صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

به نام پدر

جمعه, ۱ دی ۱۴۰۲، ۰۳:۰۷ ق.ظ

تو ایام فاطمیه وقتی ستاره‌های وبلاگ‌ها به نام بی‌بی دو عالم روشن می‌شد، واقعا ناراحت می‌شدم که نمی‌تونم مطلب بذارم. روضه مامانم در اغلب مراسم‌ها برقراره. هیئت هفتگی‌مون هم تازه راه افتاده و ممکنه مثلا من مشغول این کارها باشم. امسال توفیق شد روز شهادت بانو رفتیم قم، پابوسِ دخترشون. یه زیارت نقلی و نمکی. حس می‌کنم گاهی انقدر در واقعیت مشغول واقعیت مراسمات مذهبی‌ام که به مجازی‌اش نمی‌رسم که بیام چیزی بنویسم.


مسجد جمکران که رفته بودیم، نماز امام زمان خوندم. بعدش به حضرت گفتم: آقاجان، شما که پدر ما هستید، شما که تمام عالم متعلق به شماست، اگر واقعا من دخترتونم؛ چطور راضی می‌شید ما تو شرایط سخت زندگی کنیم؟ اگر شما پدرم هستید و من دخترتون هستم، یه پدری مثل شما چه‌کار می‌کنه؟ دخترش رو خونه‌دار می‌کنه به راحتی و با دل خوش. آقاجان ازتون می‌خوام که ما رو از تلاش‌های رنج‌آور و مشکل برای مسائل مالی خلاص کنید که بتونیم با فراغ‌بال به امور دین بپردازیم.
این کار رو که کردم، انقدر سبک شدم که نگو...


اما امسال بدجوری احساس حسرت‌زدگی داشتم و دارم. حس اینکه اصلا و ابدا حق خانم رو که نخواهم توانست ادا کنم هیچ!، حتی دل خودم هم سبک نشد.
هیئت هفتگی شه‌شنبه شب، به فاطمه دوستم که این رو گفتم، گفت اتفاقا اونم همچین حسی داره.
گفتم فاطمه بیا از مراسمای بعدی، روضه زنانه بگیریم تو خونه‌هامون. یه نفر بانی جا و مکان بشه، بقیه بیان کمکش.
فاطمه استقبال کرد و من خوشحال...
دوست دارم مراسم‌هامون مثل مراسم‌های بیت آقا چهار بخشی باشه؛ اولش قرائت قرآن باشه، بعدش دعای توسل یا حدیث کساء، بعدش سخنرانی و بعد روضه و سینه‌ زنی.


چهارشنبه، فردای هیئت، بعد از کلاس ورزش، به کلاس آنلاین فاطمه‌زهرا رسیدگی کردم، صبحانه‌شون رو دادم، ناهار بار گذاشتم و خودم از خستگی و کم‌خوابی غش کردم. وقتی بیدار شدم به مصطفی و بعدش مامانم زنگ زدم.
صدای مامان گرفته بود. بی‌حال بود انگار.
گفت نمیایید اینجا؟
گفتم نه، ناهار گذاشتم.
دیگه دیر هم شده ساعت حدود دو بود.
گفت بیا اینجا، زیر غذات رو خاموش کن. بمونه برای شب‌تون. بیا اینجا با هم ناهار بخوریم.
این مدل صحبت مامان بی‌سابقه بود. هیچ‌وقت نمی‌گفت غذات رو ول کن و برای یه ناهار بیا.
سراسیمه بچه‌ها رو آماده کردم و رفتیم خونه مامان.
چون آنتن تلویزیون خودمون روز قبل کنده شده بود؛ بچه‌ها انگار به آب رسیده باشند، مشغول شبکه پویا شدند.
من رفتم پیش مامان. مامان روی مبل نشسته بود و غم توی چهره‌اش بود.
گفت بابا دیروز رنگ زده و گفته ماموریت ثابتش رو تصویب کردن، فقط حکمش نیومده. این یعنی سه ماه شد سه سال.
بعد مامان بغض کرد. من ابروهام از تعجب و ناراحتی بالا رفت. بعد ناخودآگاه لبخند عصبی به چهره‌ام اومد. نشستم پیش مامان. بغلش کردم. دستاش توی دستام بود. اشک‌های دوتایی‌مون می‌اومد. مامان کمی باصدا گریه می‌کرد، من بی‌صدا. لب‌های آویزونم رو فقط جمع می‌کردم و جلوی خودم رو می‌گرفتم.
مامان گفت هر ماموریت مثل جون کنده برای ما. انگار مرگ رو تجربه می‌کنیم.
اشک و اشک.
غصه مامان از دوری از ما و نوه‌هاش بود و دوری از پدر و مادرش.‌ از رنجی که اون‌ها خواهند کشید. و من می‌فهمیدم. تصورش رو بکنید که منی که یک روز درمیان به مامانم سر می‌زنم، حالا باید چی‌کار کنم؟...

گفتم مامان نگران نباش. یک ساعت مشخص می‌کنیم و هر روز اون ساعت با هم تماس تصویری می‌گیریم.
بعد مامان گفت که خوشحاله که اگر برن ماموریت، ما میریم خونه‌شون.
گفت به پروانه خانم هم میگه که ماهی دوبار بیاد کمکم برای کارهای خونه. (چون خونه پدری‌ام خیلی بزرگه)
و بعد من به در و دیوار؛ کاغذ دیواری‌ها؛ تابلوها؛ مبل‌ها، فرش‌ها و جزئیات خانه نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. این که تک تک جزئیات این خانه، بوی مادر و پدرم رو میدن و من چطور باید دوام بیارم. من غربت کم نکشیدم اما در آغوش پدر و مادرم. دوری کشیدم اما نزدیک پدر و مادرم بودم اما حالا چی؟ 
گفتم برای شما راحت‌تره رفتن. برای من چی؟ اینجا همش به یاد شما می‌افتم. شما می‌ری اونجا گشت و گذار.
مامان گفت عیبی نداره، هر وقت دلت گرفت برو توی حیاط مجتمع، قدم بزن.
گفتم اما مامان من اینجا به یاد شما روضه می‌گیرم.
و اشک و اشک.
مامان نگران همسایه‌ها بود. اگر برن چقدر ناراحت میشن. باید کسی باشه که در این مجتمع روضه بگیره. مادرم زهراست. مادرم سیده است. خوش به حال مادرم که اینقدر زهرایی به فکر همسایه است.‌.. طوبی لها.
اشک که ریختیم، مادرم هم سبک شد انگار. عصر اون روز، مامانم با دایی‌ام رفت بروجرد. دلتنگ بود که زودتر پدر و مادرش رو ببینه.


مصطفی ساعت ۹ شب اومد خونه. گیر داده بود که مامانت چرا وقتی ما بهش پیشنهاد دادیم بریم بروجرد گفت نه؛ اما حالا با دایی‌ات رفت؟ منم نمی‌خواستم پشت تلفن یا جلوی بچه‌ها بهش بگم. فقط گفته بودم که دلیلش موجه بود‌. نگران شده بود.
اما وقتی بلاخره بهش گفتم چی شده، نه جا خورد، نه تعجب کرد. خیلی عادی رفتیم شام بخوریم... که سر سفره بودیم که داداشم هم اومد خونه‌مون. خلاصه تا آخر شب وقت نشد با هم خیلی حرف دوتایی بزنیم. ولی فقط بهم یک چیز رو گفت. چیزی که گفتنش اینجا خیلی زوده‌... خیلی زوده.
اون شب؛ ما فقط تصمیم گرفتیم حتما بریم بروجرد. پیش مامان. حتی می‌خواستیم همون شب راه بیافتیم اما دایی‌ام خیلی اصرار داشت که گردنه زالیان خیلی خطرناکه و حتما صبح راه بیافتیم.
و ما فردا صبحش راه افتادیم. و وقتی رسیدیم، مامان خوشحال بود... به قدری که مدت‌ها بود اونطور شاداب ندیده بودمش.
و بهش همون یک چیز رو گفتم که مصطفی بهم گفته بود و گفتنش اینجا زوده.
این‌بار مامان هم مثل خودم شگفت‌زده و خوشحال‌تر از هر وقتی شد...

الحمدلله به خاطر وجود مصطفی که غم رو از جان ما دور کرد.‌.


شب یلدا خونه خاله بزرگم جمع شده بودیم.
آقاجان و مامان‌زهرا و خاله بزرگم و همسرش و تمام بچه‌ها و نوه‌ها به غیر از دختر‌خاله‌ام که تازه رفته خارج و خاله کوچیکه و همسر و فرزندان و من و مصطفی و بچه‌ها و مامان.
یعنی مامان اصل بود. به خاطر مامان، ما دعوت بودیم...
مامان. مامان. مامان. مامان. مامان‌. مامان...
وسط مهمونی مهدی بهم زنگ زد و گفت بابا بهش گفته که یکی دو هفته دیگه میاد ایران.
وقتی برگشتیم خونه آقاجان، به مامان چشم روشنی دادم. و مامان خندید.


فکر کردن به دوری، از خودِ دوری سخت‌تره. ما باید کاری کنیم که فکر کنیم مامان و بابا قم هستند مثلا، ما هم تهرانیم. همین. خیلی دور نیست. هزاران کیلومتر دور نیست...

فال حافظ امشب رو نیت کردم عدد ۲۹، به نیت سنم. کمتر از یک ماه دیگه ۲۹ ساله میشم... از حافظ خواستم یک ارزیابی از حال و روزم بهم بده.
حافظ هم میدونه که چقدر سودایی‌ام، برام نوشت:
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است


می‌خوام از لیله الرغائب بنویسم از الان... از رویا، از خیال تا رغبت دل‌. از قد و قواره آدم‌ها تا وصل شدن به بی‌نهایت... 
دوست دارم از ملاک‌های بچه‌گانه ازدواج، ناظر به پارادایم فعلی جهان امروز و جامعه فعلی هم بنویسم. اگه اینا دوتا یادداشت بشن خیلی خوب میشه....
موافقین ۷ مخالفین ۲ ۰۲/۱۰/۰۱
صالحه

نظرات  (۸)

چقدر این مطلب انرژی مثبت داشت

خیلی خوشحال شدم بابت رها شدن از مستاجری و یاد دعای اون روزم افتادم که قبل از خانه دار شدن ما، شما هم خانه دار بشید... و ان شاالله توی این مدت سه سال خونه خودتون هم اماده میشه...

میمونه رنج دوری...

خودتون نکته اصلیش رو گفتید:

فکر دوری بیشتر از خود دوری ازار دهنده هست

و من اضافه میکنم فکر دوری چون یه موضوع ذهنی هست هم خییییلی آزار دهنده هست هم رشد نمیاره

اما خود دوری چون واقعیت هست و به قول علامه حسن زاده ، «متن واقع» هست هم رنجش فرسایشی نیست و هم رشد میاره...

 

حسم الان مثل این میمونه که خودم خونه دار شدم...

الحمدلله...

الان پیام مطلب شما برای من این بود که خونه خودم هم که در حال ساخت هست زودتر از پیش بینی و تخمین های من ساخته میشه...

این اتفاق برای شما همون نصرت خدا بوده و ان شاالله مستمر باشه

 

پاسخ:
دیدید گفتم دعای شما برای من مستجاب میشه؟
یادمه اون زمان که اون کامنت رو دادید، من خیلی بهش فکر کردم. خیلی. و خیلی خوشحال و امیدوار شدم و نمی‌خواستم زود پاسخش رو بدم تا نگه‌ش دارم و بازم بخونمش.
من دعام برای شما اینه که الهی برای همه‌ی آدم‌هایی که شما رو ملاقات می‌کنند انقدر جذاب و لطیف باشید که با دیدن شما به یاد خداوند بیافتند و تا آخر همین‌طور باقی بمونید. به نظر خودم این مقامی هست که به بعضی‌ها میدن... و خوش به حال اون‌ها.
این که فکر می‌کنید خودتون خونه‌دار شدید هم به خاطر خوش‌قلبی بی‌حد خودتون هست. حتما خونه شما هم خیلی زودتر آماده میشه. خداوند از تصور ما خیلی مهربان‌تره.
ان شاءالله ما هم خونه‌دار میشیم. خیلی بهتر از اون‌چیزی که تصور می‌کنیم.
من این آیه رو به شما هدیه میدم: 
{ فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنࣲ وَأَنۢبَتَهَا نَبَاتًا حَسَنࣰا وَکَفَّلَهَا زَکَرِیَّاۖ کُلَّمَا دَخَلَ عَلَیۡهَا زَکَرِیَّا ٱلۡمِحۡرَابَ وَجَدَ عِندَهَا رِزۡقࣰاۖ قَالَ یَـٰمَرۡیَمُ أَنَّىٰ لَکِ هَـٰذَاۖ قَالَتۡ هُوَ مِنۡ عِندِ ٱللَّهِۖ إِنَّ ٱللَّهَ یَرۡزُقُ مَن یَشَاۤءُ بِغَیۡرِ حِسَابٍ }
[سوره آل عمران: ۳۷]
۰۱ دی ۰۲ ، ۱۴:۱۲ زینب صابری

سلام صالحه ی عزیز 

چقد سخت که دور میشید ولی این چند سال از لحاظ اقتصادی خیلی جلو می افتید 

حس میکنم اون اتفاقی که خیلی زوده اینجا بیان کنید، خونه دار شدنتون باشه! البته حدس هست و از ته قلبم دوست دارم برات این اتفاق بیفته...

کاش یه مطلب رمز دار بزنی و بنویسی اون اتفاق چیه! (فضولی) 

پاسخ:
سلام زینب خانم.
همه چیز من جمله این‌که از لحاظ اقتصادی جلو بیافتیم یا نه، به این بستگی داره که ما در این سه سال خوب بندگی کنیم یا نه.
این که مادر و پدرم برای تعطیلات برمی‌گردند ایران، خوب پذیرایی خواهیم کرد و خم به ابرو نمی‌آریم و ممنونشون خواهیم موند یا نه؟
آیا طبق قولم به مامان، توی خونه‌اش روضه می‌گیرم یا نه؟
آیا وقتی اونا نیستند، اقواممون رو دعوت می‌کنم یا نه؟
یا نه، در خونه رو می‌بندم و بخل می‌ورزم؟
اون مطلب خونه دار شدن نیست. توضیحش رو در مطلب بعد نوشتم. چیزی نیست که فعلا اثری در زندگی‌مون بذاره. وگرنه می‌نوشتم. صرفا بهمون کمک می‌کنه که با فکر و خیال دوری کنار بیاییم.
اما در مورد خونه خریدن. ما تلاشمون رو باید بکنیم ولی یک اتفاق زودبازده نیست. 
ان شاءالله یک روزی در این مملکت رو ببینیم که خونه خریدن اینقدر آرزو نباشه و به نظر دست نایافتنی نیاد.
۰۱ دی ۰۲ ، ۱۴:۲۱ زینب صابری

نمیخای یه مطلب رمزی 😎بنویسی و ما رو هم شگفت زده کنی! بخدا دخترای خوبی هستیم 🤩ولی من خدایی فهمیدم چه اتفاق شگفت انگیزی هست

پاسخ:
خدایی فهمیدی؟ :)
۰۱ دی ۰۲ ، ۱۴:۳۱ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام صالحه جان

یه حس خوشحالی و اندوه ممزوجی اومد سراغم

ان شاالله که سراسر خیر و برکته واستون

الحمدلله که حداقل تا یه مدت ساکن هستید. ان شاالله بعدشم اسبابتون رو ببرید خونه خودتون

پاسخ:
سلام زهرا جان. دقیقا حس خودم همین اندوه و خوشحالی ممزوج بود ولی باورتون نمیشه، باورتون نمیشه... غمش خیلی بیشتر بود. حتی عذاب وجدان هم داشتم که الان خوشحالم که خونه‌ام رو عوض می‌کنم اما به چه قیمتی؟ به قیمت نبودن مامانم :((
ان شاءالله که بابا و مامانم هم برن و به سلامت برگردند :(((

سلام، مطلب رمز دار دیگه چیه؟؟؟؟؟؟؟ همسرشون بابت خرید منزل شگفت زده شون کردن.

ما هم همسرامون هر شب بابت شرمندگی، شگفت زده میشن. 

خوشبحالتونننننننننن که اینجوری سوپرایز میشید بعدم سر کیو شیره میمالید خب خونه خریدید این بازیاتون چیه!

 

پاسخ:
میدونید احساسم چی میگه؟
این که شما حتما من رو می‌شناسی... از نزدیک.
و دلت می‌خواد دقیقا از اون چیزایی که نمی‌تونی از زیر زبونم بیرون بکشی سر در بیاری.
ببین، من اخیرا برای دو تا از دخترای فامیل، جلسه کوچینگ و تسهیل‌گیری برگزار کردم. خیلی غیر رسمی. پول هم ازشون نگرفتم با این که بهشون گفتم قیمت این یک ساعت حرفای من حداقل ۵۰۰ هزار تومن بود.
من میگم، هر وقت من رو دیدی، بدون این که صداش رو در بیاری، از گره‌های ذهنیت با من حرف بزن.
من قول میدم مثل همیشه با لبخند بهت کمک کنم.
فقط تا اون موقع انقدر خودت رو عذاب نده. به فکر خودت و زندگیت باش. خواهش می‌کنم.

خدا برا همه بسازه ایشالا 

پاسخ:
در مورد این جمله توی مطلب جدیدم یه مقدار توضیح دادم...
یه ذره از کنجکاویت کم کنی و مطالب رو خوب بخونی، خیلی بهت کمک می‌کنه‌ها!
۰۱ دی ۰۲ ، ۱۶:۴۰ زینب صابری

یه سوال؟همسرتون هم وبلاگتون رو میخونه؟؟ 

پاسخ:
چطور مگه؟ حتی اگر نخونه هم من همه چیز رو بهش میگم.
۰۶ دی ۰۲ ، ۰۳:۳۹ .. مَروه ..

سلام صالحه جان.... دل من رو هم غم گرفت... ان شاالله خیر باشه برای همتون

 

 

ولی از یه لحاظ تو خونه مامانت بری میتونه خوب باشه، که اونجا بوی مامانتو مبده. من خودم اینجوری ام که حس میکنم طرف کنارمه... 

پاسخ:
سلام مروه جان.
نمیدونم. ان شاء الله همین میشه که میگی :)
هر چی هم باشه، خدا بزرگتر از تصور منه.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">