صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

من همون مامان هستم

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۴۸ ق.ظ

هفته پیش به استادِ جانم زنگ زدم. مکالمه مون خیلی روان پیش رفت، بدون هیچ تکلفی. یه جا گفتم که استاد من تا قبل از این فکر نمی کردم دکتری قبول بشم ولی بعد یه اتفاقایی افتاد و اینا که مطمئن شدم قبول میشم و حضوری میگم... استاد گوش دادند. بعد با یه آرامشی گفتند خیلی خوبه. و من توی دلم یک نفس راحت کشیدم. ولی نمی‌دونم چرا همه‌ی این حرف‌ها رو وقتی پیش مامان میگم، مامان همیشه یه ان قلت داره. چند روز پیش بهش گفتم مامان تو رو خدا دعا کن زودتر ماشین بخریم، بدن درد گرفتم به خاطر موتور. مامان کنترل هیجانات منفی اش رو از دست داد. شروع کرد به داد زدن و دعوا کردن باهام که تو به فکر خودت نیستی! خب سوار موتور نشو و به شوهرت بگو دیگه سوار نمیشم و ... همون شب هم ماجرای موتور رو به روی همسر آورد و ابراز نارضایتی چندباره کرد و ...
چقدر دلم می‌خواست فقط بگه: "باشه عزیزم. برات دعا می کنم مامان جان."

اما نگفت و حالا به هفته نکشیده، با ابراز ناراحتی این امامزاده مستجاب الدعوه، صاحب موتور، موتورش رو پس گرفت و ما همون نیمچه وسیله رو هم از دست دادیم. صدالبته الحمدلله.

گاهی میشه حرف هایی رو خیلی ساده زد. خیلی دلسوزانه. خیلی بی گره. توی همون مکالمه‌ی روان و بی تکلف با استادِ جان، یک جا که به استاد گفتم برای فلان چیز دعا کنید، گفتند: «صلاحِ تو از دعای من مهم تره.» گاهی با خودم میگم خدایا، استادِ چقدر شفافه. چقدر آرامه. چقدر مهرش می‌تابه. یعنی میشه منم یه روز اینطوری بتابم؟ اینطوری سرمای دل‌های یخ‌زده رو آب کنم؟ یعنی میاد اون روزی که منم بتونم بدون پیش‌فرض ذهنی گوش کنم و در همون آن، انقدر دانا باشم که طرف مقابل رو درست درک کنم؟
از تابستان پارسال تا الان چند بار خواستیم بریم مشهد و نشده. حتی ماه قبل، یک بار هتل هم رزرو کردیم ولی باز هم نشد. این روزها که دهه کرامت بود و تصویر حرم امام رضا همه‌جا بود، فقط وقتی حرم و گنبد و بارگاه می‌دیدم، اشک می‌ریختم و توی دلم می‌گفتم: "یا امام رضا ببین من چقدر دلم زیارت می خواد و هیچ جوره برام جور نمیشه." چندین بار، با تدبیر لطیف زنانه، از همسر مشهد خواستم. خب نمی‌تونست. خواستم تنها برم، احساس کردم شرایطش مهیا نیست. به همسر می‌گفتم ما اگر بریم مشهد، همه‌ی مشکلاتمون حل میشه. مطمئنم.
یک روز صبح، از خواب بیدار شدم و از اتاق مون بیرون رفتم. دیدم همسر وسط هال، جلوی کولر دراز کشیده. صدام زد. رفتم کنارش. بی‌مقدمه گفت کدوم تاریخ رو برای مشهد بگیریم؟ انتخاب کردیم. روزهای زیارت مخصوص امام رضا رو.
همون روز، دیدم سه تومن از حسابم کم شد و با احتساب خریدهای شب قبل، حساب رسما خالی شد و پولِ وام دوستانه‌ای که می‌خواستم باهاش اتو بخرم، تموم شد. بعد که فهمیدم همسر بلیط قطار خریده، خوشحال شدم. گاهی که به بلیط ها نگاه می کنم، قند توی دلم آب میشه. گریه‌ام می‌گیره. سبد سبد حظ می‌برم.
چند روز بعد ما خیلی اتفاقی فهمیدیم که رزروی که برای اسکانمون کردیم، با توجه به رایگان بودنش، بیشتر شبیه معجزه بوده. چون ظرفیت اون طرح، گاهی در کمتر از چند دقیقه پر میشه. اینکه ما چطور موفق شدیم، الله اعلم و ما فقط فهمیدیم که دعوت شدیم... همین.
اما ربط اون چند خط بالا به این حال و هوا چیه؟ دوست دارم وقتی رسیدم به ورودی حرم امام رضا، از همون بازرسی که رد شدم و چشمم به داخل صحن افتاد، با زانو بیافتم روی زمین. بگم آقاجان این همه درد، نتیجه دو سال زیارت نکردن شماست. آقاجان مشکلاتم رو حل کن. گره هامون رو باز کن.
از امام رضا بخوام، بگم آقا جان، مثل این همه آدم که جسم شون بیماری لاعلاج داره و شما شفا میدی، دیگه برات کاری نداره اگه بخوای ارتباط من و مادرم رو شفا بدی. آخه من یه امام زاده سادات توی خونه دارم ولی اصلا راضی نمیشه. همیشه یه چیز دیگه می خواد. ذکر و ورد زبونش ایناست: «بی مسئولیتی، بی محبتی، نمیشه حرفی زد» بگم آقاجان اگر من اینم، منم شفا بده. اگه ما قراره اینطوری بشیم، شفامون بده. بعد تمام مشکلات مادی زندگی رو بسپرم به امام رضا. بگم اینا که دیگه براتون از چشم به هم زدن ما هم راحت تره...
از دیروز که دست های پرقدرت لولوی سرماخوردگی، گلوم رو برای هر بار آب دهن قورت دادن، فشار میده و تک تکِ عضلاتم مثل بادکنک های توپر دارند می ترکند و تمام بدنم درد می کنه، تنها هدفم اینه که زود خوب بشم چون آخر هفته سفر در پیش دارم. و تا قبل از اون، باید کار پایان نامه رو به یک جای خوب برسونم و سه شنبه تحویل استاد بدم. شنبه قرار بود برم دانشگاه. نشد به خاطر مریضی. چهارشنبه ممکنه یه جلسه با استاد داشته باشیم. استاد میدونید چطور شخصیتی هست؟ از اون ها که همه دوست دارند باهاش درد و دل کنند (البته من دوست ندارم به دلایلی) از بس خوش مشرب هست و بی نهایت دقیق و بی نقص به تناسب موقعیت. ظرافت های کلام و رفتارشون به غایتِ استحکام و لطافت هست. من که تا قبل از ایشون، با چنین شخصیتی رو به رو نشده بودم. دوستم خانم سین اما میدونید چی میگه؟ میگه حالا ما هرچقدر استاد رو دوست داریم، بعضی ها انقدر از استاد بدشون میاد و کینه به دل می گیرند که نگو.
من فکر می کنم چرا؟ من میدونم چرا. یک سری آدم ها هستند که مدام آینه روان و ذهنشون رو غبارروبی می کنند. با دستمال می افتند به جانِ آینه و وقتی تمیز و صیقلی شد، خودشون رو یک دلِ سیر توی آینه نگاه می کنند. نمی گذارند آینه خط و خش برداره بعد سرسری یک نگاه به خودشون بکنند و شروع کنند به وراجی کردن در مورد زشتی و پلشتی خودشون. این آدم ها نه کمی دقت و تامل می کنند و نه زحمت تمیز کردن آینه رو به خودشون میدن و نه تلاشی برای تمیز کردن خودشون می‌کنند. اما من با این وبلاگ مدام جلوی آینه ذهن و روانم ایستادم و خودم رو برانداز کردم. استاد هم مثل یک آینه صاف که در هر مواجهه، یک نقطه قوت یا ضعف رو از زاویه‌ای به من نشون داد که تا به حال بهش دقت نکرده بودم. این مواجهه آنقدر لذت بخش بوده که دلم نمی خواهد از این آینه دور بشم. اما بعضی ها از دیدنِ خودشان هم ابا دارند در آینه ذهنشان. با آن آینه درون قهرند، چه برسد به آینه‌های بیرون. معلوم است که وقتی یک آینه ی پر قدرت نور را محکم می تاباند به چهره ی آشفته شان، دشمن می پندارندش.
اما ارتباط من و مامان شبیه ارتباط من و استاد نیست. من آینه مامانم و مامان آینه من. من هر چقدر از مامان اکراه دارم، مامان از من اکراه داره. 

خیلی چیزها در من هست که مامان اون ها رو در جوانی خودش نه تنها دیده، بلکه تجربه کرده. 

خیلی چیزها در من هست که مامان بارها و بارها خواسته که اون ها رو محقق کنه و  نتونسته و من تونستم 

و خیلی چیزها در من هست که نقص ها و نقطه ضعف های امروز مامان هست و فقط مامان میتونه درد و رنج امتداد پیدا کردن این معایب رو در سی سالِ آینده من از الان درک کنه.

او میدونه و من نمیدونم و او همه ی بهترین ها رو برای من می خواد. مثل استادِ جان که بارها گفتند که «من آرزوی بهترین ها رو برای تو و دخترات و خانواده ات دارم. دوست دارم تو همه چیز بهترین باشی.» مامان هم همین رو می خواد. ولی بلد نیست بگه. آرزوهاش رو به زبون نمیاره. نقطه ضعف ها رو همیشه به رخم می کشه.

من سعی کردم این چرخه معیوب رو بشکنم ولی انرژی های منفی اطراف مامان زیاده و خودش هم حواسش نیست، یا اگر حواسش هست، مدیریتشون از توانش خارجه. 

با این حال، مامان بی نظیره. حرف نداره. او به من بی خیالی و آرامشِ مادری رو داده. همون بی دغدغگی حاصل از ملکه توکل. من همون مامان هستم، با یک ذهن توقف ناپذیر و در حال استدلال فلسفیِ مدام. همون کمالگرای همیشگی و عاشق. همون زنِ دور از روزمرگی. همون تکلیف محورِ بی واهمه و جسور. من همون مامان هستم. منی که فقط زودتر از مامان، مامان شدم تا خودم رو از خلال این مادری کردن ها، پیدا کنم و تبدیل به آدم بهتری بشم. و بچه ها این کار رو برای من کردند، نه خودم تنهایی. اون ها من رو رشد دادند. و تازه من مامان رو داشتم و او مامانش رو کنار خودش نداشت. پس مامان قهرمان اصلی بوده. چون مامان توی زندگی خیلی مهمه. همون که استاد با همون صدای خاصشون تکرار می کنند: «مادر! مادر! مادر!»

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۱۴
صالحه

نظرات  (۲)

سلام

میگن وقتی امام رضا علیه سلام به ایران میخواستن بیان، دقیقا مثل امام حسین رفتن بر سر مزار پیامبر و از خود پیامبر تعیین تکلیف کردن...

امام حسین هم قبل از اینکه بخوان  دعوت کوفیان رو اجابت کنن اومدن سر مزار پیغمبر...

دقیقا همون صحنه...

و از اونجایی که عادت اهل بیت اینه که خوبی اندک رو با دهش بسیار پاسخ میدن...

پیامبر امام رضا رو به ما ایرانی ها دادن...

بابت کدوم خوبی اندک؟؟!!!

برخی علما میگن بابت سلمان فارسی و زحمتهاش...

من وقتی وجود امام رصا رو توی ایران میبینم دیگه نیازی به اسناد تاریخی ندارم، برام یک حکم قطعی صادر میشه که در ایران برای حق و برای خدا رنج هایی تحمل شده...

 

وجود استاد شما در زندگی تون هم برام همین معنا رو داره...

رنج هایی رو متحمل شدید که قیمتی بود...

استاد پاسخ خدا به رنج های شما بود...

شاید یکی از اون رنج ها، مدارا کردن با مادر ، هر چند اختلاف نظر داشتید و جاهایی درک نشدید...

و خیلی چیزهایی که خودتون بهتر میدونید...

این خدا همیشه منتطر بهانه هست برای دهش... اما ماها دنبال بها پیدا کردنیم تا بگیم حالا مستحق شدم ، بهم بده...

مشهد تشریف فرما شدید از طرف ما هم سلامی بدید...

پاسخ:
سلام

"ایران موجودی است الهی که بر بال فرشتگان نشسته است."
این جمله رو نادر ابراهیمی اولِ سه دیدار نوشته، به نقل از حضرت امام. این رو شنیده بودید؟



حرفاتون خیلی ذهنم رو درگیر کرد. چند روز قبل از این کامنت شما،  به مامانم گفتم انقدر داداشام اذیتم کردند خدا بهم سه تا دختر داد :) مامانم هم تایید کرد.

اینطوری شاید حتی همسرم رو هم بتونم حدس بزنم چرا خدا بهم داده...


ولی واقعا بهانه خدا برای دهش چیه؟ ( مثلا طلب و اظهار فقرِ ما؟)
ما دقیقا چطور میتونیم بها پیدا کنیم؟


حتما حتما نایب الزیاره شما و خانواده‌تون هستم.

بعد از خوندن این پست یاد مطلبی افتادم که توی اینستاگرام خوندم؛
خانمی می‌گفت خیلی مواقع ما ادامه دهنده مسیر والدین‌مون هستیم. اون‌ها چیزی رو شروع می‌کنند و ما ادامه میدیم و بعدتر بچه‌هامون مسیر ما رو.

نمی‌دونم این چقدر درسته ولی خیلی جاها توی ارتباط با مامانم این رو حس کردم.

مشهد خوش بگذره و التماس دعا.

پاسخ:
Mavi جان، به نظرم این که ما ادامه دهنده مسیر والدین‌مون هستیم رو من یه جور دیگه میگم.
میگم ما امتداد پدر و مادرامون در زمان و مکان و عصری دیگر هستیم. امتداد به جنبه‌های غیرظاهری قضیه هم اشاره داره. مثلا مامان من فلسفه و پدرم علوم سیاسی خونده و رشته من ترکیبی از این دوتاست.
اما برادرهام چی؟ اون‌ها هم امتداد مامان و بابام هستند ولی رشته‌هاشون فنی مهندسی و کامپیوتر هست.. پس این ادامه دادن مسیر، شاید حتی توی ظاهر قضیه هم نباشه ولی هست. 
و من به این امتداد دادن پدر و مادر باور دارم. چون کارهای خوب ما برای پدر و مادرامون باقیات الصالحات میشه...

تازه رسیدیم مشهد و حتما به یادتون هستم :)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">