صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

روزی اهل علم رو خدا خودش میده. این رو شنیدید؟ من اهل علم نیستم ولی همین که برای رفت و برگشت به دانشگاه، دو روز در هفته، هر روز، حدود ۴۰۰ هزار تومان می‌دادم، یعنی علم رو به پول ترجیح دادم. و البته مصطفی که این امکان رو برام فراهم کرده...

یه چشمه از رزق و روزی من می‌دونید چی بوده؟ طولِ ترم تحصیلی من، معمولا آرام سپری میشه. هرچند ممکنه ایام امتحانات، یه اتفاقاتی مثل مهمون ناخونده مثلا (مخصوصا اون زمان که قم بودیم) برام می‌افتاد که حسابی فشار روانی و کاری داشت.

اما معمولا در طولِ ترم، اوضاع آرام و بر وفق مراد هست. اما از روزهای امتحان، بوی طوفان میاد. یا اینکه بعد از امتحانات، یک سونامی وحشتناک میاد. چطوری؟

یک:

مثلا ترمِ یکی مونده به آخر سطح دو حوزه بودم و قم هم بودیم. یک روز قبل از آخرین امتحان اون ترم، مصطفی به طرز مشکوکی با تلفن صحبت می‌کرد. من دیدم حال و احوالش به هم ریخته. پرسیدم چی شده، میگفت هیچی. ولی مشخص بود داره از من یه خبری رو پنهان می‌کنه. من داشتم سکته می‌زدم که مجبور شد بهم بگه چون فکر کردم مثلا نکنه بلایی سرِ مادرم یا پدرم یا یکی از نزدیک‌ترین بستگانم خدای ناکرده اومده. که البته بی‌راه هم نبود. ولی با توجه به اینکه قضیه ربطی به بیمارستان نداشت، مجبور بودم برم سر جلسه و امتحانم رو بدم. رفتم و با یه حال بدی فقط نوشتم که نمره بگیرم و بعد از تموم شدن امتحان، سوار ماشین شدیم و یه راست رفتیم تهران.

دو:

ترمِ آخرِ سطح دو، با زینبِ بیست روزه تو گرمای کشنده و دیوانه کننده تیرماه قم، سوار ماشین می‌شدم و از روستا تا شهر می‌رفتم که امتحان بدم. یکی از مصیبت‌هام این بود که برای هر امتحان به زور یک نفر رو پیدا کردم که زینب پیشش بمونه تا من برم سر جلسه. یک بار هم کسی پیدا نشد و زینب رو بردم و اجازه ورود به جلسه بهم ندادند. یه گوشه بیرون نشوندنم و بچه به بغل شروع کردم به نوشتن. بدونِ تمرکز. اشکم در اومد اونجا. بعد از امتحانات هم هنوز آب خوش از گلوم پایین نرفته بود که شوهرم گفت باید بریم تهران. و مباحثات و مذاکرات هجرت ما شروع شد. یکی از گزینه ها این بود که بریم طبقه بالای خانواده مصطفی ساکن بشیم و من مصر بودم که نه. و هر شب گاهی ۴ ساعت بحث می کردیم. البته منطقی و در آرامش. اون استدلال می‌کرد که آری. من استدلال می‌کردم که نه. و مشکلمون پول بود. که آخرش اون خونه روستاییِ گلی رو فروختیم و قرض و قوله‌هامون به باباهامون رو هم اول صاف کردیم و با بقیه‌اش رهن نشستیم توی تهران. اما در همون هیر و ویر، تاریخی عروسی برادرم (که قم بود!)، دقیقا مقارن اثاث‌کشیِ من شد و مجبور شدم در دو مرحله اثاث ببرم. انقدر اون ایام طوفانی بود که بعدش لکنت گرفتم. تا مدت‌ها... شاید تا زمانی که دوباره رفتم دانشگاه، کامل خوب نشدم...

سه:

ارشد که قبول شدم، بینِ ترمِ یک و دو، بچه‌ها موهاشون شپش گرفت. بینِ ترمِ یک و دو، چند روز مریض شدند و تب کردند. ولی دقیقا بعد از امتحانات این اتفاقات افتاد. بهترین هدیه خدا به من این بود که مریض‌شون با امتحانات و کلاس‌های آنلاین من مقارن نشد. چون با سه تا بچه قد و نیم‌قد و اوضاع دانشجو خانه‌داری، واقعا نمی‌تونستم...

چهار:

امروز بود. آخرین امتحان ترمِ دوم.

پنج دقیقه به هفت صبح بیدار شدم. آشپزخونه رو مرتب کردم. چای گذاشتم. ناهار رو بار گذاشتم و کمی درس خوندم. برنامه‌های بعد از امتحانم این‌ها بود: سینک رو برق بندازم. خونه رو جارو بکشم. بافتنی‌ام رو که آخرین رج‌های آستینش باقی مونده بود، تموم کنم و گردگیری کنم و شاید بچه‌ها رو بیرون ببرم و چون فردا تولد لیلاست، مقدماتش رو کم‌کم فراهم کنم.

باید ۹ صبح از خونه بیرون می‌زدم. ولی مادرم از ۹ تا ۱۱ کلاس داشت. یکی از عمه‌هام که شرایطش رو داشت، قبول زحمت کرده بود که بیاد خونه‌مون و تا اومدن مامانم، پیش بچه‌ها باشه. عمه‌ی عزیزم اومد و بعدش من رفتم سر جلسه. این مدت انقدر آدرنالین در خونم ترشح شده که دستخطم بد شده. آخر برگه از استاد، به این دلیل عذرخواهی کردم. بعد هم از جلسه اومدم بیرون و خوشحال بودم که امروز میرم خونه و کارهای ناتموم رو تمام می‌کنم و چند روز استراحت کامل می‌کنم. نفس راحت می‌کشم...

برگشتم خونه و دیدم که به به! مامانم هم اومده. عمه هم هست. غذا هم جا افتاده بود. عمه‌ام بدون اینکه بهش چیزی گفته باشم، سینک ظرفشویی رو برق انداخته بود! یک برنامه هم که تیک خورده بود. از این بهتر نمیشد. سفره انداختیم و دورِ هم غذا خوردیم. بعد عمه‌ی مهربونم خداحافظی کرد و من با اینکه خسته بودم و خوابم می‌اومد، رفتم اتاق بچه‌ها رو مرتب کردم و لباس‌های خشک‌شده که همه‌اش مال بچه‌ها بود رو ریختم جلوشون تا همینجور که تلویزیون می‌بینند، تا بزنند و ببرند بذارند توی کشو‌هاشون.

مامان داشت یه مطلب معرفتی می‌گفت و منم همینجوری حین کار کردن داشتم گوش می‌دادم و یه جورایی مباحثه می‌کردیم. یهو گفت: یه اتفاق وحشتناکی افتاده صالحه... من صبر کردم تا امتحاناتت تموم بشه و ذهنت درگیر نشه، بعد بهت بگم...

وقتی تعریف کرد، من فقط می‌خواستم زار بزنم. اگر خسته نبودم، اگر در حال کار نبودم، حتما زار می‌زدم.

بعدش مامان هم رفت و دم رفتنش ازش حلالیت گرفتم. چون فهمیدم مادرم چقدر قدرتمند هست. چون ۵ روز تمام این غم رو در دلش نگه داشته بود و چیزی نگفته بود به خاطر آرامش خیال من در این ایام. چون من تا خودِ شب تا همین الان که می‌نویسم، بارها له شدم و اشک توی چشمام حلقه زد از اینکه خیلی بیچاره‌ام که چنین اتفاقی به شکلی سخت‌تر، برای بار دوم داره برام می‌افته.

باز از اون داستان‌ها که هیچ جا نمیشه گفت. از اون‌ها که قشنگه ببری‌شون سرِ سجاده و من عرضه ندارم این کار رو کنم. باز از اون داستان‌ها که ضعف ایمان آدم رو به رخش می‌کشونه. از اون‌ها که باید توسل کنم به خاطر خنگ‌بازی، بند رو آب ندم و خراب‌کاری نکنم، هیچ، یه کاری هم بکنم اوضاع بهتر بشه. یه جاهایی هیچ چاره‌ای نیست جز توسل. موقع‌هایی هست که آدم باید توسل کنه و باید یعنی اگر نکنه، همه چیز به فنا میره. نه فقط یک گندِ کوچیک به بار میاد. بلکه بزرگترین حسرت‌های زندگیش رقم می‌خوره.

حالا این وسط، مصطفی گیر داده که در چند روز آینده بریم اردو جهادی. و من باید به خاطر این مساله تهران باشم. از اون طرف هم نمی‌تونم مساله رو براش توضیح بدم. بهش میگم اردو جهادی نیازِ من نیست. ولی جدی نمی‌گیره و موندم چیکار کنم...

کلی ذوق داشتم که یه عالمه مطلب که این چند روز به ذهنم رسیده رو بیام بنویسم. عکس پلیور بافتنی کامل شده‌ام رو براتون بذارم. ولی همه‌ی ذوقم خشکید. مهم نیست.


اون روزهای اول سال من نوشتم که کاش ۱۴۰۴ زود تموم بشه‌. سارا خانم نوشت دلت میاد؟ من نمی‌دونستم جنگ میشه، نمی‌دونستم قراره چیا بشه... ولی دلم می‌خواست امسال زودتر تموم بشه... و هنوزم می‌خوام زودتر تموم بشه...

موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۴/۰۶/۲۰
نـــرگــــس

نظرات  (۱)

سلام

چه اتفاق عجیبی هست که انقدر روی شما اثر داره و حتی به همسرتون هم نمی‌تونین بگین. فقط میشه دعا کرد به خیر بگذره براتون ایشالا.

پاسخ:
تسنیم جان سلام. ممنونم ازت. دعا کنید.
متاسفانه اصلا نمی‌تونم در موردش حرف بزنم :((

دعا کنید.