به نام پدر
تو ایام فاطمیه وقتی ستارههای وبلاگها به نام بیبی دو عالم روشن میشد، واقعا ناراحت میشدم که نمیتونم مطلب بذارم. روضه مامانم در اغلب مراسمها برقراره. هیئت هفتگیمون هم تازه راه افتاده و ممکنه مثلا من مشغول این کارها باشم. امسال توفیق شد روز شهادت بانو رفتیم قم، پابوسِ دخترشون. یه زیارت نقلی و نمکی. حس میکنم گاهی انقدر در واقعیت مشغول واقعیت مراسمات مذهبیام که به مجازیاش نمیرسم که بیام چیزی بنویسم.
مسجد جمکران که رفته بودیم، نماز امام زمان خوندم. بعدش به حضرت گفتم: آقاجان، شما که پدر ما هستید، شما که تمام عالم متعلق به شماست، اگر واقعا من دخترتونم؛ چطور راضی میشید ما تو شرایط سخت زندگی کنیم؟ اگر شما پدرم هستید و من دخترتون هستم، یه پدری مثل شما چهکار میکنه؟ دخترش رو خونهدار میکنه به راحتی و با دل خوش. آقاجان ازتون میخوام که ما رو از تلاشهای رنجآور و مشکل برای مسائل مالی خلاص کنید که بتونیم با فراغبال به امور دین بپردازیم.
این کار رو که کردم، انقدر سبک شدم که نگو...
اما امسال بدجوری احساس حسرتزدگی داشتم و دارم. حس اینکه اصلا و ابدا حق خانم رو که نخواهم توانست ادا کنم هیچ!، حتی دل خودم هم سبک نشد.
هیئت هفتگی شهشنبه شب، به فاطمه دوستم که این رو گفتم، گفت اتفاقا اونم همچین حسی داره.
گفتم فاطمه بیا از مراسمای بعدی، روضه زنانه بگیریم تو خونههامون. یه نفر بانی جا و مکان بشه، بقیه بیان کمکش.
فاطمه استقبال کرد و من خوشحال...
دوست دارم مراسمهامون مثل مراسمهای بیت آقا چهار بخشی باشه؛ اولش قرائت قرآن باشه، بعدش دعای توسل یا حدیث کساء، بعدش سخنرانی و بعد روضه و سینه زنی.
چهارشنبه، فردای هیئت، بعد از کلاس ورزش، به کلاس آنلاین فاطمهزهرا رسیدگی کردم، صبحانهشون رو دادم، ناهار بار گذاشتم و خودم از خستگی و کمخوابی غش کردم. وقتی بیدار شدم به مصطفی و بعدش مامانم زنگ زدم.
صدای مامان گرفته بود. بیحال بود انگار.
گفت نمیایید اینجا؟
گفتم نه، ناهار گذاشتم.
دیگه دیر هم شده ساعت حدود دو بود.
گفت بیا اینجا، زیر غذات رو خاموش کن. بمونه برای شبتون. بیا اینجا با هم ناهار بخوریم.
این مدل صحبت مامان بیسابقه بود. هیچوقت نمیگفت غذات رو ول کن و برای یه ناهار بیا.
سراسیمه بچهها رو آماده کردم و رفتیم خونه مامان.
چون آنتن تلویزیون خودمون روز قبل کنده شده بود؛ بچهها انگار به آب رسیده باشند، مشغول شبکه پویا شدند.
من رفتم پیش مامان. مامان روی مبل نشسته بود و غم توی چهرهاش بود.
گفت بابا دیروز رنگ زده و گفته ماموریت ثابتش رو تصویب کردن، فقط حکمش نیومده. این یعنی سه ماه شد سه سال.
بعد مامان بغض کرد. من ابروهام از تعجب و ناراحتی بالا رفت. بعد ناخودآگاه لبخند عصبی به چهرهام اومد. نشستم پیش مامان. بغلش کردم. دستاش توی دستام بود. اشکهای دوتاییمون میاومد. مامان کمی باصدا گریه میکرد، من بیصدا. لبهای آویزونم رو فقط جمع میکردم و جلوی خودم رو میگرفتم.
مامان گفت هر ماموریت مثل جون کنده برای ما. انگار مرگ رو تجربه میکنیم.
اشک و اشک.
غصه مامان از دوری از ما و نوههاش بود و دوری از پدر و مادرش. از رنجی که اونها خواهند کشید. و من میفهمیدم. تصورش رو بکنید که منی که یک روز درمیان به مامانم سر میزنم، حالا باید چیکار کنم؟...
گفتم مامان نگران نباش. یک ساعت مشخص میکنیم و هر روز اون ساعت با هم تماس تصویری میگیریم.
بعد مامان گفت که خوشحاله که اگر برن ماموریت، ما میریم خونهشون.
گفت به پروانه خانم هم میگه که ماهی دوبار بیاد کمکم برای کارهای خونه. (چون خونه پدریام خیلی بزرگه)
و بعد من به در و دیوار؛ کاغذ دیواریها؛ تابلوها؛ مبلها، فرشها و جزئیات خانه نگاه میکردم و اشک میریختم. این که تک تک جزئیات این خانه، بوی مادر و پدرم رو میدن و من چطور باید دوام بیارم. من غربت کم نکشیدم اما در آغوش پدر و مادرم. دوری کشیدم اما نزدیک پدر و مادرم بودم اما حالا چی؟
گفتم برای شما راحتتره رفتن. برای من چی؟ اینجا همش به یاد شما میافتم. شما میری اونجا گشت و گذار.
مامان گفت عیبی نداره، هر وقت دلت گرفت برو توی حیاط مجتمع، قدم بزن.
گفتم اما مامان من اینجا به یاد شما روضه میگیرم.
و اشک و اشک.
مامان نگران همسایهها بود. اگر برن چقدر ناراحت میشن. باید کسی باشه که در این مجتمع روضه بگیره. مادرم زهراست. مادرم سیده است. خوش به حال مادرم که اینقدر زهرایی به فکر همسایه است... طوبی لها.
اشک که ریختیم، مادرم هم سبک شد انگار. عصر اون روز، مامانم با داییام رفت بروجرد. دلتنگ بود که زودتر پدر و مادرش رو ببینه.
مصطفی ساعت ۹ شب اومد خونه. گیر داده بود که مامانت چرا وقتی ما بهش پیشنهاد دادیم بریم بروجرد گفت نه؛ اما حالا با داییات رفت؟ منم نمیخواستم پشت تلفن یا جلوی بچهها بهش بگم. فقط گفته بودم که دلیلش موجه بود. نگران شده بود.
اما وقتی بلاخره بهش گفتم چی شده، نه جا خورد، نه تعجب کرد. خیلی عادی رفتیم شام بخوریم... که سر سفره بودیم که داداشم هم اومد خونهمون. خلاصه تا آخر شب وقت نشد با هم خیلی حرف دوتایی بزنیم. ولی فقط بهم یک چیز رو گفت. چیزی که گفتنش اینجا خیلی زوده... خیلی زوده.
اون شب؛ ما فقط تصمیم گرفتیم حتما بریم بروجرد. پیش مامان. حتی میخواستیم همون شب راه بیافتیم اما داییام خیلی اصرار داشت که گردنه زالیان خیلی خطرناکه و حتما صبح راه بیافتیم.
و ما فردا صبحش راه افتادیم. و وقتی رسیدیم، مامان خوشحال بود... به قدری که مدتها بود اونطور شاداب ندیده بودمش.
و بهش همون یک چیز رو گفتم که مصطفی بهم گفته بود و گفتنش اینجا زوده.
اینبار مامان هم مثل خودم شگفتزده و خوشحالتر از هر وقتی شد...
الحمدلله به خاطر وجود مصطفی که غم رو از جان ما دور کرد..
شب یلدا خونه خاله بزرگم جمع شده بودیم.
آقاجان و مامانزهرا و خاله بزرگم و همسرش و تمام بچهها و نوهها به غیر از دخترخالهام که تازه رفته خارج و خاله کوچیکه و همسر و فرزندان و من و مصطفی و بچهها و مامان.
یعنی مامان اصل بود. به خاطر مامان، ما دعوت بودیم...
مامان. مامان. مامان. مامان. مامان. مامان...
وسط مهمونی مهدی بهم زنگ زد و گفت بابا بهش گفته که یکی دو هفته دیگه میاد ایران.
وقتی برگشتیم خونه آقاجان، به مامان چشم روشنی دادم. و مامان خندید.
فکر کردن به دوری، از خودِ دوری سختتره. ما باید کاری کنیم که فکر کنیم مامان و بابا قم هستند مثلا، ما هم تهرانیم. همین. خیلی دور نیست. هزاران کیلومتر دور نیست...
فال حافظ امشب رو نیت کردم عدد ۲۹، به نیت سنم. کمتر از یک ماه دیگه ۲۹ ساله میشم... از حافظ خواستم یک ارزیابی از حال و روزم بهم بده.
حافظ هم میدونه که چقدر سوداییام، برام نوشت:
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
میخوام از لیله الرغائب بنویسم از الان... از رویا، از خیال تا رغبت دل. از قد و قواره آدمها تا وصل شدن به بینهایت...
چقدر این مطلب انرژی مثبت داشت
خیلی خوشحال شدم بابت رها شدن از مستاجری و یاد دعای اون روزم افتادم که قبل از خانه دار شدن ما، شما هم خانه دار بشید... و ان شاالله توی این مدت سه سال خونه خودتون هم اماده میشه...
میمونه رنج دوری...
خودتون نکته اصلیش رو گفتید:
فکر دوری بیشتر از خود دوری ازار دهنده هست
و من اضافه میکنم فکر دوری چون یه موضوع ذهنی هست هم خییییلی آزار دهنده هست هم رشد نمیاره
اما خود دوری چون واقعیت هست و به قول علامه حسن زاده ، «متن واقع» هست هم رنجش فرسایشی نیست و هم رشد میاره...
حسم الان مثل این میمونه که خودم خونه دار شدم...
الحمدلله...
الان پیام مطلب شما برای من این بود که خونه خودم هم که در حال ساخت هست زودتر از پیش بینی و تخمین های من ساخته میشه...
این اتفاق برای شما همون نصرت خدا بوده و ان شاالله مستمر باشه