یک مطلب نوشتم که چطور تونستم دوران تحصیل رو با وجود بچهداری و فشار زیاد و اتفاقات گوناگون پشت سر بذارم و گفتم راه حل، برنامهریزی نیست. تمرکز هست.
من فکر میکردم فقط حالِ خودم بده! نگو مصطفی هم حالش خیلی بد بود. اینکه چطور آشتی کردیم رو در پینوشت نوشتم.
اما اینکه چطور با قهر و آشتی کردن، باخت ندادم و تازه بُرد هم کردم، میخوام در موردش بنویسم. اولش مجبورم یه ذره تئوری قضیه رو توضیح بدم و ممکنه خسته بشید اما صبور باشید. چون اینا، اکتشافات مهم من و حاصل یه قهر سه روزه است...
حتما میدونید که... یه سری رویکردها در تنظیم روابط همسران وجود داره که میگه، زنها به هیچوجه نباید قهر کنند. باید خواستههاشون رو با زبان نرم و لیّن به همسرشون بگن. توی ناراحتیهاشون هم باید سرشون رو روی شونه همسرشون بذارن و اشک بریزن و این چیزا. کلا باید نشون بدن که تو زندگی، اولویتشون، همسرشونه.
من این مدل طرح بحث رو قبول ندارم. به نظرم اولویت باید خانواده باشه. (خانوادهای که تحقق بخشِ طاعتالله هست) پس نصب العین باید خودِ خانواده باشه. به خاطر خانواده، زن همسرش رو تکریم میکنه، شوهر همسرش رو تکریم میکنه و الخ. و اینکه ظرافت رفتاری خانمها رو زیر سوال نمیبرم. نههه! اما معتقدم الان خانوادهها خیلی پیچیدهتر از گذشته شدن و اقتضائات روابط زوجین ممکنه متفاوت شده باشه. مثلا؛ قدیم؛ زنها هم درس نمیخوندند، هم بچهداری کنند. هم خانهدار نبودند؛ هم شاغل. علاوه بر اینکه، تغییر معماری خانهها، وارد شدن اقتضائات زندگی مدرن و سرمایهداری مصرفگرایانه و تغییر الگوی مصرف در همه چیز، همهی انتخابهای افراد اثر گذاشته...
بنابراین
ما اول باید فرم و شکل خانواده مشخص کنیم. این چیزی بود که من خودم بهش توجه نداشتم. چرا؟ چون همیشه با تلقیِ سنتی از جایگاه زن و نقش اون مواجه میشدم و به تبع اون، باید در حوزه خصوصی خانواده، یک زن کاملا سنتی میبودم، در حالیکه من اصلا یک زن کاملا سنتی نبودم. زمانی که با هم ازدواج کردیم؛ منی رو پسندید که حاضر نبود بشینه تو خونه و ۲۴ ساعته خانهداری و بچهداری کنه. ایشون هم اینو میدونست ولی این روزها هم توجهش کم شده بود و هم به خاطر وضعیت گردنش، فشار زیادی از جهت کار خونه به من میاومد.
حالا معمولا پسرها موقع انتخاب همسر، از انتخاب زنهای فعال اجتماعی دوری میکنند اما بدجوری ضرر میکنند. چرا؟ زنی که انتخابش بیشتر خونه است، و زنی که انتخابش هر دوی خانه و جامعه است، اینا فقط با هم فرق دارن. هیچکدوم لزوما و یقینا و قطعا بهتر از دیگری نیست.
کافیه بدونیم فرقِ این دو شکل از خانواده با زنهایی با انتخاب متفاوت چیه؟
هر کدوم یک سری فرصتها دارند، یک سری تهدیدها. ولی در نهایت، خیلی فرقی ندارند به جز از این لحاظ که زن در الگوی دوم (هم خانه هم جامعه) نقشآفرینی اجتماعی موثرتر و مستقیمتری داره.
فرصت خانواده سنتی اینه که توانِ فرزندآوری به خاطر فراغت و تمرکز زن در خانه، در درازمدت بالاتره. تهدیدش اینه که زنها ظرفیتهای کمی از خودشون رو آزاد کنند و این باعث بشه توی همون یکی دوتا بچه هم بمونند. فرصت دیگه اینه که زنها از همسرشون با انجام دادن همون کارهای خونه، از شوهر حمایت اقتصادی قویای میکنند و مسیر صاحبخونه شدن و پیشرفت اقتصادی خانواده، اینطوری هموار میشه. اما تهدیدش اینه که زنها تنوع زندگی و هدف از زندگی رو همین جنبههای اقتصادی فهم کنند و این از یه جایی به بعد، آسیبهای خودش رو نشون میده. البته این مدل، مزیت های زیاد دیگری هم داره. مثلا خانم ها توان رسیدگی های بیشتری به همسر و بچه ها و خواسته هاشون دارند و این از ایجاد حس ناکامی در بچه ها در سنین پایین جلوگیری می کنه و خیلی خوبه.
اما در الگوی دوم، گرچه توان فرزندآوری و فرزندپروری پایین میاد اما با مدیریت در درازمدت، میشه یه بازه زمانی خاصی رو برای فرزندآوری اختصاص داد و یا اینکه کار رو با تدابیر و حمایت گرفتن موازی پیش برد. خیلی سختتره اما زنِ الگوی دوم، برای این فشارها باید هدف مهمی رو دنبال کنه و اون هدف نباید پول باشه. اگر صرفا پول و کسب استقلال مالی باشه، دوام نمیاره. و بعد از مدتی میبینه با یک آنلاینشاپ هم با کسب درآمد میرسه. پس چرا ادامه تحصیل بده؟ چرا شغلِ معلمی رو انتخاب کنه؟ اما اگر نقشآفرینی اجتماعی به مثابه یک امر مقدس براش هدف شد، اونوقت اصلا تلاش کردن سخت نیست و تازه به خاطر تقدس این تلاش، امیدِ بسیار بزرگی رو در قلب خودش حس میکنه. ضمن اینکه رسیدن به کفایت اقتصادی در الگوی دومِ خانواده، میتونه خیلی راحت باشه، به شرطِ همراهی و همدلی زن و مرد و عبور از منیّتها و خودمحوریها.
حرف در مورد این دو مدل خیلی زیاده و هر دو هم مثل چاقوی دو لبه هستند. اینا رو اجمالا گفتم چون اگر میخواستم به بحثِ تمرکز و برنامهریزی وارد بشم، باید اینا رو میگفتم. ضمن اینکه به خانواده هایی که رویکردهای فمینیستی و فرهنگ غربی پررنگ هست هم خیلی وارد نشدم.
خلاصه که ما با همسر بحث کردیم و یک دور اهداف خانوادگی و شکل خانوادهمون رو مرور کردیم و به همدلی و همراهی ذهنی رسیدیم.
توی پرانتز: من اصلا برای آشتی کردن از تکنیکها و فنون زنانه و دلبری استفاده نکردم. مشکل من با اون رویکردها اینه که ذهن مرد و زن رو از هم دور نگه میداره و گرچه این اتفاق لازمه اون رویکردها نیست، اما زن و مرد رو در موقعیت نابرابر قرار میده و تحقق الگوی دوم رو خیلی سخت میکنه یا دچار چالش میکنه.
برای همین، من پیشنهادم اینه که زن و شوهرها، با هم شطرنج بازی کنند! چون اونا رو در موقعیت برابر قرار میده :)
یک شنبه شب، (من) قهر کردم، چهارشنبه شب نشده، آشتی (ما) آشتی کردیم.
سه شنبه شب، رفته بود قم.
فاطمهزهرا ایموجیِ ابراز احساساتِ مثبت برای باباش پیامک کرده بود.
ایشون هم پاسخ داده بود. من بچهها رو که خوابوندم، رگباری پیامک دادم که من این پیام رو نفرستادم و یه سری ناراحتیهام رو نوشتم براش. و بعد کمی گفتگو کردیم. اما قرار بود حضوری صحبت کنیم که بازم وقتی فردا صبحش اومد، سرِ بحث و گفتگو رو باز نکرد و چون افطاری مجردی دعوت بود، رفت و بازم حرف نزدیم و کلا همینا باعث میشد آشتی کردن خیلی سخت باشه برام.
ولی وقتی برگشت، پیشنهاد داد که بریم بیرون. منم دیدم خودش پیشنهاد داده، قبول کردم ولی قبلش نمیدونم چی شد که یه دست شطرنج زدیم و دیگه آشتی کردیم!
دلم میخواست در مورد خیلی چیزها بنویسم. یه ذره سیاسی و فرهنگی، مخصوصا در مورد سندروم بیقراری اظهارِ نظر! اما قبلش میخوام در مورد روزهاولی بودنِ فاطمهزهرا بنویسم. که باید بگم بزرگترین شانس زندگی مصطفی بوده. چون اگر فاطمهزهرا روزهاولی نبود، من اینهمه آشپزی نمیکردم و خبری از افطار و سحر هم نبود.
ولی الان حتما برای سفره افطار، یه چیز خوب، مثلا کاچی، شلهزرد، سوپ، لقمه نونپنیر سبزی و گردو، یا به همراه زیتون و گوجه که دیگه لقمه مورد علاقه خودم میشه، آماده میکنم.
برای سحر، حتما غذای برنجی و سالاد شیرازی....
حالا چرا اگر دخملی نبود، هیچی درست نمیکردم؟ چون وقتی از دانشگاه برمیگردم خونه، خونه کن فیکون... و خستهام و خوابالو. اگر بخوابم، کارها میمونه و هیییییچ کس هم در هیچ کاری کمکم نمیکنه. اگر هم نخوابم؛ ساعت ۸ شب جنازه میشم.
روزهای دیگه هم چندان فرقی نداره چون کلی کار دارم و مطالعه باید بکنم، بنویسم و متمرکز باشم. اما وقتی این کارها رو میکنم، بچهها دوباره از غفلتِ تمرکزیِ من سوء استفاده میکنند و خونه رو میترکونند.
و از نظر مصطفی، به جز روز اول ماه مبارک که خونه مادرم بودیم، همهی روزا دمِ اذان جیغ جیغ کردم و دعوا راه انداختم.
البته که به خودم حق میدم! به نظر من، مصطفی جان علاوه بر اینکه وقتی میرسه خونه، به خودش حق استراحت کامل میده، بلکه حتی سعی نمیکنه با دختراش حرف بزنه که کمتر ریخت و پاش کنند یا کمتر جیغ و داد کنند و اعصاب من رو به فنا ندن. ضمن اینکه ایشون خیلی از شبها به دلایل گوناگون، ساعت ۱۱ و ۱۲ از خونه میزنه بیرون و اصلا قبول نداره که این رفتارش درست به اندازه جیغ و دعواهای من زشته! حتی قبول نداره که اکثر شبها این کار رو میکنه! ولی جیغجیغهای قبل افطار من رو میشمره! همیشه من باید دست تنها بچهها رو بخوابونم. طبیعتا خیلی فرسایشی هست و همین چیزا من رو از بچهداری داره متنفر میکنه. چون از اون طرف هم همسر تلاشی برای کمک کردن به من برای زود خوابوندن بچهها به عمل نمیاره.
صدالبته از دست همسرخان خیلی شاکیام. برای همین دمِ افطار دیگه وحشیِ وجودم بالا میاد. اما خب :) همسرخان اصلا این کمکاریهای خودش رو نمیبینه و معتقده که خوشی زده زیر دلِ من.
من حتی انقدر خوشی زده زیر دلم که دلم نمیخواد عید برم مشهد! یعنی همون ده روزی از عید که محل کار همسرخان برامون هتل خوب گرفته... من دلم نمیخواد برم چون اونجا هم بساط جلسه بازیِ همسرخان و همکارانش به راهه. آره! اصلا دوست ندارم با همسر و بچهها باشم. چی میگید؟
دیشب خیلی دلم گرفت. توی دلم گفتم: خدایا تو برای من همسر انتخاب کردی. مگه من چقدر نقش داشتم توی انتخابش؟ چرا هیچکار نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که تغییر کنه؟ چرا فقط من باید تغییر کنم و خودم رو بهبود بدم؟
جواب این سوالات رو دیدگاههای جزمی و متعصبانه مذهبیهای سنتی اینجوری میدن: همسرته! ولایت داره بر تو...
آخ که چقدر متنفرم از این ادبیات.
البته این ادبیاتِ مصطفی نیست. اما در همین هوا نفس کشیده و رشد کرده. البته که قدردانش هستم که داره زندگیمون رو از لحاظ مادی تامین میکنه. ولی فقط همین؟ این دلیلِ مناسبی برای یک زندگی مشترک نیست. لااقل توی این دوره زمونه.
اینجاست که میگم کاش کسی شبیه خودم رو پیدا میکردم. صدالبته دیگه نرگسی که الان هستم نبودم.
ماه رمضونه... و من گاهی اشک میریزم پیش خدا. که ای خدا، ببین من جراتِ قورت دادنِ یک قطره آب بیاجازه تو رو ندارم. من جرات مخالفت با تو رو ندارم. من دارم همش توی پازل تو بازی میکنم. من اگه دارم اینجوری زندگی میکنم، چون پازل عجیب و غریبِ تو به من میگه چیکار کنم. من تهِ تهش میتونم پازلِ زندگیم رو نچینم یا غلط غلوط بچینم.
لایمکن الفرارِ من حکومتک. پس چرا من اینقدر تنهام؟ چی برام قایم کردی؟ چی برام کنار گذاشتی یه جایی؟ چشم روشنی....
امروز یکی از همکلاسیهای دوره دکترامون انصراف داد.
یک آقایی بود که رتبه یک کنکور رو آورده بود. جوان بود. شاغل هم بود. طلبه سطح خارج بود و استادیار یک استادِ درس خارج. در دانشگاه بهشتی هم درس میگفت انگار. متاهل بود و یک بچه هم داشت تا جایی که میدونم. ارشد دانشگاه هم داشت از دانشکده الهیات دانشگاه تهران و اونجا فلسفه دین خونده بود. تفسیر قرآن هم میگفت و کار میکرد :)
به خاطر مشغولیتهاش و یک سری مشکلات و احتمالا مشکل تاریخ مدرکش که بعد از ۳۱ شهریور بود، انصراف غیررسمی داده فعلا.
اون یکی همکلاسیمون خیلی جوشِ این آقای بااستعداد رو میزد.
من اصلا دلم براش نسوخت! خوش به حالش، به قدر کافی فعال هست. بسه. کمی استراحت کنه بد نیست. ضمن اینکه ترم قبل، کلاسهای شنبه رو محض حل شدن مشکل ایشون جابهجا کردیم و بردیم روز دوشنبه و بعدش واقعا شرایط ترممون پیچیده شد و من اصلا دوست نداشتم این ترم هم این ماجرا تکرار بشه. چون حمایت گرفتن من از همسر و مادرم هم چالشیتر میشد.
سرِ کلاسی بودیم که استادمون مدیر گروهمون بود. من گفتم: مگه یه آدم چقدر ظرفیت روانی، فکری و زمانی داره! ۲۴ ساعت بیشتر که زمان نداره...
همکلاسیام پرسید: پس شما چطور میرسید به کارهای دانشگاه خانم فلانی؟
استادمون هم گفت: اتفاقا برای منم جالبه بدونم و برام سواله.
دروغ چرا، قند تو دلم آب شد. انقدر به بیشفعالی خودم عادت کردم که به چشمم نمیاد اما وقتی استادم هم از کارم راضیه و میپرسه چطور میتونی، یعنی خوب! یعنی خیلی خوب!
فکر کنم شمایی که وبلاگ رو از ۱۴۰۰ خوندید، باید بدونید چطوری تونستم... سال ۱۴۰۰ و کرونا و نوزادِ چند روزه و کلاس آنلاین با بدنِ داغون از زایمان. مخصوصا فشارهای وحشتناک سال ۱۴۰۱... دستتنهاییهام در شبها با بچهی شیرخوار و یک بچهی بدقلقِ تازه از پوشک گرفته شده و دست دردها و بدن دردها و بیخوابیها و خستگیهای عمیق ناشی از بردن ساکهای سنگین از خونهمون به خونه مامان و برعکس. دفاعِ پرفشار از پایاننامه ۱۴۰۲ رو. استراحتی که سال تحصیلی ۱۴۰۲_۱۴۰۳ با حفظ قرآن، کلاس ورزش و مطالعه زبان کردم تا تونستم خودم رو آماده دوران تحصیلی جدید کنم...
اما چطوری.... فقط یک راز داره: من همهی کارهای جانبی رو تعطیل کردم در طولِ ترم تا به واجبترینها برسم. من تمام تمرکزم رو گذاشتم که یک مامان و همسر معمولی، یک زنِ خانهدار سهلگیر و بیخیال و یک دانشجوی متوسط رو به بالا باشم. *
به همین سادگی. کاری که همکلاسیِ ما نکرد.
کدام آیه مسیر زندگی ام را روشن کرده؟
من اصلا نمیتوانم به این سوال پاسخ دقیقی بدهم. همه آیات برای من نور و تبیان بوده اند.
شاید بهتر بود میپرسیدید کدام سوره راهت را بیشتر روشن کرده است؟ باز هم انتخاب برایم سخت است.
راستش من اصلا با قرآن مواجهه جز به جز ندارم. من وقتی قرآن را باز می کنم، انگار به ملاقات کسی می روم. انگار قرآن برای من یک وجودِ نورانی است. کسی مثل امام. کسی که واقعا با من حرف می زند و هر بار از سخن گفتن با او لذت می برم.
گاهی زندگی برایم سخت می شود. بعد دوست دارم کسی از شرایطی که در آن هستم با من سخن بگوید، قرآن را باز می کنم. آیه های صفحه های ظاهرا تصادفی، من را شگفت زده می کنند.
نمی دانم دیده اید یا نه؟ بعضی ها خواب هایشان برایشان خیلی مهم است و آنها را یادداشت می کنند. من خواب هایم را نمی نویسم ولی تفأل هایم به قرآن را یادداشت می کنم. یادآوری آن ها، برایم بینهایت شیرین و جذاب است.
قرآن کریم برای من یک معماست. همیشه آغوشش برای من باز است، اما گاهی هم که مدتی می گذرد و نمی خوانمش، احساس میکنم از دستم ناراحت می شود. بعد ناراحتی اش، غم و اندوه و افسردگی می شود و می رود در جانم.
تعامل من با قرآن عزیز، شبیه یک دوستی دیرینه است. شبیه یک چیزی که از آغوش مادرم یا حتی قبلتر شروع شده و دلم می خواهد تا ابدیتم ادامه پیدا کند. حالا چطور فقط یک آیه را انتخاب کنم؟ آیات زیادی هستند که برای من معنایی خاص دارند. تداعی ویژه دارند. سوره های زیادی هستند که برایم یادگاری روزها و ایام مختلفی از زندگانی ام هستند.
اما اگر بخواهم یک آیه را انتخاب کنم، آن آیه، آیه الکرسی است. آیه ای که تاکید شده است به عنوان تعقیبات نماز خوانده شود. همیشه اولین گزینه من برای تعقیبات، این آیه است. این آیه برای من خیلی ویژه است. یک مأمن است.
شب عروسی ام، تصادف وحشتناکی کردیم. آیه الکرسی مثل آب روی آتش از زبانم بر قلبم جاری شد. چند شب پیش هم خواب دیدم. خوابِ موجودِ ترسناکی که به من حمله کرد. آنقدر ترسناک بود که زبانم در بیداری به خواندن آیه الکرسی حرکت کرد. من با این آیه خیلی امیدوار می شوم. حالم خوب می شود و چقدر دلم می خواهد در اهوال پس از مرگ و آخرت، این آیه مثل این دنیا، روی زبانم جاری شود و بگویم الله لا اله الا هو الحی القیوم....
یه مدت زیادی بود که حالم، حالِ یک ضربالمثلِ بروجردی بود که فقط توی ذهنم تداعی میشد ولی یادم نمیاومد چی بود دقیقا.
امشب خونه داییم؛ مادرِ زنداییم با اشاره به یکی از دخترام گفتند: خیلی آرومه و خانووووم ماشاالله! زنداییم گفت: نههه! :) شیرِ خونه و روبا دَر*.
من خیلی ضربالمثلخون بودم در نوجوانی ولی چون اون تداعیِ مبهم با هیچ ضربالمثلی تطابق پیدا نمیکرد؛ یهو شصتم خبردار شد که این ضربالمثل باید بروجردی باشه.
گفتم این چی بود میگن سرشو چیز می... پاششو ...؟؟؟
سوال رو حال کردید؟ :)
ولی من جوابم رو گرفتم:
سرشو سگ میخوره، پاچهشو گربه میبره.
حالا با لهجه بروجردی میشه: سَرِشِه سگ مُخُرَه؛ پاچهشِه گربَه مُورَه. *
حکمت میباره از این بیان.
و این دقیقا حالِ این روزهای منه :)
*: اولش به جای دَر، غلط نوشتم بیرون. بیرون در لُری میشه دَر. حالا چرا؟ چون دوباره که از مامانم پرسیدم، ایشون انقدر زبان مادریشون استحاله شده که به جای دَر، گفت روباهِ بیرون :)
* آخ که وقتی با لهجهی بروجردی این ضربالمثل رو برای خودم میخونم، برام حکمِ عطرِ لیمو شیرین رو داره.
میدونید؛ من بچه بودم؛ سه سال با خانواده بوسنی بودیم. یه نفر که آلمان هست، نوشته بود آلمانیها نمیدونند لیموشیرین چیه. حدس میزنم بوسنیاییها هم نمیدونستن. چون عطرِ لیمو شیرین زیرِ بینیِ من، هنوز هم عطرِ کودکیهام در ایرانه... خیلی خاص و دلچسب. برمیگردم به کودکیهام در خونه خالهام و کنار دخترخاله (آبجی رضایی نازم) و بیدغدغه میشم و شروع میکنیم به خاله بازی.
حالا وقتی با لهجه بروجردی این ضربالمثل رو میخونم، پرت میشم وسطِ باغِ داهاتِ ماماناینا، دهگاه... در سراشیبیِ باغِ لیزه. همونجا که ورودی باغش، خیلی لیزه.
بابام دوشنبه شب راهی لبنان شدند. از بابا خواهش کردم به جای ما هم توی مراسم باشه... واقعا هرکس تونست بره؛ نماینده ایران بود. به جای همهی ایرانیهایی بود که دلشون ضاحیه جنوبی پر میزد.
من تا امشب که برای سید نماز لیله الدفن خوندم حس اینکه ایشون شهید شدند رو نداشتم. فکر میکردم هستند. حتی پررنگتر و حاضرتر از قبل.
ذهنم میره ایام عید ۱۳۹۴. رفته بودیم سوریه پیش بابا که اونجا ماموریت بود که زیارت هم بریم. همسرم هم نبود متاسفانه. خاطراتش رو توی دفترچه یادداشت نوشتم. مالِ قبل از وبلاگ زدنم هست.
جمعه هفتم فروردین بود که یک سفر یک روزه با ماشین شخصیِ بابا رفتیم لبنان.
اون روز، سید سخنرانی داشت. ما صبح زود راه افتاده بودیم و اول رفته بودیم زیارت حضرت شیث نبی و سیدعباس موسوی.
در مسیرِ بیروت که بودیم، سخنرانی سید شروع شد. فکرش رو بکنید! از رادیو گوش میکردیم. با همون بیانِ دلچسب و شیرینش. با اون عربیِ فصیحِ لطیفش.
بیروت برام گره خورده با صدای سید، با حضور و وجودِ سید... حالا چطور میشه باور کرد؟
دلم قرصه یه روز کنار امام زمانمون میخونیم اذا جاء نصرالله و الفتح. سید و پیروزی با همدیگه میان. حتی انگار که خداوند هم وعده داده!
حالا امروزم چطور گذشت؟ صبح، بعد از راهی کردن بچهها به مدرسه؛ دوباره یک ساعت و نیم خوابیدم چون شبش فقط چهار ساعت! خوابیده بودم و پنج و نیم صبح از شدت فشار زندگی زده بودم زیرِ گریه. مدتهاست خواب نمیبینم اما امروز صبح در همون چرتِ یکساعت و نیمه، خواب دیدم. خواب یاجوج و ماجوجی بود ولی همهش همین امروز تعبیر شد:
انگار با مصطفی داشتیم از مراسماتِ تشییع برمیگشتیم. بعد توی ماشین نشسته بودیم دوتایی و داشتیم میرفتیم سراغ بچهها خونهی مامانم. ناگهان در خیابان نزدیک خونهی مامان؛ یک هیبتِ سیاهپوش دیدم که سرش رو به آسمون بود و عقبعقبکی میدوید به سمتِ ما. عجیب بود. وقتی داشتیم از کنارش رد میشدیم، صورتش رو برگردوند و با چهرهی ترسناکی شبیه مومو و جیغ و فریادی مبهم به سمت ما هجوم آورد. من ترسیدم و به مصطفی با جیغم گفتم سرعت بگیره.
در واقعیت ناخودآگاه شروع کردم به خوندن آیتالکرسی، زیرلب. طوری که فهمیدم خواب میدیدم.
تعبیرش امروزم بود که با مناجات شعبانیه اما با سراسیمگی و حسرتِ جاماندگی از مراسم تشییع شروع شد. اما اون موموی وحشتناکِ یمشی مکبّا علی وجهه که ازش فرار کردم، همون حالِ بدی بود که نتیجهی رفتارهای یک آدمِ مریض در برابر من بود: تبعیض ناعادلانه روا داشت و تحقیرم کرد. چندین بار بهم تیکه انداخت و بیادبانه خطابم کرد، اونم یک نامحرم در مقابل نامحرمهایی دیگه!!! در منگه گذاشت من رو و اجازه حرف زدن بهم نمیداد و حسابی بهم فشار آورد که بار سنگین به دوش بکشم و تا جایی که تونست رحم نکرد.
اینا برای دومین بار بود (!) و من مثل دفعه قبل نمیتونستم پاسخ درخوری بدم. با این تفاوت که بار قبل، یک عزیزِ دلی که خیلی دوستش دارم رو هم تحقیر کرده بود!
تجربهی خاصی برای منه. کسی در طول زندگیم نتونسته اینطور اذیتم کنه و بعید میدونم مشابهش هم پیش بیاد. حالا رفتارهای این آدم رو من باید چندین مااااه تحمل کنم.
البته همین جمعهای که گذشت هم، یکی از عزیزانم باهام کاری کرد که ...
***********************
اما من یک مواجهه جدید با این اتفاقات تلخ رو انتخاب کردم. از همین شبهای جمعهای که برام غنیمت شده. از وقتی که تصمیم گرفتم مراقب طهارت قلبم باشم. اونم به خاطر یک هدف والا و بلندمدت.
آره، برگشتنی به سمت خونه، یه خرابکاریای کردم که چهرهش شد همون موموی ترسناک. آره، پنج شش ساعت طول کشید تا بلاخره به لطفِ مصاحبت و تراپیِ با زنداداشِ جذابم :) تونستم به رفتارهای اون آدم بیادب بخندم. یا یکی دو روز طول کشید تا با رفتارِ اون عزیز دلم که ناراحتم کرد و ازم عذرخواهی نکرد، کنار اومدم و کاری کردم که حتی لازم نباشه ازم عذرخواهی کنه. آخه دلم میخواست میوه شیرین این ماجرا رو در ابدیتم بچینم. چون یه چیزهایی جدیدا داره برام حسرت میشه که هیچ کس جز خداوند نمیتونه غمش رو از دلم جدا کنه و دور بریزه.
من تازه دارم لذتِ اینکه کسی اذیتم کنه و ککش نگزه ولی من انقدر بزرگ شده باشم که ساده بگذرم رو مزه مزه میکنم.
از همون جمعه، انگار میل به غذام هم کم شده! شاید چون این حس خیلی شیرینه!
و دلم نمیخواد از دستش بدم.
فعلا همین.
ما امسال ۲۲ بهمن متفاوتی داشتیم. صبح، زود بلند شدم و کاچی درست کردم. بعدشم همه رو مجبور کردم زود آماده بشن تا بریم راهپیمایی. ساعت ۱۰ و ۱۰ دقیقه کنار تالار وحدت پارک کردیم و ساعت ۱۲ برگشتیم. هوا واقعا سرد بود و این رکورد خوبی برای ما با سه تا بچه بود. هرچند خودم خیلی دوست داشتم بیشتر بمونم ولی همسر گفت که گردنش درد میکنه و دلم نیومد که تنهاشون بذارم و اونا برن. ضمن اینکه از مغازه بازیفروشی کنار پل کالج، چند تا بازی فکری و حرکتی خریده بودیم و وسایل سنگین بود. برگشتیم خونه. همسر رفت جلسه و ما بازی کردیم و بازی کردیم و بازی.
حسِ دلیِ من در مورد ایام الله اینه که زیستِ مردم ایران، با فلسفه، عرفان و اشراق درهمآمیخته است...
چون این مردم، عاشق حقیقت هستند.
من تعجب نمیکنم از انقلاب و از حماسه.
اینها ذاتی زندگی مردم این خطه هستند.
پیشنهاد جدی میکنم اگر بچه بالای ۸ سال دارید، بازی جالیز رو بخرید و بازی کنید.
از خودم تعریف کنم: از وقتی این بازی رو خریدیم، فقط من برنده میشم! حالا نمیدونم چرا! زینب ۵ سالهمون هم بازی میکنه. لیلای سه ساله هم نقش نخودی رو داره.
این جالیز حسابی خلاقیت ما رو تقویت کرد و من زدم تو کارِ آموزش قند رنگی به دخترام! و باعث شد کلی قند رنگیِ بامزه درست کنیم و به زودی میفروشیمشون.
دهه فجر امسال دوست داشتم دو تا فیلمِ بچهی مردم و موسی کلیم الله رو ببینم اما نشد که نشد. هم سرِ همسر خیلی شلوغ بود و هم خودم، ساعتهای اکران مردمی اینها؛ انقدر جنازه و خسته بودم که ترجیحم خواب بود تا سینما. و حیف شد.
پیشمرگ رو هم بعد از داده شدن سیمرغها مشتاق شدم ببینم هرچند در وهله اول، از اسمش خوشم نیومده بود.
خبرهای خوب این روزها برای من چیزهای سادهای هستند:
همسر میره فیزیوتراپی برای گردنش و امیدوارم زود خوب بشه.
خودم دارم به یک روالِ آرام و مطمئن در کارهای شخصیم میرسم و این دلچسب هست.
در حال حاضر برای من، ترکیب قرآن کریم، دیوان حافظ و کتابِ جان میلبنک، یه ترکیب قوی و برنده است :)
مشتاقانه منتظر ماه رمضانم و دیشب خواب دیدم میخواهیم چند میلیون پول بدیم فانوسِ بزرگی برای ماه مبارک بخریم!
و اینکه نیمه شعبان رو گذروندیم، برام ترسناکه.
فردا هم تولدم به تاریخ قمری هست. و منتظر هدیه از سمتِ مهربونترین پدر هستم.
این مشغولیت های من و شرایط سخت کاری همسر، یه اتفاقاتی رو داره رقم میزنه که بعید میدونم در خیلی از خانواده ها حتی یکبار هم تجربه بشه.
مثلا دقیقا نیمه شبِ سه شنبه ساعت 12 شب، فهمیدم که جلسه ای که دانشگاه دارم، ساعت چهار بعد از ظهر نیست! بلکه ساعت ده صبح هست. تازه محتوای جلسه رو هم من باید آماده می کردم.
دو دستی زدم توی سرِ خودم. زنگ زدم به دوستانم و برای فردا، تاکید کردم که جلسه فلان ساعت هست. بعد هم خودم ساعت یکِ شب، با استرس زیاد خوابیدم. وقتی استرس دارم، رگ های دست هام درد میگیره و مفاصلم می خوان از هم بپاشن. همسر هم قرار بود ساعت 5 صبح بره زاهدان و پرواز داشت. این یعنی بچه ها رو که خودم باید راهی مدرسه می کردم، لیلا کوچولو رو هم باید با خودم میبردم به جلسه. چون مامانم هم اون ساعت کلاس داشت.
خلاصه نماز صبح پاشدم و شروع کردم به تولید محتوا برای جلسه. بچه ها رو راهی مدرسه کردم و دوباره به کار ادامه دادم و دقیقا ساعت 8 و نیم کارم تموم شد. لیلا رو بیدار کردم و صبحانه مون رو گذاشتم توی کیفم و لباس پوشیدم و اسنپ گرفتم. از بیداری لیلا تا بیرون رفتن از خونه شاید 10 دقیقه شد!!! جل الخالق و المخلوق!
خلاصه یک ساعت در راه بودیم تا راس 9 و نیم برسیم دانشگاه. قبل از جلسه قیافه ام شبیه مرده ها بود. ولی خدا رو شکر جلسه به خوبی و خوشی برگزار شد.
بعدش هم برگشتیم با لیلا خونه و من خونه رو مرتب و جمع و جور کردم، لیلا رو حموم کردم و رفتم خونه مامانم و اونجا انقدر خسته بودم که دو ساعتی خوابیدم.
بعدش هم بچه ها رو بردیم مسجد. چون مسجد محله، اکران فیلم ساعت جادویی رو گذاشته بود و خلاصه سعی کردیم وقت بگذرونیم تا بچه ها در نبودِ باباشون، تنوع داشته باشند. بعد از شام خونه مامان هم برگشتیم خونه خودمون.
از وقتی این مطلب رو خوندم، ذهنم خیلی درگیر شده. روز اول، چقدر گریه کردم باهاش. تصوراتم در مورد بهشت رو کلا تغییر داد. چرا؟
قبلا هم در مورد این خوابم نوشتم... این خواب رو سال های اول ازدواجمون، یه بار که من و مصطفی با هم قهر کرده بودیم، دیدم.
خواب دیدم که در یکی از اتاقهای یکی از قصرهای بهشتمون هستیم. من و مصطفی و چند تا حوری :)
اتاق فوق العاده باشکوهی بود با یک پنجره بلند و بزرگ، رو به چشم اندازی سرسبز که درخت ها اطرافش رو احاطه کرده بودند. از نظر جسمانی هم شبیه این دنیا نبودیم. ضعیف و کوچیک نبودیم، با لباس هایی باشکوه و زربافت.
اما خوشحال نبودم. مصطفی هم خوشحال نبود. ما قهر بودیم. حوری ها اطراف مصطفی رو گرفته بودند تا سرش گرم بشه اما بی حوصله بود و به کسی توجه نمی کرد. من از حوری ها متمایز بودم. اما خوشحال نبودم و از یک سمت اتاق این صحنه رو تماشا می کردم.
آه... مغزم رو میجورم و میبینم این زندگی من انگار بدون مفاهیم غربی قابل تعریف نیست.
برای جمله بالا میتونم مرثیه بگم اما...
هر بار که شروع میکنم به نوشتن پشیمونتر از قبل میشم.
این بار فقط به عشق پدرم مینویسم. بابا توصیههاش رو خیلی تکرار نمیکنه. یکبار سالها پیش، وقتی مجرد بودم بهم گفت اگر میتونست به عقب برگرده؛ هرچیز مهمی رو یادداشت میکرد. گفت تو هم این کار رو انجام بده.
دیروز پیش مامان و بابام گفتم: انقدر مصطفی نیست، الان نمیدونم کجاست! کجا رفته!؟
بابا گفت: این روزها رو بنویس...
***
زنگ زدم بهش گفت ایلامم.
امروز زنگ زدم گفت کرمانشاه.
هفته قبل؟ بیرجند.
هفته قبلتر؟ خرمآباد... که گردن مصطفی در راهش به خرابآباد بدل شد.
قبلتر؟ بندرعباس و خلیج فارس.
باز هم عقبتر: خوزستان، نمیدونم لابد اهواز.
قبلتر: اردبیل.
قبلتر...
***
من کجام؟
قعرِ تهرانم و یه سینگل مامِ حسابی شدم. جایی هستم که هیچوقت برف سفیدش نمیکنه.
مصطفی پشت تلفن توصیه میکنه فردا بچهها رو ببرم یه جایی بهشون خوش بگذره.
بهش میگم برگشتی من رو ببر بام تهران. دلم هوس کهف الشهدا رو کرده.
***
امروز خونه رو عین دسته گل کردم. از چند جای خونه هم چند فریم عکس انداختم! بلاخره...
نه... من رها نکردم چیزهایی که دوست دارم رو.
هنوز هم پر از آرزو هستم. هنوز.
کمالگرایی چه کار که با آدم نمیکنه...
بارها با خودم گفتم: درست انتخاب کردم آیا؟ برگردم عقب همین مسیر رو میام آیا؟
پزشکی رو دوست داشتم. دو سه روز پیش که بر اساسِ علائم بیماریام برای خودم کوآموکسی کلاو تجویز کردم و الان ازش بهترین نتیجه رو دارم میگیرم، فهمیدم که نه! من دوست ندارم پزشک بشم. هیچ سفرِ درونیای در کار نیست. اصلا هم جذاب نیست.
*
جذابیت یعنی این سه تا دختر که وقتی خوابند مثل فرشتهاند؛ وقتی بیدارند؛ اسباب نشاط و زندهگی.
یعنی صبح، خوابآلوده و داغون، زینب و فاطمهزهرا رو راهی مدرسه کنی، طوری که بابا و دختر کوچیکه از خواب بیدار نشن. بعد آخر شب زینب بگه: ماماننن! اونطوری با بابا تای نتور، صبح میدی پاسین پاسین آآی فاااسی اومده! (مامان! اونطوری (آخر شب) با بابا چای نخورین (چون دیر میخوابین و) صبح میگی: پاشین پاشین آقای فارسی (راننده سرویس) اومده.)
و تو از ته دل بخندی. چون وقتی ظهر از مدرسه برگشته، دو تا استکان چای روی میز ناهارخوری دیده و فکر کرده من و باباش، آخر شب چای خوردیم که باعث شده دیر بخوابیم و دیر بیدارش کنیم. غافل از اینکه اون استکانها مالِ صبحانهی دمِ ظهر بوده :)
*
جذابیت یعنی یه روز بری خیابون تو مرکز شهر و زنگ یکی از پلاکها رو بزنی و در رو برات باز کنند و وارد انبار کتاب یه انتشارات بشی. بعد تماشا کنی و عشق کنی و خرید کنی.
*
جذابیت یعنی رفتن به جلسههایی که آدم رو یادِ جلسات و محافل قبل از انقلاب میاندازه. همونجاهایی که هیچوقت نرفتی اما الان بدون تونل زمان بهشون رسیدی.
*
جذابیت یعنی فکرهای نو. یعنی غمِ نان داشتن و نداشتنِ توامان. یعنی آرمان. یعنی جریان انرژی بین خودت و آدمهای شبیه خودت.
***
آه... ولی غصه گاهی هجوم میاره بهم.
مثل وقتی به دردِ گردن مصطفی فکر میکنم.
به تقلاهام. به سستیهام.
نمیتونم بفهمم که چرا انقدر کودنم!؟ چرا درک نمیکنم برکتی که در زندگیم هست، مال همین مسیرِ گذشته است. مالِ بچههاست، مالِ چشمهایی هست که به ولی گفتیم.
اما اگر بخوام اونقدر که دلم میخواد آزاد و رها باشم؛ هیچ برکتی هم در کار نبود. کاش این باور در مغزم کوبیده میشد؛ حک میشد، مینشست.
***
در نهایت من هنوزم همونم که بودم. برچسب به من نزنید. من هنوز میتونم مثل گنجشک بپرم. هیچ چیز و هیچ کس و هیچ کدوم از نقشها و نقشههام اونقدر سنگین نیستند که به پام وزنه شده باشند. من هنوز میتونم بپرم.
آخ مرگ عزیزم. تو کجایی؟
شبِ جمعه است. من هوسِ کمیل کردم...
نمیدونم دارم چه غلطی میکنم!
این روزها به جای اینکه بشینم و مقاله بنویسم، مشغول درست کردن دسرهای سه طبقه و پان اسپانیایی میشم!
به جای اینکه بچهها برن مدرسه و من یه نفسی بکشم و چند صفحه کتاب بخونم، بچهها که نمیرن مدرسه، منم مشغول درست کردن کاردستی و کشیدن نقاشی برای جشنواره حاج قاسم (که معلوم نیست کی تموم میشه) میشم!
اینم عکس کاردستی ها و نقاشی ام!:
کار نیکو کردن از پر کردن است یا هر کس گفت وبلاگنویسی در این عصرِ رسانههای جدید و اینستاگرام و ... به درد نمیخوره، با پشتِ دست محکم بزنید تو دهنش :) (چقدر خشن!)
قطعا اگر شما هم ثمرهی هشت سال نوشتن در وبلاگ به صورت مستمر و آهسته و پیوسته در قلم خودتون میدیدید و در مورد وبلاگ چرند میشنیدید، شاید همینقدر عصبانی و خشن میشدید :)
وای... یه نامه نوشتم... هلو برو تو گلو! یعنی دلم قنج میره از خوندنش و نمیدونم تا الان چند بار خوندمش یا چندبار ویرایشش کردم. نامه رو برای یک عزیزی نوشتم که نمیخوام نامش فاش بشه. نمیدونم اصلا انقدری که خودم به نامهام دارم ذوق میکنم، ایشون ذوق میکنه!؟ در استحکام متنِ نامه بگم که جملاتش کوتاه هستند و برای هر جمله کلی فکر کردم. انگار که یک دنیا حرف پشت هر جمله باشه. تازه لغت تکراری هم جز در تخاطب و آوردن اسم فرد، توی نامهام وجود نداره :')
در فوائد نوشتن همین بس که الان یه جشنوارهطور گذاشته مدرسه فاطمهزهرا و زینب به نامِ جشنواره مادران قاسمپرور. به مناسبت ایام شهادت سردار دلها.
برای کلاسِ پیشدبستانی، یک لیست صفت پسندیده و خوب به ما دادند و گفتند هر مامان، یک ویژگی رو انتخاب کنه و بگه که چطور این صفت رو در نقش مادریِ خودش و در فضای تربیتی به منصه ظهور میرسونه. (البته اونا اینطور نگفتند و خیلی عجیب و غریب توضیح دادند! من خودم در یک جمله براتون شرح دادم.)
برای کلاس سومیها، بهمون گفتند در مورد صفت شجاعت همهی مامانها چند جملهای بنویسند و انگاری خطاب به دخترمون باید میبود.
حالا ببینید من چی نوشتم!
برای کلاس پیشدبستانی:
حاج قاسم، سردار بود، فرمانده کل سپاه قدس بود اما انقدر فروتن و متواضع بود که هیچ وقت خودش رو فرمانده معرفی نمیکرد. وصیت کرد که روی سنگ مزارش بنویسند: سرباز قاسم سلیمانی.
منم سعی میکنم مثل حاج قاسم با عناوین دکتر و مهندس و ... خودم رو معرفی نکنم.
مهمتر از هر عنوانی، من برای همیشه مامانِ زینب و فاطمه زهرا و لیلا هستم.
برای کلاس سوم:
فاطمهزهرای عزیزم، شجاعت یعنی هر زمان مطمئن بودی خداوند کاری رو دوست داره، دلت رو بزنی به دریای طوفانها. نترسی حتی اگر دنیا با تو سرِ جنگ داشت!
مثل حاج قاسم که از نوجوانی برای انقلاب تلاش و مجاهدت کرد و گفت: از چیزی نمیترسیدم!
شجاعت یعنی از مرگ نترسیدن. یعنی مثل حاج قاسم بگی: خداوندا، عاشقِ دیدارتم.
ولی اصلا معلوم نیست بتونم جمله بالا رو بگم.
۶ روز پیش؛ مصطفی و دوستانش تصادف بدی کردند و مصطفی از همه بیشتر آسیب دید. گردنش و قفسه سینهاش ضرب دیدند و خدا خیلی رحم کرد که جدیتر از این نبود.
دلم نمیخواد بهش فکر کنم... به اینکه ممکن بود الان دیگه پیش ما نبود و تمام زندگی، برای تک تک اعضای خانوادهمون و پدر و مادرهامون زیر و رو بشه.
مرگ همینقدر جدی و نزدیک هست...
خدا خیلی رحم کرد. یکی از اقوامِ من، با تصادفی در همین مقیاس، یکی از پاهاش رو از دست داد.
برای مصطفی هم قطع نخاع شدن یا آسیبهای جدی ستون فقرات دور نبود. اما خداوند نخواست که بلایی سرش بیاد. به ما رحم کرد. به من، به دخترها... و مخصوصا من.
من دیگه چیزی نمونده به اتمام سی سالگیم...
حالا احساس میکنم سی سالگی برام یک درک پختهتری از زندگی رو داره به هدیه میاره. درک عمیقتری از رنج، از محبت، از فداکاری...
دیشب داشتم فکر میکردم که در زندگی مشترکمون، بعید میدونم بتونم بعضی چیزها رو تغییر بدم و قطعا این مساله رنجم میده. مخصوصا وقتی علت اون رنج، یک انسان باشه. مخصوصا وقتی اون انسان رو دوست داشته باشی.
قطعا طاقت آوردن سختتر میشه وقتی علت رنج ما آدمهایی عاقل و بالغ هستند که دوستشون داریم و میدونیم اگر اونها رفتارشون رو تغییر بدن، ما شادتر و آرامتر خواهیم بود.
من دوست ندارم آدمهای زندگیم رو بسپرم به خدا. دلم براشون میسوزه. میدونم اگر سکوت کنم، اونا ممکنه تاوان بدن و دوباره غصهشون رو میخورم. هرچند الان بیشتر از ۵ سال پیش معتقدم که همونقدر که به من در زندگی فشار میاد، به همسرم هم فشار میاد...
دیشب وسط روضه فکر کردم، زندگیم رو نمیتونم بسپرم دست همسرم. ولی میتونم زندگیم رو بسپرم به ولی الله. وقتی کارم دست او باشه، خیالم راحته. چون اگر دیدم کسی داره توی زندگیم خرابکاری میکنه، میگم یکی دیگه سرپرست کار منه و همهی حسابها رو قراره خودش صاف کنه.
ما (منظورم افرادی که توی فضای دین دارن فعالیت میکنند) اصلا روی این چیزا کار نکردیم.
ببینیم یک فلسطین با یک "حسبنا الله" چطور ایستادگی کرده. ما هم حسبنا الله داریم و هم اولیاءاللهی داریم که اگر "ادرکنی" و "اغثنی" بگیم، ما رو درمییابند.
و من فکر میکنم ایران با قدرتِ مضاعف اینقدر مقتدر هست. واِلّا؛ فلا.
مگه دیدار حضرت آقا با بانوان برای من تموم میشه؟
نههههه...
آخه مگه ماجراهاش تموم میشه؟
امروز دو تا از دوستام رو دیدم و گفتند ما رفتیم دیدار.
بغض گلوم رو فشار داد!
آخه چرا؟
هم شوهرم، هم دوست شوهرم، کارت پخش کرده بودند. دوستان خودمم هر کدوم از واسطههای متفاوتی کارت گرفته بودند. خب چرا من یادتون نمیام؟ زاااار بزنم کمه...
از دست شوهرم از همه بیشتر ناراحت و عصبانیام. صبحِ فردای دیدار میگه: خوش به حالِ رضا!
حالا رضا کیه و چرا خوش به حالشه؟ رضا یکی از دوستان شوهرمه. خوش به حالشه چون خانمش آشپزه و کانال آشپزی داره و هر روز صبحانههای رنگ و وارنگ برای رضا درست میکنه!
و از قضا، اون روز همسر بعد از نود و بوقی مونده بود خونه و خودش بساط صبحانه ردیف کرده بود، حالا میگه خوش به حالِ رضا!!!
بعدشم، یک دقیقه قبل از خروج از خونه میگه: از دستت ناراحتم! دیر از رختخواب پاشدی!
من اصلا به خاطر این حرفاش ناراحت نشدم و حتی استرس گرفتم که: ای وااای! شوهرم از دستم ناراحته!
و در طول روز چند بار زنگ زدم بهش تا عذرخواهی کنم. هرچند مشخص شد که اون حرفش خیلی جدی نبوده و بالعکس حتی کمی سرسری.
اما شب که خونه مامانم اینا مهمون داشتند و ما هم بودیم، دیدم تلویزیون داره تو برنامهی قرارگاه شبکه افق همکارهای همسرجان رو نشون میده؛ وقتی با ذوق بهش میگم؛ هیچی نمیگه. بعد که فاطمه رایگانی (یکی از سخنرانان دیدار) رو نشون میده که اومده تو برنامه، همسر میگه: خودم زنگ زدم بهش برای امشب هماهنگش کردم.
بعد در میان تعجبهای من میگه: من و فلانی جزو تحریریه برنامهایم.
بعد ادامه میده: اصلا فاطمه رایگانی رو میشناسی؟
تو دلم میگم: پَ نَ پَ.
_فاطمه رایگانی دکترای فلسفه داره.
_ میدونم.
_ میشناسیش دیگه؟ میدونی که خیلی خفنه.
_ آره سخنرانیش رو شنیدم.
_ خیلی خفن بود.
_ مثل من!
_ غولیه برای خودش. این متن سخنرانی رو هم نشستند با رضا ف و میم ت با هم نوشتند.
_ داشتی میگفتی! خیلی خفنه :)
_عه! نگاه کن! خانم عین خودمون الان با تماس تلفنی داره صحبت میکنه...
شاید ماجرای صبح، خیلی مهم نبود ولی وقتی گذاشتمش کنار این مدل صحبت کردنش، دیگه قابل بخشش نبود. مهمونها که رفتند یه دعوای کوچولو با همسر کردم که صبح میگی خوش به حالِ رضا، شب میگی فاطمه رایگانیِ خفن!
برگشتیم خونهمون و درِ خونه رو که باز کردیم، با همون بهشت کوچولو مواجه شدیم که خیلی دوستش داریم. همون جایی که من عصر اون روز مرتبش کرده بودم، جارو کشیده بودم، آشغالها رو ازش بیرون برده بودم و همهجاش رو دسته گل کرده بودم. 😭
حالا هی عذرخواهی کن؛ قربون صدقه برو، بگو دوستت دارم و تو خفنترینی. واقعا دیگه فایده نداره...
"میدونید، اون دوستت دارمی که یه زن از همسرش میشنوه؛ وقتی از قلبش بیرون نمیره که ازش نخواد توی خونه یک مادرِ کدبانوی ۲۴ ساعته با چند تا بچه قد و نیم قد باشه و همزمان! دقیقا همزمان، در عرصهی عمومی یک کنشگرِ فعالِ درجه یک یا یک زنِ دارای استقلال مالی."
حالا هرچقدرم که روز زن و زن مادر رو بهم تبریک بگن، حالم خوب نیست. از این روز و تبریکهاش بدم میاد. من فقط میلاد حضرت زهرا رو تبریک میگم.
هر چقدر هم که توی خونه کار کنم و غذاهام خوشمزه باشه، هر چقدر هم که کارهای خونهام مرتب و راست و ریس باشه، لباسها همه شسته شده و تا شده؛ اتاق بچهها مرتب، آشپزخونه تر تمیز باشه، من بازم حالم خوب نیست. میرم دانشگاه هم حالم خوب نیست. کتاب میخونم هم حالم خوب نیست.
نه اینکه تقصیر مصطفی باشه.
نهههه.
این حکایت جامعه ماست. زن رو نمیفهمه!
خانواده یه جور. فامیل یه جور. عرصه عمومی یه جور.
از یکی از آقایونِ حزباللهی فامیلمون شنیدم، تو رویِ خودم با خنده گفت: حضرت آقا زنها رو پررو میکنه با این کارها.
واقعا باورم نمیشد! هی بهش میگفتم: داری شوخی میکنی دیگه!؟
یکی از دخترای همدانشکدهایم میگفت، همین رو از استادشون شنیده. اینکه جمهوری اسلامی زنها رو پررو کرده.
و خودمم بیمهری از اساتید زیاد دیدم. مخصوصا دونفرشون که بهتره به خدا واگذارشون کنم چون اشکم رو سرِ بیشعوریشون درآوردند.
ولی واقعا ناامید نیستم. هروقت مُردم ناامید میشم.
امیدوارم چون همینکه به درک جدید میرسم، یعنی جای امیدواری هست. و انقدر میگم و میگم تا برای بقیه هم راه باز بشه.
دیروز صبح، ساعت ۸ چشمام رو به زور باز کردم و با گوشی موبایل وارد محیط آموزش مجازی دانشگاه شدم و کلاس رو باز کردم. ساعت ۸ و ۱۷ دقیقه استادمون شروع به صحبت کرد و گفت: خب! امروز خانم فلانی قرار بود ارائه بدن.
توی دلم گفتم: استاد لااقل دیشب که پیام دادم فردا ارائه بدم یا نه، جوابم رو میدادی!
ولی به جای این حرفا، میکروفنم رو فعال کردم و گفتم که اجازه بدید لبتاپم رو بیارم.
ارائهام ساعت ۹ و ۴۵ دقیقه تموم شد. برقها هم حدود دو ساعتی بود که قطع شده بود و دمای خونه پایین اومده بود. لیلا و زینب اواخر ارائهام بیدار شده بودند و گرسنه بودند. خودمم بدتر از اونا دلم ضعف میرفت. پریدم تو آشپزخونه و صبحانه خوردیم. یک ربع بعد راس ساعت ۱۰ برق اومد و چایساز رو روشن کردم و چای گذاشتم.
ساعت ۱۰ و ۱۰ دقیقه استادِ کلاس ساعت ۱۰ فرمودند که مشارکت کنید. منم یه ربع، بیست دقیقهای ارائه دادم و لا به لاش چاینبات رو از گلو میدادم پایین. فاطمهزهرا هم کلاس آنلاین داشت اما چون فایلهای تصویر و فیلم نه داخل شاد و نه ایتا، صبح تا ظهرها باز نمیشه، روز قبل بهش گفتم نمیخواد دیگه کلاس آنلاین شرکت کنی. بعد از ظهر فیلمها رو ببین. به مدرسهشون هم گفتم البته. چون بچه واقعا عصبی و نگران و ناراحت میشد توی اون وضعیت.
داشتم ارائه میدادم که لیلا خانم شماره دو داشتند و با عصبانیت بنده رو به دستشویی فرا میخوندند. دیگه از استاد عذرخواهی کردم و وقتی برگشتم و دیدم دو تا همکلاسی آقای بنده اصلا در ارائه مشارکت نمیکنند، واقعا از دستشون شاکی شدم. منتهی دلم برای استاد و گلوش میسوخت که چون خیلی سختگیره و خط به خط کتاب رو روخوانی میکنه، بازم خیلی دلم نسوخت. 😐
خلاصه ساعت یازده و نیم کلاس تموم شد. رختخوابها رو جمع کردم. نماز خوندم و جمع و جور کردنهای همیشگی و بعد شروع کردم به درست کردن ناهار.
غذا رو به اندازه ناهار و شام خودمون گذاشتم که دیگه برای شام نخوام آشپزی کنم. غذامون هم یه پلوی مخلوط بود که جاریام توی اینستاگرامش بهم نشون داد: پیازداغ، کوفته قلقلی کوچولو و کشمش و گردو و زرشک، لای برنج.
گردوها رو فاطمهزهرا شکست. برنج رو خیس کردم و رفتم پیاز خریدم و مشغول شدم.
بعد از ناهار، سریع ظرفها رو شروع کردم به شستن. اونروز همسر گفته بود که تا ساعت ده و نیم شب نمیاد خونه. منم بدجوری دلم هوس بهشتزهرا و مزار شهدا کرده بود اما هوا سرد و بوران بود. یهو به ذهنم اومد زنگ بزنم به نسیم بگم بیاد تا دورِ هم باشیم. با خودم گفتم بینِ معاشرت با نسیم و بازیِ بچهها، پاچههای شلوارهای همسر رو هم پسدوزی میکنم.
خلاصه زنگ زدم به نسیم. خیلی دلش نبود بیاد چون فرداش باید میرفت قم و دو تا بلهبرون دعوت بود و باید کارهای مربوطه رو انجام میداد. آخرش با اصرارهای من گفت که ۶ عصر میاد.
منم گفتم تا نسیم میاد؛ پاچههای شلوار همسر رو بدوزم که دیدم نسیم پیام داد ما الان داریم میاییم! 🤭
به بچهها گفتم سریع خونه رو مرتب کنید مهمونها دارن میان. خودمم شروع کردم به لکهگیری ردِ خودکارها روی مبلها و مدام غر میزدم به بچهها تا یاد بگیرند حواسشون رو جمع کنند.
بعدش گفتم خب خودم چه کنم، تو این زمانِ کوتاه که بهرهوریام بالا بره، ماشین لباسشویی رو روشن کردم و گفتم یه نازخاتون هم درست کنم که بادمجونهای توی یخچال خراب نشن...
خلاصه شروع کردم به کباب اونا که نسیم رسید با سه تا بچههای گلش.
چقدرم خونه بو دود گرفته بود! عود گیاهی زدیم سمش بره.
دیگه چای رو گذاشتم و برای بچهها شیرموز درست کردم و دادیم بهشون.
نشستیم چای بخوریم، من تو همون حال داشتم پوست بادمجونها رو میگرفتم 🥴🤢 و در خصوص این سخنرانی میکردم که چطور میشه در این لحظات حال به همزن یک ویدئو بگیری و بذاری اینستا و با افاضات قلمبه سلمبه؛ سریع بری توی اکسپلور اینستا و فالوور جذب کنی.
خلاصه نازخاتون به سرانجام قابل قبولی رسید و میخواستیم یه ذره استراحت مادرانه کنیم که شوهرم پیام داد من دارم میام و یک ساعت دیگه میرسم. 😳
سریع یه لیست خرید طولانی نوشتم و فرستادم براش که دسر و سالاد با بچهها درست کنیم. به نسیم میگفتم من اصلا عادت ندارم قبل از رسیدن مصطفی بفرستمش خرید. الان خیلی دلم براش میسوزه. ولی فقط دوست دارم ببینم امشب بهونهاش برای بیرون رفتن از خونه، زمانِ خوابوندنِ بچهها چیه؟ 🧐
این وسط من نخود آبِ پخته توی یخچال داشتم، با دو پیمانه برنج، اونم کردم نخود پلو. یه مقدار نخود از قبل خیس خورده داشتم که گذاشته بودم بپزه برای سالاد.
تقریبا ۹۰ درصد زمان من توی آشپزخونه گذشت. بینش یه نماز زدم به کمرم و به درسهای فاطمهزهرا رسیدگی کردم و جمع و جور و مرتب کردیم و اسباببازی و خمیربازی جمع کردم و تیکههای کتاب داستانِ پازلیای که همسرجان با بیفکریِ تمام برای بچهها خریده بود رو جمع کردم و الی ماشاءالله کار مختلف و متنوع!
خلاصه آقای همسر بنده و آقای همسرِ نسیم خانم هم تا با خریدها برسند دیگه ۹ شب شد.
وقتی خریدها رسید، نسیم جان خیلی جنگی با همون دستهای اگزماییش سالاد رو درست کرد. خدا خیرش بده.
من قبل از اینکه سفره رو بندازیم، سریع موادِ میانی پان اسپانیا رو آماده کردم و بعد از شام هم توی ظرف چیدمش و برای سرد شدن سریعتر گذاشتیمش توی فریزر. شام رو ساعت ۹ و نیم خوردیم. دسر رو حوالی یک ساعت بعد از یخچال درآوردم.
دیگه تا چای و دسر بخوریم و مهمونهامون برن، یازده و نیم گذشت.
دیشب هر سه تا بچههام برای اولین بار بدونِ حضور خودم تو اتاقشون تو رختخواب غش کردند😇💪
حالا یه ذره برگردم عقب... دقیقا موقعِ خوردنِ دسر، وقتی گوشیام رو دستم گرفتم، از کانالِ ننه ابراهیم فهمیدم که فردا دیدارِ آقاست با اقشارِ بانوان. لحظاتی پرت شدم در خاطراتِ دیدار دانشجویی امسالم و آه از نهادم بلند شد.
پذیرایی از مهمونها مجال فکر کردن بهم نداد. وقتی اونها رفتند، شروع کردم به جمع و جور کردن و منتقل کردن ظرفهای خشک شده به کابینت. یه سری ظرف رو گذاشتم در ماشین ظرفشویی. باقیمونده مواد پان اسپانیایی رو درست کردم و گذاشتم یخچال. لباسها رو در لهترین حالت ممکن پهن کردم. کمرم از ساعت ۸ و نیم شدید درد میکرد. بعد از همه این کارها ساعت شد ۱۲ و نیم که رفتم در رختخواب.
یه ذره هم تو رخت خواب اشک ریختم و فکر کردم. شاید بهرهوری اون روزِ من در بالاترین حد خودش بود. شاید اون روزِ ما، پر از تجربههای غنیِ مادر و کودکی، مادرانگیِ دو مامانِ تقریبا همفاز و هممسیر و همفکر بود، پر از تعاملهای تک تک بچههای ما با همدیگه، با یک همسن و سال شبیه خودشون بود...
اما اون شب، به چی فکر کردم؟ به اینکه چرا هنوز هیچ محصولِ قابلِ ارائهای ندارم. دیدارِ با آقا و صحبت کردن پیش ایشون مهم نیست، گرچه شاید یک نشانه است اما اگر یک روز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بیان، این روزهای من، این کارهای من، از نظر ایشون با اهمیت هست؟ آیا ایشون راضی هستند؟ 😔
وقتی برای نماز صبح بیدار شدم؛ ظرفهای خشک رو هم جمع کردم. چند تا ظرف هم توی سینک بود، اونا رو هم شستم. دو سه روز بود که انقدر با دستهام ظرف شسته بودم و گاز پاک کرده بودم؛ پوست دستم نازک و خشک شده بود. بعد از نماز انقدر خسته بودم که تا یازده و نیم خوابیدم. خدا رو شکر کمردردم خوب شد.
بعد از صبحانهِ ظهرانهای، لباسها رو جمع کردم و حین کار، فیلمهای منتشر شده از دیدار رو میدیدم. مخصوصا صحبتهای خانم عاج و ننه که زود منتشر شد. دوباره در فکرهای خودم غوطه خوردم... کاش رهبر هم به من یک نگاهِ تایید کننده میکرد. کاش در دلش دعایم میکرد...
چند روزی هم بود که در برزخِ کارهای خودم بودم. انقدر فکر میکردم که میتونستم همزمان ۴ ساعت روی پا و ایستاده کار کنم. شک کرده بودم به پروژهای که کم کم داشتم برای خودم تعریف میکردمش... 😞
نشستم پاچههای شلوار همسر رو پس دوزی کنم. نمیدونم دیسک گردنم هست یا گرفتگی عضلانی؛ هرچی بود درد شروع شد و من به سختی مدیریتش کردم تا کار تموم بشه. شاید دو ساعت وقتم رو گرفت چون پسدوزی خیلی کار دقیقی هست. اگه میدادم به خیاط یک دقیقهای تمام بود، نمیدونم چرا از اول عقل نکردم. 😤
بعد از ناهار سعی کردم بیشتر استراحت کنم. یک ساعتی هم در محضر قرآن بودم ریا نشه. امروز از اون روزها بود که هم خیلی وقتم در مجازی هدر رفت و هم پادرمیونی دعواهای بچهها ازم انرژی گرفت. 😩
خلاصه بلاخره همسر اومد. ولی چند دقیقه بعد خوابش برد. حالا من تازه چای دم کرده بودم! 😐
گوشی موبایلم رو که هر از چند گاهی به سختی از بچهها میگرفتم باز کردم و دیدم ننه ابراهیم این مطلب رو نوشته:
امروز بعد از دیدار، ما سخنران ها رو بردن تو راهروی پشتی. آقا به محض اینکه ما رو دیدن، پرسیدن: اون خانمی که دو تا بچه داشتن کی بودن؟
خانم ها گفتن: اینجا همه دو تا بچه دارن. ( دیگه من به روی خودم نیاوردم یه بچه دارم🥸)
آقا گفتن: شما خانم های خوش فکر باید فرزندان بیشتری بیارید. چون اون فرزندان با فکر شما تربیت میشن.
به ادامه مطلب کاری ندارم. من در همین نقطه ایستادم و به خودم نگاه کردم. نه! من نایستادم که غمگین باشم. در حرکتم.
من لله هستم و الیه راجعون هستم...
اگر دیدار آقا و خشنودیِ ایشون هدفِ نهایی بود، غمگین شدنم معنا داشت.
اما همهی این تلاشها برای رضایت نائب امام به خاطر شاد کردن خودِ امام هست.
و رضایت امام هم به خاطر رضایت و خشنودیِ خداست.
هر لحظهی زندگیِ من میتونه معنای عبودیت بده. حتی اگر یک زنِ خانهدار تمام وقت باشم. اگر اونطور بودم هم از کسب علم دست نمیکشیدم. ولی اگر در اون موقعیت کسی من رو در جایگاه و عنوانی دعوت و تکریم نمیکرد؛ باز هم شاد بودم که ظرفِ تحقق ایاک نعبد و ایاک نستعین میخوام بشوم.
من این روزها بیشتر به تربیتِ فرزندی که انحصاری در دستانِ خودم هست فکر میکنم. به ظرافتهایی که بین توبیخ و تحسین رعایت میکنم. به نوازش و طرد کردن در جایگاه خودشون دقت میکنم. و کمتر مردی متوجه اهمیت این ظرافتها میشه.
و به کلامِ مادرانه خودم فکر میکنم که چقدر معجزه میکنه...
ساعت ۹ شب گذشته بود. مصطفی بیدار شد و من یه برنج کته گذاشتم و خورش قرمهسبزیام رو از فریزر در آوردم و یکی دو تا اصلاحِ کوچیک اعمال کردم تا خوشمزهتر بشه.
و مصطفی شگفتزده شد. فاطمهزهرا هم مدام میخواست راز آشپزی من رو به پدرش لو بده. منم بهش درس رازداری دادم. امیدوارم خوب یادش بگیره.
خودم هم لذت بردم. از همین سادگی و پیچیدگی زن بودن.
آخر شب، مشروحِ بیانات رو خوندم... و حظ بردم. سایهات مستدام؛ نائب الامام!
ساعت به وقت حاج قاسم...
شام روز سوم روضه، وقتی دانه به دانه مهمانهایم رفتند، باز دلمان روضه میخواست. پس دوباره جفت و جور کردیم و یک جای دیگر رفتیم.
وقتی برگشتیم خانه، وسایل اندکی هنوز سر جای خودشان برنگشته بودند. بچهها خوابیدند. برعکس همیشه که تند تند شروع به جابهجایی وسایل میکنم، این بار عجلهای نداشتم. لبخندی روی لبم بود. مصطفی گفت: معلومه خوشحالی.
سلولهای بدنم آرام و خوشبخت بودند. تمام وسایل خانه خوشحال بودند. آن روز همهی ظرفهایم برای صرفِ آشِ روضه از کابینت بیرون آمده بودند. همهی قاشقها. فرش خانه میخندید. دیوارها هم همینطور. بیرقها احساس مفید بودن مضاعفی میکردند. مبل و صندلیها متبرک شده بودند.
لبخند نرمی روی صورت من بود و نمیرفت. نشستم روی یک مبل. به جمع مهمانهایم فکر میکردم. هر کدام از یک مکان متفاوت دور هم جمع شده بودند با یک هدف واحد. یکی دوستِ دانشگاهیام بود. دیگری دوست دوران طلبگی در حوزه علمیه. یکی دوستِ باشگاهِ ورزشم. یکی مادرِ دوستِ دخترم در مدرسه، آن دو نفرِ دیگر، دوستِ مادرم در کلاس تفسیر و دخترش که همسن و سال من است. جمعی از اقوامِ مادری، جمعی از اقوامِ پدری، جمعی از اقوامِ همسرم. همینقدر متفاوت و دلنشین.
سلولهای مغزم از من تشکر میکردند که بین آدمهای جورچین زندگیام، ارتباطی زیبا ساختهام. حالا قطعهها کنار هم معنایی نو پیدا کرده بودند.
جمعی از مهمانان را روز قبل دیده بودم، چند نفری را چند هفته یا چند ماهی میشد که ندیده بودم. یکیشان را هم سالها میشد ندیده بودم. دلم میخواست توی صورت آن دوستِ قدیمیام دقیق بشوم تا چهرهاش در خاطرم بماند. تا مهرِ این روزی که زیر سایه اهل بیت علیهم السلام گرد آمده بودیم، حسابی توی دلم جای خودش را پیدا کند.
به این فکر میکردم که در این سه روز چقدر مهربانتر شدم. انگار محبت و ادبِ اصحاب کساء و توفیقِ خادمیِ مجلس روضهشان، گِل من را نرم کرد و شکلم را دلچسبتر کرد. یاد گرفتم با مهمانهایم با ادبتر باشم. قلبم را پر کنم از محبت و بپاشم روی سرشان. چرا؟ چون همانهایی را دوست دارند که من دوست دارم.
روضه این سه روز برای من اتفاقی بزرگ بود. رویدادی که میتوانم در موردش یک کتاب بنویسم.
چطور شفا پیدا کنیم؟ در همین روزهایی که زندگی کسالتآور و دویِ سرعت به سمت دروازهِ پول و ثروت و شهرت و موقعیت، دمار از روزگارمان درآورده.
چطور محاسباتِ اعصاب خردکنِ اقتصادی را کنار بگذاریم و برای کسانی که برکت زمین و زمان از آنهاست، از دل و جان خرج کنیم.
چطور با آدمها، بیگزند معاشرت کنیم؟
چطور در اضطرابهای کمرشکن، آرامش و تمدد اعصاب را تجربه کنیم؟
من فهمیدم در این سه روز، آنقدر که روضه گرفتن انسان را آرام و خوشبخت میکند، روضه رفتن نمیکند.
یکجوری باید خودمان را بچسبانیم به آن بالاییها. یکجوری هم باید اذن روضه را ازشان گرفت.
هرچقدر هم که دلت روضه گرفتن بخواهد، ممکن است نشود.
باید بروی زیارت، یک گوشه بشینی در حرم و زار بزنی که بهت اجازه بدهند.
بعد باز هم قدم کوچک برداری تا لایق قدم بعدی بشوی.
فاطمیه اول، در خانه کمی شله زرد پختم. خوب هم نشد اما یک کاسه کوچکش را دادم همسایه پایینی.
بعد در مخیلهام نمیگنجید فاطمیه دوم، سه روز روضه بگیرم. ولی اینچنین شد.
من مطمئنم کاری نکردم. هر کاری کردم هم برای خودم بود. یعنی اهلبیت خودشان میدانند ما چقدر کارمان خلوص داشته یا نه. من خودم هم نمیدانم. چون آنقدر عوضش را به آدم میدهند که کافی باشد. که بگویی راضیام.
حاجآقای مجلسمان، روز اول در منبرش گفت: در روایت است که اگر مردم میدانستند در روضهی فاطمه زهرا (س) چیست، آن را با سلطنت عالم عوض نمیکردند.
سلطنت عالم چیست؟ روضه حضرت زهرا (س) چیست؟
من هیچکدام را نمیفهمم. منی که برای در ملکیتِ اعتباری گرفتنِ صد متر از ساختمانهای فکستنی در این شهرِ شلوغ و آلوده، شب و روز در حال دویدن هستم، سلطنتِ عالم را چطور میتوانم درک کنم؟
برای من، روضه گرفتن مثل شفا گرفتن بود. انگار دلم را از یک صندوقچهی تنگِ پر از گرد و خاک بیرون کشیدم. بعد کسی روی دلم را نوازش کرد.
اهلبیت چقدر ما را دوست دارند؟ من که میگویم، همانقدر که بینهایت را نمیتوانیم بفهمیم، عشق آنها را هم نمیتوانیم بفهمیم.
چرا؟ چون حالِ این دل خراب است. دلمان کوچک است و زنگار گرفته. در کنجِ خرابهی دنیا در صندوقچهی پر از گرد و خاک.
من دلم برای اولین بار، یک جور خاصی روشن شد.
نه اینکه این اولین روضه ی توی خانه ام باشد. نه! اما اولین بار بود که دعوت روضهمان فقط برای جمع خاصی از دوستانم نبود. و اولینبار بود که روضه زنانه گرفته بودم. و اولینبار بود که خیلی جدی میخواستم برای روضه گرفتن زحمت بکشم.
لذتبخش بود. به اندازهای که خیالش هم حالم را خوب میکند. روضه گرفتن انگار به زندگی آدم معنا میدهد...
از همون پنجشنبه شب که عضلاتم میگرفت، مستعد مریضی بودم. یه ذره گلودرد داشتم که رفتیم خرید، هوا سرد بود، بدتر شد. جمعه زینب جونم نشانههای این ویروس جدید گوارشی رو نشون داد. لیلا جونم هم همینطور.
خلاصه قرار بود مثلا جمعه بریم بیرون یه گشتی بزنیم که نشد. خودمم حالندار بودم و سرماخوردگی داشتم.
عصرش هم مصطفیجان بلیت هواپیما داشت و رفت سفر کاری.
شنبه مامانم خودش بدون اینکه ما بگیم اومد پیشمون. منم حالم خیلی بد بود و همش تو رختخواب. شب برای شام رفتیم یه سر خونهشون برای تنوع.
یکشنبه هم تعریفی نبودم. نیمهشب و دیروقت مصطفی از سفر برگشته بود و صبح فاطمهزهرا رو راهی مدرسه کرده بود. بعد خودش رفته بود سر کار. لیلا و زینب خونه بودند. حوصلهام سر رفته بود. هوس فیلم دیدن کردم. آخه ما تلویزیونمون رو وصل نکردیم. برای آرامش بیشتر خودم این درخواست رو کردم و راضیام.
خلاصه با گوشیم و توی رختخواب و با بچهها، فیلم "پدرِ آن دیگری" رو دیدیم. خیلی فیلم حال خوبکنی بود. قویّاً توصیه میکنم. لیلا و زینب هم آخر شب بعد از شام داشتن برای باباشون تعریف میکردند و باباشون هم همونجا سر سفره خوابش گرفت :)
خلاصه خونه رو جمع و جور کردم و ظرفها رو شستم و با دخترا رفتیم تو رختخواب. کتابم رو هم بردم که مطالعه کنم و یک ساعتی کتاب خوندم. ساعت دو شب به بعد از دلدرد خوابم نمیبرد. ساعت سه مصطفی رو بیدار کردم. تب و لرز کرده بودم. خلاصه دیشب سخت بود. تا ساعت ۱۱ هم ایشون لطف کردند منزل موندند و "بِداری" ما رو کردند :/
ولی واقعا من کم مریض میشم. خدانکنه من مریض شم... دیگه سکوت کنم بهتره...
تا الان چندبار مصطفی گفته: "میخوای روضه رو کنسل (لغو) کنیم؟"
قبول نکردم. خیلی امیدوارم حالم خوب بشه. دعا میکنید؟
دیروز صبح وقتی اذان صبح بیدار شدم و با خونه جدیدمون مواجه شدم، تمام وجودم پر از شکر شد.
از هر زاویهای به خونهمون نگاه میکردم لذت میبردم.
هارمونیِ رنگها، سمفونیِ نقشها، رقصِ اشیا.
احساس کردم چقدر برای بعضی از چیزها دویدم اما وقتشون نرسیده بود و اینی که بهم دادند بهترین هست. به یاد دعاها و توسلهام افتادم و گفتم: نگاه کن! امام جواد علیه السلام چطوری انقدر خوشگل حاجتروات کرده.
لذت بردم. از نظم خونه. از چیزهایی که جدیدا خریدم برای خونهمون. از حسِ راحتی و آرامشی که داره. و از ذوقِ روضهای که اگر اذن بدن؛ میخوام رزق خونه کنم.
خونهای که من میگم شبیه خونههای بلاگرهای اینستای ناگرام شده اما همسر میگه بامزه شده.
شاید اگر ده سال پیش موقعیت امروز رو داشتم؛ باهاش حسابی بلاگری میکردم اما خداوند به خاطر تقواهای ریز و جزئی اون زمانِ من، از بلای بزرگ بلاگری دورم کرد.
چقدر وقتی خونه قبلی بودیم میخواستم یه گلدون بخرم. نمیشد که نمیشد. دیشب خریدم.
و همسر هم وقتی رفته بود بیرون، گلش رو خرید: نرگس.
تنها بلاگری که دنبالش میکنم، با همین صحنهها چقدر بلاگری میکرد.
زندگی من حالا خیلی دلبرتر از همهی اون صحنههاست. خودم هم باورم نمیشه.
هرچند این چند وقت انقدر کار کردم و بهم فشار اومده که کمردرد و کتف درد امانم رو بریده.
دو تا چای ریختم. داشتم میگفتم انقدر ذوق دارم که اولین مهمانهای بعد از تغییرات منزلمون، مهمانهای روضهاند. بعد حرف از بقیه برنامههای اون چند روز شد. روضهخوان دو روز اولِ روضه جور شده بود اما برای روز شهادت باید به فرد دیگری میگفتیم. زنگ زدیم به ایشون. با خانومشون دعوتشون کردیم خونهمون، به صرف شام.
اولین مهمانهای خونهی طعمدارِ جدیدمون.
آقای روضهخوان، خونهی قبلیمون خوب یادش بود. من هر بار که مصطفی مجردی دوستاش رو دعوت کرده بود اونجا، خجالت کشیده بودم.
همسر گفت ما فقط فلان قدر پول مبل دادیم، ایشون گفت انگار چند میلیارد پول خرج خونه کردید :)
بعد گفت: خونهتون حس خوبی داره.
و من یک آخیش توی دلم گفتم.
همسرش یاسمن هم دوست عزیزم هست. و یکی از خفنترین آدمهایی که تا الان شناختم. یاسمن از من خیلی کوچیکتره اما فوقالعاده باهوش، تیزهوش، مربی و کاربلد در فضای تربیتی و یک ماساژرِ مادرزاد!
یاسمن لطف کرد و نیم ساعت ماساژم داد و از شر دردهام خلاص شدم. این دومین بار بود. خیلی دعاش میکنم. این روزها انقدر تحت فشار کارهام هستم که بدنم کم میاره. بازم الحمدلله. درد هست اما درمان نیز هم :)