ایده_آل
زندگی ایدهآل...
این روزها دارم به این فکر میکنم که زندگیام چقدر رنگ و بوی ایدهآل گرفته. یعنی من به وضعیت فعلی میگم ایدهآل. مخصوصا ایدهآل در لایه فردی. فعلا تمام تلاشم رو دارم میکنم که حفظش کنم. دارم تمام موانع رو نادیده میگیرم یا باهاشون دست و پنجه نرم میکنم.
مثلا لیلا بعد از یه دوره مریضی، یه مقدار کوالا شده و یه ساعتهایی مدام به من چسبیده. با این وجود به لطف ورزش، دیگه کمرم درد نمیگیره.
مانعی مثل این که لیلا، لالایی رو به قرآن ترجیح میده و گریه میکنه!
مانعی مثل حرفهای همیشگی مامان. وقتی که براش سوال میشه من اصلا کار هم میکنم تو خونه!؟ یا اینکه برنامهریزی شخصی من رو به پرسش میکشه تا نگرانیهاش در مورد نوههاش رو بروز بده. خیلی وقتا فکر میکنه من اصلا به فکر اونا نیستم. یا فکر میکنه روزهای هفته من، بیشتر به امور شخصی خودم اختصاص داره. احتمالا مادر شوهرم هم همین فکرا رو میکنه و خیلیهای دیگه. من نادیده میگیرم.
حالا زندگی ایدهآلی که ازش حرف میزنم فعلا چیه؟
یعنی رفتارهایی که به خودم مربوط هست و کنش خودم محسوب میشن، در لایه فردی که امتداد خانوادگی دارند. مثل:
۱. سه روز تو هفته ورزش.
۲. تغذیه بر اساس هرم غذایی.
۳. مانوس بودن با قرآن و برنامه مرتب معنوی.
۴. انجام دادن کارهای تخصصی. حالا هرچی. برای من علمی و مطالعاتیه. برای یکی دیگه هنری میتونه باشه...
۵. روی روال بودن کارهای خونه: تمیزی آشپزخونه و گاز و یخچال، شستن لباسها و اتوکاری، گردگیری و ...
۶. یه سری کارها هم هست که سالی یکی دوبار براشون وقت بذاری کافیه. مثل نظم عمیق کمدها و کابینتها و قفسههای کتاب و ... یا در مواردی نظم دادن به فضای مجازی.
یه شرایط ایدهآل هم داریم البته که مربوط میشه به امور رفاهی زندگی. مثل خونه و ماشین خوب. وسایل منزل. سفر. تفریح هفتگی و ...
یه شرایط ایدهآل هم به مربوط به فضای ارتباطاتمون با آدمهاست و یه مقدار دو طرفه است اما قطعا از کنش خودمون شروع میشه.
من فعلا فقط از وضعیت شماره ۱ و ۲ و ۳ رضایت نسبی رو دارم. مورد ۴ و ۵ و ۶ رو دارم هل میدم.
در راستای ایجاد شرایط ایدهآل و روابط ایدهآل، به جز ارتباط با همسر و مادر، برای بقیه هیچ تلاشی نمیکنم انگار و این خیلی بده و بدتر اینکه ارتباط از شرایط ۱۰ هیچ عقبه :(
یه اتفاق قشنگی که افتاد این هفته؛ رفتن به "نوپیا" بود. یک ساعت تو ترافیک مسیر جنوب به شمال روز جمعه، رانندگی کردم تا با دخترا رسیدیم به پردیس چارسو.
یه آقایی کنار ساختمان چهارسو، احتمالا خطاب به من، بلند گفت: پارکینگ پره.
من رسیدم کنار در پارکینگ و گفتم: مهمون نوپیا هستم :)
مسئول پارکینگ بلند گفت: مهمون نوپیا. در رو باز کن...
همسر اومد استقبال ما و اول رفتیم یه چیزی خوردیم. بعد مصطفی به من گفت برو یه چرخ بزن و بخشهای مختلف رو ببین.
داشتم میچرخیدم که رضا رو دیدم. بعد از گپ زدن و ... بهم گفت بیا بریم طبقه ۷. اونجا دو تا سالن نمایش کوچیک بود. یکیشون پرزنت کسب و کارهای نوپا بود. دوتاشون رو گوش دادم و بعد دیگه رفتم پایین چون دیگه ترجیحم این بود که فقط به ایده خودم فکر کنم.
ایدهای که مدتهاست توی ذهنمه...
رفتم پایین... با موتوری که درونم روشن شده بود. ۴ تا کتاب خریدم. به این امید که زودتر در مسیر عملیاتی کردن ایدهام بیافتم.
همسر هم خوشحال شد. بهم گفت بریم کافه با هم دوتایی یه چیزی بخوریم. نشستیم و یه چیزی هم سفارش دادیم. دخترا از پلهبرقی بالا و پایین میرفتند و از اون بالا هی داد میزدند: مامان! بابا! و دست تکون میدادند :))
رضا هم اومد پیشمون و مشغول صحبت شدیم.
همسر چاییش رو خورد و رفت. رضا هم داشت میرفت که به خودم گفتم همین جا باید یه قدم ایدهام رو جلو ببرم. و کی بهتر از رضا. ایدهام رو براش توضیح دادم و قرار شد بهش فکر کنه.
رضا یه سوالی ازم کرد که خیلی دقیق بود: مطمئنی که اپلیکیشن بهترین قالب برای کارِت هست؟
با اینکه گفتم آره اما همون شب فهمیدم که اشتباه فکر میکردم.
و همین که فهمیدم چه جایگزینی بهتره؛ انقدر خوشحالم کرده و انقدر بهم انرژی میده که میخوام زودتر کار پایاننامه رو تموم کنم تا برم سر وقت ایده جذاب خودم.
هرچند این روزها خیلی دلم برای دانشگاه تنگ شده. و خیلی زیادتر برای استادِ جان.
همون شب که خیلی دلم برای استاد لک زده بود، صبح دیدم استاد یک پیام برام فوروارد کرده...
و من انقدر خجالتی هستم که معمولا هیچ جوابی نمیدم. و میدونم همین که استاد برام پیام فوروارد میکنند یعنی "سلام"، یعنی "احوالتون چطوره خانم فلانی"، یعنی "من در دسترسم و کمکی اگر لازم داشتی..."
اما امروز صبح جواب دادم. سلام و صبح به خیر گفتم و گشتم و گشتم و دوتا استیکر خوب هم پیدا کردم و فرستادم.
اگر استادِ جان اینقدر با گرمی و مهربانی نمیگفت که خانم فلانی قراره اولین کتابها در فلان زمینه رو بنویسه، هیچوقت پیگیر این ایده هم نمیشدم.
و شاید اصلا معلوم نیست اما من در فضای اجتماعی، خیلی خجالتیام.
و استادِ جان، کاری کرد که خودم رو طور دیگری ببینم. برای همین تا ابد بهشون مدیونم...
صالحه جان خدا بهترینهارو برات رقم بزنه . تو بحث بچهها هم وقتی دارن در این مورد چیزی بهت میگن با دقت گوش بده و بگو آره راست میگید ، با لبخند بگو واقعا اینطوری خیلی بهتر و قشنگتره ..
بعدش اگر منطقی بود حرفشون که عملی کن اگرم منطقی نبود از گوش دیگهات خارجش کن .
میخوام بگم لازم نیست حتما اونارو متوجه کنی که دارن اشتباه میکنن . بذار اشتباه کنن اصلا.. تو خودت رو اذیت نکن و شرایط روحی خودت رو بهم نزن..
اینطوری هم اونا خیالشون راحت میشه که حرفشون رو زدن و توام قراره اجرا کنی ، هم خودت میدونی قضیه چیه و اعضابت رو خورد نمیکنی ⚘