا نمیکنه... و این اوجِ خرابکاری بود و دقیقا هم نمی دونم چی گفتم. ولی یادمه گفتم من و مامان خیلی دغدغه همدیگه رو داریم. بلاخره این به خاطر رابطه مادر دختری هست. برای همین ایشون یک ضعف کوچیک توی من میبینه خیلی اذیت میشه و نمیتونه بی تفاوت باشه. اما کمالگرایی مامان به حدی هست که من هیچ وقت نمی تونم به استاندارد مامان برسم و برای همین هیچ وقت ازم راضی نمیشه.
اون موقع خیلی برام مشخص نبود چرا استاد خیلی خیلی خیلی زیاد تاکید کردند که "مطمئنم اگر مادرت ظرفیت های تو رو بدونه، خیلی خوبه. برای ایشون هم خوبه که بدونند تو چقدر ظرفیت و اینا داری... و معمولا آدم ها، ظرفیت های اونهایی که نزدیک شون هستند رو خوب نمی شناسند و خوب نیست اگر مادرت ندونه و ..." و حتی فکر کردم استاد اشتباهی دارند تجویز می کنند و این نسخه کار رو بدتر می کنه. اما بعدا...
و دقیقا از همون چیزی که ازش فرار می کردم سرم اومد. اینکه با استاد درد دل کنم. البته که اینطوری نشد. فقط صحبت استاد که تموم شد، گفتم که استاد ممنونم و این حرفا اما ممکنه قضیه یه مقدار پیچیده تر یا متفاوت از اون چیزی باشه که به نظر میاد. و اینجاش خیلی خنده دار هست برای خودم که استاد گفتند یه روز مامانت رو بیار به جای اینکه با همسرت بیای! وای وای وای. البته من خنده ام گرفته بود و استاد هم خودشون با لبخند می گفتند که آدم شک می کنه همه ی این حرفا مزاح بود یا نه. البته که نبود. همونطور که سرِ ماجرای همسر و درگیر کار کردنش این ها مزاح نبود. خیلی جدی بود و شد! اما قرار شد حضوری در این مورد صحبت کنیم.
بعد از این صحبت ها حداقل یک حاجت درونی من برآورده شد. بلاخره متوجه قصد و نیت درونی استاد از اینکه من با همسرم پیششون برم و ... شدم.
خیلی ساده اگر بخوام بنویسم، شاید بروز عدم اعتماد به نفس رو در من دیدند، در عین حال، متوجه به فعلیت رسیدن خیلی سریع یک سری استعداد و قوه در من شدند. چیزی که خودم هم باورم نمیشه. در مدت کمتر از یک ترم، من با اندیشه سیاسی آشنا شدم و از جهاتی، یک فهم عمیق ازشون پیدا کردم. یا در این مدت که پایان نامه رو می نوشتیم، از اولین جلسه که با استاد برگزار شد در مورد پایان نامه و من دستم می لرزید، همهاش استرس داشتم، نگاهم نگران بود که نکنه نفهمم، نکنه استاد رو ناامید کنم و ... تا حالا، خیلی تغییر کرده همه چیز. کاری که به استاد دادم برای مطالعه، قوت خاص خودش رو داشت. شاید سطحش از یک کار کارشناسی ارشد بالاتر بوده، نمیدونم! هرچی هست، یک چیزهایی رو دیدند که اسمش رو گذاشتند ظرفیت. و این ظرفیت ها گناه دارند اگر ازشون استفاده نشه. اما استاد خیلی واقع بینانه می دونند کسی در شرایط من که سه تا بچه کوچیک داره، چقدر نیاز به حمایت و باور شدن از طرف اطرافیان داره. برای همین در قدم اول، همسر رو توی کار دخیل کردند و این پژوهش رو در چشم همسر هم با اهمیت هم یک کار خوب (چنانکه هست) جلوه دادند تا همسر ظرفیت های من رو بیشتر از قبل ببینه و حالا واقعا متوجه شدم که همسر چقدر با من آشنا تر شده و تنهایی من کم شده.
همهی اینا یعنی استادِ جان در این مدت، فراتر از ارتباط استاد راهنما و دانشجو، به من کمک کردند. کمکِ جدی...
سه شنبه شب، تا دیروقت خوابم نبرد. همه اش به این قضیه فکر کردم. که اصلا اگر قرار شد برای استاد صورت مساله رو شرح بدم، چی بگم. چهارشنبه صبح دوباره چشمام رو که باز کردم، دیدم ذهنم درگیره. می خواستم اول خودم به یک تعادلی برسم.
چهارشنبه عصر از مامان پرسیدم: مامان تو یک کلمه من رو توصیف کن، میگه مهربون. میگم: نه اون چیزی که دوست داری من تبدیل بهش بشم. اون چیزی که من الان هستم رو بگو. و مامان میگه: با استعداد.
خب، این یعنی نیازی نیست که استادِ جان به مامان استعدادهای من رو یادآوری کنند. چرا؟ چون همیشه مامان میگه: دخترم، من که میدونم تو خیلی با استعداد هستی، توانایی های زیادی داری ولی....
ولی چی؟ ولیهای مامان همه شون به کمالگرایی های مامان ختم میشه. چهارشنبه شب از مامان پرسیدم: مامان تو دوست نداری من برم دکتری بخونم؟ گفت: نه دخترم. من دوست دارم اما تو میدونی نظر من چیه. من میگم برنامه ریزی، برنامه ریزی. من دوست دارم همونقدر که داری درس می خونی، خونه و زندگی و آشپرخونه و خواب بچه هات هم منظم باشه. میگم: مامان من حتی اگر درس هم نمی خوندم نمی تونستم خواب بچه هام رو بهتر از این کنم چون اینا چیزایی نیست که تنهایی بتونم انجامش بدم. یکی دیگه هم موثره. در مورد آشپزی هم مگه دست پخت من بده؟ مامان میگه نه، دست پختت خوبه، اما قضیه این نیست. ببین، من میگم همون قدر که دخترم داره در زمینه علمی فتح الفتوح می کنه... صحبتش رو قطع می کنم و میگم: مامان فتح الفتوح چیه آخه؟ من اصلا زندگیم رو مثل خیلی ها برای درس خوندن تعطیل کردم؟ فلانی بچه ی چند ماهه اش رو گذاشته پیش مامانش شیرخشک میخوره بچه، خودش از صبح تا شب کتابخونه است که دانشگاه قبول بشه، من درس خوندم برای قبولی؟ من اصلا زندگیم رو تعطیل کردم برای درس؟ تو خودت دیدی من داشتم افسردگی می گرفتم و برای ارشد کنکور دادم. خودت گفتی دخترم برو درس بخون، من حمایتت می کنم. تو اونموقع ها فکر می کردی من دارم خودم رو با الهام که ارشدش رو گرفته مقایسه میکنم، اما اینطوری نبود. رشد ذهنی و فکری برای من، تو همین قالب دانشگاه معنی پیدا می کنه. تو خودت میدونی که تو چرخه زندگی (اشاره به دفتر برنامه ریزی جدید مامان) نمیشه این رو تعطیل کرد. من سعی کردم به مو برسونم اما نبره. حالا مثلا من به بچه هام نرسیدم؟ همین فاطمه زهرا رو من چند ماه پیش نمی خواستم ببرم دندون پزشکی و شما مانع شدید؟ نمیگم که تقصیر رو گردن کسی بندازم اما می خوام بگم من به فکر بودم. همین که الان آزمایش خون بچه نشون می ده که کم خون نیست یعنی وضعیت تغذیه اش خوبه. من که توی درس هام عالی نبودم، بین یه سری شاگرد تنبل افتاده ام و هیچ وقت رقابت اونقدر شدید نبوده که بخوام به خودم زحمت زیاد بدم. اگر تو همه ی درس هام بیست گرفته بودم، اونوقت می تونستی بگی چرا تو بقیه امور زندگی عالی نبودی. اما من تو همین هم عالی و بی نقص نبودم. من که نمی تونم خودم رو وقف بقیه کنم. من نیاز دارم یه وقتی رو برای خودم داشته باشم.
آخرش مامان گفت: نمیدونم. منم همینطورم. شاید نمیشه کاریش کرد.
من به استاد همین رو گفتم. اینکه مامان خیلی کمالگراست و شدت اتصال روحی ما به همدیگه باعث میشه طاقت کم و کسری رو نیاریم. ولی یه احتمال دیگه هم هست. اینکه مامان کمالگرا نیست. بلکه با گذشته های خودش نمی تونه کنار بیاد. همه اش میترسه که همونطور که خودش اشتباهاتی رو در تربیت ما یا در زندگی مشترکش داشته، منم همینطور بشم و سی چهل سال دیگه بفهمم که چیکار کردم. مامان اشتباهات خودش رو که ظهور و بروزش در ارتباطاتش با پسراش می بینه، اونا رو از چشم ادامه تحصیل دادن هاش، کلاس رفتن هاش و ... می بینه و الان میگه اگه به عقب برگرده بعضی از کارها رو نمی کنه یا بعضی از کارها رو انجام میده. اما من به جد معتقدم که سی سال دیگه هم پشیمون نمیشم. به فرض حتی اگر پشیمون هم بشم، می دونم که اگر به عقب برگردم، چیزی جز اون انتخاب های قبلی ام رو نخواهم کرد. دلیلش هم قانون علیت در فلسفه است که الان حوصله ندارم بنویسمش.
از یک منظر دیگه هم میشه به کل قضیه نگاه کرد. اینکه چرا استاد ظرفیت من رو می بینند و مامان نمی بینه. استاد من رو با دخترای دیگه مقایسه می کنند. هم نسل های خودم، هم سن های من. همون مقایسه ای که مامان بهش میگه فتح الفتوح. اما مامان من رو چطور مقایسه می کنه: با خودم. البته این فرض منتفی هست. چون هر دو از هر دو زاویه به قضیه نگاه می کنند، با این تفاوت که استاد، عیب های من در خانه رو مثل مادرم با ذره بین بررسی نمی کنند. به طرز عجیبی، بعضی از روزها، من و سبکِ مادری کردنم، سوژه مامان برای بحث آزاد یک ساعته یا چند ساعته است. خیلی خسته کننده و عصبی کننده. همین هفته پیش که رفته بودیم خونه عمو اینا، تقریبا یکی دو ساعت من رو سوژه بحث کرده بود که گفتم مامان بسه! بذار یه ذره در مورد مثلا سارا هم صحبت کنیم. واقعا تعجبی نداره اگر من خیلی خودشیفته بودم در دوران نوجوانی. حالا هم که از خودشیفتگی عبور کردم و اون رو در قالب نوشتن در وبلاگ محدود کردم، مامان نمیتونه من رو از مرکز توجهات خودش کنار بزنه. البته بیشتر توجهات منفی.
حس می کنم اینکه در این یکی دو پست آخر، صحبت از مامان و استادِ جان به موازات همدیگه پیش میره دقیقا به دلیل این هست که این دو بزرگوار مثل دو سرِ مثبت و منفی آهنربا هستند. هر کدوم یه بخشی از وجودم رو داره جذب می کنه. خیلی عجیبه... خیلی.
نتیجه کلی همهی این حرفها به نظرم اینه که مامان دلش راضی نیست. یعنی حتی اگر عقلش هم بگه باشه، فعلا دلش همراه نیست. شاید باید دوباره دچار افسردگیای چیزی بشم تا راضی بشه...
سلام صالحه
خداقوت
این مطلبت بهم کمک کرد برای فهم یه سری چیزا تو رابطه با مامانم.
استاد جان آقا ست یا خانم؟ 🤔 من تا حالا فکر میکردم آقا است ولی ابنجا نوشتی تجربه مادری، شک کردم